داستان گزل قسمت ششم - اینفو
طالع بینی

داستان گزل قسمت ششم

هوای پاییزی طوفانی و بارانی بود که رضا با عجله بالا اومد و گفت:"آجی حاضر شو.اومدم دنبالت بریم بیمارستان"


دستپاچه گفتم:"مگه چی شده؟!"
رضا با یه ژست مردونه کتش رو روی شانه انداخته بود"ننه دیشب سکته کرده و الان تو بیمارستانه.مامان طلعت گفته بیام دنبالت"
سریع حاضر شدم و دوست قدرت با موتور منو و رضا را تا بیمارستان سلطانیه رساند.به دست ننه هاجر سرم وصل بود و از لا به لای پلکهای نیم باز نگام کرد و یه چیزهایی گفت که برام مفهوم نبود.
بیرون در طلعت با رعنا منتظر بود.تا چشمش به من افتاد شروع کرد"می بینی چه به سرم اومد؟!صبح دیدم تو پله ها افتاده و وقتی اوردنش اینجا گفتند سکته کرده.اونم سکته مغزی."
بعد شروع کرد خودش رو تکون دادن،"می بینی بخت منو؟! دو تا بچه یتیم که رو دستم مونده.حالا باید مریض داری هم کنم.چه جوری این پیر فلج رو جمع کنم؟!"
از حرفهای طلعت خیلی رنجیدم.یادمه همین ننه هاجر وقتی طلعت حامله بود چقدر هواش رو داشت.روزی که رضا به دنیا اومد،ننه هاجر بهترین لباسش رو پوشید و خنده کنان به آقام گفت:"ببین چه زنی برات گرفتم!هم خوش قدمه .هم پسر زا."
اون شب پیش ننه هاجر تو بیمارستان موندم تا دو روز بعد که مرخص شد.شب که می خواستم با قدرت برگردم خونه،طلعت دوباره ترش کرد و گفت:"حالا چی می شه چند روز اینجا بمونی ننت رو نگه داری؟! من با دو تا بچه و اینهمه کار چطور برسم جمع و جورش کنم.تو زبونش رو بهتر از من می فهمی."
منم با کنایه گفتم:"مگه خودت نبودی هر وقت می اومدم اینجا می گفتی مرد جوان رو تنها نذار بیا اینجا؟!اگه زوری شوهرم نمی دادی الان اینجا بودم ولی خودت خواستی"
طلعت قیافه گرفت و گفت:"تو هم که همش از آب گل آلود ماهی می گیری.می دونم دلت از این پره که چرا نذاشتم زن اون پسره یزدان بشی.ولی بذار خیالت رو راحت کنم.اون به درد تو نمی خورد.الان هم آقاش می خواد دختر عمه اش رو که که دو ساله شوهرش طلاقش داده و یه بچه هم داره،براش بگیره.نمی دونم آقاش چی رو می خواد ثابت کنه؟!همه می دونند پسرش وقتی بچه بوده چه مرضی گرفته و از مردی افتاده.
یه دفعه مثل یه تیکه خمیر وا رفتم" یزدان چی خودش راضیه براش زن بگیرند؟"
طلعت شکلک در آورد"من چه می دونم.پاشو تا نرفتی یه لگن زیر این پیر زن بذاریم.کاش همون دیشب تموم کرده بود.مثل سگ هفت تا جون داره لعنتی!"
ننه هاجر مثل یه تیکه گوشت تو دست ما بود و من می دیدم چه اشکی تو چشمهاش جمع شده.اون شب از فکر یزدان خواب به چشمم نیومد.کاش اونم مثل پسرای دهمون سالم بود و اینقدر در برابر بقیه احساس حقارت و کمبود نمی کرد.

 


