جدایی قسمت چهارم - اینفو
طالع بینی

جدایی قسمت چهارم

خودشو میزد سرخاک انقدر خودشو انداخت رو جنازه که بردنش عقب و چندنفری نگهش داشتن ...خوشی ها تموم شد شب هرکی یه گوشه کز کرده بودو مینالید حال میلاد از همه بدتر بود عمو منو کنار
 
 
کشید و بعد از بوسیدن سرم گفت : نیلوفر جان از میلاد غافل نشو خیلی حالش بده برو پیشش نزار غصه بخوره میترسم پسر جوونم سکته کنه ...بابا که تازه رسیده بود سبدهای سبزی خوردن رو گذاشت کنار و گفت : اره بابا جان اون پسر جوونه خیلی حالش بده تو برو پیش اون بمون .برو بابا جان اولین بار بود ک بابا اجازه میداد کنار میلاد بمونم ....میلاد تو اتاق اقابزرگ بود و کسی رو هم راه نمیداد ...من که رفتم داخل اومد چیزی بگه که تا دید منم ساکت شد..
میلاد دستهاشو برام باز کرد جلو رفتم و همدیگرو بغل کردیم صدای هق هق هردومون اتاق رو برداشته بود عکس مشکی زده اقا بزرگ گوشه طاقچه اتاقش ب غممون شدت میاد جای خالیش و اتاقش چقدر دنیا بی ارزش بود ...ساعتها اونجا نشستیم و گریه کردیم مراسم سوم و هفتم بهترین شکل انجام شد درست تا روز هفتم مهمون داشتیم و هر وعده غذا بیشتر از دویست نفر بودن عمو اکبر چیزی کم نذاشت و به بهترین شکل پذیرایی کرد مراسم سوم و هفتم رو توی تالار برگزار کرد...
کم کم خونه خلوت شد و همه رفتن هیچ کس دل و دماغی نداشت تا چهلم سفره غذا هم پهن نشد و دیگه اون خونه صفایی نداشت ...میلاد کم حرف شده بود و حتی خیلی وقتا حوصلمم نداشت .عمو اکبر هممون رو برد مشهد و یک هفته موندیم تا حال و هوامون عوض شد راست میگن خاک سرد و زود از یاد میره ..سه ماه از رفتن اقابزرگ میگذشت اقابزرگی ک تو اغوشش قد کشیده بودیم ...بابا چایش را سر کشید و رو ب عمو اکبر گفت : چندتا بزرگتر رو خبر کن نیلوفر و میلاد رو بفرستیم کربلا و بیان سرخونه زندگیشون درست نیست این دوتا اینجوری بلاتکلیف باشن.خاله بعد از مدتها لبخند روی لبهاش نشست و گفت : چی از این بهتر هممون به یه تغییر و تحول نیاز داریم .
عمو اکبر پکی ب سیگارش زد و گفت : حتما تو هفته اینده براشون یه فکری میکنم خونشون ک اماده است برن کربلا بیان اینجا تو بهترین تالار براشون ولیمه میدم نیلوفر هم دختر خودمه اونموقع لباس عروس بپوشه و برن اتلیه و باغ عکس بندازن..
یکبار دیگه چراغ امید تو دلمون روشن شد..تا دیر وقت صحبت کردن و برنامه ریزی کردن خاله و مامان تا لیست مهموناشونم در اوردن ساعت از یک شب هم گذشته بود ک میلاد اومد بدون اینکه شام بخوره رفت خوابید ...صبح سرحال سفره صبحانه رو چیدم همه دورش جمع بودیم میلاد یواشکی برام بوس فرستاد و گفت : چ کردی خانم !
خاله برای متین چای ریخت و گفت : عروس نیست که کدبانوعه..
