شقایق قسمت دوم - اینفو
طالع بینی

شقایق قسمت دوم

پارسا گفت چند ماهی تلفنی باهاش حرف زدم و سرشو انداخت پایین.


متعجب نگاهش میکردم باید خیلی زودتر میفهمیدم ک حتما چیزی بینشون بوده ک نعیمه اصرار ب بهم خوردن عقد داشته.
گفتم الان چی؟الانم باهاش حرف میزنی؟حسی بینتون هست؟
گفت شقایق من ک گفتم اوایل فقط یکی دوماهی باهاش حرف زدم.
ازش خداحافظی کردم واومدم خونه.فکر وخیال دوست داشتن نعیمه وحرف زدن باهاش مثل خوره افتاد توجونم.توی دوراهی شک وتردید مونده بودم نمیدونستم پاروی دلم بزارم یا عقلم.کاش مامانم زنده بود و همه ی دردامو بهش میگفتم ومینداختم رو دوش اون تا خودش برام حل کنه.ب یادش انقدر گریه کردم ک خوابم برد.
صبح ها بخاطر بابام زودتر بیدار میشدم.دستشویی میبردمش غذا بهش میدادم.هرچند عمه هام هم میومدن کمکم ولی بیشتر وقتا نبودن وسرخونه زندگیشون بودن.
خاله ام ارتباطش رو با ما کمرنگ کرد وخیلی زیاد بهمون سرنمیزد میگفت خواهرم ک مرد شوهرش بهمون نامحرمه ومن نمیتونم هرروز بیام اینجا.
باخودم میگفتم چه عقائد مزخرفی.شوهرش بهت نامحرمه بچه های خواهرت ک نامحرم نیستن تنهاشون میزاری اونم تواین موقعیت سخت.
چهلم مادرم هم تموم شد و دوماه از اون اتفاق شوم گذشت.دیگ کاملا تنها شده بودیم وهمه برگشتن ب زندگی روزمره وعادیشون.
یکی دو روز بعد بود ک پدرومادر پارسا اومدن و از بابام خواستن من وپارسا عقد کنیم عروسی بمونه برای بعداز سالگرد مادرم.
بابام قبول کرد ک تودفترخونه عقد کنیم وجشن بمونه واس بعدازسالگرد.ولی پدرومادر پارسا اعتراض میکردن ومیگفتن ما نمیتونیم اینطوری واس پسر یکی یدونه مون بااینهمه فامیل وطایفه ای ک داریم عقد بگیریم.
بالاخره بابام قبول کرد ک یه جشن کوچیک بگیرن وبخاطر این جشن تمام فامیل های مادریمون باهامون قهر کردن وهیچکدوم توجشنمون نیومدن غیر ازنعیمه.هدفش ازاومدن ب جشن رو متوجه نمیشدم.عقد وجشن ک تموم شد اومد بهمون تبریک گفت وموقع روبوسی من بهم گفت عزیزم مبارکه ولی زیاد نخند چون این شادیها زودگذره مخصوصا برای تو...
منظورش رو اونلحظه متوجه نشدم ولی سالها بعد با کاری ک باهام کرد فهمیدم دقیقا منظورش چی بوده.
عقد ک کردیم کارم سخت تر شد از یه طرف شرکت تو مهمونیهایی ک بخاطر ازدواج پارسا فامیلهاشون دعوتمون میکردن وازطرف دیگ رسیدگی ب بابام وخونه وغذادرست کردن.یه روز از داداشم خواستم با بابام صحبت کنیم ک برای خودش زن بگیره.شاید فحشم بدین ک توچجور دختری هستی ب این زودی راضی شدی کسی بیاد جای مادرت.ولی باورکنین برام سخت بود ونمیتونستم برسم.بابامم معلوم بود ک بعداز خوب شدنش صددرصد ازدواج میکرد.تصمیم گرفتیم خودمون براش پیداکنیم...


بابام اولش مخالفت کرد ولی وقتی عمه هام متقاعدش کردن راضی شد وقرار شد یکی ازفامیل های شوهرعمه ام رو ک شوهرش فوت شده بود رو براش بگیریم.رفتیم خونه شون من وبابام ودوتا ازعمه هام.زن مهربونی بنظر میرسید همسن بابام بود قیافه ی خوبی هم داشت اسمشم زهرا بود.
قرار شد تا یکماه بعد بیاد خونه مون.بابامم انگار خوشش اومده بود ازش.
خاله ام از دوست وآشنا برام خبرمیفرستاد ک یعنی انقدر تو حسرت شوهر مونده بودم ک بخاطر ازدواج وعروسی کردنم فورا برای بابام زن گرفتم؟کلا باهامون قطع رابطه کردن.قبل ازاومدن زهرا خانم ب خونه مون ب بابام گفتم زهرا خانم نباید ب وسایل شخصی مادرم دست بزنه وتمام طلاها ولباسهایی ک داشت اوردم گذاشتم توکمد خودم.
