داستان مانی ماه - اینفو
طالع بینی

داستان مانی ماه

صدای کفشاش مثل سوهان کشیدن روی مخم ازارم میداد ...
وای نه..... تروخدا نه ..........من تازه اینجا رو تمیز کردم........ببین چقدر سفید شدن ببین عین مرمر میدرخشه
نکن بزرگ....... تروخدا با کفش نیا ...زحمتام رو هدر نده ....بسه دیگه ...

 


با نگاهم به اون قدمها التماس میکردم ...ولی برخلاف تمام دعاهام بازهم صدای سوهان کشیدن کفش هاروی نِروم بود .....
نیا دیگه.... تا اینجا اومدی .....بزار بقیش تمیز بمونه..... اخه خیر ندیده من از صبح کمرم نصف شد تا این سنگ

هارو برق انداختم ...بابا منم ادمم.... یکم به فکرم باش ...چه جوری دلت مییاد اینقدر منو بجزونی ؟....
تق تق ...یه مکث ...تق تق ...تق تق ...بازهم مکث... یه سایش ِکف ِکفش روی زمین ....


با چشمهای تار.... نگاهم به رد کفش ها بود ....دستمال از دستم ول شد ...دیگه چه اهمیتی داشت.... کارخودش رو کرد...
تمام زحماتم رو هدر داد ...الهی بمیری بزرگ که هر چی میکشم از دست تواِ ...بزمجه....
قدمها نزدیکتر شد ....وچشمهای من تارتر ..


شاید پیش خودت بگی چند تا جای کفش که چیزی نیست... دوباره برمیگردی تمیزشون میکنی...
ولی این نبود ...درد من ....تنها این نبود.... درد من ....درد تمام کسایی بود که زیر یوق ادمهایی بودن که زیر دست هم خون هاشون زجر میکشیدن ودم نمیزدن ....


قدمها با طمانینه بهم نزدیکتر شد ...پاهام خواب رفته بود ...دیگه نمیتونستم بیشتر از این روی دو زانو خم شم ...بی ارده پاهامو کج کردم ونشستم روی زمین ....هنوزهم نگاهم به اون قدمها بود ...
-اِ...نشستی مانی ؟مگه مامان نگفته بود عصری مهمون داریم سالن باید بدرخشه ...این جای کفش ها دیگه چیه؟
عجب ادم تنبلی هستی ها ...مامان ببینه تیکه بزرگت گوشته ...نوچ نوچ نوچ فقط بلدی بخوری وبخوابی ...اخه یکم به خودت تکون بده... دخترهم اینقدر شل و وول نوبره والله ...
قدمها دورشد ....
-نوچ نوچ نوچ ...بیچاره بابا نمیدونه دسته گل داداشش چقدر تن پروره ...نوچ نوچ نوچ ...
وبعد ........پقی زد زیر خنده ...


-بساب مانی هنوز کلی کار داری انجام بدی ...
نگاهم به رد کفشها خشک شده بود ....همون ردی که نشون از کفشهای فوق العاده گل الود وکثیف داشت ...کاش یه ذره مروت تو دلش بود ...


هوم چی از خدا میخوام؟ کاش یه ذره رحم تو وجودش بود ....یکم عاطفه...... این جوری منم میتونستم یه نفسی بکشم ...
صدای جیغ زن عمو تو سالن پیچید ...
-مانی این چه وضعیه ؟مگه قرار نبود زودتر تمومش کنی؟ وای اینجا که همه اش گلیِ .....
زود باش تا دونه دونه اون گیساتو نکندم.... زود باش الان خواستگارها میرسن ...
-مامان ....مامان این جوراب من کو؟


-اومدم بزرگ جان .....اومدم مادر.....
از کنارمن که رد شد یه دونه از اون وشگون های اساسی ازم گرفت ....
-دِ دست به جنبون ذلیل مرده ...همه کارهام مونده رو هوا به امید تو...بجنب مانی تا این دفعه پرتت نکردم تو کوچه ...


اشک چشمام از درد بیشتر شد ویه قطرهءسمج از گوشهءچشمم سُر خورد وسرازیر شد ....
صدای تلق تلق کفشهای زن عمو ...وبازهم نگاه گیر من به اون رد قدمهای خشک شده که حالا روشن تر شده بود ....
پاهای خواب رفتم رو دراز کردم ویه نگاه به دستمال توی دستم کردم ....زیر لب زمزمه کردم


خدا تاکی میخوای امتحانم کنی ؟...مطمئن باش من رفوزم ...زودتر این امتحان کوفتی رو تموم کن ...صبرم سر اومده ومیخوام برم پیش مامانم بابام ....پیش مهدی ...
دوباره بساطم وجمع کردم وبردم سر سالن ....دونه دونه ءسنگها رو با دستمال نم تمیز کردم وبا دستمال خشک برقشون انداختم ...
دوباره سنگ بعدی ......سر زانوهام میسوخت .....خدا ازتون نگذره خیر ندیده ها ...
هنوز سنگ اخر تموم نشده بود که صدای زن عمو اومد
-مانی تموم نشد ؟بجنب
- اومدم زن عمو...


طوبی از اطاقش اومد بیرون
-چه عجب تموم شد...دوساعت دیگه هم لفتش میدادی ...اخه خسته میشی .....کم ازخودت کار بکش....یکم استراحت هم خوب چیزیه ...


