به خاطر آرزوهام قسمت دوم - اینفو
طالع بینی

به خاطر آرزوهام قسمت دوم


همچین بهم زل میرنی که دلمو کباب میکنی...شاید باورش سخت باشه ولی چکیدن اشک شوق از روی گونه ام رو حتی حس نکردم یوسف شده بود تنها ارزوی من اومد داخل چادر و با نوک انگشتش

اشکمو پاک کرد و گفت :چرا گریه میکنی تو چه دختر عجیبی هستی ببخشید غلط کردم ناراحتت کردم ..خندیدم و ناخواسته از خودم رفتم تو بغلش اول تعجب کرد ولی بعد اونم بغلم کرد سرمو بوسه ای زد و گفت :اروم باش مقصر خودتی که ول کردی بی خبر رفتی دعوتت کردم واسه بستنی نیومدی حتی تشکر هم نکردی فکر کردم دلت نمیخواد با من باشی ..
چقد بغل کردنش شیرین بود ...ازم جدا شد و گفت :یعنی الان این بغلت یعنی دوستم داری ؟-اره دوستت دارم ، دیوونه اون چشم های زاغتم اون اخم کردنات ابروهای بورت ...
-دختره عجیب غریب منم عاشقتم ...گوشیمو از دستم گرفت و به گوشی خودش زنگ زد شمارم که افتاد گفت :دیگه خیالم راحت شد ...رفتیم بیرون چادر و نشستیم کنار هم ...پاهامون رو گذاشتیم تو رود خونه کمی از هم فاصله داشتیم نگاهم کرد و گفت :کجا مشغولی ؟
-هیجا کلاس طراحی میرم
-چرا یدفعه از اونجا رفتی ؟چیزی شد حرفی زده شد ؟حالا سارا رو درک میکردم چرا انقدر مراقب رابطه اش بود ...کمی مکث کردم و گفتم :کلا خانواده ام مخالف بودن منم اهل کار نبودم ...
-بهتره الان بگم تا بعدا به مشکل نخوریم من اصلا خوشم نمیاد با سارا بیرون بری ...دلم نمیخواد حرفهایی ک پشت اون میزنن به تو هم نسبت بدن ..
-سارا خیلی دختر خوبیه چرا اینطور فکر میکنی -چه دختر خوبی وقتی با حسنی هم رو هم ریخته بوده .قبل ممد ما با چندنفر دیگه بوده ..تو خیابون باهاش نرو من تنها ایرادم یکم غیرتی بودنمه مخصوصا روی تو که خیلی برام مهمی ..زانوشو از درد مالید و گفت لامصب شده واسه من دردسر ...
-خیلی درد داره ؟ -نه زیاد فقط گاهی اذیتم میکنه ...نگرانمی ؟ سرمو پایین انداختم و گفتم :مگه میشه نباشم من اولین باره که با یه پسر حرف میزنم چه برسه به چالوس رفتن و عاشق شدن ...
-واسه همینه که انقدر دنبالت گشتم ...سارا و محمد اومدن ناهار که خوردیم اونا رفتن تو چادر و من و یوسف رفتیم دور زدیم...
عاشقی من با یوسف شروع شد ...فقط دو روز از برگشتنمون از چالوس میگذشت که بهم پیام داد دلش برام تنگ شده منم دلم براش تنگ شده بود ..به شهرزاد همه چیز رو گفته بودم البته بدون جزئیات....


یوسف گفت بریم بیرون..خیلی پیام بهمدیگه میدادیم وارد هجده سالگی شده بودم میخواستم برم واسه گواهینامه ثبت نام کنم بهترین بهونه بود گفتم بیاد اونجا همو ببینیم اماده شدم رفتم اموزشگاه کارام که تموم بهم زنگ زد..
-سلام عشقم ..