 
دو روز گذشت و همه شور و شوق پیدا کرده بودن خاله و مامان زیر و رو اتاق ها رو شستن و انداختن عصر بود که در رو زدن دلم گواه بد میداد مامان در رو باز کرد و خاله رو صدا زد از بنگاه معاملاتی خونه اومده بودن عمو اکبر فرستاده بود اومدن و باغ پشتی رو دیدن و متر زدن و رفتن ...شب وقتی بابا فهمید رفت پیش عمو (تو حیاط زیر درخت هلو نشسته بود ) اکبر بنگاه مشتری واسه چی فرستاده خونه ؟
-میخوام باغ رو بفروشم مغازه بخرم و خونه واسه متین - واسه متین ؟
- اره دیگه این جلو رو هم که نصفش واسه میلاد -اکبر جان داداش مگه میشه بفروشی اینجا مال وارث فرشته و فریبا ..اونا باید راضی باشن 
عمو اکبر عصبی بلند شد سرپا و گفت : کدوم وارث بیشتر از بیست سال دارم خرج این خونه رو میدم دهتای این خونه خرج چاله چوله اش کردم هفتم گرفتم سوم گرفتم اونموقع کجا بودی یبار شد بیای بگی بزار من خرج کنم ؟
-داداش یواشتر من گفتم خرج کن اخرش حساب میکنیم الانم به روی چشم تو بگو چقد خرج مراسم شده من میدم شده قرض میکنم و میدم
-خرج کرد این همه سال چی .برنج درجه یک ایرانی چای عطری گوسفند تازه و هزارتا خرج دیگه این همه سال رو کی داده ؟
-خوب منم اندازه حقوقم خرج کردم همه چی یه طرفه نبوده که
- بوده اقا بوده من فاکتور رو کنم این خونه ک هیچ دهتا خونه میتونستم بخرم ...
عمو اکبر عصبی تر از اونی بود که بابا باهاش بحث کنه .بابا دیگه چیزی نگفت و به خاله هم اشاره کرد فعلا حرفی نزنه و اومد داخل اتاق ...همش اتاق رو بالا و پایین میکرد و فکر میکرد و به من نگاه میکرد اون پدر بود خوب به دلش اگاه میشد ...با صدای داد و فریاد خاله و عمو هم حتی بابا اجازه نداد کسی بیرون بره .وقتی بزرگترهای یه خونه میرن واقعا از هرکله یه صدا در میاد و بزرگی میکنه ...از فرداش مشتری بود که میومد و میرفت جای کبودی تو صورت خاله بیشتر از همه ناراحتمون میکرد ما تازه داشتیم اون روی عمو رو میدیم ...
حال :
خاله کاسه اجیل رو داد دستم و گفت : بخور خاله جان و پاکت ابمیوه رو گذاشت روی میز و گفت قرصتم با اب میوه بخور ...
-ممنونم خاله -کاری نکردم نوش جونت تو بچه خودمی .
متین با ضربه ای ب در وارد شد رکابی و شلوارک تنش بود خمیازه ای کشید و گفت : مامان قرار بود پیش من بخوابی .
خاله ابروشو بالا برد و گفت : پسر دیگه وقته زن دادنته از نیلوفر خجالت بکش ...
-مامان به قول نیلوفر اون صدبار منو شسته چ خجالتی تو بیا پیش من بخواب اصلا ولش کن من میام پیش شما بدون حرفی رفت بالشت و پتوشو اورد و روی قالیچه کف اتاق انداخت .خاله میخواست حرفی بزنه که مانع شدم و گفتم اشکالی نداره بزار بخوابه..
خاله میخواست حرفی بزنه که مانع شدم و گفتم اشکالی نداره بزار بخوابه ما جز هم کسی رو نداریم ..خاله برام از این همه سال تعریف کرد و کم کم متین اومد پیشمون و ناگفته نماند هر انچه خاله واسه من اورده بود اون خورد ساعت از دو گذشته بود ک خوابیدیم خاله کنار متین رو زمین خوابید و گفت من راحت باشم ...
اونا خوابیدن و من خیره به صورت مهربون خاله اشک ریختم بی صدا اشک ریختم واسه تمام بلاهایی که به سرم اومده بود .دلم پر میکشید واسه مردی که با هم زیر یه سقف بودیم دلهامون به هم گره خورده بود ولی دور از هم بودیم ...یاد اون شبی ک تو ماشین بوسیدمش افتادم نمیدونم چرا ولی لبخند روی لبهام نشست میلاد الان یک مرد ایده آل بود ماشین شاسی بلند چند مغازه طلافروشی زیبایی صورتش همیشه کت و شلوار پوشیدنش ساعت مارک کفش و کتونی ک از ترکیه میخرید ولی چرا نمیتونستم مثل قبل عاشقش باشم ...با صدای تلفنم از خواب پریدم از سرکارم بود خواب مونده بودم ساعت نه بود تو تخت نشستم و جواب دادم -جانم سهیل
-سلام کجایی دختر ؟
-وای خواب موندم سهیل الان راه میوفتم -من جات هستم نیا دیگه تا بیای ظهر شده .