صدای عمه
-مانی الهی خبرت بیاد بجنب دیگه کارام مونده ...
طوبی رو بدون جواب ول کردم ...کارِ یه روز دوروزم که نبود... سه سال بود که تو این جهنم زندونی شده بودم ....باید صبر میکردم ودندون رو جیگرمیذاشتم ...
زن عمو با اخمهای تو هم غرید


-کجایی پس تو؟ ...وردار این میوه ها رو بشور....... یالله کلی کارداریم ...
میوه ها رو شستم...... خشک کردم..... تو ظرف پایه دار چیدم وگذاشتم روی میز وسط پذیرایی ...صدای عمو اومد
-مانی.... مانی بیا این شیرینی ها رو بگیر
-سلام عمو
-سلام
عمو رو که میشناسید ؟نه ....اخه از کجا بشناسی؟ ...
عمو یه مرد بود....... هه جوک گفتم ........خوب معلومه که عموم یه مردِ ..
خوب اخه چی شو بگم ؟....یکم از بقیه باهام مهربون تر بود ...البته نه اینکه فکرکنی نازم و میکشه یا عزیزم جانم میکنه.... نه ...


فقط با وجود تمام تهدیدات زن عمو ....نمیزاشت منو بیرون کنه
یعنی وجدانش رو این جوری اسوده میذاشت که بچهء داداش مرحومم و زیر پروبال خودم گرفتم ودارم نونِش رو میدم ...
اینجوری هم بین خویش وقومش سرشو بلند میکرد وخودشو یه ادم خیّر جا میزد.... از اون ور هم یه کلفت بی جیره ومواجب گیرش مییودمد که کلی به نفعش بود ....
-سمیه ...سمیه
-بعله اقا ..
-با طوبی حرف زدی ...؟
-بله درست وحسابی توجیهش کرده ام ...از خداش هم باشه ...طرف مایه داره ...پولش از پارو بالا میره کی میخواد بهتر از اقا یوسف ...


-خوبه خوبه ...بهش بگو چیزی نگه تا خودم همه چی رو راست وریست کنم ...
زن عمو برگشت وچشمش به من افتاد
-اِ تو که هنوز وایسادی ؟برو شیرینی ها رو بچین که الان خواستگارها میرسن ...
-بزرگ ......مادر اومدی؟
-بعله مامان اومدم ....
همون جور که غرغر میکرد ومیدونست که همه صداشو میشنون پائین اومد ....


-نگاه .....انگار قرار شاهزاده شهر زاگالا بیاد خواستگاری دختر قزمیتشون ...اخه یه طلافروش ِ..زپرتی ِ..سر خلوتیان... که همیشه بین موهاشو پل میزنه... دیگه این حرفها رو نداره....


-قربونت برم مادر.... این جوری نگو.... بابات میشنوه.... خودت که میدونی چقدر بابات رو این ازدواج حساب باز کرده... اگه بشه میدونی چه پولی تو جیبمون میره ...برو مادر.. برو با روی خوش بشین که الان مهمونها پیداشون میشه ...
شیرینی های لطیفه رو هم توی یه ظرف پایه دار کریستال مرتب ومنظم چیدم ...فرقی برام نداشت که کی میادو کی میره ...کارمن این بود که سرم تو کارخودم باشه وهرچی که بهم میگن بگم چشم ...
شیرینی ها رو هم کنار ظرف میوه چیدم وزیر نگاه ِخیرهءبزرگ رفتم سراغ پیش دستی ها کـــــه ....
صدای افتادن یه چیزی منو برگردوند ...


نگاهم به سیب قرمزو خوشگل روی زمین بود که دونه به دونه تمام میوه ها ریخت و....وای .....
ظرف کریستال تا نصفه خالی شد ....
نگاهم بالاتر اومد ...یه گلابی تو دستهای ِبزرگ بود ...
صدای جیغ زن عمو نذاشت بیشتر از این نگاه خشمگینم رو که با یه لبخند شیطانی جواب داده میشد بهش بدوزم
-ای خاک تو سرت مانی.... اخه این چه وضعیه؟ ...یالله زودباش دوباره ببر بشورشون خشکشون کن.... یالله مانی ...اومدن..... وای خدا من از دست این احمق دست وپا چلفتی چی کار کنم؟


میوه ها رو زیر نیشخند بزرگ بردم تو اشپزخونه دوباره مراسم از سر گرفته شد ...شستن ....خشک کردن....... مرتب چیدن.... شستن ......خشک کردن .....مرتب چیدن ...شستن ...


این دفعه دیگه نبردمشون ....همینم مونده بود که دوباره بزرگ بزنه زیرشون و ....همش بریزه
اصلا نمیدونم چه پدر کشته ای با من داشت ...
دینگ دینگ ...
=======
دینگ دینگ ...
-اومدن مانی برو درو بزن.... بعد هم برو تو اشپزخونه..... نبینم از اون تو پاتو بزاری بیرون ها ...مانی شنیدی ؟
-بعله زن عمو ...میشینم تو اشپزخونه ...
-اره بهتره همون تو بمونی اخه هرکی ببینتت میگُرخه ...اینقدر که زشت وسیاهی ...اصلاتو به جهنم .....کلاس خودمون پائین میاد ...
سرمو انداختم پائین وزیر بار متلکهای بزرگ خودمو پشت در اشپزخونه قائم کردم ...


خوب حتما فهمیدی امشب قراره چه اتفاقی بیفته ؟...
امشب شب خواستگاری اقا یوسف ...شریک ورفیق فاب عمو... از طوبی دردونهء حسن کبابیه ...
هه چه بامزه ....اینو دیگه از کجا گیر اوردم؟ دردونهءحسن کبابی.... ریز ریز شروع کردم به خندیدن ...


