خزان 18 - اینفو
طالع بینی

خزان 18

دستشو روی صورتش کشید و با صدای آرومی گفت برید بیرون و نقش بر زمین شد ، گفتم یا خداااا ،
محکم تو صورتم زدم ....
سرشو از روی زمین روی پام گذاشتم و به صورتش ضربه زدم ، پشت سر هم گفتم خزان ؟ مامان بلند شو ؟
وااااای ، خزان مادر منو نترسون ، به اندازه ی کافی غم دارم ، تو یکی به غمام اضافه نشو که دیگه تحمل هیچ درد ی رو ندارم ، خزان دست و پا میزد ، گفتم مرتضی ؟
مرتضی ببین دخترم داره از دستم می‌ره ، مرتضی جلوی ما زانو زد و با صدای لرزونی که به زور حرف میزد گفت خاتون مگه تو دکتر نیستی تو باید یه کاری کنی خزان را از تو می‌خوام خاتون ؟
سر خزان را روی زمین گذاشتم و دوییدم سمت خونه با هر قدمی که میدوییدم یه بار با زانو زمین می‌خوردم و دوباره بلند میشدم ، با یه پارچ آب برگشتم ، مشتمو پر از آب کردم و به صورتش مالیدم ،
شهیاد در جا می‌گفت خزان بلند شو ، گو،ه خوردم ، با صدای بلند گفتم دهنتو ببند ، بچمو نابود کردین ، از قصد اون عفریته و اون پیر دزد ، زندگیمون خراب کردین ، از اینجا برو دیگه بچه ایی مثل تو رو نمی‌خوام ،
ارسلان داد زد به جای اینکارا از حق و حقتون حرف بزنید ، و اینکه دخترمون پرپر نشده به یه جای برسونیم ، تا خاک تو سرمون نشده یه لحظه از حرف ارسلان قلبم یه جوری شد خزان را بغل کرد و با خودش برد من به سمت خونه دوییدم کیف پولم و کلیدم را برداشتم و پشت سرشون به راه افتادم رفتم
، سوار ماشین شدیم و چهار نفره به سمت بیمارستان رفتیم ، تمام راه اشک میریختم و دعا میکردم ولی خزان چشاش چپ شد ......

سرشو به سمتم چرخوند و گفت بله خاتون ؟
صدام میلرزید ، گفتم نمی‌خواد بری ، نمی‌خواد خونه جدا بگیری ،
به در تکیه داد و گفت خاتون من دیگه تو عمارت نمیتونم زندگی کنم ، گفتم من نگفتم که به عمارت بگرد ، منظورم اینه ....
سکوتی کردم و با دوباره با کلمات بازی کردم ، نمی‌دونم چطوری مفهموم و منظورم را بهش برسونم ، گفت خاتون چی میخوای به من برسونی ؟
گفتم حالا که خزان فهممیده پدرش تو هستی ، وضعیت خزانو میبینی ، من تنها دست تنهاو تکو تنها ازپسش بر نمیام ، اگه دوست داشتی
اگه دلت خواست با ما کنار خزان زندگی کن ، مرتضی انگار چراغ سبزی براش روشن شده بود ، لبخندی زد و گفت مرسی ، مرسی که هنوز همون خاتون مهربونی ، ولی من دردم یکی دوتا نیست ، پسرم هم باید پیش خودم بیارم ، خودش پرستار شبانه روزی داره ، منتها نمی‌خوام مزاحم کسی بشم.
گفتم وااااا ، من کسی هستم مرتضی ؟چه مزاحمتی ، من که نمی‌خوام روی سرم بزارمتون ، به قول خودت ، آقا پسرت پرستار داره ، بعدش همه با هم کنار خزان از الامش کمتر میشه ، به سمتم اومد و منو تو بغلش گرفت و محکم روی سرم بوسه زد و گفت تو چقدر خوب بودی و من قدرتو ندوستم ، ای کاش ، ای کاش قدرت الانو داشتم و به جای ترس پشتت می ایستادم ، ببخش که در حقت کوتاهی کردم خاتون ، ببخش که این همه زجرو به تو و خزان دادم ولی بهت قول میدم دیگه نمیزارم ای احد ، واحد اخم به ابروت بیاره ، با باز شدن در ، زود از بغل مرتضی بیرون اومدم ، ارسلان همین جور که سرش پایین بود گفت داداش من برم ؟
مرتضی سرشو بالا و پایین کرد و اشکاشو با پشت دستش پاک کرد و همین جور که دماغشو بالا میکشید گفت نه داداش ، یه چنتا کار تو خونه دارم ، تا من اونارو راست و ریس کنم تو حواست به خزان و خاتون باشه..

ارسلان سر تکون داد و مرتضی هر قدمی که راه میرفت با تردید به ما نگاه میکرد ، با رفتن مرتضی ابر غمی رو قلبم نشست ، زود از اتاق بیرون رفتم و پشت سر مرتضی نگاه کردم ، دلم طاقت نیورد گفتم مرتضی ؟ سرشو به عقب چرخوند و به من نگاه مظلومی کرد ، گفتم منتظرت میمونم تا زودی برگردی ، مواظب خودت باشی هااا ؟
لبخندی زد و گفت تو هم مواظب خودت باش تا برگردم ، به زور بغضمو خوردم و گفتم حتما ، حتما ، و با سرعت از در بیمارستان و از دید من خارج شد ، پکر به اتاق برگشتم ، ارسلان روی صندلی کنار خزان نشسته و به صورتش زل زده بود ،
آروم به سمت تختی که گوشه کنار پنجره بی کس دراز کشیده بود رفتم ،
روی تخت نشستم و به بیرون نگاه کردم ، نمی‌دونم به کدامین آینده ی شومم فکر کنم ، سرمو محکم تکون دادم و با صدای آرومی گفتم استغفرالله ،استغفرالله
ارسلان با شوک بهم نگاه کرد و گفت چیزی شده خاتون ؟
دو بار پشت سر هم نفس عمیقی کشیدم و گفتم نمی‌دونم نمی‌دونم ، چرا قلبم گرفته ارسلان ؟ انگار منتظر خبر بدی هستم ، ارسلان خیره به من جوابم را با ، اینشالله خیر باشه ، به دلت نفوس بد راه نده ، را داد
زود حرفو عوض کرد و گفت راستی خاتون تمام این مدتی که نبودی چکار میکردی ؟
قضیه ی پسرت چی هست ؟به خزان نگاه کردم و گفتم تمام اون مدت با زجر هم کار کردم و هم درسمو ادامه دادم ، تا به جایی که باید به آرامش برسم برعکس برام عمل کرد با تعجب به حرفم گفت یعنی هنوز به آسایش نرسیدی ؟گفتم کدوم آسایش ؟ آسایشی که پسرم از من دزدیدن و رفتن ، روزی نبود که چشم انتظار به رخت خواب نرفته باشم ، و زمانی که هر مادری آرزوی خوشبختی بچش را داره برعکس شد و همون خواستگاری که عشق دخترم بود برادرش از آب در اومد ، گفت یعنی همون پسری که مارو به جون داداشم انداخت ؟
سری تکون دادم و گفتم آره همون پسری که بهم ننگ بدکاره جلوی شما منو جلوه داد ، با نوک کفشش خط های موزاییک بازی میکرد و گفت واقعا نمی‌دونم چکار باید کنم تو به آسایش برسی ، ولی امید وارم با مرتضی به آسایش برسی ، اما این هم بهت بگم چه مرتضی باشه چه نباشه من مثل کوه پشتت وای می ایستم تا دیگه کسی اخم به ابروت نیاره ، تمام اون روز با هم حرف زدیم یه بار می‌خندیدم یه بار از گذشتم میگفتم و گریه میکردم ، و از اومدن مرتضی خبری نشد...

شب با سپید دم را گذروندیم و حال خزان بهتر. و بهتر شد ،
برگه ی ترخیصش به دست ارسلان امضا شد ، و قبل از عازم شدن به خونه ، با نگرانی گفتم ارسلان ؟
سرش را به طرفم چرخوند و گفت بگو خاتون ، سرم را با خجل پایین گرفتم و گفتم چرا از مرتضی خبری نشد ؟
نکنه براش اتفاقی افتاده باشه ؟
آخه گفت زود برمی‌گردم ولی از دیروز خبری ازش نشد ؟
ارسلان به من نگاه کرد وگفت واقعا من هم نگرانش شدم ، من هم نمی‌دونم چه اتفاقی برای افتاده که تا الان خودشو به اینجا نرسوند به محض اینکه شمارو به خونه برسونم زود میرم ببینم داره چکار می‌کنه ، ولی تو خودتو نگران نکن ، انشالله چیز خاصی نشده ، لبامو توی هم گره زدم و با هم به خونه رفتیم ، تمام روز که ارسلان بعد رسوندنمون نه از مرتضی و نه از ارسلان خبری شد ، تیک تیک ثانیه های ساعت روی اعصابم رژه میرفتن ، خزان حال پریشونم را متوجه شد ؛
_مامان خاتون چرا اینقدر استرس داری ؟ خواستم چیزی بگم ، ولی حرفی جز حقیقت ورد زبونم نبود، با پریشون حالی گفتم نمی‌دونم چرا پدرت از دیروز ازش خبری نیست ، ارسلان هم گفت میرم یه خبری بگیرم و زودی برمیگردم باز اون هم ازش خبری نشد ، خزان نکنه اتفاقی براش افتاده باشه ؟ خزان قهقهه ایی انداخت و گفت مامان این همون پدری که تورو آواره خیابون کرده بود ، پس چرا به کارهاش عادت نکردی ؟ شکی ندارم که پدرش نذاشته پیش ما برگرده، سرمو بالا و پایین انداختم و گفتم نه نه فکر نمیکنم ، آخه مرتضی با اون مرتضای بیست و چهار سال قبل خیلی فرق کرده ، حالا انشالله سالم و سلامت باشه ، اومدنش هم نخواستیم ، دستمو محکم فشار داد و گفت آره مامان ، ما به تنهایی خودمون عادت کردیم ، اینایی که جدید وارد زندگیمون شدن جز دردسر چیز دیگه ایی برامون نداشتن ، آه بلندی کشید ، چقدر دل تنگ اون روزایی شدم که خنده ی من تا سر کوچه می‌رفت و دستتو روی دهنم فشار بدی و بگی بسه خزان ، زشته خزان ، ابرمونو پیش در و همسایه بردی ، دستمو از دستش بیرون کشیدم و سرشو تو بغلم جا گذاشتم و گفتم درست میشه ، دوباره به اون روزا برمیگردیم ، یه دفعه صدای در منو در جا میخکوب کرد ، خزان سرشو از بغلم بیرون کشید و گفت مامان خاتون ، نگاه کن آقا مرتضی چقدر حلال زاده اس ،
با آوردن اسمش خودش هم پیداش شد ، لبخندی زدم و گفتم آقا مرتضی برای اون زمانی بود که حقیقتو نمی‌دونستی ، ولی الان باید بهش بابا بگی ، گفت خب دیگه آقای عاشق آنقدر پشت در نگه ندار ، بلند شدم و لباسامو با دستم مرتب کردم و به جای یه پا ، دوتای دیگه قرض گرفتم و خودمو نزدیک در رسوندم با باز شدن در قلبم برای چند ثانیه ایستاد