-ممنونم جبران میکنم .
-مامانت گفت کجایی، خوش بگذره و قطع کرد ...نگاهی کردم متین و خاله کنار هم خواب بودن چرخیدم از پشتم پتو بردارم روی مهدی بندازم که خشکم زد میلاد کنارم روی متکای من خواب بود موهای بورش روی پیشونیش ریخته بود ..کی اومده و کنار من خوابیده بود اصلا متوجه نشده بودم...
میلاد معصومانه خواب بود منم اروم دقیقا روبه صورتش دراز کشیدم نمیدونم چقدر خیره به صورتش بودم ولی انقدر محو تماشاش بودم که متوجه بیدار شدن خاله نشدم بالا سرمون وایستاده بود و بی صدا گریه میکرد ...میلاد چشم هاشو که باز کرد لبخندی روی لبهاش نشست متین تو جاش نشسته بود و نگاهمون میکرد .بلندشدیم و دیگه هیچ کسی حرف نزد رفتم تو دستشویی اتاق خاله و چند مشت آب به صورتم زدم حالت تهوع گرفتم از این همه تلخی ...
باز خاطرات گریبانمو گرفت..
***
گذشته :
هیچ کسی حرفی نمیزد و به کارای عمو اعتراضی نمیکرد میلاد هک هنوز تو شوک اقابزرگ بود .دیگه کسی دور یه سفره نمینشست..تو رختخواب بودیم که بابا به مامان گفت :خونه پیدا میکنم از اینجا بریم موندنمون درست نیست نمیخوام حرمت ها از بین بره نیلوفر عروس این خونست ،نمیخوام سرکوفتی بهش بزنن...
مامان آهی کشید و گفت : بابا کجایی که ببینی بعد تو چقدر بدبخت شدیم -فردا میرم دنبال خونه ناراحت نباشید..
یهو ته دلم خالی شد تو جام نشستم و گفتم : بابا تو رو جون من تو رو خاک اقابزرگ از اینجا نریم ...من و مامان هم بیصدا گریه میکردیم..
بابا دستی به سرم کشید و گفت :ادم ها خیلی زود گول پول و مال دنیا رو میخورن هرجور بخوای حساب کنی نصف اینجا مال مادرته ولی ما گذشتیم ببینیم اکبر میتونه بخوره ...
-بابا اگه بریم من میمیرم همه میدونن چقد میلاد تنها شده نزار اون چوب باباشو بخوره..
-اما دخترم ..حرفش رو قطع کردم و به دست و پاهاش افتادم بابا اروم بغلم کرد و گفت :باشه نمیریم تا روزی که دعوا راه نیوفته همین جا میمونیم ...من دور از میلاد میمردم چطور میتونستم بدون اون زندگی کنم ...فرداش وقتی به میلاد گفتم چخبره اون بیشتر از من داغون شد و گفت :نمیزارم جایی بری من بدون تو چیکار کنم این خونه همینطوری بدون اقابزرگ جهنمه وای به وقتیکه توام نباشی .من نمیزارم زنم جایی بره
روزها میگذشت و تیکه های عمو تمومی نداشت هزارجور کلک سرهم میکرد که نشون بده اون مرد خوبیه و مقصر ماهستیم خاله چقدر تو خفا گریه کرد و نذر و نیاز میکرد که همه چی ختم به خیر بشه تا بابا حرف رفتن میزد من التماسش میکردم بخاطر من کوتاه بیاد...
عادت ماهانه ام از وقتش گذشته بود و سرگیجه هام منو مشکوک کرده بود رفتم بی بی چک زدم و بله جواب مثبت بود وای چه خاکی تو سرم میتونستم بریزم من مایه ننگ میشدم ...باید به میلاد میگفتم اخه خبری از عروسی نبود فعلا از طرفی وقتی حس کردم باردارم تازه حس مادرانه پیدا کردم ...عصر بود که درگیری بابا و عمو بالا گرفت این بگو اون بگو وای چه ابرو ریزی خاله و مامان داغ دار دیگه رنگ به رخسار نداشتن عمو مرغش یه پا داشت و فقط میگفت همش مال اونه ..بابا اخر سر گفت :اکبر خونه مال تو بچه ها رو بفرستیم کربلا من میرم از اینجا عروست بمونه زندگی کنه .
