داستان گزل قسمت هفتم - اینفو
طالع بینی

داستان گزل قسمت هفتم


به در آهنی چشم دوخته بودم و تمام بدنم می لرزید.در با ضربه باز شد و اون لحظه چشمهام رو به هم فشردم.یه دفعه قدرت رو دیدم که با دهن نیمه باز به چاقوی تو دستم خیره شده بود.


چاقو از دستم افتاد و دوست داشتم تو اون لحظه یکی باشه،بغلم کنه و آروم کنه.یکی غیر از قدرت که سه روز بود منو تو اون اتاق زندانی کرده بود.
با عصبانیت گفت:"چکار می کنی دیوونه؟!چاقو چیه تو دستت؟!"
چاقو از دستم رو زمین افتاد.یعنی تا قبل از اینکه قدرت بیاد بالا اون شاطر رفته بود؟!
یه گوشه نشستم و زانوهام رو تو بغل گرفتم.
قدرت در یخچال گوشه اتاق رو بهم کوبید و شیشه آب رو یه نفس سر کشید و گفت:"این رحمان عوضی منو فرستاده تا سلطانیه عوارض بدم،دیدم اداره تعطیل کرده.نمی دونم چرا آقام به جای این یه شاطر دیگه نمی یاره!انگار من حمالشم.هر کاری داره منو می فرسته"
تمام عزم خودم رو جزم کردم که بگم اره خیلی آدم هیز و بی خودیه.بگم تو خیابون دنبالم راه افتاده بود و الان تا پشت در اتاقم اومده بود.بگم چقدر ازش می ترسم.ولی باز زبونم نچرخید.می ترسیدم قدرت جلو مردم آبرو ریزی راه بندازه.
صدای خودم رو شنیدم که می گفت:"کاش از اینجا می رفتیم یه اتاق می گرفتیم.صبح تا شب تو این اتاقم.انگار می خوام خفه بشم."
قدرت در یخچال رو بهم کوبید"خفه بابا.دوباره شروع نکن ننه من غریبم.تا وقتی آدم نشی این در قفله.هر وقت خواستی بری دستشویی در رو باز می کنم.دیگه تا خونه آقات هم اجازه نمی دم تنهایی بری."
بغض گلوم رو چسبیده بود ولی دلم نمی خواست پیشش گریه کنم.فقط خیره نگاش کردم و دندان هام رو بهم فشردم"خاک تو سر من که قبول کردم زن تو بشم تا منو تو این جهنم زندانی کنی.ولی بلاخره یه روز خودم رو نجات می دم.حالا ببین."
از جوابم ترش کرد و به طرفم اومد و یه لگد به پام کوبید"خفه شو.مادر قهبه.یه بار دیگه از این حرفها بزنی با همون چاقو تیکه تیکه ات می کنم.فکر کردی چاقو دست بگیری ازت می ترسم"
بعد رفت و دوباره صدای قفل شدن در اومد.اون شب تا لحظه ای که خوابم ببره اشک ریختم و نیمه های شب بوی عرق و آرد که انگار باهم قاطی پاتی شده بود،زیر دماغم پیچید.دوباره بدون اینکه بخوام تسلیمش شدم.