اره داشتم برات میگفتم... چی میگفتم؟ ...لبخندم پررنگ تر شد ...دردونه.... اره طوبی دردونه ءعمو که تقریبا سه سال از من بزرگتر بود


قصهءاین خواستگاری هم سر دراز داره هی جونم برات بگه که این اقا یوسف از اون پیر پسرهای ترشیده وخرمایه داری بود که فقط یه نفر و میخواست تا تنبونش رو براش بالا بگیره ...اخه خیلی لاغر بود ...یه چیزی میگم یه چیزی میشنفی ها ...
لاغر ودراز ....موهاشم که شکر خدا یکی بود.... هیشکی نبودِ ....
گرفتی چی گفتم؟ یعنی بندهءخدا سر خلوتیانه.... یعنی کچله.... البته نه.... خیلی هم کچل نیست.... یه ریزه سرش برق میزنه مثل آینه مینی بوس ...


این از موهاش ....از قیافه اش هم نگم بهتره.... چون هم تاحالا خیلی دیدش نزدم .....هم درست نیست تو روی نامحرم نگاه کنم ...باور کن من فقط به خاطر حرام وحلالیش دیدش نزدم ...
خب کجا بودم ...اَه هی حرف میاد تو حرفم سررشتهءکلام از دستم در میره ....


اره به قیافشم کار نداشته باش ...هرجور دوست داری توصیفش کن ...خلاصه قدش خوب بود این یه پواَن مثبت به حساب میومد ....
فکرشو کن با قد 171طوبی.... یکی میومد با قد 165.... بیچاره طوبی .... قرار بود دلش رو به چی این اق یوسف خوش کنه ...؟
از وجناتش همین بس که موقع خوردن پرتغال نصف ابشو توی بشقابش خالی میکنه و بقیه اش روهم تو عرض سیم ثانیه میفرسته تو خندق بلا ...اه حالم بد شد ...


اخه به این هم میگن ادم ...که این طوبای ِ نفهم چشمش رو رو همه چیزش بسته ومیخواد زنش بشه ؟..دخترهءجفنگ فکر میکنه بعد از ازدواج میتونه یارو رو درست کنه ...


از اختلاف سنشون هم این وبگم که طوبی بیست وپنج سالشه ومستر یوسف چهل سال ...حالا بشین با چرتکه حساب کن چند سال اختلاف سنی دارن ...
اِ؟سنم وکه لو دادم ....اصلا اقا این یه خط و ندید بگیر ...انگار نه انگار که سن طوبی رو نوشتم
بشکون زن عمو دوباره منو پروند ...ای خدا مگه جایی از دستم سالم مونده که این شمر ذل جوشن بخواد وشگونش بگیره ...
-مگه نیم ساعته صدات نمیکنم ؟چرا سینی چایی رو اماده نکردی؟ بجنب زبون مهمونها چسبید به حلقشون ...شیش تا چایی بریز تا طوبی بیاد ببره ...
در حالی که داشتم دستم رو میمالیدم تا درد کمتر بشه گفتم


-چشم زن عمو الان میریزم ...
-اب زیپو نریزی مانی ...نه زیاد کم رنگ... نه زیاد پررنگ ...زودباش تا طوبی رو صدا کنم ...
صدای مادر شازده پسر اومد


-مزاحم نباشیم سمیه خانوم ...؟
-نه بابا این چه حرفیه؟ رفتم به طوبی گفتم یه چند تا چایی بریزه ...
صداها برام گنگ بود ...یا خیلی اروم حرف میزدن یا به سلامتی بنده کم شنواشده بودم وحرفاشون رو

نمیشنیدم ...
چایی ها رو ریختم نه اونقدر سر پر نه اونقدر سرخالی ... نه کم رنگ نه پررنگ ...یه چایی دبش وفرد اعلا
طوبی با ناز وکرشمه اومد تو ....خدایی هرکی رفتار طوبی رو میدید فکر میکرد دختر کدوم وزیر...و وکیلی هست که داره این جوری دماغشو بالا میگیره ...


با اون کت ودامن واون ارایش وموهای افشون خوب ....نمیتونم بی انصافی کنم ....واقعا خوشگل شده بود ....کاش به جای این همه خوشگلی خدا یه جو عقل بهش میداد تا خودشو به خاطر پول این مردک بد بخت نکنه ...
خوش خوشان سینی خاتم کاری شدهءبرنز رو برداشت وبا یه لبخند دل خوش کنک.... یه تشکر ابکی نثارم کرد ورفت ...
نشستم رو همون صندلی دم دستم ...صدای ماشالله ماشالله گفتن مادر دوماد مییومد ...الحق که طوبی ماشالله هم داشت ...
نگاهم به دیوار بود ....ولی انگار از دیوار رد شد ورفتم تو گذشته ها ...


اون موقعی که من هیجده سال داشتم وبابا ومهدی ومامان هنوز پیشم بودن ..
یادمه اولین خواستگاریم.... چقدر هول شده بودم ...دست وپام وگم کردم وکل سینی رورو پای مادر دوماد که از قضا خیلی هم فیسان چوسانی بود دَمر کردم ...


همون شد که مادرِ.... رفت وپشت سرش رو هم نگاه نکرد ...پسره رو زیاد یادم نیست فقط جورابهاشو یادمه.. طوسی با خطهای مشکی ...همین .......اولین خواستگار من پسری بود با جورابهای طوسی ....
فکر کن تیتر یه فیلم این باشه من که حتما میرم ببینمش البته اگه پول ووقت داشته باشم ...
یه وقتهایی فکر میکنم کاش همون موقع حواسم رو بیشتر جمع میکردم تا مادر دوماد ازم خوشش بیاد وعروسش بشم ...حداقل از این همه امرو نهی وبکن ونکن راحت بودم ...


صدای خداحافظی اومد ...اِ چه زود ...یه نگاه به ساعت انداختم ....وای هشت شب بود...


خوب معلومه که باید برن ... چقدرهم وِر زدن ...مگه قرار خواستگاری نبود؟پس چرا اینقدر طول کشید...؟نکنه دیدن تنور داغه ....نونو چسبوندن ...وقرارِ بقیهءکارها روهم گذاشتن ...
صدای بزرگ میومد ...