با دیدن صورت رنگ و رو پریده ی مرتضی گفتم یا امام هشتم چی شده مرتضی ؟ دستشو روی در چسبوند و با صدای گرفته ایی های و های به گریه افتاد ، با ترس بهش نزدیک شدم و دوباره پرسیدم ، چی شده مرتضی ؟
دستشو گرفتم و با خودم به داخل حیاط آوردم ، گفت خاتون آقام مرد ،
گفتم چیییی؟ چراااا؟ مگه میشه تا دیروز زبونش سه متر بود الان با خبر مرگش اومدی گفت ؛ آره آره ، دیروز که از اینجا رفته بود قلبش ، بابت حرصای الکی که خورده بود برای همیشه می ایسته. ، الان بی پدر شدم خاتون ، دهنم قفل شده بود نمیتونستم حرفی بزنم ، ولی تو دلم آدم خبیثی شده بودم و هی قلبم برام تکرار میکرد آه من بوده خاتون ، که این همه جلوی بچه هات بهت تهمت زد، ولی درظاهر جلوی مرتضی غمگین قیافم را نمایان نشون میدادم ،
سرمو پایین انداختم و گفتم خدا بیامرزتش ، انشالله غم آخرت باشه ، مرتضی با چشمای خیسش به من نگاه کرد و گفت خاتون ؟ به چشماش خیره شدم و با صدای نازکی گفتم جان ، گفت پدرمو بابت حرفاش و این همه سالی که در حقمون ظلم کرده ببخش ، بزار راحت سرشو روی بالشت بزاره، سرمو پایین انداختم و قبل از اینکه حرفی بزنم ، خزان گفت اگه مادرم ببخشه ، من نمیبخشمش، سال های عمرم را بی کس و کار وبی فامیل بزرگ شدم ،اگه پدرت آدم خوبی بود من این همه سال. تو حسرت پدر نبودم ،
نمیبخشمش چون به جای اینکه دستمون را بگیره به مادرم تهمت انداخت ، بابا ؟
مرتضی از شنیدن یه باره ی اسم بابا ، سرشو به طرف خزان چرخوند و با خوشحالی گفت جون بابا ، صدای خزان می‌لرزید ، گفت بابا من پدر ظالمتو نمیبخشم ، انشالله هیچ وقت تو قبر سرش آروم نگیره ، مرتضی گفت خزان می‌دونم ناراحتی ، می‌دونم درد کشیده ایی ، ولی اون هر چقدر بد و ظالم باشه برای من پدر و من برای اون پدر ، بچه بودم ، کمی مرتضی و خزان حرف زدن و بعد سعی کردم ارومش کنم که همین هم شد
..........

خلاصه چند روز گذشت و حال مرتضی بهتر شد ، و هر از گاهی ارسلان به ما سر میزد تا اینکه با صدای عوق های پی در پی خزان از خواب پریدم ، سر جایم به چپ و راست غلطیدم ولی عوق های خزان تمومی نداشت ، دستمو روی تخت چسبوندم و از تخت پایین اومدم ، پشت در ایستادم و با دلهره های خاصی دستگیره را به سمت پایین فشار دادم

با تعجب به سمتش رفتم ، خزان مامان مگه چی خوردی که الان یه ساعته معدت خالی نشده ، نکنه مسموم شدی خزان ؟
بیا برات یه دم نوش چای نعناع درست کنم ، یا قرص بهت بدم انشالله حالتو خوب کنه ، دهنشو با آب پاک کرد و با بی حالی گفت آخه من چیزی هم نخوردم که مامان خاتون
، از صبح که از خواب بیدار شدم دل و رودم بهم می‌پیچید ،به صورتش نگاه کردم و از رنگ و رو رفته اش با تجربه ایی که از کارم و شغلم داشتم به زن حامله بیشتر میخورد ، ولی به خودم میگفتم خاتون داری اشتباه میکنی ، بعد از اینکه دم نوش روی اجاق در حال دم کردن بود کنار خزان نشستم و گفتم جای دیگت هم درد نمیکنه ؟
زیر دلت ، یا اینکه تار دیدی ؟ ابروهاشو توی هم گره زد و گفت نه ، نه ،اصلا
سرمو پایین انداختم و به سیر و سرکه جوشیدن قلبم توجه نکردم ، تا صبح خدا خدا میکردم چیزی که فکرشو میکردم دروغ باشه ، با صدای خروشان گنجشک هایی که صبح دمیده را به همه اطلاع میدادن از روی تخت بلند شدم ، تا خواستم راه برم ، سرگیجه ایی عجیبی به سراغم حمله کرد دستمو روی کمد چسبوندم و همون جا نشستم ، زیر لب زمزمه کردم و گفتم خاتون اگه خزان حامله باشه چه خاکی. ، میخوای تو سرت بریزی ؟
محکم تو سرم زدم و گفتم واااای ، وااای ،وااای خاتون ،
وای چه مصیبتی میشه خاتون ، نباید زنده بمونی و این بی آبرویی رو ببینی ، به چه رویی میخوای تو صورت مرتضی نگاه کنی و این خبر کثیف را اطلاع بدی ، سرمو بالا گرفتم و گفتم نه ، نه ، حتما داری اشتباه میکنی ، خزان عاقل تر از این حرفاس ، به جای این همه هزیون گفتن ، برو از دخترت آزمایش بگیر تا دیر نشده یه خاکی یه زهرماری تو سرت بریز ، به هر سختی که بود از جای خودم بلند شدم و با کمک دیوار خودم را به آشپزخونه رسوندم ، بعد از آماده کردن صبحونه ، صدای در زدن را شنیدم ، حتی از کوبیدن در مرتضی را می‌تونستم تشخیص بدم ،
اینقدر آمد و رفت ، می‌تونستم در زدنش را حدس بزنم ، روبروی آینه ایستادم و با شونه موهای پریشونم را چند بار چپ و راست چرخوندم و با اشتیاق انگاربه وجودش تو زندگیمون عادت کرده باشم درو باز کردم ، با سلام و صبح بخیر داخل حیاط شد ، از لبخند تلخم متوجه ی حال دگرگونم شد
__چی شده خاتون . ؟
چرا رنگ به روت نیست ؟ مریض شدی ؟ زود باش لباستو عوض کن بریم تا تورو پیش دکتر مصدقیان ببرم .....

محکم تو صورتم زدم و گفتم مرتضی بدبخت شدیم ، بدبخت .....
چشاش از تعجب باز شد و گفت ، دِ ، بگو منو نصف جون کردی زن ،
اتفاقی برای خزان افتاده ؟
سرمو بالا و پایین کردم و گفتم سیاه بخت ! رومون سیاه کرد مرتضی ؟ دکمه های بالای پیراهنش را با سر انگشتش باز کرد وبعد از نفس عمیقی گفت چی شده خاتون ؟ دیگه تحمل هیچ فاجعه ایی را ندارم ، صدامو آروم کردم و گفتم خزان اگه اشتباه نکنم حامله شده ، به دهنم خیره شد و با لبای لرزونی گفت چی میگی خاتون ؟ میفهمی چی داری میگی ؟خنده ای کرد و گفت مشکلات چند وقت تورو دیونه کرده ، دستمو گرفت و گفت بیا بشین و درست برام توضیح بده ، چی دیدی و چی شده ؟ دستای سرد مرتضی تو دستای من میلرزیدن ،
با اخم گفتم دیگه در این حد نرسیدم که عقل از سرم بپره ، چند و چندین سال درس خوندم و کار کردم ، زنی که ویار داره از مسموم شده میتونم تشخیص بدم ، گفت آخه یه چیزی میگی که با عقل جور. در نمیاد ، آخه از کی و کجا حامله شده ؟
وای خاتون نگو که از محمد سعید ..... حرفشو قطع کرد و من زود صورتم را لای دستام چسبوندم و بی صدا پشت سر هم نفس کشیدم و گفتم ترس من از این بود مرتضی ،
عصبی شد و گفت من این دختر رو میکشم خاتون ، زنده زنده خاکش میکنم ، آره بعد از یه عمری یه علف بچه بیاد با آبروی چند و چندین ساله ی من بازی کنه ؟ می‌دونی چی میشه ؟
فاجعه میشه ،
دستمو تو دستش گذاشتم و همین جوری که به قفل دستم نگاه میکرد گفتم ، فعلا آروم باش ، هنوز این مسأله صد رد صد به واقعیت نشده ، بزار اول مطمعن بشیم بعد تصمیم میگیریم ، گفت چطوری میخوای مطمعن بشی خاتون . ؟
اومدیم واز این خاک برسر مطمعن شدیم بعدش چه خاکی من تو فرق سرم بریزم ، من تازه میخواستم امروز خزانو به مادرم معرفیش کنم ، ولی با این آبروریزی که درست کرده عمرآ بتونم به کسی معرفیش کنم ، با اون یکی دستم روی کمرش مالیدم و گفتم امروز به بهونه ی مسمومیت میبرم ازش آزمایش میگیرم ، اگه خدایی نکرده خدایی نکرده همچین چیزی که من فکرش را کنم باشه ...
سرم را پایین انداختم ، و گفتم نهایتا با قرصی یا کورتاژی بچه رو سق،ط میکنم ...

گفت خب بعدش چی ؟
بعدش میخوای با اون پسره چکار کنی ؟ منظورش را کاملا فهمیدم ، گفتم منظورت با محمد سعید چکار کنم ؟ یعنی میگی چکارش کنم مرتضی ؟
اون هم مثل خزان تو عشق غرق شده بود ، مگه میدونست که این خواهرشه ؟ میخوای تمام تقصیر بندازی گردنش؟ هاااا بگو ؟ چرا ساکتی ؟
س مرتضی گوشت لبشو با دندون میکند و لب باز کرد و گفت ، خاتون دعا کن این خبر دروغ باشه ، چون محمد سعید باید بد جوابگوی اشتباهش باشه ، آره خاتون ، هم خودش هم اون دکتر و شهناز دزد بدجور باید جواب پس بدن ، آره آره باید جواب پس بدن ،
با سلام خزان همزمان من و مرتضی سر چرخوندیم ، مرتضی بدون اینکه جوابی بهش بده سرشو پایین انداخت ، و با لا الله اله الله سرش را تکونی داد .
خزان به طرف ما قدم برداشت و کنار مرتضی نشست و گفت چی شده بابای جدیدم ؟
چرا اینقدر تو قیافه هستی ؟
هنوز مرگ و میر و مشکلات خانواده ات تموم نشده ؟ مرتضی اخماشو توی هم گره زد و تا خواست بلند شه دستشو گرفتم و آروم تا خزان متوجه نشه گفتم تورو خدا آروم باش ، نزار بچه شکی کنه ، اول بزار مطمعن بشیم بعد حرف بزن ، مرتضی همون جایی که بود تکونی خورد و گفت خاتون ؟ چایی داری برام یه استکونی بریزی سرم داره از درد منفجر میشه ، با خونسردی که خزان به چیزی شکی نکنه ، گفتم آره که دارم ، چایی تازه دم با عطر هل روی سماور منتظر تو نشسته ، تا دست و صورتت یه آبی بزنی ، من هم چایی میریزم ، خزان گفت مامان من گرسنمه ، صبحونه به ما نمیخوای بدی ، ؟
به سرفه افتادم ، بعد از چندتا سرفه های پی در پی وپشت سر هم ، صدامو صاف کردم و گفتم نه نه خزان نباید صبحونه بخوری ، با تعجب گفت ااااا ، واااا ، چرااا آخه ؟
نکنه برام رژیم میخوای بدی ؟ گفتم نه چون مسموم شدی و باید معدت خالی بمونه ، تازه إشم یه چندتا آزمایش مسمومیت ازت بگیرم باید معدت خالی باشه ، به سختی و به زور خزان قانع این موضوع شد. بعد از چایی خوردن مرتضی و آماده شدن من و خزان راهی جایی شدیم که مسیر زندگی جفت بچه هام را معلوم میکرد ،
با استرس بدون خزان و مرتضی پیش دکتر نقوی ، همون دکتر سریشی که همیشه تو دانشگاه چشم از من برنمیداشت شدم و سربسته تمام موضوع را براش تعریف کردم ، با سر انگشتش ریشای جوگندمیش را با ناخنش خاروند و با عجب .. ......
تک حرفش را برید ، آزمایش را از خزان گرفتن و قرار شد بعد از سه روز جواب را بگیریم ، و امروز همون روزی که بعد از سه روز من و مرتضی شبیه سه سال مو سفید کردیم ، .....

