شایان قسمت چهارم
گفتم شیماجون...
سرش روبین دستاش گرفته بود وسرش پایین بود...
گفتم میشه باهاتون حرف بزنم؟
گفت بگو...خیلی سردولی سرش رو ک آورد بالا چشمای خیسش دنیام رو لرزوندچی باعث شده بود شیمااینجوری گریه کنه😔لعنت به من که قراربود آرامش زندکی اینا بشم ولی آشوب زندگیشون شده بودم...من تاحالا اشک های شیماروتواین چندسال ندیده بودم ینی امیرنذاشته بود آب تودلش تکون بخوره ولی حالا من باعث این گریه هابودم گفتم من شرمنده ام مامان وبغض لعنتی داشت خفه ام میکرد نمیدونستم چی بگم...
شیماگفت نه توکاری نکردی
گفتم چرامن باعث شده ام که توگریه کنی گفت نه عزیزم من امروز دلم شکست...
گفتم بخاطر خاله نازیلا؟گفت ولش کن مهم نیست
گفتم داستان من آرنیکا اونجوری ک شمافکر میکنیدنیست بخدامن باعث نشدم آرنیکا برگرده حرفای خود خاله باعث شده اون برگرده من دوسش دارم ولی هیچوقت نگفتم نرو بهش یابخوام بگم بیا😔شیماگفت من تمام ماجرارو میدونم وخیلی وقته ک از طریق دایی که همون بابای طاهابود ازمسائل خبردارم...
میدونم چیزی رو که دل بخواد عقل نمیتونه تکذیب کنه میدونم سخته ولی ازت خواهش میکنم بخاطرمن سختی جدایی ازآرنیکا رو بکشی...
گفتم مامان من نمیتونم منم بتونم آرنیکا نمیتونه اون بدون من نمیتونه مامان گفت عادت میکنه به شرایط جدید اگه برات ممکنه این چندوقتی ک تارفتن خاله ات اینامونده ازت خواهش میکنم بری ویه جای دیگه باشی وجواب تماس آرنیکاروندی...
این ماجرا حل شدنش غیرممکنه...
گفتم شیماجان غیرممکن نداریم ممکنش کن...
گفت شایان تاحالاتوزندگی ازمن کلمه نه شنیدی؟
میدونست که جوابم منفیه و واقعا هم ازش نه نشنیده بودم...سکوت کردم وادامه داد..
اگه نازیلا خواهرمنه اگه نازیلا ده سال ازمن کوچیکتر وتوبغل من بزرگ شده اگه بعد۵۰سال دلم رو شکوند یعنی این کار غیرممکنه ازنظرمن نبودها ولی ازامروز که حرفای نازیلا روشنیدم ودنیادورسرم چرخید دیگه اگه نازیلا هم موافق باشه ازنظر من غیرممکنه وتمام...
دنیادور سرمن میچرخید حالا باید چیکارکنم بین دوراهی شیماوآرنیکا دلم میگفت آرنیکا ولی منطق میگفت شیمانامادری که برات ازخیلی مادرا مادرتربود..من نمیتونستم دل هیچکس روبشکنم حالا بایدحتمادل یک نفررو میشکوندم اون کدومشون بود شیما یاآرنیکاعشق روزهای دورمن عشقی ک ازکودکی همراهم بود...
اینجاچه جاییه که منوگذاشتی بین این دوراهی من میمیرم...
تماس قطع شدوبازم گرفت بادستای لرزون سیمکارتم رودرآوردم وشکوندم گوشی روهم پرت کردم توخیابون...رفتم تواتاق مامانم بغلش کردم وگریه کردم نگاهم میکرد ولی گریه نمیکرد میدونستم متوجه نمیشه ولی همه حرفاموبهش گفتم....گفتم دعام کن دووم بیارم دعاکن ک آرنیکابلایی سرخودش نیاره دعاکن همونجور که خداخودش راست وریست کرد پیدات کنم کارم باآرنیکاروهم درست کنه..ازمرکزاومدم بیرون وحالا آرومتربودم دلم آشوب بودتمام بدنم میلرزیدولی تصمیمی ک گرفته بودم آرومم کرده بود من بایدشیماروانتخاب میکردم تنهاراهی ک داشتم همین بود...
رسیدم خونه وسایلاموجمع کردم وبدون شام خوابیدم نمیدونستم کجامیخوام برم ولی بایدمیرفتم😔خوابیدم وصب بیدارشدم رفتم یه گوشی خریدم ویه سیمکارت هم ازامیرگرفتم شماره شوآرنیکانداشت ولی برای باخبربودن ازحال مادرم بهش احتیاج داشتم رفتم دانشگاه ک کاراموبرای یک ترم مرخصی انجام بدم مراحلش سخت بود وکلافه شده بودم نمیدونم چی شد ک تاچشمم به غزاله خوردعاجزانه ازش کمک خواستم هیچی نپرسیدچون رنگ رخساره خبر میدادازسردرون ومعلوم بودتوچه حال وروزی هستم..