-اخه بابا این چه وضع دختر شوهر دادنه ؟مرتیکه جلنبر داره برای شما کلاس میزاره... به جای اینکه با یه تیپا بیرونش کنی ...داری دخترت رو پیش کش میکنی ...؟
به سمت طوبی برگشت
طوبی تو دیگه چرا؟ اخه کجای این ادم به تو میخوره که داری این جوری براش غش وضعف میری؟ ...
-بسه دیگه.... چیه همش داری ایهءیاس میخونی ؟داماد به این خوبی ...چرا دست دست کنم ؟


-نترسید این پسر ترشیده ای که من دیدم عمرا کسی با این اخلاق گندش زنش بشه ...همون جوری که تا الان بوی ترشیدگیش بلند شده وکسی نبوده نجاتش بده.... بعد از این هم کسی خودشو بدبخت این یارو نمیکنه ...


-اخه تو چته پسر ؟دیگه چی میخوای ...؟اقا یوسف شریک منه ...فقط ده تا مغازهءطلافروشی داره ...داراییش صد برار منه ...میدونی اگه بشه دامادم چه سودی میکنم؟ ...میدونی چقدر به نفعمون میشه ؟....
-من چمه؟ ...بابا طرف تَوهم مالکیت مطلق داره ....از حالا که طوبی زنش نشده داره امرو نهی میکنه ...
ادای یوسف رو دراورد ....
-طوبی خانوم اون نمک پاش رو بدید ...طوبی خانوم یه لیوان اب بیارید..... طوبی خانوم کوفت میخوام ...طوبی خانوم درد میخوام ...


بابا این هنوز زیر یه سقف نرفته داره از دخترت بیگاری میکشه ...اونوقت شما ها چشمتون رو بستید ودارید دخترتونه دودستی میدید خدمت اقا ...به خدا موندم از کارتون ...بابا دخترتونه ها ...طوبی تو چرا چیزی نمیگی ...؟
-من چی بگم هرچی بابا میگه حتما خیرو صلاحمو میخواد ....


-خاک تو سرت طوبی.... همینه دیگه... وقتی تو قراره با اون عنتر زندگی کنی وهیچی نمیگی.... من چرا گلوی خودمو جرمیدم ؟هر غلطی خواستید بکنید ....
با اینکه چشم دیدن بزرگ رو نداشتم ولی تو این یه مورد حق رو کاملا بهش میدادم... اقا یوسف یه مرد خودرای ودمدمی مزاج وفوق العاده رک بود ....که اصلا نمیدونستی باید باهاش چه جوری برخورد کنی ...
انقدر دمدمی که میخواستی سرت رو ازدستش به دیوار بکوبی....


من واقعا تو حل این مسئله مونده بودم عمو وزن عمو فقط به خاطراون ده دهنه مغازه میخواستن دختر دسته گلشون رو به همچین قزمیتی بدن ....؟


با صدای کوبیدن در اطاق.... به خودم اومدم ...بیچاره بزرگ راست میگفت ...خودش بود وهمین یه دونه خواهر ....اونم طوبی که هم خوشگل بود ....هم تحصیل کرده...


ولی کو گوش شنوا ...انگار این جماعت قصد کرده بودن دودستی این دختر رو بدبخت کنن ...
-مانی؟ مانی؟ کدوم خراب شده ای موندی؟... بیا این میوه شرینی ها رو جمع کن ...
سلانه سلانه راه افتادم ...شیرینی ها رو جمع کردم ..ظرفها رو شستم ...میوها رو ریختم تو جامیوه ای ...میزها رو دستمال کشیدم ...ظرفها رو خشک کردم وگذاشتم سرجاشون
-مانی پس این شام چی شد ...؟کی اماده میشه ...؟
-الان زن عمو ...
با خستگی درکابینت رو بستم وزیر قابلمه ها رو خاموش کردم ...
میز رو چیدم وصداشون کردم ...خداروشکر برخلاف تمام تحریم ها حق داشتم سر سفره باهاشون بشینم.... بالاخره هم خونشون بودم نمیشد که مثل کلفت ها بیرونم کنن ...
شام خورده شد... ظرفها شسته شد ..اشپزخونه دستهءگل شد ومن ...مثل یه جنازه ....مسواک رو به دندونهام نشون دادم وسرم به بالشت نرسیده خرناسم بلند شد ....


حتما تا حالا منو شناختی ....من مانی ماه هستم ...چرا بهم میگن مانی ؟
خوب این جوری راحت تره ..اونم تو عصری که همه رو مخفف صدا میکنن ...باز جای شکرش باقیه که من هنوز پارت اول اسمم رو دارم


اینجا خونهءعمومه... عمو حامدم ...داداش بابای من که اسمش حسام بود ...
تا وقتی که یتیم نشده بودم بد عمویی نبود ...منو که میدید یه دستی به موهام میکشید ومیگفت چه طوری عمو ؟همین.... در همین حد ..


ولی زن عموم از همون اول ناجنس بود ...یعنی همیشه مامان خدابیامرز منو میجزوند ...حالا چرا شو هیچ کس نمیدونه ....فقط میدونم چشم نداشت مامان منو ببینه
مهدی اون موقع ها خیلی کوچیک بود هنوز نمیدونست چی به چیه ...ولی من که تا نوزده سالگی زیر بال و پر خونوادهءخودم بودم........ میدونستم که ظاهر وباطن خونوادهءعموم اینا باهم فرق میکنه ...
با طوبی نه بد بودم نه خوب ...یه جورایی کلا مثل تفلن ....نچسب بود ...