دو روز بود پشت هم بارون می اومد و همه جا رو آب برداشته بود.من پشت پنجره اتاقم به آسمان چشم دوخته بودم.یه دفعه صدای در اومد و یه کم بعد کلید تو قفل در چرخید و رضا داخل شد.مثل یه زندانی با دیدن یه نفر دیگه تو سلولم به پهنای صورتم خندیدم و بغلش کردم.بوی آقام رو می داد.
یه گوشه نشست و براش چایی دم کردم و گفتم:"چه خوب کردی اومدی دیدنم.کاش رعنا رو هم می آوردی.تنهایی داشتم دق می کردم."
یه ژست مردونه به خودش گرفت و گفت:"طلعت گفت بیام حالت رو بپرسم.چند وقت پیش یه سر اومده نانوایی و آقا قدرت یه چیزهایی براش تعریف کرده.گفتم بیام از زبون خودت بشنوم"
سینی چایی رو به طرفش هل دادم و گفتم:"چی بگم.الان دو هفته است تو این اتاق زندانی ام.به جرم اینکه یه روز تنهایی تا زنجان رفتم و برگشتم"
رضا چشمهاش رو ریز کرد"زنجان چه کار داشتی؟!چرا به خودم نگفتی؟!
گفتم:"هیچی رفتم به خبری از مادرم پیدا کنم.اشتباه کردم همون شب..."
یه دفعه یه فکری مثل برق از ذهنم گذشت.خودم رو به رضا نزدیکتر کردم و گفتم:"اگه یه کاری ازت بخوام برام می کنی؟"
اخم کرد"اگه آقا قدرت ناراحت بشه نه .نمی تونم"
دوباره بهش نزدیکتر شدم،"قدرت فقط خسیس و بد ببینه همین.کاری با این کارا نداره.من به یه مرد نیاز دارم کمکم کنه.آدرس جایی رو که آبا کار می کنه پیدا کردم.تا زنجان که راهی نیست.فقط یه سر برو ببین..."
رضا بلند شد و کتش را روی شانه انداخت"نه آجی نمی تونم.می ترسم درد سر بشه.به قول مامان طلعت اگه دل سوز تو بود،اینهمه سال ترکت نمی کرد"
دنبالش رفتم"رضا خواهش می کنم.من جز تو کسی رو ندارم کمکم کنه.مگه نگفتی کاری داشتم بهت بگم؟!"
بی حوصله گفت:"خیلی خب.آدرسش رو بده ولی معلوم نیست کی بتونم برم"
گردنش رو چسبیدم و محکم ماچش کردم و گفت:"طلعت گفت نگران نباش با قدرت حرف زده دیگه در روی تو نبنده.گفته تو هم دیگه تنها نرو تا زنجان"
دوباره بغلش کردم و بوسه بارانش کردم.از خجالت براق شد.بعد مدتها تازه دیدم پشت لبهاش سبز شده.


هر وقت حوصلم سر می رفت،یه کاغذ و خودکار برمی داشتم برا آبا نامه می نوشتم و گاهی برای یزدان.از وقتی زن گرفته بود دیگه ندیده بودمش و خبری ازش نداشتم.اون روز هم اینقدر دلم گرفته بود که برا خود یزدان نوشتم.تازه سر درد و دلم باز شده بود که صدای در اومد.سریع کاغذ رو زیر فرش قایم کردم و سفره رو پهن کردم.قدرت هیچ حرفی نمی زد و فقط می جوید.بعد چند تا اسکناس پرت کرد وسط سفره و گفت:" تا همین دکه پایین برو یه پاکت سیگار بگیر و زود برگرد"
من از خوشحالی بال در آوردم ولی به روی خودم نیاوردم.شاید به خیال خوش فکر کرده بود اگه بفهمم سیگار می کشه ناراحت می شم ولی اصلا اون آدم برام مهم نبود.
وقتی پام رو از در نانوایی بیرون گذاشتم،یه نفس عمیق کشیدم و تمام هوا رو یکجا تو ریه هام کشیدم.به خاطر بارون اون روز صبح زمین هنوز خیس بود.علاوه بر پاکت یه روزنامه هم خریدم تا سرم گرم بشه و فورا برگشتم.
قدرت پای تنور خمیر ورز می داد و رحمان یعنی همون شاطر حواسش به تنور بود.یه نان برداشتم و همان لحظه یه دختر دو سه ساله دستم رو کشید و گفت:"من.مال من"
مادرش گفت:"هیس!نکن بده.بده به خانم"
گفتم:"عیب نداره.من صبر می کنم"
دختره مچ دستش رو بالا آورد و گفت:"ببین چه دستبندی دارم بابام برام درست کرده"
با نگاهم تحسینش کردم و دوباره گفت:"اینم برا مامانم درست کرده"
لپش رو کشیدم و بعد با مامانش از نانوایی بیرون رفتند.یه دفعه یه موتوری جلو در نگه داشت.وقتی خوب نگاه کردم شناختمش یزدان بود.ریش و سبیل چقدر بهش می اومد.زن تو صورتش خندید و سوار شد.یزدان دختره رو جلو نشوند و خنده کنان گاز داد و رفت.
یه دفعه تمام حس خوبم ته کشید و بدون اینکه نان بردارم با عجله از پله ها بالا رفتم.در رو که بستم،زانوهام از وسط تا شد و یه گوشه افتادم.بعد اینهمه وقت با زنش و دختر زنش دیده بودمش.حتما دیگه بهم فکر نمی کرد.به خنده هاشون،به حسی که داشتن حسودیم شد.به چیزی که بین منو قدرت نبود.
نامه رو از زیر فرش بیرون کشیدم و ریز ریزش کردم و از پنجره پایین ریختم. چقد ساده لوح بودم هنوزم به یزدان فکر میکردم در حالی که اون با یه زن دیگه خوشبخت بود ،اشکام رو گونه های سُر میخورد از خوش خیالی خودم بدم اومده بود گمون میکردم یزدان دوسم داره و بهم فکر میکنه 


