به خاطر آرزوهام قسمت سوم
مهران همه چی رو برام توضیح داد خیلی پسر آرومی بود همه بهش احترام میزاشتن .. با کمک مشاور و مهران از اون بحران گذشتم ولی وقتی برمیگشتم اون خونه محلمون داغونم میکرد آتیشم میزد.
🌺.. نمیتونستم تو اون خونه بمونم گوشه گوشه اون محل داغونم میکرد ..محیط کار خیلی خاص بود همه تحصیلکرده ولی هیچ چیز برای من رنگ نداشت و همه چیز سیاه و سفید بود ..صبح سرویس میومد دنبالم و بعدظهر هم برم میگردوند...من اونجا کار خاصی نمیکردم فقط یسری کارهای کامپیوتر و بقیه ساعت رو میرفتم تو سالن و اشپزخونه گشت میزدم مهران گفت برای ناهار تو اتاقش باشم.. باهم ناهار خوردیم نامه مو بهم برگردوند و گفت :زیاد به خودت فشار نیار کم کم همه چیز برات درست میشه اون بحرانم ازت دورتر ...
-من نمیدونم چطور میتونم ازتون تشکر کنم اون لحظه عقلمو از دست داده بودم فکر عواقبش نبودم لطف شما به من قابل جبران نیست ولی هیچ وقت لطفتون رو فراموش نمیکنم ..
-من خیلی به خدا اعتقاد دارم و مطمئنم که خدا خیلی مراقب شما بوده اون لحظه گوشی من خراب بشه و از اونجا بیام بیرون و یدفعه شمارو ببینم ، همچین گرفتنمتون و انداختمتون روی پل که دستهامم درد گرفت اصلا نفهمیدم چطور اومدم اون پله هارو بالا کتم به کجا گیر کرد پاره شد ...هر کمکی بتونم بهتون میکنم ولی چرا هنوز غم داری نمیدونم..باید محکم باشی ...
-راستش وقتی میرم خونه دیوونه میشم میدونم که میدونید چرا میخواستم خودمو بکشم اون محل اون خونه منو عذاب میده .
-یه پسر اونم اونجور پسر بی لیاقتی ارزششو نداره موفق شو و بزار حسرتت رو بخوره ..من خودم هم تو کانادا دوست دختر داشتم هم تو ایران اما نه سو استفاده کردم نه وعده و وعید الکی دادم و وقتی دیدم تفاهم بینمون نیست خیلی محترمانه کنار کشیدم ولی هیچ وقت نخواستم خوردشون کنم نمیدونم چی بگم از امثال خودم که پاکی همچین عشقی رو درک نکردن شرمنده ام ...ولی از امروز دوباره متولد شدی با توکل به خدا ..
لبخندزد و گفت :ممنون ...مادر و خواهرش که اومدن کاملا با لهجه خارجی بودن ولی فارسی هم صحبت میکردن...مادرش خیلی از اینکه رفته بودم استقبال خوشحال شد...چقدر خوب بودن خوش بودن ..خواهرش تازه پونزده سالش بود چهره بورش چقدر شیرین بود ..مستقیم رفتیم هتل و رفتن تو اتاقشون، رفتم و میز شام رو براشون سفارش دادم و اماده کردن به بهترین شکل دیگه میخواستم با اژانس برگردم خونه که مهران گفت :مامانم گفت شام باماباش بعدش من میرسونمتون ..اول زنگ زدم به مامان گفتم که دیرتر میام و بعد رفتم کنارشون دورهم شام خوردیم...مادر مهران(لیلا) مسلمان بود ,اسم خواهرشم رز بود...کلی صحبت کردیم و بعد شام خیلی ازم تشکر کردن راهی خونه شدیم و اونا هم رفتن استراحت کنن ..اولین بار بود که با مهران تو ماشین تنها بودیم درب جلو رو برام باز کرد و سوار شدم راهی که شدیم گفت :امشب خیلی غافلگیر شدم توقع نداشتم انقدر لطف داشته باشید..
به طرفش چرخیدم و گفتم :اقا مهران خوبی که شما در حق من کردید هیچ وقت قابل جبران نیست ...
-مهران صدام کن راحترم ...
-سلام ابجی خانم خوبی عشقم ؟
-سلام قربونت بشم ممنون تو خوبی مامانینا خوبن چی شده یادی از من کردی ؟
-از خودت یاد گرفتم ...خانم زنگ زدم که از خودم بشنوی نه از غریبه یه دختری که یکساله باهم اشناییم راستش تصمیمم ازدواج مامانینا در جریانن و قراره خواستگاری گذاشتم میخواستم بگم بیای ولی میدونم که گرفتار کاراتی پس اصرار نمیکنم بیای ...
