شایان قسمت اول - اینفو
طالع بینی

شایان قسمت اول

توماشین منتظرعروس بودم تابیادوبریم لحظه هامون روشروع کنیم..گوشیم زنگ خوردشیمابودچقدشیمابرای من عزیزبود گفتم جانم مامان؟


گفت:شایانم مامان شناسنامه ات کجاس پیداش نمیکنم بدم به عاقد؟گفتم مامان شیماجان دلم توجیب خودمه 
گفت:قربونتون برم مامان قربون خودتوعروست بشم زندگیم😍😘
گفتم خدانکنه عزیزم حالامیخوام برات یه گونی نوه بیارم😉
خندیدگفت اگه امروزازخوشحالی طوریم نشه دیگه صدسال به عمرم اضافه میشه 
گفتم حتماهمینطوره مامان جون کاری نداری؟گفت زودبیاید گفتم چشم
بازم بحث شناسنامه میش اوندومن دلم گرفت شناسنامه مودراوردم نگاش کردم شایان راد فرزند امیر راد....
امیر راد...کسی که هرپسری آرزوش بودپدرش امیررادباشه
امیر که اینروزابابا صداش میکردم هم ازنظرمالی وهم اخلاق وموقعیت اجتماعی درجه یک بود ولی این خودمن من نبودم این من واقعی نبودم همین بودکه باعث میشددلم بگیره پرت شدم به دنیای کودکی ازعمه خانوم شنیده بودم اکثرش روولی خیلی چیزارو هم خودم یادم بود 
اززبان عمه
فرهادیه بارازدواج کرده بودیه پسر اززن اولش داشت نفهمیدیم راست میگفت یانه ولی پاشوکردتویه کفش که زنم خرابه میره دنبال کارهای خلاف بایدطلاقش بدم مااصرارداشتیم که اگه راهی هست بخاطرپسرت اینکارونکن.
ولی تصمیمش جدی بود رفتن دادگاه وتوافقی جداشدن فرهادآدم خوبی نبودزیادی خسیس بود بعدرفتن زنش دلم خون میشدبراپسربزرگش باااینکه وضع مالیش بدنبودپسره بیچاره رومجبورمیکردبره ازتوآشغال ها پلاستیک وکارتن جمع کنه واینجوری خرج خودش رودربیاره مادرش فهمیداومدپسرش روبردپیش خودش چندماهی میگذشت که فرهادبازم سازمیخوام ازدواج کنم راه انداخت یکی ازهمسایه هاش یه دختربهش معرفی کرده بوداومدبه من گفت اقدس بیابریم خواستگاری گفتم من باتوخواستگاری بیانیستم فرهادتوزن نگهدارنیستی تودلت نمیادبراخودت خرج کنی چه برسه برای زن وبچه ولی قسم خوردکه نه وغلط کردم وزندگیم نابودشده واین حرفاانقداز جز کرد تامنوراضی کردبریم براش خواستگاری رفتیم خونه ای که بهمون آدرس داده بودن دختره هم مطلقه بودولی چه خانواده خوبی بودن پدرش یه آدم خیلی خوب بودکه توهمون نگاه اول میشدفهمیدچقدرمظلومه باکلی ناراحتی ازسوهراول دخترش گفت که هم معتادبوده هم روانی تودلم گفتم نیست که این خیلی بهترازاون قبلیه دختره چایی آوردورفتن بافرهادحرف زدن ودرعین ناباوری همونجا جواب مثبتشون رواعلام کردن حتی من وقت نکردم بادختره حرف بزنم بگم این چجورآدمیه.....



نمیدونستم چیکارکنم که این ازدواج بهم بخوره هرکاری کردم چیزی به ذهنم نرسیدازخونه دختره بلندشدیم واومدیم توراه به فرهادگفتم فرهاداون خانواده به تونمیخورن بیخیال این ماجراشو گفت اتفاقاچون دخترآرومیه ببین چجوری خوشبختش کنم.
دیگه راهی نبودانگارتقدیراون دخترسیاه بخت که اسمش پریوش بودبه فرهادماگره خورده بود...
رسیدیم خونه ماجرارو به پسرام گفتم اونام سرتاسف تکون دادن چون میدونستن فرهادچجورآدمیه..
