رمان آسانسور قسمت 1 - اینفو
طالع بینی

رمان آسانسور قسمت 1

- چي بي خود ..چرت تر از اينم ميشه ..مردمم چقدر بي كارن..هركي بيكار ميشه يه وبلاگ براي خودش مي زنه...و كلي چرت و پرت توش مي نويسه

خميازه اي كشيدم و چشمامو از مانيتور گرفتم... به بدنم كشو و قوسي دادم و خودمو كشيدم عقب تر...و به پشتي صندلي تكيه دادم .. دستامو بردم بالا و تو هم قلابشون كردم و چند بار خودمو جلو و عقب كردم ...
دوباره برگشتم به حالت اوليه و به صفحه مانيتور خيره شدم...
حوصله ام سر رفته بود ...به ليوان نصفه چايم نگاه كردم ...
برداشتمشو كمي تو دستم تكونش دادم و يه دفعه سر كشيدمش ... يه لحظه بدون اينكه به چيزي فكر كنم به نقطه رو به روم خيره شدم ...پلكي زدمو با پشت دست... دور دهنمو پاك كردم ...

از جام بلند شدم.. به جزوه هاي رو ميز نگاه كردم ..
با ناراحتي نفسمو دادم بيرون و مشغول پوشيدن مانتوم شدم ..
شال ابي رنگ مرواريدو از توي كشوش برداشتم و سرم كردم.. .به خودم و به حالت موهام تو آينه نگاه كردم ..
زياد رضايت بخش نبود..شالو برداشتم ..
گيره موهامو باز كردم و دوباره موهامو با گيره بستم و كمي از چتري موهامو مرتب تر كردم و سعي كردم با تاف كمي بهشون حالت بدم ....
شالو انداختم رو سرم ..موهاي تازه مش كردم با اين تافي كه زده بودم بيشتر به نما امده بود ...

لبخندي از روي رضايت زدم ...

صداي گوشيم در امد ...
همونطور كه با شال رو سرم ور مي رفتم به طرف ميز نزديك شدم و به صفحه گوشي نگاه كردم ...
نيما
شونه هامو انداختم بالا و دوباره برگشتم طرف اينه ...و به كارم ادامه دادم ....
گوشيم بعد از يك دقيقه زنگ خوردن ساكت شد..
بر داشتمشو و انداختم توي كيفم ...كيف پولو و چندتا جزوه رو هم پرت كردم توش....
به طرف جا كفشي رفتم ... كفشاي اسپرتمو پام كردم ....براي بار اخر خودمو توي اينه جالباسي بر انداز كردم...


همين كه در و باز كردم..در واحد رو به رومون هم باز شد ....
پسري حدود 30 ساله از در خارج شد.
(خوب چيكار كنم از سن 30 خوشم مياد).نگاش به من افتاد...
منم در كمالي بي خيالي بهش نگاه كردم و درو بستم و مشغول قفل كردن در شدم ...
.نزديك دوسال بود منو مرواريد اينجا ساكن شده بوديم... ولي من اصلا با همسايه ها اخت نشده بودم... و نمي شناختمشون .

.فقط از روي چهره مي تونستم شناسايشون كنم ...

قفل در كمي مشكل داشت براي همين به سختي قفل مي شد...
محمد
صداي زني بود ...كه صداش از واحد رو به رويي مي امد
بله
محمد جان موقعه برگشتن اينا رو هم مي توني برام بگيري ..؟
تو برگه نوشتم چيا مي خوام

مادر من... تا من برمو و برگردم .... شب شده ..اون موقعه هم كه ديگه مغازه ها بستن

نميشه الان بري... برام بگيري؟ ..خاله ات اينا امشب ميان..
پسرك دستي به گردنش كشيد و برگه رو از دست مادرش گرفت ...
باشه سعي مي كنم بگيرم..
اگرم نتونستم به يكي از بچه ها مي گم بگيره و برات بياره ...
قفل در اعصابمو خرد كرده بود ....
خانوم صالحي

با تعجب به طرفشون برگشتم.....

با صداي اروم و متعجبي
- سلام
سلام دخترم...مشكلي پيش امده ...؟
- نمي دونم چرا قفل امروز بازي در اورده ..چند بار هم به اقاي خسروي گفتم كه بياد درستش كنه ولي هر بار مي ندازه پشت گوشش...