-صبر کن کدوم عروس من اصلا دختر تو رو نمیخوام واسه پسرم بگیرم...وای خدایا اون روز چقدر بد بود دست و پاهام میلرزید بیشتر حالت تهوع میگرفتم عمو چی میگفت ...بابا از عصبانیت سرخ شد و گفت : یعنی چی نمیخوای داره دوسال میشه اینا محرمن الان میگی نمیخوام مگه آبرو کشک و دوغه؟!
-ولم کن چه ابرویی مگه کسی هم خبر داشته اینا نامزدن اصلا فکر کن دوست بودن .من باید زنی برای پسرم بگیرم که در حد خودم باشه .
بابا چنان سیلی ب صورت عمو زد که همه خشکمون زد و گفت: بی غیرت ناموس من ناموس تو هم هست خداروشکر که خدا لایق دختر داشتن ندونستت.بابا نگاهی به اشک های تموم نشدنی من کرد و رفت داخل و گفت :تو خواب ببینی خونه رو بدم بهت حالا که اینطور شد یه تار موی دخترمم بهت نمیدم ....
من و بچه تو شکمم چه استرسی رو تحمل کردیم و تمام دلایل لوس بودن و ترسو بودن مهدی همون استرس بارداری منه ...خدایا چه خاکی به سرم میریختم .....
مامان جلو رفت و گفت :اکبر اقا اگه اینا ازدواج کرده بودنم اینطور میگفتی ؟
-اره پس چی پسر من جز من چیزی نداره دارایی نداره که بخواد مخالفتی کنه حتی اگه بچه هم داشتن بچه مال میلاد بود و مهریه شو میدادم و به سلامت ...ته دلم خالی شد تنها و بی کس تو استانه هجده سالگی اون همه غصه و استرس رو ب دوش کشیدم .نمیدونستم چیکار باید میکردم بابا و مامان هم دیگه تصمیم گرفتن بمونن و لجبازی کنن من با بچه تو شکمم چیکار میکردم...
تا شب منتظر شدم همه بخوابن تصمیم گرفتم برم به میلاد بگم و فرار کنیم .طلاهامو بستم با پولی که داشتم و وقتی همه خوابیدن رفتم تو اتاق میلاد اونموقع تو اتاق اقابزرگ تنها میخوابید شال سرم انداختم و رفتم بالا از داخل در رو بستم میلاد متعجب تو جا نشست و با دیدنم گفت :چی شده خوبی نیلوفر ؟
روبروش زانو زدم و گفتم :میلاد خبر داری ک اینجا چخبره ؟
-اره بابا گفت و کلی خط و نشون کشید همه چی درست میشه غصه نخور ...جلو اومد و پیشونیمو بوسید و گفت :چقد رنگت زرده غصه نخور هیچ کس نمیتونه تو رو ازم بگیره یمدت بهتره برین تا بابا اروم بشه وگرنه مال دنیا که ارزشی نداره -میلاد بیا فرار کنیم من نمیتونم تحمل کنم ..
- نیلو بچه نشو کجا بریم من چی از خودم دارم به بابا فرصت بده درست میشه من نمیتونم باعث بی آبرویی بابا بشم ...
یدفعه در باز شد و عمو تو چهارچوب ظاهر شد با صدای بلند بابا رو صدا زد و وقتی بابا اومد حیاط از بازوم گرفت و منو انداخت تو حیاط و گفت :تحویل بگیردخترتو من همچین بی حیایی رو که نصفه شب رفته تو رختواب پسرمو نمیخوام این فاحشه است این ج ن د ه است بدرد خودت میخوره ....بابا دستمو گرفت و بلندم کرد و گفت : اکبر دهن کثیفتو ببند حیای نیلوفر زبون زده !!!یادت نره اولا محرمن دوما اینا دختر خاله پسر خاله ان از بچگی تو یجا بودن روزای دیگه جرم نبود الان شده واسه تو لباس شمر ....بعد رو ب من فریاد زد تو اتاق میلاد چیکار میکردی ؟
میلاد با لکنت و ترس گفت : اومده بود حالمو بپرسه دو روزه درست و حسابی ندیدمش ...
عمو سرش فریاد زد تو گوه خوردی ، ببینم اطراف این هرزه هستی نابودت میکنم ...