-سلام یوسفم کجایی ؟-جلو در اموزشگاه بیا پایین ...دلم براش پر میکشید زودی رفتم پایین وای با نیسان ابی اومده بود تا همو دیدیم زدم زیر خنده ...اخم کرد و گفت با ماشین دو در اومدم دنبالت نپسندیدی سوار شدم و گفتم ؛ تو که هستی همه چیز خوب...دستمو فشرد و منو جلو کشید صورتمو بوسید و گفت :تو چرا انقدر خوشگلی...خنده ام گرفت خجالت کشیدم منم ببوسمش به درب کنارش تکیه داد و گفت :همین دلت تنگ شده شده همینقدر ؟-اره دیگه مدل دلتنگی من همینه ک فقط نگاهت کنم ..-تو غلط کردی بیا جلو ببینم بوسم کن ..اومدم لپشو ببوسم که اول بغلش کردم و بعد بوسیدمش اون شیرین ترین مرد تو دنیا بود ...رفتیم با هم بستنی خوردیم و چقدر خیابونا رو گشتیم ..برام از خانواده اش گفت از زنداداشاش و اینکه من خیلی از اونا سرترم...گفت ک قبل من دوست دختر داشته و تموم کرده ..و از اینکه من با کسی نبودم خیلی خوشحاله ...یوسف دستبند بنفش سنگ کاری شده امو از دستم در اورد و گفت :میخوام وقتی هم نیستی حست کنم دستبند رو گذاشت روی اینه ماشین ...گوشیم که زنگ خورد شاهین بود صدای ضبط رو کم کردم و جواب دادم جانم شاهین ؟
-اجی کجایی؟
-بیرونم واسه رانندگی کار داشتی؟
-واست خواستگار اومده میدونی کی ؟-نه کی ؟-مادر امیر اومده واسه برادرش به مامان نگی بهت گفتم ..-نه خیالت راحت قطع که کردم یوسف نگاهم کرد و گفت :خواستگار اومده؟
-اره چیز مهمی نیست قبلا هم حرفشو زده بودن واسه دایی دامادمون ...
-خوبه پس چیز مهمی نیست 
یکم اخماش رفت تو هم و سر خیابون نگه داشت تا پیاده بشم چون استرس داشتم کسی نبینه ...بابا جواب منفی داده بود چون معتقد بود با هر خانواده یکبار فامیلی کافیه ...شب بود که یوسف پیام داد ...سوگند یچیزی رو باید بهت بگم -چی شده ؟-دیوونه شوهر نکنی من بدون تو بدبخت میشم از غروب تو فکر خواستگارتم ..-نه دیوونه خیالت راحت من بجز تو با هیچ کسی ازدواج نمیکنم ...-باشه شب بخیر ...بیرون رفتن ها و گشتنا شروع شد سارا رو دیگه کمتر میدیدمو در اصل یوسف خیلی حساس بود روی رفت و امدم ...یروز در میون به هر بهونه ای بود باید میدیدمش یک ماه بود ک عاشقانه روزهامون رو سپری میکردیم یوسف واقعا دوستم داشت برام سنگ تموم میزاشت اون روز هوای سرد پاییزی بود رفتیم دور بزنیم که رفت سمت محل زندگی خودشون بهم گفت سرمو بزارم رو پاشو دراز بکشم ..

 تا کسی منو نبینه ...یجا زد کنار و گفت بریم پایین جلوی یه ویلا بود قبلا گفته بود صاحبش خارج کشور و مسئولیتش با بابای یوسف در نبود اون ..خیلی مردد بودم در رو باز کرد و رفتیم داخل نسبت به یوسف اعتماد کامل داشتم ...یه باغچه جمع و جور و یه ساختمون ویلایی وسطش یه سالن بزرگ مبله داشت و دوتا اتاق خواب تخته نشستیم تو پذیرایی یوسف کنارم نشست و بغلم کرد و گفت :از اینجا خوشت میاد ؟خیلی دلباز و شیک بود گفتم اره چرا خوشم نمیاد خیلی قشنگه ...سرشو به سرم تکیه داد و گفت :دعا کن بتونم برات بخرمش تا اینجا زندگی کنیم ...باشنیدن اون حرف قند تو دلم اب شد پس تصمیمش دوستی نبود و منو برای ازدواج میخواست چی بهتر از اینکه همسرم عشقمم باشه ...به اتاق خواب ها اشاره کرد و گفت :بیا بریم از نزدیک ببینشون ...داخل اتاق سمت راست دوتا تخت بچه بود رفتیم اونیکی اتاق و یه تخت دونفره بود ک در شیشه ایش ب باغ باز میشد چقدر نور گیر و قشنگ بود ولی خیلی ویلا سرد بود یوسف از پشت بغلم کرد و گفت :نمیدونی چند وقته منتظرم موقعیت پیش بیاد بتونم حسابی راحت بغلت کنم ...