خزان 19 - اینفو
طالع بینی

خزان 19

امروز مثل پروانه بال در آورده بودم از خوشحالی نمی‌دونستم بخندم ، یا گریه کنم ، یه بار می‌خندیدم ، یه بار گریه میکردم ،
صبح اول از همه تدارک نهار از قرمه سبزی و باقالی پلو با ماهیچه بگیر تا کتلت هایی که محمد سعید تو بچگی عاشقش بود درست کردم ، بعد از اینکه نهار برای جا افتادن گذاشتم دوش سرپایی گرفتم و قشنگترین پیراهنی که چند وقت پیش مرتضی برام هدیه داده بود را پوشیدم و با آرایش ملایم به موهای جوگندمیم جلوه دادم ارسلان و مرتضی با هم اومدن ،
ارسلان با دسته گلی بزرگ و مرتضی جفت دستاش پرازوسایل داخل خونه شدن ، با خوشرویی به استقبالشون رفتم ، هر دو با دیدنم به صورتم خیره شدن ، دستی از تعجب به صورتم کشیدم و با کج خلقی گفتم زشت شدم ؟ هردو با هم گفتن نه ،،،،،،،
و از همزمان گفتنشون با هم خنده ایی کردن و مرتضی قبل از اینکه ارسلان چیزی بگه پیش قدم شد و گفت همیشه خوشگل بودی منتها امروز مثل ماه میدرخشی ، زود لبخندم را از دیدشون دزدیم و به داخل خونه تعارف کردم ، وقتی داخل خونه شدن خزان با خوشرویی به ارسلان گفت خوش اومدی عموی گمشده ی من ، خیلی جالبه تو این چند ماه تمام گمشده های چندین سال پیداشون شد ، مرتضی رو به خزان کرد و گفت به جای حرف های مزه دار بیا اینارو ازدستم بگیر که دستم خشک شد ، من به طرف مرتضی رفتم و چند بسته ایی که تو دستش بود گرفتم و گفتم باید به نیش زبون خزان عادت کنی ، خودت هم می‌دونی به کی رفته ، لازم به گفتنش نیست ، مرتضی ، خنده ی کوتاهی کرد و گفت خیلی بلایی خاتون ، میدونم میدونم ، لازم به تذکرش نیست ، خزان کنار ارسلان نشست و منو مرتضی راهی آشپزخونه شدیم ، نفس بلندی کشید و گفت بانو با این همه بوی خوب چه کردی ؟ جوابشو با خنده دادم و به طرف ظرفشویی رفتم تا چندتا پیش دستی بردارم ، پشت سرم ایستاد و با صدای آرومی که تو گوشم زمزمه میکرد گفت خیلی دلم میخواد یه بار دیگه مال خودم باشی ، دیگه منتظر چی هستی چرا بله رو بهم نمیگی ؟ با سرفه ی محکم ارسلان نفسم بند اومد ، به عقب چرخیدم و از دیدن ارسلان با دسته گل ، صورتم از خجالت سوخت ، با جدیت گفت این دسته گل تا کی باید تو دستم بمونه ؟ پارچ پراز آب کردم و بدون اینکه به صورتش نگاه کنم از دستش گرفتم و با حرفا ی بریده گفتم خیلی زحمت کشیدی ، دست گل روی میز گذاشتم و داشتم به آشپزخونه میرفتم که صدای زنگ منو در جا میخکوب کرد

دستمو روی قلبم فشار دادم و گفتم یا خدا ، بچم اومده ،
