جدایی قسمت اول - اینفو
طالع بینی

جدایی قسمت اول

مهدی تازه کلاس اول بود و لوس و بچه ننه ...نیلوفر ( مادر مهدی )مربی مهد بود زودتر تعطیل میشدو میومد دنبال پسرش تا باهم برن خونه اونروز تاکسی گیرش نیومد و دیرتر رسید ...نگهبان با دیدنش گفت : نیومدید مهدی با ی اقایی رفت .


نیلوفر کیف از دستش افتاد و با دستهای لرزون گفت کدوم اقا ؟ 
پیرمرد هول کرد و گفت نمیدونم والا مهدی هم اونو میشناخت ...
همه جا دور سرش میچرخید با زور شماره خونه رو گرفت برادرش نیما پاسخ داد 
جونم ابجی ؟
-نیما جان مهدی اومده خونه ؟
- نه .من الان اومدم کسی خونه نیست .مگه مدرسه نیس ؟
- دیر رسیدم نگهبانش گفت رفته
- اون که همیشه منتظرت میموند کجا رفته ؟
- میگه ی اقایی برددش .نیما دارم سکته میکنم من کجا برم دنبالش
- هول نشو من الان میام اونجا 
نیلوفر توان ایستادن نداشت و روی زمین نشست نگهبان کمی اب به صورتش پاشید و گفت حتما اشناهاتون بوده پیدا میشه ...
ترس تمام وجودشو گرفته بود .بلند شد و گفت : اگه بچمو دزدیده باشن تنها کسی که میتونه تو این شهر کمک کنه اون میلاده.. به طرف تاکسی دوید سوار بر اولین ماشین راهی شد جلوی خونه ای که ادرسشو داده بود ایستاد کرایه رو داد و منتظر بقیه اش نشد هم زنگ رو میفشرد هم با مشت ب در میزد .ایفون زده شد و در باز شد حتی کفش هاشو در نیاورد و همونطور دوید داخل و فریاد میزد میلاد ...میلاد...
میلاد با چشم های سبز روشنش خیره بهش لبخندی زد و گفت : خوش اومدی قابل دونستی 
نیلوفر بازوشو چسبید و با زور نفس نفس زدن گفت : میلاد جیگرگوشه ام پسرم نیست پیداش کن میلاد اون پسر...یهو با شنیدن صدای مهدی ک به طرفش میدوید حرفش را برید ...مهدی ب اغوشش پرید و گفت :مامان چرا دیر کردی ؟
نیلوفر فقط با تعجب به میلاد نگاه میکرد .مهدی همونطور محکم گردنشو میفشرد خیلی بچه لوس و وابسته مادرش بود ...نیلوفر ک گنگ و گیج بود با دیدن مادر میلاد ( خاله اش ) و مادر خودش منتظر حرفی بود .میلاد پیش دستی کرد و گفت : پیشنهاد مامان و خاله بود گفتن تنها راه اوردن تو ب این خونه اوردن پسرته ...


خاله اش جلو رفت و صورتشو بوسید و گفت : ببخشید مجبورم کردی .بیا بشین الان برات شربت میارم .نیلوفر دستشو از بین دست خاله بیرون کشید و گفت : شما چ حقی دارین داشتم سکته میکردم .دور و ور من و پسرم نباشید کافیه و با خشم ب مادرش گفت سالها پیش همدستی با خواهرت برات درس عبرت نشد واقعا ک مامان تو ک میدونی بچه ام تنها یادگار پدرشه میدونی جونم وصله بهش چرا باز این بازی رو راه انداختی ...میلاد اخمی کرد و مهدی رو از اغوش نیلوفر جدا کرد و گفت : نیلوفر اروم باش تو نمیومدی خونمون این دوتا خواهر خواستن تو رو بیارن اینجا - بیارن ک چی بشه دوباره برام تور و بدبختی پهن کنن 
میلاد باچشم اشاره کرد مادرش بی صدا گریه میکنه و تمومش کنه ...
خاله سرشو روی شونه نیلوفر گزاشت و گفت تو که برام خواهرزاده نیستی خودتم میدونی دختر نداشته می منو ببخش تو رو ب جون مهدی کوتاه بیا بزارمثل قدیم ها خوش باشیم ...نیلوفر قلبی مملو از محبت داشت دیگه چیزی نگفت و اروم نشست .خاله و مادرش کلی خوراکی و تنقلات اوردن و جلوش گزاشتن .میلاد یک لحظه هم ازش چشم بر نمیداشت قدبلند و هیکلی ورزیده موهای بور و چشم های روشنش.برعکس نیلوفر که موهای مشکی و چشم و ابروی مشکی داشت ...میز ناهار اماده شد .نیلوفر کمی غذا خورد و گفت : مامان من خسته ام اگه میای بریم وگرنه من و مهدی داریم میریم ...
