جدایی قسمت پنجم - اینفو
طالع بینی

جدایی قسمت پنجم

کدوم یکی از ما رو حرف بزرگترمون حرف زدیم که من میزدم هرچقدرم بابام مقصر بود ولی من نمیتونستم... هشت سال پیش با الان خیلی فرق داره .مخصوصا با پدری که من داشتم .جلوتر رفتم و
 
 
خوب تو چشم هاش خیره شدم و گفتم : عمو اکبر بخاطر یه مشت خاک و زمین منو بی ابرو کرد ما رو فراری داد ببینم چقدر از این خونه رو تونست با خودش ببره ؟؟ مال دنیا ارزشی نداره ...

-نیلوفر من هم باتو هم عقیده ام اما منم درک کن من اومدم تو شوهر کرده بودی بچه داشتی ..وقتی خودمو داشتم حلق اویز میکردم مامان رسید نذاشت گفت من بمیرم اونم میمیره .ما کی رو داریم تو این دنیا ؟خودت میدونی چقدر عاشقتم ولی اونموقع دستهام بسته بود...
مامان زیر لب صلوات میفرستاد .نشستم رو مبل و سرمو بین دستهام گرفتم داشتم از عصبانبت و یاداوری گذشته اتیش میگرفتم ..
میلاد کنارم نشست و گقت : من هیچ وقت مهدی رو بدون تو نمیخوام ولی هرکاری بتونم میکنم که فامیلیش عوض بشه .میدونستم که میتونه خیلی اشنا و دوست داشت .دستشو روی دستم که گذاشت دوباره یخ کردم خودش فهمید و دستم رو فشرد و گفت : نه من اون میلاد سابقم نه تو نیلوفر گذشته ولی اینو بدون احساسم بهت اصلا عوض نشده مخصوصا الان که چیزی دارم که به کل دنیا میارزه و با چشم هاش به مهدی اشاره کرد و ادامه داد من میرم تا راحت باشی اینبار به قول مامان همه جوره پشتتم نمیزارم گذشته تکرار بشه .بلند شد و کتشو برداشت که بره دلش طاقت نیاورد برگشت مهدی رو چندبار بوسید و دوباره با چشم با خاله صحبت کردن و رفت ...متین و نیما انقدر خاله رو سوال پیچ کردن که دادش در اومد و گفت بابا میلاد و نیلوفر محرم بودن صیغه بودن من خودم اجازه میدادم تنها باشن وای شماها چقدر چشم سفیدید .الهی اتیش به قبرت بباره اکبر ببین منو به چه روزی انداختی هشت سال از خواهرم جدام کرد .نیلوفر شماها واسه من همه چیزم بودید من مادر که نداشتم واسه فریبا مادری کردم اقام که مرد خواهرمم رفت نمیدونی من چه عذابی رو تحمل کردم .تو اتاق میلاد ته سیگار پیدا میکردم خودمو میزدم از ترس قرص و چاقو هارو قایم میکردم .اکبر خوش شانس بود ک تو همین دنیا تقاص داد و رفت .
مامان شونه های خاله رو میمالید.مهدی ب سینه ام چسبیده بود سرشو بوسیدم انگار تازه متوجه میشدم که عطر تنش همون عطر تن میلاد ...هممون گریه میکردیم .متین خیلی دوستم داشت محکم بغلم کرده بود و میگفت تو رو خدا گریه نکن .دلم میلاد رو میخواست انکار شدنی نبود احساسی که بهش داشتم ....
بابا شب اومد و کلی با هممون صحبت کرد همیشه حرفهاش منطقی بود .میلاد هنوز نیومده بود .بابا مهدی رو روی پاهاش نشونده بود و باهاش درس کار میکرد خاله چندبار زنگ زد ولی میلاد جواب نداد یه حسی گفت رفته تو اتاق های قبلی خودمون ...به خاله گفتم و رفتم اونجا برق رو میخواستم روشن کنم که گفت : روشن نکن نیلو چشم هام درد میکنه .جلوتر رفتم روی تخت نشسته بود کنارش نشستم و گفتم : کفتر جلد اینجا شدی ؟
-کفتر جلد اینجا بودم -خاله خیلی بی حاله بیا خونه اصلا حال نداره ...