یکماه بعد زهراخانم اومد یه زنی ک هیچی ازمد ولباس وتیپ و...نمیدونست وبعداز اومدنش همه چیو بهش یادمیدادم وبراش میخریدم تا پیش پدرومادرپارسا شرمنده نشم.بردمش آرایشگاه موهاشو رنگ کرداصلا کلا بازهرایی ک توبرخورد اول دیده بودم فرق کرد.(ازمن ب عنوان یه خواهر بهتون نصیحت ب هیچکس اجازه ندین پاشو بزرگتر از اندازه ی گلیمش دراز کنه وگرنه بلای جونتون میشه)مثل همین زهرا ک بعدها برامون دم درآورد.حالا ب اون قسمت ماجرا هم میرسیم بزار اینجارو ادامه بدم...
زهرا کاملا فرق کرد و زندگی تو اون خونه ی درندشت ک قسمتش شده بودبراش غیرقابل باوربود.
خیالم از بابت بابام راحت بود ک دیگ تنها نیست.
یه روز مامان پارسا برای شام دعوتمون کرد همگی باهم رفتیم سارا هم بود.توآشپزخونه ک تنها شدیم سارا گفت خاله ات اینا منو توخونه شون راه نمیدن همش بخاطر حرفاییه ک نعیمه ب خاله ات گفته ک سارا واس اینکه پارسا منونگیره پارسارو باشقایق اشناکرد و...
دلم واس سارا میسوخت ک گیرخاله ام ونعیمه افتاده بود.بعد ازشام همه شون رفتن ومن خونه شون موندم من واقعا درکنارپارسا آرامش داشتم...
چندماهی از عقدمون گذشته بود و روزهای خوبی کنارپارسا داشتم هرچند جای خالی مادرم دراین روزها شدیدا حس میشد.
یکسال گذشت وب سالگردمادرم کم مونده بود.چند روزی میشد ک سرگیجه وتهوع داشتم.باخودم میگفتم یاازآب وهواست یا مسموم شدم واصلا عین خیالم نبود وخودمو واس مراسم مادرآماده میکردم قرار بود بعد ازسالگرد مادرم عروسی بگیریم.
یک روز قبل ازسالگرد من وعمه هام دونه های خرما رو درمیاوردیم ولاش گردو میزاشتیم واس مراسم فردا.
یکی ازخرماهارو همراه با گردو خوردم دوباره تهوع اومد سراغم.دوییدم دستشویی وبالاآوردم وصورتمو شستم زرد ورنگ پریده شده بودم وباخودم گفتم فردا ک مراسمه پس فردا بایدبرم پیش دکتر...

مراسم مادرم شروع شد از دور ونزدیک همه اومده بودن ولی از خاله ام ودایی هام خبری نبود وهیچکدوم تومراسم شرکت نکردن.
همونطور حالم بد بود و ب سختی نشسته بودم.
مراسم ک تموم شد همه رفتن.بیشترشون فقط واس دیدن زن دوم بابام اومده بودن وبانگاهها وحرف هاشون آزارم میدادن.فکر میکردن من چقدر دختر قدرنشناسی هستم ک یکیو فورا جایگزین مادرم کردم.ولی تا جای کسی نباشیم نمیتونیم درباره اش قضاوت کنیم.
اونشب خیلی خسته شده بودم یعنی کلا خستگی زود میومد سراغم.پارسا وخانواده اش ازم خداحافظی کردن و پارسا گفت برو بخواب دست ب هیچی هم نزن فردا میام دنبالت بریم دکتر.
ازاینکه در این بی مادری و بی کس داشتمش خیلی خوشحال بودم.هیچکس نبود تا باهاش دردودل کنم ولی پارسا کنارم بود واین بهم قوت قلب میداد.
رفتم اتاقم و از شدت خستگی ولو شدمرو تختم وچندثانیه بعد خوابم برد.
صبح شده بود وآفتاب خودشو مهمون اتاقم کرده بود ساعت ونگاه کردم نه ونیم صبح بود زودی ازجام پا شدم وبعدازشستن دست وصورتم زنگ زدم ب پارسا.باصدای خواب آلود قشنگش گفت بله.
گفتم تنبل خان هنوز خوابی امروز قرار بود بریم دکتر.
گفت یه ربع بعد اونجام.
یه ربع بعد اومد ورفتیم دکتر وبعد ازگفتن علائم مریضیم گفت یه آزمایش نوشتم اگ ناشتایی انجامش بده جوابشو بیار برام.