روزعقدفرهادوپریوش رسید سی ملیون پول نقد وچهارده تاسکه مهریه پریوش شد..بدون هیچ وخرید وهیچ چیزی دختره سیاه بخت رواوردیم توخونه فرهاد...روزهامیگذشت وفقط ازسرووضع دخترمیفهمیدم که فرهادچه بلایی داره سرش میاره..بیچاره مادرت خیلی بااآبرو بود اصلا دم نمیزد ازروزهای سختشون...من خونه ام تعمیرات داشت رفتم که برای مدت کوتاهی توزیرزمین خونه فرهادزندگی کنم...اکثرموقع ها صدای مادرت رومیشنیدم که التماس میکردفرهادیواش تر خواهرت میشنوه بده حالا فک میکنه بخاطر اونه که معرکه گرفتی بدتر دلم آشوب شده بود به حال این دختر...یه شب خواب بودم که حس کردم یه چیزی محکم خورد به درخونه ازخواب پریدم دروبازکردم دیدم پریوشه مادرت باسرو روی خونی...محکم زدم توسرم وتابخوام براش کاری کنم فرهاد ازپله ها اومدپایین وگرفت ازموهای پریوش وکشون کشون خواست ببره بالا که دادزدم ولش کن نفهم ازمن میترسیدپدرت ولش کرد مادرت روبردم توخونه زخم هاش و بستم گفتم چی شده آخه؟چرابه این حال انداختت؟باهق هق گریه گفت بهش گفتم بریم خونه بابام
گفتم مگه نمیبرتت خونه بابات؟
دختره بیچاره مثل ابربهارگریه میکرد
گفت سه ماهه که نبرده خونه پدرم
گفتم زنگ بزن پدرت بیادببرتت گفت دیروقته نمیتونه ولش کن گفتم جونت روبرادروبرو تابچه نداری این فرهادآدم بشونیست...
دختره گفت نمیشه آبروم میره من یه بارم قبلاطلاق گرفتم اگه بازم طلاق بگیرم مامانم دق میکنه😔
چقددلم براش سوخت دیگه ادامه ندادم نخواستم نمک روی زخمش بشم
گفتم برای چندردز برو که یکم فرهاد بترسه قبول کرد وزنگ زد برادرش اومددنبالش وبردش چقدرخانوادش مظلوم بودن هربرادری خواهرش روتواون حال میدید شوهرش رومیکشت ولی داداش پریوش لام تاکام چیزی نگفت بعدیک هفته بازم اصرارفرهادبه من شروع شد که توروخدابیابریم دنبالش من دوسش دارم گفتم چه غلطا دوس داری واونقدرکتکش زدی؟
گریه والتماس کردک عصبی شدم ونفهمیدم رفتیم دنبال مادرت وآوردیمش..
هیچ چیز درست که نشد روز به روز داشت بدتر میشد...

اوضاع زندگی فرهادروزبه روز بدتر میشد تااینکه یه روز ناگهانی وبیخبرگفت مامیخوایم بریم بانه مسافرت!
نمیدونستم چی بگم؟
ولی دلم به این سفر روشن نبود
اخه فرهاداهل مسافرت نبود فهمیدم قصدهای شومی توسرشه البته نه اینکه بخوادقاچاقی چیزی کنه ازاین عرضه ها اصلا نداشت
ولی خب دلم آروم نمیگرفت به مادرت گفتم چرا میخواید برید؟گفت نمیدونم یهوفرهادگفته که بریم
راهی شدن ودل من آشوبترشد هرچندساعت زنگ به مادرت میزدم که ببینم چه خبره چیکارمیکنن😔
ولی مادرت بازم خانومی میکرد چیزی نمیگفت ازمسافرت که برگشتن دیدم پای مادرت می لنگه گفتم چی شده؟گفت خوردم به یه ماشین اصرار کردم که باید گوشت بذارم روش کوفتگیشوبگیره تاشلوارشو زدبالا قشنگ معلوم بود جای مشت فرهاده😔
ازپریوش خجالت میکشیدم بخاطر کارفرهاد باشرمندگی پاشوبستم وچندوقت کشیدتاخوب بشه ولی بازم صدای مادرت روشنیدم ورفتم بالا
اونجامتوجه شدم که مادرت بارداره
خدامیدونه که به چه حالی افتادم گفتم خدایاعظمتت روشکریه خانواده تونازونعمت افسوس یه بچه میخورن اونوقت به این فرهاد دوتابچه میدی چه گلی به سراون پسرش زد که بازم بهش بچه دادی اخه دلم فقط برای تومادرت میسوخت تلزه اونجافهمیدم که بانه هم برده که شایدبچه باتکون ماشین سقط بشه ولی شایدحکمت خدابود که سقط نشی بمونی والان مرهم دردهای عمه بشی
البته لعنت به من که مقصرهم بودم شایدخدااصلا تورو فرستاده بود که آروم جون این خانواده بشی😔
تودوران بارداری هم فرهادهمون مردعوضی بودکه بود وهیچ فرقی نکرد ده تاهم بچه می اومدفرهادآدم نمیشد اینومطمن بودم...