میلاد سری تکون داد و گفت : خاله عمو ...زندگی من چی میشه ؟
-چ خوبه که اصلا خودتو مقصر نمیدونی!!
-مهدی خیلی شیرینه .نمیدونم چطور باید بهش بگیم من باباشم .امیدوارم اونم دوستم داشته باشه .نیلوفر ازت ممنونم تو منو خوشبخت کردی امروز انگار دنیارو به من دادن وقتی مطمئن شدم اون پسر منه ...کاش اونشب بهم گفته بودی کاش میشد وقتی بدنیا میومد اونجا بودم کاش وقتی راه میرفت میدیدم حرف زدنشو دندون دراوردنشو .حلالم کن نیلو حلالم کن...
-منم دلم میخواست بودی تا اونقدر استرس نداشتم شب تا صبح چشمام باز بود که اخرش چی میشه..
میلاد ب روم چرخید و دستشو کنار صورتم گذاشت و گفت : نیلوفر هنوز دوستم داری ؟
انقدر جدی و با محبت پرسید ک قلبم لرزید دستمو روی دستش گذاشتم اون تنها مرد زندگیم بود تو اوج نوجونی هامون تو اغوش هم مرد و زن شدیم تو چشم هاش نگاه کردم و گفتم : هیچ کسی درک نمیکنه ب من چی گذشته -هیچ کسی هم منو درک نمیکنه همه میگن من مقصرم ک تو روی بابا از تو دفاع نکردم بهت دست درازی کردم ولی پات واینستادم ..اونروز عشق و علاقه ام بهت چنان شدت داشت ک نتونستم خودمو کنترل کنم من اونموقع خیلی خام بودم ب خودم گفتم میرید چندماه بعد بابا رو راضی میکنم میفرستم دنبالت اصلا اگه نخواستی بعد عقد و عروسی با احترام و عزت برت میدارم و میریم نه اینکه الان فرار کنیم و یک عمر پشتمون حرف باشه مردم ک نمیدونستن بین ما چی بوده .ولی خبر ازدواجت از فامیل رسید و اونروز بابا اولین کسی بود ک گفت تو از قبل عاشق نوید بودی و الکی نبوده ک اومده بوده خونمون .ته دلم هیچ وقت بهت شک هم نکردم الان نبین مامان میخنده سالهاست حتی موهاشم درست و حسابی شانه نزده..
-از من چ توقعی داری ؟
-هیچ توقعی فقط نزار دیگه بکشم نیلوفر دیگه نمیتونم بجون خودت دیگه بریدم اگه مامان نرسیده بود سالها قبل مرده بودم - کاش اقابزرگ نمیمرد کاش حداقل دیرتر میرفت ..
-همه اینا توش حکمتی ک ما بیخبریم ...همه منو قضاوت میکنن اما تو درکم کن تو ک خوب میدونی با دل من چیکار کردی 
سرش رو جلو اورد و ب پیشونیم چسبوند..
 و گفت : کار خدارو ببین حتی صدای مهدی هم مثل من شده مامان با اولین دیدار فهمید اون مال منه -مال تو نیست تو هیچ حقی بهش نداری .مهدی تنها کسیه ک مال خودمه و کسی نمیتونه ازم بگیردش ..
-منو ببخش بخاطر دل خودم .سرمو گرفت و به سینه اش فشرد .جلوشو نگرفتم دستهامو دورش حلقه کردم و محکمتر از همیشه فشردمش من تشنه مردی بودم ک مالک جسم و روحم بود..
نمیدونم چقدر ولی انقد تو بغلش موندم ک دلم خنک شد میگن کسی ک دلی رو بشکنه همونم میتونه ترمیمش کنه .میلاد لبهاشو روی سرم گذاشت و چندبار بوسید اشک هاش روی موهام میریخت بعد از هشت سال دوباره جوونه زده بودیم نمیخواستم از بغلش جدا بشم اونم میدونست و نمیذاشت اروم گفت : کلی منتظر شدم تا امروز برسه تا بتونم دوباره بغلت کنم ... اونشب وقتی منو بوسیدی اتیشم زدی ادم بعد از این همه سال عاشقی چی باید بگه من از غریبه نخوردم از پدر خودم خوردم .