-اولا که مبارک دوما داری با زبون بی زبونی میگی که نیام دیگه -نه این حرفو نزن چون اون دختر تو اون محل که تو ازش متنفری واسه همین نمیخوام بیای ..شاهین قشنگ تلافی اون همه دوری رو در اورد و نخواست برم و بهونشم این بود که دختره از محله قبلی ماست...خیلی ناراحت شدم ولی به روی خودم نیاوردم...وقتی شهرزاد زنگ زد و گفت اونم نخواسته بره دیگه خیلی دلمون شکست ماکه یدونه برادر بیشتر نداشتیم چطور از دلش میومد شهرزاد چه گناهی کرده بود قول و قرار عروسی و عقد رو گذاشته بودن و ازمایش هم رفته بودن همه مراسم خصوصی بود تا جشن عقد بزرگ بگیرن...شهرزاد زنگ زد که برم خونه مامان اونم میاد ...کارامو به مریم سپردم و داشتم میرفتم که جلو در رستوران مهران صدام زد به طرفش چرخیدم سوالی نگاهم کرد و گفت :کجا میری اول صبحی ؟
-سلام صبح بخیر ببخشید بدون هماهنگی میرم ...یه سر میرم خونمون -کار خوبی میکنی سلام برسون..برسونمت ؟
-نه ماشین اوردم -اروم برو مراقب خودتم باش ...چشمی گفتم و راهی شدم..کلی سر راه خرید کردم و رفتم خونه شهرزاد قبل من رسیده بود ارش با دیدنم پرید بغلم خیلی بزرگ شده بود ده سالش بود چندبار بوسیدمش ولی ارمان خیلی باهام سرد بود..مامان خوشحال شد و گفت :چه عجب خانم اومدی ...شهرزاد جلو اومد و گفت :خوش اومدی محکم همو بغل کردیم هنوزم اغوشش امنترین جا بود ..بابا که دیگه بازنشسته شده بود خیلی خوشحال شد به اصرار من ناهار ماکارانی درست کرد مامان و عصر بود که شاهین اومد سرکار میرفت به واسطه مهران براش یه کار خوب دولتی جور شده بود تا منو دید حالا دیگه خیلی از من قد بلندتر بود بغلم کرد و گفت :خوش اومدی ...چندبار بوسیدمش و گفتم :مبارک مرد کوچک به سلامتی ...باور کنم داداششم مرد شده ؟
-داداشت سالهاست مرد شده ولی تو نبودی که ببینی ..
-تیکه میندازی ؟
-نه چه تیکه ای تمام حقیقته ..بشین تا برات بگم ..
-اول از عروس بگو برام ..
-گفتن نداره که میرم میارمش اینجا ببین میپسندی ؟
-چه بهتر برو بیارش ...شاهین بلند شد که بره گفت :سوئیچت کجاست ؟-تو کیفمه بردار کارتمم اونجاست ببر لازمت نشه..
-به مامان نگاهی کردم و گفتم :دختره خوبه خوشگله ؟
-اره خیلی خوشگله ولی بی زبون و خجالتی یا حالا اولشه یا واقعا اونجور اروم و بی زبون ..پیش شاهین نگو هر سازی شاهین زد اونا رقصیدن خیلی خانواده خوبی ان ...خیلی ناراحت شدم شاهین حتی واسه عقد هم دعوتم نکرده بود و بدتر اینکه شهرزادم نگفته بود...نامزدش که اومد یه خانم یه عروسک بود کیمیا خیلی با ادب با وقار و مهربون بود ..اولین بار بود که میومد خونه مامان ..از کلاس زبان اومده بود و خانواده شم در جریان نبودن یه لحظه عاشقی اون در مقابل شاهین منو یاد عاشقی خودم انداخت ..چقدر اون روزها حقیر بودم چقدر بدبخت عاشقی کورم کرده بود هرسازی زد رقصیدم اخرش چی دلم به حال خودم به حال کیمیا هم لرزید..چیزی نخریده بودیم براش با شهرزاد رفتیم براش پلاک زنجیر خریدیم و یدونه دستبند هم از طرف خودم و شهرزاد بهش دادم انقدر خجالتی بود که حتی سرشو بلند نمیکرد یکساعتی بود و انقدر شهرزاد سربه سرش گذاشت تا بالاخره یخ هاش باز شد و یکم صحبت کرد..وقتی رفت منم میخواستم برگردم ولی مامان نذاشت و گریه کرد که نرم و حداقل یه شب بمونم ..نتونستم دلشو بشکنم موندم شاهین رختخوابشو کنار من پهن کرد و شهرزاد و بچه هاش رفتن...شاهین دستشو زیر سرش گذاشت و گفت :مراسم عقد تالار بگیرم ؟بهش اخم کردم و گفتم :تو که عقد هم کردی چرا از من نظر میخوای من ادم نبودم چرا شهرزاد رو نبردی به همین زودی خواهرات رو یادت رفت ؟
-نگفتم چون نذاشتم جز پدر و مادرش کسی بیاد -چرا ؟
-میخوام همه تو مراسم خبر دار بشن همونجا سفره عقد میندازیم و عقد سوری میکنیم..حالا بگو ببینم عقد کجا بگیرم -هرچند خیلی ازت دلخورم ولی همون طالقان برات باغ میگیرم ...(اصلیت پدرم طالقانی بود و اکثر مراسم ها تو کردان و باغ هاش بود )ینفر رو میفرستم کارش همین مجالس و ایناست همه کارا رو بسپار بهش خیالت راحت روزشو مشخص کن و مهموناتم دعوت کن پولش با من ، یه میز هم واسه مهمونای من .