بعدازکلی بدوبدو بالاخره کارمرخصی هم جورشد وغزاله درحالیکه برگ رو به دستم میداد گفت میشه بپرسم کجامیری؟گفتم نمیدونم فقط میدونم که بایدبرم رفتنی ک شاید برگشتی نداشته باشه
گفت خدانکنه انشالله ک زود باحال خوب برمیگردی ما تودانشگا منتظرت هستیم😊
گفتم کم آوردم آشوبه دلم غزاله نابودشدم...
گفت باخداباشوپادشاهی کن...نیت کن وازخدابخواه ک کمکت کنه خداهیچ بنده ای رو تنها نمیذاره😊
این دخترچقد خوب بود دخترپرانرژی پایه برای تمام کارهای دانشگاه امروزی درس خون باخدا میشه گفت همه چی تموم بود...شماره جدیدم روبهش دادم وگفتم به جای من ازهمه بچه ها خداحافظی کن دلم براهمشون تنگ میشه بگوببخشن که بیخبرویهویی رفتم😔گفت چشم وخداحافظی کردم وراه افتادم توخونه باملوک خانم وهمه کاربین هاخدافظی کردم شیماروبغل ک کردم اشکاش ریخت اشکاش وپاک کردم ولبخندزدم ک فک کنه من حالم خوبه ...
غزاله هم هرازگاهی حالی ازم میگرفت یک ماه ازسکونت من توتهران میگذشت ک دیگه تحملم سراومد و چاره ای نداشتم بجز غزاله ماجرا رو بهش گفتم وغزاله رو فرستادم که حالی ازآرنیکا بگیره وقتی برگشت گفت شایان نمیدونم بگم یانه😔
حتی نمیدونم کدومش براهردوتون بهتره😔
گفتم بگو هرچی ک دیدی بگو
گفت آرنیکا بیمارستان بود
حالش خوب نبود ولی نتونستم برم ازپرستارابپرسم چی شده گفتم مرسی خدافظ
داشتم نابود میشدم ازدرون ولی دلم به حال آرنیکا بیشتر میسوخت کاش این عشقم یک طرفه بود😔
ولی نه این عشق یک طرفه نبود ...
به خداگفتم به هردومون توان بده برای فراموشی... چهل روز ازدوری من ازتهران میگذشت ک غزاله اس ام اس داده بود من رودبارم با پسرعموها ودخترعموهام خوشحال میشیم بیای ببینیمت قبول کردم ورفتم شام روباهاشون خوردم خیلی خوش گذشت وپسرعمودخترعموهاشم دقیقامث خودش پرانرژی بودن بهم اصرار کردن که باهم بریم رامسر وچندروز باهاشون باشم رفتم ولی دلم پیش آرنیکایی بود ک نمیدونستم هنوزم بیمارستانه یانه دوروز ازمسافرتمون گذشته بود ک گوشیم زنگ خورد دایی بود گفت شایان کجایی گفتم من مسافرتم دایی ولی جوابی نداد یه دقیقه ای به سکوت گذشت...یهوصدای گریه ش رو شنیدم...😔
.
این صدای آرنیکای من بود...یواش گفت این بود قول وقرارمون شایان؟همین بود دوست داشتنت
اصلا فک میکردی به خاطر تونیفتادم گوشه بیمارستان بخاطراینکه همبازی بچگیات بودم هم نباید حالمومیپرسیدی هق هق گریه ش بندنمی اومدولی من دیگه نمیتونستم گریه کنم شایدخداجلوی اشک هام روگرفته بود تا بتونم قوی تر با بزرگترین چالش زندگیم کنار بیام ...هیچی نگفتم وساکت موندم...دلم میگفت قطع کن گوشی رو ولی اون صدا رو مگه میشد نشنوم😔...
نمیدونستم چیکارکنم...
تمام توانم رو یه جاجمع کردم وگفتم آرنیکا بروسراغ زندگیت...دیگه به من فکرنکن بازگشتی ازسوی من دیگه وجود نداره...
گفت شایان دلت نمیسوزه براعشقمون؟
شایان بخداحیف عشق ماست ک انقد راحت تموم شه
کاش میشد داد بزنم بگم راحت نیست به قیمت زندگیم داره تموم میشه ولی نمیشد حرف شیما زبون من رو قفل کرده بود وباید جلوی احساسم رومیگرفتم
بهش گفتم آرنیکاعشقی وجود نداره همش عادت وابستگیه ک تموم میشه...
این روزا خیلی زود تموم میشه امیدوارم خوشبخت بشی...وگوشی رو قطع کردم...