خاله ابروهاشو بالا برد و گفت نمیزارم باید بمونی فکر نکن از جذبه و اخلاق بدم کم شده حق نداری رو حرف خاله ات حرف بزنی .شام میزارم شبم همینجا میخوابید .بعد این همه سال اومدی بزاری بری اصلا فکرشم نکن .
نیلوفر با چشم ب مادرش اشاره کرد ک بلند بشه ولی اونم قصد رفتن نداشت .خاله مهدی رو بغل کرد و گفت : برو ظرفارو بشور نیلوفر من میخوابونمش منتظر واکنش نیلوفر نشد و بچه رو برد بالا .خونشون دوبلکس بود و اتاق و پزیرایی بالا و اشپزخونه و پزیرایی و نشیمن پایین بود .مادرش از ترس نگاهای خشمگین دخترش دنبال خواهرش بالا رفت ....نیلوفر اهی کشید و دوباره نشست روی صندلی
میلاد براش اب ریحت و گفت :نیلوفر 
چقد صداش قلب نیلوفر رو میفشرد .سرش رو بلند کرد .همیشه تو چشم های سبزش برق خاصی بود چشمکی زد و گفت : میزاری باهات حرف بزنم - در چ مورد ؟ - نیلوفر من اشتباه کردم میدونم همه اشتباه کردن درحقت نامردی شد ولی اخرش چی فقط من و تو سوختیم ...
نیلوفر با مشت روی میز کوبید و گفت : فقط من سوختم نه تو بی عرضه بی لیاقت و ب طرف بالا رفت ...

در اتاق ها رو باز میکرد و دنبال مهدی بود .اتاق دوم رو که باز کرد چشمش ب قاب عکس خودش افتاد ک گوشه اتاق روی میز بود جلو رفت و نگاه کرد ...چقد جوونتر بود ناخواسته دستی به صورتش کشید و گفت : لعنت ب این سرنوشت اشکش از گوشه چشمش پایین اومد ...گرمای دستی رو روی پشتش حس کرد چرخید خاله اش بود (فرشته ) .پیشانی اش را بوسید و گفت : خاله فدای تو بشه هنوزم همونجور خوشگل و نازی ...خاله جون قربونت بشم بیا خانومی کن زهرمون نکن بزار یروز خوش باشیم هشت ساله تو این خونه درندشت تنهام و غم و غصه شده همدمم ...بنارو خراب کردم بنا پونصدمتری دوبلکس ساختن مبل نو فرش نو کابینت ام دی اف تلویزیون ال سی دی .ماشین شاسی بلند ولی نشد ک باز خوش باشیم اقام ک رفت همه خوشی ها رو برد .خودم بزرگت کردم برات مادری کردم حلالت نمیکنم اگه بخوای امروز تلخ باشی .ی امروز رو بزار مثل اونموقع ها خوشحال باشیم ...مادرت بی گناه من مجبورش کردم بیاد .نیلوفر سکوت کرد ودستهای خاله اش را فشرد و همونجا رو تخت دراز کشید ...خاله پتو رو روش انداخت و گفت مهدی پیش مامانت خوابیده .توام بخواب .و بیرون رفت ...نیلوفر تو جاش نشست و زانوهاشو بغل کرد ب عکس خودش خیره شد .ب گذشته ها کشیده شد فرشته دختر پنج ساله ای بود ک خواهرش فریبا به دنیا اومد مادرش ب چهل روز نکشید ک از شدت خونریزی مرد و پدرشون اقابزرگ شد هم مادر و هم پدر اون دوتا دختر ...هردو دختر قد کشیدن و تو حیاط سه هزار متری بزرگ شدن ...فرشته رو اقوام دور مادریش گرفت اکبر اقا .بازاری بود و تو کار طلا زیر اتاق های تیر پوشیده شون گاوداری بود و بالا چهارتا اتاق دوتاشو جهاز فرشته چیده شد و دختری شد ک بعد از عروسی هم خونه پدرش موند ...تنها شرط اقابزرگ جدا نشدن بچه هاش بود ....یکسال بعد عروسی فرشته خبر بارداریش همه رو خوشحال کرد و فرشته هفده ساله صاحب یک پسر بور و چشم رنگی مثل اقابزرگ شد ...با اومدنش عشق اورد و همه رو خوشبخت تر کرد .سه ساله بود ک خاله اش فریبا با محمد که بتازگی معلم شده بود ازدواج کرد و اقابزرگ گوشه حیاط براشون دوتا اتاق ساخت و جهازشون رو چید پشت خونه باغ داشتن و انواع و اقسام حیوانات ...
