به خاطر آرزوهام قسمت اول - اینفو
طالع بینی

به خاطر آرزوهام قسمت اول

خیلی ممنون میشم از عزیزان اگه قضاوتم نکنن بالاخره هرکسی تو زندگیش یه مسیری داشته و یسری رازهای پنهان ... دلیل اصلی من برای تعریف مسیر زندگیم گرفتن درس عبرت برای جوونترها و

 


شایدهم مرور خاطراتم بوده ..خوشحال میشم اگه کنارم باشید ...
زندگی معمولی من پر میشد از مادر خیاطم و پدر کارگرم خواهر بزرگم شهرزاد و من(سوگند) و برادرم شاهین اختلاف سنی ما هرکدوم پنج سال بود ...یه خانواده معمولی تو یه محله اروم و بی صدا زیاد قوم و خویش نداشتیم و هرکسی هم بود تو محل خودمون بودن ...شهرزاد دیپلم که گرفت (دیپلم خیاطی)با یکی از اشناهای خانوادگی ازدواج کرد اونموقع هجده سالش بود ما سه تا خیلی بهمدیگه شباهت نداریم ولی هرسه جذاب و خوشگلیم مخصوصا شاهین که قدبلندوخوش هیکل و خوش قیافه بود ...بابا صبح افتاب نزده میرفت شرکت و تا غروب میومد ...خونمون کوچیک و جمع و جور بود زیرزمینش خیاطی مامان بود که درامدش خیلی خوب بود از همون بچگی چون مامانم خیاطی میکرد ما سه تا بچه کاری بار اومدیم جارو لباس شستن ظرف شستن و غیره ...حتی گاهی غذا هم میپختیم چون خونه و ماشین بابا با پول وام و قسطی بود حسابی کار میکردن تا اموراتمون بگذره..شهرزاد که رفت خونه خودش خیلی جاش خالی شد ولی من و شاهین بیشتر از قبل بهمدیگه وابسته شدیم طوری که اون میرفت فوتبال من مشق هاشو مینوشتم همه میگفتن چه خواهر و برادر خوبی که انقدر باهم همکاری میکنن..من اگه ظرف هارو میشستم شاهین جارو میزد و نمیزاشت خسته بشم ...گاهی میرفتیم و دکمه های لباس های مامان رو میدوختیم یا اتو میزدیم برای مشتری هاش ...هیچ غم و غصه ای نداشتیم پدر مهربون و زحمت کش...سرشب شام نخورده از خستگی جلوی تلویزیون خوابش میبرد و مامان که حتی لحظه ای تو طول روز استراحت نمیکرد .جهیزیه خوب و عالی شهرزاد خیلی هزینه هاش سنگین بود .شوهرش امیر وضع مالی خوبی داشت و خداروشکر خواهرم تو رفاه کامل بود طوری که شروع کرد به ادامه تحصیل در زمینه خیاطی ...خلاصه گذشت و شهرزاد بیست ساله بود که باردار شد کلا حال و هوای خوشی تو خونمون بود پسرش آرش که بدنیا اومد همه رو متحول کرد مامان حتی دیگه حوصله خیاطی نداشت و به هر بهونه شهرزاد رو دعوت میکرد فسقلی بچه شده بود همه چیز ما امیر خیلی ماموریت کاری میرفت و بیشتر وقتها شهرزاد خونه ما میموند و وابستگی ما به آرش بیشتر میشد ولی وقتی میدیدم شاهین یازده ساله خیلی حسادت میکنه میرفتم و حسابی بغلش میکردم انگار من شده بودم مامانش فقط و فقط کنار من ارامش پیدا میکرد ...دیپلممو که گرفتم چندتا خواستگار برام اومد ولی بابا هیچ کدوم رو نپسندید...

من دوست صمیمی نداشتم و راز دارم شاهین بود و شهرزاد خواهرم، همه چی از دیدن اون اگهی شروع شد رفته بودیم سرخاک پدربزرگم پنج شنبه آخر سال بود تو مسیر برگشت یه اگهی استخدام شرکت دیدم واسه کارهای دفتری اشنا به کامپیوتر ...خوب رشته تحصیلی منم کامپیوتر بود، وقتی به مامان گفتم :مامان بنظرت اگه برم اونجا واسه کار قبولم میکنن ؟
مامان چادر مشکی اش را جلوتر کشید و گفت :میدونی بابات نمیزاره بری سرکار -اول بیا بریم شرکت سر راهمونه اگه قبول کردن من بابا رو راضی میکنم فقط تابستون رو برم یه پولی پس انداز کنم اگه خواستم دانشگاه برم بتونم ...
