خزان 17
یکی که خزان را نمیشناخت ، با این همه قیافه آیی که گرفته فکر میکرد صاحب اصلی کاباره خودش میباشه ، داخل سالن بزرگی که نصفش را با میز صندلی و در قلب سالن سکوی بلندی که معلوم بود برای خواننده و نوازنده ورقاص میباشد ، ما هم با راهنمایی یکی از گارسون ها ی اونجا به بالاترین نقطه ی سالن نشستیم ، به اطراف که مردم دونه دونه و جفت، جفت با هم با خنده و خوشحالی وارد میشدن نگاه کردم ، توی بهار زندگیم این دومین باری بود که پامو همچین جایی میزاشتم ، اولین بار روزی که بی خانمان و بی پشت و پناه بودم ،
همون روزی که مرتضی آب پاکی رو با خانوادش روی دستم ریختن و من ازشدت بی خانمان مجبور شدم به همچین جایی ، برای پناه بیارم ولی ازشانس بدم به صاحب کار بدجنسی به تورم خورد که همون شبونه ازاونجا فرار کردم و همون شب با سعید خدا بیامرز آشنا شدم ،اینقدر درگیر بدبختیام و تا به امروزم که به نقطه ی آسایشی رسیدم به اینجور جاها فکر نمیکردم مبادا پای خزان به اینجور جاها باز شه وازخود بی خود بشه
سرم را چرخوندم و با نگاهی که با حسرت مرتضی به من میکرد خودم را با خوردن اب نگاهم را دزدیدم ، دستامو قلاب کردم و زیر چونم گذاشتم و به خزانی که چشمش به در بود کنجکاو شدم ، مرتضی متوجه ی کنجکاویم شد ، با سرفه ایی آروم صداشو صاف کرد و سرشو نزدیک صورتم کرد و گفت چقدر خوشگل شدی ، هر روز که بگذره صورتت زیبا و زیباتر میشه حرفو با گفتنم عوض کردم و گفتم خب آقا مرتضی قرار بود خبری را به من بگی ؟ میتونم تو استرس خزان خانم بپرسم این خبری که پای مارو به اینجا کشوند چی میتونه باشه ؟
مرتضی کشی به بدنش کرد و گفت عرضم به حضورت امروز من با اون شازده پسری که خزان را دیونه کرده بود آشنا شدم ، از ظاهر و حرف زدنش خیلی پسر متین و با وقاری بود ، با این حال از درو همسایه از خانواده و پسره پرس و جو کردم و همه از این خانواده تعریف و تمجید کردن ، حالا باز هم تصمیم گیری نهایی خودت باید بگیری به دفعه خزان گفت ،اومد اومد ، با تعجب سرم را به نگاها و خنده های خزان چرخوندم ، از دیدن پسری قد بلند با صورتی بیضی سفید و چشم و ابروی قهوه ایی شکل با موهای نیمه مجعد به زیباییش اضافه شده بود قلبم را یه جوری کرد ،
ناخداگاه براش سرپا شدم ، با لکنت گفتم خوش اومدی پسرم ، مرتضی ، زودتر از من و خزان پش قدم شد و گفت شهیاد جان خوش اومدی بیا اینجا کنارم بشین صندلی را براش عقب کشید و شهیاد با احترام نشست ، به خیره شدن نگاهم متوجه شد و گفت منو میشناسی ؟
سرم را تند تند تکون دادم و گفتم نه والله کجا تورو باید بشناسم ولی قیافت خیلی برام اشناس ، انگار جایی من تورو دیده بودم ، هر چه فکرشو میکنم یادم نمیاد ، شهیاد لبخند ملیحی کرد و گفت نمیدونم شاید ، ولی من شمارو تا حالا جایی ندیدم ،
سرم را پایین انداختم و به فکر فرو رفتم کی و کجا من این پسرو دیده بودم ، با صدای مرتضی که میگفت خاتون غذا چی میل داری ؟ از فکر کجا و چطور من شهیاد را دیده باشم خارج شدم و با صدای آرومی گفتم هر چه شما سفارش بدین میخورم ، با خوردن شام ، شهیاد با متانت خاصی شروع ، از خودش و خانوادش که چندین سال خارج زندگی می کردن و الان پنج شش سالی میشه به تهران برگشتن تعریف کردن ، بعد از اتمام حرفش گفتم پسر جان تحصیلات چی داری ؟
منظورم در چه مقطعی درس خوندی ؟ خودش را روی صندلی جابه جا کرد و گفت واقعیتش من درس نخوندم ، با تعجب پرسیدم و گفتم یعنی بی سواد هستی ؟
خنده ایی کرد ، حتی خنده هایش هم برایم تازگی نداشت گفت نه نه بی سواد هم نیستم ، مادرم با من کار کرد و درس و نوشتن را یادم گرفتم منتها فرصت نشد دنبال مدرک و به قول معروف این جنگولک بازیا برم ،
گفتم خب بدون تحصیل و مدرک تو این جامعه نمیشه زندگی کرد ،
باید مدرک داشته باشی تا به نون خوب برسی
گفت درسته ، اما واقعیتش وضع مالیمون خوبه ، کارم هم نیازی به مدرک و تحصیل نداره
به خزان نگاهی کردم که چطور با عشق به حرف های شهیاد گوش میداد ، و لبخند میزد ، مرتضی رشته ی حرفو دستش گرفت و گفت خب انشالله خیر باشه ، ولی اگه واقعا دخترمون را دوست داری ، باید با خانواده پیش قدم بشی ، شهیاد گفت حتما حتما ،
حرفتون واقعا درسته و هر وقت شما نیاز دونستید من با پدرو مادرم برای امر خیر تشریف میاریم ،
زود دستم را تو کیفم کردم و خودکار و برگه برداشتم و تند تند شروع به نوشتن کردم ، بعد از نوشتن گفتم خیلی خب پس این شماره ی محل کارم و شماره ی منزلمون را به مادر جان بده و ما با هم ، برای تشریف فرمایی هماهنگ کنیم ،
بعد از خداحافظی و رفتن شهیاد قلبم را با خودش برد و چشمام پشت سرش دنبال میکردن ،
دستمو روی قلبم گذاشتم و به تیک و تاکش دقت میکردم ، که چطور تند تند میزد ، مرتضی به من نگاه کرد و گفت خاتون چرا رنگ به رخسارت نیست ؟ چیزی شده خاتون ؟
از وقتی این پسره رو دیدی قیافت عوض شده ، سرم را بالا گرفتم و به چشماش نگاه کردم ، این اولین باری بعد از این همه سال به چشمهایش با این حالت نگاه میکردم ،
خط های ریز و وچروک هایی که زیر چشمش که نشونه ایی از پیری به چشم های رنگیش توجهم را جلب کرد ، چشاشو ریز کرد با تن صدای ارومتری گفت چیزی شده ؟
نکنه از این پسر ، یعنی شازده خوشت نیومده؟
، صدامو ارومتر کردم و گفتم نمیدونم چرا احساس خوبی ندارم ، مرتضی ابروهاشو بالا انداخت و گفت یعنی میگی ، پسر خوبی نیست ؟ یا اینکه خزانو اذیت میکنه ؟
الان چیزی نشده بهش میگیم ما نمی تونیم بهت دختر بدیم ،
سرمو کج کردم و گفتم نمیدونم مرتضی ، نمیدونم والله ، فقط می دونم احساس خوبی به این وصلت ندارم ، یه دفعه گفتم مرتضی ؟
__ جون مرتضی ، عمر مرتضی ،تو فقط بگو تا من برات بمیرم ، خنده ایی کردم و گفتم حالا نمیخواد بمیری ، وایسا این دختر بی چشم و رو سرو سامان بدیم بعد هر وقت خواستی بمیر ،
صورتش کش اومد و گفت یعنی در این حد آرزوی مرگمو داری ؟ هنوز سوال مرتضی با اومدن خزان بی جواب موند و خزان به جمع ما پیوست و گفت میبینم زن و شوهر سابق دارن به هم دل میدن قلوه میگیرن ، .....