-بله مهران و پارسا و مریم جونت خانوادت اونان نه ما که ...
-شاهین من اونجا فقط کار میکنم و فکرم ازاده وقتی از کار دور میشم همش اعصابم خورده ...
نمیدونم چرا ضربان قلبم شدت گرفت جواب دادم -بله ؟-خونه خانوادتی ؟-اره شب موندم اینجا ، کارم داشتین اول صبحی ؟ -دیشب رفتیم بیرون با پارسا جات خالی بود نخواستم مزاحم جمعتون بشم ...میای هتل ؟ چقدر خوشحال شدم از اون همه لطف خدا نمیدونستم چه حسی بینمون بود، بهش پیام دادم -اره میام که ناهار با هم بخوریم ...-خوشحالم میکنی بیام دنبالت ؟-نه ماشین دارم ...-بیکارما ...تعجب کردم از اینکه پیام میداد منم قبول کردم و گفتم :خوب اگه زحمت نیست بیا ماشینم بمونه دست شاهین ...-اماده باش راه افتادم ...مامان خیلی اصرار کرد که نرم ولی نمیتونستم مهران که اومد سوئیچ رو به شاهین دادم و کارت عابر پولم رو به بابا تا استفاده کنه ...خداحافظی سخت نبود شاید قلب من از سنگ شده بود مهران یه جعبه شیرینی گرفته بود برای تبریک شاهین و همیشه ادب و شعورش منو شرمنده میکرد اولین بار بود که بهش دقت میکردم کت و شلوار طوسی به تن داشت خیلی شیک و اتو کشیده ...خداحافظی کردیم و راهی شدیم نیم نگاهی بهم کرد و گفت :اگه از دستم کمکی برمیاد بگو واسه مراسم برادرت...
من تا عمر دارم مدیون لطف های شما هستم کافیه ...منصوری رو میفرستم واسه هماهنگی مراسمش ...
-کار خوبی میکنی ...دختر یشب نبودی دلتنگت شدیم بدجور بهت عادت کردم ...قبلا میرفتم کانادا فکر میکردم دلتنگ ایرانم نگو دلم واسه تو تنگ میشده ...نمیدونستم چی بگم فقط سکوت کردم ...دوهفته بعد مراسم اماده شد تو باغ کردان ، منو مریم رفتیم ارایشگاه و از همونجا رفتیم کردان ...مهران گفت شب میاد و ما با پارسا رفتیم یه پیراهن پوشیده بلند پوشیدم و زیر دست ارایشگر خیلی قشنگ شدم مخصوصا وقتی موهامم بلوند کرده بودم خودمم از خودم لذت میبردم ...وارد باغ که شدیم بیشتر مهمونا اومده بودن ...شهرزاد اومد جلو و گفت :چرا انقدر دیر اومدی ؟همه اومدن سراغتو میگرفتن .. شهرزاد صورتمو بوسید و گفت :ایشالا تو عروس بشی چقدر موهات بهت میاد ...کیمیا عروسک شده بود تو لباس گلبهی ...همه چیز عالی بود و با کیفیت..رفتم با مهمونا خوش و بش میکردم و خوش امد میگفتم که مادر کیمیا منو برد به سمت میزهای اقوامش اون لحظه هیچ وقت قابل توصیف نیست پاهام میلرزید و دستهام یخ کرده بود اون یوسف بود که سر میز نشسته بود وای خدای من کیمیا برادر زاده یوسف بود ...چقدر پیرتر شده بود فقط چشم تو چشم شدیم هنوزم چشم های زاغش گیرا بود تو اون خنکی هوا عرق کردم بلند شد سرپا اون از من بدتر شوکه شده بود..
