شقایق قسمت اول - اینفو
طالع بینی

شقایق قسمت اول

اسمم شقایقه تویه خانواده ی ثروتمند وپولدار ب دنیا اومدم.طوری ک هیچ کمبودی نداشتم وازهرلحاظ پدرو مادرم تامینم میکردن.


مامانم پرستار بود وبیشتر روزها شیفت میموند و پدرم یه تاجر ثروتمند بود ک بیشتر روزهای عمرشو تو سفر ب کشورهای خارجی میگذروند.
سال هفتاد ونه بود ومن بیست سالم بود وپشت کنکوری بودم.
ناگفته نمونه ک تودرس هام زرنگ بودم وقیافه ی متوسطی داشتم و ازبیشتر دوستهام سرتر بودم
کوچه ی پایینیمون یه همسایه اومده بود ک یه دخترهمسن من داشتن ک خودشو واسه کنکور اماده میکرد.اونموقع کنکور مثل الان نبود یه غول بود ک شکست دادن وازش گذشتن یه هنرمحسوب میشد.
من یه دوست پسرداشتم ک هیچکس ازوجودش اطلاع نداشت یعنی کلا دختر توداری بودم ونمیخواستم کسی از رازهای زندگیم باخبربشه.
دوست پسرم اسمش مازیار بود وپنج سال ازم بزرگتر بود.
وقتایی ک مامانم خونه نبود باهاش بیرون میرفتم پارک،کوه،رستوران،پارتی و....
بعضی وقتا ک پول کم میاورد بهش ازپول توجیبی هایی ک بابام میداد میدادم.
یه روز مازیار اومد گفت شقایق شب یه پارتی هست یه بهونه ای جور کن بریم.
منم خوشحال از اینکه امشب مامانم خونه نیست وبابام هم ک طبق معمول سفر بود داداشم شهیاد هم عروسی یکی ازدوستاش دعوت بود گفتم باشه بیای دنبالم بریم.
رفتم اتاق ارایش کردم و ب مامانم زنگ زدم و گفتم مامان من امروز زیاددرس خوندم بهم زنگ نزنی میخوام بخوابم.
ساعت ده شب بود
اونموقع تعداد محدودی موبایل داشتن ومنم یه نوکیاساده داشتم.مازیارزنگ زد دارم میام دم در باش.
اومدچراغ زد رفتم سوار شدم.بوی مشروب میدادگفتم باز دوباره ازاین کوفتیا خوردی؟
ب شوخی نفسشو ها کرد طرفم وخندید گفت پاستوریزه نباش بابا.
رسیدیم ب یه باغ بزرگ.صدای موزیک میومد گفتم مازیار اینحاخیلی ازشهردوره من میترسم.گفت نترس بازومو مثل خانومای باکلاس بگیرول نکن.
رفتیم داخل.دخترا باسرووضع زننده وارایش غلیظ داشتن یامیرقصیدن یاحرف میزدن.نشستم یه گوشه مازیاررفت نوشیدنی بیاره.داشتم اونایی ک میرقصیدن رونگاه میکردم ک یه پسر حدودا سی ساله اومدطرفم وگفت چشم آهویی افتخاررقص میدی؟گفتم خیر.اومدسمتم ول کنم نبود ازمچ دستم گرفت وگفت نازنکن دیگ.منوداشت میکشیدوسط ک برقصیم مازیار ازاونطرف اومد یه مشت زد بهش واونم ب مازیار.دعواشد صدای جیغ ودادبلندشد هیشکی جلودار مازیار نبود وهمچنان همدیگه روکتک میزدن.دادزدم گفتم بیابریممم.داشت کتش رومیپوشیدسروصورتش خونی بود.یکی از بیرون اومد تو وفریاد زد پلیس ها.....
دست وپامو گم کردم جیغ زدم مازیااااار...
هیشکی جواب نداد.همه یه جورایی میخواستن فرار کنن و.....

ومن ازبس بقول مازیار پاستوریزه بودم حتی اون فرار هم از دستم بر نمیومد.
رفتم یه گوشه وایستادم.چند تا پلیس وارد شدن داخل خونه.
بهم گفتن تکون نخور.چندتاییشون رفتن طبقه ی بالا رو نگاه کنن.یه پلیس زن اومد پیشم ب مچ دستم دستبند زد چند نفر دیگه رو هم ک بالا بودن دستبند ب دست آوردن پایین.ولی از مازیار هیچ خبری نبود.
خدایا حالا من تنهایی چیکار میخواستم بکنم.هیشکی همراهم نبود.
بردنمون کلانتری ویه سری سوال ازمون پرسیدن وپلیس زن بهم گفت بهت تجاوز یااذیت هم کردنت؟
گفتم نه.
گفتن تنهایی اومده بودی؟گفتم تولد دوستم بود منم دعوت کرده بود.
ساعت نزدیکای دوازده رو نشون میداد ادرس وشماره تلفن ازم خواستن.ازترسم شماره ی خونه رو ندادم ترسیدم داداشم خونه باشه.
شماره ی مامانمو دادم وگفتم خواهش میکنم طوری بهش نگین ک بترسه نصف شبه.
یکی ازپلیس های زن دادزد اگ بفکر ترسشی چرا بفکرخودش نیستی؟اون یه مادره واین کارهات میتونه خطرآفرین باشه ومادرتوهم سکته بده.
سرموانداختم پایین وچیزی نگفتم.
یکم بعد مادرم سراسیمه وارد شد وتامنو دید سرتاپامو نگاه کرد ک چیزیم نشده باشه.
امضاوتعهد گرفتن ویه سری حرفای مشاورانه زدن وآزادم کردن.
مامانم همینطورداشت غر میزد وعصبانی بود ولی من فکرم پیش مازیار بود یعنی چه بلایی سرش اومده بود ک تواون وضع تنهام گذاشت.ازطرفی هم خوشحال بودم چون اگ باهام میگرفتنش پیش مامانم وپلیسها خیلی بد میشد.
حیاط کلانتری رو ک اومدیم بیرون شهیاد آشفته وعصبانی بهمون نزدیک شد.
بهم گفت چی شده مامان ک نصف شب بهم زنگ زدی بیام اینجا؟
مامانم ک تازه اززنگ زدنش پشیمون شده بود گفت چیزی نیست دوستش تولدمختلط گرفته بود پلیساگرفتنش.
ازترس لبهام میلرزیدن.شهیاد هفت سال ازم بزرگ بود وخیلی تعصبی بود.
گفت چی؟مختلط؟
باچشمهای متعحب نگاهشو دوخت بمن وگفت چه غلطااا وازموهام گرفت وکشید.صدای جیغم فضای ساکت خیابون روپرکرده بود.مامانم گفت ولش کن اینجاجاش نیست بریم خونه بعد.
چنددیقه ی بعد ک خونه بودیم زیر مشت ولگدهای شهیاد صورت وبدنم قرمزوکبودشده بود.مامانم نتونست جلودارش بشه وهمسایه ی طبقه ی بالایی زنگمون رو ک زد شهیاد ولم کرد ومن دیگ چیزی نفهمیدم وباگریه ودردخوابم برد.
نسیم خنکی میوزید آفتاب تاوسطای اتاق اومده بود ساعت یازده ظهر بود.خواستم بلند شم تمام استخونام درد داشت.گوشیموچک کردم بیش ازبیست بارتماس بی پاسخ ازمازیار افتاده بود...
لنگان لنگان رفتم طرف دستشویی.امروز مامانم خونه بود وبوی قورمه سبزیش فضای خونه رو پرکرده بود.
یه چمدون بزرگ روی میزناهارخوری بود ....

بوی قورمه سبزی مامانم فضای خونه رو پر کرده بود...
یه چمدون روی میز ناهارخوری بود.دست وصورتمو شستم واومدم آشپزخونه.
مامانم بدون اینکه متوجه ام بشه داشت با خاله ام حرف میزد وماجرای دیشب رو توضیح میداد.
داد زدم وگفتم واس چی بهشون خبر میددددی؟
مامانم هل شد وگوشیو قطع کرد وگفت خب چی شده حالا مثلا؟چیزی نشده ک بخوای بترسی ازنگفتنش.
من از نعیمه متنفر بودم.دخترخاله ام بود یه دختر محجبه ی نمازخون ومثبت ک همیشه سرکوفتش رو از مامانم میشنیدیم.ازاون دخترایی بود ک امرب معروف میکنن اصلا روحیه ام باهاش سازگار نبود.
گفتم چمدون واس باباست؟گفت آره ومن خوشحال دوییدم سمت چمدون مثل همیشه بابام واسم ادکلن موردعلاقه مو آورده بود.بوش کردم میخواستم برم اتاقم.
بابام ک باصدای دادزدنم ازخواب بیدار شده بود اومد وگفت نمیزارین آدم استراحت کنه بابا خسته ام چقد دادمیزنین شما؟
(بابام خیلی دوسم داشت ازاون باباهایی ک عاشق دخترن.)
نگاهش افتاد رو صورتم ک کبود بود گفت چه بلایی اومده سرت وبادستش چونه مو داد اونطرف وخوب نگاه کرد.مامانم گفت ازبس دست وپاچلفتیه سر خورده باصورت افتاده زمین.