نایی برای راه رفتن نداشتم ، خزان به سمت در دویید و یه ضرب درو باز کرد و خودشو تو بغل پسری قد بلند و هیکلی پرت کرد ، چشام پراز هاله ی اشک شد ، هیچ قدرتی نداشتم که بدویم و بگم قلب مادر خوش اومدی
مرتضی بهم خیره شده بود وقتی واکنش منو بی تغییر دید گفت نمیخوای به استقبال پسرت بری ؟
قلبم تند تند میزد ، سرم را تکون دادم و اشکایی که روی لبم شوریش تو دهنم حس میکردم ، دو قدم راه رفتم و یه بار زمین می‌خوردم ، درد زانوهام در برابر این انتظار خیلی ناچیز بود ، باز بلند میشدم و به طرفش میرفتم و باز زمین مبخوردم ، دیگه قدرت راه رفتن و ایستادن روی پاهام را نداشتم ، نشسته دستامو باز کردم و گفتم محمد سعیدم ؟ پسر گمشده ی من ؟ ننه ات عاجز از راه رفتن برای استقبالت شد ، محمد سعید روبروم ایستاد و بدون هیچ واکنشی ، چشاش پر و خالی از اشک و روی صورت سفیدش غلت میخوردن ، لبام میلرزیدن ، مرتضی دستشو زیر شونم گذاشت و گفت بلند شو ، الان پسرت شوکه شده ، برو بغلش کن ، با صدای بلند گفتم اخخخخخخ ، آخ اخ حتی خواب امروزم را نمی‌دیدم ، شهیاد پشت محمد سعید ایستاده بود و با پا درو آروم بست ، و خزان را بغل گرفت ، بلند شدم و انگار یه دختر بچه ایی که مادرش رابعد از این همه سال دیده بود به طرف محمد سعید دوییدم و تا خواستم بهش نزدیک بشم با صورت نقش بر زمین شدم ، محمد سعید. روبروم نشست و با صدای گرفته ایی از بغض گفت مامان ؟ سرم را بالا گرفتم و به صورتی که مثل ماه خوشگل بود گفتم مامانت برات بمیره محمد سعیدم ، و تو بغل هم پرواز کردیم ، هر دو با صدای بلند زار و زار گریه میکردیم ، من برای این همه سال که برای هر لحظه بزرگ شدنش درد کشیدیم برای دوری که نمیدونستم آیا زنده است یا مرده ، ولی محمد سعید برای مادری که هیچ وقت بزرگ شدنش تو بغلش ندیده بود ، دستشو از پشت گردنم گرفتم و تند تند بوس کردم و گفتم مرد رشیدم ، خوش اومدی مادر ، دستشو از روی لبم کشید و گفت پس تو مامان خوابهای هر شب من بودی ؟پس کابوس های هر شب من تو بودی ؟ چرا زودتر از این دنبالم نگشتی مامان ؟ من از دست تو هم گله دارم ، چشام از فرط گریه درست نمیدیدم ، با پشت دستم اشکامو پاک کردم و گفتم زمین و زمان را به خاطرت گشتم ، ولی هیچ اثری از تو به جا نذاشتن ، بیست سال با عکس و اشک به خواب میرفتم محمدسعید ، بیست سال حسرت زندگیم بودی ،

محمد سعید روبروم زانو زد و گفت من بابت تمام اون اشکایی
