به خاطر آرزوهام قسمت سوم - اینفو
طالع بینی

به خاطر آرزوهام قسمت سوم


مهران همه چی رو برام توضیح داد خیلی پسر آرومی بود همه بهش احترام میزاشتن .. با کمک مشاور و مهران از اون بحران گذشتم ولی وقتی برمیگشتم اون خونه محلمون داغونم میکرد آتیشم میزد.

🌺.. نمیتونستم تو اون خونه بمونم گوشه گوشه اون محل داغونم میکرد ..محیط کار خیلی خاص بود همه تحصیلکرده ولی هیچ چیز برای من رنگ نداشت و همه چیز سیاه و سفید بود ..صبح سرویس میومد دنبالم و بعدظهر هم برم میگردوند...من اونجا کار خاصی نمیکردم فقط یسری کارهای کامپیوتر و بقیه ساعت رو میرفتم تو سالن و اشپزخونه گشت میزدم مهران گفت برای ناهار تو اتاقش باشم.. باهم ناهار خوردیم نامه مو بهم برگردوند و گفت :زیاد به خودت فشار نیار کم کم همه چیز برات درست میشه اون بحرانم ازت دورتر ...
-من نمیدونم چطور میتونم ازتون تشکر کنم اون لحظه عقلمو از دست داده بودم فکر عواقبش نبودم لطف شما به من قابل جبران نیست ولی هیچ وقت لطفتون رو فراموش نمیکنم ..
-من خیلی به خدا اعتقاد دارم و مطمئنم که خدا خیلی مراقب شما بوده اون لحظه گوشی من خراب بشه و از اونجا بیام بیرون و یدفعه شمارو ببینم ، همچین گرفتنمتون و انداختمتون روی پل که دستهامم درد گرفت اصلا نفهمیدم چطور اومدم اون پله هارو بالا کتم به کجا گیر کرد پاره شد ...هر کمکی بتونم بهتون میکنم ولی چرا هنوز غم داری نمیدونم..باید محکم باشی ...
-راستش وقتی میرم خونه دیوونه میشم میدونم که میدونید چرا میخواستم خودمو بکشم اون محل اون خونه منو عذاب میده .
-یه پسر اونم اونجور پسر بی لیاقتی ارزششو نداره موفق شو و بزار حسرتت رو بخوره ..من خودم هم تو کانادا دوست دختر داشتم هم تو ایران اما نه سو استفاده کردم نه وعده و وعید الکی دادم و وقتی دیدم تفاهم بینمون نیست خیلی محترمانه کنار کشیدم ولی هیچ وقت نخواستم خوردشون کنم نمیدونم چی بگم از امثال خودم که پاکی همچین عشقی رو درک نکردن شرمنده ام ...ولی از امروز دوباره متولد شدی با توکل به خدا ..

من از هر نظر بگید کمکتون میکنم یه وامی بهتون میدم یجای دیگه خونه بخرید ، کمکتون میکنم من اون لحظه شما رو نه بلکه صدای خداتون رو شنیدم که بهم گفت نزار بنده من به گناه آلوده بشه ..بگذریم از امروز همه چیز رو عوض کن و راهی جدید برای خودت پیدا کن ..پارسا و همسرش مریم خیلی ادم های خوبی بودن همکارام بودن و دوست صمیمی مهران ، بخش کار ما با مهران جدا بود اون مدیر بود و ما کارمنداش ولی هیچ وقت برامون سخت نمیگرفت بیشتر شبها مریم و پارسا منو میرسوندن...با پول وام یجای خیلی خوب خونه خریدم و لوازم و اسباب کشی کردیم اونجا ...مامان و بابا خیلی راضی بودن و از اینکه انقدر مستقل شده بودم احساس رضایت میکردن ..طولی نکشید که ماشین ثبت نام کردم کمک های دکتر خیلی خوبم کرده بود...بعد کار با پارسا و مریم و مهران رفتیم بیرون تولد مریم بود کلی خوش گذروندیم ، حالا سه ماه از شروع زندگی جدیدم گذشته بود ..مهران خیلی با ادب بود و خیلی پولدار ولی کاملا مهربون و هیچ وقت با چشم هیز به زنها نگاه نمیکرد...سه ماه گذشته بود که مهران ایران بود و مادر و خواهرش برای تعطیلات اومدن ایران ..مهران انگار برادر بزرگترم بود خیلی حواسش بهم بود و ثبت نامم کرده بود برای ادامه تحصیل ..ترحم داشت نسبت بهم چون فهمیده بود چرا میخواستم خودمو بکشم...واسه تشکر از زحماتش دسته گل بزرگی گرفتم و رفتم فرودگاه ، مهران شکه شد و گفت :چرا زحمت کشیدی ؟ابروهامو بالابردم و گفتم :چه زحمتی وظیفمه واسه تمام زحماتت ...
لبخندزد و گفت :ممنون ...مادر و خواهرش که اومدن کاملا با لهجه خارجی بودن ولی فارسی هم صحبت میکردن...مادرش خیلی از اینکه رفته بودم استقبال خوشحال شد...چقدر خوب بودن خوش بودن ..خواهرش تازه پونزده سالش بود چهره بورش چقدر شیرین بود ..مستقیم رفتیم هتل و رفتن تو اتاقشون، رفتم و میز شام رو براشون سفارش دادم و اماده کردن به بهترین شکل دیگه میخواستم با اژانس برگردم خونه که مهران گفت :مامانم گفت شام باماباش بعدش من میرسونمتون ..اول زنگ زدم به مامان گفتم که دیرتر میام و بعد رفتم کنارشون دورهم شام خوردیم...مادر مهران(لیلا) مسلمان بود ,اسم خواهرشم رز بود...کلی صحبت کردیم و بعد شام خیلی ازم تشکر کردن راهی خونه شدیم و اونا هم رفتن استراحت کنن ..اولین بار بود که با مهران تو ماشین تنها بودیم درب جلو رو برام باز کرد و سوار شدم راهی که شدیم گفت :امشب خیلی غافلگیر شدم توقع نداشتم انقدر لطف داشته باشید..
به طرفش چرخیدم و گفتم :اقا مهران خوبی که شما در حق من کردید هیچ وقت قابل جبران نیست ...
-مهران صدام کن راحترم ...
روز به روز بیشتر پیشرفت میکردم ، دانشگاه که رفتم واسه رشته مدیریت, مهران بیشتر از چند ماه بود خارج کشور بود و من و پارسا و مریم حسابی سرمون شلوغ ...دیر به دیر میرفتم خونه و داشت دوسال میشد که زندگی جدیدم شروع شده بود و واسه خودم نزدیک محیط کارم اپارتمان اجاره کردم و دیگه ماه ب ماه هم به خونه برنمیگشتم نمیتونستم اونجا بمونم ..