الکی خندیدم وزود ازش دور شدم.
بعد از ناهار یه آرایش ملایم کردم ولی رد کبودی هنوز معلوم بود.میخواستم برم پیش مازیار وبهش بگم چرا تنهام گذاشت.
ب مامانم ب دروغ گفتم میرم بااون دختره ک تازه اینجا اسباب کشی کردن درس بخونم.
گفت زود بیا.گفتم شاید رفتیم کتابخونه درس خوندیم اخه داداشش بعضی وقتا میاد خونه.
اینو ک گفتم دیگ منتظر حرف زدن مامانم نشدم وزودی زدم بیرون.
توکوچه گوشیمودراوردم زنگ بزنم ب مازیار دیدم خودش داره زنگ میزنه.گفتم کجایی میخوام ببینمت.
گفت بیا فلان خیابون.زودتاکسی گرفتم ورفتم چنددیقه ی بعداومد.دوباره چشماشو دیدم ودلم لرزید ووقتی سوار ماشینش شدم گفتم چرا دیشب تنهام گذاشتی؟شایدمامانم نمیومد دنبالم؟اینطوری میخواستی مواظبم باشی؟چشمش خورد ب کبودی صورتم وگفت اون روانی این بلا رو سرت آورده؟دستموگرفت وگفت اگ باهات میگرفتنم برات بدمیشد آخه عزیزم.
گفتم چرابدمیشد میترسیدی ب زور بدنم بهت؟
گفت هیشکی ندونه تو ک خوب میدونی من فعلا وضعیتم واس ازدواج مناسب نیست.چندسال صبرکن درستم تموم کن باخیال راحت ازدواج کنیم.
گفتم حالا کی خواست باهات ازدواج کنه و دوتایی زدیم زیرخنده.داشتیم میخندیدیم ک داداشم ودوستش جلومون سبز شدن ومن از ترس زبونم قفل شد....
باتته پته بهش اشاره کردم و گفتم مازیااار ...داداشمممم...
مازیار دستشو از دستم کشید وگفت کوووو.
تا تغییر مسیر بدیم دیگ خیلی دیر شده بود...
ازماشین پیاده شد واومد سمتمون ......

باچشمهای از حدقه دراومده نگاهمون میکرد.
بهم گفت اینجا چخبره؟
همچنان زبونم قفل شده بود..گفتم داداش دوستمه منو میبرد پیشش.باخواهرش دارم کلاس میرم.
موهامو پیش مازیار گرفت وکشید ودوستشم مازیارو گرفت.
موهامو همونطور کشون کشون منو برد داخل ماشین..
دوستشم داشت مازیار ومیزد ومازیار چون هیکلی بود زورش ب دوست داداشم نمیرسید.
مازیارو گرفت وداداشم شروع کرد ب زدنش.
مازیار داد میزد میگفت میخوام باهاش ازدواج کنم قصدم ازدواجه.ازدهن ودماغش خون میومد مردم جمع شدن وجداشون کردن.
داداشم گفت وسط همین میدون چالت میکنم اگ نیای خواستگاریش کثافط...
داداشم ودوستش اومدن داخل ماشین.صدای دادوفریادش ماشین رو پرکرده بود 
یکم ک رفتیم دوستشو تو خیابون نزدیک خونه شون پیاده کرد.
با اخرین سرعت روند رسیدیم خونه بازومو گرفت وکشوندم سمت حیاط.دروباپاش محکم زد ودر بازشد.
یه ضربه محکم زد ب کمرم افتادم وسط حیاط.دادمیزد وفحش های بدمیداد.همسایه ها ازداخل خونه شون نگاه میکردن.
مامانم بدون روسری اومدبیرون.داداشم گفت بیاتحویل بگیر دختردسته گلتو.داخل ماشین یه عوضی دیدمش
مامانم لب پایینیشو گازگرفت وگفت پیش دروهمسایه زشته خجالت بکش...
داداشم گفت فقط خداخدا میکنم نیادخواستگاری هردوشونو کشتم وباحرص رفت بیرون.
مامانم منوبشگون گرفت وبردنم داخل وباگریه گفت خدایا من اینجاآبرو داشتم این دوتا آبرومو بردن.
رفتم اتاق.گوشیو دراوردم شماره ی مازیار وگرفتم تاببینم حالش چطوره.بعدازسه بوق برداشت وگفت شقایق دیگ بمن زنگ نزن من میخوام یه مدت ازاینجا دورباشم نمیتونم فعلا ازدواج کنم میدونم داداش دیوونه ان دست بردارنیس.مواظب خودت باش وصدای بوق ممتد موبایل اومد...