نه مادرت ورودکترمیبرد ونه جایی که من باپول خودم بردم سونوگرافی که گفت مبارکه دوقلوهستن😯یه دخترویه پسر کم مونده بودهمونجازاربزنم ولی گفتم این دخترچه گناهی کرده بذاربرای چندساعت حداقل ذوق کنه
تبریک بهش گفتم شیرینی خریدیم واومدیم خونه
فرهادتافهمیددوقلوعه بچه گفت ماکه توفامیل دوقلونداریم چجوری ابنادوقلوشدن که بافریادمن ساکت شد ودختربدبخت مث ابربهارگریه میکرد
همه بلایی سرش اورده بودالانم تهمت زدن هاشروع شده بود روزهای سخت بارداری پریوش میگذشت ولی فرهاداجازه نمیدادکه مادرت بره پیش خانوادش یامادرش بیادخونشون وازپریوش مراقبت کنه بعدکلی سختی که توبارداری کشید بالاخره روززایمان فرارسید...پدرمادرپریوش سیمونی اوردن چیدن توخونه وراهی بیمارستان شدیم بعدبه دنیااومدن شما ومرخص شدن مادرت به محض اینکه رفته بودن خونه فرهادبه پریوش گفته بود باید..

به محض اینکه ازبیمارستان مرخص شد واوردن خونه فرهاد به پریوش گفته بود به مادرت بگواینجانمونه!
من خرج اضافی ندارم که بدم به خوردمادرت...
طفلک پریوش بااون شرایط سخت زایمان ودوتابچه موتددست تنها روزهاگذشت وگذشت به تلخترین شکل ممکن هرروزدعوا وکتک برای مادرت😔 همون موقع فرهاداسم شماروگذاشت مهردادومهوش...شمادیگه چهارساله شده بودید.

اززبان شایان
اره یادمه اون روزهارو قشنگ یادمه مامان کتک میخوردومن مهوش روبغل میکردم ومیرفتیم تواتاق گوشش رومیگرفتم که صدای اونارونشنوه....
مهوش خیلی دل نازک ومهربون بود دلم براش میسوخت نمیدونستم چیکارکنم که ساکت بشه...دلم برای مادرم هم سوخت...
بابام آدم خوبی نبودولی بابام که بودنمیتونستم دوسش نداشته باشم..
یادمه اونروزا فرهادمارومیبرد بیرون پارک وجنگل ولی آخرشب مامانم رومجبورمیکردازتو آشغال ها کارتن جمع کنه بفروشیم بچه بودم ولی انقد میفهمیدم که جای مادرمن توآشغال هانیست😭
کاری هم ازدستم برنمی اومد...
چه روز بدی بود...بازم باباومامان دعوا میکردن فرهادعصبانی بود خیلی عصبانی بود...پریوش رو بدجورکتک میزد مهوش پرید بغلش کردکه نذاره کتک بزنه مامان رو ولی اولین لگدی که زدنمیدونم ازکجای مهوش خورد ولی مهوش درجامرد😔
من چیزی ازمرگ نمیدونستم فقط میدونستم مرگ ترسناکه...