جلوتر برد منو و روی تخت دراز کشیدیم سرمو روی بازوش گذاشتم پتو رو رومون کشیدیم شال از رو سرم افتاده بود یوسف موهامو نوازش کرد و چندبار سرمو بوسید و اروم گوشمو گاز گرفت طولی نکشید که بوسه های عاشقانه با چشم های زاغ پر از شه.. شروع شد انقدر دوستش داشتم و عاشقش بودم ک حتی کوچکترین مخالفتی نکردم دروغ چرا منم تو اغوشش لذت میبردم ...اولین بار بود شرم و حیا دست و پاهامو بسته بود و نمیزاشتم پتو از رومون کنار بره ...یوسف تو گوشم گفت :تمومش کنم ؟منظورش این بود که رابطه کامل باشه و از دختری در بیام ولی مخالفت کردم و اونم دیگه حرفی نزد...کارش ک تموم شد کنارم دراز کشید و محکم بغلم کرد و گفت :سوگند تو محشری تو دیوونم میکنی انگار شدم یه گرگ گرسنه و تو یه تیکه گوشت تازه نمیتونم ازت چشم بردارم ...چرخیدم و رفتم تو بغلش تو اغوش هم تو اون سرما خیس عرق بودیم موهامو نوازش کرد و گفت :تو بغل من همیشه امنیت داشته باش هیچ وقت از بغلم ولت نمیکنم ... اون روز قشنگترین روز عمرم بود تا سرگوچه منو رسوند میخواستم پیاده بشم ک مچ دستمو گرفت و نزاشت و گفت :وقتی میری خیلی دلم برات تنگ میشه سوگند ...جلو رفتم و اروم چونه اش را بوسیدم و گفتم :منم دلم برات تنگ میشه ولی چاره چیه....
یکم دیگه بمون بزار نگاهت کنم ... روزهای قشنگی داشتیم چقدر قشنگ و رویایی من تمام ارزوهامو با یوسف یکی کرده بودم ...چندباری باهم رفتیم دفتر دوستش و عصرونه خوردیم دیگه هرجا میخواست بار ببره منم باهاش میرفتم قم و ـ....انقدر خاطره ساختیم ک میدونستم دیگه بدون یوسف نمیتونم ...اجازه نمیداد کسی به دستبندم دست بزنه و همیشه جلو چشمش بود یبار هر چی گفتم رمز گوشیتو باز کن باز نکرد منم حرصم گرفت و موقع پیاده شدن سیم کارتمو جلو چشمش شکستم و خداحافظی کردم تا جلو خونه دنبالم اومد ولی بی اهمیت بهش رفتم خونه ...چند دقیقه بعد زنگ در رو زدن وای سکته کردم ک یوسف ولی شهرزاد بود با چشم هاش بهم اخم کرد و دور از چشم مامان گفت :این یوسف عقل نداره سرکوچه منو دیده جلومو گرفت اگه یکی میدید چی ...برو بهش زنگ بزن کارت داره گوشیت چی شده ؟ از اون همه علاقه اش لذت بردم هدیه سیم کارتم خونه بود اونو انداختم و زنگ زدم تا صدامو شنید گفت :ببینمت همچین میزنمت که دیگه منو ول نکنی یه رمز گوشی نگفتم حرصت در بیاد چرا راتو کشیدی رفتی لعنتی ...از اون روز ب بعد دیگه رو گوشیش رمز نزاشت ...یوسف بالای خونه برادرش خونه ساخته بود و میخواست بده مستاجر تا با پول رهنش بدهی هاشو صاف کنه ..بهم گفت من میرم اونجا تو بعد بیا بگو از طرف بنگاهی ک خونه رو ببینی میخوام بپسندی اونجا قراره زندگی کنیم ...چندبار نفس عمیق کشیدم و زنگ زدم ساختمون اجر نما بود از پشت ایفون زنی جواب داد -بله
-ببخشید بنگاه منو فرستاده بالا رو ببینم ...
-بله بفرماید صاحب خونه خودش بالاست ...در رو باز کرد ...پله هارو بالا رفتم صدای بچه ها از طبقه پایین میومد وارد ک شدم ...یوسف بغلم کرد و چند دور منو چرخوند و گفت :ب خونه خودت خوش اومدی ...دستهامو دور گردنش حلقه کردم و چندبار بوسیدمش و گفتم :با تو توی چادرم زندگی میکنم...دستشو روی لبهام گذاشت و گفت :هیس همین ک کنارمی خدارو هزاربار شکر میکنم ...دستمو گرفت و همه جارو دیدیم خیلی بزرگ نبود هشتاد متری بود یک خوابه ولی پذیرایی بزرگی داشت ...یوسف چشمکی زد و گفت :پسندیدی ؟یسال باید دست مستاجر باشه تا پول بنا کارگرشو بدم بعدش واسه خودمونه ...