گوشیو انداختم زمین وصورتمو گرفتم میون دستام.مازیار عشقم بود ولی حتی نموند منم حرفامو بزنم..حالا بااین داداش دیوونه ام چیکارمیکردم...
یکهفته باگریه واشک وزاری وغم وغصه گذروندم.انواع سرکوفت هاتهمت هاطعنه هافحش هاوناسزاهاروازطرف داداشم تحمل کردم وفقط گریه کردم.
دوماه گذشت همچنان منتظر زنگی از مازیار بودم ولی خبری ازش نبود.رفتم در خونه شون تاببینم کجاست یاکسی ازش خبری داره.درزدم داداش درو بازکرد گفتم میشه مازیارو صداکنی.گفت خواهرم مازیار دوماهه با دختر داییم نامزد کرده ورفتن کیش پیش خواهرم....

گفتم دروغ میگی...بهت گفته من ک اومدم اینا رو بگی بهم؟
گفت مگ مرض دارم دروغ بگم؟چندساله نشون کرده ی هم بودن.مامانم براش پسندش کرده خیلیم دختر خوبیه.
داداش مازیار سرتاپامو نگاه کرد مانتوی کوتاهم شال کج ومعوج وموهای پریشونی ک ازش بیرون زده بود انگاری بهم طعنه زد.
گفتم ولی مازیار بهم قول ازدواج داده بود
گفت اون باخیلیا دوست بود
اشک هام بی اختیار میریختن وباهمون حال بدم باگریه و افتان وخیزان برگشتم خونه.
مامانم داشت آماده میشد بره بیمارستان.بابام خواب بود رفتم اتاق ودروقفل کردم وتامیتونستم زارزدم.تمام عکسها ویادگاریاشو پاره کردم وافتادم رو تخت وباگریه خوابم برد اون عشق اولم بود ک من تمام وجودمو بهش باخته بودم.حتی بهش وقتایی ک پول نداشت پول دادم والان متوجه شدم ک من براش یه بازیچه بودم.
یک ماهی طول کشید ک بخودم بیام هرچندفراموشش نکرده بودم ولی تصمیم گرفتم بادرس خوندن وقبولی تودانشگاه کاملا ازیاد ببرمش.
همچنان درس میخوندم ودرس میخوندم.چیزی ب عید نمونده بودوچندروز بعد عروسی یکی ازفامیلهای مامانم بود.
ازهمون ادم هایی ک جمع میشن توعروسی وفقط درحال نشون دادن لباسهای مارک دارشون کفشهای خارجیشون طلاهای انچنانیشون وماشین های گرون قیمتشون هستن.
مامانم باآخرین توانش درحال اماده شدن ب عروسی بود آرایشگاه وخریدو..
بمنم میگفت یه دست لباس درخور شان اون مجلس میخری نبینم بااین لباسهای عجق وجقت بیای عروسی.
یه روز بهم گفت آماده شو میریم بازار برات لباس بخرم.رفتیم وبرام یه لباس شب زرشکی پررنگ گرفت باکفش مجلسی ک وقتی پوشیدمشون احساس زن های متاهل چهل ساله روداشتم وهرچقدر اصرارکردم من یه پیرهن دخترونه میخوام قبول نکرد وگفت سال هاست من ب خواسته ی تواحترام میزارم اینبارهم توواس چندساعت قبول کن.
خلاصه نتونستم مقاومت کنم وفردای اون روز دوتامونم رفتیم آرایشگاه تا ازاونجا بریم عروسی ومن چه میدونستم این عروسی سرنوشت وزندگی منوتغییر میده وگرنه پامو توش نمیزاشتم.
آرایشمون ک تموم شد داداشم اومد دنبالم.بادیدنم تعجب میکردن.واقعا عوض شده بودم وتواون لباس خانوم تردیده میشدم اخه تاحالا پیرهن بلندنپوشیده بودم یه آرایش ملایمم داشتم ک خوشگل ترم کرده بود.
رسیدیم باغی ک اونجاعروسی برگذار میشد.
مامانم رفت پیش خاله ومامان بزرگم.بمنم گفت پیش نعیمه بشینم همون کسی ک ازش متنفربودم.نعیمه بالباس محجبه اومده بودعروسی ومن تعجب میکردم ک چرامادراون مثل مامان من بهش گیرنداده ونگفته این عروسی حیاتیه.
نشستم کنارش بایدتحملش میکردم.
یکم بعدعروس خاله ام باداداشش اومد .....
 
نعیمه ک داداشِ عروسشون رو دید خودشو جمع وجور کرد ویه حالت خجالت همراه با خوشحالی تو چهره اش نمایان شد.
متوجه نگاهش ب داداشِ عروسشون شدم ولی نخواستم ب روش بیارم یاازش بپرسم.