قبل اینکه خزان از خواب، غفلتش بیدار شه من و مرتضی راهی اون آزمایشگاهی ، که شب تا صبح پلک روی هم نداشته بودیم شدیم ،
قلبم از شدت استرس از سینه داشت بیرون میزد و خدا ، خدا میکردم تمام این کارها و این همه زجرِ لحظه ها دوست داشتم همه این ها خواب در یک کابوس بوده باشه ،
ولی افسوس حتی ارزوهایی که میکردم هم مثل اقبالم پوچی بیشتر نبود ، با قدم های تند مرتضی به سمت آزمایشگاه و من به جای راه رفتن دنبال مرتضی ، میدوییدم
، هر چه سرعتم را زیادتر میکردم باز هم به مرتضی نمیرسیدم ،
به مقصدی که نیتش را داشتیم رسیدیم ، من و مرتضی همزمان در حین نفس نفس گفتیم آزمایش خزان آماده اس ؟ به همدیگه نگاه کردیم و با حالتی ترس و استرس سرمون را دوباره به طرف منشی چرخوندیم ، با هر ورقی که بالا و پایین میکرد ، قلبم هری پایین میریخت ، یکی از کاغذها رو بالا آورد و روبروی خودش گرفت و با لب و لوچه اش بازی کرد و گفت مبارکهههه ،
جواب آزمایش شما مثبته ، گفتم چی میگی خانم ؟
بفهم چی میگی ؟ گفت خانم عزیز من چیزی که روبروی من هست دارم مثبت میبنم ،
منتظر حرفش نشدم و برگه رو با حرص از دستش کشیدم و شروع کردم به خوندن وقتی مطمعن شدم حرفی که پرستار زده با اینی که روبرومه یکی هست ، بدنم شل شد و روی زمین افتادم ، مرتضی کنارم نشست و با صدای گرفته ایی گفت خاتون ؟ خاتون بدبخت شدیم ، این چه بی ابرویی در حق ما جفا شده ، به چشمش خیره شدم و به گناهی که هیچ وقت مرتکب نشدام فکر کردم ، گفتم مرتضی من نمی‌دونم چوب کدوم بدبختیمو دارم میخورم ، این همه بدبختی کشیدم کم نبود ، حاملگی دخترم از اولادم هم بهش اضافه شد ، ای کاش زمین دهن باز کنه و منو ببلعه تا شاهد این همه مصیبت نشم ، جرقه ایی به سرم زد ، مثل برق گرفته ها سرپا ایستادم و همین جور که به طرف در خروجی میرفتم گفتم بیا بریم ، امروز خیلی کار دارم ، مرتضی هم مثل بچه ی دو ساله بی حرف دنبالم اومد ، سوار ماشین شدیم و بی اینکه حرفی بین ما رد و بدل بشه ماشین به حرکت افتاد ، سکوت سنگینی بین ما حکم فرمایی میکرد ، یه لحظه چیزی به سرم زد و گفتم .....مرتضی منو به خونه ی اون عفریته ها ببر ، با تعجب گفت کجا؟ کدوم عفریته ها ؟
چپ چپ بهش نگاه کردم و گفتم خونه ی همون شهناز دزد ، و اون دکتر شیاد ، گفت میخوای اونجا بری چکار کنی ؟ مگه آبی که ریخته شده میشه دوباره جمع کرد ؟
دخترت نباید به همین راحتی خودشو وا کنه ،
گفتم مرتضی آره میشه جمع کرد ، والان چون به مشکل خوردیم ، دخترم شد ؟فقط منو اونجا ببر ، از من دیگه چیزی نپرس و نگو ، فقط هر چه زودتر منو به اونجا برسون ، تا آبی که ریخته شده را با زبونشون جمع کنن ، حالا چطور و چراش به من ربطی نداره ،
مرتضی تا حالا منو اینقدر عصبی ندیده بود ، مسیر ماشین را از مسیر خونه عوض کرد و سر نیم ساعت به شمالی ترین نقطه ی تهران رسیدیم ، در ماشین با حرص باز کردم و محکم پشت سر خودم درو بستم و منتظر مرتضی ایستادم تا منو به اون خونه ایی که آبروی چند و چندین ساله ی منو یه شبه از بین بردن ،برسونه
مرتضی دستشو به یکی از درها اشاره کرد و گفت همین خونه اس خاتون ، ولی تورو به جون عزیزت فقط کاری نکن که اینا چیزی جز حقیقت را انکار کنن
، صدامو آروم کردم و گفتم مرتضی از چی می‌ترسی ؟ مگه بدتر از این خبر هم چیزی مونده ، جهنم که می خوان انکار کنن ، دیگه هیچی برام مهم نیست ، فقط اینکه داغ بیست سال پیش من امروز خودمو براشون خالی کنم ، حالا که تو این چند سال پدری نکردی ، حداقل الان پشتم باش ، برای خزان پدری کن ، تا بدونن پشت خزان خالی از مرد نیست ، و دنبالم راه بیافت و پدریتو برای من که مادر بچت هستم ثابت کن ، مرتضی انگار با حرفام شیر شده ، جلوتر از من سینه ی سپر راه رفت ، و من پشت سرش به نقشه ایی که در سر داشتم قدم برداشتم ،پشت در ایستادیم ، قبل از اینکه مرتضی دستشو روی دکمه ی زنگ فشار بده گفتم دست نگه دار ، فعلا زنگ نزن ، وایسا تا کمی نفسی تازه کنم ، تا با قدرت داخل این خونه بشم ، مرتضی دستشو از روی دکمه برداشت و به پهلوش چسبوند و به من نگاه چپ چپی نگاهی انداخت ، چشامو روی هم چسبوندم و چندبار نفس عمیقی کشیدم و توی هوا پرتاب کردم ، همین که خواستم زنگ درو بزنم سرو صدایی از اون خونه بلند شد و داشتن یکی رو از خونه بیرون می انداختن که در باز شد ، یه لحظه شوک شدم ، با مِن و مِن گفتم ، تووووو .....تو اینجا چکار می‌کنی دختر بی حیا ؟
اومدی اینجا از بی حیاییت بگی ؟ من از درد دارم جلز ، بلز میشم ، بعد تو اینجا اومدی با کمک این پیرزن اسم انتخاب کنی ؟
گفت نه ، نه ، مامااااان ، فقط اومدم ، نزاشتم حرفشو کامل بزنه ، دستمو بالا بردم و محکم تو صورتش سیلی خوابوندم ،
گفتم پس اومدی دسته گلی که آب دادی رو جمع کنی دختر بی چشم و رو ، این پاداش این همه ازارو اذیتایی که من کشیدم را با این بی حیایی بدی ؟
شهناز با اخم گفت هر دعوایی دارید اینجا نکنید ، دستاشو به کمر خزان چسبوند واز کنار در به بیرون پرت کرد و ادامه داد و گفت ما اینجا ابرو داریم ، درو گرفت و خواست ببنده ، مرتضی پاشو لای در گذاشت و گفت کجا ،بریم ؟
ما تازه اومدیم یه چایی یه شربتی با هم بخوریم ، لبامو از غبض به هم چسبوندم و با حرص به طرفش حمله کردم دستمو لای گلوش چسبوندم و به جلو هولش دادم ، صدای کوبیدن و بسته شدن دستمو شل نکرد ، گفتم یادته با چه کلکی پاتو تو زندگیم محکم کردی ؟ دستمو بیشتر تو گلوش فشار دادم و گفتم نوچ ، یادت نیست ولی بزار من یادت بندازم ، یادته چقدر روزهای دردناکم را دیده بودی ولی به جای اینکه دستمو بگیری ، با جگر گوشم فرار کردی ، صورتش شهناز هر لحظه کبود و کبودتر میشد ، دستاشو به دستم چسبوند و با صدایی که به زور از حلقش خارج میشد گفت غلط کردم ، غلط کردم ، گفتم نه دیگه الان خیلی دیر شده وقتی پسرم خواهرشو باردار کرده این حرفا دیگه دیر شده ،
امروز اومدم جون تو رو بگیرم یا اینجا همه با هم میمیریم. ، اول جون تو با اون پیرمرد شیاد ، بعد خزان و محمد سعید که با این گناه کبیره اشون ، آخر سر خودم ، فهمیدی چی گفتم ؟
مرتضی کنارم ایستاد و آروم تو گوشم نجوا کرد و گفت ، خاتون خواهش میکنم دستتو شل کن ، به این زن فعلا احتیاج داریم تا حقیقت را به پسرت بگه
، اینقدر خشم و عصبانی بودم که حرف های مرتضی رو نمیتونستم هضم کنم ، با صدای بلند داد زدم ، چرا بچمو ازم دزدیدی شهناز ؟
تو حال و روزم را دیده بودی ، جز بچه هام کسی رو نداشتم ، پس چرا بچمو ازم گرفتی زن ؟
حالا که دزدیدی ، چرا بعد از این همه سال برگشتی ، هااااا، ؟ فقط خواستی دردمو بیشتر کنی ، آب دهنش از فرط خفگی راه افتاد ، با صدای خفه آیی گفت محمد سعید ، شهیاد نیست ، ......
ناخداگاه دستم از گردنش بازو بازتر شدو گفتم چییییی ؟ محمد سعیدم چی شد ؟ محمد سعیدمو چکار کردی ؟صدامو بالاتر کردم و گفتم با بچم چکار کردی خیر ندیده ؟ شهناز که گلوشو می‌مالید همزمان هم سرفه سر میکرد ، گفتم بنال تا نیومدم خرخره اتو با دندونان بجووم ، با صدای پیر دکتر که داد میزد چه خبره اینجا ، ؟ یکی از در می اندازیم بیرون اون یکی از پنجره میاد ، چرا نمیزارید درست زندگی کنیم ؟ عجب بلوایی این پسره برای ما آورد ، دور و برمو با کنجکاوی نگاه کردم و چشمم به یه تکه چوبی که معلوم بود تازه از درخت گردو هَرَز شده بود افتاد ، دستمو مشت کردم و با سرعت به طرف چوبی که به من اشاره میکرد رفتم ، به سن و سال ، و مقام دکتر بودنم توجه ایی نکردم ، چوبو برداشتم و با سرعت به طرف شهناز برگشتم ، دستمو بالا بردم و محکم به پاش زدم با اولین چوبی که زدم صدای جیغش از پیری به بیست سال قبلی که من این زجه هارو میزدم شد ، خواستم دومی رو بزنم دکتر با سرعت به طرفم اومد و خواست منو بزنه ، مرتضی مثل خروس جنگی روش پرید و گفت هنوز من نمردم که بخوای دست روی زنم بلند کنی ، دومین چوب را روی همون جایی که زده بودم زدم و گفتم بگو با بچم چکار کردی ؟ دستشو برام بالا آورد و گفت نزن دختر نزن ،
من پسرتو از دست بدبختیات نجات دادم ، اگه پیشت میموند یا معتاد میشد یا مثل این دختر تربیت میدادی ، سومین ضربه رو خواستم بزنم دکتر گفت نزن ، نزن بهت میگم محمد سعید کجاس ، فقط این پیرزنو نزن ، همین جور که نفس نفس میزدم به طرف دکتر رفتم و بعد از اینکه آب دهنمو قورت دادم گفتم خب بگو بچم کجاس ؟ به مرتضی نگاه کرد و گفت دِ دستامو ول کن ، ساو،اک اینقدر بد برخورد نمیکنن شما دارین برخورد میکنید ، مرتضی دستشو شل کرد و دکتر شبیه بچه ایی که قنداش را باز کنی بدنش را کش داد و گفت بیایین داخل خونه همه چی رو براتون تعریف کنم ، به خزان که به در تکیه داده بود نگاهی کردم و با اخم گفتم جلوتر از من راه بیافت ببینم ، مثل آدم بی گناه اونجا ایستادی فکر نکن کارم با تو تموم شده ، زود راه بیافت ، خزان با ترس از کنارم به طرف خونه راه افتاد و دکتر دست شهناز را گرفت و همین جوری که لنگان لنگان راه میرفت چند نفره به طرف خونه برای گرفتن حرفای حقیقت رفتیم ، روی اولین مبلی که رسیدم نشستم و چوب را روی پام برای باز جویی اجباری گذاشتم ، دکتر داشت به طرف آشپزخونه می‌رفت ، مرتضی قبل از من داد زدو گفت خب بگو ، ما اینجا مهمونی نیومده بودیم که میخوای از ما پذیرایی کنی ، دکتر در جا ایستاد و گفت ، اجازه بده قرص قلب به این پیرزن بدم ، تا چیزیش نشده ، مرتضی بلند شد و همراه دکتر به آشپزخونه رفت تا دکتر کاری نکنه ، .......