زمستان به میانه های راه رسیده بود و برفی که شب پیش باریده بود هنوز روی شاخه های درخت روبروی پنجره اتاقم سنگینی می کرد.دل تو دلم نبود تا رضا زودتر برسه و همه چی رو بگه.
بلاخره رضا رسید و هم زمان سفره ناهار رو پهن کردم.یه لقمه گوشه لپش چپاند و گفت:"از صبح همه شهر رو پیاده گز کردم.یه کارگاه بود اون سر شهر.درست نفهمیدم کارشون چی بود ولی آدم اونجا زیاد بود.وقتی سراغ گزل رو گرفتم اول نشناختنش ولی بعد یکی دو تا از کارگرهای زن گفتند می شناسنش و هنوز همون جاست"
با خوشحالی جیغ کشیدم"وای رضا واقعا ممنونم!تو دیدیش یا نه؟"
یه دفعه از پایین سر و صدا اومد.من چادر سر کردم و با رضا از پله ها سرازیر شدم.بابای قدرت با شاطر نانوایی جر و بحث می کرد.قدرت یه گوشه واستاده بود و گوش می کرد.چند نفر رحمان،شاطر نانوایی،رو گرفته بودند و اون بلند بلند می گفت:"دیگه شورش رو دراوردی؟!نکنه می خوای بگی من دستم کجه؟!یا اگه پخت چند تا تنور با دخل جور در نمی یاد من ازش زدم؟!"
بابای قدرت عصبی فریاد کشید:خود من که اینجا نیستم.به تو شک نکنم به اولاد خودم شک کنم؟!"
یه دفعه نگاهم رو قدرت چرخید که چطور رنگ به رنگ شد.رحمان پیشبندش رو پرت کرد و به طرف پیرمرد حمله کرد و دست به یقه شدند.قدرت هم پرید و چند تا مشت بهش زد.مردمی که جمع شده بودند سواشون کردند.رحمان پریشان و عصبی از پشت شیشه فریاد کشید:تلافی می کنم.حالا ببین زندگی همتون رو به آتیش می کشم.
رحمان اینا رو گفت و از اونجا بردنش.من به بهانه بدرقه رضا تا دم در رفتم و گفتم:"حالا کی منو می بری ببینمش؟تو باهام باشی شاید قدرت نرم بشه و اجازه بده."
رضا این پا اون پا کرد"فعلا عجله نکن.می دونی بهم گفتند مرخصی گرفته و رفته رشت.
باتعجب گفتم:"رشت؟!ون که کسی رو تو رشت نداشته؟!کی رفته؟!"
رضا شانه بالا انداخت"نمی دونم والا یکی گفت سه روز پیش مرخصی فوری گرفته و رفته.منم شماره خونه رو دادم اگه برگشت حتما خبرمون کنند"
با خوشحالی بغلش کردم.وفتی رضا رفت،چشمم به قدرت افتاد.خیلی تو خودش بود.از یه طرف دلم برای رحمان می سوخت که بیگناه متهم به دزدی شده بود و از یه طرف ته دلم خوشحال شدم که دیگه اونجا نیست تا ازش بترسم.