غزاله ازحال وروزم فهمیدک بازم تماس ازطرف آرنیکا بوده...ولی چیزی نپرسید...شب پیشنهاددادن بریم کناردریا وجرت حقیقت بازی کنیم نوبت افتاد به مسعود پسرعموی غزاله ک دوسال ازمابزرگتربودوشیطون ترین فرد گروهشون بود کسی که باید ازش سوال میپرسید من بودم گفتم اسم وفامیل وسن عشقت رو بگو...یه لحظه انگارتموم شیطنتش به یه حاله ای از خجالت تبدیل شدو بالافاصله گفت جریمه کن چون نمیگم گفتم ده دقیقه نگهت میدارم زیرآب ودستش و گرفتم بزور کشیدمش کناردریا جوری میخندید ک نمیتونست حرف بزنه بزور حالیم کرد ک باشه میگم ولی فقط به خودت گفتم بگو باچشاش اشاره کرد به دخترعموهاوپسرعموهاش گفت اونها...گفتم عه پ اینجوریاس پس آقا حله ودستمو دور گردنش حلقه کردم وبرگشتیم سمت بچه ها ک همه گفتن چراجریمه نکردیش گفتم دوست داشتم اصن ب شما چه ولی غزاله انگارمیدونست چی گفته وناراحت بود...
روزی ک اونارفتن خیلی به من هم سخت بود چون میتونستن حالم رو خوب کنن
...دوماه دیگه هم به سختی گذشت وعروسی یزدان رسید تصمیم گرفتم برم عروسی...رسیدم تهران چقدشیما لاغر شده بود من حتی عیدهم کنارشون نبودم وبعد از پنج ماه میدیدمشون.. بیست روز بعد ازعروسی هم خاله ایناازایران میرفتن...
دوروز مونده بود به عروسی خاله نازیلا اومد خونمون شیما هم تعجب کرد ونشستن شروع کرد به حرف زدن گفت من اومدم بگم منوببخشید خواهرجون...من اشتباه کردم...من حرفای بدی زدم ...
کفتم اخه چرااینجوری شده خدا چه گره افتاده به کار من وآرنیکا..
ازاتاق ک اومدم بیرون اصلا به روی خودم نیاوردم ک نازیلا اومده بود شیما گفت راستی یزدان میگفت بهش زنگ بزنی زنگ زدم وگفت ک عکس لباس برات میفرستم بروبخر گفتم یزدان من یکم شرایطم خوب نیست اگه میشه منومعذور کنی گفت غلط نکن شش صب آماده باش باید بریددنبال عروس بیارینش عمارت همه چی خیلی سریع پیش رفت عصر روزی ک عروسی بودشیمااومدتواتاقم گفت شایان من حرفی برای ازدواجت باآرنیکا ندارم فقط دلگیریم بابات نازیلابود ک تموم شدعروس بهترازآرنیکا گیرم نمیاد انگار رو ابرا بودم خواستم به آرنیکا زنگ بزنم بگم بعدگفتم بذارسوپرایزش کنم توعروسی...به شیماگفتم ک مامانمم بیاره تالار چون من باعروس ودومادمیرفتم تالار یه انگشتر ازجواهری خودمون برداشتم ورفتم جلودرارایشگاه باطاها حامد و فرید وایساده بودیم..دخترهای ساقدوش هم دوستای عروس بودن بعد کلی ادااصول وعکاسی بالاخره تالار رسید چشم گردوندم ودیدم آرنیکا داره باپدرش صحبت میکنه دل تو دلم نبود بایزدان هماهنگ کرده بودم وقرار بود دست گل عروس رو بدن به آرنیکاهمه چی داشت رویایی برام پیش میرفت آرنیکا یه پیراهن صورتی کوتاه تنش بود منم کت شلوارآبی کم رنگ همه چی مث یه خواب بود انقد حالم خوش بود ک داشتم از ذوق فقط داد میزدم ومیرقصیدم مامانم هم پیش شیمانشسته بود رقص دونفره هم تموم شدولی آرنیکااصلا سمت جایگاه نیومده بود یزدان رفت دستش رو گرفت آوردوکمی رقصید خواست بره ک یزدان مانع شد وآهنگ ک تموم شدعروس گل رو داد دست آرنیکا آرنیکا هاج واج ناراحت نگا میکرد رفتم وحلقه رو گرفتم جلوش..
قاتل پدرم هم به سزای عملش رسید...
روزی که دوباره رفتم دانشگاه غزاله رو دیدم گفت داره عقدمیکنه ولی حالش خوب نبود ازته دلم آرزو کردم ک خدا به غزاله هم کمک کنه...
اینروزاهم سخت مشغول کشیدن ناز خانوم خانوما هستم چون قراره آرشیدا خانوم بیان وبشن خورشید آریایی خونمون😊
ممنون ک همراهی کردید😙
برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید
برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید