داستان گزل قسمت پنجم - اینفو
طالع بینی

داستان گزل قسمت پنجم


چیزی رو که با چشمهام می دیدم،نمی تونستم باور کنم.کفش های داداشم پشت در بود و از پشت در شیشه سایه های برهنه ای رو می دیدم

 که تکون می خوردند.صدای به هم خوردن دندان هام رو می شنیدم.دستگیره رو فشردم و داخل شدم.گزل با دیدن ناگهانی من مثل گچ سفید شد.انگار زبانش بند اومده باشه.موهای بلندش رو پشت گوشش زد.با دیدن بدن سفیدش قلبم تند تند خودش رو به قفسه سینه ام می کوبید.انگار شرم داشت تو چشمهام نگاه کنه.پیرهنش رو از روی زمین برداشت و به اتاق پشتی رفت.داداش یه سیگار روشن کرد و سرش رو پایین انداخت.می خواستم بگم:بی معرفتی!نامرد! چطور تونستی؟!می دونستی چقدر می خوامش.منو فرستادی دنبال نخود سیاه؟!
ولی هر کاری می کردم زبونم نمی چرخید.فقط گفتم:"چرا؟!"
شاید به جای یه بار دو یا چند بار گفتم چرا و بعد بلندتر از هر بار فریاد کشیدم:چرا؟!
در شیشه ای رو اونقدر محکم پشت سرم بستم،که صداش تو کل خونه پیچید.بعد رفتم.برای همیشه رفتم و بعد از اون روز دیگه هیچ وقت پام رو تو خونه گزل نذاشتم.شبانه خونه خودم رفتم،خرت و پرت هام رو جمع کردم و یه اتاق اجاره کردم.حتی سمت بازار و مغازه هم پیدام نشد.از داداشم،از گزل و حتی از خودم متنفر شده بودم.تا اینکه یه روز گُزل خودش اومد سراغم.


اومد سراغم و گفت که تو یه نامه دادی که حالا حالا بر نمی گردی.من اون روز خیلی اشک ریختم و روز بعد تو خیاط خونه بودیم که بهم گفت اگه سایه یکی بالا سرم باشه بهتره."
گفتم:"خیلی خب .پس برا همین اصرار داشت برنگردم"
دوباره گفت:"سجاد باور کن من دوستت داشتم ولی تو اون شرایط چاره ای نداشتم.داداشت قول داده بود بعد صیغه نازلی رو پیش خودم بیاره."
آهسته گفتم"خیلی خب حالا برو.نمی خوام اینجا باشی"
نزدیکتر اومد.چادرش رو شانه هاش افتاده بود و صورتش غرق اشک بود."سجاد من فکر می کردم وقتی اسماعیل طلاقم بده،این سرگردانی تموم می شه ولی تو رفتی و من هیچ تکیه گاهی نداشتم.بهم گفت تو دیگه برنمی گردی"
بهش پشت کردم و داد کشیدم:برو.نمی خوام ببینمت.
رفت.برای همیشه رفت و من بعدها فهمیدم چه اشتباهی کردم.