، بابت تمام اون انتظارایی که به خاطر من کشیدی به خاطر کار جاهلیت دکتر و مامان ،،،،،، حرفشو پس گرفت و گفت مامان سابقم ، اونی که منو سال ها تو حسرت بهترین روزای عمرم کرده، معذرت خواهی میکنم ، ولی از این ساعت من هم پدری هم برادر هم همه کس و کارت میشم ، نمیزارم ای احد و ناسی اخمی به ابروت بیاره ، دستمو محکم به سینم زدم و گفتم مادرت برات پیش مرگ بشه ، مرد خونم ، دستمو محکم به چشمای خیسش چسبوند و گفت من تازه تورو پیدا کردم مادر تمام خواب های شبونم ، خدا اونروز نیاره که پیش مرگ کسی بشی ،
بغضش ترکید و با صدای بلند به قاه و قاه شروع به گریه کرد و گفت باورت میشه همیشه با کابوس از خواب میپریدم ؟
همیشه خواب می‌دیدم یکی پشت سرم ، میدویه و من سعی میکردم از دستش فرار کنم ، همیشه خواب یه زنی را می‌دیدم که دور ایستاده و صدام میزد ، اما مانع بزرگی وسط ما بود و نمیتونستیم به هم برسیم ،
پس اون زنی که شیون میکرد مامان تو بودی ؟
دستشو برای خزان باز کرد و گفت آبجی تو چرا تو به جای بغل داداشت رفتی تو بغل نامحرم چرا ؟ زود بیا پیشم ببینمت ، خزان با چشمای گریون مثل فنر پریذ تو بغل محمد سعید ، شاهدین به حال ما سه نفر زار و زار اشک میریختن ، ارسلان پیش قدم شد و به سمت محمد سعید اومد ، دستش به طرفش دراز کرد و گفت خوش اومدی پسر ، اینجارو با اومدنت نورانی کردی ،
خزان سرشو از سینه ی محمد سعید بیرون کشید و گفت عمووووو ، یعنی تا نبود داداش اینجا تاریک بود ؟ خوبه والله عموی من هستی ، اگه غریبه بودی چی میگفتی ؟
ارسلان نیش خندی زد و گفت تو قضیه ات یه چیز دیگه اس ، می‌دونی که تو چقدر برام عزیزی ؟ لپ خزان را کشید و گفت اگه این زبونو نداشتی چکار میکردیم ؟
، محمد سعید حرفشون را قطع کرد و گفت شما هم عموی من هستی ؟
یعنی الان من هم خانواده و هم عمو دار شدم ‍؟ همه به همدیگه نگاهی کردیم ، و سعید به سکوت ما حیرون زده شد ، خزان گفت آره عموی تو هم به حساب میشه ولی عموی واقعی من هست ، لباشو کج کرد و گفت یعنی چی عموی من به حساب میاد ؟ به مرتضی نگاهی کردم که دستشو به سرش چسبونده بود وسعی میکرد به سعید نگاهی نکنه ، محمد سعید ابروهاشو برام تکون داد و گفت مامان قضیه ی این عموی به حساب شده چی هست ؟

از بس که گریه کرده بودم صدام گرفته بود چند بار سرفه ایی کردم ، با انگشت لرزونم به طرف مرتضی اشاره کردم و گفتم این آقا ، بابای واقعی خزانه ، و بابای تو قبل از اینکه بدنیا بیای خدا نخواست خوشبختی ما تکمیل بشه و از ما گرفت ،
مرتضی حرفمو زود قطع کرد و گفت ولی من میتونم جای پدرتو برات پر کنم ، صداشو آرومتر کرد و گفت اگه خودت منو قابل بدونی ،
محمد سعید ، بی تفاوت به حرف مرتضی رو به من کرد و با خنده گفت ، از امروز دیگه این در با اجازه ی من فقط باز میشه ، اگه مرد این خونه قبول دارید !