پسر دوم شهرزاد آرمان خیلی بانمک بود فاصله عجیبی بین من و خانواده ام افتاده بود اونا هم به نبودن من عادت کرده بودن شاهین خیلی برام غریبه بود و فقط از لحاظ مالی ساپورتشون میکردم ...مادر و پدرمو همراه شاهین فرستادم سفر کربلا ... تا اینکه مهران برای کنسرت یه خواننده دعوتم کرد ترکیه من خیلی تجربه بدی داشتم اول نمیخواستم قبول کنم ولی خانواده مهران بیش از دهبار اومده بودن ایران و هر بار مهمون من بودن اونا خیلی انسانیت داشتن...بابا اول قبول نمیکرد ولی وقتی دید خیلی مشتاقم قبول کرد چون پارسا و مریم هم بودن.. ما از ایران رفتیم ترکیه و مهران از کانادا اومد ...اونجا تو هتل همو دیدیم لباس اسپرت چقدر بهش میومد...یک هفته ترکیه بودیم و همه مخارجش با مهران بود ، مارو دیسکو برد ولی مرد بود و مثل یه برادر کنارم بود ..دانشگاهم که تموم شد چندباری سفر خارجی رفتم البته یا با تور یا بخاطر کار ...تو شغلمم ارتقا مقام گرفتم ولی قلبمو به روی هرچی عشق و عاشقی بود بسته بودم مریم یه دختر بدنیا اورده بود ، هلن خیلی شبیهه پارسا بود همه خوشبخت بودن و کنار هم خوشحال...ولی من همیشه یه غمی کنار دلم بود بعضی مواقع ماه ها میشد که فقط تلفنی جویای حال خانواده ام بودم ...چندتا سفر با مهران رفته بودیم رابطمون خیلی صمیمی و دوستانه بود اون ایده آل هر دختری بود تو محیط کار تو مسافرت همه جا بودن کسانی که عاشقش میشدن از اون همه نجابت و مردونگیش شگفت زده بودم..سالها گذشت و دیگه من اون دختر بچه بی عقل نبودم هشت سال گذشته بود سال نود و پنج بود بیست و هفت سالگی ام داشت تموم میشد ... لیلا مادر مهران خیلی پیگیر پسرش بود که ازدواج کنه ولی نمیدونم چرا قبول نمیکرد نمیدونستم حسی که بینمون بود تو اون هشت سال چی بود بیشتر از صدبار باهم خارج کشور رفته بودیم لب دریا رفته بودیم گاهی دوتایی شب تا صبح تو یه خونه سر کرده بودیم ولی حتی دستهامون هم بهم نخورده بود ..مریم باهاش دست میداد روبوسی میکرد ولی من خیلی نسبت بهش خجالت داشتم، تو تولدها تو مراسمها من عادت داشتم چون اکثر مراسم ما مختلط بود و برام عادی بود...هیچ وقت تو مراسم ها نمیرقصید و همیشه سرسنگین ترین ادم مجلس بود که حتی مشروب هم لب نمیزد...
هشت سالی گذشته بود از اون اتفاقات... یه روز شاهین بهم زنگ زد تماسو وصل کردم ...
-جانم داداششم ؟
-سلام ابجی خانم خوبی عشقم ؟
-سلام قربونت بشم ممنون تو خوبی مامانینا خوبن چی شده یادی از من کردی ؟
-از خودت یاد گرفتم ...خانم زنگ زدم که از خودم بشنوی نه از غریبه یه دختری که یکساله باهم اشناییم راستش تصمیمم ازدواج مامانینا در جریانن و قراره خواستگاری گذاشتم میخواستم بگم بیای ولی میدونم که گرفتار کاراتی پس اصرار نمیکنم بیای ...