ولی پریوش خودشومیزدومیگفت کشتی بچموکشتی😭😭😭
من ازفرهادمتنفر شدم خواهرقشنگم روکشت اون خواهرمنوکشت😭
فرهادوبردن زندان منم بامامانم زندگی میکردم مامان توآرایشگاه ها کارمیکرد ن اینکه آرایشگرباشه نه کارای نظافتی میکرد وبه هرسختی بودمنوبزرگ میکردبعددوسال ولی مامانم پول نداشت که فرهادرو اعدامش کنه رضایت داد اون اومدبیرون منوبرد خونه خودس حتی مامان پول نداشت که شکایت کنه ومنوازدست فرهادنجات بده خیلی روزای بدی بهم میگذشت...انقدی بدبوداون روزاکه حدوحساب نداشت...صحنه های کثیفی ازفرهاد ودخترعموش که خراب بودتوذهنم ثبت شد..مثل یه دیوونه شده بودم...تااینکه همین عمه اقدس اومدبهم گفت مهرداد دوسداری ببرمت یه جای خوب؟
گفتم اره عمه اره منوببرپیش مامانم دلم براش تنگ شده گفت مامانت رفته یه جایی که نمیتونه بیاد ولی میبرمت یه جاکه خیلی دوست دارن...اونجاهمه چی داری
گفتم نمیخوام عمه من فقط مامان رومیخام گفت نه مامانت دیگه نیست
منوبردتویه پارک همون پارک اولین جایی بودکه شیمارودیدم شیمابهم گفت بریم عزیزم؟
نمیتونستم بگم نه چون ازهمه میترسیدم
باشیماراهی شدیم منوبردتوفروشگهای خیلی بزرگ کلی برام خریدکردچیزایی که من حتی اسمشم بلدنبودم...

شیمابرام خریدکردویه دست ازلباس هاروتنم کردخیلی قشنگ بودمن تاحالا لباس خوشگل نداشتم مامان که پول نداشت بخره فرهادهم که نمیخرید تودلم گفتم اگه مامان اینجورببینتم چقدخوشحال میشه😊
نمیدونستم بایداسم شیمارو چی صداکنم لباسش روکشیدم گفتم منومیبری خونمون؟
گفت خونتون چیکارکنی؟گفتم میخوام لباساموبه مامانم نشون بدم
میشه یه چیزم برامامانم بخرید؟
گفت باشه میخرم براش به یه شرطی؟
گفتم چه شرطی؟
گفت میریم خونه مامانت کادوهاش روبده باهاش خداحافظی کن وبعدباهم میریم تهران😊
گفتم تهران کجاست 
گفت یه شهردیگه
میدونی عزیزم من یه خونه خیلی بزرگ تهران دارم اونجاحتی استخرداره کلی درخت توهرچی بخوای من برات میخرم
گفتم دوچرخه هم میخری؟
گفت اره هرچی که دلت بخوادولی به یه شرط
گفتم چه شرطی گفت به شرطی که به من بگی مامان شوهرمم فردامیاد تومیبینیش
اونم خیلی مهربونه به اونم بگو بابا
گفتم به اون میگم بابا ولی به شمانمیگم مامان اخه من یه مامان دارم اون منوخیلی دوست داره😔
شیمایه غم تمام چهرشوگرفت
گفت منم خیلی دوستدارم میدونی من قول میدم خیلی مهربون باشم باهات توم منودوست داشته باش به هردومون بگومامان ولی قول میدم هروقت میام اینجاببرمت پیش مامانت اخه مااینجاویلاداریم وخیلی میایم اینجاگفتم نمیخام گفت بیابریم حالابرامامانت هرچی دوس داری بخر
گفتم میشه ازلباسای خودت براش بخری لباسات خیلی خوشگله گفت باشه😊
یه مانتوبراش خرید گفت اینودوستداری؟
گفتم اره خیلی خوشگله😍 (از زبا ن شیمادلم براش میسوخت گفتم خدایاکمکم کن مادرخوبی براش بشم😔)
شیمابهم گفت خونه مامانت روبلدی؟
گفتم نه گفت ولی من خونه عمت روبلدم میریم ازعمه ات آدرس مامانت رومیگیرم 
گفت
ینی منودیگه نمیبری پیش بابا؟
گفت نه عزیزم 
تودلم خوشحال بودم که دیگه منوپیش فرهادنمیبره من ازفرهادمیترسیدم😔
رفتیم درخونه عمه آدرس مامانم روازش گرفت خودش ماشین داشت تومسیرهمش دلم گیلی ویلی میکرد که زودتربرسم پیش مامان وبغلش کنم حتماازمانتویی که خریدم خوشحال میشد😍
جلوی در بودیم هرچی درمیزدیم در رو بازنمیکرد
شیماگفت بریم؟گفتم نه میدونم خونه اس جایی نداره که بره
خانوم همسایه هم گفت من ندیدم بره بیرون ولی هرچی درزدیم بی فایده بود آخرش شیما که معلوم بوداسترس گرفته گفت بیابریم مهرداددوباره میارمت اینجانگران نباش شایدمامانت خونه نیست😔دستموکشیدومنوبرد
رفتیم ویلاشون چقدربزرگ وقشنگ بود همش دلم میخواست مامان هم پیشم بود 

.