زن كه بين در وايستاده بود رو به پسرش:

محمد جان ببين مي توني ببنديش
پسر كه معلوم بود تمايلي به انجام اين كار نداره... با ناراضايتي به طرف من امد و منم بدون حرفي كنار كشيدم ..
.به نيم رخش خيره شدم ....ابروهاي كشيده ..بيني عقابي ...موهاي نبستا پر پشت و با صورتي سبزه كه به سفيدي مي زد ....
همراه با اخمي كه زينت صورتش شده بود...
مادر پسر- من هميشه مي بينمت.... ولي با دوستت بيشتر حرف زدم تا با شما
با لبخند به طرف زن برگشتم..
- منظورتون مرواريده ...؟
مادر پسر- اره مرواريد ..اسم شما رو هم از مرواريد جون پرسيدم......خودش نيست؟ ...
- نه شيفت شب داشت تا يكي دو ساعت ديگه بر مي گرده .....
مادر پسر- شما ترم چندي .؟
-..من و مرواريد تموم كرديم داريم طرحمونو مي گذرونيم ..
هنوز هر كدوم يه سال ديگه داريم

مادر پسر- چه جالب دوتاتون پرستاريد؟

- بله
برگشتم و به پسر نگاه كردم
مادر پسر- چي شد مادر؟... نشد...؟
پسر بدون جواب با قدرت با در ور مي رفت ...و در اخر كليدو در اورد و به طرف من گرفت ...
پسر- موقعه باز كردن... درو بيشتر به طرف خودتون بكشيد..
قفلش مشكل داره ..بهتر زودتر درستش كنيد...چون ممكن تو همين باز كردن و قفل كردنا ....كليد توش بشكنه
-بله ممنون

كف دستمو به طرفش گرفتم و اونم كليد انداخت تو دستم..

محمد- خداحافظ مادر
و خيلي سر سري با من
خداحافظ
به طرف مادر پسر برگشتم و با لبخند:
خداحافظ خانوم
مادر پسر- خداحافظ مادر..راستي گفتي مراوريد يكي دو ساعت ديگه بر مي گرده؟

-بله.... البته اگه نخواد شيفت بيشتري بمونه

با خنده يه بار ديگه ازم خداحافظي كرد
حتما چشمش مرواريدو گرفته
به محمد كه پشت در اسانسور وايستاده بود نگاه كردم ....
نزديكش شدم و با چند قدم فاصله ازش ايستادم
....زير چشمي به هيكلش نگاه كردم ...به كيف چرمي كه تو دستش بود...همين طور به كفشاي واكس زده اش ...

در حال برانداز كردنش بودم كه با نگاش غافل گيرم كرد...

خجالت كشيدم و سريع سرمو به يه طرف ديگه چرخوندم...
در اسانسور باز شد...و من زودتر پريدم تو ...
تا امدم دكمه پاركينگو فشار بدم محمد زودتر دكمه رو فشار داد ......
لبامو ورچيدم و كمي عقبتر وايستادم
چشمم به اينه افتاد و خودمو توش ديدم ...
به شالم نگاه كردم و كمي رو سرم مرتبش كردم..اسانسور به جايي اينكه بره پايين رفت بالا...

نفسمو دادم بيرون

- بدي اپارتمان همينه
محمد كمي ابروهاشو انداخت بالا و به من نگاه كرد...

نزديك بود خنده ام بگيره

- منظورم همين بالا رفتناي الكيه ديگه
شونه هاشو انداخت بالا و چيزي نگفت ...
با دندونام از تو لپمو گاز گرفتم ....
- اين چرا اصلا حرف نمي زنه
اسانسور ... طبقه 10 وايستاد و در باز شد...
چشمامو دوختم به بيرون..تا ببينم كي مياد...
ولي كسي پشت در نبود...
- د بيا.. همينو كم داشتيم ..چه خوب رفتيم سركار و پوزخندي زدم

محمد با نگاه جدي بهم نگاه كرد و دكمه رو فشار داد....

عقب تر رفتم و به اينه تكيه دادم
طبقه 5.... اسانسور وايستاد....
سعي كردم نخندمو و جدي باشم..ولي مگه ميشد...

امروز از اون روزا بود كه بي خود و بي جهت ...هي خنده ام مي گرفت ...


