شقایق قسمت سوم - اینفو
طالع بینی

شقایق قسمت سوم

با بابام رفتیم فرودگاه.اولین بارم بود ک سوار هواپیما میشدم.خیلی وقت پیش ها وقتی بچه بودم سوار شده بودم و واس مسافرت چند روزه رفته بودیم ک اونموقع خیلی بچه بودم وهیچی یادم نمیاد ازش.


سوار هواپیما شدیم وآسمون ایران رو ترک کردیم.روی ابرها حس میکردم یه فرشته ام ک مردم و دارم میرم بالاتر طرف خدا😔همش فکرای بیخود میزد ب سرم اصلا دلم نمیخواست بمیرم من اززندگی چیزی نفهمیده بودم وتازه اوج جوونیم بود.هردختری آرزویی واس خودش داره واونم پوشیدن لباس سفید عروسیه ومن ازخدا میخواستم فرصت دوباره زندگی کردن رو بهم بده.
رسیدیم ومن غربت وبی کسی رو ب تمام معنا اونجا درک کردم.
طبق آدرس ونامه ای ک دکترم بهمون داده بود بیمارستان مورد نظر رو پیدا کردیم.
یه بیمارستان بزرگ وتمیز بادستگاههای پیشرفته.
رفتیم داخل یه اتاق.خستگی های شدید میومد سراغم ولی تحمل میکردم ک لااقل اینجا جواب بگیرم.
یه خانوم اومد پیشمون باموهای طلایی وصاف.بالهجه ی غلیظ باهامون فارسی حرف زد وگفت الان دکتر میاد وپرونده تون رو میخونه من اینجاهستم ک اونایی ک فارسی زبان هستن رو مشکلاتشون رو برای اقای دکتر ترجمه میکنم.
خیلی خوشحال بودم ک تواون غربت یه همزبون پیدا شده بود ک دردمون رو ب گوش دکتر برسه.
بعداز یکم منتظر شدن دکتر اومد حالم اصلا خوب نبود ونمیتونستم سرپا بمونم.دکتر پرونده رو خوند واون دختر ک اسمش لنا بود برامون ترجمه کرد و گفت باید از همین ساعت بستری بشم.نگرانی اومد سراغم و گفتم یعنی انقدر حالم بده؟
لنا چیزی نگفت وبهمون اشاره کرد ک پشت سرش بریم.
رفتیم ب یه اتاقی ک یه نفر دیگ هم اونجا بستری بود یه زن میانسال ک فقط ناله میکرد و پسر جوانی بهش ب زبون خارجی چیزی میگفت ک متوجه نمیشدم.
تختم کنار پنجره بود درازکشیدم سِرُم بستن ب دستم.قرار شد بعد از انجام دادن آزمایش ها پنج روز بعد دکتر نتیجه ی قطعی رو بهمون بده.
بابام رفت وگفت میرم پیش دوستم لباسهامو عوض کنم میام.هرچیزی ک احتیاج داشتی شماره مو دادم ب لنا بهش بگی بهم خبرمیده.
سرمو چرخوندم طرف پنجره.بارون روی ساختمون های بلند وسنگی میبارید ودل من بدتر ازاون ابری بود ک دلش غم داشت وهی میبارید.
مسکن هایی ک بهم زده بودن خیلی قوی بود و چشمهام گرم شدوخوابم برد.
غروب ک باصدای لنا بیدار شدم.حالمو پرسید گفتم خوبم.
اون زن هنوز داشت ناله میکرد پرسیدم مشکلش چیه.
لنا گفت سرطان لگن داره وامیدی ب زنده موندنش نیست.
ترس وواهمه ورم داشت وگفتم یعنی چندروز بعد دکتر چه جوابی بهم میده؟یعنی بمنم میگ زنده میمونی یا امیدی ب زنده موندنت نیست..
لنا گفت چیزی احتیاج داشتی صدام بزنی ورفت....


لنا گفت چیزی احتیاج داشتی صدام بزنی و رفت....
بلند شدم ونشستم.سرم روی بازوم نمیزاشت زیاد تکون بخورم وباهر حرکتی از جای سوزنش خون میومد.
اون زن نگاهم کرد ویه چیزی ب خارجی گفت متوجه نشدم.دوباره گفت وزل زد بهم.
گفتم خانم من انگلیسی نمیدونم.
گریه کرد اشک هاشو ک دیدم یاد مامانم افتادم...
آخرای شب بود ک پسرش اومد براش یکم میوه آورده بود اومد سمتم بمنم تعارف کنه.
بادستم اشاره کردم و گفتم ممنون نمیخورم.ولی گذاشت جلوی پنجره ورفت پیش مادرش.
بابام در زد و وارد شد اومد کنارم وبهم گفت بهتری؟
نخواستم ناراحتش کنم گفتم آره امروز یکم خوبم.
