جدایی قسمت دوم - اینفو
طالع بینی

جدایی قسمت دوم

مخصوصا کسی رو ک با هر بهونه ای طالب اغوشش بودی .


دم دمای صبح بود که آسمون غرید و بارون بارید ..
باز منو بارون برد به قدیم ها 
قرارها گذاشته شد ...بابا زنگ زد تا پدربزرگ و عمو هامو که ساکن شهرستان بودن رو دعوت کنه برای بله برون .چندباری عموم بحث خواستگاری من و پسرشو وسط کشیده بود ولی بابا با ازدواج تو سن پایین مخالف بود حالا اگه باخبر میشدن حتما تلخی میکردن ....بابا کمی با عمو صحبت کرد و بعد با ناراحتی تلفنو قطع کرد در جواب نگاهای ما گفت : پدرم حالش بده صبح تصادف کرده بیمارستان نخواستن نگران بشم بهم خبر ندادن فردا صبح میرم اونجا... آقابزرگ چایش را تو نلبعکی ریخت و گفت : عیب نداره پسر ما که به کسی خبر ندادیم یک هفته هم روش خدا سلامتی بده عمو اکبر رو ب بابا گفت : صبح با هم بریم منم باهات میام ...و گرم صحبت شدند .وای اخه الان وقت تصادف کردن بود بابابزرگ .چون باهاشون زیاد در ارتباط نبودیم و دور بودیم زیاد رابطه عاطفی نداشتم نسبت بهشون ... بارون نم نم میبارید بلند شدم و با صدای در رفتم در رو باز کنم میدونستم میلاد بود ...در رو باز کردم خیس شده بود مشمای وسایلشو به دستم داد و گفت سلام 
سلام خسته نباشی - چرا تو درو باز کردی این موقع شب ؟؟ خم شد و صورتمو بوسید و گفت اخماتو چرا ریختی ؟ - بریم تو سرما میخوری 
باهم رفتیم اشپزخونه بقیه تو اتاق اقابزرگ بودن صدای حرف زدناشون میومد ...باحوله موهاشو خشک کردم دستهاشو دورم حلقه کرد و گفت : نگفتی چرا اخم کردی - بابابزرگم تصادف کرده حال نداره فعلا نامزدی بهم خورد - وا چیزیش که نشده ؟ - نمیدونم صبح بابا و بابات میرن اونجا - فدای سرت اول اخر مال خودمی دیگه .بیا بریم الان صدای بابات در میاد .
میخواستیم بریم بیرون ک منو کشید عقب و محکم بغل کرد و گفت : عاشقتم حسود خانم...
صبح کله سحر بابا و عمو رفتن .میلاد رفت نون خرید صبحانه خوردیم .تا برم مدرسه ..مامان نیما و متین رو راهی کرد اقابزرگ هنوز خواب بود پالتو پوشیدم و میخواستم راهی بشم که میلاد گفت صبر کن من میرسونمت ...خاله تایید کرد و گفت وای از این غیرتی بودنت پسر ببرش .سوار ماشین راه افتادیم .میلاد کمربندشو بست و گفت :بریم بگردیم ...
 
میلاد کجا بریم دیرم شده - مدرسه نمیخواد بری .بابااینا نیستن بریم بگردیم ناهار بخوریم برمیگردیم -میلاد دردسر درست نکن بابا بفهمه غر میزنه سرم - دیگه من اقابالا سرتم نه بابات -وا اقا بالاسر به من نمیتونی زور بگیا - باشه ولی خودتم میدونی من زن ذلیل نیستم .هرچقدرم عاشقت باشم باز حرف من حرفه .من پسر اکبرم یادت نره .کمربندتو ببند بریم
اونموقع جای خاصی نبود تو زمستون بشه رفت خوراکی و تنقلات خریدیم و رفتیم تو یجا وایستاد و تو ماشین تا ظهر نشستیم و یکمم خیابونا رو گشتیم .میلاد خطشو عوض کرده بود تلفن من واسه مامان بود .میلاد منو برد و برام گوشی نوکیا معمولی خرید و یدونه خط انداخت توش،ظهرم منو برد مغازه طلافروشیش و گفت هرچی دوست داری بردار .چیزی برنداشتم خودش بازور یدونه دستبند بهم داد و مغازه رو بست تا برگردیم که خاله بهش زنگ زد و بعد از حرف زدن قطع کردو گفت همینو کم داشتیم بابابزرگت فوت شده ...چه خبر بدی زود برگشتیم خونه بابا زنگ زده بود و گفته بود فردا برای تشیع جنازه بریم .خاله و مامان ساک ها رو میبستن چون میدونستیم تا هفتمش اونجا ماندگاریم .مامان زنگ زد مدرسه نیما و متین مرخصی گرفت و میخواس زنگ بزنه مدرسه من که ترسیدم ناظممون بهش بگه من نرفتم .خداروشکر چیزی نگفت و به خیر گذشت .میلاد و خاله تو حیاط بحث میکردن و بعد از نیم ساعت خاله غر زنان اومد داخل اقابزرگ پرسید چی شده سر به سر بچم میزاری ؟ 
خاله ابرو بالا انداخت و گفت : پسره احمق میگه انگشتر دست نیلوفر کن بعد بریم .
