شایان قسمت سوم - اینفو
طالع بینی

شایان قسمت سوم

شیماگفت آدرسش کجاست کدوم مرکز علی آدرس رو دادوعمه گفت منم میام بامخالفت علی هم عمه ازتصمیمش برنگشت وراهیی مشهدشدیم...تومسیرفقط میلرزیدم وحالم لحظه به لحظه بدتر میشد انگارتازه

تواون ماشین بلایی که سرم اومده بودرودرک میکردم انقدمسیرلعنتی طولانی شد وکه انگارهزارسال توراه بودیم بالاخره رسیدیم واین مسیرتموم شداول شهرمشهدبودیم وشیماآدرس مرکزرو ازیکی پرسید جلودرمرکزبودیم نفسم به شماره افتاده بودنمیتونسم نفس بکشم انقدی این شرایط برام طاقت فرسابودکه حس میکردم هرلحظه میمیرم ودیگه نمیتونم مامانم رو ببینم...یه مرکز کهنه ساخت وشلوغ ک بااصراربه نگهبانی اجازه دادواردبشیم...شیمارفت سمت خانومی که اکنجابوداسم مامانم روگفت ومنتظرشدیم تابیارنش....تادیدمش حس کردم کمرم شکست ...دیگه نتونستم روی پاهام وایسم وخوردم زمین به زوربلندشدم ورفتم بغلش کردم انقدضعیف ولاغربودکه مث بچه میموندتمام موهاش سفیدبودوصورتش انقدرپیرشده بود که اگه عمه مطمن نبود من شک میکردم که این مامان منه بااشک هایی که مث سیل روان بوددست هاشو میبوسیدم ومیگفتم مامان جان مامانم یه چیزی بگو...ولی مامانم فقط نگاه میکردگفتم چرااینجوریه چراچیزی نمیگه پرستارش گفت زیادکه کلاحرف نمیزنه ولی الان فک کنم شک بهش واردشده چون کسی ملاقاتش نمی اومد اولبن باره شماهااومدین....دلم خون بود هیچ توصیفی نمیتونه به مخاطب برسونه ک اونروزچه حال وهوایی داشتم...انقدبغلش کردم وحرف زدم که گریه کرد آروم اشک میریخت ودلم کباب میشدبرای اشک های مظلومانه اش😔
به پرستارش گفتم مراحل انتقالش به تهران چیه؟گفت تهران مراکزخیریه ک خیلی شلوغ هستن گفتم جای خصوصی چون امیروشیماانقدداشتن که خرج کردن من برای مادرم ناراحتشون نکنه گفت بامدیریت صحبت کنید اول بایدبامرکزتوتهران هماهنگ کنید به مامانم گفتم من مهردادم منویادت میاد من پسرتم مامان لبخندمیزدوبالاخره به حرف اومدوگفت میدونم همین که صداش روشنیدم برام دنیایی باارزش بود چندروزی طول کشیدتاکارهای انتقال مامان به تهران روانجام دادیم وشیماهم برای قدردانی ازپرسنل خیریه تومشهدیه مبلغی بهشون کمک کرد...تقریبا دوهفته ای شد رفت وبرگشتمون به رودبار ومشهد...وقتی رسیدم خونه بلافاصله دوش گرفتم ورفتم ازجای مامانم خیالم راحت شد تومسییر برگشت آرنیکا زنگ زد وحسابی کلافه بود ارنیکا چون آلمان متولدشده بودپاس آلمانی داشت..بهم گفت شایان همه چی تموم شدوساکت موندمیدونستم داره گریه میکنه ای خداچیکارکنم حالا😔

گفتم آرنیکا چی شد؟گفت شایان باباهمه کاراموکرده دوهفته دیگه راهی میشم نفسم توسینه ام حبس بود نمیدونستم چیکارکنم انگارخوشی به من نیومده بودگفتم آرنیکا میرم همه چیزروبه شیمامیگم گفت نه توروخدانگو الان مامان وبابای من هنوز بخاطرماجرای شمال ازدست توشاکی ان و ومطمنم ک علاوه براینکه جواب رد میدن باعث جدایی بینمون هم میشن اشکام جاری شد بازم سایه فرهادبود که داشت یکی دیگه ازخوشی های زندگیمو ازمن میگرفت😔اخه خدا چرابایدیه پدراینجوری باشه که حتی بعدمرگشم سایه اش پسرشو رو رها نکنه دیگه نمیدونستم چی بگم وفهمیدم آرنیکاتمام راه هارو رفته وچاره ای نبوده که راضی به رفتن شده بغض دیگه داشتم خفه ام میکرد بهش گفتم آرنیکا دوسم داری؟باهق هق گفت حتی بیشترازقبل روز به روز بیشترعاشقت میشم شایان گفتم آرنی من بدونه تواینجا چیکارکنم چجوری بگذرونم روزهای بی تورو گفت شایان پاموسست نکن ازرفتن بذاربرم من خودبه خوددارم بین رفتن ونرفتن خوردمیشم مامانم ایناکه قانع نمیشن نرم حداقل توکمکم کن راحت تربرم توآرومم کن تومرد زندگی منی..