.ویلای دوبلکس که البته اونموقع ها نمیدونستم دوبلکس ینی چی وبهترین خونه ای که دیده بودم خونه عمه ام بود که یه دست مبل داغون ازسمساری خریده بودن☹
پرده های مخمل زیبا مبل های سلطنتی وبزرگی ویلاباعث شدبه وجدبیام و خوشحال باشم شیپاگفت توغذاچی دوست داری؟
لازم به فکرکردن هم نبودم چون تقریباآرزوم بودکه ساندویج بخورم سریع گفتم ساندویج 
گفت ای جانم عزیزم چشم
گفتم شمام ساندویج دوسداری؟
گفت نه برای من ضررداره من شام نمیخورم
نگهبان ویلارو فرستادبرام ساندویج خرید 
وای که چقدر اون ساندویج خوشمزه بود😋
هنوزم ازفکرکردن بهش به وجدمیام😊
بعدازخوردن شام شیماباهام کای بازی کردوخوشحال بودم اصلانمیدونم کی خوابم برده بود
فرداصب که باصدای مهربون شیماچشمموبازکردم همسرش که تقریبا آقایی باسن نزدیک به پنجاه سال هم کنارم بود اونم بغلم کردوغرق محبتم میکردن همون یک روز کافی بودتابهشون علاقه مندبشم اونروز هم به شهربازی وپارک وناهاربیرون گذشت عصری کهگفتن میخوایم بریم تهران تازه یادمامانم افتادم بالحن التماس گونه گفتم میشه بریم پیش مامانم😔شیماگفت بریم رفتیم ولی درکمال ناباوری من وحتی شیماهمسایه ها گفتن صبح اسباب کشی کردورفت😔کلی گریه کردم خیلی ناراحت بودولی امیر همون که قراربودبشه بابام بهم گفت مردباش گریه نداره باهم برمیگردیم ومادرت روپیدامیکنم
کلی ازحرفش خوشحال شدم ورفتیم تهران وقتی رسیدم خونشون تازه دیدم ویلاشون هیچی نبوددرمقابل خونه ای که دارن شیماگفت عزیزم من ازامروز توروشایان صدامیکنم😊
دوسداری اسم جدیدتو؟گفتم اره 
گفت فردامیریم برات وسایل اتاق میخرم هرچی که بخوای ازتخت تاهراسباب بازی که بخوای خوشحال خوشحال بودم حس خوشبختی تموم وجودموگرفته بود😌
بهم گفت این مولوک خانم خدمتکارخودتوهستش هرچی که خواستی بهش میگی چون من خیلی وقت ها خونه نیستم ماقراره یه جشن برای ورودتوبه خونمون بگیریم وتوبایدشیوه برخوردبافامیلای مارویادبگیری دوست دارم خیلی سروزبون دارباشی تاهمه مثل من تونگاه اول عاشقت بشن😊
راستی یادم رفت ازخودم بگم من موهام طلایی وفر بود وچشم های آبی داشتم پوستم هم به سفید برفی بودواین زیبایی روهم ازفرهاد که ازخودش وزیباییش متنفربودم به ارث برده بودم..... 
مولوک خانوم تقریبا شصت سالش بود بهم گفت بفرماییدبریم بالا دریکی ازاتاق هارو باز کردوگفت خانوم گفتن تاوقتی که اتاق خودتون آماده میشه تواین اتاق ساکن بشید...وارد اتاق شدم همه جی سفید بود چقدتمیز بودن پریدم روتخت وخوابیدم 
یک جشن خیلی بزرگ برگزارکردن ومنوبه همه فامیلاشون معرفی کردن بین فامیلاشون تنهاکسی که بامن گرم گرفت باحضورکلی بچه که همشون به من به چشم اضافی نگاه میکردن فقط یه دختربه اسم آرنیکا که خواهرزاده شیمابودوتقریبا هم سن من بامن گرم گرفت وتوکل مهمونی حواسش به من بود 
توپچ پچ خانوم های مسن که اونجا بودم میشنیدم که میگفتن این خرس گنده روازکجاآورده شیما این که به اون نامحرمه😞
وای من که حرفی برای گفتن نداشتم وشایدمعنی این حرف روهم نمیدونستم حتی🤔
ولی بعدمهمونی به شیماگفتم مامانم 
گفت جونم مامان ؟
گفتم اون خانوما میگفتن که من به شما نامحرمم!