همیشه یه مدت طول میکشید که یخش باز بشه وبخواد روی خوش نشون بده ....
ودراخر بزرگ .... خان داداش طوبی ...پسرعموی بنده.... که تا مقطع لیسانس تحصیل کرده بود ولی در حال حاضر تو جواهر فروشی عمو... جنس هاشو دولا پهنا به مردم مینداخت ...


یادمه عمو همیشه به بابا میگفت
- حسام دیوونه ای که داری تو شیرینی فروشی کار میکنی ...خوب مغازه ات رو بفروش بیا پیش خودم.... تو نمیدونی سود تو طلاست.... تو جواهره ...چه موقع فروش چه موقع خرید ضرر نمیکنی ...


ولی بابای خدابیامرز من که خدا نور به قبرش بباره قبول نکرد وهمین شد یه کدورت بین دو تا داداش ...تا جایی که دیدارهای هفته به هفتهءما.... به ماهی یک بار واخر سر هم به عید به عید رسید


نمیدونم چه سری بود که بابا تا با عمو حرف میزد عمو بهش بر میخورد.... میدونستم این وسط یه حرفهایِ ناگفته ای هست که حتی مامان هم خبر نداره ولی هرچی که بود میدونستم عمو به بابام بدهکاره


نمیدونستم چقدر یا چه طوری ؟ ولی این رو مطمئن بودم که بابا یه پولی دست عمو داره واون هم بهش پس نمیده... اخه یه بار خودم گوش کشی کردم ودوزاریم افتاد ...
بابا میگفت داداش طلب من رو بده میخوام خونه بخرم .... دستم خالیه از شیرینی فروشی چیزی عایدم نمیشه هرچی در میارم دودستی میدم بابت قسدهای مغازه ...
خونه امم که اجاره ایه ...به خدا دخل وخرجم با هم نمیخونه ...


کاش اون موقع ها بیشتر دقت میکردم.... کاش یه بار راست وپوس کنده از بابا میپرسیدم که جریان این قرض چیه تا حداقل الان یه پولی تو دست وبالم بود واین جوری اسیر وعبیر نبودم


کجابودم ...؟ای بابا حواس برام نمونده ...اره داشتم از بزرگ میگفتم ...
بزرگ چهار سال از طوبی بزرگتر بود وهفت سال از من یعنی میشد بیست ونه ساله اره یه همچین چیزهایی.... حالا یکم بالا یا یکم پایئن ...فرقی نداشت ...
یادمه بزرگ از کوچیکیش باهام خوب بود ...یعنی همیشه هوام رو داشت ...برخلاف طوبی که همیشه خودشو یه سروگردن از ما بالاتر میدید همیشه خاکی بود ومثل یه داداش بزرگتر به فکرم بود ..
حتی یه سال برای تولدم کادو خرید ...باورت میشه ...؟همین بزرگ رو میگم ها ...همین که امروز دو دفعه منو روانی کرد ..اره خودشه ....همین نَکَره ...
میدونم باورت نمیشه ولی باور کن این اخمخ (احمق ) تا سن هیفده سالگی رفیق فابریک من بود ...نه ازاون رفاقتها ...ازاین رفیق بامرام ها ...


از اینایی که اگه بگی جونتو بده ....قلبش رو دو دستی از توسینه اش در میاره ومیگه بفرما رفیق ...قلبم مال تو ...
ولی نمیدونم چی شد... چه اتفاقی افتاد ...که اون رفیق صمیمی ...اون یار قدیمی.... شد دشمن خونی ...
اونقدر دشمن واونقدر دور که خودمم نفهمیدم چه جوری رابطمون بهم خورد ومن از مانی ماه.... تبدیل شدم به مانیِ تنها ...
خیلی سعی کردم بفهمم دردش چیه.... چرا منو داره رد میکنه؟ ولی نفهمیدم ....
فقط یادمه یه بار که گیر سه پیچ بهش دادم تا جریان رو بگه ...سرم داد کشید وگفت ...


-دست از سرم بردار مانی.... تو دیگه برای من مردی... بهتره من هم برات یه مرده به حساب بیام ...
اونقدر شوکه شده بودم که اصلا نفهمیدم کی بزرگ رفت ومنو تنها گذاشت ...ازهمون جا بود که تنها کلمات رد وبدل شده بین ما به این دو کلمه ختم شد ...


سلام ......خداحافظ ...
همین وهمین وهمین ...ودیگر هیچ ...
بزرگ... چتر حمایتش رو از رو سرم برداشت ومن کم کم به حضور کم رنگش توی زندگیم عادت کردم ...
ولی نمیشد ...یعنی نمیشد که بشه ...بحث یه روز دوروز نبود.... بحث شونزده هیفده سال عمرِمن و بزرگ بود.... که تو همین حیاط سپری شده بود...


صدای مشت زن عمو منو از خواب نازم پروند ...ای خدا کی این زندگی جهنمی تموم میشه ...؟
دوباره صبح شده بود ...وکارمن شروع ....لازم به توضیح نیست... خودت که کار یه کلفت رو میدونی ...پختن وشستن واتو کشی وتمیز کاری و....خلاصه هر کاری رو که فکر ش رو کنی ...


صدای داد بزرگ از طبقهءبالا میومد ...
-مانی ...مانی این لباس ابی من کجاست ...؟
یکم فکر کردم... اونو که دیروز اتو کرده بودم تو لباس تمیزاش گذاشته بودم ...
یه تقه به در زدم ...وای خدا اینجا چرا مثل دل و رودهءمنفجر شده میمونه ؟ مگه بمب دستی ترکوندن که این جا شده بازار شام؟...