-اولا که مبارک دوما داری با زبون بی زبونی میگی که نیام دیگه -نه این حرفو نزن چون اون دختر تو اون محل که تو ازش متنفری واسه همین نمیخوام بیای ..شاهین قشنگ تلافی اون همه دوری رو در اورد و نخواست برم و بهونشم این بود که دختره از محله قبلی ماست...خیلی ناراحت شدم ولی به روی خودم نیاوردم...وقتی شهرزاد زنگ زد و گفت اونم نخواسته بره دیگه خیلی دلمون شکست ماکه یدونه برادر بیشتر نداشتیم چطور از دلش میومد شهرزاد چه گناهی کرده بود قول و قرار عروسی و عقد رو گذاشته بودن و ازمایش هم رفته بودن همه مراسم خصوصی بود تا جشن عقد بزرگ بگیرن...شهرزاد زنگ زد که برم خونه مامان اونم میاد ...کارامو به مریم سپردم و داشتم میرفتم که جلو در رستوران مهران صدام زد به طرفش چرخیدم سوالی نگاهم کرد و گفت :کجا میری اول صبحی ؟
-سلام صبح بخیر ببخشید بدون هماهنگی میرم ...یه سر میرم خونمون -کار خوبی میکنی سلام برسون..برسونمت ؟
-نه ماشین اوردم -اروم برو مراقب خودتم باش ...چشمی گفتم و راهی شدم..کلی سر راه خرید کردم و رفتم خونه شهرزاد قبل من رسیده بود ارش با دیدنم پرید بغلم خیلی بزرگ شده بود ده سالش بود چندبار بوسیدمش ولی ارمان خیلی باهام سرد بود..مامان خوشحال شد و گفت :چه عجب خانم اومدی ...شهرزاد جلو اومد و گفت :خوش اومدی محکم همو بغل کردیم هنوزم اغوشش امنترین جا بود ..بابا که دیگه بازنشسته شده بود خیلی خوشحال شد به اصرار من ناهار ماکارانی درست کرد مامان و عصر بود که شاهین اومد سرکار میرفت به واسطه مهران براش یه کار خوب دولتی جور شده بود تا منو دید حالا دیگه خیلی از من قد بلندتر بود بغلم کرد و گفت :خوش اومدی ...چندبار بوسیدمش و گفتم :مبارک مرد کوچک به سلامتی ...باور کنم داداششم مرد شده ؟
-داداشت سالهاست مرد شده ولی تو نبودی که ببینی ..
-تیکه میندازی ؟
-نه چه تیکه ای تمام حقیقته ..بشین تا برات بگم ..
-اول از عروس بگو برام ..
-گفتن نداره که میرم میارمش اینجا ببین میپسندی ؟
-چه بهتر برو بیارش ...شاهین بلند شد که بره گفت :سوئیچت کجاست ؟-تو کیفمه بردار کارتمم اونجاست ببر لازمت نشه..
رمزش تاریخ تولد خودته..خندید و رفت ..شهرزاد کنارم نشست و گفت :بیشعور حتی نخواست من برم کاملا خلوت و خصوصی بله رو گرفت و دیروز رفتن محضر بدون کسی عقد کردن گفت جشن عقد سفره عقد میندازن و سوری عقد میکنن جلو بزرگترها حتی اجازه نداده پدربزرگای زنشم بیان ..با تعجب گفتم :عقد هم کردن چرا بی خبر ؟؟بابا سری تکون داد و گفت :کارای شاهین دیگه میگه میخوام همه سورپرایز بشن ...
-به مامان نگاهی کردم و گفتم :دختره خوبه خوشگله ؟