 همین جوری که به شهنازی که تند تند نفس می‌کشید نگاه می کردم گوشت لبامو با دندونم هم میکندم ، گفتم قلبت درد می‌کنه ؟ سرشو تکون داد تا خواست حرفی بزنه گفتم مگه تو قلبی هم داری ؟
ولی فکر نکنم قلبی داشتی و داری ؟ اگه قلبی داشتی که بچه ی دوساله ی منو با خودت نمی‌دونم به کجاها نمیبردی ، دلت به حال اون بچه که شبا فقط با بغل من می‌خوابید نسوخت ، ؟ چقدر اون بچه برای بغل مامانش بی قراری کرده؟ تا به شما عادت کرد ؟ قلبی مگه داشتی ؟ اگه داشتی قلبت به رحم می اومد و اشکای اون طفل را میدیدی، چطور چطور چطور تونستی بچمو از من بگیری که بیست سال مثل اسپند رو آتیش سوختم ، با صدای دکتر که گفت ، ما اشتباه کردیم ، این هم صدبار ، ولی ما بهترین زندگی برای مرشاد ساختیم ، سرم را چرخوندم ، گفتم مرشاد ؟ من به مرشاد و تقی و نقی شما کاری ندارم ، حرف من پسرم ، محمد سعید هست ، از اون بگید ، دکتر قرص زیر زبون شهناز گذاشت و کنارش نشست و بعد از یه نفس عمیقی گفت ، ما بعد از دوسال از عروسیمون که گذشت زنم باردار شد ، و دوقلو بعد از نه ماه زایید ، اینقدر وابسته ی مهرشاد و شهیاد بودیم که خوشبختی ما تکمیل شده بود ، تا اینکه بچه هامون دوساله شده بودن تصمیم گرفتیم چند روزی برای تفریح به شمال ، نزد خانوادم برای تغییر آب و هوا بریم و شب بساطو جمع کردیم و شبونه راهی شدیم ، تو راه تهران شمال ، چشام سنگین شد و ناخواسته به خواب رفتم ، وقتی چشمم باز کردم همه سیاه پوش بالای سرم نشسته بودن ، و اونجا بود که فهمیدم بچه هام هر دو با هم مارو تنها گذاشتن، و زنم چون باردار بود و به خاطر اون تصادف لعنتی به خو.نریزی افتاده و تا دکترا فهمیذن کار از کار گذشته بود و دیگه شهناز نتونست برای ما بچه بیاره ، بعد از چند ماه افسردگی شهناز یه بچه ایی که پدرش معتاد بود خریدیم و کم کم شهناز با اون بچه سرگرم شد و بزرگش کردیم ولی روزگار اونو نخواست که با ما بمونه و یه روز که اتفاقی حرف های منو شهناز را شنید ، برای همیشه مارو ترک کرد و خبری ازش نشد ، دوباره شهناز دیونه شد ، خلاصه تا قبل از اینکه با تو آشنا بشیم با یه خانواده ی دیگه طرح دوستی بستیم تا بچه ای نوزادشون را بتونیم ازشون بگیریم ، که یه روز شهناز به محل کارم اومد و با خوشحالی گفت من مرشادم را دست خانواده ایی دیدم ، چون حال و روزش را میدونستم زیاد نتونستم ، بهش بگم بچمون مرده ، ، روز به روز صمیمیت شهناز با شما زیاد شد و سرو کله ی اون مادری که بچشو بزرگ کرده بودیم پیدا شد و مارو تهدید به شکایت کرد ، شهناز هم فکر میکرد مهرشاد ، که همون محمد سعید شما و اون بچه ایی که تقریبا همسن

مرشاد بود ، بچه هاش هستن و ما محکوم به فرار بودم چون هیچ آثاری از بچه ایی که ما بزرگ کرده بودیم نداشتیم و یک شب سر بگو مگوی الکی با اون خانمه که مادر بچه ی خونده ی ما ، به طور اتفاقی پاش از پله سُر خورد و یه درد سر جدیدی برامون رقم خورد ، و ما شبونه تا کسی ، متوجه ی غیب شدنش و مرگش ..... زن بزدل را توی بیابون خاک کردیم
گفتم چرا بچه هامون را با خودتون بردین ،
سکوتی کرد و دوباره لب باز کرد و گفت ، آخه ، اگه ،،،
اگه من بچه هارو با خودمون نمیبردم ، شهناز دوباره به اون جنون سابقی که داشت مریضیش عود میکرد ، و مداوا کردنش دیگه سخت و قابل فرسا بود .....
من مجبور به اطاعت از خواسته های اشتباه شهناز شدم و همون روزی که پسرت را به ما تحویل دادی قبل از اینکه کسی متوجه ی نبود اون خانم بشه بعد نیم ساعت به اتفاق اون پسری که به بهونه ی پارک بردن از ایران فرار کردیم ، !
آروم گفتم پس چرا با دیدن شهیاد قلبم لرزید ؟ چرا حس مادری بودنم بهش زیاد بود ، ؟ قلبم با دیدنش ندایی میداد که این بچه ی خودمه ، حالا من کاری ندارم چرا و چنین شده بودم بهم بگید ، بچم الان کجاس ؟
دکتر ریش های سفیدش را خاروند و تا خواست حرفی بزنه ، پشت سرم صدای دست زدن کسی به گوشم رسید ، همه ، همزمان سرشون را به طرف کف زدن چرخوندن و به صورت در هم ، و پراز خط های تعجب پسری که بعد از این همه سال به حقیقت تلخی که از زبان کسی که فکر میکرد بعد از بیست سال پدرش بوده را شنید.....شهیاد پشت در ، تمام حرفای مارو شنیده بود با شوک گفت دیگه چی بابای دروغین من ؟
حالا من پسر اصلی این خانم هستم یا داداش مرشادم؟
دکتر اشک چشمش روی صورتش شُره کرد و گفت بابا شهیاد ، تو اینجا بودی ؟
شهیاد صورتش عین گچ سفید و بی روح شده بود ، گفت بودم یا نبودم مهم نیست فقط جواب سوالمو بده ، این خانم مادر من هست یا نه ؟ دستشو روی سرش چسبوند ودور خودش چرخی زد و گفت واااای ، وااای نگو تمام این مدت من عاشق خواهرم شده بودم ؟و حرفای این خانم که می‌گفت من پسرش هستم درست بوده ؟
وای خدا ، روبروی دکتر نشست و گفت بابا ؟بابا بزن تو گوشم بلکه خواب میبینم ، و تمام این حرفا فقط خوابِ ، بیشتر نبود ، دست لرزون دکتر را گرفت و گفت بزن تو گوشم بابااااا ، بزن تو گوشم تا به خودم بیام و بفهمم تمام این مدت ، با پدر و مادر واقعی خودم و با عشق قلبی خودم به جای خواهرم بودم ، به جای دکتری که سرش پایین بود و با صدای آرومی اشک می‌ریخت من جواب دادم و گفتم نه نه تو پسرم نیستی ولی یه حسی تو رو به من میرسونه ، نمی‌دونم چرا فک میکنم تو محمد سعیدم هستی ولی از قول این دزد پیر، تو پسر یه خانواده ی دیگه آیی هستی و اما پسرم، محمد سعیدم پس کجاس دکتر ؟
با پسرم چکار کردین ؟ شهیاد به طرفم چرخی زد و همین جوری که روی زانوهایش قدرت بدنیش را چسبونده بود گفت داداش مرشادم پسر شماس؟
سرشو با دستم محکم گرفتم و گفتم پسرم کجاس؟ حداقل تو بهم بگو
گفت داداش مرشاد صحیح و سالم هست ، و چون اون قدرتش از من بیشتر بود زیر سلطنت اینا نرفت و به دنبال آینده اش رفت و الان برای خودش یه کسی شده ،
گفتم کجاس . ؟ دستشو گرفتم و با خودم بلندش کردم و گفتم منو ببر پیش پسرم ، به جون اون یکی که نمی‌دونم چی برسرش اوردن دیگه کشش ندارم ، دستمو کشید و با خودش به طرف تلفن برد و گفت ، الان بهت میگم کجاس و چکار میکنه ، دست و پام شبیه بید در حال لرزیدن بودن ، سعید شروع کرد به چرخش شماره ها ، سکوتی جز ناله ی شهناز ، جو سنگین اتاق را حکم فرمایی میکرد ، بعد از چند دقیقه ، که برای من چندین ساعت می‌گذشت ، شهیاد گفت ، داداش ؟ و شروع کرد به گریه کردن ، گوشی رو از شهیاد گرفتم و به صدای پشت خطی که صدای قلبم را تکون میداد و می‌گفت داداش چی شده ؟ داداشی چرا گریه می‌کنی ؟ دوباره اونا چیزی بهت گفتن که ناراحتت کرده باشن. ؟من چند بار بهت گفتم ول کن اون مال و منال و به دنبال زندگیت برو ، ولی هیچ وقت به حرفم گوش ندادی ، با صدای گرفته آیی گفتم محمدسعیدم ؟گفت شما کی هستی ؟
برادرم کجاس . ؟ با برادرم چکار کردی خانم ؟ وای به حالت اگه یه تار از موهای داداشم کم بشه ، بلایی سرت میارم که اسم خودت هم فراموش کنی ،
بدون هیچ سانسوری در حرفام ، گفتم آروم باش دورِ این صدا بگردم ، من هیچ خطری برای داداشت ندارم
ولی من مادر واقعیت هستم ، من مادرت که بیست سال این دزدا تورو از من محروم کرده بودن ، ولی باز هم خداشکر میکنم چشم از غیبت تو بسته نشد و آرزو به دل زیر خروار ها خاک نرفتم ، گفت خانم ، میفهمی چی میگی ؟اصلا تو کی هستی واز جون داداشم چی میخوای ؟ من یه مادر دارم و اون هم شهناز بود و هست ، از شدت شوک و عصبانیتش صداش می‌لرزید ،
زووود گوشی رو به داداشم بده وقت این حرفای بیهوده رو ندارم ، به دکتر اشاره کردم و گفتم بیا واقعیت را به بچم بگو تا این چوب را روی سر تو و اون زنت خورد نکردم ، شهیاد گوشی از من گرفت و گفت داداش ؟
هر چه زودتر خودتو اینجا برسون ، آب دست هست زمین بزار و خودتو زودتر به ایران برسون ، من هم مثل تو چندین سال با حیله های این پدر و مادر دروغین زندگیمون را به این سن رسوندم ، زود بیا واقعیت های زندگیمون را که من از زبون بابای قلابیم شنیدم تو هم بشنو ...
صدای محمد سعید از پشت تلفن را می‌تونستم بشنوم با عربده داد میزد داداش چی میگین ؟ چرا میخواین منو تو این شهر و دیار غریب دیونه کنید ، این هم یکی از نقشه های مامان باباس که منو پیش خودشون بکشن؟ شهیاد به هق هق افتاد و گفت نه به جون تو ، پدر و مادر واقعی تو اینجا نشستن ولی من بی هویت موندم داداش
نمی‌دونم پدر و مادر من کی هستن ، و از سیر تا پیاز حرف های دکتر را با گریه به مرشاد تعریف کرد ، مرشاد همون پسری که من با عشقِ سعید اسمشو محمد سعید گذاشته بودم ، محمد سعیدم طاقت نیورد و بدون اینکه شهیاد را باور کنه گوشی را قطع کرد، با قطع شدن تلفن رو کردم به شهیاد ، همزمان که اشکامو با شونم پاک میکردم چند بار آب دماغمو بالا کشیدم و گفتم من نمی‌دونم کی هستی و چکار، میکردی و میکنی ولی الان دخترم از تو بارداره ،
بدون هیچ ابایی دخترمو باردار کردی ؟
من جلوی در و همسایه ابرو دارم ، منو باباش تصمیم گرفتیم که من هم بچه رو سقط کنم ، خزان با گریه گفت نه من بچمو نمی اندازم ، الکی برای من و بچم تصمیم نگیر ،
مرتضی بلند شد و گفت کدوم بچه ، بچه ایی که پدرش بی هویته ، شهیاد گفت من هرچقدر بی هویت هستم ولی دستی به بچم نمیرنید