میلاد خیلی عزیز کرده اقابزرگ بود و با اومدن اولین بچه فریبا ( نیلوفر ) بیش از همه فرشته خوشحال بود از مجردی ارزوی داشتن دختری رو داشت ک متعلق ب خودش باشه پسر پنج ساله اش رو میپرستید ولی عاشقانه ب نیلوفر محبت میکرد ...روزها میگذشت و بچه ها بزرگتر میشدن فرشته بچه بعدیش رو هم بدنیا اورد متین و سال بعدش هم فریبا نیما رو بدنیا اورد ....
هر شب سفره شام تو ایوان پهن میشد و همه دورش غذا میخوردن شادی و خوشحالی حاکم بود .نیلوفر دختری که تازه داشت قد میکشید از درون شاهد عشقی بود که وجودشو میسوزند ،میلاد براش حکم همه چیز رو داشت تنها و تنها بار این عشقو ب دوش میکشید ...سال دوم دبیرستان بود و رشته انسانی، یکی از بچه های مدرسه عاشق و شیفته میلاد شده بود .براستی ک عاشق شدنی هم بود برق چشم ها و نور موهاش جادو میکرد نیلوفر خیلی پیگیر بود و وقتی مطمین شد زنگ اخر بود ک رفت سراغش اسمش نگین بود .خون به مغزش نمیرسید تا رسید به نگین مشتی ب بازویش زد و گفت : تو رو چ به پسر خاله من ایکبیری 
نگین بازویش را مالش داد و گفت : ایکبیری هفت جدته ...ب تو چ گ.وه خوریش اومده دوست پسرمه ...با شنیدن اسم دوست پسر نیلوفر معطل نکرد و حسابی نگین رو زد . بچه ها جداشون کردن و مدیر مدرسه دخالت کرد و هردو رو دوروز اخراج کرد ...نیلوفر بهونه دل درد کرد و مدرسه نرفت .خاله کلی جوشونده ب خوردش داد و گفت : خوشگلم ناراحت نباش خوب میشی .ایشالا عروس بشی این دل دردها هم تموم میشه ...
نیلوفر با دلی پر از غصه سرش را ب سینه خاله فشرد و آهی کشید ...
با ورود میلاد به اشپزخانه نیلوفر خواست بیرون بره که میلاد جلو راهش رو گرفت و گفت : اخه بچه تو میتونی دماغتو بالا بکشی که گرفتی نگین رو زدی نگفتی میزنه یجات میشکنه ..
نیلوفر بغض کرد و گفت : برو کنار میخوام رد بشم .
- کجا ؟ ب عمو محمد بگم از مدرسه اخراج شدی ؟ تو چ حقی داری ک دوست دختر منو تهدید کنی 
نیلوفر قطره اشکش چکید و خیره در چشم هایی ک همیشه قلبشو میلرزوند گفت : دوستش داری ؟ 
میلاد با تعجب نگاهش کرد و گفت : مگه تو فضولی برو عروسک بازیتو کن ..
- اقا میلاد یادت نره نگین همسن منه من ازش قد بلندترم خوشگلترم ای کاش منم میدیدی ...میلاد متعجب رو کنار زد و به اتاق خودش رفت و از ته دل گریه کرد ...دو روزی میشد ک با میلاد رو در رو نشده بود ...اقابزرگ خیلی نوه هاش رو دوست داشت و ب هر بهانه ای جمعشون میکرد اتاق خودش ...
***
با صدای باز شدن در اتاق نیلوفر از رویا بیرون اومد و خیره ب میلاد ک حالا خیلی جاافتاده تر شده بود کرد ....میلاد لیوان چای رو ب طرفش گرفت و گفت : مگه مامان نگفت ظرفها رو بشور ...
