خزان 16
بعد از جلسه ی امتحانی که با قبولی و رضایت استادم از اونجا با خوشحالی موقت بیرون اومدم،
زود دنبال خزان رفتم ، با دیدن خزان، نفس بلندی کشیدم ، و گفتم خدایا شکرت که بچم سالمه ، دست خزان محکم گرفتم و به سمت خونه شهناز خانم قدم برداشتیم ، مسافت طولانی نبود اما پاهام یاری راه رفتن را از من گرفته بود ، سوار ماشین شدیم تا زودتر برسیم ، وقتی رسیدیم ، پشت در ایستادم ، احساس خفگی بهم دست داد به در زُل زدم ،
خزان دستمو کشید و گفت مامان خاتون من دربزنم ؟ سرم را تکون دادم و گفتم نه دست تو درد میگیره ، بزار من در بزنم ، هر چه در میزدم ، صدایی نمیشنیدم ، کسی درو برامون باز نمیکرد ، با تعجب گفتم آخه شهناز خانم می دونه این وقت روز من میام ، چرا درو برامون باز نمیکنه ؟ حتما محمد سعید بهش گیر داده پیش آقای دکتر ببره تا منو اونجا ببینه ، با این حرفا که میدونستم اشتباه میکنم ، داشتم خودم را گول میزدم ،
تند تند شروع به در کوبیدن کردم ولی باز هم بی فایده بود ،
دوباره سوار ماشین شدیم و این سری مسیر محل کارم را طی کردیم ، وقتی رسیدیم ، در اون ساختمانی که اونجا کار میکردم قفل بود ، سرتاپام شروع به لرزیدن کرد ، از ترسم حتی توان حرف زدن را از من گرفته شد ، شبیه آب رون کف زمین سُر خوردم ، محکم تو سرم زدم و گفتم وای بدبخت شدم ، وای بچم کجاس ؟ چکار کنم ؟ کجا برم ؟ مثل دیونه ها به چکنم چه کنم افتادم ، بلند شدم و سراسیمه از مغازه دارانی که جنب ساختمان بودن به پرس و جو افتادم ، به هر کسی میرسیدم با ندونم جوابی ازش میگرفتم ، و آخرین مغازه که همیشه دکتر از اون خرید میکرد پرسیدم ، در جوابم گفت چرا ، چرا ، دیدمش ، اتفاقا همین یکی دو ساعت پیش با خانمش و یه پسر بچه ، دیدم ، که حتی از من خداحافظی کردن ، لبام میلرزیدن ، با صدای آرومی گفتم ، نگفتن کجا میرن ؟ سرش را تکون داد و گفت فقط گفتن دیگه برنمیگردیم ، محکم تو سرم زدم و با صدای بلند گفتم واااای خدا ، بدبخت شدم ،.......
بچه امو با خودشون بردن ، پیرمرد نزدیک من شد و گفت کدوم پسر ؟
همین جور که اشکام داخل دهنم میشدن و شوری را احساس میکردم با پشت دست هر از گاهی پاک میکردم گفتم همون پسر بچه آیی که همراهشون دیدی ، بچم بود ،
با ناخن ته ریشش را خاروند و گفت مگه با هم مشکلی داشتین ؟ سرم را تکون دادم و گفتم اصلا ، سه ساله مثل خواهر و برادر با هم رفت و آمد داشتیم ، نگو اینا دنبال فرصت بودن بچمو ازم بگیرن ، صدای گریمو بلندتر کردم و گفتم منتظر بودن جیگرمو آتیش بزنن پیر مرد ، سیگاری روشن کرد و بعد از کام گرفتن ، دودش را به طرف بالا فوت داد و گفت به جای گریه و زاری پاشو برو ازشون شکایت کن ، گفتم اگه شکایت کنم بچم پیدا میشه ؟ حین حرف زدن ، دود از دهنش ، دود ها با کلمات بازی میکردن ، گفت ، خدارو چی دیدی ، حتما پیداشون میکنن ، مثل برق و باد از جایم بلند شدم دست خزان را گرفتم و سوار اولین ماشینی که دربست گرفته بودم شدم و به اولین ژاندارمری که رسیدم ، علیه شهناز خانم و دکتر شکایتی ثبت کردم ، ولی انگار شهناز و شوهرش آب شده رفته بودن زیر زمین ،
نه کسی داشتم تا با من دوندگی کنه ، نه حامی ، در پیدا شدن بچم کمک حالم بشه
شب و روز کارم شده بود بی قراری و گریه وزاری کردن ،برای بچه آیی که سر چشم به هم زدن از من گرفتن
چند هفته گذشت و بچم پیدا نشد، گرمای تابستان تو حیاط نشسته بودم و با خودم حرف میزدم و به چه کنم و چکار کنم یاد شماره ی ارسلان که به من داده بود افتادم ، شماره رو از توی کیفم پیدا کردم و با خزان به بقالی سر کوچه رفتیم ،
شماره رو دونه دونه میخوندم و با دست های لرزونی گرفتم ، با صدای بوق ، قلبم از سینه داشت بیرون میزد ، خدا خدا میکردم زودتر گوشی برداره ، بعد از چنتا بوق متداوم ، صدای آشنای کسی رو شنیدم که سال ها ازش خبر نداشتم ، صدامو صاف کردم و گفتم سلللللام ،، صدام کمی کلفت تر کردم تا شناخته نشم ، گفتم با آقای ارسلان کار دارم ، محبت میکنی اگه گوشی بهش بدید ، مرتضی انگار صدای منو از پشت تلفن شناخت و گفت خاتون ؟
دست و پاچه شدم ، نمیدونم چی شد و چرا اینکارو کردم ، گفتم آره آره خودم هستم ، همون خاتونی که سکه پولش کردی ، همون خاتونی که حتی سگ دم درت حسابش نکردی ، گفت نه نه اینجوریا هم نیست ، تورو به جون هر که دوست داری آدرسی بده تا با هم حرف بزنیم ، یه لحظه چشام پراز اشک شد و با صاعقه ی رعدو برقی شروع به باریدن کردن ، گفتم ارسلان بچمو دزدیدن ، بی کس و تنهام ، نمیدونم باید چکار کنم ، کجا برم ، از درد دوریش دارم نابود میشم ، یه لحظه مکث کرد و گفت بچمون ؟ با شنیدن این اسم ، دلم پراز کینه شد ، گفتم کدوم بچت ، تو بچه آیی نداری ، گفت باشه باشه آدرس بده هر جا که هستی بمون همین الان خودمو میرسونم ، من هم از خام بودنم ، و شاید شبیه آدمی که توی اقیانوس در حال غرق شدن باشه ، منتظر ناجی ، نجاتش ، دست و پا میزنه بلکه نجاتش بده بودم به ارسلان آدرس یه محله از محله ی ما دورتر دادم ، همون جا من و خزانی که نمیدونست قراره با پدرش روبرو بشه و تا الان اسمی ازش نشنیده باشه منتظر نشستیم ، طولی نکشید با صدای بوق ماشینی سرم را به طرف ماشین چرخوندم ، از دیدن مرتضی یاد و خاطرات اون سالها برام زنده شد ، قلبم مثل سابق براش نلرزید ، از ماشین پیاده شد ، و با خوشحالی به طرفم اومد ولی من برعکس ذوق و شوقش ، بی تفاوت نشسته بودم ، با لبخند گفت خوبی خاتون ؟کجا بودی ؟ کل شهرو زیر و رو کردم ولی اثری از تو نبود که نبود ، دیگه داشتم از تو ناامید میشدم که زنگ زدی ، راستی شماره ی اونجا رو از کجا پیدا کردی ؟با خونسردی جواب این همه سوال را ج دادم و گفتم مگه این تو نبودی که گفتی دیگه جلوی خونم سبز نشی ؟ مگه این تو نبودی که گفتی مرتضی رو فراموش کن ، من هم به حرفت گوش دادم ، نه مزاحم زندگی اشرافیت شدم ، و نه کاری بهت داشتم ، مثل آدم داشتم زندگیمو میکردم ، یه لحظه چشمش به خزان افتاد و با لکنت گفت خاتون این دختر منه؟ خزان ابروهاشو در هم گره زد و گفت تو کی هستی ؟ من دختر بابا سعیدم ، مرتضی مثل برق گرفته ها گفت بابا سعید ؟ قبل از خزان من پا پیش گذاشتم و گفتم آره همون روزی که منو نخواستی بچه رو انداختم و بعد چند ماه با سعید ، همون مرد با غیرت که نذاشت دست نامحرم بهم بخوره ، همون مرد با تعصب که مرا از خیابون به خونش راه داد ، ازدواج کردم و حاصل اون ازدواج دوتا بچه شد ، با یاد آوردن بچه ی دوم قلبم در هم پیچید ، و گفتم بچم که الان نمیدونم ، گشنه اس، نمیدونم چکارش کردن ، بچمو ازم دزدیدن ، مرتضی گفت خب شوهرت کجاس ؟
صورت ارسلان از اخم به خوشحالی تبدیل شد ، دستشو روی سر خزان کشید و گفت خدا بیامرزتش، روحش شاد ،