خاله سرفه ای کوتاه کرد و وارد شد با دست اشاره کرد راحت باشیم از بغل میلاد بیرون اومدم خاله جلوتر اومد و گفت : من با بابات حرف زدم اون هیچ مخالفتی نداره خیلی هم خوشحال که مهدی کنار خانوادش بزرگ میشه و پدر داره .خداروشکر محمد باوجدانه و مثل اکبر نیست .نیلوفر هرچقدر دوست داری فکر کن خام پسر من نشو ...میلاد خندید و گفت : شما مامان منی یا نیلو -من حامی دل شکسته نیلوفرم .بلند شید سر میز شام اماده است .نیلوفر نمیزارم دیگه بری حتی اگه میلادم نخوای پیش خودم نگهت میدارم بلند شید دیگه .
رفتیم داخل سرمیز بابا چندبار بهم لبخند زد و بهم فهموند ک همیشه پشتمه شاید اون تنها پدری بود ک تو شرایط بارداری هیچ وقت ب دخترش گوشه نگرفت و حتی با وجود اشتباهاتش کمکش کرد ...میلاد روبروم نشست از زیر میز چندبار با پاش به پام زد نگاهش ک میکردم ریز میخندید یاد کرسی اقابزرگ افتادم .خاله مهدی رو تو بغل گرفته بود و بهش غذا میداد از بس محبت داشت بچه هم حسش میکرد .بعد شام بابا نذاشت بمونیم و هرچی خاله بهونه چینی کرد گفت : امشب نه بعدا در موردش هر تصمیمی نیلوفر بگیره منم قبول میکنم .برگشتیم خونه ..پسر نازم رو چندبار بوسیدم انگار ارامشی تو قلبم حاکم شده بود .بابا کنارم نشست و گفت : نیلوفر باباجان تصمیمتو گرفتی ؟
دستهای چروک خوردشو فشردم و گفتم : نمیدونم بابا چی خوبه چی بد -اگه اکبر بود میگفتم نه ولی الان چیزی و کسی نمیتونه اذیتت کنه ما همه میدونیم میلاد چقدر دوستت داره و چقدر پدر خوبی میشه واسه پسر خودش .بابا جان تا کی میخوای خودتو ناراحت کنی من که تا ابد پیشت نیستم حداقل اونموقع از تو خیالم راحته ...
- بابا میترسم از واکنش مهدی -بابا جان میریم پیش مشاور و دکتر همینطوری یدفعه بهش شک وارد نمیکنیم که ...
- اره حق با شماست .
جلو اومد و صورتمو بوسید و گفت :دخترم من همیشه کنارتم -بابا خداروشکر که حداقل شما رو دارم ..
سه چهار روزی میشد از خاله و میلاد خبری نبود حس دلتنگی باز برگشته بود تمام رفتارهای مهدی مثل پدرش بود داشتم ظرف های شام رو اماده میکردم ک زنگ در رو زدن .نیما رفت سراغ در بعد با متین وارد شد متین تا منو دید اومد بغلم کرد و مثل بچه ها زار میزد ترسیدم و گفتم چی شده ؟
-مامانم بیمارستان بستری شده .متین خیلی روحیه حساس و ضعیفی داشت مامان ترسید و گفت :چی شده بهش ؟ -میگن فشارش بالاست میلاد پیششه منو نمیزارن دیگه برم داخل .رو به بابا گفتم : بریم ؟ 
بابا بلند شد روبه متین گفتم : مراقب خودت باش چیزی نیست .مامان بغلش کرد و گفت :خاله جان اروم باش .محمد منم میام دلم طاقت نمیاره .دستشو فشردم و گفتم مامان شما مراقب مهدی باش داخل که راه نمیدن .
با بابا راهی شدیم خاله تو بیمارستان میلاد بستری بود تو اورژانسش تا رسیدیم به میلاد زنگ زدم اومد بیرون سلام داد و دست بابا رو فشرد و گفت : چرا زحمت کشیدی عمو متین اومد خونتون ؟
-چ زحمتی عمو جان فرشته خواهر منه اره متین اومد -یعنی بچه ننه انقدر اینجا گریه کرد با اژانس فرستادمش خونه شما .