عمو اکبر در حقم نامردی کامل رو کرد اونشب منو بی آبرو کرد عروسشو هم سفره شو کسی رو که از بچگی رو پاهاش بزرگ کرده بود رو بی حیا و بی آبرو کرد ...مامان و بابا سرافکنده منو بردن تو اتاق. نیما اونموقع دوازده سیزده ساله بود بلند شد و رفت حیاط و با تکه آجر ها شیشه های اتاق خاله اینارو شکست ...بابا فقط نشسته بود و نگاهم میکرد من از شدت شرمندگی سرم پایین بود ولی اشک هام روفرشی رو نمناک کرده بود انگار بارون بود که از چشم هام میریخت..بابا اومد حرفی بزنه که گفتم :بابا منو از این خونه ببر .منو ببر یجایی ک دیگه نبینمشون ...
بابا با اون حالش و اعصابش بهم لبخندی زد و گفت ؛ اونروز که میگفتم بریم واسه همین بود .شنیدی میگه کسی نمیدونه اینا نامزدن من بخاطر اقابزرگ تو رو دادم بهشون وگرنه واسه اینده ات برنامه ها داشتم ...تو فکر بودم بریم شیراز روستای رفیقم بابای نوید من که اینجا کسی رو ندارم مادرتم که کسی رو نداره دیگه همون بهتر که بریم ...
نمیدونم اون لحظه کمک روح اقابزگ بود یا کمک خدا به قلب شکسته که رو ب بابا گفتم :بازم در حقم پدری کن نزار من و بچه ام تو دست اینا بمونیم ...
مامان با دوتا دست زد تو صورتش و بابا فقط نشست روی پشتی سرشو بین دوتا دستش گرفت و یک ربعی همه سکوت کردیم ...مامان خودشو میزدو میگفت بی آبرو میشیم اکبر بفهمه انگشت نمامون میکنه ..
بابا بدون اینکه نگاهم کنه پرسید :میلاد خبر داره ؟
-رفته بودم همینو بهش بگم که عمو سر رسید ...
بابا دیگه چیزی نپرسید هرکدوم یه طرفی خوابیدیم با صدای بابا چشم باز کردیم وانت اومده بود جلو در بابا بیدارمون کرد و گفت :بلندشید کارگر اومده وسایل رو بار بزنه جمع کنین خرت و پرتاتون رو ...وسایل زیادی نداشتیم جمع شد و یک ساعته بار زده شد بابا منو مامان و نیمارو با تاکسی فرستاد ترمینال و بلیط اتوبوس برامون گرفته بود اونروز نه خاله بیرون اومد نه میلاد من با کوه غم و غصه از خونه ای که توش عاشقی کردم جدا شدم فقط ده روز تا پایان صیغه ام مونده بود ...هنوز راه نیوفتاده من و مامان بغضاموم ترکید اتوبوس اتوبان رو تو بره بیابون میرفت و من از میلاد پدر بچه ام دور میشدم ...بعد از اون راه طولانی وقتی رسیدیم نوید و مادرش اومدن استقبال و ما رو بردن خونشون برامون غذا اورد ولی میل نداشتم مامان بهم گفت باید بخورم واسه بچه گرسنگی ضرر داره ....
فرداش بابا اومد انتقالیش شده بود مدیر مدرسه پسرونه روستا .بهمون یه خونه ویلایی با حیاط بزرگ دادن از طرف آموزش و پرورش .مادر نوید زهره خانم انقدر خوب بود که برامون خوراکی اورد و کمک کرد وسایلامون رو چیدیم ...بابا حتی به صورتمم نگاه نمیکرد و این بیشتر منو میسوزوند .تمام هدیه و طلاهاشون رو بابا نذاشت بیارم و گذاشت همونجا موند از میلاد هیچی جز یادگاریش تو شکمم نموند ...شبا مگه صبح میشد ناله های من و غصه خوردن بابا و مامان .یک هفته بود که جابجا شده بودیم پدر نوید اقامحرم از بومی ها بود و خیلی ادم باشخصیتی.. دوتا دختر داشت که ازدواج کرده بودن و جز نوید دوتا پسر داشت که زن گرفته بودن، دورشون با نوه پر بود ...بابا همه چیز رو به اقامحرم گفته بود و درجریان زندگی تلخ من بود ...برام هر روز شیر تازه گاو میفرستاد و برام گوسفند زمین زد ...