مامان خاتون ؟
هنوز از دست خزان دلخور بودم ، و نمیتونستم به همین سادگی ببخشمش ، سرم را از صورتش به اون سمت چرخوندم و گفتم خب بگو ؟ دستمو گرفت و گفت مامان خاتون دیگه تمومش کن ، من مطمعنم از شهیاد خوشت اومده ، و اگه اجازه بدین امروز شنبه اس سه شنبه مراسم خواستگاری اگه خدا خواست به خوبی و خوشی تموم شد پنج شنبه یا جمعه ایی جشن عقد و عروسی رو با هم بگیریم ؟ سرمو مثل برق گرفته ها به طرفش چرخوندم و گفتم ...
گفتم خزان کمی خودتو کنترل کن دختر ، این کارا چیه ؟
ما تا امشب داریم با شهیاد درست طی کردیم لطفا بعد از این اینقدر خودتو خار و ذلیل نکن یه دفعه گفتم راستی پسره چند سالشه ؟ بهش نمیاد ازت بزرگتر باشه ؟ مرتضی دنباله حرفم را گرفت و گفت آره آره راست میگی خاتون چرا ما هر درزی را نگاه کردیم به جز سن و سالش ، خزان دستپاچه شد و گفت ؛ حالا سنشو میخواید چکار ؟ مهم اخلاقامون که به هم میاد ، و تفاهم داریم ، لبامو کج کردم و گفتم انشالله خیر باشه ، هر چه صلاحت باشه انشالله همون بشه ، بعد از سوالم تا خونه خزان تو خودش بود و لام تا کام حرفی نزد ، همون شب من با استرس به صبح رسوندم صبح به جای اینکه سرکار برم با مرتضی و خزان برای خرید رفتیم ، بعد از ظهر خسته روی کاناپه دراز کشیده بودم از خستگی چشامو روی هم چسبوندم که باصدای مبهم تلفن چشامو زود باز کردم ، خزان زود از اتاقش بیرون اومد قبل از اینکه به طرف تلفن بیاد دستم را جلوم گرفتم و گفتم خودم برمیدارم ، خودم را کشان کشان به تلفن رسوندم ، صدای پیرزنی از پشت خط تلفن که میگفت سلام روزتون بخیر بانو ، گفتم سلام بفرمایید ؟با لحن محترمانه که معلوم بود خانواده دار باشن گفت من مادر شهیاد هستم و غرض از مزاحمت اگه اجازه بدین برای کار خیر سه شنبه به اتفاق شهیاد و پدرش مزاحم شما بشیم ، با خوشرویی گفتم خیلی خوش اومدین هر وقت خواستین قدمتون رو جفت تخم چشامون جا داره ، و بعد از چند کلمه ی تعارفی گوشی رو قطع کردیم ، به صورت خزان که از خوشحالی و هیجان صورتش مثل سیب سرخ شده بود نگاهی کردم ، با صدای آرومی که همراه با استرس بود گفتم خزان از کاری و انتخابی که کردی مطمعن هستی ؟چند قدم به طرف من اومد و روی زانوهاش نشست و گفت خیلی مطمعنم مامان خاتون ، شهیاد خیلی پسر خوب و آقایی هست ، همین طور که از بابا سعیدم از مردبودنش برام میگفتی ،شهیاد هم همین اخلاق را داره ، گفتم خزان از امروز دیگه به مرتضی بابا بگو ، سرشو پایین انداخت و گفت نمیتونم ، یه لحظه حرفی به زبونم اومد و گفتم از سعید و مرتضی چیزی به شهیاد گفتی ؟سرشو زود بالا آورد و گفت نه مامان خاتون من هیچ وقت به شهیاد نگفته بودم که بابا ندارم ، اوایل به عشقش ایمان نداشتم و برای خودم بابای ساختگی درست کرده بودم ، ولی بعد ها که عشقمون جدی شده بود ، نمیدونستم چه جوری و چطور این دروغم را بهش بگم ، الان هم خدا شکر آقا مرتضی بعد از بیست و چهار سال پدرم از آب در اومد و دیگه لازم ندونستم بهش چیزی بگم ، سرم را تکون دادم و گفتم کار خداس ، که این راز چندین ساله رو فاش کردم تا فردایی از نداشتن
پدر استفاده نکنه دستمو براش دراز کردم و گفتم بیا مادر ، بیا کنارم بشین ،
خزان دستای یخ زده اش را توی دستم گذاشت و من به کنارم برای نشستن هدایتش کردم ، هر چقدر دلم ازش شکسته بود ولی باز هم ، مادرم و خزان اولادمه ، نمیتونستم ازخودش و خوشبختیش چشم پوشی کنم ، دستشو روی صورتم کشیدم و گفتم ببین ننه ، زندگی همش با دوست داشتن قبل ازدواج ختم نمیشه ، دستمو روی سینش گذاشتمو و گفتم اینجا باید خیلی چیزها بماند تا بتونی زندگی کنی ، بعد از ازدواج خیلی چیزها عوض میشه ، تو به ظاهر عشقت نگاه نکن ، هیچ وقت آدمی رو بالاتر از خودت انتخاب نکن ، تو میدونی من کی بودم و خانوادم کی هستن ؟
خزان گفت آره دیگه ، همیشه میگفتی خانوادت بدون تو به مشهد رفتن و دیگه برنگشتن ، سرمو تند تند براش تکون دادم و گفتم نه ، تمام اون حرفایی که بهت زدم دروغ بود ، خزان چشاشو گرد کردو گفت ، یعنی چی دروغه ؟ یعنی مامان خاتون تو خانواده داشتی ؟ سرمو به نشانه تایید بالا و پایین حرکت کردم و گفتم ای کاش دروغ های من حقیقت داشتن ، ای کاش .....