این حرفش مث پتک خورد توسرم ینی چی ینی مردباید بی احساس باشه 
گفتم آرنی من هیچوقت نمیتونم بی احساس بشم
گفت نمیخام بی احساس باشی فقط قوی باش خیلی قوی منوپشتیبانی کن تا زیر دلتنگی های دخترانه ام نمیرم من خودم ضعیفم ازتو میخام باروحیه ی بالات به منم کمک کنی
گفتم چشم عزیزم
گفت شایان مامانت حالش خوب بود؟
گفتم اره این مرکز که آوردیمش خیلی خوبه مطمنم روز به روز بهترمیشه
گفت پس حتما برای عروسیمون مامانت خیلی خوشحال میشه که انقدتوخوش سلیقه ای😉
گفتم حتما عزیزم
گفت فردامنم ببرمامانت روببینم
گفتم نه هنوز بروبرگردبعدش نمیخام الان ببینیش 
گفت هرچی شمادستوربدی عزیزم
آرنیکا گفت شایان تورفتی براثبت نام دانشگا؟
گفتم نه حالا وقت هست میرم
گفت آخرین شبی که اینجام باباجشن گرفته😔
مث این میمونه که شب مرگ دخترت روجشن بگیری
گفتم دیوونه تین چه حرفیه خدانکنه اتفاقاخیلی شب باحالی میشه وحتما خوش میگذره بهمون😊
گفت شایان فرداباهم بریم بیرون؟
گفتم بریم عزیزم...
وخداحافظی کردیم دلم بیقرار بودازالان من تنها میشدم بعد ده سال بین خانواده شیما علاوه برعشقم رفیق ده ساله ی من داشت میرفت دخترک مهربونی که ازروز اول حواسش به من بود😔...این خیلی دلگیربود

..
تمام دوهفته قبل ازرفتن آرنیک رو تقریبا باهم میگذروندیم جشنش همون شب آخرکه صبحش بایدمیرفت فرودگاه برگزارمیشد..ردزقبل ازجشن بهش زنگ زدم وگفتم آماده شومیام دنبالت بریم بیرون نیم ساعت بعد دیدمش که داره میادسمت ماشین یه شال کرم رنگ پوشید بود زل زدم بهش وقربون صدقه اش میرفتم تارسیددر ماشین وباز کردگفت شایان دیوونه شدی؟
گفتم عمه ات دیونه اس علیک سلام

خندیدگفت خب حالا سلام ولی خدایی ازهمون دور که داشتم می اومدم دیدم داری باخودت حرف میزنی 
گفتم جلل الخالق این باکی حرف میزنه😂

گفتم قربون صدقه تومیرفتم که انقدخوشگلی😊
گفت من غش وبه چشمک خوشگل برام زد راه افتادم وپرسیدم کجابریم حالا؟
گفت نمیدونم ولی هرجاکه بریم آخرین خاطره من ازایرانه من الان عاشق همه جای ایرانم هرجابری دوست دارم😔
گفتم پس فرارکنیم بریم شمال پیدامون نکن ک توروبفرستن آلمان😉
آرنیک یه جیغ ازخوشحالی زدوگفت بریم😌شایان توروخدابریم😍
گفتم توچقدساده ای اخه دختر ینی مابریم شمال پیدامون نمیکنن اخه این چه حرفیه😑
یکم سست شد ازحرفش ولی بازم میگفت خب شب اخربریم تاپیدام کنن پروازپرید 
گفتم خوگیرمم ک بپره باپروازبعدی میفرسنت😑
گفت اوهوم اره 
دستش روگرفتم وگفتم ارنی ی من😍ناراحت نباش دیگه ناراحت باشی من دق میکنم
همین حرف کافی یودتااشکاش جاری بشه کشیدم کناروایسادم وسرش وبغل کردم گفتم آرنی خواهش میکنم اینجوری نکن گفت شایان نمیشه نمیتونم لباساموکه جمع میکردم انگارزندگیم شد قد همون یه چمدان من بدون تو آخه اونجاچجوری زنده بمونم من دلم برای چشمای سبزوقشنگت خیلی تنگ میشه گفتم من بیشترولی خب زود به زود میای ایران نترس مطمن باش بابات کاری میکنه که تو زودبه زودبیای ایران چون خودشم دلش تنگ میشه توتنها بچه خانواده ای گفت اگه دلتنگ میشدن که این کارو بامن نمیکردن😔