نگران نباش ، از زیر زمین هم که شده من برات پیداش میکنم ، به طرفش قشنگ چرخیدم و با گریه گفتم ، یعنی میتونی بچمو برام بیاری ؟ ارسلان ، ؟ یه لحظه صورت مرتضی در هم شد و گفت تو با ارسلان مگه در ارتباط هستی ؟ گفتم نه به والله ، به جون محمد سعیدم, ،به مرگ خزانم ، من فقط یکبار دم دانشکده ارسلان خان را دیده بودم بعد از اون خبری ازش نداشتم چون کاری باهاش نداشتم تا اینکه ، امروز مجبور بودم ، بی پناه بودم که به شما زنگ زدم ، چشاشو روی هم گذاشت و آروم باز کرد و سعی میکرد حرفو عوض کنه روبه خزان شدو گفت ، دخترم اسمت چیه ؟ خزان با اخم به مرتضی نگاه کرد و گفت خزان ، و در ضمن من دختر شما نیستم ، من یه پدر داشتم اون هم بابا سعیدم بود ، مرتضی بی تفاوت به کم محلی خزان به من که با اشکام صورتم را میشستم نگاه کرد و گفت ، خاتون گریه نکن ، من برات پیداش میکنم ، گفتم مرتضی جیگرم داره میسوزه ، چند روز و چند هفته بچمو ندیدم ، دلتنگش شدم ، بغلم جای خالیشو حس میکنه ، صدای هق هقم فضای خلوت را پر کرد ، دستشو روی سرم کشید و گفت بس کن ، نمیتونم ناراحتی تورو ببینم ، ولی من اون بیشرف برات پیدا میکنم ، و به جزای کاری که با تو کرده میرسونم ، به امید حرفای مرتضی ناراحتی بچمو تو قلبم محفوظ نگه داشتم و سعی میکردم آروم باشم ، اما سینم پراز درد بود، داشتم میسوختم ، شبیه آتیش فوران جهنمی که همه ازش تعریف میکردن در خودم جرز بلز میشدم ،
با صدای بلند خزان از پشت میز بلند شدم ، داخل سالن شدم بهش نگاه کردم که با چه ناز بلند میخندید ، انگشتم به طرف لبم بردم و با صدای آرومی گفتم هیسسس! خزان مادر اینجا هم دیگه ؛؟خزان از همصحبتی با منشی سرش را به طرفم چرخوند و با همون صدای همیشگی گفت سلام مامان خاتونم ، بهش لبخند زدم و رو به منشی کردم و گفتم خانم اوجی ، دیگه مریضی رو ویزیت نکن ، منشی با چشم سرش را پایین گرفت
، به همراه خزانی که بیست سال از اون قضیه ی ناپدید شدن محمد سعیدم میگذشت دوش به دوش از محل کارم که دکتر زنان معروف تهران شده بودم ، بیرون اومدیم ، دست خزان محکم تو دستم مثل بچگی هایی که میترسیدم از دستش بدم ، گرفتم ، یه لحظه خزان در جا ایستاد ، با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم ، چی شد ؟ چرا ایستادی ؟
گفت مامان خاتون ؟ میخوام یه چیزی بهت بگم ، تورو خدا از دستم ناراحت نشی ؟
لبامو رو به بالا جمع کردم و با لب و لوچم بازی کردم و گفتم دیگه چه گلی به آب دادی خزان ؟ نگو با هم دانشگاهی هات باز دعوات شده و دوباره منو احضار کردن؟
به جون تو دیگه روم نمیشه اونجا بیام ، دختر من خانم دکتری برای خودم شدم ، زشته هر روز با یه پسری دخترم دعوا کنه ،
خزان مادر آخه تا الان کدوم دختری دیدی با پسر یقه به یقه بشه ؟ هاااا ؟ خزان دستشو از دستم بیرون کشید و پاشو محکم به زمین زد و گفت ، ااااای مامان من دعوا نکردم که ، اگه هم اون پسر قبلیا رو زدم ، حقشون بود ، حیف آقای منصوری از دستم کشیدتشون ، یعنی به جون تو مامان خاتون چنان ادبی بهشون یاد میدادم ، چناااااان تربیتشون میکردم که حتی درب دانشگاهو پاشون را اونجا نزارن ، ولی مامان خاتون من اینارو نمیخواستم بهت بگم ، گفتم پس چی؟
گفت اگه گذاشتی من حرفمو بزنم ، کمی آرومتر شدم و با لحن آرومی گفتم پس چکار کردی دختر یکی یدونم ، ؟ روبروم ایستاد، دستامو تو دستش گرفت و گفت امروز با عمو مرتضی بیرون رفتیم ، اخمامو توی هم گره زدم و گفتم تو چه غلطی کردی ؟ از کی تا حالا عمو مرتضات شده من خبر نداشتم ؟ چرا بی اجازه ی من اینور و اونور با غریبه ها میچرخی ، درد محمد سعیدم کم بود ، میخوای تو هم از دستم بری ؟ خزان من دیگه تحمل ندارم ، اگه میخوای من بمیرم با اینکارات منو نکش ، بزار من مر،گ موش بخورم و زودتر قالِ قضیه رو فیسله کنم ، خزان دستامو به لباش چسبوند و پشت سر هم بوسه زد و بدون وقفه میگفت ، خدا نکنه ، خدا نکنه بهترین و خانم ترین مامان دنیا ،
سرش را به بغلم چسبوندم و گفتم دیگه تکرار نکن ، بهم قول بده بدون اجازه ی من جایی نری ، خزان نفس بلندی کشید و گفت چشم مامان خاتون زیبایم ، با هم دوباره به مسیرمون ادامه دادیم و فکرم منو یاد بیست سال گذشته برد ، همون روزی که مرتضی قول پیدا کردن پسرم بهم داده بود ، و خودشو به آب و آتیش برای پیدا کردن محمد سعید انداخت ولی جز بی خبری ، چیزی عایدش نشد ، کم کم مرتضی خودشو تو زندگیمون جا داد ، به محض رسیدن به خونه ، همون خونه ی قدیمی که سعید برایم به جا گذاشته بود .،الان به ویلای خوشگل با وسایل های شیک و به جای درو دیوار کاهگلی از سنگ مرمر ها تزیین شده بود،
به محض ورودمون خزان گفت مامان خاتون من فردا امتحان دارم ،یکی دو ساعتی استراحت میکنم ، تا با انرژی به درس خوندنم برسم ، با لبخند بدرقه اش کردم ، من هم از فرصت برای استراحت به اتاقم رفتم و به جای اینکه لباسامو عوض کنم خودم را روی تخت ولو کردم ، به لوستر بالای سرم خیره شدم ، چشام با رقص نور کریستال ها بازی میکردن ،
نمیدونم چرا امروز اینقدر به مرتضی فکر میکردم ، دوباره فکرم منو به سالهای دور گذشته برد ،
__خزان با بی حوصله گی گفت تشنمه ؟ مرتضی سراسیمه از جاش بلند شد و به طرف ماشین رفت ، یه بطری آب از ماشین آورد و دست خزان داد ، من به خوردن خزان خیره شده بودم ولی سنگینی نگاه های مرتضی رو احساس میکردم ، یه دفعه گفت فهمیدی اقات چی شده ؟ زود لبم را زیر دندون برایش گاز گرفتم و آروم تا خزان متوجه نشه ، گفتم جلوی بچم ادامه نده ، خزان بعد از اینکه آب را خورد سرش را روی پام گذاشت و سر یه چشم بهم زدن به خواب رفت ، گفتم اقام گفتی چی شده ؟ ولی من پدری ندارم ،و دوست ندارم ازش چیزی بفهمم ، ولی یه سوال مرتضی ؟ به چشام زُل زد و گفت بپرس ؟ گفتم چرا دنبال من میگشتی ؟ سرش را پایین انداخت و با برگ های ریز چمن بازی کرد و گفت بعد از اینکه اون روز ی که ناراحتت کرده بودم همون روزی که بهت گفتم من دارم ازدواج میکنم ، از ته قلبم نگفته بودم ، من به خاطر اینکه زِن.،دان نیافتم پدرم برام شرط گذاشت وگفت برات حکم قصاص بریدن ولی اگه از خاتون بگذری من میتونم بدون اینکه حبسی بهت بخوره ، از زندان ازادت کنم ، من هم به اون فضای خفه هیچ وقت عادت نکرده بودم و الکی شرطش را قبول کردم ، چون از من امضا گرفته بود اگه دوباره با تو باشم ، سکوت کرد ، گفتم خب ؟ گفت اونا زنده ات نمیزاشتن ، ولی فراموش کردنت برام عذاب شده بود
شب و روز از این کوچه به اون خیابون ، کار هر روز، گشتن من بود ، حتی اون پدر الاف بی غیرتت هم هیچ خبری از تو نداشت ،هیچ اثری از خودت به جا نذاشته بودی ، روز به روز حال و اعصابم داغونتر از دیروز میشد ، آخه تو برای من ...