نیلوفر نفس عمیقی کشید و گفت : تو این خونه نمیتونم نفس بکشم دارم خفه میشم 
میلاد لبه تخت نشست و چایش را سر کشید و خیره ب نیلوفر گفت : این همه سال حتی یبارم دلتنگ من نشدی ؟
نیلوفر بهش نزدیکتر شد و گفت : خودت چی چرا دنبالم نگشتی ؟ - نمیتونستم - منم فرصتشو نداشتم سرگرم شوهر و بچه ام بودم ...
 
میلاد پوزخندی زد و گفت : خداروشکر خودش مرد،وگرنه اگه گیرش میاوردمش میکشتمش قلم پای تو رو هم خورد میکردم 
نیلوفر لیوان رو ب دستش داد و گفت : تو عرضه هیچ کاری رو نداشتی و نداری میخواست بره ک میلاد دستشو کشید و بدون معطلی تو اغوش فشردش و گفت : عطر تنت دیونه ام میکنه هنوزم ...
نیلوفر هرچه تقلا کرد حریف دستهای قدرتمند میلاد نشد ...شاید هم خودش میخواست بعد این همه دوری آتش آغوش عشقش بسوزاندش ...بالاخره جدا شد و رفت کنار پسرش ارام خوابیده بود صورتشو بوسید و روبه مادرش ک سر جانماز بود گفت : به نیما خبر دادی من اینجام ؟ -اره مادر گفتم اونم شام میاد با بابات .نیلو جونم تو رو خدا به بابات نگی من کشوندمت اینجا - اگه تو از بابا میترسیدی حال و اوضاع من این نبود .خیالت راحت من چیزی نمیگم .تا شب نیلوفر با مهدی و درسهاش سرگرم بود ...دوباره کشیده شد ب عالم عاشقیش ..
میلاد خیلی حرصش میداد جلو چشم نیلوفر تو راه مدرسه از نگین کادو گرفت و دست نگین رو میفشرد ...نیلوفر تمام مسیر رو گریه کرد تو کوچه بود ک میلاد بهش رسید از پشت صداش زد و گفت : حسود خانم وایسا کارت دارم ...
نیلوفر بی اهمیت بهش وارد خونه شد و رفت مستقیم سمت اتاق اقابزرگ ...اقابزرگ صورتشو بوسید و گفت : خسته نباشی بیا بابا جان برو زیر کرسی پاهات جون بگیره ..نیلوفر با لباس مدرسه زیر کرسی رفت و سعی کرد خودشو نرمال جلوه بده ...میلاد داخل شد و گفت :پیرمرد سلام - پیرمرد باباته پدر سوخته خسته نباشی شیرمرد من ...اقابزرگ علاقه خاصی به میلاد داشت .خاله سفره ناهار رو روی کرسی پهن کرد و گفت : اومدید ناهار هم اماده است .فریبا پسرای کوچیکرو هم اورد داخل و با دیدن دخترش گفت : وا مادر چرا با لباس مدرسه بلندشو عوضش کن .خاله دست نیلو رو فشرد،و گفت ؛ بچه ام خسته است ولش کن بیا جلو خاله جون و بشقاب غذا رو جلوتر کشید ...اکبر اجازه نداده بود میلاد سربازی بره و براش مغازه طلافروشی دست و پا کرده بود هر چقدر اون طالب زمین و پول بود برعکس محمد با اینکه مدیر مدرسه شده بود ولی خیلی ساده و بی حاشیه بود .بعد از صرف ناهار میلاد از زیر کرسی پاشو ب پای نیلو زد و وقتی نیلو نگاهش کرد گفت : حسود ...اقابزرگ با تعجب پرسید کجاش حسوده ب چی حسودی کنه هزارماشالا خانمه ...
خاله با اخم گفت : میلاد چی شده چندروزه داری این دخترو ناراحت میکنی حواست باشه ها...میلاد خندید و گفت : شما خبر ندارید خیلی حسود شده ...نیلوفر محکم پاشو فشرد و اخم کرد ...