 

زیر زمین هم که شده پدر و مادر خودمو پیدا میکنم ، به خزان نگاه کرد و گفت عزیزم نگران نباش ، زودی ،زود تورو از این بلاتکلیفی نجات میدم ، فقط منتظرم باش و نزار هیچ آسیبی به خودت و بچمون برسه ،
خزان اشکاشو. با انگشتش پاک کرد و به طرف شهیاد رفت و تو بغل هم برای دردای خودشون زار و زار گریه کردن ، دستمو روی شونه ی شهیاد گذاشتم و گفتم ، هر چقدر حرف های مرتضی تلخ باشن ، اینو بزار به خاطر غیرت و ابروش ، ولی اینو بدون ، تو با محمد سعیدم هیچ فرقی برای من نداری ،
اما نزار این بچه بدنیا بیاد ، اول زندگیتون را بسازین بعد به فکر بچه باشید این اشتباه کثیف را با بی آبرویی ما نشور ، من یه عمر این دخترو مثل پروانه دورش چرخیدم تا خطایی نکنه ، نمی‌دونم چرا و کی غفلت من ، خزان اینکارو کرد ، شهیاد لباش از بغض میلرزیدن ، گفت من شرمنده ی تمام بی آبرویی هایی که در حقت و داداش مرشادم که خزان ابجیش میشه شدم ، ولی خواهش میکنم بچمو ازمن و خزان نگیر
با سکوتم رضایت الکیم را تایید کردم و برای بدنیا نیومدن بچه تو سرم نقشه هایی داشتم ، بعد از کلی بگو مگو با دکتر و شهناز و به هر سختی که بود شماره ی مرشاد ، (محمد سعید)را از شهیاد گرفتم ،و از خونه ی اون دو نفری که سرنوشت دوتا ‌ادم را با دستاشون تغییر داده بودن بیرون اومدیم ، شهیاد پشت سرما کنار خزان راه میرفت ، مرتضی ادای بابای غیرتی در آورد و گفت خب ، آقا پسر کجا داری میای ‍؟ شهیاد با مظلومیت خاصی که قلب هر آدمی را به درد می آورد گفت نمی‌دونم ، نمی‌دونم کجا می‌خوام برم ، آخه من جایی ندارم ، نمی‌دونم از کی و از چه کسی آدرس خانوادم را بجویم ، قلبم برای مظلومیتش به درد اومد ، کلید محل کارم را از کیفم در آوردم و روبروش گرفتم و گفتم ، درسته جای خوبی برای زندگی کردن نیست ، ولی یه اتاقی تمیز برای بیشتر وقتا اونجا استراحت میکنم داره ، میتونی چند روزی اونجا بمونی تا شهناز و اون شوهرش که شبیه برده اش شده آدرسی از خانواده ات بهت بگن ، حتما خانوادت مثل من ، تو این چند سالی چشم انتظارت بودن و هستن ، کلید را از من گرفت و به راه افتاد ، با هر راه رفتنش ، انگار تکه آیی از قلبم را با خودش میبرد ، نمی‌دونم چرا این همه حسی به این پسر داشتم به محمد سعیدی که صداشو شنیدم نداشتم ، سوار ماشین شدیم و سه نفره به خونه رفتیم ، با رسیدنمون هر کدوم یه گوشه غمگین روی یه کاناپه ایی نشست ، بعد از اندکی سکوت ، مرتضی گفت ، خزان ، بابا ؟ من دیگه تورو سرزنش نمیکنم ، چون کاری که شده و کاری از دست من و تو ساخته نیست ، ولی موندن این بچه نه به صلاح من و مادرت و نه به صلاح تو هست ،

خزان سرشو پایین انداخت و گفت ،
شما انسانید ؟
سرشو بالا انداخت و گفت فکر نکنم ، آخه شما چطور انسانی هستید که یه موجود زنده ایی که هم قلب ، و هم جون داشته باشه رو به این راحتی میخواهید از من و از این دنیا بگیرین ؟ خنده ایی کرد و گفت ولی جای تعجبی نیست ، مامانم هم وقتی منو تو شکمش داشت ، همین کارو خواستین کنید ،
نباید من از وجود اینجور قا.تلایی تعجب کنم ، مرتضی گفت اون وقتا موقعیت ما با تو فرق داشت ، خزان هم در برابر حرفای مرتضی کم نیورد و سکوت نکرد و گفت ، چه فرقی هااااا؟ من فرقی درش نمی‌بینم ، تو اگه واقعا مادرمو دوست داشته بودی ، دقیقا مثل شهیاد مردونگی به خرج میدادی و تو صورت اون پدر ظا.لمت می ایستادی ، و میگفتی من این زن و بچه آیی که توی شکمشه ، به خاطر پول نمی‌فروشم نه اینکه از زندگیت طرذش میکردی صورت مرتضی مثل گوجه سرخ شد ، به طرف خزان حمله کرد و دستشو بالا برد و همون جا مشت کرد و قبل از اینکه پایین بیاد ، گفت استفرالله ، آخه تو ارزش دست بلند کردن هم نداری ،
حیف این مادرت که عمرشو برای تو تلف و موهاشو سفید کرد ، خزان گفت آفرین ، آفرین ، فقط دست روی ما بلند نکرده بودی ، دِ ، بزن از چی می‌ترسی ، ؟
مرتضی گفت حرفی برای ادبت ندارم ، فقط زود از جلوی چشمم گم شو برو
خزان با سرعت از روی کاناپه بلند شد و داشت به اتاقش می‌رفت که ، پاش به پایه ی میز گیر کرد و با صورت نقش بر زمین شد ، برای چند دقیقه من هنگ افتادن خزان شدم ، مرتضی زود خودشو به خزان رسوند و گفت چیزیت نشد ؟ خزان سر جاش نشست و به شکمش نگاه کرد و گفت خدا کنه به بچم چیزی نشه ، با ترس به طرفشون رفتم و دست خزانو گرفتم و گفتم پاشو پاشو دخترم ، برو تو اتاقت استراحت کن ، امروز اعصاب همه خرابه ، تا کمی استراحت کنی یه چیزی برای نهار درست کنم ،
دستمو روی سرش کشیدم و گفتم چیزی دلت میخواد برات درست کنم ؟ دستشو روی زمین گذاشت و بلند شد ، گفت مامان چند روزی دلم دلمه خواسته ولی روم نشد بهت بگم ، خنده ای کردم و گفتم چشممممم ، همین الان برات درست میکنم دختر قشنگم ، با رفتن خزان به اتاقش ، مرتضی برگ از درخت انگوری که توی حیاط بود چید و من داشتم مخلفات دلمه را سرخ میکردم که صدای جیغ خزان حواسم را به خودش برد ، با عجله خودمو به اتاق رسوندم و از دیدن .؟....