دخترم من هم پدر داشتم و هم مادر ، ولی پدرم منو برای چند گرم مثقال موا.د به پدرت فروخت ، پدرت از یه خانواده ی مرفهی برعکس خانوادم ، اولش من و پدرت هیچ محبتی بین ما نبود ، چند وقت که گذشت بین ما یه جورایی عشق بوجود اومد تا اینکه ، تا تو ، توی وجودم جونه زدی ، به خاطر یه مسله ایی خانواده ی پدری بین من و تو و مرتضی مانع بزرگی برای جداییمون گذاشتن و هیچ وقت به التماس های من ، توجه نکردن و منو قبول نکردن ، این چیزی که میخواستن اتفاق افتاد ، و من برای همیشه از مرتضی و از خانوادش دور شدم ، من بی خونه و پناهی سعید خدابیامرز دستمو گرفت و به جای اینکه تو منجلابی گیر کنم ، در خونشو به روی من و تو باز کرد ، تا اینکه خودت بدنیا اومدی ، سعید دوست نداشت اسم بی پدر روی تو گذاشته بشه و تورو به فرزندی قبول کرد ، والحق هم در حقت تا قبل از اینکه اون خیر ندیده زیر ماشین زیرش کنه برات پدری کرد ، و من تنها عشقی که تجربه کردم فقط و فقط با سعید بود ، حالا اینارو گفتم که بدونی من ظالمانه تورو از پدرت جدا نکردم ،
سرم را پایین انداختم گفتم الان اگه محمد سعید پیش من بود ، برای خودش آقایی شده ، ولی چه کنم خیر ندیده شهناز منو تو حسرت بچم سوزوند ، خزان اشکامو با دستش پاک کرد و گفت ، چرا الان بهم گفتی ؟ ای کاش میذاشتی من با همون خاطرات بابا سعیدم زندگی میکردم ، الان مرتضی خان دیر تو زندگیم پا گذاشت ، لبم را براش گاز گرفتم و گفتم اون هم تقصیری نداشت خزان ، اون هم قربانی پدر و مادرش
خزان گفت مامان خاتون ؟
به صورت آشفته اش نگاهی کردم و گفتم چی میخوای بگی دخترم ؟
بغضش ترکید و گفت نمیدونم چرا اینقدر استرس دارم ،قلبم آشوبه مامان خاتون ،
زود گفتم نکنه پشیمون شدی خزان ؟ ننه اگه پشیمون شدی هیچ اتفاقی نیافتاده با یه زنگ ، بهشون میگم ما دخترمون هنوز قصد ازدواج نداره ، خزان اشکاشو با آستینش پاک کرد و گفت نه من بمیرم هم از انتخابم پشیمون نمیشم ،
سکوت کرد و بعد مکثی کوتاه ادامه داد و گفت ، آخه شهیاد تکه ایی از قلبم شده مامان خاتون ، بدون اون زندگی برام سخته میدونی چی میگم ؟ ، سرشو به سینم چسبوندم و گفتم میدونم ، میدونم ، این قلبت الان چی میکشه ، آره مامان خاتون،
بمیرم برای قلب بی قرارت که الان آروم و قرار نداره ، با این حرفا داشتم فقط به خزان تسکین آرامش میدادم ولی انگار من دست کمی از خزان نداشتم ،
اون روز و فرداش گذشت و وقت موعود فرا رسید ، واز صبح با استرس از خواب بیدار شدم ، دستم به کاری نمیره ، به طرف آشپزخونه رفتم به میوههایی که روی کابینت نگاه کردم ، زود خودمو مشغول به شستنشون کردم ، دستام میلرزیدن ، دستم را روبروی صورتم گرفتم و با زمزمه گفتم ، شما دیگه چرا اینقدر بی قراری میکنید ، آروم باشین ما امروز جشن داریم ، امروز باید خوشحالترین روز زندگیم باشه ، پرتقالی که با یه دستم گرفته بودم را توی سینک پرت کردم و به طرف پذیرایی رفتم ، دستمال را گرفتم و محکم به جون مبلا افتادم ، هنوز شروع نکرده دستمال را روی مبل انداختم و خودم را روی زمین ولو کردم ، یاد محمد سعید افتادم ، با بغض گفتم محمد سعیدم ؟ کجایی مادر ؟ الان اگه بودی تو هم وقت زن گرفتنت بود ،
حداقل کنارم میبودی ، دیگه تنها نمیشدم ، سرمو بالا گرفتم و گفتم خدایا یعنی من لایق مادر بودنش ندونستی ؟
چرا بچم الان نیاید پیش من میبود ، چرا تمام این سالها من یک لحظه از فکرم بیرون نمیاد ؟
خدایا تو کاری کن من بتونم یا فراموشش کنم ، یا بچمو بهم پس بده ، تو این حال و هوای خودم بودم که صدای زنگ منو از راز و نیازم با خدایم بیرون آورد،زیر لب گفتم این دیگه کی میتونه باشه ؟
انگشتم را زیر چونم چسبوندم و گفتم خزان که از صبح رفته آرایشگاه تا موهاشو درست کنه
آره ، حتما کارش زود تموم شده و زود برگشته ، دستمو روی زمین چسبوندم و بلند شدم ، چهار ستون بدنم درد کرد گفتم خاتون تو هم پیر شدی ، ها ؟ پشت در ایستادم و بدون اینکه بگم کیه درو باز کردم ، با باز شدن در صورت خندون مرتضی که یه صفایی به صورتش داده بود و انگار همون پسر بیست سی ساله ی سابق خوشگل شده بود روبروم ایستاد،
محو تماشای زیبایش شده بودم انگار اولین باری بوده که دیده بودم ، با لبخند گفت خاتون نمیخوای اجازه بدی داخل خونه شم ؟ دستام خشک شدن ، جعبه ی شیرینی و پاکت هایی که معلوم بود میوه داخلشون باشه سمتم گرفت و گفت حداقل اینارو بگیر تا من برم بقیه ی وسایل از داخل ماشین بیارم ، با صدای گرفته ایی گفتم آخه من همه چی خریدم ، چرا خودتو تو زحمت انداختی ؟
گفت حالا من هم گرفتم مطمعن باش تا آخرش من میخورمشون ، پس الکی نگران نباش ،
امشب شب برای من شب بزرگیه ، یکی یدونه ی باباش داره براش خواستگار میاد باید سنگ تموم بزاریم ، تا فکر نکنن دخترمون از سر راه آوردیم ، من هم لبخند مرتضارو ادامه دادم و چند قلم وسیله که دستش بود را ازش گرفتم و گفتم اومدی پشت سرت هم درو ببند تا من اینارو ببرم ،همین جوری که حرف میزدم راه خونه را طی میکردم ، وسایلارو روی کابینت گذاشتم و شروع کردم به شستن بقیه ی میوه ها ، مرتضی با نفس نفس داخل آشپزخونه شد و همه ی وسایلا از گوشت و مرغ تا پیاز و سیب زمینی کف. زمین گذاشت و گفت ، هوا چقدر گرم شده ، تا اینارو خریدم نزدیک بود نفسم بگیره
بهش نگاه کردم وبا خنده گفتم آخه اینقدر با ناز بزرگ شدی باز خداتو شکر کن که میدونستی چی باید بخری ،
حالا برو روی صندلی بشین تا تو نفسی تازه کنی سه سوته شربت سکنجبین برات درست میکنم تا خنک شی ، و جیگرت حال بیاد
مرتضی روی صندلی نشست و بعد اخی گفت ، حالا من بچه لوس بهم وصله میزنی ؟خنده آیی کردم و گفتم حالا به دل نگیر ،
گفت نه نه منو قهر ؟ اصلا بهم میاد ؟ یه دفعه گفت خاتون روزبه روز از خانم بودنت کم نمیشه ، انگار تو با تمام زنای دنیا فرق داری ، صداشو آروم کرد و گفت مثل همیشه خوشگلیت منو حیرون میکنه ، با حرف آخرش سعی کردم حرفو عوض کنم و گفتم.....