حرفشو قطع کردم تا بیشتر از این ادامه نده ، گفتم حالا از اون حرفا بگذریم ، الان تو زندگیت خوشبختی ؟ آخه تو اون روز خیلی دم از خوشبختی قلبم را با حرفات شکوندی ؟ دیگه مزاحم خوشبختی و زن زندگیت نشدم ، و روی حرفم ایستادم ،
خنده ی تلخی کرد و گفت کدوم زن ؟ با تعجب گفتم مگه اون روز ، که با اون دیده بودمت زنت نبود ، ؟
صداشو آرومتر از قبل کرد و گفت چرا چرا ؟ ولی با هم نتونستیم بسازیم ، من تو عشق تو داشتم میسوختم و اون هم نتونست عشق تو رو از قلبم بیرون کنه ،
خاتون من عاشقت شده بودم ، ولی ....
خلاصه برات بگم مدت یکسالی که با هم زندگیمون را به سختی گذروندیم ، تا بدنیا اومدن بچمون ما سه ماه هم زیر یه سقف نبودیم ، بعد از بدنیا اومدن مجتبی، طلاقشو گرفت و بدون بچه از ایران برای همیشه با خانوادش رفت ، سرم را پایین انداختم و برعکس حرفی که میخواستم بزنم متاثر نشدم ، گفتم متأسف شدم ، انشالله مابقی زندگیت با بچت خوشبخت بشی ،به صورتم خیره شد و گفت هنوز همون خاتون قشنگ سابق هستی ، برعکس ، تازه هم زیباتر شدی ، سرم را بالا گرفتم و گفتم خب من دیگه باید برم ، کلی کار دارم
گفت کجا ؟ با حرص گفتم باید بهت بگم کجا و چکارمی کنم ؟ دستپاچه شد و گفت نه ، نه منظورم این نبود ، گفتم برم دم در همون خیر ندیده ها ، شاید مسافرتی رفته و الان برگشته باشن ، نفس بلندی کشیدم ، سرم را بالا گرفتم و گفتم ای خدا یعنی این اتفاق می افته و من جگر گوشمو دوباره بغل کنم ، صورتم خیس اشک شد ، با پشت دستم اشکامو پس میزدم ولی تنها آرامش من همین قطره های اشکام بودن، مرتضی خزان را بغل گرفت و گفت بیا با هم بریم ، تا من هم نشونه آیی از اون خدا بی خبر داشته باشم ، حداقل یه چند نفر اونجا عجیر کنم ، بلکه برگردن و به من خبر بدن تا زودتر بچتو پیدا کنیم
با هم اول به محل کار دکتر و بعد خونه ی شهناز رفتیم ولی همون دری که بسته بود همین جوری مونده و خواهد ماند بعد از اون روز و بعد چند ماه توی یکی درمانگاها شبونه کار میکردم و خزان را توی اتاق استراحت میخوابوندم که تنها نمونه ، و هم اینکه راه به راه چشمم پیشش باشه
روزا درس میخواندم تا اینکه تو درس و بعدش تخصص قبول شدم و لباس سفید دکتر شدنم را پوشیدم.....چندین بار مرتضی تو اون بیست سال درخواست ازدواج مجدد کرده و هر بار با رد جواب منفی از من روبرو شد ،
با همین فکرای قدیمی چشام گرم خواب شدن ، به خواب عمیقی رفتم ، نمیدونم چقدر از اون خواب شیرینم گذشته بود که صدای پچ پچ حرفای خزان و هر از گاهی خنده ی عشوه آیی تو گوشم پیچید ، فکر کردم ، دارم خواب میبینم ، به این پهلو و اون پهلو جابه جا شدم ، ولی نه این خواب نبود ، و کاملا درست میشنیدم ، گوشامو قشنگ تیز کردم ، صدای مخاطبی در برابر شادی و خنده ی خزان نمی شنیدم ، و متوجه شدم که داره با کسی تلفنی حرف میزنه، قلبم هری پایین ریخت ، انگار آب یخی روی سرتاپام ریخته شد ، زود گفتم ای خاتون چته ، ؟
حتما با یکی از دوستای دختر داره حرف میزنه ، ، آره آره حتما هم همین طوره ، خزان دیگه بچه نیست از بیست و چهار سال هم سنش گذشته ، خودش میدونه که من چقدر به جنس مخالف و دوستی حساسم ، خزان هیچ وقت گول حرفای پسر جماعت نمیخوره، همین جور که خودم را با حرفام گول میزدم ، و خودم را سرزنش میکردم صدای الو الوی خزان دوباره تو اتاق پیچید ، فهمیدم که گوشی قطع شده ، لبه ی تخت نشستم و به تلفنی که تو اتاقم ، که به اون یکی تلفن وصل بود ، خیره شدم که مجدد جرینگ جرینگ زنگ تلفن به صدا در اومد ، سریع گوشی رو برداشتم ، صدای پسری از پشت خط تلفن که میگفت عزیزم چرا قطع کردی تو گوشم پیچید ، لبم قادر به حرکت نبود ، زود گوشی رو قطع کردم ، دست و پام شروع به لرزیدن شدن ، دست یخم را به صورتم کشیدم و گفتم بدبخت شدی خاتون
، نکنه خزان با مجتبی داره حرف میزنه؟ مجتبی پسر مرتضاس یعنی ؟
من چطوری بهش بگم این برادرته ، ؟ محکم تو فرق سرم زدم ، گفتم خاک عالم تو سرت بریزه خاتون ، حالا میخوای چکار کنی ؟
آخ آخ مرتضی آخر کار دست من دادی ؟ این همه منو بدبخت کردی کمت نبود ، حالا خواستی از طریق بچه ها مارو بهم برسونی ؟ آخه مرتیکه این دخترته ،چرا اینکارو تونستی کنی
صدامو زیر لب انداختم و گفتم خب اون از کجا میدونست و میدونه که خزان دخترشه ،
پاشو پاشو خاتون دست به کار شو تا دخترت از اینی که هست بدبخت تر نشه ، دستمو روی زانوم چسبوندم وبلندشدم ، دستمو روی دستگیره ی در گذاشتم و تا درو باز کردم ...خزان با ترس گوشی رو زمین گذاشت و به صورتم نگاهی نکرد ، خودمو به ندانی زدم
روی اولین مبل نشستم و صورت رنگ پریداش نگاهی کردم و با صدای آرومی گفتم چرا قطع کردی دخترم ؟ صدای خزان میلرزید ، گفت هیچی ،
حرفامون تموم شد. ، به خاطر همین قطع کردم ، نفس بلندی کشیدم و خدا خدا میکردم حدسم اشتباه باشه ، گفتم خزان با کی داشتی صحبت میکردی ؟با دستپاچگی جوابم داد و گفت ، هااا ، با هیچکی ، نه اینکه با کسی حرف نمیزدم ، بلکه با دوستم ، نرجس بود ، گفتم با نرجس داشتی حرف میزدی خزان ؟ سرشو پایین انداخت و با صدای نازکی گفتم آره مامان خاتون ، با نرجس داشتم راجب امتحانات حرف میزدم ، به طرفش قدم برداشتم ، و ناخواسته سیلی محکمی که جای چهارتا انگشتم تو صورت سفیدش خوابید ، همین جوری که صورتش را با دستش میمالید ، گفتم اینو زدم ، تا یادت بمونه به مادرت دیگه دروغ نگی ، اینو زدم تا به خودت بیای ، اینو زدم تا یادت بیافته من چه زجری به خاطر تو کشیدم تا به امروز و این سن و این جایگاه رسوندمت