زیرچشمی پسر جوان ومادرش رو زیر نظر داشت گفت اگ اینجا معذب هستی بگم اتاقتو عوض کنن.
گفتم نه راحتم.یکم پیشم موند وگفت الان میان بهمون میگن دیگ بسه برین بیرون.دستمو گرفت وگفت تو خوب میشی دختر قشنگم حالام باخیال راحت بخواب و ب هیچی فکر نکن.
خداحافظی کرد و یاناراحتی رفت.
میخواستم برم دستشویی و با سرم نمیتونستم ازجام بلند شم.پسره نگاهم میکرد اومد وکمکم کرد نمیدونستم چی میگ ولی ازش تشکر کردم ورفتم دستشویی ووقتی ک اومدم بخوابم رفته بود.
لنا طبق معمول اومد تا بهم سر بزنه.فکرکنم لنا رو مسئول رسیدگی بمن ودادن داروهام گذاشته بودن.
وقتی سرمم رو چک کرد وبهم بااون لهجه ی شیرینش شب بخیر گفت ازش خواستم چنددیقه بمونه.
راجع ب اون پسری ک همراه مادرش بود ازش پرسیدم.گفت اون پسره عاشقش شده وپسره چون درگیرمریضیه مادرشه فعلا نمیتونه بیادخواستگاریم ومنم خواستگار دارم ونمیتونم منتظرش بمونم.باخودم فکرکردم سردی روابط ویکطرفه بودن عشق توهمه جای دنیا هست ودلم ب حال پسره سوخت.لنارو متقاعد کردم ک چندماهی ب پسره فرصت بده وخودم یادپارسا افتادم ک بهم مهلت ندادومنو خیلی زودکنارگذاشت وبانعیمه ازدواج کرد.حالافهمیدم ک چرالنا مارو این اتاق آورده بود تا هرروز پسره روببینه.
دلم واس خونه مون تنگ شده بود واس صدای داداشم ترافیک وآلودگی شهرم.اینجاهرچقدرهم پیشرفته بودبازم دلم واس وطن خودم تنگ شده بود
چندروزی از بستری بودنم گذشت امروز قرار بوددکتر جوابم رو بده....
داداشم چندباری زنگ زده بود وحالم رو پرسیده بودولی اونروز خودم بهش زنگ زدم وگفتم برام حرف های قشنگ بزن وبهم روحیه بده.از جواب دکتر استرس داشتم.اونروز مادراون پسررو مرخص کردن ولناگفت دکتراینطورتشخیص داد ک روزهای اخرعمرشوتوخونه بگذرونه وبهش آمپول های فوق قوی برای کمترکردنش دردش داد وپسرومادر رفتن خونه شون وسکوت مطلقی اتاق رو فراگرفت.دلم برای اون زن میسوخت.چقدرسخته ادم روزهای باقیمانده ی عمرش رو بشماره ومنتظر مرگش بشینه.....

اونروز قرار بود دکتر بیاد و راجع ب بیماریم باهام حرف بزنه.
حالم همونطور بود وهیچ فرقی با روزهای گذشته نداشت.
از وقتی ک اومده بودم اون بیمارستان حتی یه بار هم خودمو تو آینه نگاه نکرده بودم.
موهایی رو ک از ته زده بودم جای خالیشون عذابم میداد.
عصر بود و دوباره بارون گرفته بود.ازاون بارون های یهویی ک غم میارن ب چهره.
روی تختم دراز کشیده بودم وب قطرات باران ک میخورد ب شیشه نگاه میکردم ک دکتر با دونفر دیگ وارد اتاق شد.
لنا هم همراهشون بود.
دکتر بعد از پرسیدن حالم ک لنا برام ترجمه میکرد بهم گفت حالت رو ب بهبودیه فقط باید یکی دوماه اینجا بستری بشی ک فکر کنم هزینه ی درمانش خیلی میشه.
چشم هام از خوشحالی برق زدن ولنا دستمو گرفت وبهم قوت قلب داد.
بابام ک اومد ماجرا رو بهش گفتم گفت اززیر زمین هم باشه هزینه هاشو جور میکنم فردا برمیگردم ایران وبعدازفروش مغازه واون زمینی ک فلان جادارم وفروش ماشین پول رو جور میکنم.
بهش گفتم بابا فقط تورو خدا زودتر برگرد ک من حتی یه ساعت هم اینجانمیتونم تنهایی بمونم.
فردای اون روز بابام رفت ومن تنهاتر ازقبل شدم.
بعضی وقتا با داداشم ونامزدش ویکی ازعمه هام صحبت میکردم حدود پنج روز بعد داداشم گفت ک بابا داره میاد خدا میدونه ک چیا رو فروخته بودن.