بیا این لیوان شربتو بگیر بعدش هم یه گوشه ایی از کار را بگیر که امروز من نمیدونم چرا حال درست حسابی ندارم ، لیوان را از دستم گرفت و بدون هیچ حرفی یه جرعه بالا کشید و در آخر گفت خداخیرت بده داشتم از تشنگی هلاک میشدم ، گفتم باز برات بریزم ؟ سرشو بالا گرفت و با انگشتش دور لبشو پاک کرد و گفت نه کافیه ، به طرف پاکت هایی که روی زمین خودشون را لم داده بودن رفتم و چند تکه مرغ برداشتم و گفتم زرشک پلو با مرغ میزارم و در کنارش یه ماهیچه با باقالی پلو هم میزارم ، آره تا فکر نکنن از فرنگ تازه به دوران رسیدن خیلی از ما بهتر پذیرایی میکنن ، همین جور که حرف میزدم و میگفتم تند تند کارهامو انجام میدادم ، از بچگی خزان و شیطنت هایی که میکرد تا دایه که چقدر دلسوز و غم خوار ما تو اون سالها را توی یه نفس گفتم و گفتم تا به خودم اومدم هم غذارو بار گذاشتم و هم آشپزخونه رو مثل دست گل کرده بودم ، و مرتضی دستش روی گونه اش چسبوندم و با ذوق به حرفام گوش میداد ، سرم را به طرفش چرخوندم و گفتم خیلی حرف زدم مگه نه ؟ آخه اگه حرف نمیزدم ، به این همه کار نمیرسیدم ، چشمم به ساعت افتاد ، گفتم مرتضی چرا خزان نیومد ؟ نکنه برای دخترم اتفاقی افتاده ؟ زود بیا منو به آرایشگاه برسون ، پاهام دیگه نای رفتن تا دو کوچه اونور تر نداره ، مرتضی دستشو از زیر گونه اش برداشت و با من به ساعت نگاه کرد و گفت باشه باشه تا من تورو اونجا نبرم مگه دلت طاقت میاره ؟ تا خواستم از آشپزخونه بیرون بیام صدای زنگ در خنده رو لبم آورد و گفتم اخیش که دخترم برگشت ، مرتضی قبل از من به طرف در رفت و من سرم را به چارچوب در چسبوندم و چشمم به در شد ، با داخل شدن خزان به خونه ، دستمو به لبم چسبوندم و با صدای آرومی کل زدم ، دوییدم سمت گاز و دوتا زغال روش گذاشتم و دوباره به استقبال خزان برگشتم ، شبیه عروسکا خوشگل شده بود ، دور خودش چرخید و گفت مامان خاتون چه جوری شدم ؟ اشکم تو چشمم حلقه زد و گفتم هزار و یک ماشالله بهت دختر نازم ، مثل ماه چهارده خوشگل شدی ، سرمو به طرف مرتضی چرخوندم و گفتم مگه نه مرتضی ؟ مرتضی اشکاشو پاک کرد و گفت خیلی خیلی خوشگل شدی ؟ شبیه روز اولی که مادرت که آرایش کرده بود شدی ، انگار سیبی که از وسط قاچ شده ، خزان بغلم اومد و گفت امروز اشکتو نبینم مامان خاتون ، میخوام برام شادی کنی که دخترت داره به ارزوش میرسه ، سرم را تکون دادم و گفتم انشالله خوشبخت بشی یکی یه دونم ، سرشو از بغلم بیرون کشید و دماغش چند بار باز و بسته کرد و گفت به به ، چه بویی ، دستشو روی شکمش کشید و گفت اینقدر گشنمه الان غذا نیاری همین جا تورو میخورم ،
مرتضی اخماشو تو هم کرد و گفت لازم نکرده مادرتو بخوری ، مگه غذا نیست که بخوای مامانتو بخوری .
با لبخند گفتم الان یه املتی درست میکنم با نون سنگگ و سیر ترشی میخوریم ، دیگه لازم نکرده منو بخوری و بابات از اون ور غیرتی بشه ، زود حرفمو قورت دادم و از گفتم پشیمون شدم و بدون اینکه نگاهی بهشون کنم به طرف آشپزخونه رفتم ، بعد از اینکه نهار خوردیم وکمی استراحت بعد از ظهر شد و استرس ها آروم و قرار به جونم افتادن ، هر چه ساعت میگذشت بر استرسم اضافه میشد ، کم کم باید مهمونا سر برسن به اتاق خزان رفتم که روی تخت نشسته و به پنجره زل زده بود حتی ورودم به اتاق متوجه نشد ، با صدای آرومی گفتم خزانم ؟ سرش را زود چرخوند و گفت بله مامان خاتون ؟ گفتم مادر چرا لباساتو عوض نکردی ؟ سرشو پایین کج کرد و گفت هااا ؟ نمیدونم ، الان زود تنم میکنم ، گفتم تو بشین من برات میارم ، پیراهن صورتی با گل های سفید که روی چوب لباسی آویزون بود را برداشتم و گفتم آروم لباستو در بیار تا موهات خراب نشه ، خزان به حرفم گوش داد و لباسش را از تنش بیرون آورد و با کمک من لباسی که روی تنش میرقصید را پوشید ، به من نگاهی کرد و گفت مامان خاتون نگو با این لباس که بوی پیاز داغ و پراز لکه های روغن میخوای جلوی مهمون ها بیای ؟ تازه متوجه ی لباسم شدم ، گفتم الان یه چیزی میپوشم ، این که غصه نداره ، تا من برم چیزی بپوشم تو هم پیش بابات بشین ، داشتم از اتاق بیرون میرفتم با صدای خزان که گفت مامان
سرم را به طرفش چرخوندم، قبل از اینکه چیزی بگم ، گفت مامان مرسی از اینکه کنارم بودی و هستی ؟
هیچ وقت قدرتو ندونستم ، بغضمو به زور قورت دادم و لبخندی بهش زدم و از اتاق بیرون اومدم ، روبروی آینه ایستادم و به صورتم زل زدم و گفتم خاتون ، ,؟ همین جوری که قوی بودی محکم تر بیاست و تا آخرش کناردخترت بمون ، همین جور که داشتم از مقاومتم حرف میزدم ، صدای زنگ در قلبم را خراشید ، چشامو محکم بستم و به سختی باز کردم ، به طرف کمد رفتم و یکی از لباسامو در آوردم ، تند تند پوشیدم ، انگار یه اهرمی منو به بیرون میکشید ، صدای یاالله ی پیرمردی با صدای خوش آمد گویی مرتضی ، و سلام شهیاد و خزان و پیرزنی که صداش قلبم را میسوزوند ، صدا در صدا در هم پیچیده بود ،
سُرمه رو گرفتم و تا خواستم به چشمم بزنم از دستم افتاد و پخشِ زمین شد ، دستام مثل بید میلرزیدن ، صدای ضربان قلبم به هزاران رسیده بود ، داخل سینم غوغایی بر پا شده بود که نمیدونستم چرا وبرای چی اینجورشده ، شونه رو روی موهام کشیدم و موهامو روی شونه هام پریشون کردم ، بی خیال آراستگی صورتم شدم ، دستمو به دستگیره چسبوندم و با یه نفس عمیق به بیرون اتاق هدایت شدم ، داشتم راه پذیرایی رو طی میکردم با صدای آروم خزان سرم را به آشپزخونه چرخوندم ، که میگفت مامان ؟ مامان ؟
سرم را تکون دادم و با اشاره گفتم چی شده ؟ دستای لرزونش را نشونم میداد و گفت مامان از استرس نمیتونم سینی شربت را بلند کنم ، با لبخندی تلخ خودمو بهش رسوندم و گفتم بده به من ، خودم میبرم ، فقط تو پشت سرمن بیا ، خزان با تشکر، پشت سرم راه میرفت به محض ورودم چشمم به اولین مخاطبم خورد ، در جا ایستادم ، خزان گفت مامان چرا ایستادی ؟ برو دیگه ، اینجا ایستادنت برامون زشت میشه ، لبام قادر حرکت نبودن که به خزان حرفی بزنم چند بار چشامو محکم روی هم گذاشتم و زود پلک هایم را باز کردم ، فکر کردم تخیلاتی ، پیری و کهولت سن شده بودم ، دو قدم بیشتر راه رفتم و این بار مخاطب دومم دکتر بود ، همون دکتری که بیست سال پیش با کمک زنش منو از بچم محروم کرد ، همون دکتری که من فکر میکردم در حقم داره پدری میکنه و لقمه ایی که به من و بچه هام میداد از روی ترحم باشه ،ولی نمیدونستم تو استینم داشتم مار پرورش میدادم ، شهناز خانم با دیدنم عصایش را برداشت و به کمکش سرپا شد ، صورتش هفت رنگ شد ، مرتضی ندانسته به من و هنگ بودنم نگاهی کرد و بلند شد ، به طرفم اومد و سینی شربت را از دستم گرفت و گفت تورو خدا بفرمایید.