بزرگ درحالی که بین یه کوپه لباس دست به سینه وایساده بود وبا پاهاش ضربه های عصبی به زمین میزد ...نگاهش رو مثل میخ تو چشمام فرو کرد ...
-چی شده ...؟
-لباس ابی من کو؟ ...هان ؟مگه نگفته بودم اتوش کنی امروز لازمش دارم ...یعنی فقط میخوام بگی یادت رفته ...من میدونم وتو ومامان ...


یه نگاه به دور تادور اطاق درهم ریخته که مثل اش شعله قلمکار هیچی توش معلوم نبود انداختم ......یه سرچ تو مخ اکبندم کردم ...خدایا من که دیروزاتوش کردم و بین همین لباسها گذاشتمش ...
یکم نگاهمو چرخوندم ..لباس ها رو بادست کنار زدم ...رسیدم به ته کمد ...دست انداختم ولباس ابی رنگ رو که بعد از یه لباس زیتونی بود دراوردم وجلوی اقای نکیر ومنکر گرفتم ...


نگاهش یکم اروم شد ولی میدونستم پروتر از این حرفهاست که بخواد ازم تشکر کنه .... یا بخاطرفریادی که زده عذرخواهی ...
-خوب این اونجا چی کار میکنه؟ ...مگه نگفته بودم که بزارش بین لباس اتو کرده هام؟ ...
یه نگاه به کمد انداختم ..یه نگاه به لباس ...خوب توی این کمد که لباس اتو کرده ها رو میزارم ...اینم که لباس

اتو کرده است ...یا من مخم هنگ کرده یا این بشر داره گیر بیجا میده که مطمئنا گزونوی دوم ( به قول باقالی اخراجی ها ) صحیح میباشد ...
انگار خودش از نگاهم گرفت که فهمیدم گیر بیخوده ...لباس رو از دستم قاپید وگفت ...
-کیف پولمم گم شده پیداش کن ...
وای نه ...اخه من تو این بازار مکاره چه جوری کیف پول تورو پیدا کنم ...یه نگاه سرسری انداختم ....نه نمیشد به این راحتی تو این انبار کاه دنبال سوزن گشت ...


شروع کردم به تمیز کاری ...
-هی هی داری چی کار میکنی ؟ من میگم کیفم رو پیدا کن تو داری برای من رخت ولباس جمع میکنی ؟نکنه مخت رو بردی سرویس که همه چی رو باهم قاطی میکنی ....؟
یه چشم غره رفتم وگفتم ...
-شما بفرمائید صبحانتون رو میل کنید ....بنده کیف رو خدمتتون میارم ...
خوب خدارو شکر که چشم غره ام کارخودشو کرد چون بی سرو صدا از در زد بیرون ورفت سراغ صبحونهءشاهانه اش ....
وای ببین با این اطاق چه کرده ...اخه مرد حسابی یه کلام از من بپرس لباست کجاست چرا این همه بهم میریزیشون ...؟


یه نگاه به کمد دیواری که مثل کمد اقای هوپی درش بازو تمام وسایلش به هم ریخته بودهم انداختم.... خدایا حالا کی حال داره این وجمع کنه؟ ...
یه نگاه به ساعت کردم وای الاناست که صداش در بیاد ...کمد رو سرهم بندی جمع کردم ورفتم سراغ بقیهءچیزها ...نبود خدایا نیست... اخه این کیف پول لعنتی کجا میتونه باشه....؟
دوباره گشتم گشتم وگشتم ....نبود... هیچ جا نبود ...زیر تخت ...روی تخت ...کنار تخت ...بالای تخت ...خودمم نمیدونستم چرا همش دارم دور تختش میگردم ...اخه جای دیگه ای نبود ...
آخ مامان به دادم برس ...یه دونه از اون فرشته های خوشگل بهشت رو برام بفرست که این کیف بی صاحاب مونده رو پیدا کنم ...


خسته... سر پا شدم... نیست که نیست ...یه نگاه دیگه به اطاق انداختم ...خدایا یعنی کجاست؟ ...صدای زن عمو بلند شد ...
-مانی بیا این سفره رو جمع کن دارم میرم بیرون ...
-اومدم زن عمو
وای حالا جواب این موسیو اخمالو رو چی بدم .؟خودمو سپردم دست خدا واومدم تو اشپزخونه ..یه نگاه به چپ ...یه نگاه به راست ...پس کجاست ...؟
-مانی حواست کجاست ؟من دارم میرم بیرون ...برای ناهار یه غذای کم کالری بزار ...عموت وبزرگ خونه نمییان ..طوبی هم که دانشگاهه ...
-مگه بزرگ خان رفتن ؟
-چه طور ؟


-اخه به من گفت کیف پولش رو پیدا کنم ...
-اها اونو که پیدا کرد اینجا گذاشته بود ...
نفس هام به شماره افتاد حتی یه کلام به من نگفت که کیفشو پیدا کرده ای نامرد ...دوساعته دارم حرص میخورم.... اقا داره اینجا برای من خوش خوشان صبحانه کوفت میکنه وبه ریش نداشتهءمن میخنده...ای بخشکی شانس ...
مثل فیلم های اب دوغ خیاری یه پسر عموی عاشق هم نداریم که به دادمون برسه ...چی میشد مثلا یه شب بهم بگه
...عزیزم مانی ماه ....من عاشقتم ...دوست دارم میخوام باهات ازدواج کنم ...هه ....اگه یه جو شانس داشتم اسمم رو میزاشتن شمسی ...نه مانی ماه ...

با کلی غر غر صبحونهءیخ کرده ونون خشک شدهءبربری رو به سق کشیدم وحرص وجوش رو تناول فرمودم ...
هی بابا اینم از زندگی ما هیچیش به ادمیزاد نرفته ...