بابام ک برگشت هرچقدپرسیدم چیوفروختی وچیکارکردی چیزی نگفت.یکماه ونیم بستری بودم.فقط پانزده روزاول بهم سخت گذشت ک دردم بیشتربود.روزهای دیگه حالم هرروز رو ب بهبودی بود ورفته رفته خوب میشدم.هرروز بادستگاههای مختلف آزمایش میشدم شیمی درمانی میشدم آمپول ودارو وسرم های مختلف استفاده میکردم ودیگ داشتم شکستش میدادم.دکتر میگفت روحیه ی قوی یکی ازرمزهای پیروزیه ومن برای زندگی میحنگیدم.(خلاصه وار وقسمت های مهمش رو نوشتم وگرنه طول دوره ی درمانش وازمایش ها ودرمانهایی ک توبیمارستان انجام داده بیشتر ازاین ها بود.)
اخرین روزهای بودنم تو اون بیمارستان بود.دکتر گفت دیگ لازم نیست موهامو ازته بزنم وریشه ی موهام ک دراومد انگار دنیا رو بهم دادن.
روز برگشتنم ب خونه رسیده بود.از لنا ودکتر خداحافظی کردم.دکتر سفارش های لازم رو کرد ولناهم گفت قراره بااون پسره ازدواج کنه.خیلی واسش خوشحال شدم وبا بابام راهی فرودگاه شدم.ب بابام گفتم ب کسی نگه ک داریم میاییم تاوقتی دیدنمون سورپرایز بشن.
چند ماه بود ک ازشهرمون دوربودم.
ساعت حوالی یک شب بود ک رسیدیم خاک ایران.هنوز موهام درنیومده بودوهرکسی توفرودگاه باترحم وتعحب نگام میکردن.
سوارتاکسی شدیم ورفتیم سمت خونه بابام بیدارم کرد گفت رسیدیم.باچیزی ک دیدم سرجام میخکوب شدم.اینجاک خونه ی مانبود...

در و ک باز کردیم تعجب کردم.
اینجا ک خونه ی ما نبود.
یه خونه ی کوچیک ک سه تااتاق داشت و آشپزخونه اش گوشه ی حیاط بود.
زهرا خانم ک سروصدای ما رو شنید درحالی ک چشم هاشو ب زور باز نگه داشته بود اومد بیرون.
بهم خوشامد گفت وحالمو پرسید گفتم بهترم و رفت دوباره اتاقش و دروبست.
بابام گفت اتاق وسطی واس توعه واون یکی واس مهمون.وسایلاتم همشون اونجاست.
گفتم داداش و زنداداش کجان؟
گفت با کمک همدیگه خونه گرفتن ورفتن اونجا.
گفتم پس عروسیش چی؟
گفت منتظر تو بودن هروقت اومدی عروسی بگیرن.
متعجب از رفتار زهراخانم ب بابام شب بخیر گفتم ورفتم داخل.تمام وسایل هام داخل کارتن وسط اتاق جمع شده بود ک یک وحب گردوخاک روش نشسته بود.
دوتا پتو جلوی پنجره تازده شده بود پهن کردم رو زمینی ک حتی موکت هم نداشت ودراز کشیدم.من تازه ازشیمی درمانی برگشته بودم ونباید همینطور روی زمین وجاهای مرطوب وگردوخاکی مینشستم چه برسه ب اینکه بخوابم.
چشم هامو بستم وتوی اون رطوبت تازه داشت چشم هام گرم میشد ک صدای دادوبیداد بابام وزهراخانم اومد.
رفتم بیرون از اتاق.بابام فریاد میزد میگفت زنیکه تومیگفتی چیکار کنم میخواستی دستی دستی بشینم جون دادانش رو نگاه کنم.چندسال دندون رو جیگر بزار دوباره وضعمون بهتر میشه.مگ خراب شده ی پدرت وضعت ازاین بهتربود ک اومدی دم درآوردی؟
زهراخانم گفت من سهممو میخوام واس چی سهم منو فروختی دادی ب دکتر دخترت؟
بابام گفت بویی ازانسانیت نبردی اگ نمیفروختم ک خیلی وقت پیش هامرده بود.
زهراخانم گفت بدرک بمیره ک صدای آخ بلندی اومد وپشت سرش صدای گریه های زهراخانم.
در اتاق بازشد وزهراخانم بادهن خونی بانفرت هرچه تمام ترسرتاپامو نگاه کرد ورفت بیرون ازخونه.
بابام اومد بیرون وباشرمندگی سرمو انداختم پایین وگفتم میدونم مسبب دعوا منم ولی تورو قرآن بخاطرمن نزنش.
گفت عفریته یه چیزی گفت نتونستم خودموکنترل کنم.
گفتم کجارفت بروبیاریش بابا.