پنجره آهنی اتاقم باز بود و صدای زوزه باد تو گوشم می پیچید.از همانجا که دراز کشیده بودم،دایره زرد رنگی روی سقف اتاقم می دیدم که حاصل باران چند شب پیش بود. 
شاید تو زندگی همه ما از این لکه ها باشه که کم کم شکل می گیره و بعدها شکم باز میکنه.
به سمت قدرت چرخیدم و گفتم:"تو دوست داری بچه دار بشیم؟"
همینطور که تند تند خودشون رو می خاروند جواب داد:نه اصلا.بچه خیلی خرج داره.پول پوشک،پول شیرخشک،پول....
بعد چشمهاش رو گرد کرد و گفت:"نازلی حواست رو جمع کن.چون اگه حامله بشی خودم مجبورت می کنم بندازیش. "
ازش رو برگرداندم.شنیدن این حرفها از زبون آدم خسیسی مثل قدرت اصلا بعید نبود.البته ته دلم خوشحال شدم.من که از زندگیم راضی نبودم،بچه می خواستم چکار"
اون روز هوا آفتابی بود.من سبدم رو برداشتم و به طرف مغازه خار و بار فروشی راه افتادم.قدرت دنبال آرد رفته بود و تنور خاموش بود.شاطر هم جلو در نشسته بود.وقتی از جلوش رد شدم،انگار با چشمهاش می خواست منو قورت بده.پا تند کردم و تو راه جرات نمی کردم پشت سرم رو نگاه کنم.
وقتی به خار و بار فروشی رسیدم،چند تا قلم جنس برداشتم و پولش رو دادم.سرم رو که برگرداندم،همان شاطر چشم رنگی جلو در واستاده بود.یهو جا خوردم.ولی سرم رو پایین انداختم و همانطور که تند تند می رفتم از پشت سر صداش رو می شنیدم"صبر کن.می خوام باهات حرف بزنم.کارت دارم"
عصبانی به طرفش برگشتم و گفتم:"برا چی دنبالم راه افتادی؟!قدرت اگه ببینت می کشت.دفعه بعد مزاحم بشی می گم بندازنت بیرون"
با وقاحت نگام کرد و گفت:"قدرت که حالا حالا بر نمی گرده.اون اصلا لیاقت داشت زن قشنگی مثل تو رو نداره.چرا با من نامهربانی؟!"
از شدت عصبانیت دندان هام به هم می خورد.دوست داشتم با ناخن هام چشمهای هیز رنگیش رو از کاسه در بیارم.از خیابان رد شدم و راهم رو عوض کردم.الان که قدرت نبود و هیچکس تو نانوایی نبود،چه بهتر که فعلا تو اتاقم نمی رفتم.اگه مزاحم می شد چی؟!
یه کم تو خیابون چرخیدم و وقتی برگشتم،قدرت با دو تا کارگر کیسه های بزرگ آرد رو جا به جا می کرد.تنور روشن بود و مردم صف کشیده بودند.بدون اینکه به این ور و اون ور نگاه کنم از پله ها بالا رفتم و در رو از داخل قفل کردم.از شدت ترس خیس عرق شده بودم.
دلم می خواست همون شب جریان رو به قدرت بگم ولی ترسیدم.از یه طرف اون شاطر چند سالی اونجا کار می کرد و بعید می دونستم بابای قدرت به همین راحتی بیرونش کنه.
نه اون شب و نه شبهای بعد چیزی به قدرت نگفتم و این یکی از بزرگترین اشتباهات زندگیم شد.


گوشه و کنار حیاط پر از تشت های خالی بود و دیگ وسط حیاط می جوشید و غلغل می کرد.بوی رب اناری که طلعت هر سال می پخت،تمام کوچه رو برداشته بود.
ننه هاجر بیهوش گوشه اتاق افتاده بود.از وقتی سکته کرده بود یه کلام هم حرف نزده بود.دکتر گفته بود به خاطر سکته نیمی از بدنش لمس شده.قاشق رو دست گرفتم و چند قاشق از سوپی که خودم براش پخته بودم،تو دهنش ریختم.قاشق سوم رو که بردم بالا،دهنش رو قفل کرد و اشک گوشه چشمهای بی فروغش جمع شد.دلم براش می سوخت.پیر زن بیچاره با مرگ دست و پنجه نرم می کرد.با نگاهش بهم التماس می کرد و لبهاش بی صدا روی هم می جنبید.سرم رو نزدیک گوشش بردم ولی باز نمی شنیدم چی می گه.
از اتاق بیرون رفتم و از بالای ایوان نگاهم رو خونه های اطراف چرخید.در خونه یزدان باز بود و سر در خونه رو ریسه کشیده بودند.از اون بالا به طلعت گفتم:"خبری شده؟!چراغانی کردند!!"
طلعت پای دیگ نشسته بود و پای چپش رو ماساژ می داد."امشب تو این کوچه عروسی داریم.گفتم آقاش می خواد براش زن بگیره"
بعد بلند شد و دیگ رو هم زد و با کنایه گفت:"نمی دونم آقاش چی پیش خودش فکر کرده که برا پسری که از مردی افتاده زن گرفته!بدبخت عروس امشب!"
حوصله شنیدن حرفهای طلعت رو نداشتم.اتاق بالا رفتم و از پنجره بیرون رو دید زدم.یاد روزهایی افتادم که یزدان برام نامه می نوشت و از همین پنجره تو اتاق می نداخت.یه دفعه بغض گلوم رو گرفت.یزدان پاک ترین پسری بود که تو زندگیم دیده بودم.کاش جای عروس اون شب بودم.
یه دفعه یه چیزی تغی به شیشه خورد و یه بطری پرت شد تو اتاق که بهش یه نامه چسبیده بود.با دیدن دستخط یزدان اشکهام سرازیر 
شد.خیلی وقت بود برام نامه ننوشته بود.
"صبح دیدم اومدی خونه آقات.از صبح دم پنجره منتظرت بودم.امشب تو هم دعوتی.با رعنا بیا."
نامه رو بوسیدم و تو جیبم گذاشتم.یعنی می شد منم برم؟اگه قدرت می فهمید چی جوابش رو می دادم؟ از قبل به قدرت گفته بودم شب رو پیش ننه هاجر می مونم.اگه می رفتم عروسی،قدرت از کجا می فهمید؟