- عجله اش چیه مگه میشه دیگه تا سالش حرفی از نامزدی زد بابابزرگش بوده چغندر نبوده که ..
میلاد وارد شد و رفت زیر کرسی و گفت : پس نیلوفر رو نمیتونید ببرید 
اقابزرگ اخم کرد و گفت : میلاد این حرفا چیه - اقابزرگ مگه یادم رفته پسر عموش چقدر سیریشه چطوری بزارم نیلو بره اونجا وقتی اونم اونجاست .
- الحق ک غیرتت به خودم رفته .تنها نمیره ماهم هستیم خودتم بیا - من بیام خونه رو چیکار کنیم - پسر علی اقا ( همسایمون ) رو میگم بیاد بخوابه شبا اینجا تا برگردیم .میلاد آرومتر شد و چیزی نگفت .رفتم زیر کرسی و چایی میخوردم که با پاش پامو لمس میکرد زیر چشمی نگاهم کرد و گفت : نسوزی چای داغ میخوری ؟ با لگد زدم بهش تا خودشو جمع کنه .خاله خیلی تیز بود نمیخواستم بفهمه ولی میلاد خجالت سرش نمیشد دستمو کشید و برد کنار خودشو و روسریمو باز کرد و گفت:بزار موهاتو ببافم ببینم بهت میاد .خاله و مامان همش اشاره میکردن از اقابزرگ خجالت بکشه ولی میلاد با خنده گفت : پیرمرد رفیق منه چه خجالتی اینم خانم منه..رفتار میلاد باعث شد که اقابزرگ..
رفتار میلاد باعث شد که آقا بزرگ به خاله و مامان پیشنهاد بده که وقتی برگشتیم از ختم ،دور از چشم همه محرممون کنه تا سال پدربزرگم بیاد ...
با صدای بابا ب خودم اومدم ساعت از پنج صبح هم گذشته بود .بابا کنارم نشست و گفت : شب بیداریت باز برگشته تو عالم کجا بودی؟ 
لبخندی به روش زدم و گفتم : شما چرا نخوابیدی ؟
- خودته که بچه داری حال منو خوب میفهمی!!میترسم نیلوفر از اینده از این همه مشکلات .مهدی خیلی کوچیک و شکننده است .از دست مادرت کلافه ام اکبر خیلی بدی کرد ولی بخشیدمش خدا رحمتش کنه توام بگذر بخاطر پسرت بگذر .
- بابا هیچ کسی جز میلاد مقصر نبود و نیست .خودتو ناراحت من نکن من با مهدی خوشبختم اونکه هیچی جز پول نداره - من همیشه کنارتم باباجون .دیگه بخواب صبح شد به خودتم دل بسوزون ...
کارم تو مهد که تموم شد با همکارا بیرون اومدیم میلاد کنار ماشینش وایستاده بود بلوز و شلوار کرمی تنش بود چقدر دیدنی بود قد بلند و صورت قشنگش تازه بیست و نه سالش بود ما چقدر زود پیر شدیم .بادیدنم جلو اومد و بعد از احوال پرسی از همکارم دستمو فشرد و جلو اومد و صورتمو بوسید و گفت : خوب دختر خاله وقت داری ناهار با هم بخوریم ؟ 
همکارام برام چشمک زدن و رفتن .وقتی دور شدن با عصبانیت بهش گفتم : میلاد چی از جون من میخوای ؟؟؟
تو چشم هام خیره شد و گفت : زنمو زندگیمو 
پوزخندی زدم و گفتم : برو به درک تو لیاقت منو نداشتی دستمو بیرون از دستش کشیدم و سوار بر اولین تاکسی به طرف مدرسه مهدی رفتم پشت سرم میومد و دنبالم بود .مهدی جلو در بود قبل از اینکه برم طرفش میلاد جلو رفت و بغلش کرد و گفت : خوشگل پسر چطوری ؟ جلو رفتم ک گفت : داریم میریم با مامانت بیرون ناهار توام میای پیتزا برات بخرم؟
بازور رفتیم پیتزا خرید و فقط خودشون خوردن .وقتی اخم هامو دید تا جلو در خونه مارو رسوند و گفت : معذرت میخوام ...