رفتیم بیرون دیدیم زهراخانم پشت درنشسته هرچقدرگفتیم بیاتو گفت منتظرم صبح بشه برم خونه ی بابام دیگ پامو تواینخونه نمیزارم.بااین کارزهرا خانم سکانس دوم زندگی وبدبختیام شروع شد.
برگشتیم خونه وبابام گفت بدرک ک بری زنی ک بخاطرمال وثروت شوهرش باهاش زندگی کنه همون بهتر ک زودبره.
صبح شده بودتموم استخونام دردمیکرد زود ازجام پریدم ک ببینم زهراخانم رفته یانه.هیچکس خونه نبودساعت ده صبح بود رفتم ویه چایی دم کردم بایدصبحونه میخوردم تادارو بخورم زنگ دروزدن.
رفتم بازش کردم داداشم وژاله پشت دربودن.تامنودیدن محکم بغلم کردن وازخوشحالی جیغ زدن.
ماجراروگفتم بهشون.داداشم گفت وسایلاتوجمع کن بریم خونه ی ما.

داداشم گفت وسایلتو جمع کن بریم خونه ی ما.
نمیخواستم مزاحم اونا هم بشم گفتم ببینم تکلیف زهراخانم و بابام چی میشه بعدا باهاتون میام.
داداشم وزن داداشم رفتن.
یکم ب ناهار مونده بود ک بابام اومد.گفتم نرفتی دنبال زهرا خانم؟
گفت زنی ک با پای خودش رفته با پای خودشم برمیگرده.
میترسیدم از این بچه بازیاشون ودلشوره افتاده بود بجونم.
عمه هام و فامیل هامون میومدن دیدنم ودیگ همه متوجه شده بودن ک زهراخانم رفته وازاینکه تو این وضعیت بابام رو تنها گذاشته بود همه بهش بدوبیراه میگفتن.
یکهفته گذشت.موهای سرم وابروهام چندسانت بزرگ شده بودن ومن ذوق داشتم.
مشغول مرتب کردن خونه بودم ک زنگ دروزدن و وقتی ک گفتم کیه صدای کیانوش از پشت دراومد ک گفت میشه چندلحظه درو باز کنین....
هل شدم قلبم تندتر زد دوییدم طرف اتاق وچادرنخیمو پیدا کردم وانداختم سرم.طوری ک موهای سرم معلوم نباشه ورفتم دروباز کردم.
سلام دادم وگفتم بابام خونه نیست.
گفت عمه ام خبر نداره ک من اومدم اینجا.میخواستم باهاتون حرف بزنم.
گفتم چرازهراخانم رو باخودتون نیاوردین.تورو خدا بگین برگرده.
گفت دعوای زن وشوهری بمن وشما ربطی نداره.من اومدم ک باخودشماصحبت کنم.گفتم راجع ب چی؟گفت همون روز اولی ک باکلاه گیس دیدمت ازت خوشم اومد من دوستت دارم شقایق خانم.
لپهام گل انداختن وسرمو انداختم پایین.گفتم شمااز مریضی من ....
نزاشت ادامه بدم وگفت عمه همه چیو برام توضیح داده والان خداروشکر خوب شدین من هیچی برام مهم نیست من عاشقت شدم.
اینارو گفت وبهم یکهفته مهلت داد ک میاد وجوابش رو میگیره.
پنج روز بعد زهراخانم طبق پیش بینی بابام خودش اومد میونه اش باهام بدشده بود پاشو تویه کفش کرده بود ک بابام زمین وخونه ای ک توشمال داشتیم واونسال عید بامادرم رفته بودیم رو ب اسمش بزنه.
یه روزرفتم خونه ی داداشم ازش پرسیدم ازملک واملاک بابا چی مونده ک زهراخانم اصرارداره ب نامش بزنه.داداشم گفت ویلاتوشمال ویه تیکه زمین هم فلان جاغیرازاون دیگ چیزی نمونده.
اونروزکیانوش بهم زنگ زدوقتی گفتم شماره موازکی گرفتی؟گفت عمه داده وقرارگذاشتیم ک کاش هیچوقت نمیرفتم.
اونروز توپارک قرارداشتیم.وقتی رسیدم کیانوش منتظرم بود اومدجلو یه شاخه گل دستش بودگرفت طرفم وب شوخی گفت اگ جوابت مثبته گل وبدم بهت وخندید.گفتم فقط یه سوال میپرسم وبعدجواب میدم.گفت جانم بگو.گفتم چرامیخوای بادختری ک قبلامریض بوده ازدواج کنی؟گفت خب خودتم میگی قبلااا...گفتم نمیترسی دوباره مریضیم برگرده؟گفت هرچی هم بشه من عاشقتم دوستت دارم حالا گل وبدم یانه؟گل وباخنده گرفتم وفهمیدجوابم مثبته وخندید...