خزانی که از درد به خودش و در خو.نی که زیرش بود دست و پاچه شدم ،
گفتم خزان مامان شلوارتو در بیار ببینم داری سقط میکنی ؟ دستشو روبروم گرفت و گفت نه بچم هیچیش نشده ،
حقی نداری دستی بهش نمیزنی ، گفتم آره دستی به بچه نمیزنم ، فقط معاینه ات میکنم ، دردشو به زور قورت داد و گفت نه ، نه ، حتی معاینه ات هم نمی‌خوام و نمیزارم دستی به من بزنی ،
مامان ، برو بیرون ، دستمو به سرم چسبوندم و گفتم خزان داری تو خو.نریزی غرق میشی ، بزار حداقل ببینم چکار میتونم برات کنم تا خونریزیت قطع بشه ،
دستشو به من داد و گفت آخ ، مامان ، درد دارم از اتاق بیرون آمدم و چندتا قرص و دارو برداشتم و دوباره پیش خزانی که مثل مار دور خودش می‌پیچید برگشتم ، قرص را روبروش گرفتم و گفتم بخور تا دردت کمتر بشه ،
نگاهی به من و قرص انداخت و گفت مامان مطمعنی این قرص برای آروم شدن دردم هست ؟
سرم را تند تند تکون دادم و گفتم آره آره ، مطمعنم دخترم ، فقط قرص را داخل دهنش انداخت ، لیوان آب را به لبش چسبوندم ، وقتی مطمعن شدم قرص داخل دهنش نیست ، سرنگ را پرکردم و گفتم دراز بکش تا این هم بهت تزریق کنم ، میدونستم بچه داره سقط میشه و برای راحت شدن از درد عظیم ، مجبور بودم اینکارا کنم ،
با خوابیدن خزان که اینجور به من اعتماد کرده بود دستم می‌لرزید ، سرم را بالا گرفتم و بی صدا گفتم خدایا تو می‌دونی که من نیتی ندارم ولی مجبور ، برای راحت شدن بچم دست به این کار میزنم ، با تزریق آمپول ، طولی نکشید دردهای خزان طاقت فرسا شد ، مرتضی پشت در راه به راه می‌گفت خاتون ،؟ خاتون جون خزان اول به خدا و بعد به تو سپردم ، خزان دیگه مقاومت کنار گذاشت و روبروی من دراز کشید و با صدای بلنند جیغ پشت سر جیغ میکشید و می‌گفت مامان تورو خدا کاری کن راحت بشم نمیتونم این دردو تحمل کنم ، دارم میمیرم مامان ، با معاینه ایی که کردم ، سرش را بالا گرفت و گفت مامان دارم سقط میکنم ؟با صدای بلند داد زدم جهنم ، که بچه داره می افته ، تو به خونریزی افتادی ، باید کاری کنم تو چیزیت نشه
، دستشو گرفتم و گفتم عزیز دل مامان ، نترس ، من نمیزارم تو چیزیت بشه ، دوییدم سمت بیرون و به مرتضایی که سرش را لای دستاش قایم کرده بود ، رفتم ، از دیدن دستای خو.نیم وحشت زده گفت یا خدااا ، مگه سر گوسفند بریدی خاتون ‌ ؟ بی تفاوت به حرفش دستام را با لباسم خشک کردم و نسخه پیچوندم و گفتم زود این داروهارو برام بیار تا خزان چیزیش نشده ، با تردید نگاهم کرد و دو قدم به طرف در رفت و همون جا ایستاد و بدون اینکه بچرخه سرش را کج کرد و گفت...

خاتون اگه می‌دونی، و سختت و نمیتونی کاری برای خزان انجام بدی ، تا دیر نشده دست دست نکنیم و همین الان ببریمش بیمارستان ، حداقل اونجا امکاناتش بهتر از اینجا هست ، صدامو بلند کردم و گفتم من خودم مریض های بدتر از حال خزان زیر دستم میارن ، یعنی نمیتونم کاری برای دخترم انجام بدم ؟
برو ، لطفا زود اینایی که گفتم بگیر و بیار ، مرتضی به حرفم گوش داد و با عجله از خونه بیرون رفت ، تا اومدن سعید هر کاری که می تونستم برای بند اومدن خو.نریزی دخترم انجام دادم ،
بعد از اینکه مرتضی با داروهایی که تجویز کرده بودم برگشت ،
خزان تمام طاقت صبوریش به پایان رسید ،
با صدای جیغ و دادی که میکرد تکه تکه از موجود ی که برای نگه داشتنش می‌جنگید از بدنش خارج میشد و من همراه هر جیغش برای دردی که میکشید خو.ن گریه میکردم ، مرتضی سراسیمه پشت در حضورش به همراه دارو را بهم اطلاع داد،
زود داروها و تند تند تو بدن خزان خالی میکردم و سرم به دستش وصل کردم ،
کم کم درد های خزان کم و کمتر میشدن ولی خو.نریزیش کمتر نمیشد ، اینقدر استرس داشتم ، احساس میکردم اولین مریضی یا زایویی را داشتم طبابت میکردم ، پیش مرتضی رفتم به صورت رنگ و رو پریده ام ماتش برد گفت چی شد خاتون ؟
حال خزان خوبه ؟ تونستی بچه رو سقط کنی ؟
با بغض و حالتی مضطرب گفتم ، بچه افتاد ، ولی دعا کن خدا به من قدرت بده تا حال بچمو خوب کنم ، ولی مرتضی خزان با سقط بچه داغون میشه ،
صداشو آروم کرد و گفت جهنم که افتاد ، فقط حالش خوب بشه ، دیگه از خدا چیزی نمی‌خوام ، با الله و اکبر غروب تونستم به کمک داروها ، و حرفه آیی که داشتم ، جلوی خو.نریزیش را بگیرم ، ، اونروز و اونشب تا صبح من و مرتضی بالای سرش بیدار نشستهدبودیم ، تا خدایی نکرده حالش بد نشه ، دم دمه های صبح ناخواسته من و مرتضی از فرط خستگی و بی خوابی یکی روی صندلی و اون یکی بالای سر خزان به خواب رفتیم ، نمی‌دونم چقدر از خوابمون گذشته بود که با صدای بلند جیغ خزان از خواب پریدیم ، فکر کردم دارم خواب میبینم ، سر در گم بودم ، یه بار بلند میشدم یه بار دورو برم را نگاه میکردم وقتی به خودم اومدم ......

خزان وسط پذیرایی موهاشو مشت مشت میکند ، و روی زمین خودشو ازاینور به اون ور پرت میکرد
من و مرتضی مات و مبهوت بهش نگاه میکردیم ، که چرا یه دفعه خودشو به این روز انداخته
مرتضی زودتر از من ، به خودش اومد و به طرف خزان رفت ، دستاشو محکم گرفت و گفت بابا اینجوری با خودت نکن ، انشالله با شهیاد ازدواج میکنی و دوباره بچه دار میشی ، اینکارو با خودت نکن ، سکوت کرد و به من نگاه کرد و گفت ، رفت ، دیگه ندارمش ، هنوز که هنوزه منظور خزان را به اشتباه سقط بچه فکرمون را منحرف میکرد ، به خودم برگشتم و با بغضی که راه گلویم را فشار میداد ، لب باز کردم و گفتم ، می‌دونم مادر ،
می‌دونم چی میکشی ،....... ولی چه کنم ، چکار کنم دردتو با حرفم خنثی کنم؟ ،
تو بگو من با این همه درد ، من چه کنم خزانم ،؟
اشکاش مثل ابر بهار روی صورتش شُر و شُر ریخته میشدن ، گفتم مادر تو هنوز سنی نداری ، دوباره میتونی مادر بشی ، به جای یه بچه ده تا بیاری ، غصه ی چی رو میخوری دخترم ،
غصه هارو برای من بزار که هزار درد و سودا دارم ، غصه ی تورو بخورم که با این سنت چند بار زمین خوردی ، یا غصه ی اون پسری که تو دیار غربت ، که چشم انتظارش نشستم را بکشم ،؟
خزان با صدای بلند گفت مامان شهیادم رفت ، من درد بچه رو نمیخورم ، فراغ شهیاد برام درد اوره مامان خااااتون ، لبامو چین چین کردم و با پت و پت گفتم شهیاد که سالمه برای چی غصه اشو میخوری دخترم ، ؟
چشمم به تلفنی که هنوز گوشی روی صفحه خاموش نشده ، افتاد ،
زود خودمو به تلفن رسوندم و به گوشم چسبوندم ، ولی هیچ صدایی جز صدای اشغال خط توی گوشم وز وز نمیشنیدم ، گوشی را گذاشتم و خزان را از بغل مرتضایی که چشاش از بی خوابی و گریه پف کرده بود کشیدم و به خودم چسبوندمش و گفتم چی شده خزان ؟ آروم باش و درست برای ما توضیح بده ، شهیاد چی شده که تورو اینجور بهم ریخته کرده ؟ بغضشو به زور قورت داد و گفت صدای زنگ تلفن منو از خواب بیدار کرد ، دلم نیومد بیدارتون کنم ، کشان کشان خودمو به این ذلیل مرده رسوندم و تا الو گفتم تلفن قطع شد ، فکر کردم اشتباهی کسی زنگ زده بود ، تا خواستم به اتاق برگردم سرم گیج شد و همین جا نشستم ، دوباره صدای گوشی منو به طرفش کشوند ، و با شنیدن صدای بهم ریخته ی شهیاد ، قلبم از جاش کنده شد ، شهیاد به جای حرف زدن جیغ میکشید و می‌گفت من کشت.مش ، من کش.تمش