-وای تو این سرما سوگند چقدر حرف میزنی یه تاکسی پیدا نمیشه بریم خونه .بچم شاهین معلوم نیست تو کوچه مونده کلید هم که نداره ...شهرزاد چشمکی زد و گفت :مامان راست میگه دیگه بزار بریم اگه محیطش خوب بود چرا نره سرکار مگه دختر عموهامون نمیرن سرکار چی شده جز اینکه هر روز یه مانتو تنشونه و امروز فرداست که ماشینم بخرن ...من که دیگه پام وابسته بچه شده بزار این بجایی برسه شما بزاری بابا هم راضی میشه ...
مامان همیشه از شهرزاد حرف شنوی داشت آرش رو زد زیر چادرش و گفت :پس شما برین اونجا زود بیاین من میرم خونه شام بزارم هوا سرده بچه مریض نشه ...خیلی خوشحال شدم و همراه شهرزاد راهی شدیم اونجا کارخونه تولید ظروف یکبار مصرف بود و تو قسمت دفتریش به یه حسابدار نیاز داشتن ک بتونه با کامپیوتر بارنامه صادر کنه و حساب و کتاب انبار و ورود و خروجم بدونه ...وقتی رفتیم نشستیم منشیش دختری همسن و سال من بود ارایش کرده و شیک و منظم گفت منتظر باشیم و رفت داخل اتاق کناری و بعد اومد گفت بریم داخل ...ضربه ای به در زدیم و وارد شدیم مردی پشت میز نشسته بود همسن بابام بود به احتراممون بلند شد و تعارف کرد بشینیم ...اومد خودشم پشت میز جلسه روبرومون نشست ...من از شهرزاد سر زبون دار تر بودم خودم شروع کردم..خسته نباشید من سوگند میلانی هستم در رابطه با اگهی حسابداری مزاحم شدم -خیلی خوش اومدی خانم میلانی حسابدار قبلی ما ازدواج کرد و رفت از اینجا من یکنفر رو میخوام که بتونه با کامپیوتر کار کنه و وارد ب امور حسابداری باشه ،من خودم بلد نیستم بزار زنگ بزنم برادرم بیاد اون باید کارتون رو ببینه خیلی استرس داشتم شهرزاد دستمو زیر میز فشرد و لبخند زد بردارش ک اومد اقای حسنی احوال پرسی گرمی کرد و دعوتم کرد اتاق بغلی کامپیوتر رو روشن کرد و اجازه داد من پشتش بشینم تا حرفی بزنه برنامه دفترحساب مخصوص حسابداری رو باز کردم و فقط چندتا سوال پرسیدم و الکی یه بارنامه صادر کردم بعد موعد های چک هارو مرور کردم..
خندید و گفت : شما خودتون کاملا واردید چی بهتر از این ؟! وقتی دید ده انگشته تایپ میکنم خیلی پسندید و رفت اتاق برادرش و بعد با هم برگشتن داخل هردو راضی بودن و فرم استخدام رو بهم دادن و گفت که حقوق ماه اول زیاد نیست ولی وقتی ازم راضی باشن حقوقمو کامل میدن،خیلی خوشحال شدم و قبول کردم ساعت کاری کارخونه هفت صبح تا هفت شب و شیفت شب هفت شب تا هفت صبح بود و منشی هم فقط شیفت روز بود و من هم مثل منشی ...قرار شد از بعد عید پنجم فروردین برم سرکار چون دیگه تعطیلات بود شمارشون رو گرفتم و با لبخندرضایت همراه شهرزاد اومدیم خونه تا رسیدیم خونه از خوشحالی فقط میرقصیدم و ادا در میاوردم شاهین پرید رو کولم و گفت :مامان راست گفت میخوای بری سرکار ؟