چندماه ازدوستیمون گذشت و..
وابسته ودلبسته ی هم شده بودیم.طوری ک حتی یک ساعت هم نمیتونستیم بیخبر از هم بمونیم.
همیشه تلفنی حرف میزدیم پیامک میدادیم ب هم.همدیگه رو میدیدیم.اصلا نمیتونستم حتی یه ثانیه هم ازش جدا باشم.
تواین میون زهراخانم از همه چی خبر داشت ولی اصلا دلش نمیخواست راجع ب دوستیم با کیانوش باهام حرف بزنه.
رابطه اش با بابام هنوز خوب نشده بود بابام دوباره با کمک دوستش تونست یه معازه اجاره کنه.وضعمون رفته رفته با کمک دوستهاش داشت بهتر میشد.
چند ماه از دوستی من وکیانوش میگذشت.
موهام رشد کرده بودن وتقریبا حالت پسرونه شده بودن.خیلی خوسحال بودم وواسه بلندتر شدنشون روزشماری میکردم.
داداشم و ژاله تصمیم گرفتن عروسی بگیرن وکیانوش گفت الان دیگ بهترین فرصته تا پدرومادرمو بیارم عروسی داداشت تو رو بهشون نشون بدم.
دل تودلم نبود میخواستم ازهرلحاظ عالی باشم.
عروسی توی حیاط خونه باغ بابای ژاله بود.
رفتم خرید یاد مامانم افتادم ک بهم گفته بود پیرهن بلند تو رو خانومانه تر نشون میده.
یه پیرهن بلند مجلسی خریدم واومدم خونه.چندروز ب عروسی مونده بود ک کیانوش گفت میخوام ببینمت.سرخیابون با یه موتور وایستاده بود باتعجب گفتم توک نمیخوای من سواراین موتور بشم؟گفت اتفاقا اومدم ک باهم یه دوری بزنیم ب اصرار سوار شدم وچنددور اطراف شهر زدیم.اون شده بود تمام دنیام ومن بدجور وابسته اش شده بودم.
عروسی شب برگذار میشد توی اون لباس واقعابرازنده شده بودم وبخاطر کوتاهی موهام یه شال حریر مجلسی انداخته بودم سرم.تمام مهمون هااومده بودن ولی لزکیانوش خبری نبود.این وسط یکی ازدوست های داداشم بدجور زیرنظرم گرفته بود.اواسط عروسی بودک کیانوش همراه یه زن ویه دختراومد.خوشامد گفتم یه جای خوبی نشون دادم ک نشستن.کیانوش گوش مادرش یه چیزی گفت ک مادرش لبخندزد.بازهراخانم سرگرم صحبت کردن بودن ک من رفتم.
عروسی اونشب درکنارکیانوش وخانواده اش خیلی بهم خوش گذشت.
چندروز بعدازعروسی کیانوش گفت شقایق میخوام موتورمو بفروشم ماشین بخرم تابابات نگه چراماشین نداریمیخوام تاعید بیاد خواستگاریت وتااونموقع نمیخوام چیزی کم وکسرداشته باشم میتونی یکم بهم ازلحاظ پولی کمک کنی؟بعدازماشین خونه میخرم وبعدش میام خواستگاری.فقط فعلا یکم دست وبالم تنگه.
گفتم چندتاتیکه طلادارم میفروشمش میدم بهت.گفت بده خودم میفروشم عزیزم.انشاالله بعداز ازدواج ده برابرشو برات میخرم.
گفتم فردا همینجا باشی میارم برات وبدون فکر تصمیمم رو گرفتم وطلاهایی ک داشتم رو ریختم تویه جعبه ی کاغذی کوجولو وفقط گردبندی ک ازمامانم مونده بود رو نگه داشتم وباخوشحالی برداشتم ورفتم.

چندتا تیکه طلا داشتم ک ریختمشون تو جعبه ی کاغذی وفقط گردنبند یادگاری مامانم رو برداشتم ونگه داشتم.
ب زهراخانم گفتم میرم بیرون یه چیزی احتیاج دارم باید بخرم وبیام واز خونه زدم بیرون.
رسیدم سرقرارمون.طبق معمول کیانوش زودتر از من اومده بود.
رفتم پیشش ونشستم کنارش وکیفمو باز کردم وجعبه رو گرفتم سمتش.خوشحال شد چشماش برق میزد.ازم تشکر کرد و دستامو گرفت وبوسید و گفت ده برابرشو برات میخرم شقایق.
یکم باهم حرف زدیم.حرف های عاشقانه میزد حرف هایی ک م بهشون احتیاج داشتم وباشنیدنش آرام میشدم.