نیلوفر اماده شد و راهی مدرسه شد چون برف باریده برد میلاد رو فرستادن تا همراهیش کنه ...زمین خیلی سر بود و با احتیاط راه میرفتن .میلاد مقنعه اش را کشید و گفت : نیلو - چیه - واقعا تو کی بزرگ شدی من نفهمیدم تو چرا انقدر کوچولویی ولی نگین خیلی از تو بزرگتر دیده میشه .تو حسودیت میشه من اونو دوست دارم ؟ -نخیرم ب چی حسودی کنم اش دهن سوزی هم نیستی - مامانت میدونه عاشق منی 
نیلوفر با عصبانیت ب پهلوش زد و گفت : کی گفته من عاشق توام - چشم هات - چشم هام غلط کردن - چشم های من چی میگن ؟ 
نیلوفر ب چشم هایی خیره شد ک از کودکی شیفته اش بود و سرش رو پایین انداخت و راهشو ادامه داد ...میلاد تا دم مدرسه رسوندش نگین جلو در منتظر وایستاده بود با دیدن نگین دست نیلو رو در دست فشرد و گفت الان بهت میگم چشم هام چی میگن .نگین با عصبانیت ب دستهاشون اشاره کرد و منتظر جوابی از میلاد شد .میلاد با دیدن نگهبان مدرسه ک ب طرفشون میومد نیلوفر را تا جلو در بردو ب نیلوفر گفت : ظهرم میام دنبالت..نگهبان فرستادشون داخل همین ک رفتن تو نگین نیلوفر رو هل داد و فریاد کشید دختره عوضی با چ حقی دست عشق منو میگیری باصدای جیغ و دادشون نگهبان و میلاد وارد حیاط شدند اینبار نگین بود ک نیلو رو میزد و موهاشو میکشید..میلاد و نگهبان جداشون کردند نیلوفر باصدای بلند گریه میکرد مدیر مدرسه اومد و هردوشون رو برد داخل دفتر و با اولیاشون تماس گرفت و با تعجب گفت : از تو بعیده نیلوفر بابات مدیر مدرسه است اونوقت دومین بارته ک دعوا میکنی مشکل شما دوتا چیه ؟ 
نیلوفر پشت میلاد رفت و سرشو پایین انداخت .مدیر دوباره گفت : این پسره کیه باهاش اومدی ...بشینید تا خانوادهاتون بیان ...کمی طول کشید تا فرشته و فریبا وارد دفتر شدند و همزمان مادر نگین هم اومد .مدیر با فریبا با گرمی احوال پرسی کرد و بعد گفت : دومین باره ک دختراتون دعوا و کتک کاری میکنن اونبار دو روز اخراج شدن و این بار دیگه چیکار کنم ...فریبا با تعجب گفت : نیلو تو اخراج شده بودی ؟ فرشته چپ چپ به نیلوفر نگاه کرد و گفت : دختر بدی نبودی نمراتت همه عالیه این چ کاریه ؟ 
مدیر ب مادر نگین هم تذکر داد شروع کرد ب غر زدن..نیلو اروم ب میلاد گفت : اگه خاله بفهمه با نگین دوستی و من بخاطر تو دعوا کردم اول منو میکشه بعد تو رو .میلاد بابام بفهمه اخراج شدم میکشدم ابروم میره .
- هیس من اینجام نترس .چقد دل نیلوفر با این حرف قرص شد ...یهو مدیر ب میلاد اشاره کرد و گفت : این پسره کیه ک با نیلوفر اومده ؟نکنه دوست پسرشه ؟ 
میلاد بی درنگ دست نیلوفر رو فشرد و گفت : خانم مدیر من نامزدش و پسرخاله شم..
با حرفش همه با تعحب نگاهش کردن و فقط نیلو بود ک لبخند رو لبهاش نشست .خاله خیلی زبون باز و زرنگ بود از مرد شدن پسرش و ارزوش ک سالها مخفی کرده بود ک نیلو عروسش بشه حمایت کرد و گفت : بله نامزدشه پسرم ، ما خانوادهاشون خبر داریم منتظریم درسش تموم بشه تا عقد کنن ...
نگین داغون ک بود داغونترم شد فریبا ساده و دست و پاچلفتی چیزی نگفت و بعد از گرفتن تعهد فرستادنشون خونه تا سر و وضع نامرتبشونم درست کنن ...از در مدرسه ک بیرون اومدن میلاد گفت: اینم حرف چشم های من ...نیلوفر فقط لبخند میزد و خاله هم خیلی ذوق داشت .فریبا همش چشم غره میرفت ولی بعد ک فرشته باهاش تو مسیر صحبت کرد اروم شد ...فرشته جلو در خونه گفت .فعلا ب محمد و اکبر چیزی نگین تا خودم حلش کنم .و بعد رو به نیلوفر گفت : میلاد ماه هاست ک بهم گفته بود اگه قراره براش زن بگیرم نیلوفر باشه که هم خانم هم اشنا هم عاشقشه ...میلاد سرشو پایین انداخت و رفت داخل ..نیلو هم خجالت میکشید خاله صورتشو بوسید و گفت : خداروشکر عروس خودم میشی .