خاتون مهمونم سرپا نگه ندار ، دهنم باز شد و گفتم، کدوم مهمون ؟
گفتم شهناز خانم ؟ دکتر تازه منو شناخت و گفت تووووو؟ گفتم آره من .، همون خاتون بیست سال قلبِ شکسته ، شهیاد و مرتضی و خزان همزمان همه با هم یه بار به من ، یه بار به دکتر و شهناز خانم ، نگاه میکردن
گفتم تو آسمون ها دنبالتون میگشتم ، شما با پای خودتون اینجا اومدین ؟ شهناز پیش قدم شد و گفت ما تورو نمیشناسیم دخترم ،نمیدونیم از چی داری حرف میزنی
انگار مارو با یکی دیگه اشتباهی گرفتی ،سرشو به طرف دکتر کرد و گفت مگه نه آقا شیرزاد ، ؟
لبخند تلخی ، که از زهر هم تلخ تر بود کردم و گفتم آفرین ، آفرین ، حتی اسم هاتون هم عوض کردین ،
خزان با ترس از دست دادن عشقش روبروم ایستاد و گفت مامان ؟ مامان تورو خدا ؟ چرا داری اینجوری میکنی ؟ شهیاد تا این لحظه سکوت کرده بود بلند شد و گفت خانم شما راجب کی و چی داری حرف میزنی ؟ شما مگه پدر و مادر منو میشناسی ؟ به قول مامانم حتما مارو با یکی دیگه اشتباهی گرفتی ، امید وارم الان هم با حرفهامون صاف و شفاف قانع شده باشی ، گفتم محمد سعیدم ؟ مرتضی گفت چییییی میگیی خاتون ؟ خزان به گریه متوسل شد و گفت مامان چرا داری بهترین شب ارزوهامو با این چرندیات خراب میکنی ؟
شهیاد گفت مامان شما این خانمو میشناسی؟ قبل از اینکه بزارم شهناز حرفی بزنه گفتم محمد سعید ، من مادرت هستم ، من ، میفهمی چی میگم
این مادرت نیست ...
شهیاد اخماشو توی هم کرد و قیافش شبیه سعید خدابیامرزم شد ، به طرفش قدم برداشتم و دستمو روی صورتش کشیدم و گفتم جل الخالق با پدرت مو نمیزنی محمد سعیدم ، دکتر و شهناز همزمان گفتن....بس کن زن ، انگار این زن چیزی خورده یا چیزی مصرف کرده ،
نگاه کن شهیاد ما دلیل نارضایتیمون این بوده ، ؟ هی تو اصرار ، میکردی حالا قانع شدی پسرم ؟
دخترش هم صد در صد به مادر دیونش رفته ، این همه دختر تو شهر تهرون ریخته ،، نه فقط تهرون ، تو کل ایران ، ااااد ، دست گذاشتی رو یه خانواده ی دیونه !!!!
، مرتضی صداشو بلند کرد و گفت ساکت شین ، دزدای ، مزدور ،،
خاتون دیونه نیست ، خاتونی که میشناسم ، از حرفی که میزنه صد در صد مطمعنه، شهناز صداش میلرزید و حرف مرتضی رو قطع کرد و گفت دیگه جای ما اینجا نیست ، پسرم اینا حیله گربیشتر نیستن خدا میدونه چشمشون دنبال چی هست ، شهیاد به صورت رنگ و رو رفته ی خزان نگاه کرد و گفت ، خزان یا به پدر و مادرت میگی این فیلمو زود تموم کنن یا از این در رفتم ، پشت گوشتو دیدی منو میبینی ، خزان دستاشو برای شهیاد تکون داد و گفت من دور تو بگردم ، تو به حرف اینا محل نده ، فقط یه ده دقیقه بهم فرصت بده تا من راضیشون کنم این بازیارو تموم کنن
، شهناز خانم وسط حرف خزان پرید و گفت اصلا این بازیا تموم هم بشه ما تورو به هیچ عنوان قبول نداریم ، گفتم خزان این بازی نیست ، این محمد سعیدمه ، برادرته ، میفهمی چی میگم ؟ به پیر به پیغمبر این برادرته ، پسر منه ، صدامو بالاتر بردم و گفتم به اون خدای واحد این بچمه ، حس مادریم بهم دروغ نمیگه ، چرا نمیخوای باورم کنی ؟شهیاد سر تکون داد و گفت دیگه بیشتر ازاین نمیتونم اینجا بمونم ، دست شهناز رو گرفت و یه قدم برداشت ، به طرفش حمله کردم و به پای شهناز افتادم و گفتم تورو خدا راستشو بگو ، بزار این دوتا جوون بدونن که خواهر برادر هستن ، بگو که بیست سال پیش با قلب و روحم چکار کردین ؟ بگو بچمو گرفتین و یه ساعته غیب شدین؟
شهناز پای پیرشو تو صورتم تکون داد و گفت عجب زن نفهمی هستی ، من چرا باید بچتو بدزدم ؟ این بچه مال من بود و هست ، بیشتر از تحمل این همه توهین ندارم ، پسرم جای ما اینجا نیست ، بریم بریم ، دکتر چیزی نمیگفت انگار دلش برای قلب شکستم سوخت ، ولی مانعی بود که نمی تو نست چیزی بگه ، وقتی دیدم شهناز خانم مقاومت میکنه گفتم پسرم من میتونم بهت ثابت کنم که تو پسرمنی ، فقط چند لحظه بشین تا مدرک بیارم ، گفت خانم چه اثباتی ، وقتی که من خانواده دارم ؟
انگار تو اصلا حالت خوب نیست ، تقصیر من بوده که دل به دختر شما بستم الان هم میگم اشتباه کردم که با وجود اختلاف های ، شدید پدر و مادرم پامو اینجا گذاشتم تا این عراجیف را به جای خواستگاری گوش بدم ، نه خانم جان ، این حرفارو به کسی بگو که خانواده نداشته باشه و بلکه ،.....