پنجره رو باز کردم تا هوای اتاق عوض بشه.یه بالش زیر سر ننه هاجر گذاشتم و هر چقدر زور زدم نتونستم جا به جاش کنم.وقتی منو دید،اشک تو چشم هاش حلقه زد و لبهاش بی صدا روی هم جنبید.سرم رو نزدیکتر بردم و گفت:"گزل"
گفتم:"زنده است.وقتی تو و آقام فرار کردید،همون که می خواستش نجاتش داد"
دوباره نالید:گزل
گفتم:"پیداش می کنم"
بعد یهو دستش رو بالا آورد.صداش انگار از ته چاه در می اومد"ببخشه.آقاتو. ببخشه.منو"
سرم رو تکون دادم و از اتاق بیرون اومدم.اگه گزل هم می بخشید،من نمی تونستم ببخشم.اینهمه سال بی مادری و از همه بدتر نگاههای مردم رو تحمل کردم.
پایین پله ها نشسته بودم که یهو از تو طویله یه صدایی اومد.مثل افتادن چیزی.داخل شدم.فقط یه گوساله داشتیم که اون موقع خواب بود.می خواستم برم بیرون که حس کردم یه چیز تو انبار کاه تکون می خوره.فکر کردم شب در باز مونده و شغالی چیزی داخل رفته.یه چنگالک گنده رو دست گرفتم و کاهها رو زیر و رو کردم.یهو صدای ناله شنیدم.فکر کردم اشتباه می کنمدوباره که زدم یکی از زیر کاه بیرون اومد.
یه مرد چهارشانه،مو جو گندمی.دستش رو بالا برد و گفت:"داد نزن.امشب اینجا بمونم.فقط امشب"
مثل آدمی که تو خواب حرف بزنه،گفتم:"اینجا چی می خوای؟!"
گفت:"به خدا دزد نیستم.بی گناه زندانی شدم."
برگشتم برم سمت در که یهو گفت:"رفیق سجاد ام.یکی از ما خودش رو تو حمام کشت.منم اگه بگیرند باید برم زندان.چند سال پیش،اینجا رو سجاد نشانم داد."
یه دفعه رنگم پرید"تو هم شریک قتلی؟"
گفت:"نه.به علی قسم کار رفیقم بود که خودش رو کشت."
یه دفعه صدای رضا رو شنیدم.سرم رو که برگرداندم،پاهای رضا رو دیدم که از پایین در طویله پیدا بود.


حسابی جا خورده بودم و شاید رنگم هم پریده بود.قبل از اینکه رضا داخل بیاد،بیرون رفتم و در رو بستم.رضا با تعجب نگام کرد"اینجا چکار می کنی؟!آماده شدی؟"
گفتم:"برای چی؟!"
یه نوچ کرد و گفت:"مگه قرار نبود امروز با هم تا زنجان بریم؟.یادت رفت چه قراری داشتیم؟!"
دستپاچه گفتم:"امروز نه.یه روز دیگه بریم"
گفت:"از کجا معلوم قدرت دوباره اجازه بده بیای اینجا؟از چیزی ترسیدی آبجی؟!نترس یه کاری می کنم قدرت نفهمه"
با دلهره به در طویله نگاه کردم.شاید اگه اون فراری رفیق سجاد نبود،همون لحظه همه چی رو می گفتم.ولی یه حسی بهم می گفت باید کمکش کنم.هنوز جواب خیلی از سوالهام رو نگرفته بودم.
به رضا گفتم نه و تند تند از پله ها بالا رفتم.خیلی نگران بودم.تا وقتی اون فراری اونجا بود،نمی شد خونه رو تنها بذارم و با رضا برم زنجان.
شب که شد،مخفیانه یه ذره نون و یه کاسه غذای ظهر مونده برداشتم و پایین رفتم.اگه طلعت می فهمید،خودمم بیرون می کرد.در رو از پشت بستم که کسی تو نیاد.آروم صدا زدم"آقا.منم .برات غذا اوردم"
ولی جوابی نداد.مطمعن بودم که هنوز اونجاست.دوباره گفتم:"کاری باهات ندارم.بیا بیرون."
ولی هیچ جوابی نداد.فکر کردم ترسیده و در رفته.یه دفعه یه صدای بدو بدو از رو سقف شنیدم.نگاهم رو سقف شیروانی چرخید و سریع از پله های گوشه حیاط خودم رو به بالا پشت بام رساندم.پشت دریچه روشنایی کز کرده بود.نزدیکش رفتم و آهسته گفت:"فقط تا صبح اینجا بمونم.صبح می رم.قول می دم"
گفتم:"کجا می ری؟!اصلا چرا گرفتنت اگه کاری نکردی؟!"
سرش رو باافسوس تکون داد"صادق گولمون زد.همش زیر سر صادق بود"
گفتم:"صادق کیه؟!"
_همون که تو حمام ده خودش رو کشت.اسمش صادق بود.اون زنه رو کشت.می گفت اول با پای خودش تا باغ اومده ولی بعد پشیمان شده و کلی به صادق التماس کرده.قضیه مال خیلی سال پیش بود.ولی صادق همین چند وقت پیش،وقتی تو حمام ده خودکشی کرد،منم تو اون نامه لو داد و دستگیرم کردند.ولی اسمی از سجاد نبرده بود.فقط منو گرفتند"
چشمهام گرد شد و گفتم:"مگه سجاد هم اون شب اونجا بود"
نفسش رو کش دار بیرون داد و گفت:"اره صادق خبرمون کرد.ما از همه جا بیخبر رفتیم تو باغ و اونجا فهمیدیم زنه رو آورده تو باغ.همش تقصیر خود نامردش بود.صادق رو می گم. بیچاره زنه بیگناه تیکه تیکه شد.
دست هام رو چشمهام فشردم.حتی تصورش هم وحشتناک بود.