-خوب کردی حال فرشته چطوره ؟
-چندروز بود حال نداشت نگو فشارش بالاست سرخود برداشته دارو خورده الان قرص و امپول زدن جواب ازمایشاش بیاد میاد خونه -خداروشکر .
میلاد نگاهی بهم کرد و گفت : مهدی چطوره ؟
-خوبه پیش مامان گذاشتمش .
-خیلی دلم براش تنگ میشه کاش میاوردیش .
-میشه برم پیش خاله ؟
-اره برو فقط ینفر رو میزارن پیشش .من پیش عمو هستم برو .
رفتم داخل خاله سرم به دستش روی تخت داخل اورژانس بود لبه تخت نشستم با دیدنم لبخندی زد و گفت:نیلو تویی خاله جان -سلام .با خودت چیکار کردی خانم؟
-خیلی فکرم درگیره نیلوفر اصلا ارامش ندارم -چرا درگیره ؟
-پسرم نوه ام تو اخرش چی میشه اون خونه درن دشت تک و تنها ..
-مگه ما نیستیم که تنها بمونی .خوب قراره نوه ات بیاد کنارت دیگه 
با تعجب نگاهم کرد خم شدم و صورتشو بوسیدم و گفتم : به میلاد فعلا حرفی نزن خاله قایم کردنی نیست من عاشق میلادم اون جون منه اون تنها پسری که تو عمرم دوسش داشتم شماهم عشق منید مثل مامان دوستت دارم نمیتونم بیشتر از این هردومون رو رنج بدم هشت سال کم نیست تو حسرت هم بودیم پسرم از یه کانون گرم خانواده محروم بود .حتی دیگه دنبال مقصر هم نیستم خداروشکر که الان همو داریم ....
خاله بلند شد تو جاش نشست و اشک ریزان گفت : نیلو جان خاله انگار دنیارو بهم دادی خداروشکر .
-بخواب خاله معلومه که خداروشکر ما جز شما کسی رو نداریم .
-منم جز شما کسی رو ندارم نمیدونی متین چقدر دوستتون داره بچه ام خیلی حساس ولی همش میگه نیلوفر مثل ابجی برام .
پرستار اشاره کرد خاله دراز بکشه و انرژی هدر نده .یکم کنارش موندم و اومدم بیرون .بابا حال خاله رو پرسید و گفتم : پرستار گفت حالش خوب شده فشارش اومده پایین .بابا شما برو من میمونم کنارش -نه بابا جان شاید کاری پیش بیاد -نه بابا داخل که نمیزارنت برو دیگه الکی اسیر میشی.
میلاد حرفمو تایید کرد و گفت : من خودم هستم کافیه شما برید.بابا دستامون رو فشرد و گفت : نه نیلو باشه بهتره پس کمک خواستید زنگ بزنید .نیلوفر جان بابا پایین بوفه هست رستورانم هست یچیز بخور گشنه نمون .بابا خیلی حساس بود با لبخندی گفت خودت ک میدونی کیک و این چیزا بخور بهتره بهداشتی تره ..هر سه خندیدیم .بابا دست تکون داد و رفت ...