....اميدوارم اينجا ديگه سر كار نباشيم ...
نگام نكرد ....چهره اشو نمي ديدم چون جلوتر از من ايستاده بود ...
- اين حتما ارتشيه كه انقدر سيخ وايستاده..اره .ارواح ننه اش
در باز شد
چشمم به پيرزني افتاد كه يه دستشو تكيه داده بود به در اسانسور...
تا مارو ديد
واي ننه.... خدا شما رو از غيب برام رسوند
جانم ...غيب ديگه كجاست ؟لابد همين اطراف بوده كه من احمق نمي دونستم

مادر پير ش الهي

با ته صدايي كه خنده توش موج مي زد و با لحني شوخ :
- ممنون مادر.... هنوز جونيمو دوست دارم ..پيري باشه براي بعد از مردنمون ..كه ديگه آرزويي برامون نمونده

پيرزن كه مي خواست فكمو پياده كنه تو مردمك چشماي سياه سوختم خيره شد و ..بدون توجه به من ....و رو به محمد

پيرزن- مي خوام اين چندتا تيكه وسايلو ببرم طبقه 13 ...زورم نمي رسه ...كمك مي كني پسرم ببرم بالا ....؟
نگاه تو روخدا .پيرزن خرفت انگار داره با زيدش حرف مي زنه..منم كه اصلاجز ادما حساب نمي شم
محمد از اسانسور رفت بيرون.... چند قدم رفتم جلو و سرمو از لاي در بردم بيرون
دو تا جعبه و يه مجسمه بزرگ ...
هي... روترو برم زن ....نه مي خواستي زورتم برسه ..اخه تو رو چه به اين كارا ...
محمد كيفشو گذاشت روي يكي از جعبه ها و بلندش كرد ...و به طرف اسانسور امد ....
پيرزن درو با دستش نگه داشته بود كه بسته نشه ...
رفت جعبه دوم بياره ...اونم برداشت معلوم بود سنگينه... اينم از زور زدن موقعه برداشتن فهميدم ...

اونم اورد تو اسانسور ..رفت سراغ مجسمه

پيرزن- مادر چرا اونجا وايستادي نمي گي كمرش مي گيره برو كمكش ..
و در حالي كه مثلا..البته مثلا سعي مي كرد كه من نشوم ...

پيرزن- .استغفرالله جوناي اين دوره زمونه چقدر ....الله اكبر....بي خيالن ...تا بهشون نگي از جاشونم تكون نمي خورن و عين اين خيره سرا به ادم زل مي زنن ..

دهنم باز موند...از اين همه خوش كلامي ..سرمو با حالت گنگي تكون دادم و براي كمك به محمد از اسانسور خارج شدم
به طرف مجسمه خم شدم
- نمي دونم اين پيرزن با اين مجسمه چيكار داره ...اخه يكي نيست بهش بگه نونت كمه ابت كمه ..خورشت فسنجونت بي نمكه (اينم از اون حرفا بودا) ..اخه مجسمه جابه جا كردنت چيه ....نگاه تو رو خدا اندازه هيكل منه
محمد ديگه نتونست خودشو نگه داره و به خنده افتاد..خودمم به خنده افتاده بودم
امد مجسمه رو بلند كنه
- بذرايد كمكتون كنم
محمد- نه خودم مي برم ...شما بفرماييد كنار

- فعلا كه حاج خانوم امر فرمودن به كمكتون بشتابم.....تا خدايي نكرده مثل خيره سرا عمل نكرده باشم ...بذاريد من از سرش مي گيرم شما هم پاهاشو بگيريد...

سر مجسمو رو گرفتم و محمد تهشو
- چقدرم زشته
محمد وايستاد...متعجب از توقفش سرمو اوردم بالا
-اوه سوتفاهم نشه من مجسمه رو گفتم ..شما كه هزارو يك الله اكبر بزنم به تخته حداقل از اين مجسمه خوشگلتريد ....
دهنم يهو چفت شد

من نمي دونم چرا هميشه بايد يه گندي تو حرف زدنام باشه ...

چه چرتي گفته بودم ...
احتمالا خيلي بهش بر خورده بود....
-نه..نه حرفمو تصريح مي كنم..شما خيلي خيلي زيباتر و رويايي ترو .
يه لحظه مكث كردم و بهش خيره شدم

اوه خداي من چه گندي زده بودم ....نه ديگه بهتر خفه شم و ادامه ندم دارم بدجوري گند مي زنم به هيكل خودمو و خودش

....
اخه چه وقت وراجي كردن بود دختر ...
- در واقع بايد بگم كه
محمد- خواهش مي كنم خانوم ..لطفا ديگه ادامه نديدو بريد طرف اسانسور
سرمو تكون دادم
-اوه بله ..حق با شماست ..اسانسور خيلي واجب تره ...من واقعا از شما معذرت مي خوام ..من مي خواستم بگم كه ..مي خواستم بگم كه ...يعني

سرمو با حالت استفهامي تكون دادم

- ..يعني منظورم اين بود كه ...من خودم شخصا هيچ وقت از اين چيزا تو خونه ام نمي ذارم ....عمرا...نه..نه فكر نمي كنم انقدر بد سيلقه باشم
نفسشو داد بيرون و دوباره به راه افتاد....
باهم وارد اسانسور شديم ...
دلم مي خواست حرفي بزنه كه حداقل انقدر عذاب وجدان نداشته باشم ..