من کمبود محبت داشتم وکیانوش خوب بلد بود ابرازمحبت کردن رو.
بعد از بگو بخندمون سوارموتورش شدم چقدر باهاش بهم خوش میگذشت وچقدر حالم کنارش درحال خوب شدن بود.
دوهفته ی بعد کیانوش بهم زنگ زد وگفت بیا بیرون.مانتومو پوشیدم ورفتم بیرون کنارماشینش مونده بود ماشین برق میزدباخوشحالی رفتم طرفش گفت توعروسک منی واینم عروسک توعه.ازخوشحالی میخواستم جیغ بزنم سوارشدیم وچنددور زدیم.خوشحالی وشادیم همینطور ادامه داشت.من ازکیانوش اصلا نمیپرسیدم کی میای خواستگاری.نمیخواستم فکرکنه تشنه مرده ی ازدواجم اونم اصلا حرفی ازش ب میون نمیاورد.یعضی وقتامیومد وباهاش بیرون میرفتم.کنارش خیلی حالم بود وعاشقش بودم.
دوباره توکنکور شرکت کرده بودم وب بهونه ی کلاس رفتن بعضی وقتابعدازکلاس باهاش بیرون میرفتم.
درسمم میخونوم نمیخواستم امسال هم عقب بمونم.
اواخر زمستون بود موهام دیگ تاپشت گردنم میرسیدن روزهامیگذشت ومن باکیانوش حالم خوب بود.یه روزازکلاس برمیگشتم ک سوارم کرد وگفت میخواییم بیاییم خواستگاریت.ازاینکه بهش میرسیدم بال نداشتم ک پروازکنم.زهراخانم هم خوشحال بوداونشب ک اومدن خواستگاری پدرش گفت فعلا چندماه صیغه ی محرمیت خونده بشه و نامزد بمونن تابعد.همه قبول کردن وماک میدونستیم بالاخره مال همیم قبول کردیم خبرنداشتن ک چندماهه باهمیم وکاملا همو میشناسیم.یه روزکیانوش ب بابام گفت میخواد فلان جاخونه بخره وازش خواست سوداین چندماه ازکارش رو بده بهش چندماه دیگ برش میگردونه.ماهمه مون بهش اعتمادداشتیم وبابام داد یه خونه ی نقلی وسط شهرخرید
دیگ همه چی واس ازدواج رسمی وعروسی آماده بود کیانوش گیرداده بودویلای توشمال رو بابات بده بهمون عنوان کادوی عروسی.
انقدرحالدخودم برای بابام مهم بود ک موافقت کردوکیانوش ازم خواست خونه رو ب اسم اون بزنیم.اینبارمن ازبابام خواستم ک موافقت کنه وبابام گفت خونه روب اسم تومیزنم وبتوکادومیدم.کیانوش قهرکردبهش گفتم بعدازعروسی میریم دفترخونه وخودم تمام وکمال تحویلت میدم.اوایل اسفندماه بود چندروز ب عروسی مونده بود ک...
 کیانوش اومد دنبالم وگفت بریم بیرون وسایلایی ک واس عروسی احتیاجه بخریم.
رفتیم ویه مقدار خرت وپرت گرفتیم.
خسته شده بودم رفتیم ساندویچی ودوتا ساندویچ گرفتیم.داشتیم میخوردیم ک کیانوش گفت شقایق پدرومادرم خیلی تعریف شما وخانواده تون رو میکنن ازاینکه طلاهاتو دادی ماشین خریدم ازاینکه بابات کمک کرد خونه خریدم الانم اگ ویلا رو ب اسمم بزنی دیگ نورعلا نور میشه وتعریفت زبانزد فامیل هامون میشه.
کیانوش انقدر گفت وگفت وباحرفاش خامم کرد گفتم اگ بزنم ب اسمت بابام ناراحت میشه آخه اون ب اسم مامانم بود والانم زده ب اسم من.بزار یه مدت بگذره باهم میریم دفترخونه میزنم ب اسمت.اصلا مال من وتو داره مگ؟هرچی داریم واس دوتامونه وشریکیم باهم.
کیانوش گفت آخه توعروسی میخواستم پزشو بدم ب دوستام.خب اگ نمیخوای بابات خبرداربشه وناراحت بشه سندرو بده بهم خودم ترتیب کاراشو میدم.چندروز بعد هم ک عروسیه و واس همیشه مال من میشی.
گفتم باشه ووقتی رسیدیم خونه دوییدم سندوآوردم ودادم بهش.کیانوش بوق محکمی زد ورفت.
سه روز گذشت وفردا عروسی بود کارت هارو پخش کرده بودیم وآرایشگاه وتالار و....نوبت گرفته بودیم.همه ی عمه ها ودخترهاشون وفامیل هاو...شبها میومدن واس تبریک گفتن وآهنگ میزاشتیم ومیرقصیدن.همه خوشحال بودن ک بعداز اتفاقی ک واس مامانم افتادوبعدازمریضی ک گرفتم الان داشتم سروسامون میگرفتم..