گفتم اره ناشتام رفتیم آزمایش دادیم گفت جوابش فلان روز وفلان ساعت اماده میشه.
قرار شد پارسا چند روز دیگ بیاد جواب آزمایشو بگیره.منو آورد خیابونی ک جگرکی بود وچندسیخ جگر سفارش داد وگفت بخور جون بگیری عشقم یه سرنگ ازت خون کشیدن.
خودمو واسش لوس میکردم ومیگفتم جاش خیلی درد میکنه واونم دستامو میگرفت ونوازش میکرد ومن ازخدا میخواستم هیچوقت دستاشو ازم نگیره.
اومدیم خونه وپارسا برگشت.
بابام دیگ کاملا حالش خوب شده بود وقرار بودچندروز دیگ بعد از یکسال بره سر کارش.
داداشم زیاد خونه نمیموند ومن بیشتر وقتا با زهرا خانم تنها بودم.یه روز انقدر حالم بد شد وبالا آوردم زهرا خانم منو رسوند اورژانس وبستری شدم.چندساعت بعد پارسا آشفته حال خودشو رسوند
بخاطرم ناراحت بودگفت فردا جواب آزمایش میاد معلوم میشه چت شده.
مرخص ک شدم اومدم خونه.اصلا نا نداشتم وهمش میخواستم بخوابم.پارسا گفت نمیخواد تو بیای من آزمایش ومیگیرم میبرم پیش دکتر هردارویی نوشت میگیرم میارم ورفت.
چند ساعت گذشت ومن هر چقدر زنگ میزدم پارسا جواب نمیداد تااینکه اومد سر تا پامو نگاه میکردیجوری بودگفتم جواب ازمایشوگرفتی؟گفت اره وهمراه باداروها داد بمن.گفتم خب چی نشون داده؟
و من چه میدونستم تو سرنوشتم مبارزه باسرطان هم نوشته شده...

گفتم دارو ها و آزمایش رو گرفتی؟چی بود جوابش؟
چیزی نگفت ومثل همیشه ک میخواست چیزیو ازم پنهون کنه سرشو انداخت پایین.یکسال بود نامزدش بودم وخوب میشناختمش.
گفتم پارسا جواب آزمایش رو ب دکتر نشون دادی؟
فکرش تو خودش بود و باصدای من یهو بخودش اومد وگفت آره نشون دادم دکتر گفت باید خودش بیاد پیشم باهاش صحبت کنم.این داروها رو هم از امروز شروع کن فردا میریم پیش دکتر.
اونلحظه پارسا از ناراحتیش مریضیمو ازم پنهون کرد وگفت میره خونه شون و فردا عصر میاد دنبالم بریم پیش دکتر.
اصلا حال وحوصله نداشتم برگه ی آزمایش رو انداختم یه گوشه وچندتاازقرص ها رو خوردم ودراز کشیدم.ولی درد داشتم نمیتونستم زیاد بخوابم.
تو فکر وخیالات خودم باخودم میگفتم خدایا کی خوب میشم.قراره یکی دوماه دیگ عروسی بگیرن برام ومن هیچ کاری نکردم.لباس عروس انتخاب نکردم تالارندیدم جهیزیه نخریدم توآرایشگاه نوبت نگرفتم و..
اونشب بخاطر خوردن مسکن ها یکم حالم خوب بود وتونستم بخوابم ولی همچنان تهوع داشتم وبالا میاوردم.
فردای اون روز عصر پارسا طبق قولی ک داده بود اومد ورفتیم پیش دکتر.
دکتر پیش پارسا گفت همه چیو ب نامزدت گفتی؟
پارسا گفت نخیر آقای دکتر اومدیم ک شما بگین.
دکتر گفت دخترم میدونم باشنیدن این حرفم ناراحت میشی ولی خودتو نباز انشاالله ک بادوره های درمان طولانی خوب بشی.گفتم مگ چی شده اقای دکترومتعجب ب پارسانگاه کردم.دکتر گفت دخترم تو سرطانِ...داری(بچه هانمیخوام بگم چه سرطانی لطفادرکم کنین🙏)وباید یه مدت شیمی درمانی بشی.چون این یه سرطان خوش خیمه ک میشه شکستش داد ب اراده ی خودتم بستگی داره ک روحیه توحفظ کنی هرچه زودتر شیمی درمانی رو شروع کنی زودتر ب نتیجه میرسی..داشت حرف میزد وصداش مثل فیلم هایی ک حرف هاشون تندتند تکرارمیشد تومغزم میچرخید.خدایا چی داشتم میشنیدم من بااین سن کم سرطان اونم درست یه ماه مونده ب عروسیم؟
همونلحظه پیش دکترمثل ابربهارگریه کردم وگفتم اقای دکترمن چطورخودمو نبازم درحالی ک هیچکسوندارم مادرندارم ک باحرفاشو دلداریاش روحیه بگیرم.گفت همسرب این خوبی ک داری.