گفتم برای آینده خودته اونادوست دارن توموفق بشی
گفت موفقیتی که دل آدم روبکشه موفقیت نیستمرگ تدریجی هستش
گفتم خدانکنه آرنی بریم پاساژمیخوام برات یه چی بخرم اشکات وپاک کن تابریم بالا دستش وگرفتم وکلی توپاساژچرخ زدیم یه عروسک شبیه خودم بودرو ازپشت ویترین دیدم گفت آرنی اونوببین یهوازذوق پرید بالا گفت شایان اون کپی توهستش🤩 من غش
گفتم بریم بخرمش برات که باخودت ببری دلت برام تنگ نشه گرفتیم وآرنی حتی اجازه ندادبذارنش توجعبه اش وازهمون لحظه اول بغلش کرد🤗
یه گردنی هم براش خریدم ک فرداتومهمونی بهش هدیه بدم کلی خندیدم وشوخی کردیم ولی ته دلمون یه غم بزرگ بودبه اسم غم جدایی...
رسوندمش درخونه شون وبرگشتم خونه بی حوصله رفتم روتخت وبه آینده فک کردم به آرنی به مامانم به قاتل فرهادوخیلی چیزای دیگه😔
بالخره روز آخررسید...
صدای شیماکه میگفت شایان ماآماده ایم بیادیگه رو شنیدم کرواتم رو برای باردهم جلوی آینه تنظیم کردم اشکموپاک کردم ورفتم پایین گفتم شیماجون یکم آرومترچرادادمیزنی😊گفت سه بارصدات کردم عزیزم نازیلا روکه میشناسی ده دقیقه دیرکنیم میگه براجشن دخترمن ساعت یک نصف شب اومدن
گفتم بریم عزیزم ببخشید
تومسیرهمش به این فک میکردم که کاش یه جوری میشدهمه چی بهم میخورداصلا آرنیکا نمیرفت😔
ولی ایناهمش خیال بود وهمه چی داشت خیلی سریع پیش میرفت وچندساعت بیشترنمونده بودازرفتن آرنیکا...واردمجلس که شدیم همه بودن ولی ارنیکا نبودباخاله نازیلااحوال پرسی کردم ورفتم پیش پسردایی ها ومنتظر آرنیکا موندم چون میدونستم آرایشگاهه نیم ساعتی کشیدتاآرنیکااومدموهاش روفرکرده بودویه آرایش کم رنگ برای اولین بار اصلاح کرده بودوهمین باعث شده بودچهره اش کاملا عوض بشه چقدقشنگترشده بودبااون پیراهن صورتی عروسکی مث فرشته هابودواقعااومدباهمون دست دادوهرکی یه چیزی بهش میگفت یکب شوخی میکردویکی آرزوی موفقیت ولی من زبونم بنداومده بودهیچی نتونستم بگم میترسیدم حرف زدنم باعث بشه اشک های خودم وآرنیکا سرازیربشه برای همین سکوت کردم اخرای جمع بود که دایی گفت آرنیک وشایان پاشید یکم پیانوبزنیدبرامون بسه الکی الکی رقصیدیم همه نشسته بودن منتظرومن نشستم پشت میزپیانو اهنگی انتخاب نکردم ناخودآگاه دستام داشت غمگین ترین اهنگی که بلد بودم رو میزدن وجمع سنگین شده بود دیگه نتونستم ادامه بدم بیخیال واکنش بقیه وسط اهنگ ول کردم وزدم بیرون توحیاط زدم زیرگریه نمیدونم بقیه واقعامتوجه نمیشدن یانمیخواستن متوجه بشن وتمام کارای منوبه مادرم ربط میدادن😔
نیم ساعتی گذشت تاتونستم خودمووجمع وجورکنم وبرم داخل که دیدم همه دارن میرقصن ولی ارنیکا یه گوشه غرق درغم اونشب وقت نشدزیادباآرنیکاحرف بزنم ولی بهش گفتم بریم بالاکارت دارم واونجاگردنی روبستم گردنش گفتم هیچوقت درش نیار سخته زندگیمون چهارساله بعدش برای منی خیالت راحت به زور ازبغل هم جداشدیم ورفتیم پایین بقیه هم کادوهاشون رودادن ورفتن مام نفراخرخداحافظی کردیم اومدیم جلودربرگشتم وآرنیکاروبرای بارآخرنگاه کردم😔تودلم گفتم به امیددیدارعزیزدلم...