پیرهنم بلند بود ومنم ک تاحالا پیرهن بلند نپوشیده بودم داشت اذیتم میکرد و همش درحال جمع وجور کردنش بودم.
بلند شدم ک برم پیش مامانم ک کیفم پیشش مونده بود تاازش بگیرم تحمل کردن این عروسی مزخرف برام واقعا سخت شده بود.
زیر پیرهن رو جمع کردم ک برم همینطور بی خیال وبی توجه ب اطرافم قدم زنان ب اونطرف تالار میرفتم چشمتون روز بد نبینه زیر دامن گیر کرد ب پاشنه ی کفشم ک بلند بود و ب طرف چپ افتادم رو زمین وسط اونهمه جمعیت.😭
(اگ یادتون باشه اوایل داستان گفتم ک من پاشنه بلند وپیرهن بلند نمیتونستم بپوشم واینبارب اصرار مامانم پوشیده بودم واین سوتی وحشتناک رو بار اورده بودم😭)
همین ک افتادم درد بدی توکمرم حس کردم.همه زدن زیر خنده ومامانم ک ازخجالت سرخ شده بود اومد طرفم بازومو گرفت وگفت خاک توسر دست وپاچلفتیتتت کنممم ابروموبردی نتونستی فقط واس چندساعت عین ادم رفتارکنی.
بعدازاینکه دید دردم شدیده نگران شد وگفت طوریت ک نشده؟ 
خاله ام وعروسش وداداششم اومدن بالاسرم نعیمه هم خودشو رسوند.
میخواستم زمین دهن بازکنه برم توش
آبروم رفته بود وازخجالت داشتم میمردم.
ب زور بلندشدم ورفتم پیش مامانم وخاله ام.دیگ تاآخر عروسی نتونستم اونجارو تحمل کنم ازسوتی ک باراورده بودم.
نعیمه گفت چرا میرفتی پیش مامانت؟بخاطر پارسا میرفتی ک نگاهی بهت بندازه وعاشقت بشه؟بعد ب حالت مسخره بهم خندید.
چقدر چندش بود این دختر.من ک حتی اسمشو هم نمیدونستم گفتم والا هرکاری ام کنم ب زور نمیخوام خودمو تودل کسی جابدم.
نعیمه منظور حرفی رو ک زدم فهمید وتااخرعروسی ساکت موند.
بعدازعروسی برگشتیم خونه وازدست غرغرهای مامانم رفتم اتاق واون لباس کوفتیو دراوردم وانداختم گوشه ی کمد وکتابامو برداشتم وطبق معمول باخوندنش خوابم گرفت.😁
ازاین ماجرا چندروز گذشت ویکی دو روز ب عید مونده بود تمام خریدهامو کرده بودم ومنتظر رسیدن عید بودم ک بریم شمال چون عاشق دریاش بودم.اونروز باموهای ژولیده ولباس خونگی لم داده بودم رومبل هیشکی خونه نبود ب اومدن مامانم چنددیقه ای مونده بود.
داشتم تست میزدم ک زنگ خونه رو زدن خاله ام پشت آیفون بودومن بدون اینکه بدونم عروسش(سارا) وداداش عروسشم همراهش هستن دروبازکردم وگفتم خاله س دیگ خودمونیه باهمین لباسها پیشش میمونم.دروبازکردم ومنتظر بالااومدن خاله شدم....
درواحدرو زدن ومن باصدای بلندگفتم دربازه خاله بیاتو😱

خاله درو باز کرد واومد تو پشت سرش سارا وداداشش...
باخوشحالی گفتم سلام خاله و همین ک چشمم بهشون افتاد از تعجب سرجام خشکم زد وبادهنی باز در حالی ک با حرص ب خاله ام نگاه میکردم ک چرا یه اشاره ای نکرده همراهش کسی هست زود دوییدم اتاقم تا اون شلوار نخی کوفتی رو از تنم دربیارم.😀
صدای بلند خاله از هال میومد ک میگفت مامانت گفت دودیقه ی بعد خونه ام ماهم فکر کردیم الان هم بهت زنگ زده هم رسیده باشه خونه.
تودلم هم مامانمو هم خاله مو فحش میدادم ک برای دومین بار باعث ابروریزی من جلوی اونا شده بودن.
لباسهامو عوض کردم واومدم بیرون وباشرمندگی بهشون سلام دادم.
رفتم آشپزخونه چایی دم کنم ک مامانم باعجله وهول وارد شد
بعدازسلام واحوالپرسی درحالی ک با استرس بهم نگاه میکرد گفت ببخشین ک دیر کردم ترافیک بود.