روبروی آینه نشسته بودم و با هر حرکت دست اُلفت خانم تارهای بند رو صورتم کشیده می شد سوزش عحیبی رو زیر پوستم حس می کردم.رعنا دستش رو زیر چونه اش زده بود و نگاهم می کرد.طلعت با یه منقل وارد شد و دود اسپند رو دور سرم چرخاند.
بعد آهی کشید و گفت:"طفلی پدر و مادر اون پسر که جوان دست گلشون رو باید زیر خاک بذارند.
الفت دست از کار کشید و گفت:"نه بابا .همچین آدم درستی هم نبوده .خواهر زاده ام سربازه می گفت تو نامه نوشته قبلا یه زن رو کشته و دست و پاش رو قطع کردند.
الفت یه تکونی به خوش داد و گفت:"خدا می دونه سر دختر مردم چه بلایی آورده و بعد هم تیکه تیکه اش کرده.
یه دفعه گوشم تیز شد و گفتم"یعنی اون استخوان هایی که تو باغ مش کریم پیدا شده..
الفت گفت:"آره کار همین پسره بوده که تو حمام خودش رو کشته.می گن مال این دهات نبوده.تو بچه بودی شاید یادت نباشه روزی که اون دست قطع شده کنار گور بابا حیدرت پیدا شد.انگار اینهمه سال عذاب وجدان داشته و حالا با این اعتراف خواسته خودش رو راحت کنه.
اون لحظه با خودم فکر کردم پس ارتباط سجاد با این پسره این وسط چی بود؟! چطور موضوع به این حساسی رو با سجاد در میان گذاشته و اون دست قطع شده رو بهش داده؟!
عصر قدرت با ماشینی که از دوستش امانت گرفته بود از راه رسید.زینت خانم با اصرار من رو صندلی جلو نشوند و خودش و طلعت و رعنا هم صندلی عقب نشستند.تو راه زینت خانم یه بند حرف می زد و از خوبی های قدرت تعریف می کرد.قدرت زیر چشمی منو می پایید ولی نمی دونم چرا دلم با این آدم صاف نمی شد.
تو بازار یه سرویس طلا برام انتخاب کرد و گفت همین خوبه.
منم که اصلا برام فرقی نمی کرد فقط سر تکون دادم.زینت جلو اومد"نه خاله این چیه! برا عروسمون بیشتر از اینا باید خرج کرد.من می گم اون که پشت ویترین دیدیم"
وقتی مغازه دار وزن و قیمتش رو گفت،صدای قدرت بالا رفت"چه خبره خاله! من اینقدر ندارم.مگه تو می خوای پول بدی.یه کارگرم ."
زینت لب گزید و اشاره کرد.از چهره طلعت خوندم بهش برخورده و بهش پوزخند زدم .یعنی آقا داماد رو تحویل بگیر.بعد گفتم همون نشون کافیه و از مغازه بیرون زدم.
زینت تو پیاده رو دنبالم می دوید و مدام عذر خواهی می کرد"به دل نگیر .به خدا این پسر صاف و ساده است.بیا بریم هر چی دوست داری بردار"
به غیر از سرویسی که انتخاب خود قدرت بود یه کیف سفید خریدم که اون هم طلعت برام انتخاب کرد.تمام مدت طلعت در گوشم می گفت:"حالا چته اینقدر اخم کردی؟!مثلا اومدیم خرید عروسی!فکر کردی آقای خدابیامرزت خیلی دست و دل باز بود"
وقتی به ده خودمون رسیدیم،زینت گفت :"ما پیاده می شیم



وقتی به ده خودمون رسیدیم،زینت گفت :"ما پیاده می شیم.حالا که ماشین هست خوبه یه دوری بزنید."
رعنا گفت:"آخ جون منم می یام"
طلعت یه نیشگون ازش گرفت و پیاده شدند.قدرت مدام از دست انداز ها می پرید .اونقدر که حالم داشت بد می شد.بعد یه جا نگه داشت و گفت:"از من بدت می یاد؟"
جا خوردم ولی خونسرد گفتم:"نه چرا بدم بیاد"
گفت:"پس چرا نگام نمی کنی؟"
برای اینکه یه چیز گفته باشم حرف رو به سربازی کشوندم. دوباره از کوره در رفت و جلو من به سرگرد خودشون چند تا فحش داد و گفت براش اضافه خدمت زده.وقتی حرف می زد پلک چشم چپش می پرید.
وقتی نزدیک خونه پیاده شدم،قدرت بهم گفت:"حواست باشه طلاها رو جای امن بذار.بهتره فعلا آب بهش نخوره کهنه نشه.شاید بعدها پول لازم شدم و فروختم.البته می گم شاید"
من از حرفهاش هم خندم گرفته بود و هم گریه ام.جلو در چشم چشم کردم تا یزدان رو ببینم ولی خبری ازش نبود.