هوا زیادی سرد شده بود و من کمک طلعت همان بخاری گازی رو سرجاش گذاشتیم تا روشنش کنیم.یاد یه سال پیش افتادم.چقدر تو این مدت همه چی عوض شده بود.اقام رفته بود.ننه سکته کرده بود و من شوهر کرده بودم.اگه از تو لوله اون الگوهای خیاطی رو پیدا نمی کردم،هیچ وقت موفق نمی شدم سجاد رو پیدا کنم و بفهمم آبا بعد از آقام دوباره شوهر کرده.ولی سجاده بیشتر از دوسال بود گوشه زندان بود و هیچ خبری از آبا نداشت.
تو حال و هوای خودم بودم که رعنا باخوشحالی تو اتاق پرید.یه پیرهن تور پوشیده بود و با کفش های صورتی.جلو آینه رفتم و موهام رو شانه کشیدم یه گیره سر نقره بالای گوشم زدم. تو چشمهام خط کشیدم و با مداد رو لبهام راه رفتم.وقتی تو آینه نگاه کردم،یه لبخند از سر رضایت به خودم زدم.بعد یه دفعه دلم گرفت و خنده رو لبهام ماسید. وقتی یادم اومد یزدان اون شب عروس دیگه ای رو به خونه می بره و فردا شب دوباره باید کنار قدرت باشم پر از حسرت و آه شدم.
طلعت همون لحظه سر رسید و با تعجب نگام کرد.صدای رعنا شبیه جیغ بود"ما می خوایم بریم عروسی"
طلعت یه دفعه چشم گشاد کرد"این بچه چی می گه؟! تو عقلت رو از دست دادی؟!می خوای بری عروسی این پسره مردم پشت سرت حرف بزنند"
آهسته گفتم:"بسه دیگه همه زندگیم رو حرف مردم چرخید.مگه همسایه نیستیم.می رم یه گوشه می شینم.به کسی چه مربوط"
طلعت براق شد و دست به کمر واستاده بود"تو هنوز عین دختربچه ها می مونی!می خوای بری چی بگی؟!هان چی بگی؟!به یزدان تبریک بگی یا به خودت؟چرا حالیت نیست راه شما دوتا از هم سوا شده.تو باید به قدرت دل ببندی.مثل اون مادرت خیره سرت نباش و گرنه رسوای عالم می شی"
طلعت از اتاق رفت و من همانجا نشستم و زانوهام رو تو بغل گرفتم.از بیرون صدای ساز و دهل می اومد.رعنا کنارم اومد"آجی پاشو دیگه دیر شد.مگه نمی خوای بریم؟!"
آهسته گفتم:"نه"
حق با طلعت بود.راه منو یزدان از هم جدا شده بود.رفتن من چه فایده ای داشت،غیر از اینکه یزدان دوباره به من امیدوار می شد و نمی تونست زنش رو دوست داشته باشه.
از تو کوچه صدای ساز می اومد.همراه رعنا جلو در رفتم و از لای در بیرون رو دید زدم.یزدان دست عروس رو گرفته بود و سوار ماشین می کرد.قبل از اینکه منو ببینه در رو بستم و داخل رفتم.اون شب آنقدر بیدار موندم تا صدای ساز و هیاهو قطع شد و بعد پلکهای خیسم خسته شد و روی هم افتاد.


سجاد لاغرتر شده بود و تارهای سفید کنار گوشش ریشه دوانده بود.گوشی رو چسبیدم و گفتم:"بهتر شدید؟چرا هفته قبل نخواستید منو ببینید؟!"
سجاد به یه نقطه زل زد و سکوت کرد.دوباره گفتم:"من همه تلاشم رو می کنم که الیاس رضایت بده.هر چی باشه هم خون هم هستید.شاید با گذر زمان کوتاه بیاد"
سجاد پوزخند زد و با کلافگی موهاش رو چنگ زد"از گزل خبری پیدا نکردی؟"
سرم رو تکون دادم"نه. اون قالی بافی که گفته بودید سر زدم ولی کسی زنی به اسم گزل نمی شناخت"
بهم خیره شد و گفت:"مبارکه"
یه دفعه رو صندلی عقب کشیدم و گفتم:"یادم نمی یاد بهتون گفته باشم شوهر کردم"
بی صدا خندید و گفت:"از حلقه تو دستت فهمیدم؛ از صورتت؛از حرف زدنت پیداست چقدر خانم شدی!"
سرم رو پایین انداختم"اگه آبا بود اجازه نمی داد به زور شوهرم بدند.ولی چه کنم وقتی سایه مادر و پدر بالا سرت نباشه و یه مادری بشه همه کاره خونه،از این بهتر نمی شه"
نفسش رو با صدا بیرون داد و گفت:"آخرین باری که آقات رو دیدم می دونی کی بود؟"
گفتم:"همون شب لعنتی که آبا تو رودخانه افتاد"
گفت:"نه اون شب نبود.اخرین بار یه سال بعد از این بود که فهمیدم اسماعیل مادرت رو غیابی طلاق داده و داداشم صیغه اش کرده."
یه دفعه چشمهام از تعجب گرد شد و سجاد گفت:"یه روز به سرم زد برم مغازه لبنیاتی سراغ آقات و ازش بپرسم چطور به همین راحتی راضی شد گزل رو غیابی طلاق بده.
اینقدر پیر و شکسته شده بود که به زحمت شناختمش.اونم از دیدن من جا خورد.مرد ترسویی بود. این رو از نگاش می فهمیدم.شاید تا اون لحظه فکر می کردگزل تو سد غرق شده و من می خوام همه چی رو لو بدم.برا همین وقتی دید من عصبانی روبروش واستادم،حسابی جا خورد.