.اما اين از اون لالاي مادر مرده اي بود كه علاقه اي به هم صحبتي با منو نداشت ..البته فكر مي كنما ...وگرنه كي مي تونست از هم صحبتي از من بدش بياد ؟هان؟

با كلافگي منتظر شديم كه پيرزن هم بياد تو...
اما خيلي راحت دست برد طرف گردنش و زنجيري رو از گردنش در اورد كه روش يه كليد بود
پيرزن- مادر اينا رو ببريد طبقه 13 واحد 7 من پام نمي كشه تا اونجا بيام ..خونه دخترمه... بذاريد اونجا ..درشم قفل كنيد و كليد بندازير زير پا دري
با ناراحتي به محمد خيره شدم...
نه توروخدا امر ديگه اي هم بود بگو بيام ..اصلا چطور بيام پشتم يه كيسه جانانه بكشم ...

محمدم بدتر از من ناراحت شد

پيرزن منتظر جواب ما نشد و به سمت خونه اش راه افتاد
- نه اين راستي راستي رفت ......
محمد شماره 13 رو فشار داد
-من بايد برم ديرم شده
بدون نگاه كردن به من
محمد- منم ديرم شده
-شما قبول كردي ببري نه من
شما هم سكوت كردي اين يعني بله
يه تاي ابرومو با حالت بامزه اي چند بار انداختم بالا
اين كار رو پشت سر محمد انجام دادم ....به شماره هاي بالا خيره شدم و با پوزخند :
- اميدوارم قبل از ...13جاي ديگه اي نره ....
شونه هاش كمي لرزيد معلوم بود خندش گرفته ...
خودمم به خنده افتادم ....
بلاخره به طبقه 13 رسيد ....

كيفو از روي جعبه برداشت... نمي دونست كجا بذاره

- بدينش به من
كيفو از دستش گرفتم و كنار وايستادم
دوتا جعبه رو گذاشت بيرون و مجسمه رو هم با اين ور و اونور كردن از اسانسور خارج كرد
چشم چرخونديم تا واحد 7 پيدا كنيم
- اونهاش اون گوشه ...

يكي از جعبه ها رو برداشت و به طرف در رفت ...

با دست جعبه ديگه رو تكون دادم به نظر سبك مي امد
نشستم و وسعي كردم بلندش كنم ...كيفش مانع بود ...كمي به اين ور اونور نگاه كردم جاي برا گذاشتن پيدا نكردم ....بند كيف انداختم رو دوشم و خم شدم كه برش دارم
امممممممممم...وايييييييي خدا چقدر سنگينه ..با دندونام به لبم فشار ميوردم ....
بلند شو ديگه ....
محمد- چيكار مي كني ...؟

چندتا نفس دادم بيرون

- اوه اوه اوه
دستي به پيشونيم كشيدم
- خيلي سنگينه ....يعني توش چيه كه انقدر سنگينه ....؟
سرشو با تاسف تكون داد و خم شد تا جعبه رو برداره
- بذار كمكت كنم خيلي سنگينه
محمد - نه خودم برش مي دارم... اينطوري مزاحمي

از حرفش خوشم نيومد ...كشيدم كنار ...جعبه رو برداشت و به طرف در رفت منم دنبالش راه افتادم ..

به درك خودت تنها تنها بردار تا كمرت بشكنه و از پشت سر بهش زبون درازي كردم ....
به در رسيديم ....با ارامش به جعبه تو دستش نگاه مي كردم

محمد- ميشه درو باز كني
- كليد كه دست من نيست ..

محمد- اوه حواسم نبود... فكر كنم تو جيب پالتومه ....ميشه برش داريد...