-اره اگه برم قول میدم با اولین حقوقم برات یچیز خوب بخرم ...فکرشو کن گوشی میخرم واسه توام میخرم چقد حال میده میبرمت پارک تازه پولدارم که بشم برات ماشین میخرم قول میدم عروسیت برات ماشین بخرم ...مامان در حالی که جای آرش رو تعویض میکرد گفت :خوب حالا ببین اصلا بابات اجازه میده بری من که چشمم اب نمیخوره ..شهرزاد سینی چای رو زمین گذاشت و گفت :به امیر میگم با بابا صحبت کنه خیالت راحت من راضیش میکنم ...شکر خدا امیر بابا رو راضی کرد البته به شرط اومدن و پسندیدن محیط کار ...اونموقع من هفده سالم بود سال هشتاد و پنج بود ...بهترین عید برای من خیلی خوشحال بودم روز پنجم عید که از روز قبل تماس گرفتم و اقای حسنی گفت صبح برم سرکار تا صبح خوشحال بودم اونشب نمیدونستم که تمام سرنوشتم تو اون کارخونه رقم میخوره ...قسمت کار و دستگاه اون سمت حیاط بود خیلی بزرگ بود محیطش و ما این سمت حیاط جلوی درب ورودی بودیم یه سالن کوچیک و دوتا اتاق میز منشی هم تو سالن بود خانم غفاری هجده سالش بود و بیشتر از سنش آرایش میکرد ابرو برداشته بود و خیلی با ناز صحبت میکرد ..بابا وقتی صحبت هاشو کرد و راضی شد منو اونجا گذاشت و خودش هم رفت سرکارش ...کارگرها تو سالن کار میکردن و صدای دستگاها میومد هم کارگر زن بود هم مرد ...برادر کوچیک اقای حسنی رضا منو برد داخل سالن و بخش انبار توضیحات لازم رو بهم داد و شمارشو برام نوشت روی میز و گفت :خانم میلانی من میرم مسافرت شهرستان (ترک زبان بودن )بعد از سیزده بدر برمیگردم سوالی داشتین تماس بگیرین پسورد کامپیوتر رو هم به کسی ندید حتی خانم غفاری ، تمام مسولیتش با شماست و به لپ تابش اشاره کرد و گفت :اونم پیش شما امانت تا من برگردم ...روز اول کاری خیلی با استرس بود ولی رضایت اقای حسنی از دقت و سرعت عملم مشخص بود 
تایم ناهار غذاهامون رو با خانم ها تو اتاق استراحت گرم کردیم و خوردیم با تک تک اشنا شدم که غفاری (سارا)صدام زد و گفت : باربری اومده برم بارنامشو بدم بهش ...رفتم تو اتاقم برگه رو تایپ کردم و پرینت گرفتم نیسان تو حیاط بود و پسرها بار میزدن (لیوان )رفتم تو حیاط انگار که مدیرشون رو دیده بودن سلام دادن و من مشخصات بارنامه رو با بار چک کردم و مهر زدم دادم راننده ..روزها به خوبی میگذشت و من دیگه حسابی تو کارم پیشرفت کرده بودم و خیلی راحت امور تو دستم بود چندماهی گذشته بود و همه از سخت گیری های من تو کار خبر داشتن اقای حسنی حقوقمو بیشتر کرد چون واقعا از کارم راضی بود با سارا خیلی صمیمی شده بودم و حتی خیلی ظاهرم تغییر کرده بود خیلی خوشتیپ و خوش عطر کمی ارایش میکردم و حسابی تو دل برو بودم ...متوجه نگاهای یکی از کارگرای سالن بودم ولی خودمو در حد اون نمیدیدم ...درست دومین ماه تابستون بود تو دفتر زیر باد کولر بودم که راننده نیسان ماشین رو داد بار بزنن و اومد داخل دفتر از لای در دیدمش قد بلند هیکل پر و سر و صورت بور چشم هاش خیلی روشن بود ...یخچال رو باز کرد و ب سارا گفت :حسنی نیست ؟
-نه اقای حسنی امروز نیومده ...نبودید چند وقت بود اقا یوسف ؟
پس اسمش یوسف بود .. اب بطری رو سرکشید و تی شرت قرمزی که تو تن داشت تکون داد تا خنک بشه و گفت :خبر نداشتی با موتور تصادف کردم تو زانوم پلاتین گذاشتن چندماه زمین گیر بودم دوسه روزه سرپا شدم ...
-خبر نداشتم وگرنه میومدیم ملاقات داداشت محمد هم حرفی نزد .(پس برادر محمد یکی از راننده ها بود که برای بردن بار میومد کارخونه .از نظر قد و هیکل درشت شباهت داشتن ولی محمد مشکی بود و این کاملا بور )
-شکر که بلند شدم ...چخبر ما نبودیم کیا اومدن کیا رفتن ؟حسنی نیست کی بارنامه میزنه ؟
-حسابدارمون خانم میلانی چندماه اینجا مشغوله ...