زیر نور ماه نشسته بودم و یه زندانی فراری چند قدمی من بود.آهسته گفتم:"سجاد رو چقدر می شناختی؟"
زیر لب نالید:برام گفته بود چقدر گزل رو می خواسته و بهش ندادند.همیشه اسم مادرت ورد زبونش بود.آدم بدی نبود.اتفاقی وارد بازی ما شد.همه چی زیر سر صادق بود.اون زنه رو گول زد و تا باغ کشوند.
گفتم:"شنیدم قبل مرگ بهش تجاوز کرده بودند.درسته؟!"
سرش رو تکون داد"صادق تموم شب اونجا نگهش داشت.سجاد بهش دست نزد ولی من خاک بر سر.....
با نفرت نگاش کردم"چرا اون بلا رو سرش اوردید؟!"
شقیقه هاش رو فشرد و کلافه گفت:"دم صبح که سراغش رفتیم نبود.دو تا درهای باغ قفل بود.هر جا رو گشتیم نبود.یه کمباین تو باغ بود.سجاد پشتش نشست و من رفتم در رو باز کنم.یه دفعه صدای جیغ اومد و خون تا چند متری لاستیکها پاشید"
دوباره مرد دستش رو جلو صورتش گرفت و با گریه گفت:"بعد اینهمه سال،هنوز هم یادآوریش برام وحشتناکه.به خدا ما نمی دونستیم رفته زیر ماشین درو قایم شده.صورتش له شده بود و یه دستش خونین از بدنش آویزون بود.سجاد حالش بد شده بود و به صادق بد و بیراه می گفت.منم حسابی ترسیده بودم و می خواستم در برم.
صادق جنازه رو کشون کشون برد و یه گوشه باغ مخفی کرد.می گفت زنه بیوه است و یه بچه هم داره.شب قبلش وقتی رفتم سراغش خیلی بهم التماس کرد،ولی اعتنایی نکردم.اینهمه سال بدجوری عذاب وجدان داشتم و قرص اعصاب می خوردم و هر شب کابوس می دیدم.بعد اون اتفاق یه مدت از اینجا دور شدم و رفتم یه شهر دیگه موندم.مادرم شک کرده بود یه دسته گلی به آب دادم ولی به روم نمی اورد.
تا اینکه چند وقت پیش صادق طاقت نیاورد خودش رو تو حمام ده کشت و منم لو داد.فقط سجاد این وسط قِسر در رفت و من بیچاره اگه از بازداشتگاه در نمی رفتم،امروز می بردنم دادگاه"
گفتم:"سجاد که الان تو زندانه.به جرم قتل داداشش.اگه اینم به پرونده اضافه بشه دیگه هیچی"
پا شدم برم پایین که دوباره گفت:"صادق که مرده.فقط الان من پام گیره.نمی خوام همه عمر گوشه زندان باشم.قول می دم قبل از روشن شدن هوا گورم رو گم کنم"
بدون اینکه جواب بدم،پایین رفتم و تمام درها رو از داخل قفل کردم.ولی تا صبح از این دنده به اون دنده شدم و از نگرانی خوابم نبرد.تو دلم یه نفرتی خاصی نسبت به اون فراری و صادق حس می کردم.سوالی رو که همیشه گوشه ذهنم بود و سجاد جوابی بهش نداده بود،از زبون این فراری جوابش رو گرفته بودم.حالا تازه می فهمیدم اون دست قطع شده که کنار قبر بابا حیدر پیدا شد،مال کی بود.


باد سردی می وزید.سر در خونه آقام پارچه سیاه زده بودند و صوت بلند قرآن تو محله پیچیده بود.تو اتاق رو تاقچه دو تا شمع نیمه جون کنار عکس ننه هاجر می سوخت.
زنهای سیاه پوش دسته دسته تو می اومدند.من ماتم زده یه گوشه نشسته بودم و به این فکر می کردم که تنها کسی که برام مونده بود،همین ننه هاجر بود.
دوباره تمام طویله و پشت بوم و اتاق بالا رو گشتم ولی هیچ خبری از اون فراری نبود.
لباس سیاهم به تنم زار می زد و پای چشمم گود افتاده بود.بعد از،خاکسپاری گوشه اتاق با رعنا نشسته بودم که قدرت سراغم اومد و گفت:"پاشو بریم"
بی حوصله گفتم:"با اینهمه مهمان که می خوان تا شب هفت اینجا باشند.طلعت رو دست تنها بذارم؟!"
قدرت اومد کنارم و می خواست بوسم کنه که خودم رو عقب کشیدم.بعد با یه دلخوری ساختگی گفت:"دیشب هم اینجا بودی.جات خیلی خالی بود.دوست ندارم اینهمه مرد اینجاست تو هم باشی.پاشو دیگه"
هنوز ازش دلخور بودم"باشه تو برو.من شب نمی مونم خودم می یام."
گفت:"نه لازم نکرده.شنیدم یکی از بازداشتگاه فرار کرده.نتونستند بگیرنش. انگار پرونده همون زنه بود که جنازه اش تو باغ پیدا شده بود"
یهو جا خوردم ولی به روی خودم نیاوردم و گفتم:"گرفتنش؟!"
با اطمینان گفت:"بلاخره می گیرنش "
همینطور که از اتاق بیرون می رفت،صداش رو تو هوا آزاد کرد"نمی خوام با وجود اون فراری تنها تو ده بچرخی.می رم بیرون زود بیا"
اون لحظه به این فکر می کردم که اگه اون فراری رو پیدا کنند،حتما از سجاد هم حرف می زنه و جرمش سنگینتر می شه.قبل از اینکه راهی خونه بشم یه سری به بالا پشت بوم زدم.ظرف غذاش دست نخورده مونده بود.


همراه رضا سوار مینی بوس شدم.کاش فرصت داشتم می رفتم زندان و یه سری هم به سجاد می زدم.تا جایی که خبر داشتم قرار بود یه دادگاه دیگه هم تشکیل بشه و خوب می دونستم سجاد تو اون دادگاه از همیشه تنها تره.
تو مینی بوس یه زنی صندلی بغل دستم نشسته بود که خیلی زود یادم اومد زن یزدانه.چند بار زیر چشمی به حلقه ساده تو دستش نگاه کردم و دوباره یه طوری شدم.باید سر حرف رو باز می کردم.گفتم:"دخترتون رو نیاوردید؟"
صورتش به یه لبخند پهن از هم باز شد"نه پیش شوهرمه.می برش باغ بازی کنه"
سرم رو تکون دادم و تا خود زنجان دیگه حرفی بینمان رد و بدل نشد.
رضا چند تا ضربه به شونم زد و فهمیدم که رسیدیم.از مینی بوس که پیاده شدیم،زن یزدان یه کارت از جیبش در آورد و نشانم داد و از من خواست آدرس رو بهش بگم.بااشاره دست به خیابان پایین تر از چهار راه اشاره کردم.
از من تشکر کرد.طاقت نیاوردم و گفتم:"شما که یه دختر خوشگل دارید برا چی دنبال یه دکتر متخصص ناباروری می گردید؟!"
یه دفعه حالت نگاهش عوض شد و زیر لب گفت:"برا خودم نمی خوام.برای یه نفر دیگه"
این رو گفت و با عجله از من خداحافظی کرد و رفت.منو رضا راهی اون کارگاه رنگریزی شدیم.باوجودی که از اول صبح دل تو دلم نبود که قراره آبا رو ببینم ولی بعد دیدن اون زن یه دفعه تمام حس خوبم ته کشید.پیش خودم فکر می کردم حتما اون یه نفر حتما باید خود یزدان باشه.
کارگاه بزرگی بود و گوشه و کنار پاتیل های رنگ به چشم می خورد.وقتی سراغ گزل رو گرفتم،مدیر اونجا یه کم به مغزش فشار آورد و گفت:"آهان همون خانم چشم رنگی که ضامنی هم نداشت.خیلی التماس کرد که قبولش کردیم
بعد چند وقت،یه مرخصی دو روزه رفت تا یکی رو تو رشت ببینه.ولی رفت و خبری ازش نشد"
باتعجب گفتم:رشت؟!کسی رو تو رشت نداشته!
رضا با زرنگی گفت:"آدرسی از خونه اش ندارید؟
یه کم بعد یه برگه رو میز جلو چشمم بود.با اشتیاق نگاهم دنبال نوشته هایی که دستخط خود آبا بود،می دوید و آخرش فقط آدرس همون خونه اجاره ای تو خیابان صفراباد رو دیدم.
وقتی از اونجا بیرون اومدیم،رضا دلداریم می داد که شماره خونه رو بهشون داده و اگه برگرده حتما خبرمون می کنند.من تو اون لحظه تنها دلخوشیم برگه ای بود که دستخط آبا بود و دور از چشم مدیر اونجا تو کیفم گذاشته بودمش.


وقتی از خونه آقام برگشتم،چشمم به یه موتوری افتاد که جلو در نانوایی قفل شده بود.به قدرت اشاره کردم تا دم در بیاید و گفتم:"این چیه؟!"
گفت:"خوشت می یاد؟حالا الان که نه عصر که پخت نکردم می ریم باهم یه دور می زنیم"
سرم رو برگرداندم و از پله ها بالا رفتم.هوای اتاقم سرد بود و بخاری گازی نیمه جون می سوخت.از وقتی رحمان رفته بود،قدرت خودش پای تنور بود و هر روز اون پایین بحث و سر و صدا بود.نانها یا خمیر بود یا سوخته. مشتریها صداشون در اومده بود و هر روز از چونه خمیر کم می کرد.
یه کم بعد قدرت خودش اومد بالا اومد"چته؟!چرا اینجوری می کنی؟!خوب نیست یه وسیله خریدم که پیاده همه جا رو گز نکنیم؟! لیاقت امکانات هم نداری"
پوزخند زدم"از کجا آوردی خریدی؟!اون رحمان بدبخت رو که زن و بچه داشت بیکار کردی!اگه آقات بفهمه چی؟!"
عصبی داد کشید:اینقدر اسم اون بی پدر و مادر رو نیار.با من مثل حمالش رفتار می کرد.اصلا اینجا مال آقامه.هر کار بخوام می کنم.حقم رو گرفتم که چند سال بهم نداده.تو هم یه بار دیگه حرفی بزنی خودت می دونی."
بلند شد و رفت شیشه آب رو سر کشید و دوباره گفت:"اصلا تو چکاره ای که اینقدر از اون عوضی دفاع می کنی؟!نکنه چیزی بینتون بوده؟!"
عصبی نگاش کرد"خجالت بکش"
این رو گفتم و خودم رو با مجله ای که دم دستم بود سر گرم کردم.پاش رو به لیوان های رو زمین کوبید و گفت:"پاشو برو پایین برام سیگار بخر.بجنب"
دم غروب،بلند شدم و رفتم تا سیگار و مجله بخرم.جلو دکه که رسیدم چشمم به یزدان افتاد.می خواستم برگردم ولی دیگه خیلی دیر بود.منو دیده بود.سرش رو پایین انداخت و زیر لب سلام کرد.گفتم:"دخترش رو دیدم خیلی شیرینه."
بااشاره سر تایید کرد و گفت:"از مادرت چه خبر؟پیداش کردی؟"
گفتم:"هنوز نه.فقط می دونم کجا کار می کنه.
یه دفعه از دهنم پرید و گفتم:"راستی زنت رو دیدم.یه روز تو مینی بوس می رفت زنجان.خیلی خانمه.با هم خرف زدیم.
سرش رو برگرداند.خیلی دو دل بودم ولی بلاخره گفتم:"اومده بود برات وقت دکتر بگیره."
گفت:"خودش بهت گفت؟!"
گفتم:"نه.از کارت ویزیتی که تو دستش بود من فهمیدم.
جوابی نداد و دوباره گفتم:"
کار خوبی کردی که می خوای درمان بشی.شاید هم یه وقت..."
باتعجب نگام کرد و جمله ام نصفه کاره موند.سرم رو پایین انداختم و فقط شنیدم که گفت:"چه فایده؟!"
این رو گفت و راهش رو گرفت و رفت.آنقدر سریع رفت که نشد دوباره رنگ چشمهاش رو ببینم.