فقط ب چشم هاش خیره بودم جلو اومد ک ببوسدم ک با شنیدن صدای پا عقب کشید برادر زاده هاش بودن یه دختر مو مشکی خوشگل ک دست برادرشو تو دست گرفته بود و برادرش کاملا شبیهه یوسف بود بود و خوشگل جلو رفتم و لپهاشون رو کشیدم ...کیمیا رفت تو بغل عموش و گفت :قربون عموم بشم دلم برات تنگ شده بود ...یوسف چندبار بوسیدش و گفت :منم قربونت بشم عشق عمو ...خوشگل من ...یوسف بهم اشاره کرد
برم سرکوچه تا بیاد منم خداحافظی کردم و داشتم میرفتم که زن داداشش اومد بیرون گفت : پسندیدی؟ لبخندی زدم و گفتم بله تا ببینیم قسمت چیه و رفتم سر کوچه یوسف زود اومد سوئیچ نیسنانشو بهم داد و گفت تو بشین بریم .. شوکه شدم و گفتم : من تازه چند جلسه است آموزش دیدم ...
- بشین من کنارتم ...
من نشستم پشت فرمون و رفتیم خیلی خوب رانندگی میکردم ولی سر پیچ برادرش بابای کیمیا درست از روبرو اومد و بوق زد و از کنارمون گذشت ...یوسف ب پیشونیش زد و گفت :وای چ افتضاحی شد ...گوشیش زنگ خورد داداشش بود یوسف جواب نداد ک پیام داد 
دست فرمون خانمت از خودت بهتره ...هردوتامون خندیدیم یوسف دراز کشید و سرشو گذاشت رو پام و گفت :ببینم میخوابی اینجا چطوره و همش پهلومو گاز میگرفت ..همیشه موقع خداحافطی دلش میگرفت و نمیخواست ک جدا بشیم ولی چاره ای نبود ...سال تحویل شد و بیشتر از بیست روز بود ک نتونسته بودیم همو ببینیم ...بالاخره مجبور شده بود دست ب دامن سارا بشه ...سارا زنگ زد خونمون و بابا بخاطر شغلش تا بییتم فروردین هرسال تعطیل بود و ریسک بیرون رفتن کم بود ...بابا تلفن خونه رو جواب داد ...سارا خیلی مهارت داشت و با چرب زبونیش بابا رو راضی کرد ک منو ببره خونشون ...فردا صبح بابا منو رسوند خونشون سارا تا بابا رفت زدم ب پهلوم و گفت :منو یادت رفته بود کارتون گیره ب من زنگ میزنید ...بغلش کردم و گفتم :اخ قربونت بشم ایشالا جبران میکنم ...صدای بوق ماشین یوسف ک اومد خداحافظی کردم و رفتم سوار شدم حتی جلو سارا مراعات نکرد و بغلم کرد و گفت :دختر کجایی پوسیدم ..واسه سارا دست تکون داد و راهی شدیم ...شیشه هارو دودی کرده بود دستمو از تو دستش ول نمیکرد و همونطوری دنده عوض میکرد ...خندید و گفت :شیشه ها رو دودی کردم ک دیگه کسی نتونه تو ماشین رو ببینه و خیالمون راحت باشه ...سرمو روی شونه اش گذاشتم و گفتم :چشم رنگی دلم برات یذره شده بود ...
-پس من چی بگم داره یک ماه میشه ندیدمت ...رفت سمت ویلا و رفتیم داخل یکساعتی اونجا بودیم و کنار هم روی تخت خوابیده بودیم ک یوسف واقعا خوابش برده بود ....پتو رو روش کشیدم و لباسهامو تنم کردم و رفتم همه جارو نگاه کردم چقدر اون ویلا قشنگ بود کاش میشد همونجا زندگی میکردیم حتی تلویزیون هم داشت ...کامل و شیک ..وسوسه شدم و رفتم تو حمومش دوش بگیرم اب داغ با فشار میومد ولی شامپو نبود دوش میگرفتم و از اب گرم لذت میبردم ک یدفعه یوسف لباسهاش تو دستش اومد تو حموم و شیر رو بست و گفت اروم باش بابام اومد تو حیاطه ...وای دیگه داشتم سکته میکردم اگه منو میدید اونم لخت و خیس ...