صداشون ارومتر شد که دیگه نفهمیدم چی میگن و بیشتر پچ پچ بود ...چرا اونروز اونقدر کنجکاو شدم خودمم نفهمیدم ...بعد مدتی با ضربه ای به در وارد شد ..زود خودمو با برگه ها سرگرم کردم و وانمود کردم نسبت بهش بی توجه ام ...سرفه ای کوتاه کرد و گفت :سلام خانم میلانی خسته نباشی ؟سرمو بلند کردم چشماش ازبس روشن بود نمیشد رنگشو تشخیص داد ..-سلام سلامت باشید ...از باربری اومدید ؟
-بله بارنامه رو میخواستم -اماده است میدم چک کنن بدن بهتون ...
-خودم چک میکنم...جلوتر اومد بلند شدم سرپا با اون کفش های اسپرتم تا شونه هاش بودم شونه های پهن داشت و یه کوچولو شکم ...برگه رو دستش دادم و همراهش رفتم تو حیاط بار زده شده بود ...
از دور وایستادم و شوخی کردنشو با کارگرا نگاه کردم متوجه شد که خیلی نسبت بهش دقت دارم ...زود برگشتم تو دفتر تو سالن نشستم ...سارا مشکوک نگاهم کرد و گفت :از گرما انقدر قرمز شدی ؟
-اره بیرون خیلی گرمه ..این اقا چی بود اسمش ؟
-یوسف رو میگی ؟
-اره چی میگفت بهت اروم ...مشکوک میزدی شیطون نکنه اره ؟سارا اومد کنارم نشست و از پشت شیشه در نگاهش کرد و گفت : نه بابا دوسال اینجام دوسالشم درگیر عشق داداشش محمدم از یوسف کوچیکتره ولی خیلی اذیتم میکنه هر روز یه سازی میزنه میدونم سر و گوشش میجنبه ولی خیلی میخوامش ...
-خدا بهم برسوندتون ...چرا زودتر نگفتی ترسیدی ب کسی بگم ..
-نه راستش باهات احساسی که الان دارم رو نداشتم ...یوسف سوار برماشینش تا جلو در خروج اومد ما سمت راست ماشین بودیم به طرف صندلی شاگرد خم شد و صدا زد خانم غفاری ؟سارا در رو باز کرد و گفت :بله ؟
-خسته نباشی ...خندید و پاشو روی گاز گذاشت و رفت دل منم از جا کند با خودش برد ...سارا خندید و گفت :فکر کنم جای پاش به سرش ضربه خورده پسره احمق منو دست انداخته ...
-همین جا زندگی میکنن ؟
-اره بابا باربری واسه داداشش .چهارتا بردارن دوتا بزرگا متاهلن یوسف و محمد مجردن ...یوسف متولد ۶۱ ...هفت سال اختلاف سنی داشتیم من ۶۸...سارا ادامه داد .محمد با تو همسن ولی خیلی کله شقه ...ته تغاری و خیلی مغرور ...
-یوسف چطور ادمیه ؟...
نمیدونم والا زیاد با کسی اینجا حال نمیکنه قبلا با یکی از دخترای تو سالن دوست بود اونم که خیلی وقته رفته ...پارسال تولد دختر برادر دومیش بود اسمش کیمیاست نه سالش میشد نمیدونی چقد خوشحال بود چون خواهر ندارن برادر بزرگشم پسر داره کلا عاشق کیمیان اورده بودنش اینجا من براش کادو خریدم ولی محمد تولد دعوتم نکرد گفت خانواده ام هستن -حالا چی پچ پچ میکردید ؟
-راستش پرسید حسابدار جدید خوشگل یا نه ...منم گفتم خیلی خوشگله چشم های درشت مشکی ابروهای مشکی لبای خوشگل پوست سفید موهای پرپشت ..قدبلند ولی بنظرم یه کوچلو کفش پاشنه دار بپوشی بهتره شیکتر میشی ...حالا تو چرا انقدر روش کنجکاوی ؟ نکنه چشمت گرفتتش ؟
-نه اخه خیلی بنظرم جذاب اومد با اینکه شلوار گرمکن و تی شرت ساده تنش بود ولی خوشتیپ بود ..
-اره یکم شبیهه سام درخشان (بازیگر تلویزیونی )
-اره راست میگی خیلی شبیه اونه میگم چقدر اشناست ...راستی بعد کار میرم گوشی بخرم و یکم مانتو چیزمیز با من میای ؟
-اره کاری ندارم بریم ...
بعد کار رفتیم خرید حقوق ریخته بودن برام و رفتم گوشی خریدم و سیم کارت ایرانسل ...مانتو خریدم و کفش پاشنه دار

کلی لوازم ارایش خریدم حتی کلی بدلیجات و کیف و شال شیک هوا داشت تاریک میشد که برگشتیم خونه ...مامان خریدهامو که دید گفت :مبارکت باشه .از بقیه پولم یکم بهش دادم دیگه خیاطی نمیکرد ..قبول نمیکرد ولی خواهش کردم و گرفت ...شاهین با گوشیم ور میرفت و گفتم :ماه دیگه هم برای تو میخرم ..بیا برو خوراکی بخر بیار بخوریم .
هنوز درگیر یوسف بودیم ..بابا شب که اومد گوشیمو پسندید و گفت مبارک ..سر راه اومدنی واسه خونه دوتا مرغ هم خریده بودم اونروز خیلی خوشحال بودم حقوق ماه های قبلمو به بابا دادم تا وام رو تسویه کنه و دیگه اضافه کار نمونه ...بابا خیلی خوشحال شد و گفت :کم کم پولتو بهت پس میدم من راضی نیستم تو کار کنی خرج این خونه بشه ...حداقل پس انداز کن واسه اینده .
-بابا چشم همین که هرچی میخوام میخرم و میگردم راضیم من تا قبل کار تنها نتونسته بودم برم خرید (بازار خرید با خونه ما فاصله داشت و با ماشین یک ربع راه بود )احساس استقلال میکنم کار کردن بهم قدرت میده ...
-پس خدا قوت ...شهرزاد و ارش وارد شدن ...ارش تازه چهاردست و پا میرفت و وقتی میومد ساعت ها سرگرم بودیم باهاش امیر شب کار بود و شهرزاد مثل همیشه مهمون ما ...شهرزاد لباسهامو که دید گفت :سوگند چخبر انقدر لوازم ارایش میخوای نقاشی بکشی مگه خودت ب این خوشگلی ...خندم گرفت و گفتم :نه اونجا تمام ادم های شیک میان و میرن من خیلی ساده ام در مقابلشون ...
-پس داری شبیهه همکارت سارا میکنی خودتو ..اون بدون ارایش زشته ولی تو بدون ارایش خوشگلی ..
اونشب هیچ چیزی نمیتونست منو بخوابونه منتظر فردا بودم و دوباره دیدن یوسف ....
فرداش وقتی رفتم تو دفتر سارا ابروشو بالا برد و گفت :چیکار کردی با خودت دختر چقد خوشگل شدی ...چقد عوض شدی ...از خوشحالی بغلش کردم حتی وقتی اقای حسنی اومد داخل اونم با تعجب نگاهم کرد و سلاممو جواب داد بعد ناهار سفارسات اماده بود ...سارا زنگ زد که پنج تا ماشین بفرستن باربری و من تو دلم اشوبی بپا بود اقای حسنی اون روزها خیالش از کار راحت بود و تا ظهر بیشتر نمیموند چون شغل دوم هم داشت و خودش تو بازار مغازه ظروف یکبار مصرف داشت ..خودمو تو آینه چک کردم و بارنامه ها رو اماده کردم که اومدن .. محمد و یوسف و سه تا راننده دیگه هم بودن ...ماشینارو گذاشتن تا بار بزنن ...محمد اومد داخل دفتر سلام داد و چشمکی ب سارا زد ...بارنامه شو بهش دادم و گفتم :فاکتورهای اون هفته رو هنوز تحویلم ندادید ؟!
-تو باربری جا گذاشتم ...یهو یوسف از پشت سرش گفت :من مسیرم نزدیک یبار با فاکتورای امروز براتون میارم ...
یوسف سرشو از پشت داداشش به طرفم خم کرد و خواست سلام بده که اول مکث کرد و نگاهم کرد و بعد گفت :سلام -علیک سلام..محمد و سارا پچ پچ میکردن و مشخص بود سارا عصبی و در هم شده ..تو محیط کار نمیتوتستن زیاد راحت باشن ..من روی مبل تو سالن نشسته بودم و یوسف هم اونطرفتر رو مبل سرش تو گوشیش بود نمیدونستم چی بگم و چجور سر صحبت رو باز کنم پای راستم رو انداختم رو پای چپم و گفتم :ببخشید اقا یوسف اینجا زمین متری چنده ؟
سرشو بلند کرد چقدر برق چشم هاش گیرا بود با تعحب پرسید (خنده شم گرفته بود از سوال مزخرفم )میخواید زمین بخرید ؟
-اب دهنمو با زور قورت دادم و گفتم :بله یه پس اندازی داشتم نخواستم بی بهره باشه ...ابروهاش تو صحبت کردن بالا میرفت.و گفت :هست از متری،سی چهل تا دویست تومن بستگی به جاش داره وباز سکوت حاکم شد ولی اینبار اون بود که گفت :شما از کجا میاید ؟اسم محل زندگیمون رو که تا اونجا خیلی فاصله داشت گفتم .با تعجب پرسید صبح که میاید تاکسی گیرتون میاد ؟
-اره تا یه مسیری بابام میاردم با ماشین بقیشم که تاکسی داره ...