یعنی پارسا تاآخر بایه دخترسرطانی ک خوب شدنش پنجاه پنجاه بود میموندوادامه میداد؟گیرم ک پارسابمونه خانواده اش قبولم میکردن؟
باگریه برگشتم خونه.دردم ببشترشده بودزهراخانم هم فهمیده بودودلش برام میسوخت.
ازفردا شیمی درمانی روشروع کردم.پارساهمراهم بودوگفت ب خانواده ام فعلا چیزی نگو...
تااینکه یک ماهی میشد ک میرفتم شیمی درمانی.ابروهام داشتن میریختن ومن بامدادابرو جای خالیشونو پرمیکردم تا کسی متوجه نشه.
یک ماه بود ک خونه ی پارسانمیرفتم.یه روزمادرش زنگ زد و

مامان پارسا زنگ زد و گفت سارا وشوهرش هم شام میان اینجا توهم بیا کنارمون باشی.
دست وپام از ترس شروع ب لرزیدن کردن.حالا من بااین حال خراب و بااین قیافه ی درب وداغون چیکار میکردم.زود زنگ زدم ب پارسا وپارسا گفت چاره ای نیست باید بیای چون مامانم دوست نداره حرفش زمین بیفته.
با اون حال بدم رفتم واز کمد یه لباس پیدا کردم پوشیدم.یه آرایش ملایم کردم وابروهامو زیر مداد قایم کردم.دکتر اصرار ب زدن موهام از ته کرده بود ولی من چون امیدم ب خوب شدنم بود فقط کوتاهشون کرده بودم ودلم نمیومد ازته بزنم درحالی ک ریزشش شدید بود و نواحی اطراف گوشم ک یطرفه خوابیده بودم بیشتر ریزش داشت.
پارسا اومد دنبالم.
دیگ مثل قبل دستامو گرم وازروی عشق نمیگرفت دیگ مثل قبل بغلم نمیکرد نمیبوسیدم.نمیدونم از من مریض چندشش میشد یا دلش ب حال این بدن زار وخسته میسوخت.
رسیدیم خونه شون قلبم داشت از جاش کنده میشد ک بادیدن من چی میگن.حدسم درست بود و توهمون بدو ورود سارا گفت عزیزم چرا انقدر رنگ پریده ولاغر شدی؟
گفتم بخاطر عروسی میخوام رژیم بگیرم ولاغر بشم وبهترین لباس عروس تنم بشه ولبخند الکی زدم.
پارسا رفت اتاق.منم اومدم تو پهن کرده سفره ب سارا ومادرش کمک کنم.
بوی قورمه سبزی توخونه پرشده بود.یاد قورمه سبزیهای مادرم افتادم وبی اختیار اشکهام سرازیر شدن وزود خودمو جمع وجور کردم.
سارا یه دختربچه ی شیطون داشت ک از سروکول همه مون بالامیرفت.اسمش غزل بود و همش دور وبر من میچرخید ومیگفت زن دایی بیا بازی.
گفتم شام وبخوریم چشم میام.
رفتم اتاق تا پارسا رو صدا بزنم بیاد شام بخوره.روتختش خوابیده بود انگشتشو گرفتم تودستم وآروم گفتم پارسا بیا شام بخوریم سردشد.چشماشو باز کرد وگفت من اشتهاندارم شمابخورین.گفتم تنهام میخوای بزاری توحمع خانواده تون؟
گفت برو یکم بعد منم میام.اومدم نشستم کنار سفره و برای خودم یکم برنج کشیدم هنوز یکی دوقاشق نخورده بودم ک غزل روسریمو از سرم کشید وگفت زن دایی بیا بازی دیگگگگ.
روسریم تودستش بود وتارهای مو روی شونه هام وجاهای خالی موهایی ک اطراف گوشم کچل شده بود.
همه شون با تعجب زل زدن بمن.مادر پارسا همونطور بادهن باز وقاشق ب دست نگاهم میکرد.
سرمو انداختم پایین وقطره های اشکهام بودن ک دونه دونه میریختن توبشقاب غذام.
همون لحظه پارسا ازاتاق بیرون اومد وسر غزل داد زد وروسریمو ازش گرفت وداد بمن.
زود روسریمو بستم وخواستم برم اتاقِ پارسا ک مادرش دادزد بشین.
سرجام میخکوب شدم.گفت یادمه روز عقدت موهای پرپشتی داشتی،پس این چه وضعشه؟اونم درست ماهی ک عروسیته.
فقط اشک میریختمازهمون بچگی قدرت دفاع کردن ازخودم رونداشتم.