گفت اشکالی نداره توبه این حرفاتوجه نکن مهم اینه که ماهمدیگرودوست داریم وتومث پسرمنی😊
موهاموشونه میزدوکلی مواد بهش میزدتافرهاش خوش حالت بشه
چندوقتی گذشته بودومن تقریبا به وضعیت خونه شیما عادت کرده بودم وشیماهم خیلی منودوست داشت شوهرش امیر که این روزامن باباصداش میزدم هم خیلی مهربون بودولی خیلی کم توخونه بودالبته شیماهم روزی چندساعت سرکارمیرفت..شیماجواهرفروشی داشت...وامیر کسی که حالامن رسمااسمم هم توشناسنامه اش بود مهندس بود تقریباتمام فامیل هاشون خیلی پولداربودن..روزهای اول مهرماه در راه بود وشیما برای من لوازم مدرسه خریدوفرستادم مدرسه چقدتومدرسه بهم خوش میگذشت چه حس غروری میگرفتم وقتی بچه ها همه پولداربودن و منم چیزی کم ازاونا نداشتم😍
تودنیای کودکی خودم غرق شده بودم
دلتنگ مامانم میشدم ولی دوست نداشتم برم پیشش چون میدونستم وجودمن باعث دردسره براش😔
اولین جرقه انتقام من ازفرهادوقتی زده شد که باشیماوامیررفتیم شهرمون وبطوراتفاقی فرهادرو توخیابون دیدم خیلی میترسیدم خودنوپشت امیرقایم کردم ولی فرهادبزورمیخواست منوبکشه ببره گریه کنان گفتم مامان من بااین نمیرم من میترسم
شیماگفت مگه من مردم که این مریض روانی توروببره که یهوامیرهرچی پول توجیبش بود که خیلی زیادهم بوددراوردوداددست فرهادگفت برو 
این بچه تونیست اشتباه گرفتی..
فرهادکه چشماش برق میزدازخوشحالی گفت اره اره این بچه من نیست اشتباه گرفته بودم
اونجایه حسی وجودموگرفت گفت شایان توپسرنیستی اگه تاوان تمام بدبختیاتوازاین نگیری😞
شیمابه امیرگفت اشتباه کردی که بهش پول دادی
حالا هرروز میخوادبیاد که پول بگیره امیرگفت نه نترس اون ماروپیدانمیکنه اینم یه بدشانسی بودتموم شد...
امیردستش روکشیدروسرمن بادستش اشکاموپاک کرد وگفت بریم مردکوچولو؟
سرموبه نشانه تاییدتکون دادم 
برخوردخونسردامیرباعث شدمنم یکم حالم بهتربشه
به شیماگفتم بریم مامانم روپیداکنیم؟
گفت عزیزم من قبلاپرسیدم مامانت رفته یه جای خیلی دور من نمیدونم اون کجاست ولی سعی میکنم پیداش کنم زودزود...برگشتیم تهران وشیمامنوثبتنام کردباشگاه وکلاس پیانو ولی کلاس پیانوروبیشتردوست داشتم چون آرنیکاهم بامن می اکمد یه جورایی آرنیکامنویادخواهرم مینداخت گاهی وقتابه خودم میگفتم اگه خواهرمنم مونده بودالان همینقدرشده بودموهاشم مث آرنیکابلندبلندبودومن براش خرگوشی میبستم😔ولی حیف که خواهرنازنین من قربانی خشونت یه ادم عوضی شده بود.
یه روز بعدکلاس به شیماگفتم میشه آرنی هم بیادخونه ما؟
گفت اگه مامانش اجازه بده چراکه نه😉
ازمامان آرنیکااجازه گرفتیم وآرنیکااومدخونه ماوتواتاق من 
بهم گفت شایان یه چی بگم؟
گفتم بگو؟
گفت چجوری تو یهو به دنیااومدی🤔
عمه منم تازه بچه آورده ولی اون خیلی کوچیکه توچجوری وقتی اومدی خونه خاله انقدبزرگ بودی؟
گفتم بودم که بودم😞
گفت ازمن ناراحت نشودیگه سوال بود خب😏
وقتی بی توجهی من رو دید فهمیدناراحتم گفت ببخشیددیگه تکرارنمیشه😔
ولی دیربود من یهودنیای بچگیم اومده بودجلوچشمم وباعث شده بود اشکام جاری بشه
آرنیکا گفت شایان چی شد
اگه میدونستم انقدلوسی اصلانمی اومدم اینجا بعدشم کیفش رو برداشت که بره
گفتم نه آرنی نرو میدونی من یادیه چیزایی افتادم که اصلاخوب نیست اونامنوناراحت کردنه تو.