میلاد نگاهی بهم کرد و گفت:خودت چطوری ؟
لبخندی ب صورت درمونده اش زدم و گفتم :خوبم تو چطوری ؟
-تو ک هستی خیلی بهترم ..پسرم چیکار میکنه دلم براش خیلی تنگ شده -واسه من چی دلت تنگ نشده 
مشکوک نگاه کرد و گفت : سرت جایی خورده یا خواب زده شدی
-شاید دوباره عاشق شده باشم -خداروشکر چی از این بهتر -نمیپرسی عاشق کی ؟
بازومو گرفت و منو ب طرف خودش چرخوند و اروم گفت :تو نمیتونی بجز من عاشق کسی دیگه باشی خانم اون قلبت واسه من میتپه .سوییچ رو داد دستم و گفت برو تو ماشین میرم شام بگیرم ی سر هم ب مامان بزنم .بیرون سرده .و ب طرف اورژانس رفت وایستادم و از پشت نگاهش کردم انگار تازه میتونستم نفس بکشم چندبار نفس عمیق کشیدم و رفتم داخل ماشین نشستم .مامان زنگ زد و حال خاله رو پرسید .متین میخواست بیاد ک گفتم تا دوساعت دیگه میایم خونه و منم تو ماشینم .کمی طول کشید و بعد میلاد اومد پشت فرمون نشست و سوییچ رو چرخونه و گفت چرا بخاری رو روشن نکردی .دماغت قرمز شده 
کیک و ابمیوه رو گذاشت رو پام و گفت :مامان خواب بود بیدارش نکردم -خوب کردی .کیک و ابمیوه اش رو ب دستش دادم و خودم از گرسنگی شروع ب خوردن کردم ب در ماشین تکیه داده بود و نگاهم میکرد اخمی کردم و گفتم :خاله بهت یاد نداده ب دختر نامحرم زل نزنی ...
خندید و گفت :مامان تو بهت یاد نداده مرد نامحرم رو تو ماشین نباید ببوسی ...یاد اون شب افتادم و از خجالت سرخ شدم ب بازوم زد و گفت : کیکتو بخور .نیلوفر دوتا وکیل کارکشته رو پیدا کردم واسه اسم و فامیل مهدی خیلی دوندگی داره چندماه طول میکشه ....
خیلی دوندگی داره چندماه طول میکشه حتی احتمالا دادگاه و اینا هم باشه ازت کمک میخوام که باشی و دلداری صبرم باشی .من دیگه از خدا چیزی نمیخوام فقط تو و مهدی سالم باشین و خوشبخت ...
-میلاد پسر من خیلی حساسه -نیلوفر نگو پسرم بگو پسرمون اینطور میگه احساس غربت میگیرم -باشه پسرمون .
-حواسم هست بهترین مشاور و دکترا رو براش میارم .اما قبلش میخواستم بدونم چ تصمیمی گرفتی ؟
دستمو جلو بردم و دستهاشو گرفتم و گفتم : چیزی که رو سرنوشت ازم گرفت دوباره خودش گذاشت سر راهم ...چنان از ته دل لبخند زد که منم خندیدم دستهاشو باز کرد و جلو اومد که بغلم کنه دستهامو روی سینه اش گذاشتم و گفتم :صبر کن مگه مامانت بهت یاد نداده ب نامحرم دست نزنی .با اخم دستهامو کنار زد و محکم بغلم کرد هی تکونم میداد و گفت :لعنتی تو که منو جون به لب کردی ....
یکم باهام حرف زدیم از همه جا و همه کس .دوتایی پیدا شدیم ک بریم سراغ ازمایش خاله ..انگشتهامو بین انگشتهاش گذاشتم و سفت دستشو چسبیدم خندید و گفت :اگه ب بابات نگفتم دستمو گرفتی ...جواب ازمایش اماده بود دکتر اورژانس دارو داد و خاله رو مرخص کرد ....میلاد رفت حسابداری و داروهاشو گرفت و راه افتادیم خاله عقب نشست و گفت میخوام پاهامو دراز کنم ...همین ک راه افتادیم خاله از پشت دستشو روی شونه من و میلاد گذاشت و گفت : خیر ببینید خدا عوضتو بده امشب انگار همه خوشی های دنیارو به من دادن .میلاد مادر زود برو خونه دوش بگیرم که کلافه ام ...ب طرفش چرخیدم و گفتم : خاله جون مامان سفارش کرده که ببرمت خونه خودمون برات سوپ بار کرده اب زرشک گرفته .
-من فداش بشم ...باشه بریم خیلی هم دلم واسه بچه ام(مهدی)تنگ شده چندروزه ندیدمش ...خدایا یعنی میشه هر روز ک از خواب بیدار میشم ببینم تو خونم داره بازی میکنه ...میلاد از آینه نگاهش کرد و گفت : اره میشه مادر من .مگه همین یدونست تا ی دختر نیارم اروم نمیشینم ..