بی توجه بهش مهدی رو پیاده کردم و رفتم داخل پشت در بسته نشستم و زار زدم بیچاره پسرم فقط نگاهم میکرد ..
*
رفتیم مراسم بابابزرگم و خیلی زود سوم و هفتمش تموم شد .میلاد انقدر بهم تذکر داد تو جمع پسر عموم نباشم که خستم کرد .وقتی هم بهش غر زدم چشم و ابروشو بالا پایین کرد و گفت : تنها چیزی که روش حساسم تویی خواهشا پا رو نقطه ضعفم نزار....
زیر چشمی نگاهش کردم ..با اخم چای میخورد تا بابام و بقیه یالا گفتن و بلند شدن خوشحال شد و راهی خونه شدیم ...خسته و کوفته تا رسیدیم خونه دوش گرفتیم و خوابیدیم چند روزی میگذشت که اقابزرگ با بابا و عمو اکبر صحبت کرده بود که تا سال مارو صیغه کنه و بعدش رسمیش کنیم ...بابا مخالف بود ولی اقابزرگ میگفت تو یک خونه ایم و این ب صلاحمونه بالاخره اقابزرگ و اصرارهای پشت پرده میلاد برنده شد ...حاج اقا اومد ویکساله صیغه مون کرد.اونشب وقتی خواب بودم با صدای پچ پچ بابا بیدار شدم تو اتاق بغل بودن بابا اروم گفت : فریبا حواست باشه نیلوفر سنش کمه و جوون یوقت ازش چشم برنداری دختر من همه چیز منه تو سنی نیست که بتونه تشخیص بده مراقب باش... وابستگی من به میلاد روز ب روز بیشتر میشد ...پسر شیطون و زرنگ خاله حالا شده بود شیفته من تا فرصت گیر میاورد میومد دنبالم و یواشکی میرفتیم دور میزدیم دستم که ب دستش میخورد تمام بدنم یخ میکرد.. ظرفای شامو خاله گذاشت تو اشپزخونه و بهم گفت شروع کنم شستن و بیرون نیام ..خانواده عموم برای دیدن پدرم اومده بودن (رسم داریم بعد چهلم خواهر و برادر ب هم سر میزنن ) بخاطر اخلاق میلاد حتی سر سفره هم نرفته بودم از قبل اتمام حجت کرده بود که بیرون نرم ..ظرفارو میشستم که میلاد وارد شد درب رو پشت سرش بست و بهم سوت زد ...به سمتش چرخیدم که ناغافل لپمو بوسید و گفت : قربون این خانم حرف گوش کنم بشم ..
منم رو نوک انگشتای پام وایستادم و میخواستم لپشو ببوسم که صورتشو چرخوند و لبهاشو بوسیدم ...خندید و گفت : حالا شد لپ و لب فرقش دوتا نقطه است ...بهش اخم کردم که بهم نزدیکتر شد و چسبیدم ب کابینت موهامو از روی پیشونیم فوت کرد و گفت : نیلوفر چشم هات خیلی خوشگلن 
خیلی نسبت بهش احساس راحتی میکردم چونه اش را دوبار بوسیدم و گفتم : چشم های خودت پس ببین چقد خوشگله ...
- کی میشه این یکسال تموم بشه و من راحت بشم شبا خوابم نمیبره نیستی - وا یکی ندونه میگه قبلش هرشب من بغلت بودم .
- تو ذهنم بودی ..بیا امشب یواشکی بیا پیش من بخواب - حتما صبح هم خاله هزار تیکه ام کنه .الان همچین این همه ظرف رو ریخت سر من بشورم .
- مادرشوهر دیگه ....هردو با حرفش خندیدیم میخواست بره بیرون که ازپشت بغلش کردم و سرمو روی کتفش گذاشتم دستامو فشرد و گفت : نیلوفر نکن حال منو خراب نکن اینجوری میکنی نمیتونم ولت کنم و برم سراغ اون پسر عموی خرت ...