ارنیکارفت وتنهاراه ارتباطیمون ایمیل وتلفن های نصف ونیمه بود...منم مشغول درس بودم روزهای عیدوتابستون ومسافرت هاهمشون بدون آرنیکاسرمیشدودومین سال بودکه ارنی ایران نبودکه خبرآلمان رفتن طاهاپسردایی حسابی برام عجیب بوداونم دقیقاهامبورگ
...دومین سال بودکه ارنی ایران نبودکه خبرآلمان رفتن طاهاپسردایی حسابی برام عجیب بوداونم دقیقاهامبورگ که آرنیکا اونجابودوعجیبترش این بود که میدونستم طاها اونجادرس بخون یاکاربکن نیست پس براچی میرفت برام جالب بود...🤔 منم سخت مشغول درس خوندن بودم تاسریعترتموم بشه درسم وبتونیم یه تصمیم خوب برای آینده بگیریم جشن طاهاهم برگزارشدوطاها رفت ولی به این رفتن چندان خوش بین نبودم...
بصدای استادکه میگفت بله داشتم میگفتم آقای راد به خودم اومدم دوماهیی میشد که تماس های آرنیکاخیلی کم شده بود وهمین الان نزدبک به دوهفته بودکه هیچ خبری ازش نداشتم...همین باعث شده بودتاحسابی کلافه باشم وناخودآگاه حواسم به حرفهای استادنباشه...به هرطریقی بود کلاس تموم شدوداشتم ازکلاس میرفتم بیرون که غزاله دخترشیطون کلاس که شهرستانی هم بود گفت آقای راد آقای راد
گفتم بله
گفت مابابچه ها میخوایم برابهمن ماهی ها تولدبگیریم شماهم میاین نمیدونم چهره پرازشیطنتش یا لحن بانمکش باعث شد نتونم بهش نه بگم وگفتم اره این کارت منه ازاین خرج کنید
گفت خرجی نداریم میریم بیرون هرکی اونجاهرچی خواست خودش میخره😊
گفتم باشه پس بهتر
گفت خب چجوری خبرتون کنم که زمان ومکانش کی هست؟
گفتم هرجوری که بقیه روقرارخبرکنی😏
گفت خب من شماره اونارودارم بعدم یه گروه داریم که همه عضون بجزشما
گفتم کم حرف بزن بنویس شمارمویادداشت کردوراه افتادم بازم سعی کردم باآرنیکا تماس بگیرم ولی نشد ایمیل براش فرستادم وبازم بی جواب موندم😔
تارسیدم خونه شیماگفت شایان امشب خاله نازیلا مساد اینجابروآماده شو گفتم چه خوب باشه وخوشحال به امیداینکه خبری ازآرنیک بهم میرسه همه کارموکردم وقبل اومدنشون آماده نشسته بودم
خاله نازیلاوهمسرش اومدن وبعدکلی احوال پرسی همش چشم به دهنشون بودکه حرفی از آرنیکابشه ولی نخیرانگارنه انگار که دیگه صبرم سراومدوگفتم خاله آرنیکاخوبه؟نمیادایران؟دستپاچه گفت ممنون اره خوبه نه فک نکنم بیاد
هنسرش که دستپاچگی خاله رودیداون ادامه داد آخه مابرای عیدمیریم پیش آرنیکا هم سفرتفریحی هم کاری که انشالله کارامونو انجام بدیم ومام بریم که همونجازندگی کنیم...وای نه نبایداینجوری میشد انگاریکی ازلبه پرتگاه پرتم کردپایین وبهم گفت همه چی تمومه😔ولی اخه آرنیکاچرا جواب منونمیدادخاله برتچی دستپاچه بوداون که آرزوش بود بره خارج زندگی کنه همه چی داشت جوری پیش میرفت که من رو راهی تیمارستان کنه یه ببخشیدگفتم ورفتم بیرون پشت درخت نشسته بودم وبه حال خودم گریه میکردم که صدای نازیلا روشنیدم منونمیدیدگوشاموتیزکردم بینم چی میگه🤔