روزهای کودکی پشت سرهم وبه خوبی وخوش میگذشت وتنها چیزاذیت کننده کابوس شب هایی بودکه همش خواب میدیدم خواهرم درحالی که بغل مامانم هست منوصدامیکنن ولی تامیخواستم جواب بدم بهشون ویا برم سمتشون چشمموکه بازمیکردم توبغل ملوک خانم یاشیما وامیربودم که میگفتن چیزی نیست عزیزم خواب دیدی...
تقریبا به روزاهاس دوزده سالگی رسیده بودم وسه پسرهجده ساله هم که باپدرش برای کارای خونه می اومدن خونمون برام فیلم های ترسناک می آوردودورازچشم شیمانگاهشون میکردم...فیلم هایی که همش خون وخونریزی بود این باعث شده بودیکم روحیه ام خشن بشه...بازم یه شب خواب دیدم ولی این خواب فرق نیکردخیلی ترسناکتربود...خواب دیدم تمام لباسای فرهادخونی بود...یه چاقوبزرگ تودستش وحمله کرد به مامانم اونوباچاقوتیکه تیکه کردبعدم بادسش خواهرم روبهم نشون داد که سرش روبریده بود وشروع کرد به خندهای شیطانی بلندکردن من به سمتش حمله کردم ولی نرسیدم بهش..بازم شیمابودکه میگفت شایانم شایان جان بیدارشو....
عزیزم خواب دیدی چیزی نیست😔ولی اینبارمن گریه میکردم میترسیدم مشکلی که بود من نمیتونستم ینی روم نمیشدکه ازشیمابپرسم مامانم کجاست...اون خیلی به من لطف کرده بود ومیترسیدم که اگه ازش بپرسم مامانم کجاست خیانت به محبت هاش بشه ودلش بشکنه..ولی دلم میخواست مامانم رو پیداکنم بعداون خواب همش استرس گرفته بودم که نکنه فرهادبلایی سرمامانم اورده باشه؟
حتمااین خواب هانشانه ای بودن ولی نمیدونستم نشانه چی هستن😔
شایدم مامانم به کمک من نیاز داشت..
درسام رو میخوندم ولی دیگه اون شایان آروم وباکلاس نبودم ودائما درحال دعواکردن باهمکلاسی هام بودم...شیمابالاخره ازوضعیت کارای من خونش به جوش اومد وگفت اگه تکراربشه نمیذارم بری مدرسه اصلا درشان تونیست که با اینجوربچه ها دعواکنی!خیلی دعوام کرد ومنم بااشک رفتم تواتاقم
یک ساعتی شد ک توخلوتم به مامانم فک میکردم که دراتاق روزدن گفتم کیه؟شیماگفت شایان میتونم بیام تو؟
گفتم بفرما
اومدتشست کنارم گفت پسرم منومیبخشی؟ناراحت بودم ازدست کارات چون ازتو چنین چیزایی بعیدبود من نمیدونم کجای تربیت کردنم اشتباه بوده که تو وقتی سربازی فوتبال کل میندازی بارفیقت بزنی دهنش پرخون شه؟من اینارو کی یاد تودادم؟
اصلا توتاحالا صحنه دعوا دیدی؟که اینقدرماهرانه دوستت روکتک زدی؟
خیلی عصبی بودم گفتم اره دیدم دیدم صحنه قتل هم دیدم من دیدم ک بابام خواهرموکشت وهق هق گریه امون روبرید شیما بغلم کرد گفت آروم باش مامان ببخشیدناراحتت کردم من اشتباه کردم😔
فردای اونروز شیما بزور منوبرد پیش روانشناس وبه تصور خودشون میخواستن گذشته منو ازذهنم پاک کنن ولی کاملا برعکس شد ومن تمام گذشتم برام زنده شد.تازه پاگذشته بودم توپونزده سالگی واوج غرور خودم که ازطریق یکی ازهمکلاسی هام یه چاقوخریدم وتوی صدتاسوراخ قایم میکردم که شیمانبینتش ولی هرشب درش می آوردم نگاش میکردم وتوذهنم تصورمیکردم شبی رو که باهمین چاقوبه زندگی فرهادپایان میدم کسی که میتونست یه پدرخوب برای من وخواهرم باشه ولی نخواست اون مامان منو آواره خونه خرابه کردجای مادرمن تواون خونه ها نبود من ازش بدم می اومد وحتی این زندگی قشنگ توقصربزرگ راد هم نمیتونست منوازتصمیمم برگردونه😔...ولی تنها مشکلی که وجودداشته این بود که نمیدونستم فرهادومامانم کجان ونمیتونسمم برم دنبالشون وبایدبازم صبرمیکردم تابزرگتربشم....