اون روز وقتی با رعنا تو حموم ده بودیم یاد بچگی هام افتادم.وقتی آبا منو حمام دهمون می برد و من همش می گفتم:"چقدر سفیدی!"
یادمه چطور با ولع به پوست سفید و قشنگش نگاه می کردم و آبا با یه کاسه مسی بهم آب می پاشید.بعدها وقتی آبا از خونه رفت،بیشتر با ننه هاجر حمام می رفتم.کم کم وقتی بزرگ شدم خودم رعنا رو حمام ده می بردم و اون هم بهم می گفت:"آجی چقدر سفیدی!خوش به حالت"
منم با ولع لپش رو می کشیدم و می گفتم:"تو هم خیلی ناز و خوشگلی"
حال و هوای اون روز من با بقیه روزها فرق داشت.قرار بود عصر عقد کنم و منو به خونه قدرت ببرند.
نمی دونستم آخرش چی می شه.انگار فقط برام یه چیز مهم بود و اون پیدا کردن آبا بود.
شاید اگه ناف آبا و آقام رو به اسم هم نمی بریدند،اگه داداش سجاد برا گزل دندان تیز نمی کرد،الان سجاد کنار گزل بود.شاید اگه گزل به موقع حرف زده بود،اینطوری نمی شد.ولی مگه خود من می تونستم جلوی چیزی رو بگیرم؟
"آجی بسه چقدر رو خودت آب می ریزی؟!"
با صدای رعنا به خودم اومدم.بهش حسودیم می شد چون مادری داشت که دلسوزش باشه ولی من
چی!!
نزدیک عصر چند نفری تو خونه ما جمع شده بودند.چند تا پیرمرد یه گوشه قوز کرده بودند و چایی هورت می کشیدن و استکان های چای بود که مرتب پر و خالی می شد.یه طرف هم چند تا زن چادری نشسته بودند که فقط نوک دماغشان پیدا بود.
الفت خانم خودش صورتم رو آرایش کرد و یه کت و دامن سفید پوشیدم.رعنا مدام تو اتاق سرک می کشید ببینه چه شکلی شدم.کاش جای اون بودم.
وقتی سر و کله عاقد پیدا شد،هول و هراس همه بیشتر شد.زینت خانم با آینه و شمعدان داخل شد و طلعت بلند کر کشید.قدرت تو کت و شلوار بد رنگی که پوشیده بود،گم شده بود.بالای مجلس نشست و باباش هم کنارش بود.
زینت چادر سفید سرم کرد و گفت موقع عقد قرآن بخونم.
دستهام می لرزید.کاش یکی کنارم بود که آرومم کنه.کاش آقام زنده بود.اگه بود حتما اجازه نمی داد طلعت اینطوری شوهرم بده.کاش می تونستم یزدان رو دعوت کنم ولی طلعت حتی مادر یزدان رو هم دعوت نکرده بود.پای سفره عقدی نشستم که فقط یه جلد قرآن و دو تا شمعدان و آینه و یه نان سنگک بیات تو اون گذاشته بودند.
قدرت چونه درازش رو خم کرد و دم گوشم گفت"چه خوشگل شدی!!"
می خواستم لبخند بزنم ولی فقط یه کم گوشه لبم چین خورد.ننه هاجر تسبیح به دست روبرویم نشسته بود و چشمهاش پر اشک بود.ازش چشم برنمی داشتم.یعنی می تونستم بگم" نه" و خودم رو خلاص کنم؟!

سرم رو پایین انداخته بودم و فقط صدا می شنیدم.صدای تک و توک سرفه های ننه هاجر،پچ پچ کردن چند تا زنی که بغل دستم اون پایین نشسته بودند و صدای عاقد که بار سوم بود از من سوال می پرسید و باید جواب می دادم.
گوشه چادرم رو چنگ زدم و یه نگاه به طلعت کردم که روبرویم ایستاده بود و با چشم و ابرو به من می فهموند که دیر شد بله رو بگو و بعد یه نگاه به قاب عکس آقام رو تاقچه کردم.با صدایی که به سختی شنیده می شد گفتم:"بله"
صدای دست و هلهله زنها بلند شد و بعد نقل و سکه بود که رو سرم پایین می اومد.وقتی دفتر رو امضا کردم،دوباره یه بغض آشنا بیخ گلوم رو چسبید.قدرت چند لحظه یه بار روی صندلی جا به جا می شد و من همش حس می کردم بوی آرد می ده. بعد یه مرتبه دستم رو گرفت و فشار داد و همزمان بهم لبخند زد.
بعد از رفتن عاقد با اشاره طلعت رضا صدای ضبط صوت قدیمی رو زیاد کرد و خودش شروع به رقصیدن کرد.کم کم زینت خانم و دخترش هم وسط رفتند و شروع کردن به جنبیدن.
وقتی دیس میوه و شیرینی بین مهمان ها که تعدادشون از بیست تا بیشتر نبود گردانده می شد،طلعت منو بوسید و بغل گوشم گفت:"شب یه وقت ترش نکنی شوهرت رو پس بزنی.همین زینت می ره حرف در می یاره ایرادی داشتی.باشوهرت خوشرو باش."
ازش رو برگرداندم.تصور اینکه اون شب رو باید تو اتاق بالای نانوایی کنار اون جوان دراز و بدقیافه سرکنم،بدجوری آزارم می داد.
وقتی از خونه بیرون رفتم یه ماشین بدون هیچ گل و نشونی جلوی در خونه منتظرم بود.چند تا از همسایه ها جلوی خونشون منو نگاه می کردند و شاید تو دلشون به عروسی مسخره من می خندیدند.قدرت یه داداش شیرین عقل داشت که جلوی در می رقصید و باباش با خوشحالی بهش شاباش می داد.قبل از اینکه سوار ماشین بشم یزدان رو دیدم.هیچکس ندیدش جز خودم.
یه گوشه پشت دیوار واستاده بود و یواشکی نگام می کرد.برای اینکه معطل کنم خم شدم و ننه هاجر رو بوسیدم.وقتی سرم رو برگرداندم،دیگه اونجا نبود.رفته بود.