بغضم راه گلومو گرفته بود ، اما جلوشو به سختی گرفتم ، گفتم خزان من اینجور بهت تربیت داده بودم ؟ اینجور بهت یاد داده بودم که به من دروغ بگی ؟ به چشام نگاه کرد و انگشت اشاره اش به طرفم تکون داد و با حرص گفت این اولین بار و آخرین باری باشه که دست روی من بلند کردی ، مادرم هستی و احترامت واجبه ولی حقی نداری دست روی من بلند کنی ، اگه زحمت کشیده بودی ، وظیفت بوده ، میخواستی منو نزاییی ، حالا که منو زاییدی وظیفت بوده بزرگم کنی ، من هم کم با بدبختیای تو بدبخت نبودم ، اینقدر بدبخت بودی که من هم مجبور به تحمل اون بدبختیا باید زجر میکشیدم ، حالا اومدی بهم منت چی رو بزاری ؟
صدامو بالا بردم و گفتم خفه شو خزاااان ، این جواب تمام زحماتی که برات کشیدم بود ، تازه فهمیدم که من چقدر در حق خودم ظلم کردم ، بهترین روزای زندگیم ، از خودم گذشتم ، گفتم نپوشم ، تا دخترم بپوشه ، و پیش دوستاش سر افکنده نشه ، نخوردم ، تا صبح از گرسنگی از این پهلو به اون پهلو شدم ولی شکم توی نمک نشناس، سیر کردم ، حالا روبروم ایستادی و با وقاحت کامل بهم میگی وظیفت بوده ، آره خزان وظیفم بود ولی الان هم بهت اجازه نمیدم به من تو بگی ، بیشتر از این حرصم نده و زود به اتاقت برگرد ، حقی نداری از اتاق پاتو بیرون بزاری ،تا من نگفتم ،
فهمیدی چی گفتم ؟دستش را برام تکون داد و راهی اتاق شد ،
با رفتنش مثل آب رون روی مبل ریخته شدم ، دستامو روی سرم چسبوندم و به ندانم کاری هایم فکر کردم ، به هر چی فکر میکنم به بن بستی میخورم ، دستامو به هم مالیدم و زیر لب زمزمه آیی کردم و گفتم خاتون تا دیر نشده پاشو یه کاری کن
از روی مبل بلند شدم و تصمیم گرفتم حقیقت را برای خزان را تعریف کنم ،
حقیقتی که بیست و چهار سال تو عمق قلبم مخفی نگهش داشتم ،
چند قدم به طرف اتاق برداشتم ، در جا ایستادم ، سرجایم میخکوب شدم ، چشامو آروم روی هم بستم و از تصمیم نهایی صرف نظر کردم ،
به طرف تلفن خیز برداشتم ، انگشتم را روی شماره چسبوندم و با هر چرخشی که میچرخید ، نفسم تند تند میشد، با صدای اولین بوق دستمو محکم به سینم فشار دادم و به این فکر کردم چه چیزی رو باید بگم ، بعد از چند بار بوق ، صدای مرد جوونی تو گوشم پیچید ، زود تلفن را قطع کردم ،
صداش نه شبیه صدای مرتضی ، و نه ارسلان بود ، دوباره روی همون مبلی که بودم برگشتم ، و به دیوار زُل زدم ، نمیدونم چه طوری و از کجا برای گفتن حقایق برای خزان شروع کنم ، از کدوم روزی بگم ،.
از اون روزی که پدرش مارو نخواست ، یا از اون روزی که آواره بودم ،
نمیدونم به گفتن حقیقت متقاعدش میکنم یا نه ،
یه چند دقیقه ازاون تماس ، نا موفق گذشته بود که صدای تلفن منو از جای اولیه ی خودم کند ، به تلفن خیره شدم ، نه پای رفتن داشتم نه تحمل اینکه بشینم و دردایی که با قلب و احساسات دخترم ، بازی کنم ،
کشان کشان خودم را به تلفن رسوندم ، گوشی رو برداشتم و داشتم الو میگفتم ،
چشمم به صورت رنگ پریشون خزان که در چهار چوب با نگاههای مظلومانه ایی به من خیره شده، افتاد با صدای محکمی ، گفتم الو بفرمایید ؛ ازصدایی که منتظرش نبودم سکوت کردم ، ناخداگاه اشکام قطره قطره دور از چشم خزان که پشتم را بهش داده بودم صورتم را میسوزوند ، با صدای گرفته آیی و مملو از درد و غم ، گفتم سلام ، دو باره سکوت کردم ، و به گل های قالیچه خیره شدم ، خزان خودش را به من رسوند و با صدای آرومی گفت مامان کیه ؟ سرم را بالا گرفتم و بدون اینکه به چشاش نگاه کنم گفتم....
مرتضی ؟
میتونی ، اینجا بیای ؟
صدای مضطرب مرتضی بعد از سکوتی بلند شد و گفت اتفاقی افتاده ؟
زود گفتم الان هیچی نپرس ، فقط زود بیا با هم حرف بزنیم ؟
صدای نگران مرتضی تو گوشم پیچید و گفت چیزی شده خاتون ؟ چرا صدات اینجوری شده ؟ نکنه برای خزان اتفاقی افتاده ؟
سرمو آروم بالا گرفتم و گفتم نه ، ولی بیای اینجا همه چی برات تعریف میکنم ، مرتضی سکوت کرد و بعد از اندک زمان کوتاهی گفت ، باشه ، باشه، خونه یا جای دیگه بیام ؟ گفتم همین جا ، خونم ، منتظرت هستم ،زود خداحافظی کردم و گوشی رو آروم روی صفحه ی گوشی گذاشتم ، خزان صداش آروم بود و با ملایمت گفت مامان خاتون ،
نگو که به عمو مرتضی میخوای همه چیرو بگی ؟ مشکلات و زندگی ما به کسی ربطی نداره که بخوای به عمو مرتضی بگی ، بی تفاوت به خزان به آشپزخونه رفتم ، لیوان آبی که روی کابینت بود با جرعه و یه دفعه سرکشیدم ، خزان پشت سرم گفت مامان خاتون شنیدی چی گفتم ؟ سرم را با حرص به طرفش چرخوندم و گفتم آره شنیدم ، کَر نیستم ، خیلی هم خوب شنیدم ، صداشو آرومتر کرد و گفت به عمو مرتضی چیزی نمیگی که ؟ چشامو نیمه بسته کردم و گفتم ازچی میترسی ؟ چرا نباید بگم ؟ مگه تو با ...؟
. صورت خزان در هم از تعجب شد ، گفتم مامان نکنه تو فکر کردی من با عمو مرتضی ، در ارتباط هستم ؟ گفتم نه با مرتضی نیستی ولی با پسرش که هستی ؟ خنده ی بلندی کشید و گفت مامان خاتون اینو از کجا در آوردی ؟ من کجا آقا مجتبی کجا ؟ اگه من هم بخوام آقا مجتبی حتی به صورتم نگاه نمیکنه ، اونا از یه خانواده ی اشراف زاده هستن و ما ....