خاله ام گفت اشکال نداره خواهر.ما ب اصرار آقا پارسا اینجا اومدیم و رو ب عروسش کرد وگفت همچنین اصرار عروس خوشگلم.
من درحالی ک گیج شده بودم فقط نگاهشون میکردم.
خاله ام گفت اومدیم اینجا نظر شقایق رو راجع ب پارسا بدونیم.
پارسا سرشو انداخت پایین وسارا اومد طرفم وگفت ببین شقایق جون پارسا تاحالا ک انقدددر اصرار ب ازدواجش داریم هیچکسو بهمون نشون نداده ک براش بریم خواستگاری.ولی ازاونشب ک تورو توی عروسی دیده اصرار داره ک نظرتو راجع بهش بگی.الانم خودش اومده اینجا حرفایی داره ک باهاتون بزنه.
پارسا سرشو بلندکرد تازه توصورتش دقیق نگاه کردم.یه صورت استخونی بادماغ کوچیک موهای پرپشت ومشکی و تیپ جذاب داشت.
پارسا گفت من قصدم ازدواجه وخونه وماشین وپول و...همه چی دارم اینمدت دنبال شریک زندگیم میگشتم ک پیداش کردم اگر موافقین یه مدت نامزد بمونیم وبااخلاق وخلق وخوی هم آشنابشیم.
چشم های مامانم برق زد آخه پارسااز هرلحاظ تامین بود ومیتونست دخترشو خوشبخت کنه.ته دلش راضی بود ولی ازروی غرور وکلاس اومدن گفت مایه هفته ی دیگ بهتون خبرمیدیم.
اونا رفتن وبعد از این روز بود ک بزرگ ترین سکانس زندگی من رقم میخورد..غر زدم مامان چرا ازمن نظر نخواستی؟
مامانم گفت وقتی میبینم ازهرلحاظ خوبه نظرتو ب چه دردم میخورد.😐
یکهفته گذشت وسارا زنگ زد گفت اجازه میفرمایین باپدرومادرمون بیاییم خواستگاری؟
مامانم گفت بله دخترم راضیه با پدرشم صحبت کردم پس فردا شب ک شبه عیده میره شمافرداشب بیایین ک پدرشم خونه باشه.
قطع ک کردافتادب جون خونه وتمیزومرتب کردن وجمع وجورکردن.رفتیم بازار یه لباس ب انتخاب خودم برداشتم دروغ چرایگم منم ازپارساخوشم اومده بود وته دلم راضی بودم.
شب خواستگاری رسید وپارسا وسارا وپدرومادرش ک بسیارشیک پوش وباکلاس بودن اومدن.

اومدن خواستگاری.
از این تعجب میکردم ک چرا خاله ام باهاشون نبود.
مامانم با استرس وترس ولرز از دست وپاچلفتی بودنم گفت چایی هارو بیار.
چایی ها رو دادم ونشستم کنار داداشم.مادر پارسا شش دانگ حواسش بمن بود وکلا منو زیر نظر داشت.
پدر پارسا شروع کرد ب صحبت کردن.انگار اومده بودن ثروت ودارایی هاشونو ب رخ بکشن وفقط از اونچه ک داشتن حرف میزدن.
اصلا از طرز برخوردشون خوشم نمیومد.قرار شد یه مدت نامزد بمونیم وبا اخلاق همدیگه آشنابشیم وبعد از تعیطلات عید عقد کنیم.
نمیدونم اینهمه ک حرف ها زده شد مادرش چرا اصلا چیزی نمیگفت وهیچ حرفی نمیزد وفقط گوش میکرد.
پارسا انقدر برخورد خوبی نشون داد ک بابام وداداشمم از شخصیتش خوششون اومده بود.
بابام ب مامانم میگفت کاش میزاشتی حداقل امتحان کنکورشو میداد بعد.
مامانم گفت دیدی ک گفتن توهردانشگاهی قبول بشه موافقن ک بره درسشو ادامه بده.
خلاصه عید شد وبعد از تحویل سال ما فقط دو روز بخاطر دید وبازدیدهای عید خونه موندیم و روز اول کلا مهمون داشتیم وروز دوم پارسا اومد دنبالم ورفتیم بیرون.
انقدر حرف های عاشقانه میزد وبهم محبت میکرد کنارش آروم بودم وهمون روز اول عاشق ووابسته اش شدم.
فردای اون روز چمدون هامونو بستیم ک بریم شمال.
هرسال عید رو توشمال تو ویلای کوچیکی ک اونجا داشتیم میموندیم.تو شمال واقعا بهم خوش میگذشت وحالا ک پارسا هم اومده بود توزندگیم واقعا خوشحالیم دوچندان شده بود.هرروز باهاش تلفنی حرف میزدم میگفت واس روعقدمون ثانیه شماری میکنم ک کلا پیش خودم باشی.