دوسال دیگه هم باهمون روال بی خبری گذشت خودم تصمیم گرفتم دنبال مادرم بگردم ولی کجاباید میرفتم؟ازکی سراغشومیگرفتم من فقط یه چهره ازمادرم توذهنم بودکه حتی نمیدونستم تاچه حدی درسته😔تمام سعی خودم رو کردم تادرست یادم بیارمش رفتم کلانتری وپرسیدم به دنبال هویت خودمم باید چیکار کنم راهنمایی ام کردن ازشون خواستم که چهره مامانم روهم برام طراحی کنن که گفتن معلوم نیست درست میگی یااشتباه بهتره فعلاباروزنامه واسم وشهردنبالش بگردی ...اولین اعلامیه چاپ شدوتوکل کشورپخش شد کلی امید به من برگشته بود و همش منتظربودم که کسی زنگ بزنه وبگه من مادرتم😊بگه منم الان خوشبختم😍چون خوشبختی حق مادرمظلوم من بود...
روزاول...روز دوم...روزسوم...روزهای درپی هم گذشت وخبری ازمادرمن نشد...خبری نشدتافکراینکه فرهادبلایی سرمادرم آورده توذهن من قوت بگیره..قوتی که داشت خودمنوازپادرمی اورد تحمل روزها وثانیه ها برام سخت وسخت ترمیشدولی چاره ای جزتحمل نداشتم...
نمیدونم چی شد که دستم به سمت گوشی رفت وشماره آرنیکارو گرفتم بعدااحوال پرسی بهش گفتم آرنی میشه باهات حرف بزنم گفت آخه داشتم میرفتم کلاس ولی سریع گفت اشکالی نداره نمیرم جانم بفرما...گفتم آرنی من خیلی بدبختم
گفت اتفاقی افتاده باخاله شیمابحثت شده؟
گفتم نه آرنی بحث شیمانیست یادته یبارپرسیدی من ازکجااومدم حالامیخوام بهت بگم😔
گفت من اونموقع بچه بودم اشتباه کردم توروخدامنوببخش
گفتم نه بایدبگم بایدبه یکی بگم تاآروم بشم 
ساکت منتظرادامه دادن من موند بهش گفتم آرنی من تویه خانواده متوسط به دنیااومده بودم من یه خواهردوقلوداشتم که مثل توموهاش خیلی قشنگ بودمن خیلی دوسش داشتم 
گفت دلت براش تنگ شده؟
گفتم آره خیلی زیاددلم براش تنگ شده اون زندگی من بود😔بدترازاون مامانم من دلم برای مامانم تنگ شده ولی خواهرم که دیگه نیست اون رو اون روپدرم کشت وشروع کردم گریه کردن
ازصدای ارنیکافهمیدم ک اونم گریه میکنه باصدای بغض آلودش گفت شایان متاسفم برای خواهرت
ولی خب توپدرومادر که داری میتونی بری دیدن اونا
گفتم نه آرنی نه اون پدرمن نیست اوباعث تموم بدبختی های منه من باعث اینهمه دلتنگی منه😔بالاخره پیداش میکنم ومیکشمش😔
آرنیکا گفت شایان حالتودرک میکنم ولی حرفت رو نه توچجوری میتونی پدرت روبکشی پدرآدم هرچقدم که بد باشه پدرشه اصلا حرفت قشنگ نیست اون خودش هم عذاب وجدان گرفته قطعا من نمیدونم چرااکنکارروکرده ولی اصلاقابل درک نیست ک یه پدر به عمدبچه اش رو بکشه حتما اتفاقی بوده اونم خودش عذاب هاش روکشیده...
هه اون نمیدونست ک فرهاد هیچوقت آدم نشد حتی بعدزندانش کاش میتونستم بهش بگم....

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : shayan
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

سومین حرف کلمه iaxrmu چیست?