فکرم رفت سمت طوبی ...خوش به حالش رفته دانشگاه کاش منم میتونستم ادامه تحصیل بدم ولی با کدوم پول یا با کدوم حمایت ...همین که عمو لطف فرمودن وبنده روزیر پروبالشون گرفتن کلی باید خدا روشکر کنم بیشتراز این توقع بی جائیه ...


اونم از کی ؟از عمو که حتی حاضر نیست سالی به دوازده ماه یه مانتوی نو برام بخره ...حالا بزاره برم ادامه تحصیل بدم ...من تا ترم سه خونده بودم یعنی میتونستم بیشتر هم بخونم ولی نشد مامان وبابا تصادف کردن ومهدی هم دق کرد وخلاص ...


من موندم ومن ...تنها... بی حامی.... بی کس... با خونواده ای که چشم دیدنم رو نداشتن ...
عمو صرفا وجود منو تحمل میکرد... میدونست باری روی دوشش هستم ...ولی کاری نمیتونست انجام بده ...تنها کسم همین عموم بود


خاله هام که خودشو همون اول راحت کردن وگفتن ما دختر تو خونمون نگه نمیداریم ..سخته ...مسئولیت داره تازه ما زن مردمیم ...شوهرامون نامحرم هستن ...عمه هم تقریبا همین جواب رو داد البته با یه شیوهءدیگه ...
همین شد که کار من افتاد به خونوادهءعمو ...ای جوونی ..سه ساله که تو این جهنم اسیرم وکسی نیست که بگه خرت به چند ...


همین بزرگ.... اصلا نمیدونم چرا این قدر به خون من تشنه است .... مدام ازار واذیت... مدام گوشه کنایه... مدام غرولند ...اخه یکی نیست بگه من چه هیزم تری به تو فروختم که چشم دیدن منو نداری ...؟
من که همیشه بله قربان گوی تو هستم ....پس چرا مدام بهم زخم زبون میزنی وبرتری خودت رو به رخم میکشی ...


بی انصاف دلت مییاد؟ یه روزی همبازیت بودم ....رفیق ودوست قدیمت....
منی که همیشه کنارت بودم وهرکاری میکردی پست سرت بودم وهواتو داشتم ...پس چه طور تا این حد رنگ عوض کردی وداری بهم ظلم میکنی ...؟


دردم از این بود که بزرگ با همه خوب بود... با همه خوش رفتار بود واحترام همه رو نگه میداشت... تنها کسی که خارتوچشمش بود من بودم ...من بی کس ...من تنها ...من بی پناه
ناهار یه غذای من دراوردی با کلم بروکلی وکدو وهرچی چیز رژیمی دیگه بود سنبل کردم


یه نگاه به پذیرایی انداختم وای هنوز کلی کار داشت جارو رو اوردم ...یه جارو برقی اساسی کشیدم وتودلم هرچی فحش وبد وبیراه بود بازهم نثار روح ِاون بزرگ گور به گور شده کردم ....
رومیزها رو برق انداختم.... رویهءمبلها رو کشیدم ...یه کشو قوسی به خودم دادم ...


وای دارم از کمر درد هلاک میشم ... تمام خستگی این چندروز تو تنم باقی بود... رفتم زیر دوش ...
به پنج دقیقه نکشیده بیرون بودم ...جرات نداشتم زیاد تو حموم بمونم اخه زن عمو مییومد وغرمیزد
.............
ساعت پنج عصربود وطبق روال عادی برنامه.... بنده دراشپزخانه مشغول تهیه وتدارک شام ....
کارم همین بود.... صبحونه ....نهار.... شام... تمیزکاری ...دوباره روز از نو ...روزی از نو ....
عین یه روح سرگردان همیشه تو خونه رژه میرفتم وکارها رو اروم وبی سرو صدا انجام میدادم ....


فکر نکنی کارم اسونه نه ....تو خونه ای که پنج نفر توش زندگی میکنن ودویست وپنجاه متر هم وسعت داره
اونقدر کار وجود داره که وقتی شب سرت رو رو بالشت میزاری پلک نزده خوابت برده ...


اطاق های خواب ...اشپزخونه ...کف سالن پذیرایی که همیشهءخدا باید بدرخشه ...دوتا حموم ودوتا توالت ...پنجره ها ...لباس شستن ها ...اوه بازم برات بگم ؟
تازه این داخل خونه بود... حتی یه وقتهایی کار حیاط وباغچه رو هم زوری به گردنم مینداختن هــــــــــی ....چی بگم دست رو دلم نزار که خونه .....


من کلا یه کلفت بودم ...یه کلفت بی جیره مواجب که باید مثل خر سرم رو مینداختم پایئن وکار میکردم ....
یادمه روزهای اولی که اومدم حداقل دوزار ارزش داشتم وکارهای سبک روبهم میدادن


ولی حالا زمونه فرق کرده ....دیگه کار سبک وسنگین نداریم ...همهءکارها رو دوش خودمه ...
یاد خاله هام افتادم تو دار دنیا به جز عمو حامد وعمه صدف دوتا خالهءدیگه هم داشتم که پسرهاشون همه از

من بزرگتر بودن ...اوایل به هم سر میزدن ولی این سرزدن ها رسید به سه چهار ماه یک بار وبعد هم فکر کنم یه سال ونیم هست که خاله هام به هم سر نزدن ....یعنی از خداشونه که باهاشون کاری نداشته باشم ...