روزهای آخر تعطیلات بود وماباید زود برمیگشتیم تاتدارکات عقدم رو انجام بدیم.چندروز قبلش خاله ام هم همراه خانواده اش اومده بودن ویلامون.یعنی هرسال میومدن سیزده بدر رو دورهم میگذروندیم.
اونروز سیزده بدر خیلی خوش گذشت واین میون فقط نعیمه بود ک اصلا نه حرف میزد ونه میخندید.
موقع برگشتنمون بود نعیمه گفت میشه باماشین مابیای یکم باهات حرف دارم بعدش ک توراه واس چایی نگه داشتن میری ماشین خودتون.
گفتم باشه وسوارشدم.
دل کندن ازشمال ودریا همیشه برام سخت بود ولی اینباربخاطرپارسا راحت دل کندم ک زودبرسم خونه مون ودرحال تدارکات عقدم باشم.
ترافیک خیلی شدید بود روزهای اخر تعطیلات بود وهمه درحال برگشت ب خونه هاشون بودن..
سه تاماشین بودیم وبابام ومامانم جلو بودن وسارا وشوهرش پشت سرش وماشین خاله ام هم دنبال اونا.
نعیمه شروع کرد ب صحبت کردن ازعشقی ک ب پارسا داشت ازاینکه خیلی دوسش داره.گفت لطفاعقدتون رو کنسل کن چون من عاشق پارسام ..همینطور داشت حرف میزد ک صدای وحشتناکی اومد وصدای یاابوالفضل بلندی ب گوش رسید.....

نعیمه همینطور حرف میزد ک صدای وحشتناک بلند یا ابوالفضل اومد.
شوهر خاله ام ماشین رو نگه داشت و زودی پرید بیرون و رفت طرف صدا بهمون گفت پیاده نشین ماشین رو تنها نزارین الان میام.
یکم جلوتر یه ماشین افتاده بود تو دره ی نسبتا عمیق.زیاد از خیابون فاصله نداشت وراحت دیده میشد.ولی معلوم نبود ماشین کیه.
سارا سراسیمه اومد طرف ماشین ما ودر حالی ک بهم زل زده بود گفت فقط خدا خودش رحم کنه ولب پایینیشو گرفت زیر دندونش وابروهاش از شدت ناراحتی حالت غم گرفتن.
خاله ام گفت چی شده سارا جان؟کسی هم صدمه دیده؟
سارا گفت نمیدونم.نوید(شوهرش)گفت ک دارن میرن نجاتش بدن آقاجون هم رفت پایین.
خاله ام ک اسم آقاجون اومد وحشت زده گفت آقا جون کجا رفت نگفتی نرو خطرناکه وازماشین پیاده شد ودویید طرف محل تصادف.
سارا انگشت ب دهن رو ب من ونعیمه گفت بیچاره مامان جان خبر نداره ک اونی ک تصادف کرده مادر وپدرته و آقا جون بخاطر اونا رفت پایین.
من ک تازه نگرانی سارا رو فهمیده بودم گفتم چییی؟پدرومادرمن؟مگ اونان ک افتادن تو درّه؟
سارا گفت عزیزم نگران نباش چیزی نشده زنگ زدن الان پلیس واورژانس میان.همینطور ک منو گرفته بود تا ازدستش در نرم وبطرف تصادف نرم بهم روحیه هم میداد..
خودمو از چنگش درآوردم وبا گریه وجیغ و داد دوییدم محل تصادف.همه بهم زل زده بودم وباحالت ناراحت نگاهم میکردن.
خودمو رسوندم کنار جاده ورفتم پیش دره.
ماشینمون رو دیدم له ولورده شده معلوم بود ک غلت خورده وافتاده اونجا.مردم اطرافش جمع شده بودن ازپدرو مادرم خبری نبود و دیده نمیشدن.
از روی بوته هایی ک تیغ داشت رفتم پام پرازخراش تیغ اون بوته بود.
خودمو رسوندم ب پشت ماشین ودرحالی ک جیغ میزدم گفتم ماماااان بابااااا.
شوهر خاله ام صدامو شنید واومد بهم گفت دخترم برو تو ماشین اینجانمون.
مگر میتونستم برم توماشین مگ میتونستم صبرکنم تااومدن پلیس..
داشتم جیغ میزدم وگریه میکردم ومامان وبابام رو صدا میزدم.
صدای آژیر پلیس وآمبولانس اومد سارا از شونه هام گرفته بود ودلداریم میداد ونعیمه وخاله ام هم گریه میکردن.