مامان و بابا گوشه حیاط رو سیفی کاری کردن و اون روزها خیلی غریبانه و سخت گذشت حتی تعریف کردنشم ممکن نیست ...غربت و دل شکسته مون چه روزهایی بود ... یک ماه گذشته بود چشمم ب در خشک شد که میلاد بیاد.. اقامحرم برعکس عمو اکبر انقدر با محبت بود ک وقتی ناچاری مارو دید پیشنهادی داد که هرکس اینکار رو نمیکرد ..نوید مریضی بدی داشت و معلوم نبود تا کی زنده است ..اقامحرم تدارکشو دید و تو محضر من و نوید رو عقد کرد تا وقتی شکمم بالا اومد انگ هرزگی بهم نزنن ..هیچ وقت حتی دست نوید بهم نخورد ... تو مردم طوری وانمود کردیم که اون خونه ماست و قراره انتقالی بگیریم بریم تهران ...اونم معلم بود ..هرچی که هوس میکردم خاله زهرا برام میاورد و من بی دلیل به یاد خاله میوفتادم وای اگه میدونست میلادش داره بابا میشه از شیر آدمیزاد تا عجیب ترین ها رو برام فراهم میکرد .کل دنیای من خلاصه شده بود به جنینی که تو شکمم رشد میکرد سه ماهه که شدم زهره خانم و اقا محرم خبر نوه دار شدنشون رو اعلام کردن .حتی نذاشتن بچه های خودشون از موضوع باخبر بشن .خواهرای نوید از خوشحالی نمیدونستن چیکار کنن...نوید پسر مومن و نماز خونی بود از کار خدا در تعجب بودم که چرا بنده ب این خوبی رو میخواست ببره ..حالا دیگه شکمم پیدا بود بعد از گذشت این چندماه هنوز بابا به صورتم نگاه نکرده بود .نیما خیلی خوشحال بودولی یه مدت افسرده شد از دوری متین .مامان صاف و ساده ام از دوری خواهرش رنج میبرد خاله برای مامانم نقش مادرشو داشت .یاد میلاد دیوونم میکرد ولی با حس پسرش لبخند مینشست رو لبهام ....
 
حقوق بابا خیلی کم بود و اگه کمک های اقامحرم نبود حسابی کم میاوردیم ...مامان با پول فروش محصولاتش (گوجه .بادمجان و...)کم کم لباس بچه میخرید و بیشتر خوشحالم میکرد یه شب سرد زمستونی با لباسهایی ک زهره خانم واسه پسرم بافته بود کنار بخاری نفتی خوابم برد ...چکیدن چیزی رو صورتم بیدارم کرد بابا بالای سرم نشسته بود و گریه میکرد باعحله تو جا نشستم انگار دل اونم طاقت نداشت .چنان منو تو اغوش گرفت و فشرد که جونی تازه گرفتم و گفت :خدا ازت نگذره اکبر خدا اون زبونی رو که به تو گفت هرزه لال کنه ...اولین بار بود که بابا کسی رو نفرین میکرد .ارامشی که بغل بابا بهم داد رو هیج جایی نمیشد پیدا کنم ...از اون شب به بعد عشق من ب میلاد و خانوادش تبدیل ب تنفر شد ... اخرین ماه سال قرار زایمانم بود بابا منو برد شهر و تو یه بیمارستان خصوصی برام نوبت زد تا بدون درد سزارین بشم .پولشو تو همه این مدت پس انداز کرده بود...زهره خانم هم همراهمون اومد نوید حال خوشی نداشت ولی باز اومد ..
بالاخره تو شکمی من بدنیا اومد وای خدایا انگار خود میلاد بود بور و ناز وقتی بی حسی کمرم رفت اوردن و دادنش بغلم شیرینی پسرم درد رو نمیزاشت حس کنم .بابا به اقامحرم گفت :اون اسمشو انتخاب کنه .نوید دسته گلی رو روی تخت گذاشت و گفت :اسم اقامون مهدی رو روش بزارین خدا حفظش کنه .حتی سرشو بالا نمیاورد تو صورتمون نگاه کنه .میدیدم که زهره خانم چقدر رنج میکشه که هرلحظه منتظر رفتن پسرشه ...