داشتم زیر لب اهنگ ناصر عبدالهی ِ خدابیامرز رو زمزمه میکردم
یه روز دلم گرفته بود مثل روزای بارونی
از اون هواها که خودت حالو حواشو میدونی


اگه بشه با واژه ها حالمو تعریف بکنم
توهم منو شعر منو با غم حست میخونی
با خودم زمزمه میکردم ...
هوهوهوهو....هم هم هم هم
صدام اوج گرفت
یه حالی داشتم که نگو


یه حالی داشتم که نپرس
یه تیکه از روحمو من
جایی گذاشتم که نپرس


یه جایی که میگردم و.....دوباره پیداش میکنم
حتی اگه کویر باشه ...بهشت دنیاش میکنم
-به به خانوم خواننده....اگه خوندنتون تموم شده... بفرمائید یه مانتو تنتون کنید ...مهمون دارم ...
وای... وای خدا قلبم اومد تو دهنم ...دستم رو گذاشتم رو قلبم ...واب دهنم رو به سختی قورت میدم ...
ای بمیری بزرگ ...اخه ادم این جوری میاد تو اشپزخونه ...با عصبانیت زل زدم بهش


-چیه چرا اون جوری داری نگاه میکنی...؟ یه دفعه ای استیناتم بزن بالا بیا منو بخور....
خوب وقتی جو میگیرتت منم باید همین جوری صدات کنم ....تا تو باشی که دفعهءدیگه اگه خواستی هنر نماییی کنی حواست رو جمع کنی ....
هنوز نگاه شاکیم روش بود ....


-مانی صدامو درنیار ...دوست من نیم ساعت تو کوچه... علاف تواِ....اون وقت وایسادی برای من تریپ لاو برداشتی ...گفتم بدو مانتوتو بپوش...
سرمو انداختم پائین وراهی اطاقم شدم ...هرچی باهاش دهن به دهن بزارم خودمو کوچیک میکنم ...ولش کن
پسرهء نره خر همسن بابای خدابیامرز من سن داره.... ولی دریغ از یه ذره ادب...


پسرهء بی شعور... البته تو پرانتز باید بگم بد بختانه فقط با من اینطور بود... تنها با خود خود من ...همیشه متلکهاش با من بود خوش رفتاری هاش برای دیگران ...


یه نگاه به شلوار جینم انداختم... نه بد نبود ...مانتو زیپ دارمو که پنج سال قدمت داشت تنم کردم وروسریم رو هم روش ...یه نگاه تو ائینه به خودم کردم ...درست عین کوزت محجبه شده بودم ...


رفتم تو اشپزخونه وکارم رو ادامه دادم ...ذهنم مشغول بود... یعنی این کیه که بزرگ دعوتش کرده ؟...
اخه بزرگ هم به هوای طوبی هم به هوای من کسی رو خونه نمیاورد(البته خودم رو محض نمونه گفتم ...اخ مگه منو ادم حساب میکنه که بخواد به خاطر من دوستش رو نیاره )
-بیا تو... نه کسی نیست فقط دختر عمومه ...
جانـــــــــــم؟ دختر عمــــــوم ؟....منو داره میگه؟ ...


اخه الاغ مگه غیر از تودختر عموی دیگه ای هم داره ؟
برگشتم ...اِ این دوستشه ...؟چرا این مدلیه ...؟چرا موهاش نصفه است ...وای ابروهاشومثل این چاقو کشها خط خطیه ...اِ اشتباه شد ...طوبی میگفت مد شده پسرها ابروهاشونو این مدلی میکنن ..خدایا این دیگه کیه ؟ ...


قبل از اینکه به من برسن سرم وانداختم پائین .....بزرگ یکم مقید بود وحوصلهءاخم وتخمش رو نداشتم ...
-سلام ...سرمو بلند کردم
- سلام خوش اومدید
-ممنون ...معرفی نمیکنی بزرگ ...؟
بزرگ مثل اینکه تو یه عمل انجام شده قرار بگیره ...اهمی کرد وگفت
-مانی ماه دخترعموم ....ایشون هم اقا دانیال دوست صمیمی من ...
نگاهش ...! نه ...خوشم نیومد ... اصلا خوشم نیومد ...من این نگاه هارو میشناسم ..اصلا مگه جنس مونثی وجود داره که معنی نگاه هارو نفهمه؟
...نگاه هیز ...نگاه پاک ....نگاه شیطون ...نگاه موزی ...نگاه مرموز ...
اوووووه ما زنها روی نگاه ها نظر میدیدم ...مخصوصا نگاه اول ...ونگاه اول این بشر نشون دهندهءذات جلبِ ش بود ...
مطمئن بودم این ادم ....ادم درستی نیست ...ولی چرا بزرگِ شوت... این وحالیش نبود ....رو نمیدونستم ...
-خوشبختم خانوم ...
-به همچنین... بفرمائید ...
-چی میخوری دانیال جان... چایی ؟...قهوه ؟...نسکافه ...؟


-یه نسکافه.... البته اگه زحمتی نباشه
-نه بابا چه زحمتی ...مانی ماه ...میشه یه فنجون نسکافه با یه لیوان چایی بریزی ...
دستی به سرم کشیدم ....شاخ در نیاورده باشم خیلیه ...به من میگه
-میشه برام چایی بیاری ...؟
لبخند ملایمی زدم ...توذاتم نبود بخوام تلافی کاری رو کنم ...وقتی باهام خوب رفتار میکرد منم بهش احترام میزاشتم
-باشه چشم میارم براتون


-دستت دردنکنه ...بیا دانیال ...بیا اطاقم رو نشون بدم ...
با تعجب به رفتنشون نگاه میکردم که همزمان نگاه هرزهءدانیال وپوزخند بزرگ... از این رو به اون روم کرد ..


ای تف تو روت بزرگِ کدو هلوایی...منو دست انداختی ؟...باشه تا سروقتش حالتو بگیرم ...ولی حالا نمیشد ....بالاخره دوستش بود... ابرو داشت پیشش ...

تیم تولید محتوا
برچسب ها : mani-mah
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 1.18/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 1.2   از  5 (17 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

چهارمین حرف کلمه bxivg چیست?