گفت طاهاحواست هست دیگه؟عمه ش هم اونجاست؟دیگه
..که صدای نازیلا روشنیدم منونمیدیدگوشاموتیزکردم بینم چی میگه🤔
گفت طاهاحواست هست دیگه؟عمه ش هم اونجاست؟دیگه سفارش نکنم خیلی مواظبش باش...ینی چی میتونست باشه طاها میخوادمواظب آرنیکاباشه اون که تمام خانواده پدریش آلمانن چرابایدطاهای خنگول مواظب اون باشه🤔ای خداداشتم دیوونه میشدم😔
ولی خب کاری ازدستم برنمی اومدآرنیکااونسردنیابودومن این سردنیا🙄
وتنهاراهم منتظرتماسش موندن بود...بازم چهارروز دیگه گذشت وچشمم به تماس آرنیکا بود که بازنگ خوردن گوشیم به امیداینکه آرنیکاباشه ازجام پریدم ولی بادیدن شماره همراه ناشناس فهمیدم که تماس ازایرانه بدجورعصبانی شدم وگوشی روبرداشتم جوری گفتم بفرمایید که طرف پشت خط سکته کرد صدای یه دخترآروم ومظلوم گفت ببخشیدمث اینکه بیموقع مزاحم شدم گفتم امرتون رو بفرمایید گفت زنگ زدم محل قرارتولدروبهتون بگم تازه فهنیدم این غزاله همکلاسی دانشگاهمه ولی خودمم خندم گرفت که چنان گفته بودم بفرمایید که دختربه اون شروشیطونی انقدمظلوم شده بود😂
گفتم براآدرس زنگ نمیزنن اس ام اس میدن خداحافظظظ...وبدون اینکه اجازه بودم اونم حرف بزنه قطع کردم...ومجددا دراز کشیدم وغرق توافکاردرهم برهم خوابم برد...باصدتی شیماکه میگفت شایان جان شایان ...بیدارشو عزیزم چراانقدتب داری کلا توخواب هذیون میگفتی
..پاشوببرمت دکترگفتم نه مامان خوبم..شمانگران نباش بروبه کارات برس ولی خودمم میدونستم که تاچه اندازه تب دارم چون احساس مبکردم توکوره آجرپزی ام انقدکه داغ بودم ولی اخه مگه شیمامنوتواون خال رهامیکردمحال ممکن بودکه بیخیال بشه پس بلندشدم وباشیماراهی دکترشدیم بعدازکلی سرم قرص ودارو بازم باهمون تب بالا برگشتیم خونه ورفتم دوش گرفتم که یکم بهترشم وقتی برگشتم گوشیم که جامونده بود خونه روبرداستم دیدم دوتامیس کال دارم یکیش غزاله اس ویکی ش هم ازآلمان شروع کردم خودم نفرینکردن که چه وقت مریضی بودوباشماره آلمان تماس گرفتم آلمانی صحبت میکردنمیدونستم کیه بهش گفتم که اگه میشه انگلیسی حرف بزنه واونم مث نودرصدآلمانی هاراحت انگلیسی صحبت میکرد ازم پرسید که چه نسبتی باآرنیکادارم گفتم پسرخالا ودوست پسرش هستم چه اافاقی برای آرنیکاافتاده؟گفت من مشاورآرنیکاهستم وآرنیکا دچاریه بیماری ام اس شده نمیدونستم چی بگم اصلانمیدونستم ام اس چی هست😔چی شده که ارنیکااین همه وقت به من زنگ نزده بهش گفتم آرنیکامیتونه صحبت کنه؟گفت میتونه ولی مایل نیست باشماصحبت کنه اون ازمن خواست که به شما بگم آرنیکاداره ازدواج میکنه وشماهم برودنبال زندگی خودت ولی من خودم رومسئول دیدم که ازحال واقعی آرنیکاشماروباخبرکنم اشکام بندنمی اومد..

.