گفتم کی ؟ چه کسی رو کشته ؟ خزان حاله ی چشماش دوباره پراز اشک شدن و گفت دکتر و با صدای بلند گریه رو دوباره از سرگرفت و مابین گریه هاش گفت ، ، اینجور که خودشهیاد بهم گفت ، خنده ی تلخی کردم و گفتم نه نه حتما داشته با تو شوخی میکرده ، آره حتما داشته شوخی میکرد ، اصلا از کجا معلوم حرفاش راست بوده ،؟ پاشو پاشو دست و صورتت یه آبی بزنم ، شهیاد هم الکی یه چیزی بهت گفته تو هم زود باور کردی ، دستمو کشید و گفت مامان خاتون شهیاد را تا حالا اینجور پریشون ندیده بودم ، قلبم گواه میداد حرفای شهیاد راست گفته باشه ، ولی به خزان دلداری میدادم تا بهش امیدی داده باشم ، گفتم آخه چرا باید دکتر را بکشه ؟ اینا هم هر چقدر آدمای بد و گناهکاری بوده باشن ولی یه عمر برای بچه ها زحمت کشیده بودن رو کردم به صورت متعجب و پریشون مرتضی و گفتم ، مگه نه مرتضی ؟ مرتضی که دستاشو بالای سرش گذاشته بود زود به خودش اومد و گفت آره آره ، ولی برام سوال شد چرا دکترو کشته ؟ خزان آب دماغشو با گوشه ی لباسش گرفت و گفت انگار شهیاد اصرار بر آدرس خانوادش بود و انکار از دکتر و شهناز ، بینشون بگو مگو گفته خانوادت جلوی چشمت بودن و دعواشون سر گرفته بود ، گویا دکتر می‌خواسته سیلی به صورت شهیاد بزنه ، ولی شهیاد با دوتا دستاش به سینه ی دکتر میچسبونه و با هر قدرتی که داشت به عقب هولش میده ، و سرش به دیوار برخورد می‌کنه ، شهیاد وقتی اینجوری میبینه پا به فرار می زاره و به من خبر داد که دنبالش تا مدتی نگردم ، ولی مامان من بدون شهیاد نمیتونم زندگیمو ادامه بدم ، مرتضی از جاش بلند شد ، گفت من تا جایی میرم و زود برمی‌گردم ، گفتم تو این همه بدبختی که دارم میخوای کجا بری و مارو تنها بزاری ؟ مرتضی لباشو به بالا کج کرد و گفت تا خونه ی دکتر میرم تا یه سر و گوشی ،آب بدم ، ببینم حرفای شهیاد واقعیت داره یا داره مارو به بازی می گیره ؟ دستشو محکم گرفتم و با صدای آرومی گفتم نه مرتضی نمی‌خواد بری ، اگه هم راست باشه و تورو کسی اونجا ببینه می‌دونی چی میشه ؟ مرتضی با نگاهی به من کرد و گفت چی میخواد بشه ؟ گفتم اولین مظنون قت.ل دکتر ، تو به حساب میای ، پاشو محکم به زمین کوبید و گفت پس میگی همین جا دست ، دست کنیم ، تا دخترمون هر روز آب بشه ، باید بفهمیم حرفای اون پسر راست بوده یا دروغ ،گفتم خیلی خب تو برو ولی نزدیک خونه نشی هاااا یه وقت ؟
از دور نگاه کن ، حواست باشه اونجا کسی تورو نبینه ، مرتضی ؟
چپ چپی به من نگاه کرد و همین جوری که به طرف در می‌رفت گفت خاتون انگار خل شدی ، یکی میزنه ، منو مظنون میگیرن ؟، آخه کجای دنیا اینجور شده که دومیش من باشم ، ؟
گفتم ها والله این همه مشکلات مگه میزاره آدم خل نشه ، دست خزانو گرفتم و گفتم بیا بریم
تو هم باید یه کمی استراحت کن ، درسته بچه بزرگ نبود ولی الان تو یه زائو به حساب میای و استراحت برات از نون شب هم واجب‌تره ، بیا بریم دخترم ، تو هم مثل مادرت از این دنیا شانس نیوردی ،
دستمو دور گردنش گذاشتم و با هم به طرف اتاق رفتیم ، خزان برای آروم کردن اعصابم خودش را به خواب زد و من کل اتاق به چپ و راست ، از طول به عرض منتظر خبر مرتضی راه میرفتم ، از فرط راه رفتن پا درد گرفتم ، دل شوره پشت سرش استرس به سراغم می اومد ، و جز انتظار کاری از دستم بر نمی اومد روی صندلی کنار خزان نشستم و به صورتش خیره شدم ، گوشه های چشمش اشک در خفای خودش می‌بارید ، دستمو روی سرش کشیدم و گفتم عزیز دل مادر ، این چه سرنوشتی بهش گرفتار شدی ؟، آخه این چه حکمتی بود که بعد این همه سال تو عاشق کسی شدی که وصال منو عزیز دلم بشه ؟
به جون تو خزانم ، راضی به این وصال نیستم که اینجور دارم تورو مثل شمع در حال آب شدن میبینم و کاری از دستم بر نمیاد به والله راضی نیستم ، حاظر بودم تمام عمرم ، گریه و زاری و انتظار بکشم ولی یه لحظه تورو تو این غم نبینم ، دستشو روی دستم گذاشت و محکم فشار داد و گفت دیگه عمر من هم تا اینجا بود و بعدش تموم میشه مامان خاتون ،
این دنیا بعد شهیاد برام ارزشی نداره ، لبام شروع به لرز کردن و با بغضی که منتظر یه حرفی بود گفتم دهنتو ببند خزان ، حتی شوخی این حرفا لرزه به جونم می اندازه ،سرو به طرف دیوار چرخوند و بی کلام با صدای آرومی گفت مامان بدون من چکار می‌کنی ؟ صدامو بالا بردم و گفتم بس کن خزان ، من بدون تو یعنی خودم هم نیستم ، اگه قراره تو کاری کنی که منو تنها بزاری ، بیا با هم این عمرو تموم کنیم ، من هم از همه درد و بلا خسته شدم ، همین که داشتیم حرف میزدیم صدای بسته شدن در را شنیدم ،سراسیمه به طرف پنجره رفتم آروم پرده را کنار کشیدم ، از دیدن مرتضی ، سرم راچرخوندم و به خزان که هیچ رغبتی برای بلند شدن یا کنجکاو شدنش ندیدم به استقبال مرتضی رفتم
، دهنم خشک شده بود ، به سختی لبامو تکون دادم و گفتم ، چی شد ؟ خبری گرفتی ؟ دکتر فهمیدن قاتل.ش کیه .؟ شهیاد اونجا بود ؟ دستمو گرفت و گفت آروم باش خاتون ، اول یه لیوان آب بهم بده تا گلومو تر کنم ، این همه سوالتو یه جا نمیتونم جواب بدم ، دستمو فشار داد و گفت چرا دستات اینقدر سرد هستن ؟
اما حق این همه گرفتاری کوه هم بودی تا الان ریزش میکرد ، دستم آروم از دستش بیرون آوردم و به صورتم چسبوندم گفتم آره خیلی سرده یا صورتم تب کرده باشه ، به طرف آشپزخونه رفتم ، همین جور که لیوان را پر از آب میکردم ، مرتضی با نفسی عمیق گفت حال خزان چطورشد ؟ حالش بهتره ؟
با لیوان پیشش برگشتم و گفتم به نظرت حالش چطور میتونه خوب باشه ، ولی انشالله از پس این همه مشکلات برمیاد ، مرتضی یه جرعه ابو بالا کشید و گفت دستت درد نکنه ، حالا بیا کنارم بشین تا برات هر چه دیدم و شنیدم را تعریف کنم ، به دست مرتضی که کنارش را نشون میداد نگاه کردم و بی وقفه همون جا نشستم و به دهنش چشم دوختم ، دستشو روی مبل که پشت کمرم بود انداخت و گفت ، وقتی که رسیدم همه جا شلوغ بود و آمبولانس هم اونجا دم درشون ایستاده بود ، هر چه نگاه میکردم از جمعیت نمیتونستم نه چیزی بشنوم و نه چیزی ببینم ، بی خیال حرفت شدم و از ماشین پیاده شدم ، صدای همهمه با صدای گریه ی کسی که آشنا بود در هم پیچیده بود ، جمعیت را شکافتم و نزدیک تر شدم ، شهیاد بالای سر شهناز نشسته بود و داد میزد من کشمتش ، من کشتمش و اونور تر با دیدن دکتر ، صحیح و سالم چشام یکی رو دوتا میدید ، دیگه نتونستم مقاومت کنم تصمیم خودمو گرفتم و گفتم هر چه میخواد پیش بیاد ، حالا یکی می‌گفت پسره مادرش را کش‌.ته اون یکی می‌گفت سکته کرده و آخر نفهمیدم تا پرسان پرسان خودم را به شهیاد رسوندم و گفتم شهیاد پسرم چی شده ؟ به من نگاه کرد و گفت همش تقصیر شما بوده ، اگه شما امروز اینجا نیومده بودین من تو زندگی خودم بودم و این حقایق تلخو نمیشنیدم ، دستشو روی شهناز که چند نفر بالای سرش ایستاده بودن تا جلوی مر.گشو بگیرن اشاره کرد و گفت الان مادرم داره با زندگی دست و پنجه نرم نمی‌کرد ، دکتر با حال پریشونی که داشت می‌گفت شهیاد بس کن بابا ، تو کاری نکردی ، مادرت چند وقته حالش خوب نبوده و با قرص روزشو به فردا سپری میکرد ، دکتر سعی میکرد صدای شهیاد از گفتن حقیقت را خفه کنه ،با تعجب و سرردر گم بودن حرف های مرتضی گفتم ، مگه مهشاد به خزان نگفته بود که ، دکتر را زده بود ، ؟
پس حالا تو میگی دکتر سالم و شهناز رو به موته ؟ والله من از این خانواده سر در نمیارم ، آدمای عجیبی هستن ، ......
مرتضی سیگاری را لای لبش گذاشت و هاله ی چشماشو تنگ کرد و به ضرب فندکی زیر سیگارش اتیش روشن کرد
دود دور سرش چرخید ، گفتم مگه نه ؟ دود را تو هوا پرت کرد و گفت ، آره شهیاد راستشو به خزان گفته بود ، وقتی دکتر می افته ، شهناز و شهیاد فکر میکردن ، دکتر فوت شده که شهناز از ترسش سکته می‌کنه و وقتی دکتر به هوش میاد شهناز در حال جون دادن میبینه و در همین حین شهیاد دلش طاقت نمیاره و به خونه برمیگرده ، تا اونجایی که من بودم حال شهناز هم بهتر شده بود صداشو آروم کرد و گفت اینجور آدما هزار و یک جون دارن ،،، سرم را تکون دادم و گفتم عجب ....؟.....

چند روز و چند هفته و یک ماه گذشت و هر از گاهی شهیاد به خزان سر میزد و کم کم حال خزان بهار از سابق شده بود، در رفت و آمد شهیاد ، همچنان دنبال خانواده ی نامعلومش بود ولی هر چه آدرس می‌گرفت خانواده اش ناپدید تر میشدن ،
تا یک روز شهیاد با یه جعبه شیرینی با یالله داخل خونه به همراه خزان شد ، با ذوق گفت ننه خاتون ، یه خبر خوب دارم ،
من هم با لبخند به استقبال حرفی که قراره بشنوم رفتم و گفتم بگو بگو پسرم ، خیلی وقته جز خبرهای بد من خبر خوبی نشنیده بودم گفت چقدر میدی تا خبر خوب را بهت بگم ؟ چشامو ریز کردم و گفتم خانواده اتو پیدا کردی ؟ سرشو بالا گرفت و گفت نه ، اصلا ،، ، گفتم حتما برای خواستگاری میخوای اجازه بگیری؟
جعبه ی شیرینی را دست خزان داد و گفت نه این هم نبود ،بدون وقفه گفت داداش مرشادم امروز به ایران رسید ، دهنم قفل شد ، لبام تند تند شروع به لرزیدن کردن. ؛دست و پام از فرط هیجان و خوشحالی گر گرفتن ، به زور لب باز کردم و گفتم پسرم برگشته؟
از روی کاناپه سُر ،و روی زمین نشستم خنده و گریم در هم و همزمان قاطی شدن ، گفتم شهیاد خوش خبر باشی پسرم ، با این خبرت دنیا رو بهم بخشیدی عزیز دل مادر ،
انگشتم را به طرف تلفن اشاره کردم و گفتم زود شماره بگیر تا من با پسرم حرف بزنم ، ولی نه نه می‌خوام خودم ...برم از نزدیک ببینمش ، می‌خوام ببینم چه شکلی شده ؟
شبیه من هست ؟ به خزان شباهتی داره یا نه ؟
الان خیلی عوض شده ،
یه پسری قدبلندی مثل پدرش رشید و غیرتی ،
حتما مارو میبینه دلش برامون ضعف می‌ره ، آره من مطمعنم
شهیاد کنارم نشست و گفت تورو خدا اینجوری با خودت نکن ،
یه روزی داداشم حقیقت را قبول می‌کنه...... حرفشو قطع کردم و گفتم یعنی منو باور نداره؟
هنوز فک میکنه تمام حقایقا دروغ هستن ؟
برعکس همه من مثل سیرو سرکه برای دیدنش می‌کشه
سرشو پایین انداخت و ترجیح داد چیزی نگه ، دستمو به کاناپه چسبوندم و با بدن بی جون بلند شدم و به کمک دیوار خودم را به اتاقی که سال های سال یه عکسی کوچیک رنگ و رو رفته که هر شب از زیر بالشتم در می آوردم و تا ساعت ها با عکس بی روح حرف میزدم از زیر بالشت بیرون کشیدم و با خودم به پذیرایی بردم
روبروی شهیاد گرفتم ، و گفتم نگاهش کن پسرم ، این محمد سعیدمه ، این پسری که بیست سال نمی‌دونم چقدر قد کشیده چه شکلی شده همیشه همراهم بود ، شهیاد عکس را از من گرفت و به عکس خیره شد ، گفتم شناختی ؟
سرش را تکون داد و گفت من هیچی یادم نمیاد ، هیچی ،
ولی داداش مرشادم زمین تا آسمون با این عکس فرق کرده ، الان برای خودش مردی شده ، برای خودش کاره ایی شده ، داره برای خلبانی درس میخونه ، از شنیدن اسم خلبانی بدنم گز گرفت ، و یاد سعید افتادم که آرزو به دل ، مدرک خلبانیش را به گور برد ، ولی الان با این خبر مطمعن شدم که محمد سعیدم همون مرشاده گفتم یعنی محمد سعید من ...داره خلبان میشه ؟
سرشو تکون داد و گفت اگه خدا بخواد چند سال دیگه ایی داره تا به این درجه برسه ،
همیشه مرشاد ، زیر بار حرف زور نرفت و مثل من زیر سلطنتِ، پدر و مادرم ،
بغض کرد و گفت یعنی پدر و مادر دروغین ... نرفت اینقدر جنگید تا از پس خودش و درس و کاراش بر اومد ، .......