یا شاید ، حرفای توَهُمی تو رو باور کنه ، سرشو بالا پایین انداخت و گفت نوچ ، نوچ فکر نکنم هم باورش بشه ، ولی از من برات یه نصیحت ، برو تو همون چار راهی که به قول خودت اونجا طبابت میکنی ، یه بدبخت بی چاره ایی پیدا کن ، شاید به خاطر ، بی خانمان بودنش ، حرفا ی تورو به کذب باور کنه ،
مرتضی با صدای بلندی گفت دهنتو ببند بچه ، تو میدونی داری با کی حرف میزنی ؟ به جای این حرفا به اون دوتا عجوز ها ، ازشون واقعیت را بخواه ، دنبال واقعیت بگرد ، شهیاد گفت کدوم واقعیت ، ؟ هااا ؟
زمانی که من چشمم را با این خانواده باز کردم ، از اون زمان تا الان ، حالا شما یه شبه برای خراب کردن افکارم نقشه کشیدین ؟ درست حسابی بگید دختر نمیدیم ، یا اینکه به اوالمون نقشه کشیدین
دست شهناز را کشید و گفت زودتر از اینجا بریم تا یه چیز دیگه نثارمون نکردن ، داشتن میرفتن گفتم پسرم من مادرت هستم ، اینا تورو از من دزدیدن ، کار خدا بوده که تورو بعد بیست سال بهم رسوند ، شهیاد دست شهناز خانم و به اتفاق دکتر داشتن از خونه بیرون میرفتن که کارم از گریه به ضجه رسید و با صدای بلند داد زدم محمد سعید نرو ، شهناز خانم تورو خدا راستشو بگو ، نزار بیشتر از این تو حسرت بچم بسوزم ، یه لحظه چشمم به خزان افتاد که در جا فقط میلرزید و صورتش مثل زغال سیاه شده بود ، محکم تو صورتم سیلی زدم و گفتم وااااای ،واااای ، مرتضی ؟ مرتضیییی . . ؟
دخترم داره از دستم میره ، ، با صدای بلند جیغ کشیدم خزززرااااان ؟ نتونستم بیشتر از این مقاومت کنم ، نتونستم بیشتر از این قوی باشم ،
هر چه قدرت داشتم تا الان تموم شد و من بی جون کنارش افتادم
مرتضی نمیدونست باید کدوم وری بره ، دستاشو رو سرش گذاشت و با صدای بلند داد زد خززاااان بابا ، خاتون ؟ یکی بیاد کمکم کنه ، یکی کمک کنه چه خاکی تو سرم بریزم ، ؟ یه لحظه سایه ی ای از کنارم با عجله رد شد ، و دیگه چیزی نفهمیدم ،وقتی چشمم را باز کردم روی تخت بیمارستان خوابیده و چندتا دکتر بالای سرم ایستاده بودن ، با دیدن چشم های نیمه بازم ، لبخندی زدن و با صدای بلند گفتن خداشکر به هوش اومد ، چشامو روی هم گذاشتم و از اینکه آخرین اتفاق زندگیم یاد آوری کردم ، زود چشامو باز کردم و با لب خشکیده گفتم بچم کجاس ؟ حالش خوبه ؟
خزان مادر کجایی ؟ یکی از دکترا کنار رفت و خزانی که دستش در دست شهیاد بود ، عرق سردی به پیشونیم نشست ، با صدای خفه ایی گفتم مامان خزان حالت خوبه ؟
شهیاد اشکاشو با پشت دستش پاک کرد وبی خیال خزان به طرفم اومد ، تو دلم برای اینکه داره به طرفم میاد خوشحال شدم ، زیر لب گفتم خدایا شکرت که پسرم حقیتو فهمید ، و میخواد بابت حرفاش از من عذر خواهی کنه ، ولی این حرفا فقط تخیلات ذهنم بود و بس ...
شهیاد بالای سرم ایستاد و انگشت اشاره اشو به طرفم گرفت و گفت ، تو یه مریضی ، یه مریض روانی با حرفات فقط خواستی خزانم را از من بگیری ،؟ ولی این آرزوت با خودت به گور میبری ، و من با دست های خودم روی اون مغز بی عقلت خاک سرد میریزم ، این حرفارو بهم زد و دوباره داشت به طرف خزان میرفت که در جا ایستاد و دوباره به طرفم برگشت و گفت ، در ضمن خزان از اینجا با من میاد ، ها جا رفتم میاد ،
از اون خرابشدت خیلی بهتره ،
آیم هم بگم،
فردا هم با هم میریم عقد محرمیت میخونیم ، حالا دوست داشتی ، تو شادی دخترت شرکت کن نخواستی هم تو خونت بشین و کاری به کار ما نداشته باش ، فهمیدی چی گفتم ؟ بغضم ترکید ، گفتم نه ، نه شما همچین کاری نمیکنید ، دوباره با همون انگشت نزدیک صورتم کرد و گفت ، اتفاقا همچین کاری رو میکنیم ، نه تو و نه پدرش و نه پدر و مادرم مانع خوشبختی و عشقمون میشن ، انگشتشو محکم گرفتم و گفتم پسرم ، شما نمیتوانید اینکارو کنید ، به جون کی قسم بخورم که باور کنی ، خواهر و برادر هستین ، محرم هم هستین ، من مطمعنم که اینو دارم میگم ، ای کاش اینا نبود و من مانع عشقتون نمیشدم ، پسرم به جای این حرفایی که داری به من میزنی برو از اون دوتا آدم بپرس ، بهشون فشار بیار تا واقعیت هارو بهت بگن ، هنوز حرفم به اتمام نرسیده بود ، انگشتشو با حرص محکم ازدستم بیرون کشید و به طرف خزانی که فقط به سقف خیره شده بود رفت ، در این حین در باز شد و از دیدن
مرتضی ، قلبم بهش گرم بود ، لبخند تلخی بهش زدم ولی مرتضی انگار چند سال در این چند ساعت پیر شده بود ، به سمتم اومد و و با صدای محزونی از غم گفت خاتون چه خاکی تو سرمون بریزیم ؟
، تا الان پیش اون پدرو مادر های دروغین این بچه ی نفهم بودم ، هر چه میگفتم اونا انکار این مسأله میشدن ، با صدای گرفته ایی گفتم این دوتا تصمیم گرفتن فردا عقد محرمیت بخونن مرتضی ، تو بگو من با این مصیبت چه کنم ؟
با صدای بلند گفت غلط کردن ، مگه اینجا فرنگه ، که بخوان به عقد هم در بیان ؟ مگه از جنازه ی من رد بشن و این کارو کنن ، به شهیاد نگاه کرد و گفت شنیدی چی گفتم ؟
با تو هستم پسر ؟
شهیاد لباشو در هم کرد و با حرص گفت ، آره ما اینکارو میکنیم ، نیازی به رضایت شما نداریم ، ما تصمیم خودمون را گرفتیم ، مرتضی عصبی تر شد و به سمتش هجوم برد و سر یه چشم بهم زدن یقه اشو گرفت و به دیوار سفت چسبوند و گفت انگار زبون آدمی زاد حالیت نیست ، انگار نمیخوای بفهمی ، ولی من کاری میکنم که حرفامو بفهمی ، من اصلا به تو دختر نمیدم ، تا وقتی من رضایت نمیدم تو هیچ غلطی نمیتونی کتی ، خزان که تا الان سکوت کرده بود ، از تخت پایین اومد وسط شهیاد و مرتضی ایستاد و گفت ، تو کی هستی که میخوای برای ایندم تصمیم بگیری ؟
تا دیروز من تورو نمیشناختم ، یه روزه پدر وفاداری برای من شدی ؟
من پدری نداشتم و ندارم ، برای من ادای پدرارو در نیار ، یه لحظه صورت خزان از سیلی محکم مرتضی به چپ چرخید وگفت یه کلمه نمیخوام از تو حرفی بشنوم ،به شهیاد اشاره کرد و ادامه داد و گفت تو هم دیگه نمیخوام دور و بر دخترم بچرخی ، یا برو با واقعیت برگرد یا نمیخوای واقعیت خودتو بدونی دور و بر ما نبینمت ، به والله اگه یک روز ببینمت زنده نمیزارم بمونی ، به من میگن مرتضی خان زاده ، اگه میخوای منو بیشتر بشناسی برو از سر تهرون تا اون ته تهرون راجبم بپرس تا بهت بگن من کی هستم ،
حالا تا اون روی منو بیشتر نیوردی زودتر از اینجا گورتو گم کن و بروووو
شهیاد گفت من الان از اینجا میرم
منتها با واقعیت برمیگردم ، انگشتشو برای من و مرتضی تکون داد و ادامه داد و گفت ولی وای به اون روزی که بهم دروغ گفته باشین ،