فقط اشک میریختم.یادمه ازهمون بچگی قدرت دفاع کردن از خودم رو نداشتم.
مادر پارسا گفت موهای سرت چی شدن؟چرا این شکلی شدن؟هیچ خبر داری ک یه ماه دیگ عروسیته ومن کل خاندانمو دعوت میکنم حتی از خارج از کشور هم مهمون دارم؟بیان ببینن پسرم با یه دختر کچل ازدواج کرده؟
حرفاش مثل تیر فرو میخوردن تو قلبم.انقددد بغض کرده بودم و جلوی گریه کردنم رو گرفته بودم دیگ نتونستم کنترلش کنم وهق زدم.
پدر پارسا گفت خانوم الان سرسفره باید ازش این سوالارو میپرسیدی؟شاید یه مشکلی داره وپیش من یا پیش شوهرسارا نمیتونه بگه استعفرالله خانم تمومش کن دیگ.
دیگ دلمو زدم ب دریا.باید همه چیو میگفتم تا کی باید ازشون مخفی میکردم.پارسا هم ک انگار نه انگار همونلحظه بهش احتیاج دارم اصلا هیچی نمیگفت.
گفتم نه آقا جون الان میگم.من سرطان دارم ویه ماهه دارم شیمی درمانی میشم دکتر گفته خوش خیمه اگ دوره های درمانتو کامل بیای خوب میشی.ریزش موهامم از شیمی درمانیه ولی بعداز شیمی درمانی موهامم رشد میکنن.
تمام حرف هامو با گریه گفتم.هیچکس غذا نمیخورد وهمه باتعجب نگاهم میکردن وگوش میدادن.فقط صدای بازیگوشیای غزل بود ک میومد چه سکوت سنگینی تو خونه شون حکمفرما شده بود.
باگریه بلند شدم و دوییدم اتاقِ پارسا.
صدای بگو مگو و دادوبیدادشون شروع شد.
مادر پارسا میگفت تو ک نمیخوای با یه دختر سرطانی ک زنده موندنش پنجاه پنجاهه وتمام موهای سرش در حال ریختنه ازدواج کنی؟
پارسا گفت دکتر گفته خوب میشه.فعلا بزار دوره ی درمانش تموم بشه ببینیم چی پیش میاد.
مامانش گفت باترحم نمیشه باکسی زندگی کردپارسا،من بمیرمم نمیزارم همچین دختری عروسم بشه من چطور میتونم سرموبایه عروس سرطانی پیش اونهمه طایفه بلندکنم.
دیگ نتونستم اونجارو تحمل کنم مانتومو پوشیدم وکیفمو برداشتم واومدم بیرون ب پارسا گفتم منو میرسونی خونه یاباآژانس برم.مادرش زیرلب غرولند کردوپارسا گفت بریم.توسکوت مطلق خیابونها رو رد کردیم نه من یک کلمه حرف زدم نه پارسا.پیاده شدم ازماشینش وزود دوییدم خونه وتامیتونستم گریه کردم.زهراخانم هرچقدپرسیدچی شده چیزی نگفتم.
یکهفته بود ک تنهایی میرفتم شیمی درمانی وازپارسا خبری نبود نه زنگ میزد ونه میومد..
موهام روز ب روز کمتروکمتر میشدن تااینکه دکتر گفت باید موهاتو ازته بزنی.تمام حس های قشنگ زن توی موهاشه ومن چطور باید ازموهای مشکی ام دل میکندم.اونروز توتنهایی وبی کسی های خودم همراه با پرستارک ماشین اصلاح دستش بود رو تخت نشسته بودم پرستارروشنش کردوموهام تیکه تیکه ریختن جلوم وبادستهایی ک خیس ازاشک بودتیکه هاروبرداشته بودم ومیبوییدمشون وگریه میکردم ک پارسا اومد..
و با تعجب در حالی ک بهم زل زده بود موند کنار در.
پرستار گفت یه لحظه بیرون باشین من الان کارم تموم میشه.
اصلا دلم نمیخواست پارسا منو تو اون وضعیت ببینه.
پرستار ک رفت همونطور بدون روسری نشستمه بودم رو تخت ک پارسا اومد موند کنارم دستامو گرفت وگفت شقایق....
نزاشتم ادامه بده وگفتم پارسا میدونم اومدی بگی ک من وتو دیگ نمیتونیم ادامه بدیم یااگرم بخواییم ادامه بدیم مامانم راضی نیست.خودخواه نیستم ک بخوام زوری تورو نگهت دارم.شاید اگ کس دیگه ای هم جای تو بود رفتن رو ب موندن ترجیح میداد وهیچوقت با یه دخترسرطانی ازدواج نمیکرد.اونم کسی ب موقعیت تو ک تنها پسر مادرتی وبقولش اصل ونسب دار وباقوم وطایفه ی پولدار.من نمیخوام بخاطر من یاازروی ترحم باهام ازدواج کنی فعلا هم معلوم نیست مریضی و دوره ی درمانم چقدر طول بکشه. 