-راست يا چپ؟
محمد- چي ؟
-كليد تو جيب راستتونه يا چپ؟
محمد- راست
جيب راستش با ديوار مماس شده بود
-بچرخ
محمد- بله؟
-جيبتون انوره... من دستم نمي رسه لطفا بچرخيد

داشت عرق مي ريخت

و از جون دادانش لذت مي بردم .....دست بردم تو جيبش
ولي پيداش نمي كردم ..بيشتر گشتم ...اي بابا چقدر جيبش بزرگه ...
محمد- چي شد؟...
- صبر كنيد يه لحظه ...

به كوكاي ته جيب رسيد.. چون ناخونام بلند بود... تا كمي كه فشار دادم ..... انگشتم زرتي رفت پايين ..يه لحظه از حركت وايستادم ...

- واي فكر كنم جيبشو.... فاتحه...بسلامتي سوراخ شد ...سرم پايين بود و سعي مي كردم نيشمو جمع و جور كنم
سريع دستمو كشيم بيرون ..
نمي تونستم خندمو نگه دارم..
با صداي خندون :

- اينجا كه نيست

محمد- فكر كنم چپه... لطفا زودتر... دستم خسته شد ...
اينبار با احتياط دستمو بردم تو ....دستم به يه دسته كليد خورد ..بعدشم به چندتا كاغذ ...بلاخره دستم به يه تك كليد رسيد
پيداش كردم و درش اوردم
با خوشحالي :
- پيداش كردم

محمد- اوه

كليد به طرفش گرفتم
- بفرماييد
با عصبانيت
محمد- لطفا درو باز كنيد.... چرا كليدو به من مي ديد ..؟
-واي.. بله ببخشيد... سريع كليدو انداختم تو در و درو باز كردم ....
درو باز كردم كه بره تو ....

وارد راه رو شد..منم پشت سرش ....به خونه و سايلش سرك كشيدم ...جعبه رو گذاشت رو زمين و رفت جعبه بعدي رو بياره

محمد- ميشه بيايد كمك مجسمه رو بياريم .....

- بله حتما ...
با هم مجسمه رو اورديم تو ...

مجسمه رو يه گوشه گذاشتيم ..محمد رفت اشپزخونه و ابي به صورتش زد....
موبايلم زنگ خورد از توي كيفم درش اوردم

بازم نيما .....همونطور به صفحه خيره بودم كه محمد امد ....به طرف در رفتم .....

در و بست و كليدو انداخت زير پا دري ....هنوز به گوشي نگاه مي كردم ...
همينطور داشت زنگ مي خورد ...دكمه اسانسورو فشار دادم .....
- قطع كن ديگه ...
.يه دفعه صداي محمد....از پشت گوشم مثل اژير آمبولانس منو دو متر تو جام تكون داد
محمد- ببخشيد

بهش با چشماي باز خيره شدم كه ببينم چرا قلبمو اورده تو دهنم

محمد- ببخشيد نمي خواستم بترسونمتون .فقط .مي خواستم بگم..اگه ايرادي نداشته باشه كيفمو بديد...
گوشيم كه يكسره داشت زنگ مي خورد....بدجوري رفته بود رو اعصابم . ....مجبور شدم رد تماس بزنم و بندازمش تو جيب مانتو ...
.بند كيفو از گردنم رد كردم و كيفو بهش دادم..
محمد- ممنون
در باز شد و من بي حرف اول وارد شدم ..
برام يه اس امد ..گوشي رو در اوردم... از طرف نيما بود
جواب بده كارت دارم ....
گوشيم زنگ خورد ....محمد بهم نگاه كرد..سرمو انداختم پايين
دكمه سبزو فشار دادم
نيما- تو كدوم گوري هستي؟
- درست حرف بزن
نيمابا داد:

چرا جواب نمي دي؟...دوباره فيلت ياد هندستون كرده كه جواب نمي دي ..صداش بلند بود سرمو اوردم بالا ببينم محمد چيزي مي شنوه يا نه

به شماره اسانسور نگاه كردم ....طبقه 5
نيما- هوي با توام جواب بده
گوشي رو قطع كردم و گرفتم تو دستم ....بلاخره به پارگينگ رسيديم .....

خودمو كه تيكه داده بودم به اينه جدا كردم و راه افتادم ....محمد دزدگير ماشينشو زد..چشم چرخوندم ...يه پژوي نوك مدادي ...
به هاچ بك غريبم كه بين اين همه ماشين مدل بالا واقعا غريب افتاده بود نگاه كردم ....
- دزد گير نداري كه نداري
-جيگرتو عشق است ماماني
-مگه من مردم ..سوئيچ ماشينو در اوردم و به طرف ماشين گرفتم و از خودم صدا در اوردم
بيب بيب
- ديدي تو هم دزد گير دار شدي ...ای قربونت چه ذوقیم می کنه
در ماشينو باز كردم و كيفو انداختم صندلي عقب
اينه رو تنظيم كردم و كمربندمو بستم ..
- .خدايا به اميدتو ..