سه روز بود کیانوش رو ندیده بودم وهروقت زنگ میزدم میگفت سرش با تدارکات عروسی گرمه.
اونروز عصر تنهایی رفتم آرایشگاه.(ارایشگر گفته بود یه روز قبلش بیای اصلاح کنم تا صورتت روز عروسی قرمز نشه)قبلش هرچقدر ب کیانوش زنگ میزدم جواب نمیداد.
ازآرایشگاه برمیگشتم خونه ک ماشین پدرومادرشو دم درمون دیدم.باخودم گفتم حتما اومدن واس تدارکات عروسی حرف بزنن شالمو رو سرم درست کردم ورفتم داخل سلام دادم دیدم مادرکیانوش داره گریه میکنه.
ازاسترس ودلشوره پاهام سست شدن نشستم رو زمین وگفتم چی شده؟
بابای کیانوش گفت دخترم ازکیانوش خبرداری؟
ترسیدم وبانگرانی گفتم اتفاقی واسش افتاده؟
داداشم کناربابام نشسته بود گفت کیانوش دوسه روزه گم وگور شده وهرچقدرزنگ میزنن خاموشه.
گفتم من هرروز باهاش صحبت میکردم یعنی چی ک گم شده وگوشیمو از جیب مانتوم درآوردم وشماره ی کیانوشو گرفتم.صدای اپراتور از اونور اومد ک میگفت مشترک موردنظر دردسترس نمیباشد..
پدرومادرش باشرمندگی بلند شدن ورفتن وبهم گفتن اگ زنگ زد بهمون بگی.مادرش همچنان داشت گریه میکرد.
شوکه وبهت آور فقط ب یک گوشه زل زده بودم.بی حس وبیحرکت شده بودم.صدای زنگ گوشیم اومد..

شوک زده نگاهشون میکردم.اینا چی داشتن میگفتن مگ ممکنه کیانوش غیبش بزنه اونم درست روزی ک عروسیشه.
بی حس وبیحرکت نشسته بودم بغض داشت خفه ام میکرد ولی اشک های چشم هام نمیومدن ک گریه کنم ویکم خالی بشم.
صدای زنگ گوشیم اومد دوییدم طرفش باخودم گفتم حتما کیانوشه کاری براش پیش اومده بوده ک نتونسته تماس بگیره.
گوشیو برداشتم.گفتم الووو..
گفت سلام شقایق.
کیانوش بود باشنیدن صداش چشمهام ازخوشحالی برق زد.
گفتم سلام کیانوش معلومه کجایی؟چرا تلفنتو جواب نمیدی.
گفت شقایق ببین یه حرف هایی هست ک باید بهت بگم.
دلم ریخت.نتونستم سرپا بمونم رفتم نشستم یه گوشه از هال روی مبل ودستموگرفتم رو پیشونیم وگفتم چی شده؟
گفت عزیزم تو خیلیم دختر خوبی هستی خوشگلی نجیبی باخانواده ای...ولی من نمیتونم خوشبختت کنم شقایق.منو ببخش من ب این پول احتیاج داشتم دوستهام داشتن میرفتن ترکیه همه شون پول داشتن من نداشتم واس همون اونروزی ک باعمه اومدم خونه تون نقشه ی دوستی با تو ب سرم زد وگفتم ازطریق نزدیک شدن بهش ودوستی باهاش ازش پول میگیرم.شماهم ک ماشاالله پولدار بودین وهستین این پول ها هیچی ازتون کم نمیکنه الانم میخوام سوار هواپیما بشم خواستم واس آخرین بار ازت خداحافظی کنم وازت بخوام ک منو ببخشی...
گفتم کیانوش شوخیه مگ نه؟
گفت نه دارم جدی حرف میزنم.من دیگ باید برم مواظب خودت باش وبازم میگم حلالم کن.
گفتم یه دیقه صبرکن.گفت بگو.گفتم پس اونهمه عشق دوست داشتن علاقه حرف های قشنگ بینمون چی بودن پس؟اونا هم بازی بودن کیانوش؟
یه قطره اشک فورا غلطید رو گونه هام.
کیانوش گفت گفتم ک دختر خیلی خوبی هستی ولی من هیچ حسی بهت نداشتم...من ومن کرد وگفت راستش آره اونا رو میگفتم ک تورو بخودم وابسته کنم.من چندشم میشد ازاینکه یه دخترمریض رو ببوسم ولی مجبور بودم چون ب این پول احتیاج داشتم.راستی عمه ام هیچ نقشی تواین بازی کثیف من نداشت وازهیچی خبرنداشت.لطفا کاری باهاش نداشته باشین حلالم کن شقایق من نمیتونستم خوشبختت کنم مطمئنم ک خوشبخت میشی.خدانگهدارت..