داشتم حرف میزدم وپارسا سرشو انداخته بود پایین.
جلوی اشک هامو گرفته بودم نمیخواستم ازخودم بخاطر ترک کردنش ضعف نشون بدم.
حرفام ک تموم شد پارسا گفت شقایق من دوستت دارم ولی اوناهم پدرومادرن واس بچه شون آرزو دارن پیش فامیلهاشون غرور دارن عزیزم فقط کافیه یکم درکشون کنیم.من همیشه درکنارتم تمام هزینه های بیمارستان رو هم هرچقدر بشه میدم ولی ....
گفتم دیگ هیچی نگو پارسا فقط برو.درخواست طلاق بده میام وتوافقی جدامیشیم.اصلا چراتوافقی؟دادگاه صددرصد حق رو بتو میده.
اینا رو گفتم ودراز کشیدم رو تخت وپتو رو کشیدم رو سرم ک اشک هامو نبینه.چندبار اسممو صدا زد ولی جوابی ندادم وچنددیقه بعد ک پتو رو زدم کنارپارسا رفته بود....
فقط خدا میدونه ک اونلحظه ب سرنوشتم چقدر گریه کردم.
یاد حرف های نعیمه افتادم ک دم گوشم گفته بود این خنده هاوخوشیهات زودگذرن.
بابام برگشته بود و وقتی ک اومد بیمارستان ملاقاتم اوج درماندگیش رو تو قیافه اش دیدم وانقدر ناراحت شد ک زهراخانم ب یه بهونه ای بردش بیرون تا پیش من گریه نکنه.
اردیبهشت ماه بود ومن مرتب شیمی درمانی میشدم.
دیگ تمام فامیل ها ودوست آشنا از بیماریم واز رفتن پارسا خبر دار شده بودن.
تازه از شیمی درمانی برگشته بودم خونه ک زنگ دروزدن وزهراخانم رفت ووقتی برگشت دادخواست طلاق دستش بود.عمه ام ک اومده بود دیدنم شروع کرد ب گریه وفحش دادنشون ک چرا صبرنکردن دوره ی مریضیت تموم بشه وانقدر عجله دارن....
گفتم عمه اونا ک بالاخره طلاقم میدادن چه فرقی براشون میکنه منتظر باشن خوب بشم یا مریض باشم.
دادخواست رو خوندم هفته ی دیگ وقت دادگاه داشتم.
داداشم بهش بدوبیراه میگفت ولی آرومش میکردم.....

دادخواست رو خوندم.هفته ی دیگ وقت دادگاه داشتم.
داداش وبابام خیلی عصبانی بودن ومیگفتن اگ پارسا هم اتفاقی براش میفتاد ما همین کار ومیکردیم؟
وزنم روز ب روز کمتر میشد رنگ پریده تر لاغرتر وبی حال تر از روزهای گذشته میشدم.همه خودشونو واس امتحانات کنکور آماده میکردن ولی من هرروز دکتر بودم هرروز شیمی درمانی وچکاب وآزمایش ودارو ودرمان های مختلف...
بااین حال وروزم دیگ قید درس ودانشگاه رو زده بودم وبا خودم میگفتم میرم فقط شانسمو امتحان میکنم ومیام..
وقت دادگاه رسید من وبابام رفتیم دادگاه.مقنعه زده بودم جوری ک نبودن موهام معلوم نباشه.
پارسا هم اومده بود وازخجالت سرشو انداخته بود پایین.
بابام رفت طرفش وفقط این جمله رو بهش گفت ک بتو هم میگن مرد؟تو هیچ بویی از انسانیت ومردانگی نبردی.
پارسا هیچ جوابی نداد.
نمیتونستم زیاد منتظر باشم حالم اصلا خوب نبود تا ک نوبتمون شد.
من وپارسا رفتیم داخل.تمام ماجرا توی برگه ای نوشته شده بود وهمشو پارسا ترتیب داده.قاضی گفت دخترم انشاالله حالت هرچه زودتر خوب بشه.نمیدونم شایدم دلش برام سوخت.
قبل ازاومدن ب دادگاه بابام بهم گفته بود هیچی ازش ب عنوان مهریه وکادو و. نگیری وهرچی ک برات آوردن یا خریدن بهشون پس میدی.
تمام طلاها وکادوهاشون رو دادم وپارسا تمام مهریه ام رو گفت پرداخت میکنه و من هرچقدر گفتم ازتون یه قرون نمیخواییم اون اصرار داشت ک باید پرداخت کنه.