ازشنیدن حرفای ارومبخش خزان ، عرق سرد خوشحالی روی پیشونیم نشست ، گفتم واقعا خزان ؟مطمعن باشم ؟ سرشو تند تند تکون داد و گفت آره آره مامان خاتون مطمعن باش ، نفس بلندی کشیدم و انگار از نبرد سختی بیرون اومده باشم لبخند به لبم برگشت ولی ای کاش فقط همین بود ، و به همین جا ختم میشد ، بعد نیم ساعت مرتضی با استرس داخل خونه شد ، لیوان شربت آبلیمو که مکعب های یخ داخلش بالا و پایین میشدن را جلوش گرفتم ، مرتضی دستشو روی لیوان کشید و با چشاش به صورتم نگاه کرد و آروم گفت ، خاتون چی شده ؟ از وقتی که زنگ زدی قلبم آروم و قرار نداشت ، نفسی کوتاه کشیدم و گفتم هاااا ، چیزی نشده ، فقط دلم گرفته بود خواستم با تو حرف بزنم ، لیوان را از سینی برداشت آروم آروم میخورد ، با زبونش دور لبش را از شربت پاک کرد و گفت چی شد بعد از این همه سال امروز خواستی با من حرف بزنی ؟ نه خاتون ، من مطمعنم چیزی رو از من داری مخفی میکنی ، با بیرون اومدن خزان از اتاق جفتمون سکوت را ترجیح دادیم
خزان بعد از سلام روبروی مرتضی نشست
، مرتضی با خوردن شربت ، گفت خاتون عجب شربتی بود ، گفتم، نوش جونت , باز هم میخوای برات شربت بریزم ،؟ گفت اگه باشه نمیشه بهش نه گفت ، اینقدر عطش دارم فک کنم به یکی دو لیوان اکتفا نمیکنم ، ولی اینسری دوست دارم ازدست خزان بخورم ، خزان به من نگاه کرد واز جاش بلند شد ، و به طرف آشپزخونه رفت ، مرتضی سرش را به طرفم کج کرد و گفت خاتون نمیخوای بگی چی شده ؟ بغض داشتم ، ترس از گفتن حقایق ، و واکنش ، خزان و مرتضی بعد ازفهمیدن این راز عظیم ،.... با دندونم لبامو گاز گرفتم و آروم گفتم هیس ! الان خزان میشنوه ، مرتضی سرش را پایین انداخت و با سر انگشتاش بازی کرد ، خواستم جو را متغیر کنم و هم اینکه مطمعن بشم ، خزان چشمی به مجتبی نداره گفتم مرتضی ،؟ سرش را از روی انگشتاش بالا کشید و با صدای گرفته آیی گفت بله خاتون ؟ گفتم پسرت درس میخونه ؟ کار هم میکنه یا نه ؟ نفس بلندی کشید و گفت نه بابا ، کدوم درس ، از همون بچگی نه به درس و کتب علاقه داشت ، نه به نوشتن و سواد یاد گرفتن ، با هزار و یک مصیبت تا هفتم درس خوند ، بعد اینکه دیدم درس نمیخونه ، پیش خودم تو کارخونه ریسندگی برای کارگری استخدام کردم بلکه سختی کار و سرش به سنگ پشیمونی بخوره و به سمت درس و کتب بره ولی نه ، تو بدترین شرایط کار خسته نمیشد تا اینکه یک روز ....
مجتبی تصادف میکنه و برای همیشه زمین گیر شد ،
از شنیدن حرف اخری مرتضی صورتم را به طرفش چرخوندم و با تعجب گفتم الان نمیتونه راه بره ؟ چشاش غرق اشک شدن ، سرش را به چپ وراست تکون داد و گفت نه ، نه خاتون ، از بچه شانس نیوردم ، ای کاش اونروزا من تورو از دست نداده بودم ، حداقل از تو یه بچه هم داشتم ، دستمو روی دستش گذاشتم و خواستم دهن باز کنم ، با صدای افتادن لیوان از حرفم صرف نظر کردم و به خزانی که با خشم به من نگاه میکرد ، سر برگردوندم
آروم آروم دستم از خجالت را از روی دست مرتضی برداشتم ، خزان معطل نشد و انگاری دنبال یه نقطه ضعفی باشه ، شروع به دست زدن کرد و گفت چشمم روشن ، همین مامان خاتونی که تازه دست رو من بلند کرده داره خودش را برای مرد غریبه دلبری میکنه ، واقعا اخلاقت تحسین داره ، آفرین آفرین به جفتتون ، چرا دستتو برداشتی مامان خاتون ؟ نکنه من مزاحم اوقاتتون شدم ؟ اصلا خجالت نکش مامان خاتونِ، متصب .....
ادامه بده ، به کارهای خودت ادامه بده ، منو بگو که فک میکردم مادرم از نجابت تو دنیا تکه ، ولی انگار اشتباه کردم ، خنده ی مصنوعی کرد و گفت پس بگو هی برای پسر این آقا که فکر میکرد با من در ارتباطه ، و برای من خط و نشون میکشید ، نگو ننه خانم برای پدر اون پسر نقشه کشیده و فکر میکرد من مانعش میشم ،
ننه خاتون نترس ، من به پسر این آقا چشم ندارم ، من برای شما خطری ندارن ،
دهنم قفل شده بود ، مرتضی با تعجب گفت خزان چی داری میگی ؟ از چی داری صحبت میکنی ؟ خزان تا خواست حرفی بزنه بلند شدم و گفتم خزان لطفا دیگه ادامه نده ، فکر نمیکنم من کار اشتباهی کرده باشم که اینجور داری منو باز خواست کنی ؟ صدام به لرزش افتاد و گفتم خزانی که من بزرگ کرده بودم باید اینجور با من رفتار کنه ؟ خزان من جوونیمو به پای تو سوزوندم ، الان دختری که بیست و چهار سال براش زحمت کشیدم باید اینجوری در برابرم بیاسته و منو متهم به کاری که هیچ وقت فکرش را نمیکردم ، میکنه ؟ صدامو ارومتر کردم و گفتم تربیت من در این حد بوده خزان ؟صداشو بالا برد و گفت از کدوم تربیتی حرف میزنی خانم دکتر ؟
از همون تربیتی که منو مانع عشق و عاشقی کرده ؟
نه اینجوری که خودت فکرش کنی نیست ، مامان خاتون از الان بهت میگم من عاشق شدم و به کسی هم اجازه نمیدم ، تو زندگی و انتخابم دخالت کنه ، صداشو آروم کرد و گفت انتخابم را کردم ، با حرص بهش نزدیک شدم و گفتم اگه انتخابات درست نباشه من جلو راهت مثل مانع می ایستم و اینی که اسمش عشق گذاشتی را با مخالفتم خراب میکنم ، من موهامو الکی برای تو سفید نکردم ، که اینجور با اخلاق گندی که برای خودت درست کردی به خواسته هات برسی ، اصلا بیا بهم بگو اونی که تو رو روانی کرده کیه ؟ خانواده داره ؟
از چه خانواده آیی بلند شده اومده ، عقلتو به خاطرش از دست دادی ؟ گفت آره مامان خاتون ، اونی که من میخوام یکی از فامیلای دوستمه ، توی تولد دوستم دیده بودمش و قرار شد چند ماه دیگه به خاستگاریم بیاد ،من هم قبول کردم ،