میلاد پسر عموی من چه بدی بهت کرده ؟ - چشمش دنبال ناموس منه
- اون که نمیدونه من ناموس توام...
تازشم مهم منم که از وقتی یادمه شیفته تو بودم ...
میلاد تو بین دستهام چرخید و محکم بغلم کرد چقد شیرین بود اون اغوش لباسشو چنگ زده بودم و ولش نمیکردم و اونم از خدا خواسته فشارم میداد با سر و صدای خاله هول شد و رفت سراغ ظرفها ....خاله سینی به دست وارد شد و با دیدن میلاد ابرویش رو بالا انداخت و بهم گفت : هنوز نشستی ظرفارو ؟ میلاد عوض من جواب داد : این همه ظرف ریختی سر زن من توقع داری بشوره ...
خاله زد پس گردنش و گفت صداتو بیار پایین .زن من زن من تو هنوز از تخم در شدی رگ گردنشو ...سر و صدا نکنید دارن میرن نیلوفر جان بیا حیاط واسه خداحافظی .میلاد به چادر اشاره کرد .سرم انداختم و رفتیم حیاط عمو صورتمو بوسید و بعد رفتن ...زیر نگاهای خشمگین میلاد و عاشقانه پسر عموم له شدم .تا رفتن دنبال بابا رفتم تو اتاقمون که میلاد رو نبینم ...بهم پیام داد چرا فرار کردی ؟ - فرار نکردم خوابم میاد صبح مدرسه دارم - نمیخواد بری مدرسه بپیچ بریم سینما - اگه زنگ بزنن خونه چیکار کنم .
- نمیزنن ...نیلوفر ؟ - جونم میلادم - من قربون اون میلادم گفتنت .نیلوفرم از این به بعد بهت میگم نیلوم ..شب بخیر دختر خیلی دوست دارم - منم خیلی دوستت دارم ..
حال :
سر سفره ناهار مهدی غر میزد یکم سرما خورده بود وقتی به چشم هاش نگاه میکردم میلاد رو میدیدم ...بابا پکی به سیگارش زد و گفت : نیلوفر بابا جان امروز دمقی ..مهدی چرا ناهار نخورد ؟ 
کنارش نشستم و میلاد رو که روی مبل خواب بود بوسیدم و گفتم : میلاد اومد دنبالمون رفتن پیتزا خوردن هرچی اصرار کردم ول نکرد ...
- من خودم باهاش تمام میگیرم میگم دو رو ورت نباشه 
سرم رو روی شونه هاش گذاشتم و گفتم : تو میلاد رو نمیشناسی چقد کله شقه ولش کن بابا هرچی بیشتر حساس بشی بیشتر اون لج میکنه خودم درستش میکنم ...کاش اصلا برنمیگشتیم - نیلوفر دخترم نمیخوام سردت کنم ولی بابا جان بالاخره چی باید اونم بفهمه ک مهدی پسرشه یا نه ؟
با چشم های گریون به بابا چشم دوختم و گفتم : واسه همین تا فهمیدی عمو اکبر مرده اسباب کشی کردی تهران تا میلاد بفهمه ...بابا به جان مهدی اگه یه نفر ب میلاد حرفی بزنه بچه مو بر میدارم سربه نیست میرم ...طرف صحبت همه ان حتی تو مامان باز شیفته اون خاله نشی ...مامان پتو رو روی مهدی کشید و گفت : نیلوفر ما صلاحتو میخوایم - یادت رفته چی کشیدم نزارید دیگه بشکنم دیگه نمیتونم بابا خواهش میکنم ...
بابا سرمو ب سینه فشرد و گفت کسی غلط میکنه تو رو بشکنه عشق بابا ..
با صدای زنگ در مامان به طرف آیفون رفت و بعد از احوال پرسی در رو زد و رو به ما گفت : فرشته و میلاد اومدن اروم باشید .