امضاهارو زدم ودراوج جوانی ونوزده_بیست سالگی مطلقه شدم.دوباره خودمو کنترل کردم وجلوی اشک هامو گرفتم.ماسکم رو زدم دهنم وآروم از اتاق اومدم بیرون.توی راهرو پارسا جلومو گرفت وگفت من هنوزم دوستت دارم شقایق.از خودت بیخبرم نزار.
هیچی نگفتم وبا بابام برگشتیم خونه.
روزها میگذشتن و ب امتحانات نزدیک میشدیم.ازاونروز ب بعد دیگ پارسا رو ندیدم وازش خبرنداشتم.
هرکسی میومد ملاقاتم از روی ترحم حرف هایی میزدک بیشتر عصبی وآزرده میشدم.عصبی شده بودم.ب زهراخانم گفتم دیگ کسیو توخونه راه نده هرکسی رو هم ک زهرا نمیتونست جلودارش بشه ومیومد خودمو میزدم ب خواب و میرفت.
وقت امتحانات شد داداشم منو برد وگفت تموم ک شد منتظر بشینی میام.
من قبلا هم گفتم ک درسم خوب بود.تست هارو دونه دونه میزدم ک وسط امتحان حالم بدشد
بیحال شدم وافتادم وسط سالن برگه هاپخش شدن ومدادوپاک کنم ازدستم افتاد زود منو رسوندن بیمارستان وبستری شدم واونسال از امتحان کنکور جاموندم و با گریه روزمو ب شب رسوندم.
غروب مرخص شدم داداشم سرمو گذاشته بود روشونه اش ومیگفت انشاالله سال بعد توبهترین دانشگاه قبول میشی. میدونستم داره دلداری میده گفتم آره ولی اگ زنده بمونم.

سرمو گذاشته بود رو شونه اش ومیگفت عیب نداره انشاالله سال بعد تو بهترین دانشگاه قبول میشی.
لبخند تلخی زدم و گفتم آره اگ زنده موندم.
از حرفم عصبانی شد وگفت دیگ هیچوقت این حرفو نزن.
تابستون شده بود ومن هیچ نتیجه ای از اینهمه شیمی درمانی نگرفته بودم.
پارسا از شوهر سارا پول مهریه مو فرستاده بود.شوهر سارا ک اومد دم در خونه مون پول رو داد بمن و گفت همه مونو حلال کن خواهرم.
گفتم من ب همه شون حق میدم.هیچکس با یه دخترسرطانی ازدواج نمیکنه.احتیاجی هم ب این پول نبود.
گفت این حقته وپولو داد وبا چهره ای غمگین رفت.اونروز نفهمیدم چرا شوهر سارا اینقدر ب هم ریخته ست تااینکه اونروز ک ماه محرم بود با زهرا خانم نذری پخته بودیم لباسهامو پوشیدم وباهاشون ب مسجد بزرگ شهر رفتیم تاهم نذرمو بدم وهم یکم حال وهوام عوض بشه پارسا ومادرش ونعیمه رو دیدم ک دستاش تو دستای پارسا بود.
با دیدنشون بغض کردم وب زهرا خانم گفتم من برمیگردم خونه تو این نذری ها پخش کن ودر حالی ک سرفه های شدید میکردم یه تاکسی گرفتم وبرگشتم خونه ودر حیاطو ک بستم نشستم گوشه ی حیاط وگریه کردم واشک ریختم ب بختی ک اوج جوانی سیاه شده بود.
داشتم همونطور گریه میکردم ک همسایه ی طبقه ی بالاییمون با دوتا خانم دیگ ازبیرون اومدن.
درحیاطو ک باز کردن ومنو تواون وضعیت دیدن زن همسایه دویید طرفم واون دوتا ک فکرکنم ازفامیلهاشون بودن کنار وایستاده بودن ونگاهم میکردن.
زن همسایه بلندم کرد وکمک کرد ک سرپاوایستم .منو بردن بیرون ویکی ازاون زن ها ک ماشین داشت منو رسوند بیمارستان واز زن همسایه پرسید چی شده.
زن همسایه اشاره کرد ک بعدا براش توضیح میده.
زن همسایه گفت برام مهمون میاد من میرم ژاله پیشت میمونه تا ک ب پدریابرادرت خبربدم بیان پیشت.ژاله یه دختر جوان وخوشگل بودوازقیافه اش معلوم بود ک برام ناراحته.
یکم بعدداداشم اومدباژاله حرف میزدن انگارازش خوشش اومده بود واینطورشد ک باهم نامزدشدن...