چند دقیقه وایستادیم که صدای در اومد که رفت...یوسف ماشین رو پشت ساختمون تو کوچه پارک میکرد کع کسی نبینه..یوسف رفت نگاه کرد دید باباش رفته ...نفس عمیق کشید رنگ و روم پریده بود اومدم بیام بیرون ک دستشو دور کمرم حلقه کرد و گفت ...موهای خیس هم ب صورتت میاد خوشگلم ...رفتیم و یه دوش دوتایی گرفتیم..و بعدش رفتیم بیرون ناهار خوردیم هوا سرد بود و پالتو نپوشیده بودم یوسف سوییشرتشو تنم کرد و گفت سرما نخوری..تا غروب وقت داشتیم پس با خیال راحت رفتیم یه گوشه پارک کردیم و تو ماشین گفتیم و خندیدیم ..
دوسال تموم عاشقانه پیش هم بودیم و دیگه جدا نشدنی از هم دیگه نوزده سالم شده بود و شهرزاد بچه دومشو باردار بود ارش دیگه سه سالش میشد شاهین عزیز دلم چهارده سالش بود و وابستگی ما بیشتر شده بود ...محمد و سارا جدا شده بودن و سارا نامزد کرده بود ..دیگه بدون هم حتی لباس هم نمیخریدیم و همه جا باهم بودیم مامان یچیزهایی شنیده بود و حتی چندبار از همسایه ها مارو دیده بودن اما برام تفاووتی نداشت وجود یوسف ب همه چیز می ارزید تا اینکه برام ی خواستگار از یه خانواده خیلی خوب و سرشناس اومد هیچ ایرادی نداشتن و باید جواب میدادم اصرار امیر بابا مامان دیگه داشتن دیوونه ام میکردن نوزده سالم بود و درس هم ک نمیخوندم هر بهونه ای میاوردم غیر منطقی بود ...تصمیم گرفتم ب یوسف بگم اونروزا خیلی رفت و امدم زیر نظر مامان بود ...مادر دوستم قرار بود از مکه بیاد و منو دوستم برای خرید لباس برای مادرش رفتیم بیرون اون رفت لباس بخره و منم با یوسف رفتم ..شهرزاد در جریان بود...طبق معمول یوسف رفت سمت ویلا وارد ک شدیم نشیتم رو راحتی یوسف نشست کنارم و میخواست دکمه هامو باز کنه ک گفتم :یوسف میخوام باهات حرف بزنم ...ب پشت تکیه داد و گفت :بفرما خانم ؟دستهاشو تو دست فشردم و گفتم :چند وقته باهمیم ؟-خیلی وقته دوسال بیشتره چطور ؟-یه خواستگار خیلی خوب برام پیدا شده خانواده ام خیلی دارن بهم فشار میارن ...-خوب ؟
-خوب نداره ک بالاخره چی من هر بهونه ای اوردم قبول نمیکنن دارن دیونم میکنن ...
ابروهاشو بالا برد و گفت :خوب اگه خوانواده خوبی و پسر خوبی چرا جواب منفی میدی ؟ اولش فکر کردم داره شوخی میکنه -به بازوش زدم و گفتم :مسخره بازی در نیار من جدی دارم صحبت میکنم ...
-خوب منم جدی گفتم ...من شرایط ازدواج ندارم -چ شرایطی مهم منم ک با همه چیت کنار میام تو که منو میشناسی دختر بی منطقی نیستم و انقدر هم دوست دارم ک بهت فشار نیارم ...حتی واسه کوچکترین چیز ...دستی تو موهاش کشید و گفت :سوگند من نمیگم تو بدی ولی واسه ازدواج مناسب من نیستی هیچ وقت
خانواده ام قبول نمیکنن من برم بگم زنم حسابدار سابق حسنی یا منو تو هزاربار رفتیم پیش رفیقم اگه من قصدم با تو ازدواج بود هیچ وقت نمیبردمت اونجا یا هر وقت وقت میشد بیارمت اینجا تو ویلا ...خانواده ما اینطور ازدواج نمیکنن ...هرچی تو دنیا غم بود یهو ریخت روی سر من چی میشندیم دوسال تمام بخاطر علاقه و عشقم بهش هیچ کوتاهی نکرده بودم ولی اون میگفت منو برده دفتر دوستش چون تصمیمش ازدواج نبوده .. حالم از خودم بهم میخورد ...فقط نگاهش کردم بلند شدم و کیفمو برداشتم و رفتم بیرون ویلا نمیشد پیاده رفت خارج از محل سکونت بود ب ناچار سوار ماشینش شدم خودشم سکوت کرده بود و فقط صدای ضبط رو زیاد کرد عینک افتابی مو زدم تا اشک هامو نبینه ...حرفهاش تو سرم بود ما فقط دوست بودیم و من ب زور هیچ کاری نکردم اگه بوسیدمت چون خودت خواستی تو حتی مخالفتی واسه رابطه نداشتی ...