با عصبانیت رو به مامان گفتم چرا در رو زدی جواب نمیدادی میرفتن ..خاله یالا گفت و وارد پذیرایی شد .خونمون ویلایی قدیمی ساخت بود ولی حیاط بزرگ و قشنگی داشت ..خاله با یه دست جعبه شیرینی و دسته گل رو گرفته بود و با یک دست چادرشو جلو میکشید، مامان شیرینی و گل رو گرفت و گفت وا خواهر چرا زحمت کشیدی ...خاله صورتشو بوسید و ب طرفم اومد و صورتمو بوسید و گفت : نیلوفر خانم سخت پسنده به میلاد سپردم همش شیرینی پاپیونی باشه و گلاشم رز تا خوشگلم بپسنده ...میلاد وارد شد و به طرف بابا اومد دست داد و دستشو به طرفم دراز کرد ..بی توجه بهش چادر خاله رو ازش گرفتم و تعارف کردم بشینه ولی با دیدن مهدی ب طرفش رفت و همونطور تو خواب چندبار بوسیدش و گفت : وای من فداش بشم چقد اروم خوابیده ...ببر بزارش تو جاش اینجا گردن درد میگیره بچم ..میلاد بیا مادر بلندش کن ...میلاد کتشو در اورد و داد دستم و مهدی رو تو اغوش گرفت و طوری بغلش کرد که به یک باره تمام تنم لرزید یکبار میلاد رو از دست داده بودم ولی جدایی از مهدی نشدنی بود...
خاله و میلاد از هر دری حرف زدن نیما سراغ متین رو گرفت و خاله هم زنگ زد اونم بیاد میلاد با ابرو بهم اشاره کرد که چرا دمقم؟!...منم حواسم به بقیه نبود با صدای بلند گفتم ب تو چه ...بقیه سکوت کردن شکر خدا گوشیم زنگ خورد و سکوت رو شکوند ...کنار میلاد روی عسلی بود برش داشت و ب طرفم گرفت و گفت : سهیل کیه ؟؟!!
سهیل فامیلی همکارم بود منم از نقطع ضعفش استفاده کردم و جواب دادم ..
جانم سهیل ؟ 
پریا خندید و گفت : نگو سهیل لعنت ب این فامیلی چخبر دختر فردا مهد تعطیله خواستم بدونی - چرا تعطیله ؟
- قراره لوله کشی رو تعمیر کنن .سر و صدا میاد مهمون داری ؟ 
گوشهای خاله و میلاد تیز شده بود اون وسط فقط بابا بود که پریا رو میشناخت و ریز ریز میخندید ...میدونست دارم میلاد رو عذاب میدم ...
- سهیل جان ممنون که اطلاع دادی - قربونت فعلا 
قطع کردم و روبروی میلاد نشستم پوست سفیدش از عصبانیت سرخ شده بود وای این چه حسی بود ک حتی با اون همه نفرت شیفته اش میشدم وقتی عصبانی میشد بی نهایت دوست داشتنی تر بود ...خاله پا روی پاش انداخت و گفت: خیر باشه نیلو جون کی بود ؟ بالبخندی گفتم ؛ همکارم بود خاله جون اقا سهیل - وا چرا زنگ زده بود ؟
- گفت فردا تعطیلیم باهم بریم جایی .
میلاد عصبی چای رو که مامان بهش تعارف میکرد رو برداشت و همش میخواست چیزی بگه ولی پشیمون میشد ....
خاله به مامان گفت شام میمونن و رفتن آشپزخونه تا شام بزارن ...بابا دستی به صورتم کشید و زودتر از همیشه راهی مغازه اش ( بعد بازنشستگی مغازه لوازم تحریر باز کرده ) شد نیما و متین پلی استیشن بازی میکردن و انگار نه انگار بزرگ شده بودن ...میلاد هنوز اخم هاش تو هم بود، این بار من بودم که دلم خنک شد رفتم رو مبل کناریش نشستم و گفتم : خوب آقا میلاد کارو بارت چطوره ؟ 
نیم نگاهی بهم کرد و بعد از یک بازدم طولانی گفت : سهیل چرا باید شمارتو داشته باشه ؟
با ناخنم موهای کنار گوششو تکون دادم .سرشو عقب کشید و مچ دستمو محکم گرفت که انگار میخواد بشکندش و گفت : نیلوفر با نقطه ضعف من بازی نکن ...من دیگه اعصاب خودمم ندارم ..با عصبانیت گفتم : دستمو ول کن - ول نمیکنم .خم شدمو و دستشو گاز گرفتم ولی همونطور با خشم فقط نگاهم میکرد ...دلم میخواست برم تو بغلش و حسابی گریه کنم ولی غرورم و دل شکسته ام نزاشت ..با صدای مهدی که صدام میزد دستمو ول کرد .رفتم و پسرمو تو آغوش گرفتم و گفتم تنبل خان بلند شو مشق هاتو بنویس .