خنده آیی کردم و گفتم هاه هاه ها ها ، آره آخه تو از پشت بوته بیرون زدی که خودت بریدی و خودت دوختی ،
نه خزان خانم ، تا زمانی که من زنده ام نمیزارم با هر بی درو پیکر ازدواج کنی ، خزان انگار خزان چند روز پیش نبوده ، و به کل مغزو ادبش شستشو داده شده ، مرتضی پا در میانی کرد و گفت خزان چرا اینجوری با مادرت صحبت میکنی ؟ هر چه که گفت خیرو صلاحت را خواسته ، و میخواد ، خزان لبش را برای مرتضی کج کرد و گفت به تو چه ، هاااا ؟ تو چکاره آیی که داری حرف میزنی ؟ مرتضی هاج و واج به خزان نگاه کرد و زود به خودش اومد و ۹9 از حرفی که زده پشیمون شد و با حالتی خجل زده گفت ؛ خزانی که چندین ساله که میشناختم این نبوده ، و از اینکه حرفی زدم ازت معذرت میخوام ، رو به من کرد و گفت ، خاتون اگه با من کاری نداری من از حضورت مرخص میشم تا بیشتر از این حرمت چندین ساله شکسته نشه ، دستمو تو سینش گذاشتمو گفتم نه مرتضی تو هیچ جا نمیری ، این دختر یه مرد بالای سرش میخواد ، و من تنهایی از پس این دختر برنمیام ، خزان گفت آره دیگه بگو میخوام با این آقا بیشتر باشم و از این موقعیت استفاده کن ،
مامان خاتون فک نکن با ازدواج با این آقا ، از سهیم ارث و میراث من کم کنی ،نه من تا قرون آخر حقمو میخوام ، نزدیکش شدم و انگشتمو به سینش چسبوندم و گفتم خزان یه کاری نکن دهنم باز بشه
و از حرف زدنت پشیمونت کنم ، پس دهنتو ببند و هیچی نگو
تازه إشم ، تو اینجا هیچی نداری ، هر چه دارم مال خودمه ، و اگه محمد سعیدم بود تنها وارث این خونه اون بود ،گفت ، هر چه که برای محمد سعید. میشد برای من هم هست ، من هم وارث بابا سعیدم هستم ، با تمسخر حرفش ادامه داد و گفت ؛ نگو که من دخترش نیستم و منو از یکی دیگه حامله شدی ؟
ولی این هم بگم مامان دکتر ، الان از حرفات فهمیدم که به خاطر ارث و میراث بوده که داداشمو گم و گور کردی، سرشو به چپ چرخوند و ادامه داد و گفت آره من مطمعنم به خاطر مالی که فقط خودت ، خواستی بخوری محمد سعید رو به یه آدمایی که بیشتر بهت شبیه بودن ، بخشیدی ،
حالا بهم ثابت شد که داری منو به هر طریقی از مال بابام که حق منه ازم میگیری ، ولی کور خوندی که حق بابامو ازم میخوای بگیری مامان دکتر ،
با صدای بلند گفتم بابای تو سعید نبوده و نیست دختر نمک نشاس ، !........ مرتضی و خزان جفتشون، چشاشون به دهنم خیره شد ، مرتضی با صدای ضعیفی گفت ، هاااا ؟ چی ؟
پس ، پدرش کیه خاتون ؟ صورتم از حرص و عصبانیت میلرزید ، چشام تو صورت خزانی که به چشام هنگ کرده بود زُل زده بود ، مرتضی صداشو بالاتر برد و گفت خاتون میخوام از زبونت بشنوم ، پس پدرش کیه ؟
قبل از اینکه حرفی بزنم و حقیقت را کتمان کنم ، خزان لب گشود و گفت بازی جدیدت هم زیاد قشنگ نیست خانم دکتر ، بس کن ، اینقدر برای خودت و گذشتت ، حرف در نیار ، حیف بابا سعیدم زنده نیست ، که این حرفا رو از زنش بشنوه ، خدا میدونه دور از چشم بابا چکارا میکردی که اینجوری با اعتماد به نفسی داری صحبت میکنی ، بی تفاوت به حرفهای خزان ، روبه مرتضی کردم و چشاش نگاه کردم و گفتم مرتضی ؟
یادته به التماس به پای تو و خانواده ات افتادم که من باردارم ؟ حتی حاظر بودم تو اتاق نگهبون بمونم تا فقط و فقط حاظر بشی و ازبچه آیی که مال خودت بوده دفاع کنی و پشتم بایستی دوست داشتم پدر بالای سر بچم باشه ، ولی تو چی گفتی ؟ هااا ؟
بگو خجالت نکش .، بگو ؟ سعید آروم گفت بس کن اینقدر تو سرم نزن ،
گفتم عیبی نداره جواب نده من به جات جواب میدم ، به من گفتی برو بندازش ، من نمیخوامش ، این بچه رو بنداز سطل آشغالی ، دم مسجد بزار ، ولی من چکار کردم ؟ تو اون روزای سخت تنها کسی که حامی من و بچه شد سعید بود ، حتی نذاشت یک بار فقط یک بار احساس کنم که مثل بچه ی خودش دوسش نداشته باشه ، ولی مرتضی میدونی چیه ؟ امروز خیلی پشیمون شدم چرا به حرفت گوش ندادم و این ذلیل مرده رو همون روز نکشتم ، چرا من این نمک نشاس بدنیا آوردم ، آره خزان خانم ، تو هر ارثی خواستی از من نخواه ، از این مرد که پدر واقعیت هست بخواه ، همین مردی که هیچ وقت پشت من و تو در نیومد ، و من با چنگ و دندون ازت حمایت کردم
حالا بعد از این همه سال با این رفتار ی که ازت دارم میبینم ،
زحماتم را در ومیکنم ، مرتضی با پت و پت گفت معلوم ، هست چی میگی خاتون ؟
اما خزان مثل بهت شدها در جا خشکش زده بود ، و فقط از گوشه های چشمشش اشک ، روی پهنای صورتش ریخته میشد ، لباشو آروم تکون داد و گفت ، یعنی منو وابسته ی یه مرد غریبه کرده بودی ؟ و تمام این همه سال منو از پدری که داشته بودم به جای پدر دروغی جا زده بودی ، ؟
چرا به خاطر کِبر و غرورت ، چندین سال مارو ازهم محروم کردی ،؟
چرا اینکارو کردی مامان خاتون ؟ آب دهنم به سختی قورت دادم و به سختی لب گشودم و گفتم اینکارو کردم چون این آقا وقتی من تورو باردار شدم مارو نخواست ، تورو نخواست ، و به جای اینکه حسرت پدر تو قلبت نمونه یه پدر خوب و مردی با غیرت به نامت زدم ، ولی چه کنم دست تقدیر خیلی درازبود و مرد زندگیم را از دنیا محو کرد ،خزان نزدیک و نزدیکترِمن شد و با صدای طنین حرص انگشتتش را جلوی صورتم گرفت و گفت ، دیگه هیچ ارزشی برام نداری خاتون ،..........