اشکام بندنمی اومدویه ریز جاری بود بهش گفتم شرایط جسمی الان آرنیکاچجوریه؟گفت آرنیکا الان شرایط جسمی مساعدی نداره ولی امیدبه بهبودی زیادی دراون داریم😔
نمیدونستم خوشحال باشم یاناراحت خوشحال ازبابت خبری ک ازطرف آرنی بهم رسیدوناراحت ازخبربدی که بهم رسید...بعدازاون روزبازم هرکارکردم نتونستم باآرنیکاتماس بگیرم وحسابی حالم بد تومحوطه دانشگاه نشسته بودم وحوصله هیچکس رونداشتم که غزاله اومدسمت من سلام دادوپرسیدچرااون روز نیومدین تولدماخیلی منتظرتون موندیم گفتم ببخشیدپاک یادم رفت من این روزایکم حال روحی مناسبی ندارم ..گفت خواهش میکنم اجباری ک نبودبه خاطر حال وهوای خودتون بودگفتم بیایدتودلم گفتم ینی این متوجه حال بدمن شده ولی شیمانشده؟نمیدونم چراولی دلم خواست باهاش حرف بزنم ولی چیزی نگفتم داشت میرفت ولی پشمون شدوبرگشت گفت آقای راد شماچندوقتیه که خیلی حال روحی بدی دارین میشه بپرسم چرااینجوری هستید؟گفتم بریم بیرون دانشگا صحبت کنیم تاحراست نیومده سراغمون گفت بریم
رفتیم توپارک روبه روی دانشگاه بهش گفتم دختری که بهش علاقه دارم ازایران رفت بود خیلی امیدواربودیم به آینده ولی نمیدونم یهوچی شده یه ماهی هست ک هیچ خبری ازش ندارم😔
گفت اوه چه بد کاش میشدمیرفتیدببینیدچه اتفاقی افتاده گفتم نمیتونم گفت خب بریدسراغ خانوادش اصلامیخوایدمن برم درخونشون بگم دوستشم یه خبری بگیرم یه لبخندتلخ زدم گفتم دخترخالمه ازمامانش پرسیدم گفت خوبه همین...
گفت واقعامتاسفم کاش میشد یه کاری کنم براتون بعدگفت راستی کدوم کشوره؟گفتم آلمان حس کردم دیگه دارچرت وپرت میپرسه😖 که بازم گفت چه خوب کدوم شهر؟بی حوصله گفتم هامبورگ پریدبالاگفت فهمیدم چیکارکنم😍😍گفتم چی وباتعجب به انرژی این دخترنگامیکردم
گفت یکی هست توآلمان که اگه من ازش بخوام میتونه بره ودنبال عشقتون بگرده البته اگه آدرس داشته باشی ازش من آدرس آرنی رو داشتم توایمیل هام بودخداکنه حذف نکرده باشم گفتم واقعا غزاله جدی میگی؟این کیه آخه؟گفت مامانم ویه حس غم تمام چهره اش رو گرفت نمیدونستم بابدبپرسم یانه ولی فهمیدم هرچی هست چیزخوبی نیست که باعث شده غزاله ایران ومادرش آلمان باشه خودش ادامه دادولی خب خوبه شایدخداتودوفرستاده که باعث آشتی من بامامانم بشی...
دل و زدم به دریاوگفتم چرابامادرت قهری؟گفت داستانش خیلی بلنده بیخیال اگه آدرس آرنی روداشتی بده به من تا مامانم رو بفرستم دنبالش گفتم باشه من الان بایدبرم خونه ایمیل هاموچک کنم پیداکنم برات اس ام اس میکنم گفت باشه ولی من هنوز کلاس دارم بعدکلاسم بهش زنگ میزنم داشتم بال درمیاوردم پریدم بالاودادزدم خدااااااااایاااااااشکرت که انقدسریع همه چی روبرامن جوردرمیاری😍😍😍
رسیدم خونه گفتم سلام وپریدم بالا خداروشکرآدرس بود وفرستادم برای غزاله وکبکم خروس خونون رفتم پایین ودیدم ملوک خانم یاردیرینه من داره گریه میکنه وشیمامیگ اخه ملوک خانم من که نگفتم شماازاینجابرو چون کارت بده گفتم برواستراحت کن دیگه شماسنی ازت گذشته وقت کارکردنت نیست شماالان سی ساله پیش منی قانون بازنشستگی روهم که بخوایم حساب کنیم بیست وپنج ساله تاچشمملوک خانم خورد ب من گفت بیاآقابیاشمایه چیزی بگو ببین مادرت بعداینهمه سال به من میگه برو اخه نمیگه من چجوری تحمل کنم غم ندیدن شماواون چشای هزاررنگ تون رو اصلا گیرمم که دل من ازسنگ ولی کجابرم آخه آخرعمری من اگه جایی براموندن داشتم ک همون سی ساله پیش نمی اومدم التماست کنم که خانم هرکاری داری بهم بده پول هم نمیخوام فقط یه جای خواب ویه غذابهم بدی برام کافیه واشک میریخت رفتم جلوتربغلش کردم بوسیدم گفتم گریه نکن ملوک خانم شیماشوخی کرده گفت ای آقاچندباربگم اینکارونکن محرمی گفتن مادرنامحرمی گفتن درسته من مث مادرتم ولی بازم اینکارجایزنیست