-اره خیلی خوشگله ولی بی زبون و خجالتی یا حالا اولشه یا واقعا اونجور اروم و بی زبون ..پیش شاهین نگو هر سازی شاهین زد اونا رقصیدن خیلی خانواده خوبی ان ...خیلی ناراحت شدم شاهین حتی واسه عقد هم دعوتم نکرده بود و بدتر اینکه شهرزادم نگفته بود...نامزدش که اومد یه خانم یه عروسک بود کیمیا خیلی با ادب با وقار و مهربون بود ..اولین بار بود که میومد خونه مامان ..از کلاس زبان اومده بود و خانواده شم در جریان نبودن یه لحظه عاشقی اون در مقابل شاهین منو یاد عاشقی خودم انداخت ..چقدر اون روزها حقیر بودم چقدر بدبخت عاشقی کورم کرده بود هرسازی زد رقصیدم اخرش چی دلم به حال خودم به حال کیمیا هم لرزید..چیزی نخریده بودیم براش با شهرزاد رفتیم براش پلاک زنجیر خریدیم و یدونه دستبند هم از طرف خودم و شهرزاد بهش دادم انقدر خجالتی بود که حتی سرشو بلند نمیکرد یکساعتی بود و انقدر شهرزاد سربه سرش گذاشت تا بالاخره یخ هاش باز شد و یکم صحبت کرد..وقتی رفت منم میخواستم برگردم ولی مامان نذاشت و گریه کرد که نرم و حداقل یه شب بمونم ..نتونستم دلشو بشکنم موندم شاهین رختخوابشو کنار من پهن کرد و شهرزاد و بچه هاش رفتن...شاهین دستشو زیر سرش گذاشت و گفت :مراسم عقد تالار بگیرم ؟بهش اخم کردم و گفتم :تو که عقد هم کردی چرا از من نظر میخوای من ادم نبودم چرا شهرزاد رو نبردی به همین زودی خواهرات رو یادت رفت ؟
-نگفتم چون نذاشتم جز پدر و مادرش کسی بیاد -چرا ؟
-میخوام همه تو مراسم خبر دار بشن همونجا سفره عقد میندازیم و عقد سوری میکنیم..حالا بگو ببینم عقد کجا بگیرم -هرچند خیلی ازت دلخورم ولی همون طالقان برات باغ میگیرم ...(اصلیت پدرم طالقانی بود و اکثر مراسم ها تو کردان و باغ هاش بود )ینفر رو میفرستم کارش همین مجالس و ایناست همه کارا رو بسپار بهش خیالت راحت روزشو مشخص کن و مهموناتم دعوت کن پولش با من ، یه میز هم واسه مهمونای من .
-بله مهران و پارسا و مریم جونت خانوادت اونان نه ما که ...
-شاهین من اونجا فقط کار میکنم و فکرم ازاده وقتی از کار دور میشم همش اعصابم خورده ...
اونشب خیلی با شاهین حرف زدم صبح همشون خواب بودن که واسم پیام اومد مهران بود اولین بار بود که بهم پیام میداد ...سوگند ؟؟؟
نمیدونم چرا ضربان قلبم شدت گرفت جواب دادم -بله ؟-خونه خانوادتی ؟-اره شب موندم اینجا ، کارم داشتین اول صبحی ؟ -دیشب رفتیم بیرون با پارسا جات خالی بود نخواستم مزاحم جمعتون بشم ...میای هتل ؟ چقدر خوشحال شدم از اون همه لطف خدا نمیدونستم چه حسی بینمون بود، بهش پیام دادم -اره میام که ناهار با هم بخوریم ...-خوشحالم میکنی بیام دنبالت ؟-نه ماشین دارم ...-بیکارما ...تعجب کردم از اینکه پیام میداد منم قبول کردم و گفتم :خوب اگه زحمت نیست بیا ماشینم بمونه دست شاهین ...-اماده باش راه افتادم ...مامان خیلی اصرار کرد که نرم ولی نمیتونستم مهران که اومد سوئیچ رو به شاهین دادم و کارت عابر پولم رو به بابا تا استفاده کنه ...خداحافظی سخت نبود شاید قلب من از سنگ شده بود مهران یه جعبه شیرینی گرفته بود برای تبریک شاهین و همیشه ادب و شعورش منو شرمنده میکرد اولین بار بود که بهش دقت میکردم کت و شلوار طوسی به تن داشت خیلی شیک و اتو کشیده ...خداحافظی کردیم و راهی شدیم نیم نگاهی بهم کرد و گفت :اگه از دستم کمکی برمیاد بگو واسه مراسم برادرت...
من تا عمر دارم مدیون لطف های شما هستم کافیه ...منصوری رو میفرستم واسه هماهنگی مراسمش ...