-مامان من دوست ندارم مدرسه برم - مگه میشه باید بزرگ بشی دکتر بشی باعث افتخار من بشی ...
میلاد از پشت سر گفت : سایه من همیشه رو زندگیته.. منتظر جوابم نموند و رفت. حتی واسه شام هم نیومد خاله هرچی زنگ زد جواب نداد ...مامان منو کشید تو اتاق و گفت : چیکارش کردی گذاشت رفت .نکن اینا تازه اکبر رو از دست دادن تو دیگه داغ داشون رو تازه نکن برو زنگ بزن بگو بیاد گناه داره .
- من گناه ندارم مامان ؟
بابا اومد داخل و در رو بست و روبمن گفت : یواش دخترم .من نمیگم زنگ بزن ولی نیلوفر جان من به تو بی احترامی و بی محبتی به مهمون یاد ندادم ...بی پدری خیلی سخته مخصوصا وقتی که اینا کسی رو ندارن حتی ما هم نبودیم کنارشون بخاطر من زنگ بزن هرچی باشه ما سالها هم سفره بودیم زنگ بزن بابا جان ..
هیچ وقت رو حرف بابا حرف نمیزدم گوشیمو برداشتمو شمارشو گرفتم ...
هرچی زنگ زدم جواب نداد ...بهش پیام دادم 
نیلوفرم جواب بده 
چیزی نکشید ک زنگ زد خودش ، بابا لبخند قشنگی به عنوان تشکر بهم زد و همراه مامان بیرون رفتن - الو - چیه نیلوفر ؟ - میلاد سفره پهن کردیم بیا شام - چرا بیام - هنوز بچه ای همه منو مقصر رفتنت میدونن بیا شام بخور بعد برو
- شام چیه حالا ؟ - خورشت بادمجون مامان بخاطر تو پخته ، نیای تا صدسال دیگه هم غرشو میزنه سر من - نیلوفر ؟ - دیگه چیه ؟ - بیام دنبالت یکم حرف بزنیم خیلی دلم گرفته 
نمیتونستم قبول کنم ولی انقد تن صداش ناراحت بود ک گفتم بیاد دنبالم ...بعد از صحبت با بابا اماده شدم ...
مهدی میخواست بیاد که خاله نذاشت و گفت من مراقبشم..تردید رو تو چهره بابا دیدم ولی تا جلو در همراهیم کرد .سوار ماشین میلاد راه افتادیم ...چشم های روشنش کاسه خون بود..
خیلی حالش بد بود زد کنار و سرشو گذاشت روی فرمون به طرفش چرخیدم و خوب نگاهش کردم چندبار خواستم دستمو روی سرش بزارم ولی نتونستم همونطور گفت : نیلو داغونم نمیدونم چرا زنده ام دیگه هیچ چیزی برام ارزش نداره اگه مامان نبود اگه متین نبود تا حالا خودمو میکشتم ..
تو دلم گفتم پس من چی بی معرفت ..که دوباره گفت : بدون تو حتی روزهامم نمیگذره میدونی نیلوفر دختر زیاد تو بغلم خوابیده ولی وقتی واسه اولین بار تو اومدی تو بغلم تازه فهمیدم شهوت و عشق چقد بینشون فرقه از اون روز به بعد همه دخترا برام بی ارزش شدن و تو شدی با ارزشترین کسم .این همه سال هزارتا دختر برام مردن ولی نمیدونم چرا تو همشون دنبال تو بودم ...چرا دنیا انقد با من بد بود یادته اولین شبی که کنارم روی یه متکا خوابیدی ...تو عید نوروز بود باباتو بابای خدابیامرزم و آقاجون و مامانت رفتن شهرستان ...از غروب تو گوش مامان هی خوندم هی گفتم تا راضی شد و شب جامون رو انداخت تو اتاق کناری .نیما و متین هم سرشب زیر کرسی خوابیده بودن...مامان صدتا خط و نشون برام کشید که مراقب بشم و کار دستش ندم بالاخره اومدی تو اتاق اول یه دل سیر بغلت کردم و بعد موهاتو باز کردم وقتی موهات دورت میریزن عجیب برام جذاب میشی..