اسماعیل در مغازه رو بست و از من خواست صدام رو پایین بیارم.ولی من عصبانی ظرف پنیر روی پیشخوان رو زدم ریختم و گفتم:"جواب منو بده چطور راضی شدی همچین کاری کنی؟!"
آقات هاج و واج نگام می کرد و من کلمات نجویده از دهنم بیرون می پرید"من از همه چی خبر دارم.شب قبل از گم شدن گزل پشت درختها قایم شده بودم و با چشم خودم دیدم چطور از بالای سد تو رودخانه پرت شد و تو به هیچکس چیزی نگفتی"
بعد محکم رو سینه ام کوبیدم و گفتم:"من نجاتش دادم.خود من.جون گزل برا من خیلی مهمتر بود تا تو که مثلا شوهرش بودی."
از کوره در رفت و گفت:"گفتم صدات رو بیار پایین.اینقدر اسم زن منو به زبون نیار.من همه این سالها از غصه اون اتفاق یه خواب راحت نداشتم."
بهش پوزخند زدم"جدی؟!اگه اینقدر رو زنت تعصب داشتی چطوری حاضر شدی غیابی طلاقش بدی؟!وقتی شنیدی زنده است و نمرده چرا نرفتی دنبالش بگردی؟! اسماعیل با تعجب بهم خیره شد و گفت:"بی ناموس!تو چی داری می گی؟!به علی من نمی خواستم اون اتفاق بیفته.خودش زیر پاش خالی شد و پرت شد پایین.کی گفته من غیابی طلاقش دادم؟!"
این دفعه من جا خوردم.با آستین عرق پیشانیم رو پاک کردم و عصبی گفتم:"داداش نامرد خودم.اون بهم گفته تو رفتی محضر و غیابی طلاقش دادی"
یه دفعه داد کشید:"غلط کرده.مرتیکه بی همه چیز!من کی داداش تو رو دیدم؟!همین خود تو بودی زیر پای زنم نشستی و منو خونه خراب کردی"
یه دفعه عصبی یقه پیرهنش رو گرفتم و به دیوار چسباندمش"خفه شو.تو به خاطر گندی که زدی می ترسیدی و محضری گزل رو طلاق دادی.می ترسیدی من تو رو لو بدم و بگم قصد جون زنت رو داشتی؟"
تمام توانش رو جمع کرد و منو عقب هل داد.رنگش سرخ شده بود و ته نگاهش اشک جمع شده بود"داداشت هم مثل خودت حرام زاده است. من هیچ وقت ندیدمش.روحم خبر نداشت گزل از اون حادثه جون سالم بدر برده."
بعد یه گوشه رو زمین نشست و سرش رو تو دستهاش گرفت"من خیلی با زنم مشکل داشتم ولی دیگه راضی به مرگش نبودم.گزل خودش می دونه اون یه اتفاق بود."
بعد شروع کرد به گریه و با ناله گفت:"گزل همه این سالها زنده بوده و یاد منو بچه اش نیفتاده؟!
یعنی من اینقدر بد بودم؟!"
بعد رو به من گفت:"تف به اون داداش بی شرفت بیاد.تف به هر دوی شما که زندگیم رو نابود کردید"
دیگه نمی تونستم یه لحظه هم اونجا بمونم.یه طرف زنجان راه افتادم.تمام راه رو مثل دیوونه ها با خودم حرف می زدم.خون جلو چشمهام رو گرفته بود. 