و صدای اِشغال بوق بووق بوووقق ...
بابا و داداشم ک پدرومادرکیانوشو بدرقه کرده بودن ازبیرون اومدن تو.زهراخانم هم پشت سرشون بود.
گوشی ازدستم افتاد دهنم لرزید پاهام سست شده بودن صدای ب هم خوردن دندونهامو میتونستم بشنوم انقدر لرزیدم ک داداشم متوجه شدوگفت شقایق چی شده...و من دیگ صدایی نشنیدم وافتادم وسط هال...
نمیدونم چندساعت گذشته بود ک صدای ادم هارو میشنیدم.یه نفر بالاسرم مونده بود لبخند زد وگفت بالاخره چشم هاتو بازکردی؟میدونی چندنفراون بیرون منتظرن ببینن کی چشم های قشنگتو بازمیکنی؟...

نمیخواستم هیچی یادم بیاد.میخواستم خواب باشه شوخی باشه میخواستم کیانوش از در اتاق بیاد وبگه سورپرایز بود من هیچوقت ازت جدا نمیشم.
ولی همه شون واقعیت داشت ودروع نبود کیانوش رفته بود ومنو تنها گذاشته بود.
یکم بعد بابام و داداشم وژاله اومدن پیشم.توی قیافه ی هرسه تاشون غم ناراحتی ترحم نفرت وانتقام از کیانوش دیده میشد.
ولی من چقدر ساده بودم ک حتی حس نفرت هم بهش نداشتم.من عاشقش بودم اون شده بود جزئی از وجودم جزیی از زندگیم تمام کسم.
بابام گفت هرجا بره پیداش میکنم.دوستام ادمای زیادی دارن ک میتونن ردش رو هرجا باشه پیدا کنن.داداشم میگفت فقط منتظرم یه بار باهاش رودررو بشم دندون هاشو خورد کنم تودهنش.ژاله میگفت حالت خوبه عزیزم جاییت درد نمیکنه...
و من ساکت ب یه گوشه چشم دوخته بودم ونه میتونستم گریه کنم نه میتونستم حرف بزنم.هیچ عکس العملی نشون نمیدادم.
بابام و داداشم بگومگو میکردن داداشم بهش میگفت اگ اون زنیکه رو توخونه نمیاوردین این بلاها سرمون نمیومد بابام میگفت خوبه شماها انتخابش کردین اگ من انتخاب میکردم چی میگفتین.
ژاله ارومشون میکرد ک الان وقت این حرفها نیست.بابام عصبانی وناراحت شد ویهو اتاق وترک کرد وگفت اونم ازخونه میندازمش بیرون اون دیگ جایی تو خونه ی من نداره.اونایی ک ب دختر مریضم ب دختری ک تازه از مرگ برگشته رحم نکردن پس نمیخوام توخونه ام باشن ورفت.
ژاله ب داداشم اشاره کرد ک بره دنبالش وخودش موند پیش من.
درمانده شده بودم از این زندگی.از خدا میخواستم هرچه زودتر مرگم بده ک ازوقتی مریض شدم باعث ب هم خوردن ارامش خانواده ام شده بودم.
میگفتم خدایا کاش منو میکشتی وراحتم میکردی آخه چرا برای زندگی کردن وزنده موندن جنگیدم تا این روزها رو هم ببینم.
فردای اون روز ازبیمارستان مرخص شدم.میترسیدم برم خونه میترسیدم برم وببینم زهراخانم بخاطر من با بابام دعوا کرده وقهرکرده رفته.از نگاههای مردم میترسیدم از حرف هاشون طعنه هاشون تهمت هاشون ازاینکه بگن حتما یه ایرادی داشته ک نامزدش فرار کرده ازاینکه بگن بخاطر سرطانش فرار کرده.هرچند قبلا هم خیلی سوال میکردن ک کیانوش فهمید سرطان داری وحاضر شد باهات ازدواج کنه؟
ازاین حرف هاوحدیث ها متنفر بودم دیگ تحمل شنیدنشون رو نداشتم.
رسیدیم خونه.حدسم درست بود زهراخانم خونه نبود.
زنداداشم رفت برام سوپ درست کنه بهش گفتم میخوام برم دوش بگیرم.گفت زودبیابیرون شاید کسی اومد دیدنت.حوله رو برداشتم ورفتم زیردوش آب بود ک بغضم ترکید جلوی پنجره ی حموم یه بسته تیغ بود برش داشتم وبازکردم و.......
نویسنده سیما شوکتی
 
 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : shaghayegh
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

اولین حرف کلمه hnbt چیست?