بغلت کردم بغلم کردی تو حتی خانوادتو هزاربار پیچوندی و اومدی بیرون تا چالوس اومدی تا هزارجا تا قم با من بودی چطور میتونم همچین دختری رو واسه زندگیم انتخاب کنم ما انتخاب رو میزاریم به عهده مادرم اون میپسنده یه دختر نجیب رو ما میگیرم زنداداشامم همینطور گرفتن ...اشک هام دیگه اشک نبود سیل بود فقط به بیرون خیره شده بودم من از رو عاشقی و عشق پاکم هر کاری کرده بودم واسه راضی نگه داشتن و رضایتش و اینکه کمبودی از جانب من نباشه واسه اینکه مطمینم کرده بود اینده ما با همه ...هیچ چیزی دیگه بهم نگفتیم تو خیابون نگه ک داشت بدون حرفی پیاده شدم و یوسف رفت و رفت ....حتی نرفتم دنبال دوستم و مستقیم رفتم خونه شهرزاد جایی رو نداشتم تا رفتم داخل و شهرزاد چشم های قرمزمو دید ترسید و هل کرد بیچاره خواهر باردارم رنگ و روش پرید رفتم تو بغلش و از ته دل ب حال خود بدبخت حقیرم گریه کردم خانواده با ابروم و خودم ک حتی با پسری جز یوسف صحبت هم نکرده بودم سوخت ...حالت تهوع گرفته بودم ...ارومتر ک شدم همه چیز رو اینبار بدون سانسور برای شهرزاد گفتم و گریه کردم اونم گریه کرد و گفت :چقدر ما زنها بیچاره ایم احساس و عشقمون رو پای هوس و بی حیایی میزارن ...چقدر خواهرم غصه خورد و تازه یادش اومد ک شاهین اونجا تو اتاق خوابیده شکر خدا خواب بود و چیزی نفهمیده بود شهرزاد ب مامان زنگ زد و گفت من اونجام ....خواهرم دستش ب جایی بند نبود و خودمم دیگه چیکار میخواستم بکنم رسما بی حیا و بی لیاقت خطابم کرده بود ...دیگه اشکامم نمیومد دیگه حتی حرف هم نمیزدم دو روز خونه شهرزاد موندم و رسما از اون دنیا متنفر شده بودم حتی یکبارم پیام نداد و زنگ هم نزد ولی شهرزاد دلش طاقت نیاورد
 
شهرزاد بهش زنگ زد یوسف سنگدل فقط گفت ک رابطه ما دوستی بوده و بس و قطع کرد ...مامان و بابا متوجه حال خراب من بودن بیکبار پیر شدم شکستم بخاطر ارزوهام مردم نه میخوردم نه حرفی نه چیزی فقط چشمم ب گوشی بود ک یه خبری ازش بهم برسه سیم کارتشو عوض کرده بود و هرچی زنگ میزدم خاموش بود حتی اگه جواب میداد التماسش میکردم ترکم نکنه من بدون اون میمردم یوسف سلول های بدنم بود یوسف رگ های تنم بود یوسف خون و جون من بود یوسف همه چیز من بود ....یه هفته گذشت مامان دیگه دست ب نذر و نیاز کرده بود ...شهرزاد سارا رو خبر کرده بود اومد دیدنم چقدر با دیدن سارا یاد گذشته گفتم و ب گریه افتادم اگه گریه نمیکردم حتما دق میکردم از غصه ساعتها فقط سارا نوازشم کرد و ارومم کرد از مامان خواست تنها باشیم ...شهرزاد براش گفته بود ...سارا پا ب پای من اشک ریخت و گفت محمد از اول گفت منو نمیخواد ولی یوسف ک جون میداد واسه تو همه مردها کثیفن حسنی رو یادته بازور بهم دست درازی کرد و اخرشم ب همه گفته بود من باهاش دوستم بخاطر پولش و باهاش رابطه دارم چرا فکر میکنی با محمد تموم کردم نقشه کشیده بود واسه باکرگیم فکر میکرد دروغ میگم دخترم میگفت بزار بعدا من پول میدم برو ترمیم کن ...غصه نخور خدا از دل پاک تو باخبره من تو رو میشناسم ...چقدر خوبی خانواده به این خوبی ما زنها همیشه چوب دلمون رو میخوریم .. سارا کلی باهام صحبت کرد سبکتر شدم سرشو پایین انداخت و گفت :دیروز که شهرزاد بهم زنگ زد رفتم امار یوسف رو گرفتم با منشی جدید حسنی دوست شده یه دختر بیوه رو کرد جایگزین تو ...یکبار دیگه با شنیدن اون حرف قلبم شکست علاقه و دوست داشتن من مخفی شدنی نبود داشتم خفه میشدم واقعا داشتم سکته میکردم اگه سارا لیوان اب یخشو نمیپاشید تو صورتم حتما مرده بودم از فشار عصبی ...