چون من از اون مردای بی غیرت نیستم ،
دستشو روبروی خزان گرفت و گفت با تو هم هستم خزان خانم ،صدامو می‌شنوی ؟ من عشق و این قرتی بازیارو نمی شناسم ، هاااا ، خزان اخماشو توی هم کرد و گفت داداش هنوز نیومده میخوای مارو از همه چی محروم کنی ؟ شهیاد به طرف خزان اومد و گفت داداشی با اجازه ات من عاشق و خاطر خواه خواهر شما شدم ، و این عشق باعث شد شما همدیگرو پیدا کنید ، و شما نمیتونی بگی من عشق و این کارا ونمی‌شناسم محمد سعید سکوت کرد
سکوتش محمد سعید از رضایت واقعیت نبود ، گفتم حالا بیا بریم داخل خونه ، بیا ببین برات چی غذا پختم ، تمام این سالها غذای مورد علاقتو به لب نزدم ، دستشو پشت گردنم انداخت و باهم داخل خونه شدیم ، از نگاه کردن نارضایتی به شهیاد چنگی به دلم میزد ، هر سری خزان پیش شهیاد می‌رفت چپ چپی بهش نگاه میکرد و به هر بهونه ایی از کنار شهیاد به کاری مشغول میکرد ،
با عشق میز را چیدم و هر از گاهی به حرف زدن محمد سعید و مابینش خنده ایی میکرد با ذوق نگاه میکردم ، یه هو مرتضی چشمش به من افتاد و ازبین جمعیت ، به طرفم اومد و یه قاچی از خیاری که روی سالاد تزیین کرده بودم برداشت و همین جور که میجویید گفت ، خاتون ، ؟
دیس برنجی که تو دستم بود روی میز گذاشتم و بدون اینکه به صورتش نگاه کنم گفتم بگو مرتضی ، گفت با من ازدواج میکنی ؟
حرف بی مقدمه اش ، منو به تعجب انداخت سرم را به طرفش مثل برق چرخوندم و به صورتش خیره شدم ، سرش را تکون داد و گفت ، دیگه فک نکنم ، مانع رسیدنم به تو مونده باشه ،؟
اگه قبول کنی همین امروز این مسأله رو به همه اعلام میکنم ،چشامو محکم روی هم فشار دادم و یاد و خاطرات اون روزایی که من التماسش میکردم و منو با چه نا امیدی از زندگیش بیرون انداخت مو به مو جلوی چشمم مرور شد ،
نفس عمیقی کشیدم و گفتم نه ، نه هنوز مانعی وجود داره که بخواد این وصال را از ما بگیره ، چشاشو از تعجب گرد کرد و گفت کی ؟
نگو که پسرت ، ؟
من اینو اصلا باور ندارم ، گفتم چرا باور نداری ، ؟
گفت خب چرا نداره ، من هم بابای دخترت هستم ،. و هم اینکه عاشقت ، فک نکنم کسی بخواد مانع این وصلت بشه ، خزان با صدای بلندی گفت ، اتفاقا من مخالف این وصلت هستم ،
هر دو همزمان به طرف صدای مخالف چرخیدیم مرتضی گفت چرا ؟
اصلا کی از تو اجازه خواست ، ؟یه الف بچه میخوای وسط این عشق بیاسته . ؟
انگشتم را روی لبم چسبوندم و به آرومی گفتم هیس !هیسسس !
خزان لطفا چیزی نگو ، مرتضی تو هم تمومش کن ، الان نه وقت این حرفا بود و هست و نه جاش ، پس نبینم کسی بخواد امروز مارو خراب کنه ، مرتضی با اخم از آشپزخونه بیرون رفت خزان گفت مامان بهت بگم اگه یه روز رضایت به ازدواج با این آقا شدی ، دیگه نه منو میبینی نه میزارم داداشم هم راضی به این ازدواج مسخره بشه ، چرا زود یادت رفته با ما چکارا کرد ، ؟ دیس را تند تند پراز برنج کردم و گفتم حالا نمی‌خواد اینجور برای من جبهه بگیری ، اینو ببر سر سفره تا من بقیه ی وسایل را بیارم ، با رفتن خزان ، سرم سوت میکشید ، لبامو محکم روی هم فشار دادم و گفتم آخه مرتضی الان وقتش بود که روزم را خراب کنی ؟سر میز ، مرتضی سرسنگین غذاشو سرو میکرد ، معلوم بود که به زور داره غذاشو میخورد ، البته حال هم من کمتر از مرتضی بهتر نبود ، به کتلت خوردن محمد سعید، باذوق نگاه کردم و گفتم هنوز این غذارو دوست داری پسرم ؟ دستشو جلوی دهنش چسبوند که باز شدن دهنش را نبینم