-کار خوبی میکنی ...دختر یشب نبودی دلتنگت شدیم بدجور بهت عادت کردم ...قبلا میرفتم کانادا فکر میکردم دلتنگ ایرانم نگو دلم واسه تو تنگ میشده ...نمیدونستم چی بگم فقط سکوت کردم ...دوهفته بعد مراسم اماده شد تو باغ کردان ، منو مریم رفتیم ارایشگاه و از همونجا رفتیم کردان ...مهران گفت شب میاد و ما با پارسا رفتیم یه پیراهن پوشیده بلند پوشیدم و زیر دست ارایشگر خیلی قشنگ شدم مخصوصا وقتی موهامم بلوند کرده بودم خودمم از خودم لذت میبردم ...وارد باغ که شدیم بیشتر مهمونا اومده بودن ...شهرزاد اومد جلو و گفت :چرا انقدر دیر اومدی ؟همه اومدن سراغتو میگرفتن .. شهرزاد صورتمو بوسید و گفت :ایشالا تو عروس بشی چقدر موهات بهت میاد ...کیمیا عروسک شده بود تو لباس گلبهی ...همه چیز عالی بود و با کیفیت..رفتم با مهمونا خوش و بش میکردم و خوش امد میگفتم که مادر کیمیا منو برد به سمت میزهای اقوامش اون لحظه هیچ وقت قابل توصیف نیست پاهام میلرزید و دستهام یخ کرده بود اون یوسف بود که سر میز نشسته بود وای خدای من کیمیا برادر زاده یوسف بود ...چقدر پیرتر شده بود فقط چشم تو چشم شدیم هنوزم چشم های زاغش گیرا بود تو اون خنکی هوا عرق کردم بلند شد سرپا اون از من بدتر شوکه شده بود..
وای خدایا داشتم اون لحظه بالا میاوردم تمام اون روزها جلوی چشمم بود اون حالت عشق بود یا نفرت نمیدونم ولی انقدر حالم دگرگون شده بود که اگه گرمای دست مهران رو حس نمیکردم قطعا میمردم برای دومین بار دستهای مهران نجات بخش من شد بهش نگاه کردم فهمید حالم بده و گفت :چقدر خوشگلتر شدی ..چقدر بهش نیاز داشتم دستش پشت کمرم بود همراهش به طرف میز راه افتادم گفت :چی شده سوگند ؟چت شده یهو..به میز که رسیدیم دستشو فشردم و گفتم :اونو دیدی اونیکه بور بود..یهو خود مهران لبخندش ماسید و گفت :نگو که اون همون پسره است ؟؟؟خودم گیج تر از اون بودم و نمیدونستم چی بگم..انقدر حالم بد شده بود که مهران صندلی رو عقب کشید و نشستم ، کنارم نشست و گفت :خودتو جمع و جور کن داره نگات میکنه..فکر نمیکردم بعد این همه سال باز دلت اینجور خرابت کنه..خندیدم و گفتم :مگه من دل هم دارم حالم بهم خورد از خودم که چطور تونسته بودم اونجور خریت کنم و عاشق مرد کثیفی چون یوسف بشم تنها ناراحتیم و نگرانیم انتخاب شاهین حالا میفهمم چرا مخفیانه این کارا رو کرده ...
-همه چی درست میشه ...مریم و پارسا اومدن تا برای رقص بریم ...نمیخواستم بلند بشم ولی مهران دستمو گرفت و گفت :بامن میرقصی؟ چقدر اون شب مهران عوض شده بود بلند شدم و باهاش رفتم وسط دستهاش دور کمرم حلقه کرد و موزیک عوض شد و رقصیدیم دروغ چرا هنوزم حواسم پی یوسف بود..ولی برای اولین بار یه حس عجیبی تو وجودم بود نسبت به مهران...شهرزاد که همه چیز رو فهممید اونم شوکه شد و رفتم سراغ شاهین نگاهش که کردم گفت :گوشتش زیر دندونمه هرکاری با تو و خانواده ام کرد تلافی میکنم اونروز من خواب نبودم و همه چیزایی که به شهرزاد گفتی رو شنیدم خدا کیمیا رو گذاشت سر راهم تنها دختر خانوادشون..اون اشغال زن داره ولی میدونستی بچه دار نمیشه و مشکل از خودشه...دستشو گرفتم و کشیدمش کنار و گفتم تو غلط کردی چه فرقی بین تو اون هست اون انقدر عوضی بود که ابروی هرچی مرده برد تو نمیتونی مثل اون باشی تو درستی تو برادر منی تو از خون منی من عشقم پاک بود ولی اون فقط ازم سواستفاده کرد..شاهین اگه روزی مثل اون بشی دیگه به روت نگاهم نمیکنم..ولش کردم و داشتم میرفتم پیش مهمونا که یوسف به طرفم اومد درست روبروم رسید و گفت :سوگند تویی ؟چقدر خوشگل شدی ؟باورم نمیشه شاهین برادر توست .هنوز مجردی؟ حالم از لبخندش بهم خورد از کنارش بی تفاوت گذشتم و رفتم..تا اخر مجلس اصلا نگاهشم نکردم بعد از رفتن مهمونا ...خانواده ها موندن یوسف نگاهم میکرد و چشم برنمیداشت ازم .....