***
حال :
دور میز صبحانه خاله خودش صبحانه مهدی رو میداد .میلاد زیر چشمی نگاهم کرد خوب میشد از چشم هام فهمید تو دستشویی چقدر گریه کردم .متین دستمو گرفت و گفت:دختر خاله یچیز بگم نه نمیگی ؟
لبخندی به روش زدم و گفتم :جانم -امروز ام اینجا بمون اولین باره که بجای اینکه از این خونه فرار کنم دلم میخواد بمونم .باور میکنی یادم نیس اخرین بار کی تو این خونه صبحانه خوردم .
نگاهم به چشم های التماس بار خاله افتاد و گفتم : ما که امروز از کارومدرسه موندیم خوب میمونم چه اشکالی داره ..چهره گرفته میلاد خندان شد ولی با زنگ خوردن تلفنش اونسمت رفت و پاسخ داد .مکالمش که تموم شد جلو اومد و خم شد سر مهدی رو بوسید و گفت:مامان من جایی کار دارم تو نگاه اون و خاله بهم چیزی رد و بدل شد و رفت ولی قبل رفتن دوباره چرخید و به من نگاه کرد و رفت .خاله منو فرستاد سراغ ناهار و خودش رفت با مهدی حموم یه لحظه هم بچه مو ول نمیکرد ..زنگ زده بود مامانینا هم بیان .قورمه سبزی بار گذاشتم.تو یخچال همه چیز داشتن سالاد شیرازی اماده کردم و برنج هم خیس کردم 
خاله به مامان سپرده بود واسه مهدی لباس بیاره ...اونا که از حموم اومدن من رفتم و خستگیمو به آب دادم .متین و نیما انقدر با هم خوش بودن که کسی صداشونم نمیزد .مامان و خاله دوباره گرم صحبت بودن .چیزی به ناهار نمونده بود که میلاد اومد داشتم موهامو تو اتاق خاله خشک میکردم که سراسیمه اومد داخل در رو از داخل قفل کرد کلید رو برداشت .خاله به در زد و گفت :میلاد چی شده در رو باز کن صدای بقیه از اون سمت و من که روبروی میلاد خشمگین نگاهش میکردم ... بازومو چسبید و گفت : ازت ممنونم -در رو چرا قفل کردی بابت چی ممنونی 
محکم بغلم کرد و گفت : نیلوفر هشت سال گذشته ولی امروز وقتی فهمیدم بابا شدم خوشبخترینم ...به عقب هلش دادم و با ترس نگاهش کردم برگه های ازمایش رو پاچید هوا و رفت بیرون خاله بغلش کرد و گفت :مبارکت باشه مادر جان مبارکت باشه...نیما و متین متعجب به مهدی و من نگاه میکردن .پاهام قفل شده بود و میلرزید ..میلاد جلو رفت و پسرمون رو بغل گرفت و بلندش کرد و گفت :نمیزارم فامیلی اون مرد روت بمونه تو وارث منی تو از خون منی تو ثمره عشقمی ...برگه ها رو نگاه کردم جواب ازمایش مثبت بود .خاله هم از پشت چسبیده بود به مهدی و گریه میکرد ....
حیوونی پسرم از شدت تعجب میخواست گریه کنه .تمام قدرتمو جمع کردم و قدم برداشتم رفتم جلو پسرمو از بغل میلاد بیرون کشیدم و گفتم :تو لیاقتشو نداشتی که پدرش باشی اونموقع که بابات بی ابروم کرد چرا حرفی نزدی؟! ..هشت سال چشم به راه بودم چرا نیومدی دنبالم الان واسه من پدر وظیفه شناس نشو ...خاله جلو اومد و منو مهدی رو در آغوش فشرد و گفت : خدا ازت نگذره اکبر ببین چیکار کردی .مارو برد و روی راحتی نشوند و گفت :نیلوفر از روزی که شما رفتید هر روز ما جهنم بود تا حرفی میزدم اکبر میزد منو یبار دستمو شکست میلاد پسر گنده رو تهدید کرد اگه دنبالت بگرده میره و میگه بیان ببرنش سربازی ....پسرم هر روز جلو چشمام میسوخت چ شبهایی ک تا سحر دوتایی از دوری تو گریه کردیم .بعدشم ما اصلا نمیدونستیم شما کجا رفتین و یک ماه بعد شنیدم ازدواج کردی خودم با دست های خودم پسرمو از طناب دار نجات دادم داشت از تیر اتاق اقابزرگ خودشو دار میزد .اکبر چیکار کرد هر روز بیشتر شیفته پول شد این خونه رو ساخت ولی چه فایده یکسال نشد ک سکته کرد و بعداز دوسال زمین گیری مرد .حتی زبون واسه صحبت کردن نداشت به راستی که با همون زبونی ک بدی کرد همون زبون لال شد و از دنیا رفت .پسر من بعد از مرگ باباش اومد و پیدات کرد ولی شنید که بچه داری و غم زده برگشت خونه نگاه هم به هیچ دختری نکرد .تا اینکه خبر رسید شما اومدید تهران...