وقتی رسیدم داداشم تو انبار بود.یه ماشین حساب دستش بود و حساب و کتاب پارچه ها رو می کرد.منو که دید رو برگرداند و اخم کرد.خیلی وقت بود از من خبری نداشت و باهم حرف نزده بودیم.تو انبار رفتم و در آهنی رو محکم به هم کوبیدم.چند تا توپ پارچه رو جا به جا کرد و گفت:"چی می خوای اینجا؟"
گفتم:"اومدم حقم رو ازت بگیرم"
سرم داد کشید:حقت هر چی هست دو برابرش رو بهت می دم که بری و دیگه ریختت رو نبینم.
این دفعه من صدام رو بالا بردم"حق منو نمی تونی حساب کنی.حقم زنی بود که عاشقش بودم و دادانش به یکی دیگه.من نجاتش دادم ولی تو با نامردی و دروغ از من گرفتیش."
چند قدم جلو اومد.آنقدر نزدیکم شده بود که به راحتی خال گنده پشت گوشش رو می دیدم"
یه دفعه از دهنم پرید و به سجاد گفتم:"مگه داداشت بغل گوشش خال داشت؟!"
سجاد گفت:"خب آره.چطور مگه؟!"
گفتم:"هیچی.یاد خواب بچگیم افتادم.وقتی تو خواب یه ناشناس می خواست آبا رو بکشه.برام بگو بعدش چی شد؟"
سجاد عرق کرده بود و من تمام حواسم به انگشتهاش بود که از شدت اضطراب بهم فشرده می شد"داداشم جلو اومد و با عصبانیت بهم گفت که گذشته ها گذشته و گزل الان زن شرعی خودشه و من حق ندارم نه بهش فکر کنم و نه اسمش رو به زبان بیارم"
منم حسابی قاطی کرده بودم.چند تا توپ پارچه رو پرت کردم پایین و صدام بالا رفت"نه داداش.زن شرعی تو نیست.تو هم به من هم به اون زن بی گناه دروغ گفتی.من الان پیش شوهرش بودم.از همه جا بی خبر بود.تو بهم دروغ گفتی که شوهرش غیابی طلاقش داده و اون برگه محضری دروغی رو نشون اون زن بی گناه دادی که حاضر بشه صیغه تو بشه.تو آدم پستی هستی!
بیچاره راحله که خبر نداره شوهر عزیزش چطور ...
یه دفعه عصبانی به من پرید.یقه پیرهنم رو چسبید و منو کوبوند به دیوار و بادستهای زُمُختش گلوم رو چنگ زد.صدای بهم خوردن دندان هاش رو می شنیدم.داشت خفه ام می کرد. من بیشتر از مرگ از اون نگاهش می ترسیدم.چشمهاش مثل کاسه خون شده بود و انگار دیگه نمی شناختمش.

 


داشتم خفه می شدم.صدای خس خسم رو می شنیدم.باورم نمی شد این آدم که اینطوری به جونم افتاده باشه،داداشی باشه که یه عمر بزرگم کرده.دیگه نفسم بالا نمی اومد.دستام رو بالا آوردم و تو هوا صورتش رو چنگ زدم ولی ول کن نبود.انگار می خواست واقعا خفه ام کنه.تمام توانم رو جمع کردم و یه لگد تو پاش زدم.یه ناله کرد و دستش رو پس کشید.
دوباره رو من افتاد و می خواست خفم کنه.یاد بچگی هام افتادم که هر وقت به حرفش گوش نمی دادم،منو می زد و سرم رو بلند نمی کردم.ولی این دفعه اون باید سرش رو پایین می نداخت.
هلش دادم کنار و تو یه چشم به هم زدن،صندلی آهنی رو بلند کردم و چند بار تو سرش کوبیدم.انگار هیچی و هیچکس رو نمی دیدم.
باورش برام سخت بود که همین داداشی که می پرستیدمش و ازش برا خودم یه بت ساخته بودم،منو فرستاده بود ترکیه و خودش با یه برگه قلابی زنی رو که همه امید و آرزوم بود،فریب داده بود.می دونستم گزل زن پاکی بود و اگه به دروغ بهش نمی گفت شوهرش غیابی طلاقش داده،محال بود به همین راحتی تسلیم داداشم بشه.
نمی خواستم بزنمش.باور کن نمی خواستم کار به اینجا بکشه.از بچگی بزرگم کرده بود و حکم پدرم رو داشت.ولی بعد که صندلی آهنی رو کنار انداختم،دیدم تکون نمی خوره.
چند بار صداش زدم؛تکونش دادم؛قسمش دادم؛گفتم غلط کردم.ولی هیچ جوابی نداد.نه دیگه بهم اخم کرد و نه بلند شد بهم سیلی بزنه.
بلند شدم طوری که کسی منو نبینه از انبار فرار کردم.تمام راه رو مثل دیوونه ها می دویدم و اشک می ریختم.اون شب وانمود کردم از همه جا بی خبرم و به خونه داداش زنگ زدم و فهمیدم همون لحظه تمام کرده.