-اولین حسابدارید که اومده اینجا و انقدر همه چیز با نظم و ترتیب شد
-من کلا تو هر زمینه ای سخت گیرم
یجوری نگاهم میکرد که دلمو آتیش میزد. جوری مغلوبش شدم که حتی ته دلم صلوات میفرستادم که اونو برای باربری بفرستن اینجا و فقط ببینمش کافی بود ..
غروب دیگه اماده شده بودیم با سارا ک بریم خونه ک یوسف اومد فاکتورا رو اورده بود ازش گرفتم گذاشتم تو کمد و اومدیم بیرون کنارمون وایستاد و گفت :میرسونمتون بفرمایید تا من حرفی بزنم سارا گفت لابد با نیسان؟یوسف خندید و گفت :نه با پراید داداشم اومد بفرمایید ..رفتیم و عقب نشستیم از هیجان پای سارا رو فشردم سارا فهمید ک نسبت ب یوسف بی تفاوت نیستم ...از اینه نگاهم کرد سرمو پایین انداختم اول رفت و سارا رو رسوند میخواستم همونجا پیاده بشم ولی نزاشت و گفت میرسوندم ..به محض اینکه سارا رفت صدای ضبط رو کم کرد و از اینه گفت :بریم یه بستنی باهم بخوریم یا عجله دارین ...از خدام بود برم ولی اگه کسی میدید بدبخت میشدم ابرومون میرفت ...لبخندی زدم و گفتم نه ببخشید باید برم خونه ...ماشین رو کنار زد و کامل رو صندلی ب عقب چرخید اول خوب نگاهم کرد و بعد گفت :فردا وقت داری؟ابروهامو تو هم گره کردم راستش ترسیده بودم پراید ماشین کوچیکی و وقتی به طرفم چرخیده بود حتی نفس هاش بهم میخورد خواستم بگم نه ...که گفت :اگه مایل نیستید اصرار نمیکنم دوست ندارم مجبور بشید چرخید و راه افتادیم تا خونه لال شدم سرکوچه تشکر هم نکردم و پیاده شدم ضربان قلبم شدت گرفته بود...
به طرف خونه شهرزاد رفتم چون اونجا دعوت بودیم ..بلافاصله سارا زنگ زد -الو جانم سارا ؟
-رسیدی؟
-اره دارم میرم خونه شهرزاد کار داشتی ؟-نه برو بسلامت خداحافظ ...اونشب سفره دلمو پیش شهرزاد باز کردم مخالفتی نکرد ولی کلی هم هشدار داد که نشناخته و ندونسته بچه بازی در نیارم دیگه تکلیفم با دلم که روشن بود من عاشقش شده بودم لحظه شماری برای دیدنش عطر تنش دیوونم میکرد ...چندروزی بود که نیومده بود کارخونه و به سارا گفتم از محمد سراغشو بگیره ...محمد هم گفته بود جای دیگه میره .خیلی دلتنگش بودم حتما از اینکه دعوتشو قبول نکرده بودم ناراحت بود، بالاخره بعد از بیست روز اومد اما حتی نیومد تو دفتر خودمو مرتب کردم و من رفتم تو حیاط داشتن بار میزدن ماشینشو خودشم کنار ماشین بود جوری وانمود کرد که انگار منو ندیده و همون کم محلیش اتیش عشقشو شعله ور تر کرد جلوتر رفتم تازه ناخن هم کاشته بودم و مژه هم چسبونده بودم خیلی خوشگلتر بنظر میومدم ...سلام کردم بدون اینکه نگاهم کنه گفت :سلام ...یه پسری بود تو کارگرای سالن که همه میدونستن از من خوشش میاد بسته های ظروف رو اورد تا چشمش بهم خورد با لبخندی سلام داد و حسابی نگاهم کرد یوسف زیر چشمی نگاهش کرد و گفت : برو بقیه شو بیار عجله دارم ...اون که رفت با گوشه چشمش نگاهم کرد لبخند زدم بهش سرشو تکون داد و گفت : اگر میلش نبود لیلی چرا پرسید زمین متری چند ...خندید و رو بهم گفت :خانم میلانی شما بفرما من میام بارنامه رو میگیرم اینجا واینستا ..فهمیدم که خیلی غیرتی شده بود رفتم تو دفتر و صدبار با خودم تمرین کردم ک بهش یچیزی بگم وارد اتاقم که شد درست روبروی هم با فاصله کمی بهمدیگه خیره شدیم لال شده بودم و فقط نگاهش میکردم..