تا اینکه خبر رسید شما اومدید تهران گشت و گشت تا ادرس محل کار و خونتون رو پیدا کرد وقتی فهمید شوهرت همون نوید بوده و از فک و فامیل میشنید اونموقع که نوید خونه ما میموند شما عاشق هم شدید بیشتر پسرم داغون میشد...تا اینکه اومدیم خونتون و بعدش با کمک مادرت مهدی رو اوردیم اینجا تا تو هم بیای .من از شباهت بین میلاد و مهدی حدس زدم که پسر میلاده ...دستم رو روی دهن خاله گذاشتم و گفتم :نگو پسر میلاده اون هیچ سهمی نداره...اونشب ک من بی آبرو شدم چرا لال شده بود چرا در مقابل من از عشقش دفاع نکرد خودش که خوب میدونست چه دسته گلی به آب داده ...
مهدی رو گذاشتم زمین و روبروی میلاد ایستادم و گفتم : اومدم گفتم بیا فرار کنیم تو قبول نکردی نزاشتی بهت بگم چی شده!! تو شهر غربت بدون شوهر بچه تو شکمم میدونی چی کشیدم خدا نوید رو فرستاد اقامحرم واسه پسرم که هیچ نسبتی هم باهاش نداشت جون داد اونوقت بابای تو منو که خودش بزرگ کرده بود بی عفت کرد تو هیچ میدونی اونموقع ک بهت نیاز داشتم کجا بودی اونشب هایی که متکام تا صبح خیس اب میشد از گریه کجا بودی وقتی پسرم قد میکشید کجا بودی با مشت به سینه اش زدم و گفتم الانم نباش بزار من زندگیمو بکنم...
مچ دستهامو تو دست گرفت و گفت: همه میدونن نقطه ضعف من تو بودی من چی کشیدم وقتی تو عروسی کردی من تو این خونه روزی هزاربار با خاطراتت مردم اخه لعنتی -کدوم ازدواج تو هنوزم منو نشناختی حیونکی نوید فقط منو از بی ابرویی نجات داد و اسم و فامیلشو به پسری داد ک فقط شیش ماه از تولدش گذشته بود ک مرد و هیچ وقت حتی رنگ چشم هاشم ندیدم از بس که سر ب زیر بود ...
-نیلوفر من درحقت کوتاهی کردم اما من تو اون سن با اون شرایط نمیتونستم کاری انجام بدم من انموقع از کجا باید میدونستم نوید الکی شوهرت بوده و مهدی بچه خودمه من پیدات کردم چندماه گشتم تا فهمیدم دقیق کجایی ولی چ فایده که فکر میکردم سایه نوید و یادگاریش تو بغلته .اول گفتم میکشمت ولی بعد نتونستم چون تو تنها عشق من بودی....
خاله بینمون وایستاد و گفت : با هردوتونم آرومتر بچه ترسید .بعد ب سمت من چرخید و گفت : اینو بدون من پشتتم هرتصمیمی بگیری من باتوام گذشته نتونستم کاری برات بکنم ولی الان جبران میکنم .حتی اگه میلاد رو نخوای .
میلاد چنگی در موهایش زد و گفت : نیلوفر بشین خوب گوش بده که بعد تو چی به من ذزشت بعد هر تصمیمی میگیری بگیر ..
-من تصمیممو گرفتم حتی اگه مهدی رو بخوای ازم بگیری من حاضر نیستم دوباره با مردی که یکبار ولم کرد و پشتم نبود باشم -نیلوفر درک کن من سر سفره پدر و مادر بودم کدوم یکی از ما رو حرف بزرگترمون حرف زدیم..

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : jodaei
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

اولین حرف کلمه oelz چیست?