از پشت میکروفن تکرار می کردند که وقت ملاقات تمام شده.سجاد به خاطر یادآوری این اتفاقات خیلی بهم ریخته بود.دستش را روی پیشانی اش گذاشته بود و با چشمهای بسته گفت:"بعد از خاکسپاری داداشم،تا یه مدت اطراف بازار و خونه آفتابی نمی شدم.همان روز به دیدن گزل رفتم و جریان رو بهش گفتم:"خیلی ناراحت شد و گریه کرد.برام قسم خورد که با چشم خودش اون برگه محضری رو دیده و باور کرده اسماعیل حاضر شده غیابی طلاقش بده.
وقتی می خواستم باهاش خداحافظی کنم با چشمهای خیس نگام کرد و گفت:"هر جا می ری،منم با خودت ببر.جز تو کسی رو ندارم کمکم کنه"
من رو پاشنه پا چرخیدم.دو دل بودم و گفتم:"نه .الان نه.ممکنه گیر بیفتم.تو همراهم نباشی بهتره.همین جا باش.وقتی یه جایی رو پیدا کردم،زنگ می زنم و بهت نشونی رو می دم.یادت باشه که تا من نخواستم به کسی چیزی نگی"
از گزل جدا شدم و شبانه راهی گیلان شدم اونجا نه کسی رو می شناختم و نه جایی داشتم برم.شبها تو یه مسافرخونه می خوابیدم.از فکر داداشم خواب و خوراک نداشتم.هر جا می رفتم،جلو چشمم بود.تا اینکه چند ماه بعد، کارهام رو کردم و بدون اینکه حتی به گزل چیزی بگم راهی ترکیه شدم.وقتی پام به فرودگاه رسید،فهمیدم ممنوع خروج شدم.شاید یکی از کارگرها منو دیده بود و راپورتم رو داده بود."
یکی از سربازها رو شونه سجاد زد و بهش اشاره کرد که باید بره. سجاد سر جاش نیم خیز شد و تو چشمهام زل زد و گفت:"گزل کسی رو جز تو نداره.باید پیداش کنی.هر جا رو می تونی بگرد.برو محله صفرآباد همین شهر.ته خیابون اولین کوچه،کنار یه کفاشی بود.
آخرین بار که رفتم دیدنش تو اون خونه زندگی می کرد.
می خواستم چیزی بپرسم که مامور گوشی رو از دست سجاد کشید و بهش اشاره کرد که وقت تمام شده.
خسته و بی حوصله از زندان بیرون اومدم.هوا کم کم تاریک می شد و من به این فکر می کردم که وقت دارم از اونجا خودم رو به صفرآباد برسونم یا نه.


هوا کاملا تاریک شده بود و لکه های سیاه ابر اطراف ماه پرسه می زدند.من تو یه کوچک تنگ و تاریک،بن بست در آهنی تازه رنگ خورده رو بهم می کوبیدم.اگه همون لحظه بعد ملاقات سجاد به خونه بر می گشتم شاید حالا حالا ها مجال اومدن به زنجان رو پیدا نمی کردم.اون روز قدرت از صبح داداشش،حجت،رو پیش یه دکتر برده بود و من چون می دونستم دیر وقت برمی گرده راهی زندان قزل حصار زنجان شدم.
پای پیاده کلی گشته بودم تا بلاخره خیابان صفرآباد،جایی که آخرین بار سجاد گزل رو دیده بود،پیدا کردم.از اون چه فکر می کردم خونه ها قدیمی تر و محله فقیر نشین تر بود.
دوباره به در آهنی کوبیدم و کم کم داشتم ناامید می شدم که یه مرتبه پنجره بالای سرم باز شد و زنی از اون بالا گفت:"با کی کار داری؟"
من چشمهام رو ریز کردم و بهش خیره شدم.زن سن بالا بود و نمی تونست آبا خودم باشه.همینطور که به بالا زل زده بودم،زن با لهجه غلیظش دوباره سوالش رو تکرار کرد.گفتم:"اینجا کسی به اسم گزل زندگی می کنه؟ یه زن حدود سی و پنج یا سی و شش ساله است
زن جوابی نداد و پنجره را بست.دوباره در رو کوبیدم.حاضر بودم تا خود صبح در بزنم.در اون خونه و حتی در همه خونه های اون شهر رو بزنم بلکه بعد دوازده سال خبری از آبا پیدا کنم.حتی اگه خیلی دیر می کردم و قدرت منو به خونه راه نمی داد،اصلا برام مهم نبود.برا من یه چیز مهم بود و اون آبا بود.
هرچقدر در زدم،دیگه اون پنجره آهنی به روی من باز نشد.ناامید و خسته به سمت کفاشی که دیوار به دیوار اون خونه بود رفتم.مرد کفاش که از همون اول من رو زیر نظر گرفته بود،با دیدنم موذیانه لبخند زد و من گفتم:"شما زن جوانی رو که تو خونه این خانم زندگی می کنه.می شناسید؟!"
مرد یه کم فکر کرد و گفت،:"همون که چشمهای رنگی داره و سه شنبه ها می ره زیارت؟
گفتم اره .چشمهای رنگی داره.می دونید هنوز اینجا زندگی می کنه یا نه؟
مرد لبش رو کج کرد و دوباره سرگرم واکس زدن شد و گفت؛"من نمی دونم خانم.خیلی وقته ندیدمش."
گفتم:"آقا من از راه دوری اومدم.تو رو به خدا اگه چیزی ازش می دونید بهم بگید.هنوز اینجاست؟یا از این محل رفته؟"
مرد به پنجره بالا اشاره کرد و گفت:همینجا بود ولی اینقدر باهاش ناسازگاری کرد که در رفت بعد صداش رو آهسته تر کرد و گفت:از اول هم این زنه همینطور بود و با هیچ کدوم از مستاجرهاش نمی ساخت.انگار چشم نداره ببینه یه زن جوان و خوشگل تو این محل باشه.تازه چپ می رفت،راست می اومد به من می گفت مرتیکه هیز
بعد نشست رو صندلی شکسته جلو در و گفت:"آخه من سرم به کار خودمهچکار دارم به کار کسی"حوصله پر چونگی اون مرد رو نداشتم