نیلوفر خجالت میکشیدو حتی سر سفره شام هم نبود .فرشته با اقابزرگ موضوع رو درمیون گذاشته بود و همه چی رو سپرده ب اون .محمد خیلی رو درس خوندن بچه هاش حساس بود و همه میترسیدن ک مبادا مخالفت کنه ...یهو صدای میلاد تو گوش نیلوفر پیچید از نورگیر پشت بود صداش میزد .نیلوفر بالا رو نگاه کرد و گفت : اونجا چیکار میکنی وای بابامینا نبینن 
میلاد نگاهش کرد و گفت : از کجا باید میدونستم دختری ک انقدر ساده و بی الایش حتی بهم محل هم نمیزاره عاشقمه ...
- خاله راست گفت عاشقمی ؟ - بهت ثابت نشد امروز - نگین چی پس ؟ - دخترایی ک هر روز پایه ی پسرن همون بدرد خوش گذرونی میخورن نگین صدبار اومده مغازه من و پیشم مونده چ اطمینانی میشه کرد،به همچین دختری ک راحت تنشو در اختیارم میزاره ...
نیلوفر از حرفاش خجالت کشید میلاد صداش زد و گفت : دیوونه من سالهاست قلبم بخاطر تو میتپه از خودت جرئت نداشتم بگم ...
چند روزی گذشت تا اقابزرگ موضوع رو به محمد و اکبر اعلام کرد ک میخواد نیلوفر رو خواستگاری کنه .هیچ کدوم رو حرف اقابزرگ اعتراضی،نداشتن چون هم میلاد رو میشناختن هم نیلو رو از بچگی خودشون بزرگشون کرده بودن ...فقط قرار بود تا اتمام دبیرستان نیلو نامزد باشن ...همه خونه رنگ و بوی خوبی گرفته بود همه خوشحال بودند ...فرشته سنگ تموم گذاشت از لباس و طلا چیزی کم نزاشت دست و بال شوهرش پر بود .اکبر هم چون دختر نداشت خیلی نیلوفر رو دوست داشت و خوشحال بود که عروس خودش میشه ...میلاد تا وقت گیر میاورد واسه نیلو کادو میخرید...
میلاد تا دید کسی نزدیک اتاق نیست رفت داخل نیلوفر با دیدنش بلند شد سرپا و از کنار پنجره بیرون رونگاه کرد و گفت : مگه خاله سفارش نکرده تا محرم نشدید نزدیک هم نشید 
میلاد دستهاشو دور کمر نیلو حلقه کرد و گفت : محرم نامحرم چیه وقتی قلب من بخاطر تو میزنه ...فرشته از پشت با جارو چوبی به سر میلاد زد و گفت : چه غلط ها گمشو بیرون چشم سفید ، راسته که میگن چشم رنگی ها بی حیا میشن .میلاد پا به فرار گذاشت و نیلوفر زیر چشم غره های خاله نشست ...اقابزرگ تصمیمشو اعلام کرد که پنج شنبه مهمون دعوت کنن و بعد صیغه محرمیت بخونن ولی بخاطر درس نیلوفر تو شناسنامه ثبت نشه ..میلاد تکیه ب تیر چوبی وسط ایوون خیره به دختری بود که مدتهاست آرزوی داشتنشو داشت، پسر شیطون و دختر بازی که حداقل روزی یه بار با یکی دوست میشد ولی اولین بار بود ک علاقه اش به نیلوفر متفاوت بود....
نیلوفر:
ساعت ها به کادوها و خریدهای خاله چشم دوخته بودم .میترسیدم که نکنه همش خوابه و بیدار بشم و ببینم میلاد با نگین ازدواج کرده باشه ...ساعت از دو شب هم گذشته بود بهش پیام دادم 
بیداری میلاد ؟ خیلی زود جواب داد - اره بیدارم .چرا نخوابیدی ؟ -خودت چرا نخوابیدی هنوز ؟ -پیش اقابزرگم باهام صحبت میکرد نصیحت و تهدید و کلی حرف که باید خوشبختت کنم - قربون مهربونی هاش بشم از طرف من ببوسش .
- صبح دیدمت منو بوس کن انگار اونو بوسیدی لامصب کپی برابر اصلشم ...