,
مهران کنارم ایستاد و درست رو به بابا گفت : خیلی مبارک ، من دیگه باید برم خیلی خوب بود .. منم خداحافظی کردم و گفتم میرم صبح کار دارم ، مامان نمیزاشت ولی شهرزاد که فهمید قضیه چیه با مامان صحبت کرد .. اونشب هیچ کس نمیتونست حال منو درک کنه .. هیچکسی نمیتونست درد منو بفهمه ..خونه خودم نرفتم و رفتم خونه بابا..همه فهمیده بودن قضیه چیه اشک های کیمیا بخاطر اخلاق بد شاهین و لرزش دستهای بابا .. اونشب حال شبی رو داشتم که میخواستم خودمو بکشم انقدر با شاهین صحبت کردم تا خالی شدم بابا اونشب همه چیز رو گفت :اینکه مهران همه موضوع اون نامه رو بهش گفته تا اینکه بخاطر روحیه من پا روی غیرتش گذاشته و این همه سال خونه مجردی منو هضم کرده..از اینکه بخاطر اینکه دیگه خودمو نکشم راضی شده دور باشم ولی زنده باشم ..راست گفتن که اگه خدا بخواد یشبه راه صدساله رو طی میکنی شاید اونشب خدا دلش واسه بدبختی یه دختر که بخاطر احساس پاکش هرکاری کرد سوخت که از اون شب به بعد هیچ مانعی سر راهش نبود...سوگند درمونده اون شب کجا و سوگندی که حالا خانم مدیر و بیشتر از مردهای اقوامش ثروت داره کجا....خدا تو وجود ادم هاش از عطر نفس های خودش دمیده و گاهی هم شیطان تو انسان دخالت داشته.. مهران فرشته خدا بود و یوسف خود خود شیطان ...اونشب وقتی بابا فهمید یوسف همون مرده دیدم که چطور کمرش خم شد مامان که خشکش زده بود شاهین همه چیز رو گفت و تو روی کیمیا فریاد میزد که انتقامم رو میگیرم ...حالا دیگه امیر هم میدونست که خواهر زن ساده و پاکش چقدر بدبخت و حقیر بوده ...خدا هیچ کسی رو تو اون شرایط قرار نده ...اونشب همه تا صبح نشستیم و برای اولین بار بود که شاهین گریه میکرد و دلش شکسته بود از درد خواهرش اونشب عاشورا بود واسه من دیگه همه میدونستن اون مرد یوسف بوده ...نمیدونم اون بین یهو چی شد که مهران از جیبش یه حلقه بیرون اورد و بین اون همه شلوغی و شیون و گریه به طرف من گرفت..یهو همه سکوت کردن خودم که خشکم زد ...مهران لبخندی زد و گفت :هشت سال طول کشید تا بالاخره امروز تونستم بگم ...دوساله این حلقه همراه منه اگه قبول کنی نمیزارم خم به ابروت بیاد صداقت تو به کل دنیا می ارزه میخوام مابقی عمرمو کنار تو باشم کنار تو پیر بشم کنار تو پدر بشم ...