اونشب همه خوشحال بودیم شب خونه ما موندن و فرداش ناهار مامان ابگوشت بار گذاشت و دور هم خوردیم ...بابا صیغه نامم رو هنوز داشت اونو به میلاد داد واسه کارهای قانونیش .میلاد سهم و ارث مامان رو تمام و کمال ب قیمت روز داد .مامان خونه و مغازه خرید...همه چیز رنگ و بوی خوبی داشت همش میترسیدم اتفاق بدی باز نیوفته ...دوبار نامزدیمون بی نتیجه مونده بود چشمم میترسید .جلسه های مشاور شروع شد و در کمال ناباوری مهدی خیلی راحت با این شرایط کنار اومد چون سنش کم بود البته نذر و نیازهای خاله و مامان و لطف خدا هم بود سه ماه بعد دقیقا عید سال ۹۱بود که رفتیم محضر و عقد کردیم بالاخره طلسم شکسته شد ...
ویژه ترین مهمونامونم خانواده آقا محرم بودن حالا دیگه همه از همه چیز و مردونگی خدابیامرز نوید خبر دار شدن ... میلاد بیشتر از حدش خرج کرد و بالاخره شناسنامه مهدی عوض شد و فامیلیش شد فامیلی میلاد و نام پدرش شد میلاد ...خدا ب تلافی اون همه غصه و ماتم و بدبختی هام دلمو شاد کرد ...رفتیم پیش خاله و همونجا زندگیمون رو شروع کردیم خاله انقدر روی مهدی حساسیت داشت ک بیشتر اون انگار مادرش بود واقعا خیلی تو کارها دخالت میکرد ولی خوب چ میشه کرد خاله فرشته است دیگه همه با دل پاک و اخلاقش آشنان .متین بیش از همه خوشحال بود و دیگه از اون حالت بچه ننه بودن بیرون اومده بود بیست و یک ساله شده بود ...میلاد ب صورت اروم خوابیده مهدی نگاه کرد و کنارش دراز کشید دستشو زیر سرش گذاشت و رو بهم که اونور مهدی دراز کشیده بودم گفت :نیلوفر باور کنم همه چیز تموم شده هرکی زندگی مارو بشنوه میگه مگه میشه ولی شد و ما چقدر پوست کلفت بودیم ک تحمل کردیم -اره خیلی سختی کشیدم ولی بجاش الان خوشبختیم - دقت کردی چقدر زود بچه دار شدیم تازه الان وقت بچه دار شدن ماس ها...پسرم میخواد بره کلاس دوم .
-قربونش بشم ولی دقت کردی اخلاقش و بچه ننه بودنش به متین رفته -اره والا الان دوشب تو اتاق مامان میخوابه -عزیزم خاله خیلی لوسش کرده .
چشمکی زد و گفت : بیا اینور بغلم .از رو مهدی رد شدم و رفتم تو بغل میلاد لبه تخت بودیم و جا تنگ صورتمو بوسید و گفت : نیلوفر نمیخوام ناراحتت کنم ولی اون روزی ک رفتید میخواستم بیام جلوتو بگیرم.. تف سربالاست ولی بابا با کمربند نشسته بود پشت در شبش ی دل سیر مامان رو کتک زد و من و مامان فقط دنبالتون گریه کردیم شما رفتید و ما موندیم و یه دنیا غم ...مادرم خیلی سختی کشید دوری از خواهرش از این ب بعد انقدر خوشبختتون میکنم ک دیگه یاد گذشته نکنید تنها چیزی ک بابا نتونست حریفم بشه زن دادنم بود ...ولی خدابیامرزدش خودش نخورد ولی اموال و ملک خوب برامون جمع کرد و رفت .واسه تلافی کمک های نوید براش خیرات دادم .فک و فامیل رو بگو چطور متعجب شدن وقتی فهمیدن مهدی پسر منه خدا شبیه من افریدش ک جواب سوال همه باشه.