برگه هارو از بین دستم بیرون کشید و گفت :چرا یهو همش کوک شما تموم میشه و خشکتون میزنه .منتظر جواب من نموند و رفت ومنم مثل بستنی وا رفتم.سارا به دادم رسید و گفت :خودتو جمع کن اینجوری همه میفهمن چقدر عاشقی ... راست میگفت یوسف به معنای واقعی عاشقی منو کشوند..دم غروب موقع اومدنمون خونه فاکتورا رو اورد اقای حسنی بود و خودش ازش گرفت و من مایوس بعد از رفتنش با سارا راه افتادیم به سمت ایستگاه تاکسی که جلوی پاهامون ترمز کرد ولی یوسف نبود و محمد بود به سارا گفتم باهاش بره من جایی کار دارم و نخواستم تنهاییشون رو بهم بزنم و رفتم خونه ..فرداش مرخصی داشتم چون تولد ارش بود و نمیتونستم برم، یه تولد بزرگ و عالی گرفته بودیم و حسابی خوش گذشت من براش پلاک زنجیر طلا خریدم و برای شاهین هم گوشی چون بهش قول داده بودم از بس اونشب صورتمو بوس کرد تمام ارایشمو بهم زد.
بعد از مرخصی فرداش که رفتم سرکار سارا نبود با تعجب بهش زنگ زدم ولی گوشیش خاموش بود از اقای حسنی سراغشو گرفتم گفت :نمیاد دیگه سرکار استعفا داده..یدفعه چرا تعجب کردم عصری که اومدن بارهارو ببرن محمد هم بود ازش سراغ سارا رو گرفتم البته دور از چشم بقیه..شماره جدیدش رو بهم داد و گفت :نمیدونم چرا یهو دیروز غروب گفت دیگه نمیخواد اینجا کار کنه..بعد از کار بهش زنگ زدم گفت میاد خونمون..تازه رسیده بودم خونه که سارا اومد رفتیم تو اتاق و مامان ازمون پذیرایی کرد از مامان تشکر کرد و بعد از رفتن مامان گفت :قول بده هرچی میگم ب کسی نگی..
-بگو چی شده سکته ام دادی ،بغض کرد و گفت :حالم از همه مردها بهم میخوره دیروز تنها تو دفتر بودم حسنی خیر ندیده صدام کرد تو اتاقش مثل حیوون شده بود همچین سر ظهری اونجا تنها ...ولی گریه هاش نذاشت ادامه بده و دوباره وقتی ارومتر شد گفت :پیرمرد نفهم خوبه حالا بدبختم نکرد حالت تهوع گرفتم اگه محمد بفهمه دیگه هیچوقت باهام ازدواج نمیکنه
-خاک تو سرت برو ازش شکایت کن هنوز دختری ؟
-اره اشغال کثافت بلد بودچیکار کنه ...به هیچ کسی نمیتوتم بگم به گوش محمد برسه دیگه هیچی ولم میکنه ...
-اول اخر چی ؟
-هیچی اومدم بیرون استعفا دادم یعنی اگه میموندم تا وقت میکرد بهم دست درازی میکرد...حالم ازش بهم میخوره .سوگند دیگه نرو اونجا اون مردی که من دیدم تو شهوت هیچی حالیش نیست..لباسشو بالا کشید و جای کبودی روی تنشو نشونم داد..همو بغل کردیم و چقدر درد و دل کرد برام که همینجوری محمد ساز مخالف میزنه و دستش ب جایی بند نیست..ترس افتاد تو جونم.دیگه چطور تنها میرفتم اگه به بابا و مامان هم حرفی میزدم دیگه نمیزاشتن جایی برم سرکار و منم بدون اینکه به کسی چیزی بگم صبح نرفتم سرکار و زنگ زدم و گفتم دیگه نمیتونم بیام چون داریم از اونجا اسباب کشی میکنیم..مامان دلیلشو که پرسید گفتم :میخوام یمدت برم کلاس نقاشی و بعدس یه کار بهتر پیدا کنم اونجا بوی کارخونه ( پلاستیک )خیلی اذیتم میکنه..اتفاقا بابا هم خیلی خوشحال شدو گفت بوش واسه ریه هام ضرر داره و نخواسته ناراحتم کنه حرفی نزده..داستان عشق من و یوسف شروع نشده بسته شد..فقط گاهی از سارا سراغشو میگرفتم و خیلی خیلی تو اتیش وجودم میسوختم..تا اینکه درست یک ماه بعد سارا زنگ زد و از مامان اجازه گرفت که فردا چون تنهاست من از صبح تا شب پیشش باشم خانواده اش که بیان با اژانس برگردم خونه...صبح اماده شدم که با اژانس اومد دنبالم..مامان هم اومد جلو در در کمال تعجب محمد پشت فرمون بود ولی جلوی مامان چیزی نگفتم..