- میترسم والا یهو خاله از بالاسر بزنه تو سرم همه جا حاضره فرشته خانم -یادت نره مادرم فرشته است .نگفتی کارت چی بود باهام ؟
- خودمم نمیدونم کارم چیه - دلت تنگ شده ؟ - صبح میبینمت شب بخیر 
قرار بود صبح بریم ازمایش ژنتیک بدیم ک مبادا نسبت فامیلی رو بچه تاثیر بزاره ...تا صبح درست نخوابیدم .بعد صبحانه اماده شدیم ک بریم .بابا خیلی به مامان سفارش کرده بود مراقب روابط ما باشه چون تو یه خونه بودیم .خاله جلو نشست و من و مامان عقب نشستیم ...میلاد از اینه چشمکی بهم زد و بعد رو ب خاله گفت : فرشته خانم عقب میشستی پهلو خاله راحت ..تا ازمایشگاه کلی گفتیم و خندیدیم ...بعد از خون گیری خاله شیر و کیکی که خریده بود را ب دستمون داد و راهی شدیم .رو به ما گفت برید دور بزنید زود تا ظهر بیاید خونه دردسر درست نکنید برام .ما با تاکسی میریم و رفتن ...جلو کنار میلاد نشستم چون گواهینامه نداشت زیاد دور نمیرفت انگشتامو بین انگشتاش گذاشتم .دستمو بالا برد و پشتشو بوسید و گفت : خوب حالا بگو دیشب چرا پیام دادی - واقعا هیچی - دلت منو میخواست ؟
سرمو پایین انداختم و چیزی نگفتم .دستمو محکم فشرد و گفت ولی دل من تو رو..
یکساعتی بیرون گشتیم میلاد خیلی پسر رودار و جذابی بود...پشت چراغ وقتی دید ماشین بغلی نگاهمون میکنه بهم گفت موهامو تو بزارم جلوی سرم بیرون بود ...شالمو جلو کشیدم که گفت : بدی خوشگلیتم همینه ها همه نگاهت میکنن ...اصلا خوشم نمیاد بمن بود نمیزاشتم دیگه مدرسه هم بری - وا چرا - نمیتونم ببینم خانممو نگاه میکنن از اون نگین هم میترسم اذیتت کنه - غلط کرده یادت نره خالم فرشته هستا ...هردو خندیدیم .ماشین رو تو کوچه خلوت پارک کرد و به طرفم چرخید و گفت :خوب حالا چیکار کنیم ؟
با تعجب نگاهش کردم ، مطمئن بودم حتی با نگین رابطه داشته و هر دختری باهاش دوست میشده باهاش بوده ...چیزی نگفتم برعکس ازادی داشتن اون من خیلی تو تنگنا بودم پدر تحصیل کرده و خاله و مامان هیچ وقت ولم نمیکردن حتی مغازه برم ...میلاد جلو اومد و بینیشو ب بینیم زد و گفت : ترسیدی رنگت پریده ...خره اخرین چیزی ک تو دلم به تو ختم میشه شهوته این همه مدت باهات تو خونه تنها بودم مدل بودنت کنارم با همه فرق داره ...فقط بوس دیشبمو میخوام ..تا تکون بخورم لبهامو بوسید و چرخید ماشین رو روشن کنه تو دلم غوغایی بود بوسه ی مردی که از کودکی میپرستیدمش ...به طرفش خیز برداشتم و تو آغوش گرفتمش ناخواسته گریه میکردم اشک شوق بود چقدر شیرین بود اون آغوش اون بوسه حتی اون میلاد اون زمونه ....
**
خاله میز شام رو چیده بود بعد سالها همه بودیم جز آقابزرگ و عمو اکبر ...پسرم خیلی با میلاد و خاله احساس خوبی داشت چون بی نهایت بهش محبت میکردن .بابا مثل من انگار روی تیغ نشسته بود و اصلا براش راحت نبود تو اون خونه با خاطرات قبل بودن ...نیما و متین از تو تبلت و گوشی بیرون نمیومدن وقت سربازی رفتنشون بود ولی هر دو دانشجو بودن ...متین خیلی با میلاد متفاوت بود پسر اروم و سربه زیر ولی میلاد هنوز هم زرنگ و زبون باز ...بعد از صرف شام خیلی زود راهی خونه شدیم ...خاله هرچی اصرار کرد نریم اینبار بابا بود که کوتاه نیومد ...جلو درب موقع خداحافظی حالت تهوع داشت خفه ام میکرد از اون خونه متنفر بودم با دیدن اتاق های خودمون ک حالا دست سرایدار بود و اون سمت دوتا اتاق نصفه کاره ک قرار بود میزبان عروس و داماد ( میلاد و نیلوفر ) باشه ...یکبار دیگه قلبم شکست حتی خرابشون نکرده بودن ..میلاد مسیر نگاهمو دنبال کرد و بعد اروم گفت : میدونم چی تو ذهنته نتونستم خراب کنم خونه آرزوهامو خونه خوشبختیمو ...