-من تا اخر عمرمم بهت وفادار میموندم ...میلاد از نگین چخبر ؟
-تو هنوز اونو یادته الحق که حسودی ...بابا شوهر کرده دوتا بچه داره -خوب خداروشکر چ روزگاری داشتیم باهاش ...میلاد گردنمو بوسید و گفت : بلند شو بریم اتاقمون بزار بچه بخوابه ...در روک باز کردیم خاله هول شد پشت در بود میلاد چپ چپ نگاهش کرد ک گفت : خوب مادرم و نگران میترسم همش شما دوتا قهر باشین -مامان من میترسم تواتاق خوابمونم دوربین گذاشته باشی..
یکسال با آرامش و خوشی لحظه هایی رو ساختیم که هرگز نتونسته بودیم تجربه کنیم ...تنها شرط میلاد سرکار نرفتنم بود که قبول کردم ..بابا مثل کوه حامی خوشبختیم بود ...خبر بارداریم مثل بمب ترکید و دومین پسر ناز و خوشگلم بازم شبیه میلاد چشم ب دنیا باز کرد ، بهمن ۹۲بود.. خیلی شیرین بود زندگیمون رو محکمتر کرد و پایه هاش رو بادوام تر ...مهدی ارامش وباوقار بود درست مثل بابامحمد چون زیر دست اون بزرگ شده بود و ادب گرفته بود ولی مهیار (پسر دومم)لنگه خاله بود نترس و زرنگ...هر روز قشنگتر از روز قبل بود هرصبح که چشم باز میکردم و میلاد رو کنارم میدیدم هزاربار خداروشکر میکردم ... نیما و متین فارغ و تحصیل که شدن سال نود و پنج اسفند ماه بود ک دخترم و اخرین بچه ام بدنیا اومد ...وای امان از میلاد چه میکرد تا رفتگر رو هم شیرینی داد ...نهال دخترم هم شبیه میلاد بود انگار اون اردک بود و این سه تا دنبالش ...میلاد جونش واسه نهال میره حتی دیگه خیلی وقتها منم نمیبینه ...ولی هنوزم مهدی واسمون یه جایگاه دیگه ای داره و هنوز سوگلی خونست مخصوصا واسه خاله .نیما با یکی از دخترهای فامیل پدریم ازدواج کرد ستایش و صاحب یک پسر شدن ومامان آپارتمانشو داد به اونا تا زندگی راحتی داشته باشن ولی بعد هردو خونه رو فروختن و یه اپارتمان سه طبقه خریدن و رفتن کنار هم یه واحدشم اجاره دادن .متین هم با دوست دخترش نامزد کرده (نسیم) و تو شرف ازدواج هستن.. میلاد براشون خونه خریده و از هر چیز بهترینشو فراهم کرده براش پدری میکنه و حتی تو انتخابش که خاله زیاد مایل نبود حمایتش کرد و همیشه خودمون رو برای خاله مثال میزد ...لوازم قدیمی اتاقهامونم هدیه داد و اون اتاق ها هنوز دست نخورده مونده میلاد میگه در اینده اونجا دوتا واحد دو طبقه درست میکنه واسه مهدی و مهیار .نهالم که نمیخواد شوهر بده و همش میگه هرکی بیاد خواستگاری میزنم لهش میکنم .روزگار به کام ما هم نشست هرچند همیشه بالا و پایین هست مخصوصا وقتی با مادرشوهر اونم از نوع خاله فرشته هم خونه ای از محبت کم نمیزاره ولی چنان بالاسرمون نشسته که اگه کوچکترین دعوایی کنیم هردومون رو ادب میکنه ...امروز در سن سی و سه سالگی و میلاد در سن سی و هشت سالگی صاحب سه تا بچه هستیم و مهدی پسر ناز و باادبم پونزده سالشه و خدا بخواد میخواد بره کلاس هشتم ، مهیارمم میره کلاس اول..راستی یکبار نگین رو دیدم هر دو بهم لبخند زدیم و از کنار هم گذشتیم..
خدایا هر انچه برامون رقم زدی شکر امروزم و دیروزمو شکر..سایه پدر و مادر و خاله رو از سرمون کم نکن .و به روح اقابزرگ نازنین و نوید شادی بده..
«پایان» ۱۳۹۸/۴/۲۲

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : jodaei
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 3.25/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 3.3   از  5 (4 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

آخرین حرف کلمه wwhez چیست?