خندیدیم ویه چشمک به شیمازدم که ازدلش دربیارشیماگفت پس به یه شرط ملوک خانم که دیگه دست به سیاه وسفیدنزنی وکاروبسپاری به جون ترهاتوفقط استراحت کنی بخدامن خجالت میکشم که من میشینم توبرامن چایی میاری گفت چشم خانم چشم هرچی شمابفرمایید وتندتنداشکاشوپاک وکردوگفت من برم برای آقاشایان شیربیارم بخوره که من وشیماهردوزدیم زیرخنده وشیماگفت ملوک خانم بذاردوثانیه ازچشم گفتنت بگذره بعدبرو دنبال کارگفت ای باباخانم اصلاحواسم نبودخب منم به این کاراعادت کردم دیگه...اونشب حالم بهترازروزای قبل بودک شیماگفت راستی عیدعروسی یزدان هستش گفتم جدی به به تندتندعروسی کنن تانوبت من بشه شیما گفت نکنه کسی زیرنظرداری؟گفتم صددرصدگفت کی هست حالا؟گفتم به وقتش بهت میگم عجله نکن😉
صبح اونروز رفتم مرکز پیش مامانم خیلی حالش بهتربودبهم گفت شایان کلی ازاین حرفش حالم خوب شددکترش گفت حالش به نسبت قبل خیلی بهترشده ولی گفت نبایدامیدبه بهبودی صددرصدداشت ونهایت بهبودی پنجاه درصده همین که به خودش آسیب نزنه برای من کلی زیادبود وخداروشکرمیکردم همین که حضورداشت وقراربودبشه برکت زندگی من
قراربودبشه برکت زندگی من باهاش خداحافظی کردم واومدم بیرون...گوشیم زنگ خوردغزاله بود گفت بابامامانم صحبت کردم وقرارشدبره پیداش کنه امشب که شیفت بودگفت فردامیره دنبالش ....گفتم واقعانمیدونم چجوری ازت تشکرکنم غزاله خانومگفت این چه حرفیه خوشحالمک میتونم کمکتون کنم😊
دوروز گذشت ولی خبری ازمادرغزاله نشدکم کم داشتم ناامید میشدم که غزاله زنگ زدوگفتشایان مامانم زنگ زدآرنیکا مریض نیست ولی حاضرنشده بودبامامانم حرف بزنه مثل اینکه راهی مسافرت بوده ومامانم بزورتونسته بودجلودرباهاش چندکلمه صحبت کنه..گفتم لعنت به این شانس...دور روز دیگه هم به بدترین شکل ممکن گذشت ووباصدای دراتاقم ازخواب دیدارشدم وبی حال گفتم بفرماییداین دلتنگی های چندوقته گذشته حسابی منولاغروبی رنگ وروکرده بود دراتاق بازشداون چیزی رو که میدیدم باورم نمیشدآرنیکاتواتاق بودولی من فک میکردم خواب میبینم بی مقدمه اومدجلو یه سیلی زدبه صورتم وگفت توخیلی کثافتی گفتم آرنیکاچی شده گفت خودت بهترازهمه میدونی فقط تااینجااومدم که بهت بگم من ازت متنفرم خیلی احمقی ک بازندگی من بازی کردی گفتم آرنیکااخه مگه چی شده چراحرف نمیزنی کلی اصلاجواب نداد وباگریه های مثل سیل ازخونه مازدبیرون ومنم دنبالش راه افتادم گفتم آرنیکا توروحرف بزن ولی مرغش یه پاداشت که میخام برم دستش رو گرفتم بزور نگهش داشتم گفتم پس توهم ام اس نداری؟
گفت قراربودداشته باشم؟
گفتم مشاورت زنگ زد گفت ک تو ام اس گرفتی ودیگه نمیخوای منوببینی؟
انگارجاخورد گفت کی؟مشاوردیگه چه صیغه ای هستش؟گفتم نمیدونم یه خانوم ک آلمانی بودزنگ زدبهم گفت.
گفت اصلا مهم نیست ولی درموردتو رنگ رقصاره خبرمیدهدازسردرون😓
گفتم مگه من چمه؟
گفت توخجالت نکشیدی ک معتادشدی؟من چقدالتماست کردم بیخیال قاتل پدرت بشی خجالت نکشیدی ک کاری کردی تاآخرعمرباعث سرافکندگی شیماشدی؟
گفتم چی میگی آرنیکا کی این حرفارو به توگفته؟بخدابجان خودت بجان مادرم که یه کلمه ازاین حرفاهم راست نیست😮
انگاربرق گرفته باشدش گفت باورنمیکنم!