چشمامو بستم و سوئيچ حركت دادم ....اما دريغ از يه صداي نيمچه مورچه اي

هي استارت زدم ..اما ...نه مثل اينكه قصد روشن شدن نداشت
- ببين بازي در نيار ديگه.... امروز حسابي از كارو زندگي افتادم ..جون مادر نداشتت روشن شو...باشه؟ ..افرين جيگرم....

يه بار ديگه ...با دست محكم كوبيدم رو فرمون ....

- مصبتو شكر......
كمربندو باز كردم.... كاپوت زدم و از ماشين پياده شدم ..
- خوب ببينم چه مرگته عزيز جان برادر ....هاچ بكم ....هاچ بكاي قديم ....

-هي روزگار ....

دست كردم و مشغول ور رفتن شدم ....
محمد- روشن نميشه ...؟

- اه شما هنوز نرفتيد....؟

محمد- بريد پشت فرمون هر وقت گفتم استارت بزنيد
با خوشحالي رفتم و پشت فرمون نشستم ....كمي ور رفت
محمد- استارت بزنيد
- روشن شي ناقلاها
ولي نشد
محمد- بسه بسه نزن...حالا بزن ..
.با خنده و در حالي كه با دندونام لبمو گاز مي گرفتم دوباره استارت زدم

محمد- نزن نزن

سرمو اوردم بيرون
-ممنون.... فكر كنم روشن نمي شه ...
كمي به ماشين نگاه كرد ....
امدم پايين ..و رفتم كنارش ...داشت ور مي رفت ....
- اين درست بشو نيست.. خودتونو خسته نكنيد

كمي كه ور رفت.... خودش رفت پشت فرمون و استارت زد

- عجب اقاي با اجازه اي ..لابد .ارث باباشو داره روشن مي كنه ديگه

دست به سينه وايستادم ....

كه ديدم بعد از يه بار استارت زدن ديگه استارت نمي زنه ....
رفتم به طرفش و سرمو خم كردم ...
محمد با ارامش و در حال حرص خوردن :
محمد- خانوم صالحي ؟

با لبخند :

- جانم
محمد- اخرين بار كي بنزين زديد؟
چشمامو كمي چرخوندم و به درو ديوار نگاه كردم ...
- به گمونم پريروز بود ...
لبمو كج كردم

- اره...حالا چطور؟

محمد- ماشين بدبخت حق داره روشن نشه چون بنزين نداره
- اه جدي
به خنده افتادم ....
-اصلا حواسم نبود.... ديروز امدم انقدر خسته بودم كه يادم رفت كه بنزين نداره تا اينجا هم به زور امد...همش خاموش مي كرد ...
از ماشين پياده شد ....و به طرف ماشينش راه افتاد...

-هي... امروزم بايد پياده برم

دو سه قدم محمد ازم دور نشده بود که
محكم كاپوتو اوردم پايين كه صداش باعث شد محمد برگرده طرفم ...
با لبخند كش دار...:
- نترسيد..
در حالی که با دست به كاپوت چندتا ضربه اروم می زدم
- عادت داره

سرشو تكوني داد و به راه افتاد

وسايلمو از صندلي عقب برداشتم و بعد از قفل كرد در به طرف در پاركينگ راه افتادم
بهش رسيدم
- ممنون خيلي زحمتتون دادم ...
سرشو تكون داد و با دستمالش در حالي كه دستاشو پاك مي كرد ..
محمد-بنزين مي خوايد ؟

-نه..ممنون ..

پالتو مو تنم كردم....و بي توجه به حضورش از پاركينگ در امدم
- اوه چه سوزي ......
....شالمو كمي كشيدم جلو تر كه انقدر سوز به گونه هام نزنه چون زود قرمز مي شدن .. دستامو كردم تو جیب پالتوم که
از پشت سر ....صداي چندتا بوق كه پشت سرهم زده مي شد....منو تو جام ميخكوب كرد ... برگشتم و عقبو نگاه كردم ...محمد بود..

محمد- بفرماييد .....