وای به اون روز ی که بهترین و قشنگترین اتفاق زندگیمو از من گرفته باشین ،
یکی از پاهاشو محکم به زمین کوبید و گفت چنان خزانو از جلوی چشمتون برمیدارم که حسرت دیدنش به دلتون ، به گور ببرین و تا ابد تو قلبتون حسرت بمونه ، و بدون خداحافظی با عجله از اتاق بیرون رفت ،
خزان شل شد و کف زمین نشست و با صدای غمناکی داد زد ، شهیاااااد نرو ، تورو خدا منو تنها نزار ، اینا دارن به ما دروغ میگن
رو به من و مرتضی کرد و گفت چرا با من اینکارو کردین ؟ چرا با قلبم اینجور بازی کردین ؟ صداشو بالاتر برد و گفت دست به دست هم دادین ، اول گفتین این مرد بعد بیست سال پدرم شد ، بهترین شب زندگیم به جای اینکه کنارم باشید، ولی پشتمو با گذشتت خالی کردی
اینقدر غرق گذشتت شدی عشقمو به چشم بچت دیدی ، و برای من غزا درست کردی ، مامان چرا اینکارو کردی ؟ دستمو از سرم خالی کردم و از تخت آروم پایین اومدم ، هنوز سرگیجه داشتم ، آروم آروم خودمو بهش رسوندم و کنارش نشستم ، دستای لرزونم را روی موهای پریشونش که هنوز بوی اسپری روش بود کشیدم و گفتم به خاک سعیدم قسم،
من جلوی آرزوهات مانع نمیزارم از حرف زدنم مطمعنم که گفتم ، تو هم به حرفام ایمان داشته باش ، من مادرم ، درکم کن ، هنوز مادر نشدی که بدونی من چی میگم ، هنوز مادر نشدی که قلب یک مادر با دیدن اولادش چطور میتپه ، دستمو از روی موهاش کشید و گفت اگر هم حرفات درست باشه من عاشق شهیاد م و میخوام با اون ازدواج کنم ،محکم تو صورتم زدم و گفتم نه ، نه دخترم این محرم تو به حساب میشه ، هم شرع هم قانون هم چین چیزی رو قبول نداره ، خزان پریشون تر شد و گفت......من عاشقشم میفهمی چی میگم ؟
مامان من عاشق مهشادم ، خنده آیی کرد و گفت اون هم عاشق منه
مامان من دوسش دارم ، خیلی زیاد ، بدونش نمیتونم زنده بمونم ، صداشو بالا تر برد و گفت یا ایهاالناس من کی رو ببینم که دردمو بهش بگم ؟
یه دفعه بلند شد و خودشو به درو دیوار میکوبید ، نمیدونستم چکار کنم ،
مرتضی که به خاطر قسم مرگ سعید انگار از دستم بدجوری دلخور شده بود یه گوشه پکر نشسته بود و با دیدن خزان با عربده به من گفت پاشو یه کاری برای این بچه کن ، میخوای ور ور بهش نگاه کنی ؟
از صدای جیغ خزان و سرو صدای ما دسته دسته دکتر و پرستار به داخل اتاق هجوم آوردن ، و خزانی که سعی خودش را با قیچی که کنار میز از پرستار جا مونده بود خودزنی کنه بعد از مکثی خزان روی تخت با کمک چند نفر و با تزریق آمپول اولش آروم شد و بعد لحظه ایی به خواب عمیقی رفت ، همون شب من و مرتضی تا صبح بالای سرش برای بخت بد یومنش زارو زار اشک ریختیم ،
....................
چند روز گذشت و خزان فقط با داروهای ارومبخش آروم بود و خبری از شهیاد نبود ، روز به روز خزان گوشه گیر تر و افسرده تر از دیروز میشد و رفیق غم هایش اشکهایش بود ، مرتضی شب و روز مثل یک پدر بالای سر خزان بود مبادا دست به خودکشی بزنه ، اینقدر غم خزان برام بزرگ بود به شهیاد و پیدا کردنش فکری نمیکردم ، تا اینکه یک روز دم دمه های ظهر از فرط بی خوابی چشام گرم خواب شدن هنوز تو خواب عمیق نرفته بودم با صدای ناله ی خزان از خواب پریدم ، خودم را به طرفش کج کردم ، به صورت پراز عرقش نگاه کردم و با وحشت سر جایم چهار زانو نشستم ، دستمو روی پیشونیش چسبوندم
بچم از تب بالا داشت هزیون میگفت ، به سمت در دویدم ، مرتضی روی کاناپه دراز کشیده و به سقف خیره شده بود با صدای در اتاق سرشو بالا آورد و با چشاش بهم نگاه کرد قبل از اینکه چیزی بپرسه گفتم مرتضی خزانم تو تبش داره میسوزه ، خدا ازت نگذره شهناز ، خدا ازت نگذره که با ما چکار کردی ،
هنوز حرفم تموم نشده بود صدای تق و توق دری که از جاش داشت کنده میشد حرفم را قطع کردم و همزمان با هم گفتیم این دیگه کیه ؟
مرتضی سر جایی که بود نشست و گفت نمیدونم ،
تو برو به خزان برس تا من درو باز کنم اینجور که بوش میاد هر که هست داره پاشنه ی درو از جاش میکنه ،
دلم بلوایی از استرس به خودش گرفت ، از یک سو تب خزان و از این سو که نمیدونم کی پشت این در با عجله اینجوری به در میکوبه ،
با رفتن مرتضی من هم به طرف آشپزخونه رفتم و با خودم یه کاسه پراز آب و دستمال برداشتم و همین جور که داشتم به طرف اتاق میرفتم صدای داد و بیدادی تو حیاط بلند شد ،
با ترس بی خیال خزان شدم و به طرف این سرو صدا رفتم ، از چیزی که انتظار نداشتم روبرو شده بودم ،
با پت و پت گفتم وای ، فقط اینو کم داشتم که به لطف شهیاد به زندگیم اضافه شد پدر مرتضی و ارسلان ، که مرتضی به دست پدرش چپ و راست میشد و مرتضی سعی میکرد پدرش را اروم کنه و پشت سرشون بی حرکتی که شهیاد ایستاده بود و با نیش خندی به من هر از گاهی نگاه میکرد،کاسه از دستم سُرخورد و روی زمین تلپ تلپ شد ، به طرفشون رفتم و با صدای آرومی گفتم چکار میکنی حاج آقا ؟ من یه عمر با آبرو اینجا زندگی کردم ، حالا شما یه دقیقه ایی کل محله رو ، اینجا جمع کرد ؟ پدر مرتضی بی خیال زدن پسرش شد و گفت تو زندگی پسرم و پسرش تباه کردی کمت نبود ، هنوز دست از سر ما بر نداشتی ؟. زبونم قفل شده بود ، دستمو به سینم چسبوندم و به زور لب تر کردم و گفتم من ؟ گفت آره ، آره تو ، توی هر،زه ، خدا میدونه با چند نفر هم خواب شدی و اینارو پس انداختی ، و حالا که دیدی، اسمت کل شهرو پر کرده ، گفتی خر تر از مرتضی کسی نیست ، صداشو آرومتر کرد و گفت ، چقدر پول هرزگی تو میخوای همین الان سرتا پاتو غرق پول کنم تا دست از سر ما و ابرومون برداری ؟ مرتضی با صدای بلند داد زد بابا درست حرف بزن ، به تو اجازه نمیدم اینجور ی با مادر بچم حرف بزنی ، شهیاد شروع به دست زدن کرد و گفت مادر کدوم بچت ،؟ من ؟ یا خزان ؟ به قول حاج آقا این زن نمیدونم از کدوم آدم شهر بچه رو پس زده ، صدای لرزون خزان پشت سرم ، که میگفت شهیاد به تو اجازه نمیدم به مادر من این حرفارو نسبت بدی ، تو عشق منی ولی این هم مادرمه ، یه عمر مادرم با نجابت زندگی کرد ، حالا تو با این غریبه ها دست به یکی کردین که عفت و پاکی مادرم را خراب کنید ، ؟ سرم را به طرفش چرخوندم و با لبای خشکیده گفتم دخترم چرا از جات بلند شدی ، ؟ برو استراحت کن ، حرفمو برید و گفت مامان استراحت من تا امروز تموم شده ، امروز این آقا که هنوز به خونش نرفته با این حرفا زخم زبون به من و فرشته ی زندگیم ، میزنه وای به حال فردایی که با هم زیر یه سقف بریم ، برای همیشه برام دیگه عشقش تموم شد،
شهیاد گفت آره خزان باید تموم شه.