گفتم خب بیابریم آزمایش اعتیاد تازه بجز اون هم اگه من کسی رو بکشم که نمیذارن راست راست توخیابون را برم مملکت بی دروپیکر که نیست قانون داره براخودش😑
کی این حرفارو به تو زده گفت مامانم ودوباره مثل سیل شروع ب گریه کرددیگه نتونست روی زانوهاش ب ایسته وافتادزمین بلندش کردم بغلش کردم گفتم بلندشوبریم براپ بگو ببینم چی شده مامانت چی بهت گفته آخه😔
رفتیم تواتاق من ونشست کنارتخت ولی هرکارمیکرد گریه هاش بندنمی اومد بغلش کردم وچیزی نپرسیدم تاخودش آروم بشه بعدکلی اشک که ریخت گفت بعدازرفتنم دیگه تحملم واقعاسراومد
 بعدکلی اشک که ریخت گفت بعدازرفتنم دیگه تحملم واقعاسراومده بودوداشتم کم می اوردم واصراربه مامان وبابام داشتم ک برگردم باگذشتن زمان هم دلتنگیم بیشتروبیشترمیشدانقدی ازاین دلتنگی گذشت که دیگه بهشون گفتم یه ساعت هم اینجانمیمونه مامان هم از طریق طاها ازرابطه ماباخبرشده بودوهی تک وتوک توتماس هاخبرمعتادشدن توروبهم میدادکه منودلسردکنن نسبت به تو ک وقتی طاهااومد آلمان دیگه خبراینکه توآدم کشتی والان تحت تعقیب پلیس هستی رو به من دادن وکم کم گفتن که شماره ات هم تحت کنترل پلیسه وتماس من باتوممکنه برای من دردسردرست کنه تازه برای توهم بدمیشه چون ردت رومیزنن انقدی خوب وواقعی این داستان رو برام تعریف کردن که هیچ شکی نکردم ولی دیگه واقعا تحمل سراومدوخواستم بیام ایران که حداقل راضی کنمت بخاطر من بیای خودتوبه پلیس معرفی کنی...
امروزم اومدم اینجاکه ازخاله شیمابپرسم توکجایی وخداچقدبهم رحم کرد که اون خونه نبودوگرنه چجوری میخواستیم بااین همه تهمت به پسرش باهاش چشم توچشم بشیم...اگه توخونه نبودی من بیخبرازهمه جامیخاستم به خاله بگم همه این حرفارو...
مونده بودم توکارخاله نازیلا که این چه کاریه که داشته با زندگی من آرنیکامیکرده😔وفهمیدم تازه اول راهیم وخاله حتما مخالفتاش ادامه خواهدداشت...هرکاری کردم آرنیکاآروم نشد وگفت بایدمامانم بیاداینجا تاببینم چرااین حرفارو زده وزنگ زد گفت مامان بیاخونه خاله شیما گفت تواونجاچیکارمیکنی؟
یعنی انقدخودسرشدی توآرنیکا؟
آرنیکاگفت مامان من بچه نیستم دیگه بیست وچهارسالمه میدونم که دروغ گویی بده تهمت زدن بده ولی شماکه مادرمن هستی مث اینکه هیچکدوم اینارونمیدونی...این چه کاری بود که بامن کردی؟نگفتی داشتم دق میکردم نگفتی من مردم وزنده شدم این چندوقت آخه مامان توچجوردلت می اومدتوکشورغریب خون به دل من کنی...خاله نازیلا بدون هیچ حرفی گوشی روقطع کرد...یک ساعتی شدوآرنی هنوزداشت گریه میکردمنم داغون بودم که شیما هراسان وارداتاقم شد گفت چی شده آرنیکااینجاچیکارمیکنی؟شایان اینجاچه خبره قبل ازمن آرنیک گفت ازخواهرتون بپرسید
شیماگفت نازیلا بهم زنگ زد توم بهتره آرنیکاجان بری خونه حال مادرت خوب نیست...آرنیکا که دید شیماهم قیافه اش درهمه وخوشحال نیست ازحضورش بلندشد ورفت شیماهم رفت تواتاقش یک ساعتی کشیدتاخودمو جمع وجورکردم ورفتم دراتاق شیمارو زدم وگفتم شیماجون....

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : shayan
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

دومین حرف کلمه oyzjam چیست?