یه دفعه چشمم به یه زن چادری افتاد که با کلید در خونه رو باز می کرد.به طرفش چرخیدم و دستم رو به طرف چادر سیاهش دراز کردم. مات و مبهوت به صورتش زل زده بودم.زن سر تا پای منو برانداز کرد و گفت:"چیه؟!با کی کار داری؟"
لبهام انگار روی هم قفل شده بود.اون زن نه چشمهای رنگی داشت و نه بهش می خورد سی و پنج سالش باشه.دو قدم عقب گرد کردم"ببخشید"
زن اخمهاش تو هم رفت و به زبون ترکی یه چیزی گفت و کلید رو تو قفل در چرخاند.
"اینجا زنی به اسم گزل زندگی می کرده؟یه زن تنها بوده.شما می دونید هنوز هست یا از اینجا رفته؟"
زن بهم خیره شد و ته نگاهش خوندم که آبا رو می شناسه.همون چند ثانیه ای که منتظر بودم جوابم رو بده،برام به اندازه یه قرن طول کشید"چکارش داری؟!طلبکارشی؟"
بریده بریده گفتم:"نه من دخترشم. تو رو به خدا اگه می دونی کجاست بهم بگو"
گفت:"دیر اومدی دو هفته است از اینجا رفته"
این رو گفت و قبل از اینکه مانعش بشم در رو بست و داخل رفت.نفهمیدم چقدر همانجا موندم و به اون در بسته زل زدم.دوباره به خودم اومدم و محکم در رو کوبیدم.همون زن صاحبخونه از پنجره سرک کشید"چه خبرته؟!مگه طبکاری؟!ننت اینجا نیست.رفته به درک"
این رو گفت و پنجره رو بست.من عصبی با لگد به در کوبیدم و بدون اینکه بخوام اشکهام سرازیر شد.
وقتی هیچکی جوابم رو نداد،همینطور که به زمین و زمان بد و بیراه می گفتم به طرف خیابان اصلی راه افتادم.هوا سوز سردی داشت و یه ماشین هم از اون خیابون رد نمی شد.منتظر یه تاکسی شدم.اون لحظه با خودم فکر کردم اگه آبا رو پیدا می کردم،ازش می خواستم منو ببره پیش خودش تا دیگه مجبور نباشم با قدرت زندگی کنم.یه دفعه سرم رو که برگرداندم،همون زن جوان رو پشت سرم دیدم.با عجله یه کاغذ مچاله تو مشتم گذاشت و گفت:"چند وقت پیش صاحبخونه بیرونش کرد و از اینجا رفت.یه بار که بهش سر زدم،همینجا کار می کرد.ولی بهش نگو من آدرس رو دادم.نه که از من دلخور بشه"
زن این رو گفت و تو تاریکی شب محو شد.کاغذ رو جلوی چشمم گرفتم.آدرس یه کارگاه بود،اون سر شهر.

تند تند لباسهام رو عوض کردم و کنار بخاری کز کردم.ننه هاجر یه گوشه افتاده بود و بوی تعفن آوری همه جا رو برداشته بود.طلعت راه می رفت و زیر لب غر می زدفکر آبروی خودت و ما رو نمی کنی!قدرت از سر شب چند بار زنگ زد و گفت بری خونه منم جرات نکردم بگم هنوز نیومدی
زیر لب گفتم:"خوب کاری کردی
به زحمت ننه هاجر رو از این پهلو به اون پهلو چرخاندم.لبهاش خشکیده اش روی هم قفل شده بود و از بس رو یه نقطه خوابیده بود،دایره های سیاه و قرمز تو رفته گوشه گوشه بدنش به چشم می خورد.
دوباره صدای مردانه طلعت بلند شد"هر چقدر هم عوضش کنی بی فایده است.دوباره گند می زنه به خودش.منم که ندارم تند تند پوشک بخرم.طفلی بچه هام صبح تا شب خونه بوی گه می ده."
دلم براش سوخت پیرزن بیچاره چه جوری صبح تا شب تو گند و کثافت ناله می کرد.
هنوز شام نخورده بودم که قدرت اومد و منم دنبالش راهی خونه شدم.تو راه برای اینکه حواسش پرت بشه حال داداشش رو پرسیدم.جوابی نداد و یه کم بعد وقتی رسیدیم،عصبی گفت:"از صبح کدوم گوری بودی؟!"
جواب ندادم بازوم رو محکم گرفت"فکر نکن من احمقم. تو خونه آقات نبودی.یکی از مشتری ها سر شب دیدت که از یه سواری پیاده شدی و دوان دوان رفتی خونه آقات"
خونسرد گفتم"رفتم شهر برا ننه وقت دکتر بگیرم.به موقع به مینی بوس نرسیدم با سواری برگشتم"
بهم پوزخند زد"تو فکر کردی من احمقم هر چی می گی باور کنم؟تو شهر چه غلطی می کردی با کی بودی؟"
دستم رو بیرون کشیدم و تشک رو پهن کردم. قدرت رو در روم واستاد و انگشتش رو تو هوا تکون داد"قبلا هم بهت گفتم من مثل اون آقات بی غیرت نیستم.خودت می دونی اگه دست از پا خطا کنی چه بلایی سرت می یارم"
یه دفعه از کوره در رفتم"هیچ گهی نیستی.هر کاری کنم بدتر از دزدی نیست.فکر کردی نفهمیدم دخل آقات رو می زنی.بیچاره آقات بفهمه می ندازتت بیرون
هنوز کلمه آخر رو نگفته بودم که صدای کشیده ای که قدرت بهم زد تو گوشم پیچید.یه دفعه سرم سنگین شد دو دستی موهام رو گرفت و کشید.صدای جیغ و ناله ام بلند شد.موهام رو دور دستش پیچانده بود و دور اتاق می چرخاند.حس می کردم موهام داره از ریشه در می یاد.بعد منو رو زمین پرت کرد و با مشت و لگد به جونم افتاد.چشم هام داشت سیاهی می رفت و هیچ جا رو نمی دیدم
یه کم بعد بی حال گوشه اتاق افتاده بودم و اجازه دادم قطره های خون از بینیم رو صورتم بچکهه.قدرت نفس نفس می زد"لعنت به اون خالم که تو بی پدر و مادر هر جایی رو تو دامنم انداخت.معلوم نیس تا این وقت شب کدوم گوری بودی اونشب به نونوایی برنگشت،در را قفل کردو رفت تا صبح از درد به خودم پیچیدم

یه هفته از اون اتفاق گذشته بود و هنوز بدنم درد می کرد.چند بار تصمیم گرفتم برم پزشکی قانونی و با یه نامه از قدرت شکایت کنم ولی پشیمان شدم.فایده اش چی بود وقتی می دونستم نمی ذارند طلاقم بگیرم؟مچ دستم خیلی درد می کرد و مطمعن بودم در رفته.قدرت هر روز صبح که می رفت بالا تنور در رو از بیرون قفل می کرد.دیگه تا سر خیابان هم نمی تونستم برم چه برسه تا زنجان.با خودم عهد کردم اگه آبا رو پیدا کردم،یه روز هم اونجا نمونم و برا همیشه برم پیشش.
اون روز سرظهر، کنار بخاری دراز کشیده بودم و به سقف نموری که هر روز بیشتر پوست می نداخت و باد می کرد،زل زده بودم.یه دفعه صدای در اومد و از جا پریدم.قدرت که کلید داشت و هیچ وقت در نمی زد.پس کی بود که با انگشت به در می زد؟!
پشت در آهنی اتاقم رفتم و سایه گنده یه مرد رو دیدم.یه دفعه دست و پام شروع به لرزیدن کرد و ترسان گفتم:"کیه؟قدرت؟"
هیچ جوابی نداد و من با وحشت به دستگیره ای که بالا و پایین می شد چشم دوختم.یه صدایی مثل پچ پچ می شنیدم.یکی داشت باهام حرف می زد"خانوم جان.نترس.قدرت نیست. رفته سلطانیه.من بیام پیشت.خانوم"
با هر کلمه ای که می گفت،یه قدم به عقب بر می داشتم و از در فاصله می گرفتم.چشمم رو به دستگیره در دوخته بودم که بالا و پایین می شد.صدا هر لحظه بلندتر و واضحتر می شد و دیگه مطمعن شدم همون شاتر نانوایی که تا در اتاقم اومده.از اینکه با این لحن باهام حرف می زد چندشم می شد و زیر لب به قدرت ناسزا می گفتم که در رو قفل کرده بود و منو با چند تا کارگر تنها گذاشته بود.
می خواستم دم پنجره اتاق برم و داد و فریاد کنم ولی از آبروی خودم می ترسیدم.یه دفعه صدا قطع شد و دستگیره دیگه تکون نخورد.دوباره به سمت در آهنی قدم بر داشتم و به دستگیره چشم دوخته بودم.
لباسم رو عوض کردم و یه چاقو دست گرفتم.اگه می اومد تو،حتما می زدمش.پشت در کمین کردم و تند تند آب دهنم رو قورت می دادم و آیته الکرسی می خوندم که یه دفعه قفل باز شد و من چاقو به دست از جا پریدم.

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید


مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید


مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : gozal
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

آخرین حرف کلمه rwve چیست?