چقدر عطر نفس هات قشنگ بود بغلت کردم و بردمت تو رختخواب کنار هم دراز کشیدیم تو توی نگاهت شرم و خجالت بود و من عطش جسمتو داشتم یدفعه بی هوا سرتو لابه لای بازوهام بردی و محکم چسبیدی به سینه ام اون لحظه گرمای تنت آتیشم زد و فهمیدم این حالم حال شهوت نیست حال عشقه حال آرامشه تو بغلم تا صبح خوابیدی حتی نخواستم ببوسمت فقط و فقط سفت نگهت داشتم و شیرینترین شبی بود که صبح شد برای اولین بار یه دختر ک محرمم بود عشقمم بود تو بسترم بدون رابطه بامن آروم خوابیده بود وقتی از سرما لحاف رو تا روی سرت میکشیدی محکم تر بغلت میکردم تا اون شب نمیدونستم چقدر برام عزیزی تا صبح نگاهت کردم..کله سحر بود که خوابم برد 
سرشو از روی فرمون بلند کرد و بهم خیره شد ..جلوتر رفتم و پیشونیمو به پیشونیش چسبوندم و گفتم : صبحش تو خوابیدی و بعد من بودم که بیدار شدم و بهت نگاه میکردم به مردی که محرمم بود مالکم بود ولی حتی نذاشت اونشب چیزی جز امنیت حس کنم 
میلاد دستشو پشت سرم گزاشت و لبهامو بوسید جلوشو نگرفتم و بعد از هشت سال منم بوسیدمش طولانی و وصف ناپزیر هنوز هم اون نیمی از وجودم بود یدفعه ب خودم اومدم عقب کشیدم..
و تمام بدنم یخ کرد فشارم افتاده بود من چیکار کردم؟! میلاد رو که انقد ازش متنفر بودم رو بوسیدم !! کیفمو برداشتم و پیاده شدم اشک هام میریخت حقیقت بگم اشکای خوشحالی بود دلتنگ مردی بودم ک عاشقانه میپرستیدمش تو اوج جوونی عطش عشقش اتیشم میزد و حالابرام ارزو شده بود...
تا چهار راه دویدم و با دیدن تاکسی سوار شدم و گفتم دربست راه بیوفته ...میلاد مرتب تماس میگرفت و من از شدت گریه لبم رو میگزیدم .گذشته هردومون رو آتیش میزد بعد از اولین شبی که باهم صبح کردیم فردا شبشم رفتیم دوتایی زیر کرسی اتاق اقابزرگ قرار بود صبح بابا و بقیه از شهرستان برگردن پس یک شب دیگه میشد تو آغوش میلاد بود ...خاله قبل خواب منو کشوند کنار و گفت همه جوره پشتتونم ولی بچه بازی در نیاری اون پسره ولش کنی هرکار میکنه تو باید مراقب خودت باشی خاله جون حواست باشه ..من فقط خجالت میکشیدم از خاله اونم وقتی سکوتمو دید صورتمو بوسید و گفت خداروشکر توعروسم شدی برو بخواب تا فردا ظهر بقیه میان ...
میلاد زیر کرسی بود در اتاق اقابزرگ چوبی بود و از بالا چفت داشت که بسته بشه .در رو بستم میلاد پیپ اقابزرگ رو گوشه لبش گذاشت و گفت : انصافا خیلی شبیهه شم مگه نه ؟روبروش روی کرسی نشستم و گفتم خوش بحال من و خانم بزرگ خدابیامرز که شمارو داریم .پیر هم بشی باز میشه تحملت کرد ....
دستمو گرفت و کشید افتادم تو بغلش سرمو روی شونه اش گذاشتم با موهام بازی میکرد ، گفت :نیلوم ؟ -جونم - از فردا بابات بیاد من میمیرم که دیگه بغلت نکنم - میلاد خوبه یه شب پیشت بودم انقدر وابسته ام شدی.