- چقدر ثروت داری ؟ - خیلی زیاد چطور -با پول و دارایی هات خوشبخت شدی ....همه شکه شده بودن بدون نگاه ب بقیه با انگشت اشاره چندبار به سینه ش زدم و گفتم : حالم ازت بهم میخوره ....
بابا خیلی تو راه مامان رو دعوا کرد که چنین کاری کرده و بارها گذشته رو یاداورش شد ...اونشب تنها من نبودم که بیدار بودم میلاد هم تا صبح بیدار بود ...زبونم دروغ میگفت هنوزم تشنه وجود میلاد بودم ...بعد از رفتن ما خاله سالن پذیرایی رو بالا و پایین میکرد میلاد قرص مسکنی خورد و گفت : دیدیش مامان هنوزم خوشگل و دوست داشتنی ولی از من متنفره ...خاله روبروی میلاد نشست و دستهای پسرشو تو دست فشرد و گفت : میلاد یچیز میپرسم ارواح خاک اقابزرگ راستشو بگو - قسم دادن دیگه چیه من کی بهت دروغ گفتم مادر جان بپرس 
خاله کمی من و من کرد و باباخره گفت : روزی که نیلوفر رفت از این خونه دختر بود یا نه ؟ 
میلاد چشم هاشو گرد کرد و گفت : مامان ول کن بعد هشت سال دنبال چی میگردی ؟ - جواب منو بده اون دختر بود یا نه ؟ وقتی از اینجا رفت دختر بود - ابروی نیلو ب دنیا می ارزه حجب و حیاش زبون زد خودت بود یک عمر حالا میخوای رسواش کنی - من غلط بکنم یادت نره اون چیزی از بچم برام کم نبود تو جواب بده منم توضیح بدم - مامان هر چی هم شده مقصر من بودم - یعنی اون دختر نبود رفت -مامان تو رو خدا بس کن حتی الانم که شوهر و بچه داشته پاره تنه منه بعد اون تونستم دست ی دختر رو بگیرم تونستم ؟
میلاد دست مادرشو فشرد و گفت بیشتر از یکسال محرم بودیم مامان تو میدونی چقد نیلوفر رو دوست دارم عشق بود نه شهوت هردومون عشق بود - مبارکت باشه - چی مبارکم باشه اینکه حتی زنم رو ازدست دادم 
خاله دستهاشو کنار صورت میلاد گزاشت و گفت : پدر شدنت مبارکه ...وقتی مهدی رو دیدم قلبم لرزید مگه میشه این همه شباهت انگار بچگی خودته نشستم حساب کردم هرجورم بگی نیلوفر حامله بوده وقتی رفته با شوهر کردنش کار ندارم اون بچه ی توعه قسم میخورم بچه تو ...
میلاد شکه گفت : مامان ول کن همینت مونده یکاری کن دوباره نیلوفر بزاره بره چطور حامله بود که نفهمیدم شما چرا نفهمیدی ؟ تهمت نزن 
متین جلوتر اومد و گفت : میلاد مامان کم بیراه نمیگه مهدی انگار سیبی ک باهات نصف شده - برادرم تو دیگه چرا .اون بچه از پدرش شناسنامه داره - داشته باشه دلیل نمیشه میگم ازمایش ژنتیک بگیریم 
میلاد چندبار سرشو تکون داد و گفت : یعنی چی ؟ خدایا این چ وضعشه .نیلوفر تو چیکار کردی با خودت و من ...
اونشب تا صبح حرف زدن و تصمیماتی گرفتن ...نزدیک های صبح گریه های میلاد تو خفا و اونورم گریه های من بود بالا سر پسر بی پدرم گریه میکردم ...وقتی بغلم کرد دوباره اتیش عشقش روشن شد فکر میکردم فراموشش کردم ولی مگه میشه کسی رو ک میپرستی از یاد ببری ولی از دل نمیشه برد ....

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : jodaei
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.50/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.5   از  5 (2 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

چهارمین حرف کلمه rzpvyx چیست?