با شتاب از کنارم به اتاقش رفت ،و محکم در را روی هم کوبید ، چشمم بدرقه ی رفتنش شد ، قلبم از شنیدن حرفهای امروز خزان ، با هر کلمه یه گوشه اش شکسته و سیاه میشد ، پاهام یاری ایستادن را از من گرفتن ،
خودمو به مبل رسوندم و یه ضرب خودمو شل کردم ، مرتضی روبروم نشست اشکشو با سر انگشتش پاک کرد و گفت ، خاتون ؟
سرم را بالا آوردم ، دستشو روی دست های یخ زدم گذاشتو گفت ، من سرزنشت نمیکنم ، حتما برای خودت یه دلایلی داشتی که این همه سال از من مخفی کردی ،
، شاید از نظرت بهترین کاروکرده بودی ، ولی زمانی که خزان بچه بود ! اون زمان میتونستی مارو از این راز آگاه کنی ، کار اینقدر سخت تر نمیشد ، قدرت تکلم نداشتم ، دستمو تکون دادم و به زور گفتم آب میخوام مرتضی ، دهنم خشک شده
مرتضی لیوان ابی که از آشپزخونه اورده بود دستم داد و گفت بخور بخور ، تا حالت جا بیاد
صداشو آرومتر کرد و گفت خاتون اینجوری با اعصابت نکن همه چی رو درست میکنم ، تو فقط خزان به من بسپار ، از فردا خودم دنبال معشوقش پرس و جو میکنم ، اگه آدم خوب و معتبری بود که چه بهتر ،
چرا باید با ازدواجش مخالفت کنیم ، اول و آخرش باید سر خونه و زندگیش بره ، سرم را تکون دادم و با بغض گفتم مرتضی ؟
با همون صدای ارومش گفت جانم خاتون ؟ گفتم مرتضی ، خزان اینجوری نبود
بچم به کُل اخلاقش عوض شده ، نمیدونم کی و چه کسی تو گوشش علیه من خونده ،
بچم اینجوری نبود مرتضی ، یه دفعه خزان از اتاقش ، با یه کیف بیرون اومد و گفت من دیگه اینجا یه دقیقه ، اصلا یه ثانیه ی دیگه نمیتونم بمونم ،
مادری که با دوز و کلک به خاطر خواسته های دلم به هر طریقی منو از اسم پدری ، محروم کنه ، و میخواد به زور اسم یه مرد دیگه به عنوان پدری بهم بچسبونه ، دیگه طاقت موندن پیشش را ندارم
مرتضی اخماشو تو هم کرد و گفت تو از این غلطا نمیکنی خزان خانم ، از این لحظه و این ساعت اگه یه حرف اضافه ازت بشنوم ، هر چه دیدی از چشم خودت دیدی ، فک نکن من مادرت هستم و چیزی بهت نمیگم ، نه خزان جان من مرتضی هستم ، خزان گفت مرتضی ؟
کدوم مرتضیایی ؟ همونی که به قول این زن منو نخواست ؟ بعد از بیست و چهار سال میخوای قدرت پدریتو سر من در بیاری ؟
نه، نه ، من اینجور پدری نداشتم و ندارم و الان که خانم مامان میگه من هم دختر بابا سعید نیستم هم باور نمیکنم ، اینا همش نقشه های شوم تو با اون زن که منو از این زندگی بیرون کنید ، ولی کور خوندین ، مرتضی با صدای بلند که شبیه عربده !!
گفت تقصیر من چی بود که امروز فهمیدم که تو دختر من هستی ؟ من این وسط دنبال کدوم ارث و میراثت هستم ؟ فکر میکنی این خونه ی کلنگی برای من آب و نون میشه ؟ نه دختر ، من صدتای این خونه رو با نصف ارثم میتونم بخرم و بفروشم ، من پسر حاج .... هستم ، همون حاجی معروف تهرون ،
خزان پاتو از این خونه بیرون نمیزاری ، هر جا خواستی بری اول از من اجازه میگیری
فردا ، نه اصلا چرا فردا همین الان با هم پیش اون عشقی که ازش دم میزنی میریم ، دست خزان را گرفت و پشت سرش مثل بچه ی دو ساله کشید ، خزان با حرص دستشو از دست سعید بیرون کشید و گفت تو دیگه چی میگی ؟ چه زود جوگیر شدی ؟ حالا خانم دکتر یه چیزی گفت ، تو دیگه چرا ادای پدرانه در میاری ؟ بلند شدم و به طرفشون رفتم و گفتم ،
خزان قشنگ به حرف هام گوش کن ، تمام این بیست و چهار سالی که از جونم برای تو مایه گذاشتم بغضم امونم را برید ،
اشکام روی گونه های خستم شُروشُر ریخته شدن ادامه دادم و گفتم ، از جوونیم گذشتم ، تا بی پدری ، بی محبتی ، نداری نکشی ، ولی از امروز و این ساعت تو برای من خزان سابق نمیشی ، اگه چشمت دنبال این خونه است بیا باهم بریم به نامت کنم ، تنها چیزی که برام از سعید مونده هم بهت بدم ، همین جوری که از هیچی به اینجا رسیدم مطمعن باش دوباره سرپا و قوی تر از قبل رو پاهام می ایستم
، مرتضی حرفم را برید و گفت خاتون این خونه حق توئه ، مال توئه ، لازم نکرده به کسی ببخشی ،
تو هم عجله کن ، برو لباستو عوض کن با هم بریم تا شاهزاده ی رویاهای دخترمونو ببینیم ،
سرمو بالا انداختم و گفتم هر جا میخوای بری دیگه برام مهم نیست کی هست و چکاره اس ، مرتضی به من نگاه کرد و گفت مطمعنی دیگه ؟
لبخندی تلخ کردم و گفتم آره ، خیلی مطمعنم ، تا به امروز اینقدر مطمعن نبودم ،
مرتضی دست خزانو گرفت و با هم از خونه بیرون رفتن ، با رفتنشون کف زمین نشستم و به بختم ، ! های و های گریه کردم ، اینقدر گریه کردم تا چشام خشک شدن ، گفتم بس کن خاتون ، تا کی میخوای برای این بختت گریه کنی ؟ خسته نشدی ؟ از الان به فکر و آینده ی خودت باش ، پاشو ، پاشو ، مثل سابق به کار خودت برس ، بلند شدم و به طرف روشویی رفتم اب را باز کردم و به ریختنش که شبیه چشمه ی چشمم بودن خیره شدم ، مشتم
را پراز اشک کردم وبه صورتم ضربه زدم ، سرم را بالا گرفتم و به آینه خودمو نگاه کردم ، نصف موهام سفید شده بودن انگشتم را روی خط ریزهای چروک شده ایی که روی صورتم نقش پیری زود رس را نشون میداد کشیدم ، آه بلندی از جنس غم کشیدم و گفتم این مو و چروکیده شدن صورتت را به خاطر کی به اینروز رسوندی خاتون ؟ چرا موقعیت های خوبتوبه خاطر اولادت خراب کردی ؟ همین اولادی که بهت میگه هیچ کاری برام نکردی ؟ همون اولادی که هنوز چشمت به این دنیا بسته نشده حق ارث و میراث ازت میخواد ؟ پس به خودت بیا و مابقی زندگیتو زندگی کن ، هیچ کس به پیری تو نمیرسه ، وای از اون روزی که زمین گیر بشی ، همین اولادت دست تو یه لیوان آب نمیده ، پس برو و برای خودت زندگی کن ، صورتم را خشک کردم و به اتاق رفتم ، کمد را باز کردم و قشنگترین پیراهن چین چینی را در آوردم و پوشیدم ، روبروی آینه ایستادم و سرمه را تو چشمای سرخم به چپ و راست کشیدم و سیاه کردم ، ماتیکی که سال های سال با لبام غریبگی میکرد را به لبم مالیدم ، کیفم را برداشتم و بدون اینکه به خزان و مرتضی فکری کنم راهی کارم شدم ،