تو اتاقم دراز کشیده بودم و به نقطه تاریک روبرو زل زده بودم.قدرت نبود و نمی دونستم چرا نیست.
چشمم رو دیوار گچ ریخته روبرو بود که یه دفعه سایه هایی رو دیدم که رو دیوار می لغزید.
سایه هی کوچک و بزرگ می شد و من لحظه به لحظه بیشتر وحشت می کردم.
اتاق هم یه دفعه سرد شد.پنجره آهنی محکم بهم کوبیده شد و سوز سردی اومد.
سرمای هوا تا زیر پوستم رفت و یه دفعه لرزیدم.
سرم رو که چرخاندم،رحمان رو دیدم.
همون شاتر نانوایی که اخراج شد.حتی تو تاریکی هوا هم از لبخندش،نگاهش،چندشم شد.
قبل از اینکه بتونم از جام تکون بخورم،بهم نزدیک شد.اونقدر نزدیک که صدای نفسهاش رو حس می کردم.
می خواستم جیغ بزنم ولی نشد.
لبهام به هم قفل شده بود و نمی تونستم جیغ بزنم.
من مثل مجسمه شده بودم و اون مثل بختک...
یه دفعه دستهام رو بالا اوردم تا صورتش رو چنگ بزنم که صورتم رو گاز گرفت و من با تمام وجود جیغ زدم.یه جیغ بلند که تا ته حنجرم سوخت.
یهو از جا پریدم و قدرت رو دیدم که سرجاش نیم خیز شده بود و تو تاریکی بهم زل زده بود.من دستم روی قلبم بود و حس می کردم خیس عرقم.
صدای قدرت هم گرفته بود"چه خبرته؟!ترسوندی منو."
بعد دوباره دراز کشیدم و هنوز باورم نمی شد بیدارم.
قلبم تند تند خودش رو به لباسم می کوبید.یه دفعه یه بویی حس کردم.تند تند بو کشیدم و مطمعن شدم بوی گاز می یاد.
از اونجا گردن کشیدم ولی مطمعن بودم گاز اون وقت شب روشن نیست.
دوباره خواب آلود دراز کشیدم.
حس کردم سرم داره سنگین می شه و اون بوی گاز بیشتر می شه.قدرت رو تکون دادم و خواب آلود گفت:"چه مرگته ؟!"
گفتم:"قدرت بو می یاد.پاشو"
قدرت نشست و من کم کم چشمهام داشت می سوخت.قدرت لباس پوشید و من از بالای پله ها گردن کشیدم.
وقتی چشمم به طبقه پایین افتاد،
وحشت زده تو صورتم زدم.با نگاهم مسیر شعله های آتیش رو از کنار شیلنگ مشعل تنور دنبال می کردم و لحظه به لحظه بیشتر وحشت می کردم.


قدرت داد می کشید و منم جیغ می کشیدم.
اون چیزی که تو بیداری می دیدم حتی از خوابی هم که چند دقیقه قبل دیدم وحشتناک تر بود.
دود همه جا رو گرفته بود و چشمهام می سوخت.
آتیش همانطوری داشت زبانه می کشید.
قدرت داد می زد که برم بیرونو منم همزمان جیغ می کشیدم.
دستپاچه پله ها رو پایین پریدم و با زحمت در نانوایی رو باز کردم و کمک خواستم.
با تمام وجودم جیغ می کشیدم و کمک می خواستم.
هیچکس ساعت سه صبح اون اطراف نبود.
فقط چند تا سگ ولگرد رو دیدم که اطراف نانوایی می پلکیدند.از پشت شیشه قدرت رو دیدم که اطراف تنور بود و نمی دونم چرا خیال می کرد می تونه اون آتش رو خاموش کنه.
طرف خیابون اصلی دویدم و با چشم خودم دیدم که چراق چند تا خونه روشن شد و من دوباره کمک خواستم.چند نفر سمت نانوایی می دویدند.
تو اون تاریکی صورت هیچ کدوم رو ندیدم.
فقط تونستم کپسول قرمزی رو که رو دوش یکی شون بود.
آنقدر حالم بد بود و ترسیده بودم که اصلا نفهمیدم با چه لباسی تا دم در اومدم.از تو سر و صدا می اومد.
همه این اتفاقات تو کمتر از چند ثانیه اتفاق افتاد.
یه کم بعد صدای آژیر آتش نشانی اومد.دلم گرم شد.
ولی دیگه شاید خیلی دیر بود.از پشت شیشه فقط دود و سیاهی می دیدم.
بعد چند نفر قدرت رو کشون کشون بیرون اوردند.
با دستهاش صورتش رو گرفته بود و یه بند داد می کشیددو من جرات جلو رفتن نداشتم.

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : gozal
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.86/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.9   از  5 (7 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

چهارمین حرف کلمه qtbqk چیست?