هزاربار شکر کردن خدا کمه واسه درمان درموندگی دختری مثل من ..رنگ عشق من به یوسف و مهران فرق داشت .. اینبار انتخابم هم عاشقانه بود و هم عاقلانه.. خداروشکر که احساس منم نسبت به مهران محکم بود ، اون شب سنگامو با خودم وا کندم، حقیقت این بود که دیگه حسی جز تنفر به یوسف نداشتم...
مهران گفت هشت سال نامزدی کافیه و یک ماه هم طول نکشید که خانواده اش اومدن و عقد و عروسی گرفتیم.. خدای من خیلی بزرگه شاهین نخواست مثل یوسف باشه و هرچند یکم اخلاقش تند و عصبی هست ولی کیمیا خوشبخت شد عروس خانواده ما.. همونطور که شاهین رو دوست داریم اونم دوست داریم ...شاید باور نکنید ولی تو عروسی شاهین دیدم , نگاه پر از حسرت یوسف رو به خودم دیدم ...بالاخره تنها گیرم اورد روز جهاز چیدن شاهین و گفت :سوگند یدیقه کارت دارم دوست نداشتم مهران شکی به دلش بیوفته اروم گفتم :چیکار داری ؟
-سوگند عجله نکن من میگیرمت من غلط کردم اونموقع خریت کردم الان تازه میفهمم تو کجا و بقیه دخترها کجا ...خندیدم اون لحظه از ته دل خندیدم و گفتم شکر که تو ولم کردی و خدا مهرانو بهم داد ..یوسف خیلی شیطان صفت بود تو جوابم گفت :مجبوری خواسته های منو براورده کنی وگرنه به مهرانت میگم با من رفیق بودی ...تفی به صورتش انداختم و از کنارش گذشتم ...مهران مردی بود که هیچ وقت تنهام نزاشت و با شناخت کامل عاشقم شد...شاید زندگی من سرشار از اشتباه بود ولی خواستم درس عبرتی باشه برای تمام دخترهای سرزمینم که هزاران یوسف در کمین سواستفاده از عشق پاکشونه ...شاید الان که یه پسر چند ماهه دارم و خوشبختم از نظر مالی تفریحی و درک و فهم مهران هیچ وقت با یوسف خوشبخت نبودم گاهی حکمت مارو خدا میدونه ولی ما ندونسته طالب چیزی هستیم که سرشار از بدی برای خودمونه ....اسم کوچولوی ناز من کوروش و خداروشکر که رنگ و بوی خونمون با اومدنش بهشتی شد تا جایی که مادرمهران مهاجرت کرد ایران تا نزدیک نوه اش باشه و انگار بعد سالها باز خودش مادر شده ...دیگه یوسف رو ندیدم و شاهین هم باهاش رفت و امد نداره و اوناهم صاحب یه پسر شدن شهرزاد خواهر نازنینم مثل قبل خوشبخته و کارگاه خیاطی داره و موفق ...پدر و مادرم برگشتن طالقان و اونجا رو زمین های پدریم ویلا ساختن و زندگی میکنن و من هر روز چشم هام به چشم های مردی باز میشه که اول دوست و رازدارمه و بعد همسرم ...انقدر محبت و عشق ورزیدنش درست و حساب شده است که همیشه من بهش بدهکارم یک عمر عزت و احترام یک عمر خوشبختی یک عمر موفقیت ....من خیلی تو اون یکسال بعد خودکشی عذاب کشیدم قابل وصف نیست ولی اون یکسال هزارسال بود و اگه مهران نبود حتما دوباره خودمو کشته بودم...یادش بخیر مادربزرگم میگفت پیشونی منو کجا میشونی ...سرنوشت چیز عجیبیه ولی همون موقع که توقع نداری یکی هست که درست لبه پرتگاه نگهت میداره فقط کافیه بهش ایمان داشته باشی و اون فقط خداست ....

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید


مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید


مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : be khatere aezooham
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (1 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

اولین حرف کلمه sjffdm چیست?