کار من شده بود ناخن جویدن و غصه خوردن روزی صدبار ب سیم کارت خاموشش پیام میدادم ب امید اینکه یبار روشنش کنه ببینه راضی بودم تا عمر دارم دوستش باشم جلوم خیانت کنه حتی ازدواج کنه ولی منو ول نکنه تصمیم گرفتم اگه جواب بده بهش بگم راضی ام رابطه مون رو کامل انجام بده تا مطمئن بشه تا عمر دارم کنارش با همون وضعیت میمونم ...بره زن بگیره ولی با منم باشه ...اون روزها دیوونگی رو ب چشم دیدم ...امیر یه همسر نمونه واسه شهرزاد بود و هست وقتی دید ک چقدر افسرده ام و یک ماه تموم ک حالم بده از بابا اجازه گرفت ک از طرف شرکت طرف قراردادش تو یه برج برای شام دعوت شدن بجای ارش منو ببره ...و بعدش برام دکتر پیدا کنن ...چشم هام گود رفته بود و حتی اب هم نمیخوردم منگ بودم و مرده متحرک ....
 
شب قبل از رفتن بالاخره گوشیشو روشن کرد بیشتر از یک ماه میشد بالای دویستا پیام هزاربار تماس ...صدبار زنگ زدم جواب نداد و اخر بهم پیام داد دختر حقیر و بدبختی مثل تو بدرد من نمیخوره تو داری از ضعیفی میمیری این پیشنهادای مسخره ات بیشتر از چشمم انداختت ...و خاموش کرد ...قلم و کاغذ برداشتم و نامه خداحافظیمو نوشتم برای پدر و مادرم تمام حقیقتو نوشتم و گذاشتم تو کیفم فردا ارایش کردم مثل سابق عطر زدم و در کمال تعحب خانواده ک خوشحال از بهبودی من تصمیم گرفتم خودمو بکشم و راحت بشم من ابروی خانواده مو برده بودم ...تو مراسم شهرزاد اشک ذوق میریخت و فکر میکرد من فراموش کردم دستشو فشردم چقدر خواهر نازنینی بود ...به بهونه دستشویی رفتم بیرون اول خواستم خودمو جلوی ماشین بندازم ک یدفعه باد پاییزی بنر روی پل عابر پیاده رو تکون داد ...رفتم بالا بنر کنده شده بود نامه رو بوسیدم و گذاشتم تو کیفم و انداختم ب حالت ضربدری به گردنم و از لبه اونجا بالا رفتم خدارو بلند صدا زدم شب بود و خلوت کسی نبود چندبار خداروصدا زدم ک دارم میام پیشت منو ببخش از خودم متنفرم ک انقدر کثیفم و پریدم به طرف پایین ...یه نفر از پشت منو گرفت و پرتم کرد کف پل چنان با ضربه خوردم که درد تو تمام کتف و دستم پیچید با پهلو چپ افتادم پیشونیم شکست و خون راه افتاد چشم هام تار میدید فقط گوشهام میشنید صدای سر و صداهارو و ک منو بلند کرد و برد پایین انداخت تو ماشین و جلو چشمهامو خون پیشونیم گرفته بود گیج گیح بودم از ضربه صداهای پرستارها و درد سوزن انژوکت و چندبار ضربه ای که ب صورتم خورد و بالا اوردنم که ترسیده بودن ک حتما ضربه مغزی شده ام...میفهمیدم ولی واکنشی نداشتم از سرم عکس برداری و ام ار ای انجام شد و خوابم برد با ضربه هایی ب صورتم چشم باز کردم شهرزاد امیر بابا مامان حتی شاهین و ارش هم بودن ...ماسک اکسیژن رو دهنم بود دستمو ب طرف شاهین ک گریه میکرد دراز کردم پرستار مانع شد و گفت اروم باش ارامبخششو بیارید..بخواب صبح حالت بهتر میشه چیزیت نیست فقط دستت مو برداشته ...بعد سر اونا داد زد ینفر بیشتر داخل نمونه برید بیرون مگه اینجا هتل..و دیگه چیزی نفهمیدم 
چشم ک باز کردم از تشنگی لبهام خشک شده بود اروم ناله کردم اب ... مردی ک کنار تختم روزنامه میخوند بلند شد و بهم اب داد بابا و مامان رو صدا میزدم ک گفت :اروم باش مادرتو دکتر قرص ارامبخش داده خواهرت برد خونه پدرتم همین الان خوابیده به پایین تختم روی کاناپه اشاره کرد ...بابا اروم خواب بود..قدرت صحبت نداشتم و اروم گفتم :شما کی هستی ؟کیفم کجاست ؟نگران نامه بودم که حالا ک زنده بودم اگه...