محرم وصفرک تموم شدکارت عروسی برامون اوردن ک فقط داداشم ب اون عروسی دعوت شده بود
داداشم خونه ی نامزدش بودزهراخانم هم خونه نبود
کارت وبازکردم نوشته بود پارسا ونعیمه..
کارت وپاره کردم وازاون روز ب بعدتصمیم گرفتم دیگ بهشون فکرنکنم.
باخودم میگفتم دیگ چیزی ازعمرم باقی نمونده پس این روزهارو خوش بگذرونم.ازکمد لباس قرمزم رو ک خیلی دوسش داشتم دراوردم وپوشیدم.مامانم قبلا یه کلاه گیس داشت گذاشتم سرم ویکم ارایش کردم.قدرت بدنی نداشتم وب زورسرپابودم ک زنگ واحدرو زدن.گفتم همونطور برم بازکنم حتماداداش وژاله ست بادیدنم خوشحال میشن.دروبازکردم زهراخانم بایه پسرچهارشونه پشت دربود

زهرا خانوم با یه پسر چهارشونه پشت در بود.
ازخجالت سرخ شدم ورفتم عقب ک بیان تو.زهرا خانوم داشت ریز میخندید ومن بیشتر خجالت زده میشدم.
پسرچهارشونه ک برادرزاده اش بود واسمشو کیانوش صدا میزد همونطور باتعجب ولبخند ب لب بهم زل زده بود نشست رو مبل ومنم بعد از خوشامدگویی دوییدم اتاقم.
کلاه گیس وکندم وانداختم یه گوشه وارایشمو پاک کردم.خودمو تو آینه نگاه میکردم سربدون مو،ابروها ومژه های ریخته شده،رنگ زرد،چشم هایی ک زیرش گود افتاده بود وصورتی غمگین وناراحت وپرغصه....
یکم بعد زهرا خانوم صدام زد یه شال انداختم سرم طوری ک بی موبودنش معلوم نشه ورفتم بیرون.
داشتن چایی میخوردن زهراخانم گفت توهم بیابخور.ازاینکه کیانوش منو بااون قیافه میدید خجالت میکشیدم وباخودم میگفتم یعنی ازمریضیم خبر داره....
یکم بعدرفت وچندروز بعدش زهراخانم گفت کیانوش ازتو خوشش اومده ولی من بهش نگفتم ک مریضی.قراره یه هفته ی بعددوباره بیاد ومن ازت میخوام ک خودت بهش بگی تابیشترازاین خودشو درگیرت نکنه.اون برادرزادمه وهمه مون واسش آرزو داریم.
زهراخانم هم درست مثل مادرپارساحرف میزد هرچند اگ زهراخانم اینارو بهم نمیگفت من خودم ب کیانوش میگفتم ک مریضم...
فردای اون روز بابام اومده بود درد داشتم وتوی تختخوابم بودم نه میتونستم بخوابم نه میتونستم برم پیشش ومثل همیشه خودمو براش لوس کنم.همونطور با چشم های اشکی داشتم صداشو گوش میکردم ک واس زهراخانم ازمسافرتش تعریف میکرد ب کمک لبه ی تخت ب زور بلندشدم تابرم پیشش ک دراتاق بازشدوخودش اومد وگفت دخترم بهترنشدی؟نتونستم جلوی هق هقم روبگیرم وباگریه گفتم تاحالاشنیدی کسی ک سرطان داره خوب بشه؟بابام چشم هاشو بست معلوم بودک ب زورجلوی گریه شوگرفته وگفت میرم کارهای پاسپورتتو درست کنم اماده شومیبرمت خارج ازکشور.گفتم ولی باباپولشوازکجامیاری.میدونی چقدرمیشه؟(درسته پولداربودیم ولی نه دراون حدک واس درمان مریضی بریم خارج)بابام گفت توکاریت نباشه ورفت...
زهراخانم پاشوتویه کفش کرده بودک منم میخوام بیام.بابام گفت بزارببینم دکتراچی میگن سری بعددونفری میریم وزهراخانم ازم عقده ب دل گرفت.
قراربود چند روزبعدبریم فقط یکی دودست لباس برداشته بودم بامدارک پزشکیم.پول مهریه یپارسارو هم برداشتم وبعدها ازداداشم شنیدم بابام ک دوتامغازه داشت یکیشو فروخته.
روزی ک میخواستیم بریم ب زهراخانم گفتم کیانوش فردامیاد شمامیگین بهش یاهروقت برگشتم خودم بگم؟
ازحرص اینکه باهامون نمیومدهیچ جوابی بهم نداد.گفتم برام دعاکن زهراخانم خداحافظ...
با بابام رفتیم فرودگاه.اولین بارم بود ک سوارهواپیما میشدم...
نویسنده سیما شوکتی
 
 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : shaghayegh
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

پنجمین حرف کلمه qoyqxa چیست?