دستهاشو برد زیر لباسمو و گذاشت روی شکممو گفت چقدر تنت داغه.. قلقلکم میومد خندیدم .میلاد شروع کرد قلقلک دادن و من از خنده غش کردم ...نفهمیدم چطور شد که به خودم اومدم دیدم هردومون خیس عرق و لخت زیر لحاف کلفت کرسی ایم اولین بار بود که یه مرد رو لخت میدیم چه برسه به داشتن رابطه!! چقدر برای ادم بی تجربه ای چون من شگفت انگیز بود ...شرم من و چشم های شهوت بار میلاد حتی روم نمیشد مردونگیشو نگاه کنم اون برعکس من حسابی لذت میبرد و انگار ک سالهاست زنشم راحت بود,اروم دم گوشم گفت :دختر تو دیوونم کردی , تا صبح نخوابیدیم و از هم جدا نمیتونستیم بشیم میلاد حدشو میدونستو مراقب باکره موندنم تا عروسی بود و انقدر شور و شوق اون لحظه بالا بود که هیچ اعتراضی به اون روش رابطه نکرد ...میخواستم لباسهامو بپوشم که مانع شد و نذاشت، از خجالت از زیر لحاف بیرون نمیومدم ...اونشب میلاد خیلی برام صحبت کرد تا خود صبح گفتیم و خندیدم و نمیتونست ازم دل بکنه ...
منم نمیتونستم انگار اهن ربایی بود که منو جذب میکرد ...گرمای تنش وبوسه های ناغافلش سرمو چرخوندم و خیره تو چشم هاش شدم لبخندی زد و گفت : خوابم گرفته دیگه نزدیک های صبح میترسم بخوابم و امشب تموم بشه ..نیلو خیلی دوستت دارم ..جلوتر رفتم و پیشونیش رو بوسه ای محکم زدم و گفتم : میلاد خداروشکر که تو رو بهم داد ...بلندشو لباس بپوش خاله واسه نماز بیدار بشه میاد یه سرو گوشی اب بده پدرمون رو در میاره -یکم دیگه بغلم بمون حالا خیلی زوده ...با نوک انگشتش پشتم شکلک میکشید و برام توضیح میداد چی میکشه ...
****
با صدای راننده که خانم رسیدیم به خودم اومدم از گذشته بیرون اومدم ماشین جلو خونه وایستاده بود کرایه ش رو حساب کردم و پیاده شدم ...میلاد با ماشینش وارد کوچه شد و باسرعت اومد ترمز کرد و پیاده شد صدام زد و دوید سمتم کلید تو قفل نمیچرخید دستهام میلرزید زیر نور ماه و سکوت کوچه فقط صدای نفس های میلاد تو گوشم پیچید که از پشت محکم بغلم کرد و هق هق میکرد خشکم زده بود سر یه دوراهی بودم میلاد گفت : نیلو تو رو خدا نکن دیگه بسه دیگه عذابم نده ...دستهاشو از دور شکمم جدا کردم و در بالاخره باز شد بدون اینکه بچرخم و نگاهش کنم رفتم داخل و در رو بستم بغضم دوباره ترکید میلاد اونسمت در وایستاده بود گفت : نیلوفر نکن این کارا رو نکن - خودت چیکار کردی یادت رفته میلاد از زندگی من برو انقد عذابم نده
- تو منو عذاب نده هشت سال ول کردی رفتی تو زنم بودی خودت ک میدونستی زن من شدی چطور تونستی ازدواج کنی 
بابا وارد حیاط شد و با دیدن چشم های قرمزم گفت : نیلو اینجا چیکار میکنی ؟ پس کو میلاد ؟ خاله ب صدای بابا بیرون اومد و با تعجب دنبال میلاد گشت ...هردوشون رو کنار زدم و رفتم اتاق و در رو بستم .از پشت پرده دیدم خاله و متین خداحافظی کردن و رفتن کوچه میلاد کنار ماشین وایستاده بود بابا مکالمه طولانی باهاش کرد و بعد برگشت خونه و اوناهم رفتن ....
یک هفته بود که خبری از میلاد و خاله نبود فقط متین چندباری اومد و با نیما رفتن بیرون ...مهدی خیلی شیطون بود و سر به هوا، حسابی درگیر درساش بودم بعد از اون شب خیلی لاغر شدم از بس ک خودمو بخاطر بوسیدن میلاد لعنت میفرستادم وقتی بوسیدمش فهمیدم هنوزم عاشقشم خیلی بیشتر از قبل .همکارم سهیل ( پریا ) کارامو انجام داد سر کلاس بچه ها بازی میکردن که باهم دعواشون شد بعد از اروم کردنشون یاد گذشته ها کردم امتحانات خرداد بود و گرمای وحشتناک .نگین چندباری پاپیچم شده بود، میلادم که از اقابزرگ جدا نمیشد زیر باد پنکه تو اتاقش خواب بود....

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : jodaei
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.91/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.9   از  5 (11 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

سومین حرف کلمه bekbdc چیست?