تمام ساعت خودم را گول میزدم ، که به خزان فکری نمیکنم ، ولی چپ میرفتم جلوی چشمم بود راست میرفتم به حرفاش که یه روزه سرم اوار شده فکر میکردم ، با تموم شدن ، ساعت کاریم تنها و بی کس ، سرم را روی میز چسبونده بودم و به آینده ایی نه چندان دور فکر میکردم ، غرق افکار بودم که با صدای زنگ تلفن یه متر از جام پریدم ، دستمو روی تلفن گذاشتم و دودل بودم که گوشی رو بردارم ، اما تلفن آروم و قرار از صداش قطع نمیشد ، گوشی را به گوشم چسبوندم و با صدای محزونی گفتم الو بفرما ، صدای پشت تلفن ، منو هوشیار کرد ، صدا همون صدای خزان بود ، همون خزانی که دلمو شکوند ، گفت سلام مامان ، با سردی گفتم بله چی میخوای ؟ مکثی کرد و گفت مامان نمیخوای خونه بیای ؟ سکوتی کردم ، گفت مامان جوابمو نمیخوای بدی ؟ گفتم کدوم خونه خزان ؟ همون خونه ایی که داره منو از بچم جدا میکنه ؟ صدای مرتضی که میگفت گوشی به من بده از پشت تلفن را میشنیدم ، طولی نکشید مرتضی گوشی را از دست خزان گرفت و گفت خاتون خوبی ؟
با نفس بلندی گفتم آره خیلی خوبم ، گفت پس همون جا بمون ، تا من دنبالت بیام ، ، گفتم نه نه ، مرتضی من امشب میخوام اینجا بمونم ، صداشو بالا برد و گفت یعنی چی اونجا میمونم ، شورشو در اوردین ،
بدون هیچ اعتراضی همونجا بمون تا چند دقیقه طول نمیکشه خودمو پیشت میرسونم ، با خداحافظی گوشی رو قطع کردم ، و دوباره به همون حالتی که بودم سرم را به میز چسبوندم ، چشام خسته بودن ، بعد از اندک زمانی چشام گرم خواب شدن ، با صدای کوبیدن در بیدار شدم ، چند بار پلک زدم ، تا خواب را از چشام دور کنم ، بلند شدم یه قوسی به کمرم دادن و به طرف در ،که میرفتم چند بار خمیازه ی بلندی کشیدم
، با باز شدن در ، خزان روبروم ظاهر شد ، بهش نگاه کردم و زود نگاهم را از صورت قشنگش دزدیدم ، مرتضی پشت سر خزان ایستاده بود ، گفت خاتون وسایلاتو بردار با هم بریم کمی با هم حرف بزنیم ، دوباره سرم را به طرفشون چرخیدم و بدون اینکه جوابی بدم ، کیفم را برداشتم و با هم به طرف ماشین راه افتادیم ،
تمام مسیر به هم صحبتی ، خزان و مرتضی .، وسکوت سنگینم ،
مرتضی سعی میکرد با جوک های خنده دارش منو به حرف و خنده بگیره ،و اما شنگول بودن خزان که پدر جدیدی به زندگیش اومده بود مرا متعجب میکرد فقط از پنجره ی کوچک ماشین به طردد ماشین ها و ادم هایی که در رفت و آمد بودن خیره شده بودم ، حتی متوجه ی خلاف مسیر خونه نشده بودم ، یه دفعه، ماشین از حرکت ایستاد ، از نگاه کردن به بیرون صرف نظر کردم و با تعجب گفتم مرتضی چرا ازاین مسیر اومدی ؟ میدونی چقدر مسافت خونه باید راه بریم ؟ لطفا مارو تا نزدیکترین مسیر برسون ، مرتضی خودش را به عقب و به طرفم خم کرد و گفت ؛ خاتون ؟ سرم را تکون دادم و گفتم چیزی شده ؟ خنده ی کوتاهی کرد و گفت نه ، چرا باید چیزی شده باشه ؟ اتفاقا خبرهای خوبی برات دارم ، اینجا بود که فهمیدم عشق خزان برگه ی سبزی برای پیروزی در دست مرتضی قرار گرفته بود ، به سکوتم ادامه دادم ، مرتضی ابروهاشو در هم گره زد و گفت مشتاق نیستی بدونی اون خبر خوب چی میتونه باشه ؟ لبامو در هم پیج زدم و گفتم نه اصلا ، چون هیچ چیز دیگه ایی منو خوشحال نمیکنه ، مرتضی من خستم، امروز به اندازه ی کافی از مغزم کار کشیدم ، میشه زودتر منو به خونه برسونی ؟ خزان تا این لحظه ساکت و تمام فرمون را دست مرتضی داده بود سکوتش را شکوند و گفت مامان خاتون ، دیگه بس کن ، میدونم من امروز زیاده روی کردم ولی خب دیگه هر چه بود گذشت ، حرفشو قطع کردم و گفتم ، هر چه بود گذشت ؟ آره باید برای تو بگذره ، چون جای من نبودی و نیستی ، اینقدر خود خواهی که حتی یه معذرت خواهی از دهنت در نمیاد ، میدونم ژنت به کی رفته که اینقدر مغرور و خود پرست هستی ، ولی دیگه حتی اگر عذر خواهی هم کنی ، تکه ایی از قلب شکسته ی منو نمیتونی التیامش ببخشی ، مرتضی ، ریش های جوگندمیش را با سر انگشتش خاروند و گفت ، یعنی به من رفته خاتون .؟ من اگه بخوای روزی هزار بار هم ظ میتونم بهت بگم غلط کردم ، گو، ه خوردم ، خریت کردم ، من هر کاری کردم فقط و فقط برای محافظت از تو در برابر خانوادم بوده ، صداشو آرومتر کرد و گفت کجای این دختر زبون دراز به من رفته ؟ اینقدر عصبی بودم حتی نمیتونستم جلوی الفاظ خودم را با کلمات قشنگ حفظ کنم ، گفتم به اون ننه ی خیر ندیده ات رفته ، فکر میکنی من یادم رفته با من چکار کرد ؟ از همون روزی که پامو برای کلفتی به عمارتتون پا گذاشتم تا زمانی که این چشم سفید تو شکمم بود ، منو با حرفاش تحقیر کرد و کرد که روزی نبود به جای رحمت من بهش ....دوباره سرم را به همون جایی که بود برگردوندم و به مغازه هایی که با لامپ های رنگین منگین ، آبی و سبز تزیین کرده بودم نگاهم را از دید مرتضی دزدیدم
مرتضی حرف قطع شده ام را ادامه داد و گفت هر چه بگی حق داری ، ولی من چه گناهی کردم که باید چوب این همه سالی که تو عشقت سوختم و ساختم را بخورم؟ ،
خاتون من اشتباه کردم ولی تا به خودم اومدم و خواستم زندگی رو با تو شروع کنم ، و اشتباهم را جبران کنم ، تو غیب شدی ، حالا بعد از بیست و چهار سال تازه فهمیدم خزان دخترمه ، میدونی چقدر برام سخت بود ، پس تنها من هم مقصر این بازی نیستم ، تو هم هستی ، اینقدر یک طرفه منو قضاوت نکن ، من بیست سال پیش خواستم تمام اذیت هایی که در حقت کرده بودم را برات جبران کنم ، ولی تو هر سری دست رد به سینم زدی ، اما هیچ وقت کنار نکشیدم ،
حوصله ی تکرار اون خاطرات تلخ و هر سری بازگو کردنش را نداشتم ، ترجیح دادم سکوت کنم ، مرتضی از ماشین پیاده شد و دری که من سمتش نشسته بودم را باز کرد
__ ، اجازه بده امشب تو همین کاباره خبرخوبی را بهت بدم ، هر ناراحتی که داری ، حق داری ، به مولا حق داری ، به والله حق داری ، ولی امشبو برای بچمون خراب نکنیم ، بزار مابقی عمرم برای دخترم پدری کنم ، خزان در ادامه ی حرف مرتضی گفت مامان خاتون خواهش میکنم امشب را به خاطر قلبم پیاده شو ، به دست مرتضی که روبروم دراز کرده بود نگاه کردم ، با چشماش چشمکی زد و گفت لطفا ،
دور لبم را با زبونم خیس کردم و گفتم باشه ولی دستتو بکش ، خودم از ماشین پیاده میشم ، هنوز خدا شکر علیل نشدم که دست منو برای کمک بگیری ، مرتضی دستش را روی سرش گذاشت و منتظر پیاده شدنم در یک قدمی من ایستاد، سه نفره به طرف کاباره قدم برداشتیم ، انگار از قبل جا رزرو شده بود ،
همه با دیدن مرتضی روبروش تعظیم میکردن و خزان با غرور سرش را بالا گرفته و با افتخار راه میرفت