هوای اتاق دم کرده و گرفته بود.اجاق کوچک کنار دستم می سوخت و قابلمه مسی روی اجاق غُلغُل می کرد.از بالا صدای تنور نانوایی رو می شنیدم و حس گر گرفتگی داشتم.لباسم رو عوض کردم و همانطور که از راه پله آهنی بیخ دیوار پایین می اومدم،بیشتر از بیست جفت چشم دیدم که بهم زل زده بودند.تو اون شلوغی نتونستم قدرت رو کنار تنور ببینم و از مغازه بیرون زدم.هوا رفته رفته خنک تر می شد 
و شهریور نفس های آخرش رو می زد.
نزدیک لبنیاتی که رسیدم یه نگاه به مغازه انداختم.یه کاغذ چسبانده بودند و نوشته بود"فروشی"
یه جوری سوت و کور بود که انگار نه انگار یه زمانی همین مغازه یه خانواده رو نون می داد و چه برو بیایی تو مغازه بود.
وقتی به خونمون رسیدم
رعنا با خوشحالی به طرفم دوید.
دستم رو کشید و به طرف حیاط پشتی برد و گفت:"آجی ببین چه پرنده های خوشگلی دارم"
رضا با دیدنم بلند شد و گفت:"پس آقا قدرت کو؟!چرا با شوهرت نیومدی؟!"
اخم کردم و گفت:"برای اینکه قدرت الان کنار تنوره"
وقتی وارد شدم ننه هاجر طبق معمول خواب بود.
طلعت با دیدنم یه لبخند کمرنگ زد و گفت:"چای تازه دم هست.خواستی برا خودت بریز"
خونه خیلی به هم ریخته بود.طلعت یه لگن گوجه فرنگی جلوی خودش گذاشته بود.انگار می خواست رب درست کنه."نمی دونم به درگاه خدا چه گناهی کردم که اول جوانی هم باید یتیم داری کنم و هم این پیر خرفت رو جمع و جور کنم"
یه نگاه به ننه هاجر کرد و گفت:"یه شب در میان خودش رو خیس می کنه.تو هم که عروس خانم شدی و ما رو یادت رفت.حداقل دو روز ننه ات رو ببر خونه خودت نگه دار"
پوزخند زدم"نه اینکه گذاشتی با میل خودم ازدواج کنم؟بعد هم کدوم خونه ببرمش؟!اتاق بالای تنور نانوایی رو بهش می گی خونه؟!"
دوباره با حرص گوجه ها رو چنگ زد و گفت:"خوبه حالا دوباره شروع نکن. نکنه توقع داشتی دکتر یا مهندس سراغت بیاد.همین قدرت هم از سرت زیاده.الان برا چی سر ظهر اومدی مگه شوهرت ناهار نمی خواد؟
لب برچیدم و بلند شدم.
بعد انگار تازه یاد چیزی افتاده باشم
گفتم:"راستی مگه مغازه رو می خوای بفروشی؟!"
طلعت گفت:"خب اره.این خواهر و برادرت خرج دارند"
گفتم :"چرا به من چیزی نگفتی؟!حق منم هست"
این دفعه اون پوزخند زد"حقی نداری. آقات قبل مردن مغازه رو به نامم کرد.می خوام بفروشم بدهی های آقات رو بدم و با پولش تو شهر یه خونه بخرم و اجاره بدم"
میخوام بفروشم بدهی های آقات رو بدم و با پولش تو شهر یه خونه بخرم و اجاره بدم"
یه دفعه جا خوردم.
از آدمی مثل طلعت اصلا بعید نبود.
با دلخوری گفتم:"آره دیگه به من ربطی نداره.منو که از خونه آقام بیرون کردی حالا حق داری فکر آینده خودت و بچه هات باشی"
دیگه منتظر جوابش نشدم و از پله ها سرازیر شدم.
وقتی به خونه رسیدم قدرت با یه زیر پیرهن چرک منتظرم بود.
سلام کردم ولی جوابی نداد
و با عصبانیت گفت:"صد دفعه نگفتم وقتی مغازه شلوغه دلم نمی خواد پایین بیای؟!کدوم گوری رفتی؟!"
با خونسردی یه سفره کوچک پهن کردم و چند تا کاسه چیدم و اجاق رو خاموش کردم 
و گفتم:"مغازه که همیشه پره.من که نمی تونم هیج جا نرم.بعد اینهمه وقت یه سر به خونمون زدم"
کاسه آبگوشت رو جلو کشید و گفت:"از این به بعد لازم نکرده تنهایی جایی بری.
هر جا خواستی بری خودم می برمت."
مونده بودم با این سخت گیری های قدرت چطور خودم رو به زندان زنجان برسونم و سجاد رو ببینم.
دو ماه بیشتر بود ازش خبری نداشتم.
قدرت تند تند می خورد و انگار تازه خلقش باز شده باشه 
گفت:"به به چه غذایی!مثل خودت خوش و آب و رنگه.بخور دیگه"
من همینطور با غذام بازی می کردم
و سجاد و آبا و یزدان تو سرم دور می زدند.

بالای مسجد محل پارچه سیاه زده بودند و صدای قرآن می اومد.دسته دسته زن و مرد داخل می رفتند و من با کنجکاوی دنبال یه چهره آشنا می گشتم که یه مرتبه الفت خانم رو دیدم.می دونستم که از همه چی خبر داره.خیلی محکم رو گرفته بود و بینی عقابیش انگار از صورتش آویزون بود"مگه خبر نداری برا همون زن بیچاره که ده سال پیش تو همینجا کشتنش مجلس گرفتند.اخه تازه جنازه اش رو خاک کردند"
بعد دوباره چادرش رو جلوتر کشید و گفت:"جنازه که چه عرض کنم.همون چند تا تیکه استخوان که هر کدوم یه جا خاک شده بود.می گن بیوه بوده و دزدیده بودنش.
اینطور که شنیدم بهش تجاوز کردند."
دوباره ذهنم به سمت سجاد کشیده شد"مگه به غیر از همون پسری که خودش رو تو حمام کشت،پای کس دیگه ای هم وسط بوده؟"
الفت خانم همانطور که جای خالی دندان جلوش تو ذوق می زد،آهسته گفت:"والا اینطوری که کلانتری بخش فهمیده به غیر از اصل کاری که خودش رو کشت،یکی دیگه هم دستگیر شده که گفته گناهی نداره و یه همدست دیگه داشتند که تو زنجان کاسب بوده."
نمی دونم طلعت خانم متوجه تغیر رنگم شد یا نه.
فورا گفتم:"خب حالا رد اون رو پیدا کردند یا نه؟"
الفت خانم با چند نفر سلام و علیک کرد و گفت:"والا خواهر زاده خودم که اونجا سربازه گفت فعلا نتونستند نشونی ازش پیدا کنند ولی پرونده رو پیگیری می کنند"
این رو گفت و رو کرد به یکی از همسایه ها و هر چی برام گفته بود
دوباره از اول تعریف کرد من پا کِشان به سمت خونه آقام رفتم.نگران سجاد بودم که درد سر تازه ای براش درست نشه.باورم نمی شد سجاد تو دزدیدن و تجاوز یا حتی کشتن اون زن دست داشته باشه؟! یه دفعه صدای آشنایی شنیدم صدای زنگ دوچرخه یزدان بود که لحظه به لحظه به گوشم نزدیکتر می شد.اونقدر نزدیک شد که دیدم روبروم ایستاده و با تعجب نگام می کنه.خیلی آهسته سلام کرد و جک دوچرخه رو زد.چقدر دلم براش تنگ شده بود.
با جدیت گفتم:خیلی وقته ندیدمت.چرا دیگه باهام حرف نمی زنی؟!"
سرش رو پایین انداخته بود"مگه حرفی هم مونده.طلعت خانم گفته دیگه نباید دور و ور تو بپلکم"
گفتم:"می خوای با هم تا چشمه بالا بریم و برگردیم؟"
چند لحظه بهم خیره شد.انگار حرف عجیبی گفته باشم.
بعد داخل خونه رفت و در آهنی زنگ زده رو محکم بست.من همانجا موندم و به دوچرخه اش زل زدم.به خورجین هایی که شاید بوی گردو و انجیر خشک می داد.یاد بچگی هامون افتادم که هر وقت یزدان منو سوار دوچرخه اش می کرد
پشت سر هم بوق می زدم و یزدان دستم رو محکم می گرفت تا بوق نزنم.چقدر از بچگیم دور شده بودم.از خودم و از یزدان که تنها هم بازی بچگیم بود

از پایین سر و صدا می شنیدم.چند نفر با زبون ترکی باهم بگو مگو می کردند و بعد صداها بیشتر شد.دیگه جرات نداشتم پایین برم.چون قدرت گفته بود ساعتهایی که کسی نانوایی می یاد کمتر پایین بیام
سینی رو برداشتم و دو تا فنجان و یه قندان پر از پولکی و فلاکس خود قدرت رو دستم گرفتم و از اون بالا صدا زدم.:آقا قدرت
صدای بگو مگوها بیشتر شد و بعد صدای پرت شدن چیزی و داد و بیداد و به هم کوبیده شدن در شیشه ای رو شنیدم.
بعد که سر و صدا خوابید،قدرت بالا اومد و یه کیسه رو لای رخت خواب ها مخفی کرد و با پشت آستینش عرقش رو پاک کرد و فلاکس و سینی رو گرفت و پایین رفت.
تو اتاقم یه پنجره کوچک بود که رو به کوچه روبروی باز می شد.هر وقت دلم می گرفت جلو پنجره می رفتم و کوچه خلوت رو نگاه می کردم.هر کاری می کردم نمی تونستم فکرم رو منحرف کنم.به سمت رخت خوابها رفتم و کیسه رو بیرون کشیدم.یه کیسه نان پارچه ای که کلی پول توش مخفی بود.دوباره کیسه رو سر جای اولش گذاشتم و برای اینکه حواسم پرت بشه به طرف تنها کابینتی که گوشه اتاق بود،رفتم.یه کم آرد و چند تا تخم مرغ و شکر رو مخلوط کردم
با خودم فکر کردم شاید بتونم از از اون فتیرهایی که آبا می پخت درست کنم
تا ظهر صبر کردم تا صدای اذان اومد.این بار وقتی قدرت منو رو پله ها دید لبخند زد.کاسه رو گرفتم به طرفش و گفتم:اینا رو تو تنور بچین
خندید و گفت:"باشه به خاطر تو تنور رو روشن می کنم
یه شاتر تو نانوایی کار می کرد که چشمهای رنگی داشت و هر وقت پایین می رفتم بدجوری منو می پایید.چون می دونستم قدرت ناراحت می شه زود تو اتاق برگشتم.داشتم گُر می گرفتم.کاش به قدرت نمی گفتم تنور رو روشن کنه.
بعد صدای در اومد.قدرت دهنش می جنبید و فتیرهای برشته تو دستش بود.گفتم:دوست داشتی؟
گفت:آره خیلی خوشمزه بود.چطوری یاد گرفتی؟
گفتم:آبا همیشه می پخت.چند باری هم ننه هاجر پخت یاد گرفتم
بعد یه گاز دیگه زد و پلکش پرید"بیچاره آقات از دستش دق کرد
گفتم:آقام از دست آبا نمرد.از عذاب وجدان مرد.مردم اینجا حرف مفت زیاد می زنند
بهم پوزخند زدهمه می دونند.ننه تو یکی رو دوست داشته با همون در رفته.من اگه جای آقات بودم پیداش می کردم و دارش می زدم
با حرص گفتم:اینطوری نیست.تو اشتباه می کنی.آبا زن پاکی بوده
فتیر ها رو زمین گذاشت.حرف که می زد رگ های گردنش رو می دیدم چطور زیر پوستش بالا و پایین می شد حواست رو جمع کن راه ننت رو نری.من مثل آقات بی دست و پا نیستم
بغض کردم و سراغ کارم رفتم آنقدر ناراحت شدم که یادم رفت در مورد اون کیسه پول که زیر رخت خوابها مخفی کرده بود چیزی بپرسم

لکه های سیاه ابر اطراف ماه پرسه می زدند و خبر از بارش باران می دادند.چادر سیاهی رو که مرتب از سرم لیز می خورد،زیر بغل زدم و داخل شدم.راهروهای پیچ در پیچ خیلی شلوغ بود.
بعد از کلی انتظار وارد سالن شدم و منتظر شدم.هیچ خبری از سجاد نبود.به ماموری که همانجا بود،اشاره کردم و اسم و مشخصات زندانی رو از من پرسید و گفت منتظر باشم.
بعد از یه انتظار طولانی برگشت و گفت:"زندانی شما یه کم کسالت داره و نمی خواد برا ملاقات بیاد"
نگاه مات و مبهوتم رو بهش دوختم و گفتم:"ولی من باید ببینمش،"
سرباز شانه ای بالا انداخت و رفت.
سوار اتوبوس شدم و از زندان خودم رو به بازار زنجان رساندم.یعد از سه ماه به دیدن سجاد رفته بودم و اصلا باورم نمی شد حاضر به دیدنم نباشه.
صدای اذان که بلند شد،من تو مغازه الیاس رو در رو نشسته بودم و شربت خاکشیرم رو هم می زدم و به این فکر می کردم چطور آدمی مثل الیاس رو راضی کنم رضایت بده.
الیاس تلفن رو قطع کرد و گفت:"من یک ماه پیش زندان بودم.چون قتل غیر عمد بوده حکمش حبس ابد می شه.تو هم بی خودی تلاش نکن چون من از خون بابام نمی گذرم."
تو گفتن حرفی که سر زبانم بود،دو دل بودم.چند بار روی صندلی جا به جا شدم و بالاخره دهن باز کردم" تو می دونستی که پدرت قبل از مرگش مادرم رو صیغه کرده؟"
الیاس بریده بریده خندید"تا قبل از مرگش چیزی نمی دونستم ولی بعد از زبون سجاد شنیدم"
روی صندلی نه چندان راحت مغازه لم دادم و گفتم"چطور؟! حتما گفته که چرا بابای تو رو کشته.به منم می گی چرا؟"
الیاس آهی از سینه کشید و گفت:"بیشتر از هزار بار جریان رو برا مامورها تعریف کرده.فقط این رو بدون دعوا سر مادر شما بوده"
بعد همانطور که با خودکاری رو میز ضربه میزد و چشمهاش را ریز کرده و بهم خیره شد"البته به بابام حق می دم عاشق مادر تو شده باشه و پنهانی بگیرش.بلاخره همچین دختری معلوم مادر خوشگلی داشته"
خودم رو جمع و جور کردم. هیچ وقت از بودن کنار الیاس احساس امنیت نکرده بودم.یه دفعه به انگشتم اشاره کرد و گفت:"این چیه دستت؟دوست پسر داری؟!
می خواستم همون لحظه بگم شوهر کردم.اینطوری بهتر بود.دست از سرم برمی داشت.سرم رو پایین انداختم.اون بهم فرصت حرف زدن نداد و گفت:"ناهار خوردی؟اینجا چند تا کبابی خوب داره.بریم باهم؟"
از جام بلند شدم و با دستپاچگی گفتم"نه عجله دارم باید برم."

سرم رو پایین انداختم.
اون بهم فرصت حرف زدن نداد و گفت:"ناهار خوردی؟اینجا چند تا کبابی خوب داره.بریم باهم؟"
از جام بلند شدم و با دستپاچگی گفتم"نه عجله دارم باید برم."
بهم پوزخند زد و گفت:"ببین هر وقت نظرت عوض شد،بهم زنگ بزن.
در خونه من همیشه به روی تو بازه"
من عین آدمی که بخواد فرار کنه،
زیر لب خداحافظی کوتاهی کردم و بیرون زدم.
انقدر تند رفتم که نفسم به شماره افتاد.
تمام راه حس می کردم الیاس دنبال منه و قیافه قدرت جلو چشمم بود.
باران شدیدتر شده بود و هیچ خبری از مینی بوس دهمون نبود.همش به این فکر می کردم وقتی مثل موش آب کشیده از در نانوایی تو رفتم جواب قدرت رو چی بدم.
یه دفعه صدای بوق شنیدم.
سرم رو که برگردوندم،الیاس رو دیدم که پشت فرمان نشسته بود و اشاره می کرد سوار بشم.
من خیس آب فقط نگاهش می کردم.