-همه چی درست میشه ...مریم و پارسا اومدن تا برای رقص بریم ...نمیخواستم بلند بشم ولی مهران دستمو گرفت و گفت :بامن میرقصی؟ چقدر اون شب مهران عوض شده بود بلند شدم و باهاش رفتم وسط دستهاش دور کمرم حلقه کرد و موزیک عوض شد و رقصیدیم دروغ چرا هنوزم حواسم پی یوسف بود..ولی برای اولین بار یه حس عجیبی تو وجودم بود نسبت به مهران...شهرزاد که همه چیز رو فهممید اونم شوکه شد و رفتم سراغ شاهین نگاهش که کردم گفت :گوشتش زیر دندونمه هرکاری با تو و خانواده ام کرد تلافی میکنم اونروز من خواب نبودم و همه چیزایی که به شهرزاد گفتی رو شنیدم خدا کیمیا رو گذاشت سر راهم تنها دختر خانوادشون..اون اشغال زن داره ولی میدونستی بچه دار نمیشه و مشکل از خودشه...دستشو گرفتم و کشیدمش کنار و گفتم تو غلط کردی چه فرقی بین تو اون هست اون انقدر عوضی بود که ابروی هرچی مرده برد تو نمیتونی مثل اون باشی تو درستی تو برادر منی تو از خون منی من عشقم پاک بود ولی اون فقط ازم سواستفاده کرد..شاهین اگه روزی مثل اون بشی دیگه به روت نگاهم نمیکنم..ولش کردم و داشتم میرفتم پیش مهمونا که یوسف به طرفم اومد درست روبروم رسید و گفت :سوگند تویی ؟چقدر خوشگل شدی ؟باورم نمیشه شاهین برادر توست .هنوز مجردی؟ حالم از لبخندش بهم خورد از کنارش بی تفاوت گذشتم و رفتم..تا اخر مجلس اصلا نگاهشم نکردم بعد از رفتن مهمونا ...خانواده ها موندن یوسف نگاهم میکرد و چشم برنمیداشت ازم .....
,
هزاربار شکر کردن خدا کمه واسه درمان درموندگی دختری مثل من ..رنگ عشق من به یوسف و مهران فرق داشت .. اینبار انتخابم هم عاشقانه بود و هم عاقلانه.. خداروشکر که احساس منم نسبت به مهران محکم بود ، اون شب سنگامو با خودم وا کندم، حقیقت این بود که دیگه حسی جز تنفر به یوسف نداشتم...
-سوگند عجله نکن من میگیرمت من غلط کردم اونموقع خریت کردم الان تازه میفهمم تو کجا و بقیه دخترها کجا ...خندیدم اون لحظه از ته دل خندیدم و گفتم شکر که تو ولم کردی و خدا مهرانو بهم داد ..یوسف خیلی شیطان صفت بود تو جوابم گفت :مجبوری خواسته های منو براورده کنی وگرنه به مهرانت میگم با من رفیق بودی ...تفی به صورتش انداختم و از کنارش گذشتم ...مهران مردی بود که هیچ وقت تنهام نزاشت و با شناخت کامل عاشقم شد...شاید زندگی من سرشار از اشتباه بود ولی خواستم درس عبرتی باشه برای تمام دخترهای سرزمینم که هزاران یوسف در کمین سواستفاده از عشق پاکشونه ...شاید الان که یه پسر چند ماهه دارم و خوشبختم از نظر مالی تفریحی و درک و فهم مهران هیچ وقت با یوسف خوشبخت نبودم گاهی حکمت مارو خدا میدونه ولی ما ندونسته طالب چیزی هستیم که سرشار از بدی برای خودمونه ....اسم کوچولوی ناز من کوروش و خداروشکر که رنگ و بوی خونمون با اومدنش بهشتی شد تا جایی که مادرمهران مهاجرت کرد ایران تا نزدیک نوه اش باشه و انگار بعد سالها باز خودش مادر شده ...دیگه یوسف رو ندیدم و شاهین هم باهاش رفت و امد نداره و اوناهم صاحب یه پسر شدن شهرزاد خواهر نازنینم مثل قبل خوشبخته و کارگاه خیاطی داره و موفق ...پدر و مادرم برگشتن طالقان و اونجا رو زمین های پدریم ویلا ساختن و زندگی میکنن و من هر روز چشم هام به چشم های مردی باز میشه که اول دوست و رازدارمه و بعد همسرم ...انقدر محبت و عشق ورزیدنش درست و حساب شده است که همیشه من بهش بدهکارم یک عمر عزت و احترام یک عمر خوشبختی یک عمر موفقیت ....من خیلی تو اون یکسال بعد خودکشی عذاب کشیدم قابل وصف نیست ولی اون یکسال هزارسال بود و اگه مهران نبود حتما دوباره خودمو کشته بودم...یادش بخیر مادربزرگم میگفت پیشونی منو کجا میشونی ...سرنوشت چیز عجیبیه ولی همون موقع که توقع نداری یکی هست که درست لبه پرتگاه نگهت میداره فقط کافیه بهش ایمان داشته باشی و اون فقط خداست ....