دست بابا و مامان میوفتاد دیگه آبرویی برام نمیموند..اروم گفت :لوازمت پیش منه امانت تا خوب بشی خیالت راحت..تلفنم زنگ خورد اومدم بیرون واسه اولین بار انتن نمیداد و کلا هنگ کرده بود ، یهو چشمم افتاد به بالای پل و دیدم داری میری بالا خدا شاهد معجزه خدا بوده ، خدا نخواسته بمیری نفهمیدم چطور بین زمین و اسمون گرفتمت و پرتت کردم رو پل اوردم بیمارستان و از تو کیفت گوشیتو در اوردم که خواهرت صدبار زنگ زده بود اون نامه بلند و بالاتم پیشم امانت..خانواده ات فکر میکنن من باهات تصادف کردم نخواستم چیزی بدونن..بابا از صدای پچ و پچ اون مرد بیدار شد و اومد پیشم گریه که میکرد بیشتر درد میکشیدم .. دکتر روانپزشک اومد خیلی باهام صحبت کرد دستمو گچ گرفته بودن..مرخص که شدم اون مرد که اسمش مهران بود تمام هزینه بیمارستان خصوصی رو داد و مخفیانه با بابا صحبت کرد و رفتیم خونه..مامان غصه من پیرش کرده بود چی میگفتم چیکار میتونستم بکنم جز اینکه اروم خودمو از تو بخورم ..شهرزاد ساعتها باهام صحبت میکرد و هفته ای دو روز میرفتم مشاوره ، خیلی بهتر شده بودم شاهین اشک هاش مخفیانه بود ولی قرمزی چشم هاش نمایان بود..هنوز دستم تو گچ بود که مامان گفت مهمون داریم همه فکر میکردن من تصادف کردم حتی امیر ولی بابا همه حقیقت رو میدونست...مهران با دسته گل و میوه اومد تو رختخواب بودم و جون بلند شدن نداشتم..مامان روسریمو سرم انداخت ..تازه متوجه اش شدم یه پسر سی ساله بود کت و شلوار پوشیده و مرتب بوی عطر و ساعت اسپرت تو دستش ، لبخندی زد و کنار بابا روی راحتی نشست گل و میوه رو به مامان داد و یه جعبه به من داد و گفت :بهتر شدین ؟
با سر گفتم بهترم ...لبخندی زد و گفت :ببخشید من برای عیادت تنها اومدم چون کسی تو ایران نیست من مادرم اروپایی و پدرم ایرانی اکثر اقواممون ایران نیستن ولی من عاشق ایرانم عمو و مادر و پدربزرگم ایرانن و نمیتونم ازشون دل بکنم و تنهاشون بزارم...امیدوارم بهتر شده باشید...از اینکه اون لطف رو در حقم کرده بود خیلی شرمنده اش بودم...رو به بابا گفت :اگه اجازه بدین میخواستم سوگند خانم رو البته به پیشنهاد دکترش ببرمش سرکار..پدر من سهام دار یه هتل رستوران میخواستم اونجا مشغول به کار بشه البته اگه خودشم موافق باشه..براش سرویس میزاریم که رفت و امدش راحت باشه...برق خوشحالی تو چشم های همه درخشید چطور میتونستم قبول نکنم..معجزه یعنی همین،با اون دست گچ گرفته از فرداش رفتم سرکار چه جایی بود هتل پنج ستاره رستوران شیک الکی الکی شدم کارمند اونجا با یه حقوق عالی...
 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : be khatere aezooham
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

سومین حرف کلمه qvrbhc چیست?