تمام روز و روز بعد و یک هفته مثل اسپندی رو آتیش به انتظار دیدن پسری که چشمم به در خشک شده بود و هر روز با حرف های امید وار کننده ی مرتضی دندون رو جیگر میذاشتم و روزم را به فردا میرسوندم و اماااااا اون روز،
روزِ موعود دیدار به خاطر اصرار شهیاد و مرتضی و واقعیت هایی که به اجبار شهیاد از دکتر و شهناز پیش مرشاد یا همون جگر گوشم گرفته بود و تمام این انتظارها به پایان رسید...


زبونم قفل شد ، با پت و پت شروع کردم به حرفای چرند گفتن ،
به صورت کبود شده اش نگاه کردم و با صدای مؤلم خودم گفتم واااااای نننه ،
واااای قلبم .، وای خاتون چقدر تحمل درد داری ، مرتضی داد زد ارسلان دخترم ؟ دخترم ؟
بچم داره از دستمون می‌ره ارسلان ، ؟ دو نه دونه باعث بانی امروز زنده نمیزارم خاتون .... ارسلان از آینه بغل به منی که مثل دیونه ها می‌خندیدم و به خزانی که چشماش سیاهی نداشت نگاه کرد و با صدای بلند گفت یا شاه عبدالعظیم ،
یا امامِ غریب ؟ خودت به جوونیای این دختر نگاه کن، سرمو بالا و پایین کردم و گفتم هاااا بهش نگاه کن بلکه دلت به حالش رحم کنه و برای دلشکستم دل بسوزونه ،
این دختر کم عذاب نکشید ، این دختر کم بدبختی نداشت که این مصیبت رو سرش آوار شد ، ارسلان گفت نگران نباش خاتون ، اینجوری با حال خودت نکن ، انشالله خدا به تو و به این دختر رحم کنه و انشالله همه چی درست میشه ....
به محض ایستادن ماشین ، مرتضی خزانو از بغلم بیرون کشید و با سرعت پله های بیمارستان را میدویید ، و داد میزد کمک کنید ، من با چشام فقط نگاه میکردم و بی حرکت نشسته بودم ، دور شدن مرتضی و خزان با چشمای خشکم بدرقه کردم ، ارسلان کنارم ایستاد و با صدای محزونی گفت ، خاتون پیاده نمیشی ، ؟
تازه یادم افتاد ، که داره چه بلایی سرم میاد ، لبام شروع به لرزیدن کردن ، گفتم ارسلان دخترم رفت ؟ دیگه خزانی ندارم ؟دستشو روی شونم گذاشت و گفت این حرفا چیه .خاتون ، انشالله هیچیش نمیشه ، به جای آیه های یآس برای جوونیش دعا کن ، حالا دستو به من بده تا کمکت کنم از ماشین پیاده شی، دستمو به در چسبوندم و گفتم وای بر مادرش ، وای بر تقدیر شومم ، من چقدر باید درد بکشم ، اینجا تو این دنیای بزرگ کسی نیست چاقویی تو ی شکمم فرو کنه و از این همه مصیبت نجاتم بده ، صدام بالا و بالاتر رفت و گفتم خدایا دیگه بسم نبود ؟ بس کن دیگه .، دست از سرم و بدبختیام بردار ، صدام پایین اومد و گفتم خسته شدم ، دیگه نمیتونم این همه دردو بکشم ، با صدای مرتضی که می‌گفت خاتون ؟
خاتون ؟
اشکامو با سر استینم پاک کردم و به مرتضی با استرس جواب دادم و گفتم نگو دخترم رفت .....
مرتضی دخترم هم تنهام گذاشت ؟ مرتضی اشکاش پهنی صورتش را پوشانده بود به سختی لب باز کرد و گفت .....نه ، نه خاتون آین چه حرفیه که میزنی ،
دستشو روی پیشونیش کشید و قطره عرقی که روی پیشونیش نقش بسته بود پاک کرد و ادامه داد و گفت ، خدا دخترمون را دوباره بهمون بخشید خاتون ، روی زمین سجده کردم و گفتم یا امام هشتم ، صدامو شنیدی ؟ مدیونت شدم ، چطوری تشکر کنم ؟خدایا یعنی حرفای مرتضی رو باور کنم ؟ به سمتم اومد و زیر بغلمو گرفت ولی زورش به بدن ناتوانم نرسید ، خطاب به ارسلان کرد و گفت داداش بیا کمکم کن.
خاتون تا ، خزانو نبینه دلش آروم نمیگیره ، ارسلان به حرف مرتضی عمل کرد و به کمک جفتشون ، منو بالای سر دخترم رسوندن ، انگشتامو داخل موهای لخت پریشونش کردم و گفتم ، خزان مامانت پیش مرگت بشه ، دختر نگون بختم ، دختر زیبا رویم ، همش تقصیر من بود مامانی ، ، اگه من اونروزا حواسم به بچم بود امروزِ تو، این نبود ، ببخش که نتونستم برات مادر لایقی باشم ، خزان چشاشو به سختی باز کرد و با صدای ضعیفی گفت مامان خاتون ؟
با زبونم اشکایی که دور لبم ریخته میشدن تر کردم و گفتم خاتون برای این صدای نازت بمیره دختر قشنگم ، گفت دیگه غصه نخور ، نمی‌خوام اشکاتو ببینم ، خواستم حرفی بزنم چشاش روی هم رفت و به خاطر داروهایی که بهش تزریق شده بود به خواب عمیقی رفت ، مرتضی به صورتم خیره شده بود و با ترحم به من نگاه میکرد ، زود دیدم را ازش دزدیم ، ارسلان به سمت خزان اومد و بوسه ایی به پیشونیش چسبوند و گفت دختر خوشگل عمو به جمع ما خوش اومدی ،
به مرتضی اشاره کرد و با هم از اتاق بیرون رفتن ، پشت در صدای پچ پچشون می اومد ، هر چه گوشامو تیز کردم موفق به شنیدن حرفهای محرمانه نمی‌شدم ، خیلی کنجکاو شدم ارسلان چرا مرتضی رو به بیرون برد ، چه حرفای محرمانه ایی که دوست نداشتن من بشنوم ، لبامو بالا انداختم و گفتم به من چه چی میگن و راجب چی حرف میزنن ، مهم اینه که دخترم داره نفس می‌کشه ، با ورود مرتضی ناخداگاه چشمم بهش رفت ، و نگاهمون در هم قفل شد ، که حتی دزدیدن نگاه هم نمیتونستم ابزاری کنم ، مرتضی چند بار پلک زد و گفت خاتون می‌خوام چیزی بهت بگم .....چشامو آروم روی هم بستم و گفتم دیگه چی مرتضی ؟ الان وقت گفتن چیزی ؟ من دیگه تحمل سر سوزن حرف یا اتفاقی را ندارم ، لبخندی زد و بعد از نفس بلندی گفت نه خاتون ، نه عزیزم ، هیچ اتفاقی نیفتاده که بخوام بهت خبر بدم ،
امشب خزان مرخص نمیشه ، و من تو این مدتی که خودت کنار خزان سر میکنی ، و بالای سرش هستی من برای خودم یه خونه ایی که کسی آدرسی ازش نفهمه را بگیرم ، سرشو پایین انداخت و گفت دیگه اونجا نه من میتونم زندگی کنم ، نه کسی منو به خاطر انتخابم میخواد ،
آه بلندی کشیدم و به خزان که مثل فرشته ها خواب باشه نگاهی کردم و دوباره سرم را به طرف مرتضی برگردوندم و با صدای آرومی گفتم نکن ، نه مرتضی نکن ،
با تعجب چشاشو گرد کرد قبل از اینکه حرفی بزنه گفتم هر چقدر پدر و مادرت بد باشن باز برات خانواده میمونن ، خودتو غریب نکن ، نفس بلندی کشید و بعد از چند ثانیه به بیرون پرت کرد ، انگشت اشاره اش ، می‌لرزید به طرف خزان گرفت و گفت ، خاتون ؟ این دختر چه گناهی کرده ؟ که اندی از عمرش بدون پدر ، بزرگ شده ؟ جلوی دوستاش به کانون گرم خانواده ها حسرت بخورده؟ دیگه تموم شد ، نه من حسرت این تمام سال ها رو بخورم ، نه میزارم خانوادم که به جز من کسی ندارن اذیت بشن ،
سرمو پایین انداختم و ترجیح دادم در برابر حرفای درست مرتضی تسلیم شم ، و چیزی نگم ، به طرف خزان اومد و دستی به موهایش کشید و لبش را به پیشونی دختری که طعم پدر بودن را نچشیده بود چسبوند و بعد از مکثی گفت بابا من زود برمی‌گردم ، پس قوی بمون ، به من نگاه کرد و چشاش پراز حلقه های اشک شدن، با تعجب گفتم مرتضی چیزی شده ؟ چیزی شده که از من داری مخفی میکنی ؟ اگه چیزی هست به من بگو ، سرش را تند تند تکون داد و گفت چه چیزی بزرگتر از اینکه بچت جلوی چشمت داشت پر پر میشد و کاری از دستت بر نیاد ، سرشو به پنجره ی اتاق چرخوند و گفت ، چه چیزی بدتر از اینکه یکی رو به خاطرش سال های عمرت به انتظار بشینی ،ولی اون طرف طعمه یکی دیگه شده بود ، می‌دونی این چه درد بزرگی هست ؟ گفتم این دردت ذره ایی از دردم نبود ، زمانی که من اواره در به در دنبال جا و مکان بودم پدر بچم تو بغل یکی دیگه بود ، این درد داره نه دردی که تو کشیدی ،پس لطفا حرفای گذشته رو ادامه نده و بیشتر از این ناراحتم نکن ، سری برایم تکون داد و داشت بیرون می‌رفت احساس کردم قلبم از جاش کنده شد زود گفتم مرتضی .......

تیم تولید محتوا
برچسب ها : khazan
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 1.50/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 1.5   از  5 (2 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

آخرین حرف کلمه wjqnsz چیست?