- نه ممنون مسير من به شما نمي خوره
محمد- مسيرتون كجاست ....؟
- من بايد برم بيمارستان ()....
محمد- مي رسونمتون
-نه تشكر همينجا ماشين مي گيرم و مي رم
محمد- مگه ديرتون نشده .؟

.به ساعت مچيم نگاه كردم

محمد- بيايد بالا مي رسونمتون... مسير منم همون طرفاست راهم زياد دور نمي شه
ماشينو دور زدم و رفتم در عقبو باز كردم و نشستم
-خيلي ممنون... ببخشيد مزاحم شدم...
محمد- نه خواهش مي كنم ...
بخاري رو بيشتر كرد و حركت كرد ....

محمد- خيلي وقته اونجا كار مي كنيد ....؟

-نزديك يه سالي ميشه ...
محمد- مادرم خيلي با دوستتون اخت شده
-بله معمولا مرواريد زود باهمه جوش مي خوره

با خنده :

- ببخشيد منظورم اينكه زود با همه اخت مي شه....
به ترافيك بزرگي رسيديم ....

نفسشو داد بيرون و ماشينو نگه داشت....

 

محمد- هر روزم داره بدتر ميشه ....
-اخت شدناي مرواريد با مادرتون ؟
با خنده :

محمد- ترافيكو مي گم

 

خندم گرفت و چيزي نگفتم ...
ماشينا كم كم جلو مي رفتن ....
- حالا چرا انقدر ترافيك سنگينه ؟
محمد- نمي دونم.. هميشه اين مسير خلوت بود.. امروز اينطوري شده
مي دونستم امروز م بايد با هد نرسمون كلي دست به يقه شم ....نزديكاي بيمارستان بود كه گفتم نگه داره

- ممنون خيلي لطف كرديد..سرشو تكون داد
برف شروع كرده بود به باريدن ..... با زدن يه بوق..ازم خداحافظي كرد و حركت كرد ....

مروارید- دختر تو کجایی ؟ ..هزار بار مردم زنده شدم....
اين تاجيكم كه انگار طلب باباشو داره
- باز چيزي گفته ؟

مروارید -همش سراغتو مي گرفت ...

 

فكر كنم حسابي توبيخ بشي...من ديگه برم .....
رو صندلي لم دادم و مجله خانواده سبز كه هزار بار ورق خورده بود و از روی میز برداشتم و شروع کردم به خوندن

مرواريدم با عجله شروع کرده بود به جا به جا و جمع کردن وسایلش

 

مروارید -تو كه هنوز اينجا نشستي پاشو برو.دیگه ....
الان میادا ... تو رو اينجا ببينه باز داد و بيداد راه می ندازه ها

نفسمو دادم بيرونو و مجله رو پرت كردم رو ميز... از جام بلند شدم

 

مروارید -سوئيچو مي دي؟... امروز بايد چندتا جا برم
- شرمنده ....امروز مرخصيه

مروارید -د يعني چي .....بده ديگه ...حوصله شوخي ندارم

-شوخي نمي كنم ...تو پارگينگ داره براي خودش خوش مي گذرونه
مروارید -چرا؟ بازم خراب شده؟
- نه بنزينش تموم شده ...

مروارید -اه از دست تو ..يه چيزم كه تو دستته.... عین ادم ازش استفاده نمی کنی

 

شونه هامو انداختم بالا و از اتاق خارج شدم ...
اوه اوه تاجيكو ديدم كه از رو به رو داشت بهم نزديك مي شد ..
.از دو طرف لبه مقنعه امو دادم تو و به صبا كه تو ايستگاه پرستاری وايسته بود نگاه كردم ..
يه پرونده تو دستش بود ....داشت دارو ها رو اماده مي كرد كه بره سراغ مريضا
- عزيزم نيروي تازه نفس نمي خواي ؟

صبا- نيكي و پرسش... ولي تاجيك بفهمه منو و تو رو در جا.....

مي دوني كه ?
- اره پخ پخ
باهم ريز خنديدم ...و سريع قبل از امدن تاجیك چرخو حركت دادم و از صبا دور شدم ...
ليستو برداشتم و به شماره اتاقا و داروها نگاه كردم ....
- اتاق 212..

- سلام اقاي كاظمي حال و احوال

 

فقط يه لبخند كم جون زد ...
- بخند بابا امروز از سوراخ شدن خبري نيست ..
مي خواي بريم به جنگ سرم ...امروز سرموتو سوراخ مي كنم...
سرنگو پر كردم و وارد سرمش كردم ...
- ببين چه زود رنگ باخت.... همه كه مثل شما شجاع نيستن
همراهش.. تازه وارد اتاق شد..:
دستون درد نكنه....خيلي زحمت مي كشيد
- خواهش مي كنم ما كه كاري نمي كنيم...همش انجام وظیفه است
خوشبخت شي دخترم...
- هستم مادر جان
بيشتر بشي
با خنده:

- ممنون...