هردوتاشون رو از ماشین آوردن بیرون وصورت مامانم رو یه پارچه ی سفید کشیدن و گفتن شوهرش هنوز زنده ست وزود سوار آمبولانس کردن وبردن طرف بیمارستان ماهم ب دنبالشون....
داشتم گریه میکردم وصورتموچنگ انداخته بودم وباگریه ب خاله ام میگفتم خاله یعنی مامانم زنده ست بابام طوریش نشده واونا باحرف من گریه شون بیشتر میشد.
یاد داداشم افتادم وگوشیمودراوردم تابهش زنگ بزنم.داداشم دوروز زودترازما برگشته بود خونه.
شماره شوگرفتم وباگریه حرفاموگفتم داداشم فریاد زد
رسیدیم بیمارستان

ب داداشم باگریه همه چیو خبر دادم و داداشم فریاد زد وآدرس بیمارستان رو پرسید.
رسیدیم بیمارستان.مامان وبابامو بردن داخل وما تو راهروی بیمارستان دست ب دعا منتظر شدیم.
چند ساعت طول کشید ک داداشم خودشو برسونه بیمارستان.
بابامو برده بودن اتاق عمل وفعلا از مامانم خبری بهمون نمیدادن.
داداشم ک اومد بغلش کردم و هر دومون گریه کردیم سارا و خاله ام هم همینطور.نعیمه ب بهونه ی سردرد توی ماشین نشسته بود.
غروب بود صدای اذان مغرب از مسجد شهر میومد دستامو بردم طرف آسمون و خدا روصدا زدم وازته قلب ازش خواستم فرصت یکبار دیگه زندگی کردن پیش پدرومادرم رو بهم بده.
یکم بعد دکتر اومد همه مون رفتیم طرفش وباحالت ناراحت گفت متاسفانه مادرتون همون لحظه ی تصادف بخاطر نبستن کمربند بااصابت سرش ب ماشین درجا فوت شده ولی پدرتون حالش خوبه وپاشو ک شکسته بود عمل کردیم وجراحات دیگه ای هم داشته ک فعلا بیهوشه وبااستراحت کامل حالش خوب میشه.
دکتر ک اینو گفت دیگ چیزی نفهمیدم وساعت ها بعد خودمو روی تخت بیمارستان دیدم وبخودم ک اومدم یادم اومد چه بلایی سرمامانم اومده وبا جیغ ودادی ک کردم ییمارستان رو گذاشتم روسرم.
و ما پشیمون وناراحت وغمگین وافسرده همراه با جسد مادرم برگشتیم شهرمون ومن دختری ک قرار بود بیام وبا مادرم سفره ی عقدم خریدام وسایلام جهیزیه ام رو آماده کنم حالا اومده بودم خونه ی جدید مادرم روبراش آماده کنم.خونه ی سرد وتاریک ک مارو برای همیشه ترک کنه وبره اونجا زندگی کنه.
آرزو میکردم فقط یکبار دیگ برگرده و هرلباسی هر تیپی ک دوست داره رو براش بپوشم.ارزو میکردم برگرده وتنها دخترش رو ک سالها زحمتشو کشیده وبزرگش کرده بود تولباس عروس ببینه.ولی افسوس وصدافسوس ک شدنی نبود.
مادرم رو ب خاک سپردیم ومن فریاد میزدم مامان پاشو بریم مگ قرار نبود باهم سفره ی عقدمو بچینیم...خاله ام بازومو گرفته بود ومنو ب زور از قبر مامانم جدا کرد واومدیم خونه.
ازهمه جا مهمون داشتیم.خاندان مامانم آدمای بزرگی بودن و از همه ی شهرها برامون مهمون میومد.
یکی دوهفته ک گذشت همه شون کمرنگ شدن ومن موندم وخونه ای ک از تمام درودیوارهاش خاطرات مامانم چکه میکرد.
حال بابام روز ب روز خوب تر میشد این میون خانواده ی پارسا تنهامون نزاشتن.پارسا همش کنارم بود و بهم قوت قلب میداد.تو بحبوحه ی مجلس ترحیمِ مادرم یادحرفای نعیمه افتادم وهمه ک رفتن غروب بود پارساهم میخواست بره.رفتم دم درتابدرقه اش کنم وازش راجع ب نعیمه پرسیدم.
گفتم تاحالا حسی ب نعیمه داشتی؟
متعجب نگاهم کرد وبامن ومن گفت من اوایل ازدواج سارا باهاش چندماه تلفنی حرف زدم و سرشو انداخت پایین....
نویسنده سیما شوکتی
 
 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : shaghayegh
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 3.20/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 3.2   از  5 (5 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

چهارمین حرف کلمه rqberd چیست?