وقتی دور شدیم سارا خندید و گفت :قراره امروز سورپرایزت کنیم..با تعجب نگاهش کردم و بعد از احوال پرسی با محمد گفتم :چرا نگفتی با هم میاین دختر تو چقدر کله خری..نگفتی مامانم بفهمه چی..محمد از اینه نگاهم کرد و خندید و گفت :حالا کجاشو دیدی..جلوتر رفت که زد کنار و در کمال ناباوری من، یوسف سوار شد جلو نشست و بدون اینکه بطرفمون بچرخه گفت :بابا شما دوتا خیلی دیوونه اید چرا نگفتید تنها نیستید..منو بگو داشتم از خوشحالی پرواز میکردم وقتی سوار شد دلم سبک سبک شد دلم میخواست همونجا بغلش کنم و ببوسمش ولی مگه میشد..اروم چرخید عقب و سلام کرد ولی اصلا نگاهم نکرد و خیلی ناراحت شدم ..منم تصمیم گرفتم دیگه بهش محل نزارم کلی سر سارا غر زدم که چرا از قبل بهم نگفته و اونم اروم گفت :صددفعه سراغتو گرفت شمارتو میخواست منم گفتم از خودت بگیره بهتره .محمد به طرف جاده چالوس رفت اول جاده زد کنار و با سارا رفتن خوراکی بخرن..اولین بار بود با پسر بیرون میرفتم خیلی استرس داشتم..یوسف از پنجره بیرون رو نگاه میکرد دلم طاقت نیاورد و گفتم :خوبی اقا یوسف ؟ به طرفم چرخید و گفت :نگران حال منی چرا حالمو نمیپرسیدی؟
-من که دیگه سرکار نمیرم از کی حالتون رو میپرسیدم !
-یعنی پیدا کردن شماره من خیلی سخت بود؟..شماره شما که اصلا پیدا شدنی نبود که من حالتون رو بپرسم .یعنی دنبال شماره ام بوده لبخند نشست رو لبهام اخمی کرد و گفت :به چی میخندی ؟
سرمو پایین انداختم و چیزی نگفتم..محمد و سارا که اومدن .یوسف رفت پشت فرمون و سارا منو فرستاد جلو و خودش و محمد عقب نشستن ..صدای ضبط زیاد بود یوسف همش نگاهم میکرد و با چشم های زاغش بهم اخم میکرد.کنار رودخونه مستقر شدیم چادر زدن و بساط چای قلیون رو اوردن سارا و محمد اولین بارشون نبود که میرفتن جاده خیلی خوب به همه چی وارد بودن ...اونا رفتن ناهار بخرن از رستوران و من و یوسف تنها شدیم من تو چادر نشسته بودم اومدجلوی چادر نشست و پشتشو بهم کرد و گفت :چرا تو انقدر با سارا فرق داری ...؟-چه فرقی دارم اون خوشگلتره خوشتیپتره ؟ سرشو به طرفم چرخوند و گفت :نخیر جلفتره..این چه دوستی انتخاب کردی؟.تو کجا اون کجا .
-اگه دختر بدی چرا داداشت انتخابش کرده ؟ -دلت خوشه چه انتخابی دوستن فقط یه دوستی معمولی.یک ماه بیشتر که ندیدمتون سرجمع دهبار هم ندیدمت ولی فهمیدم با همه فرق داری از سارا شمارتو خواستم چون یجوری اولین دختری هستی که دلم براش تنگ شد.من میخوام پیشم باشی میدونم که خودتم از من بدت نمیاد ولی نمیدونم چرا تا میخوام باهات حرف بزنم تو ساکت میشی و همچین بهم زل میزنی که دلمو ..

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : be khatere aezooham
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

دومین حرف کلمه yiziiz چیست?