هوا کم کم تاریک می شد و من تو یه کادیلاک کنار پسری که چیز زیادی ازش نمی دونستم،نشسته بودم و به سمت دهمون می رفتم.هنوز نمی دونستم ماجرای ازدواجم رو بهش بگم یا نه؟علت اینهمه تردید شاید سجاد بود.چون می دونستم به غیر از من کسی رو نداره دلسوزش باشه و فقط من می تونستم الیاس رو راضی کنم رضایت بده.
از یه طرف دلم شور می زد.اگه قدرت منو تو ماشین اون می دید چه جوابی داشتم.شاید اگه سجاد حاضر می شد با من ملاقات کنه،اگه دیدن الیاس نمی رفتم،اگه مینی بوس ده چهل و پنج دقیقه تاخیر نداشت الان تو همان اتاق نمور خودم نشسته بودم و برا قدرت غذا می پختم.
چقدر کم حرف شدی؟!
با صدای الیاس به خودم اومدم و نگاهش کردم و گفتم:"چی بگم؟دوست دارم تو هر چی در مورد کشته شدن بابات می دونی بهم بگی"
الیاس یه سیگار آتیش زد و لای انگشتش گذاشت و جوابی نداد.می دونستم بی فایده است و فقط خود سجاد حقیقت رو بهم می گه.با نزدیک شدن به اون سد،نگاهم به طرفش چرخید.هر چی الیاس بیشتر به دهمون نزدیک می شد،من دست و پام رو بیشتر گم می کردم.
یه دفعه گفتم:"نگه دار.می خوام پیاده بشم."
الیاس سرعت رو کم کرد و با خنده گفت:"چیه؟!چرا اینقدر از من می ترسی؟!نترس تا خودت نخوای کاری باهات ندارم."
سریع دستگیره رو چسبیدم و گفتم:"از تو نمی ترسم ولی اگه خانواده ام منو با تو ببینند،خیلی بد می شه"
الیاس یه نگاه به شیشه خیس و عرق کرده ماشین کرد و گفت:"تو این بارون می تونی پیاده بری؟!"
سریع پیاده شدم و تمام راه خاکی را تقریبا دویدم.خیس آب شده بودم و شاید رنگم هم پریده بود.
وقتی در نانوایی رو باز کردم،صدای بابای قدرت رو شنیدم که به زبون ترکی بد و بیراه می گفت و چند نفر جمع شده بودند.همون شاطر چشم رنگی هم اونجا بود و باهاش بحث می کرد.
من باعجله از پله ها بالا رفتم و لباسهام رو عوَض کردم و بعد گوش تیز کردم ببینم اون پایین چه خبر شده.بابای قدرت می گفت:"صبح تا شب چند تا تنور پخت می کنید.عوض اینکه دخل بیشتر بشه کمتر می شه؟!من مالیات می دم.پول آرد،پول کارگر،پول برق و گاز،پول....
شاتر از اون ور داد زد و به ترکی گفت:"چند ساله برات کار می کنم.مگه چقدر دستمزدم رو اضافه کردی؟!حالا می گی من دستم کجه؟!"
یه دفعه نگاهم به سمت رختخوابها چرخید.یاد کیسه ای افتادم که قدرت هر روز سنگین ترش می کرد.وقتی صدای پا اومد سریع کنار پنجره رفتم.قدرت یه شیشه آب از تو یخچال برداشت و سر کشید.


موهاش ژولیده و خیس عرق بود"از صبح تا حالا کدوم گوری بودی؟!نه ناهار خوردم نه شام دارم"
گفتم:"رفتم به ننه هاجر سر بزنم.
طلعت گفت برم تا شهر دواهاش رو بگیرم.می خواستم زود بیام ولی مینی بوس ده خیلی دیر کرد."
قدرت یه جوری نگام کرد انگار باور کرده.
هر بدی که داشت این خوش باور بودنش برام خوب بود.بعد گفت:"تو فهمیدی پایین چه خبره؟"
گفتم:"آره آقات اینقدر داد و بیداد کرد که منم شنیدم.انگار یه نفر از دخل نانوایی دزدی می کنه.تو می دونی کار کیه؟"
یه دفعه قدرت رنگ به رنگ شد.
شیشه آب رو محکم سر جاش کوبید و گفت:"دیگه لازم نکرده تنهایی تا شهر بری.به طلعت بگو دفعه آخری باشه تو رو بفرسته شهر"
سرم رو پایین انداختم"هر چی تو بگی."
یه نگاه بهم کرد و دوباره پایین رفت.
من یواشکی سراغ کیسه پارچه ای رفتم و بازش کردم.پول زیادی توش بود.
حالا می تونستم مطمعن بشم که قدرت این پولها رو هر روز از دخل می دزده.
دوباره کیسه رو بستم و سر جاش گذاشتم.

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : gozal
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

اولین حرف کلمه euey چیست?