من زنی که ، چون مادر اینجوری داشته باشه رو نمیخوام ، صد در صد تو هم لنگه ی خودش میشی ،
خزان با اون حال بدش ، که صورتش مثل انار توی تبش سرخ شده بود ، به طرف شهیاد قدم برداشت و روبروش ایستاد و بدون اینکه به چیزی فکری کنه دستشو هوا برد و نقش صورت شهیاد کرد ، و همزمان گفت ، فکر نمیکردم عشقمون به همین سستی باشه
ارسلان با صدای آروم همیشگی خودش حرفای خزان و مرتضی را با حرفش برید و گفت ، مرتضی حالا تو مطمعنی پدر این ...
سرشو پایین انداخت و گفت این دوتا هستی ؟
آخه با عقل جور در نمیاد یکی بیست ساله و دختر بیست و چهار ساله ، شهیاد حرف ارسلان را برید و گفت ، منو لطفا قاطی نکن ، مرتضی گفت آره آره مطمعنم خزان دختر من هست ، همون روزی که این زن با شکم آبستن از خونه بیرون انداختین ، بچم تو شکمش بود و اما تو ....
انگشتش را به طرف شهیاد گرفت و گفت اینقدر تربیت حروم بهت دادن که بیست سال مادرت را میشناسم ، روزی نبود که با اشک ازت یاد نکنه ، حالا اومدی با وقاحت دنبال خانواده ی من گشتی و پیداشون کردی ؟
ولی خوب کردی پدرم ، و برادرم اینجا آوردی ، چندین سال تو قلبم این راز حفره درست کرده ، ولی تو امروز کارمو راحت تر کردی ،پسر وقیح .و به جای اینکه حقیقت دزدیده شدنت را جویا بشی خانواده ی منو پیدا میکنی ؟
خانواده ی من گم نشده بودن .، به طرف باباش چرخید و گفت بابا من مرتضای بیست و پنج سال پیش دیگه نیستم ، الان دیگه دخترم هم قد من شده اگه پسرم زمین گیر نمیشد اون هم همین طور ،
الان من میدونم ، و میفهمم دارم چکار میکنم ، بیست و پنج سال تو حسرت این زن ، زندگی کردم ، ولی از امروز اگه دوست داشتین ، این زن با بچم قبول کنید ، و اگه دوست نداشتین ، دیگه خانواده ایی به اسم شما ندارم ، خدا شکر الان هم دستم به دهنم میرسه هم اینکه رو پاهام قشنگ ایستادم ،و اصلا ترسی از کسی که سابق داشتم الان ندارم
بیست ساله برای دخترم پدری نکرده بودم بعد از اون برای خزان میخوام پدری کنم ، پدرش بهش نزدیک شد و گفت پسر به خودت بیا ، نگاه کن این پسر بی هویت مونده ، حتی نمیدونه پدرش کی هست ، تو میخوای با همچین زنی زندگی کنی ؟
که حتی پدر این بچه نمیدونه کی هست ، گفتم حاج آقا لطفا جلوی حرف زدنت را بگیر، بفهم چی داری به من تهمت میزنی ،
وقتی منو از خونت بیرون انداختی
غریب و اسیر این شهر، با مردمان درنده اش شده بودم ، در مونده و بی چاره ،
نه جایی نه مکانی ، نه کاری داشتم تا بلکه ضعف جسمانیمو پر کنم تنها کسی که مثل کوه پشت سر من ایستاد میدونید چی ؟اره همین مرد در حقم جوانمردی کرد و تا زایمانم حتی به من نگاه بد نکرد ،
برای من چیزی جز انسانیت کم نذاشت ، پدر این پسر بود ، همونی که به خاطر عفت و پاکیم نذاشت کسی اسمم را بیاره و منو به عقد خودش در آورد و برای خزان از پدر هم بیشتر پدری کرد ولی دست تقدیر این مرد بزرگ را از من گرفت که تو و امثال تو به عفت و پاکیم ننگ بی حیایی بزنه ، پسرتو با خودت ببر حاج آقا ، من به مرتضی ، همون پسر ت احتیاجی ندارم ، چطور تو اون همه سال با پاکدامنی بچمو بزرگ کردم بعد از اون هم از عرق جبینم باز میتونم به بالاترین رتبه بچمو برسونم ، به طرف شهیاد چرخیدم و گفتم ، .
اما تو آقا پسر ، انگشتم روبروی شهیاد میلرزید ، به زور تونستم آب گلومو قورت بدم و ادامه دادم و گفتم ، هم کار میکردم و هم شکمتون را سیر میکردم ، چون سعید بعد رفتنش هیچ چی به جز یه خونه ی کلنگی نداشت ، و اینقد ر به اون زن اعتماد کرده بودم که روزها به زور تو رو پیش خودش نگه میداشت ، یه روز انگار یکی بهم ندا میداد که خبر تلخی در انتظارم نشسته ،
وقتی برگشتم دیدم هیچ آثاری از اون زن و شوهر و از یادگار سعید نبود ، خودمو به اینور و اینور زدم ، از این جا به اون جا در به در دنبالت گشتم ولی آب شده بودین رفته بودین زیر خاک ، تا اون شب که اون زن و مردی که این همه سال اسمشون رو برای تو مخفی کرده بودن من یقیق کردم که بچمی و تمام این بیست سال مثل اسپند رو آتیش نه خوشی کردم ، نه خنده ایی از ته وجودم خندیدم ، حالا اومدی به من ننگ بی عفتی میزنی ؟
ولی چه میشه کرد تو نمک و لقمه ی حروم همون آدمای دزد و شیادو خوردی ، بیست سال بدون تو زندگی کردم بعد از اون هم میتونم مابقی عمرم زندگی کنم ،
خزان دستای داغش را به صورتم چسبوند و با سر انگشتش پاک کرد و گفت ، مامان اشتباه از من بوده ، ولی من همین جا اشتباهم را زیر پات له میکنم و به طرف شهیاد و ارسلان که با حسرت به من نگاه میکرد و پدرمرتضی رفت و گفت زود از خونه ی ما که با شرفتون ساز گاری نداره بیرون برید ، زوووود نمیخوام بیشتر از این مادرم را با زخم زبوناتون قلب مادرم را بشکونید ،