به بيماري بعدی كه تازه اورده بودنش رسيدم...
خوب بذار ببينم ...تخت 13/2
- به به مي بينم كه اپانديس جا به جا كردي جناب
مريض با داد .:
.شما ها كجاييد؟... دارم از درد مي ميرم... كسي هم نيست كه به دادم برسه ...تازه داري برام جوكم تعريف مي كني ...

مردي كه همراهش بود با صداي فريادش به سرعت پرید تو اتاق ...

چي شده بهزاد جان؟
بهزاد- دارم از درد مي ميرم ....
به ليست داروها نگاه كردم هيچ دارويي براش تجويز نشده بود ...
-خيلي درد داريد...؟
بهزاد- مرض ندارم كه هي عربده بكشم ...
-ولي دكتر براتون دارويي ننوشته ...زياد تكون نخوريد ..حتما اگه لازم مي بود دكتر براتون تجويز مي كرد...


بهزاد- من اين بيمارستانو... با تمام پرسنلش مي كشمو از بين مي برم
ابروهامو انداختم بالا :

-بهتر.... منم راحت مي شم از توبيخاي سوپروایزرمون

و در حال لبخند زدن ..چشمکی بهش زدمو گفتم
- فكر كنم با يه بمب هسته اي مي تونيم ريشه ي اين بيمارستانو براي هميشه از سطح كره خاكي پاک کنیم ..
در واقعه یه جوری نسلمون منقرض میشه ...کمک خواستی ...پایه ام ..

و شروع کردم به خندیدن

به ليست نگاه كردم و بدون توجه به ناله هاش به مريض بعدي رسيدم....اسمشو خوندم...
هادي عظيمي
سر برداشتم و ديدمش...
با لبخند:

- امروزم شما هم در اماني .....

- چه خوب.... امروز كسي تو اين اتاق ابكش نميشه....
-امروز از اون روزاست که باید صد هزار مرتبه قربون خدا رفت که به همه رحم کرده ..و باخنده رو به مریض...:
-مگه نه
دوباره بهزاد داد زد...:

چرا كسي به فريادم نمي رسه

بر گشتم طرفش .
- .چرا به فريادت مي رسه ..فرياد من به اندازه فرياد شما گيراست ..مي خواي امتحان كنيم؟

با خشم بهم چشم دوخت..

بهزاد- من درد دارم...

- منم اعصاب ندارم... هر چقدر بيشتر داد بزني ...بيشتر خودتو خسته مي كني ..

-چون تا دكتر نیادو نگه ما نمي تونيم براي تسكين دردت چيزي بهت بدیم ....
بهزاد با عصبانيت سرشو كوبيد به بالشتش
-افرين...همینطور اروم باش

.داروهاي بقيه بيمارها رو دادم ....

چرخو حركت داد تا از اتاق برم بيرون...
بهزاد رو به من:
بهزاد - من مرخص بشم اولين كاري كه مي كنم ....
شكايت از توه
با ارامش بهش نگاه كردم..

مريضا و همراهاشون به من خيره شدن ...

- دوستان كس ديگه اي هم مي خواد شكايت كنه؟ ...
.انگشت اشارمو به طرف سقف گرفتم
- طبقه بالا..اقاي پوران ...

-از هر كسي بپرسيد مي دونه اتاقشون كجاست ..

-.مي تونيد اونجا به شكايتاتون رسيدگي كنيد...
بهزاد با داد:
دختره ديونه
شونه هامو انداختم بالا و از اتاق امدم بيرون ....
تاجيك جلومو گرفت ....
تاجیک- چراصداي بيمارا در امده؟

- بيمارا نه..بيمار

- تازه اپانديسشو عمل كرده... دكتر هم براش دارويي تجويز نكرده ..
.درد داره ..داد مي زنه...من چيكار كنم ..

.برای دردش که نباید من جواب گو باشم

 

بهم چشم غری رفت و از كنارم رد شد....

فکر کنم امروز از اون روزاست..خدا جون خودت تا اخرشو ختم بخیر کن

سرمو با حالت بامزه ای به طرف سقف گرفتمو با لبخند

-امین

تیم تولید محتوا
برچسب ها : asansor
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.33/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.3   از  5 (3 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

سومین حرف کلمه ymon چیست?