سرش را روبه پایین تکون داد و گفت آره ، من از همون بچگی وقتی که یادم میاد عاشق این غذا بودم ولی هیچکس به خوشمزگی این کتلت هارو برام درست نکرده بود و نخورده بودم ، سرمو پایین انداختم و با بغض گفتم نوش جونت بشه ، از امروز هرچه خواستی لب تر کن و من برات درست میکنم ،هر چقدر از فردا من باید سرکار برگردم ، چند وقتی کارم را به امون خدا سپرده بودم
مرتضی غذاشو نیمه تموم گذاشت و با یه دستت درد نکنه از جمع فاصله گرفت و گفت من باید جایی برم اگه با من کاری نداشته باشین من از جمعتون مرخص میشم ،
سرمو بالا گرفتم و به مرتضیایی که به صورتم نگاه نمی‌کرد و شبیه بچه ی سه ساله قهر کرده چشم دوختم ،
گفتم ، زود نیست میخوای بری ؟ حالا می موندی یه چایی هم دور هم میخوردیم ؟ سوییچ ماشین را برداشت و گفت نه ، شما نوش جان کنید ،
گفتم که کار دارم ، در واقع میل هم ندارم ، و با خداحافظی کوتاه از محفل ما خارج شد ، با کوبیدن محکم در محمد سعید سرشو به طرف در چرخوند و گفت محکم تر می‌بست بهتر نبود ؟
خزان گفت آخه داداش تو نمیدونی چرا بابا حالش گرفته شده .، لبام برای خزان گاز گرفتم و گفتم دختر تو نمیخوای دست از فضولیات برداری ، ؟
غذاتو بدون اینکه حرفی ازت بشنوم بخور و زبونتو تو دهنت نگه دار ، محمد سعید به من و بعدش به خزان نگاه کرد و گفت انشالله خیر باشه ،ارسلان انگار به چیزهایی شک کرده بود ، زود حرفو عوض کرد و گفت خاتون چه ساعتی سر کار میری ؟
لیوانی که دستم بود روی میز گذاشتم و گفتم واقعیتش من قبلاً دو شیفت کار میکردم منتها الان خانوادم بزرگ شده و فقط بعد از ظهرا باید برم ، بعد ازحرفم ، دیگه حرفی رد و بدل نشد و من شروع کردم به بردن طرف ها به آشپزخونه کردم ، یه لحظه پشت سرم را نگاه کردم ارسلان با پشقابی خالی دنبالم می اومد ، پشت سرش را نگاه کرد و گفت خاتون ؟آب دهنم قورت دادم و گفتم چرا زحمت کشیدی؟
خودم می آوردم ،
لطفا شما ، برید بشینید من میارم ، بدون هیچ مکثی گفت مرتضی چرا دلخور از اینجا رفت ؟ پشقاب را ازدستش گرفتم و گفتم هاا ؟
چیزی نشده ،یعنی چیزی گفت که من قبول نکردم ،
فک نکنم زیاد مهم باشه ، گفت میشه بدونم اون چیز چی هست ؟ که داداشمو اینجور بهم ریخت ؟ گفتم مهم نیست ،....
گفت اتفاقا برای من خیلی مهمه ، به چشاش نگاه کردم و گفتم از من درخواست از دواج مجدد کرد ، ولی نمی‌دونم بگم متاسفانه ،یا خوشبختانه ، من قبول نکردم ،
بشقاب را به من داد و سریع از آشپزخونه بیرون رفت ،
ابروهامو بالا انداختم و گفتم همه امروز دیونه شدن ، لبخندی زدم و گفتم هر کسی میخواد دیونه بشه برام مهم نیست ،
لبخند زدم و ادامه دادم و گفتم ، خداشکر دیگه بچم پیش من برگشت ، و خانوادم تکمیل شد ، آره آره اصلا به جز بچه هات به چیز دیگه ایی فکر نکن خاتون ،
همون روز دور هم هر چقدر جای مرتضی برایم خیلی خالی بود ولی با جوک های خنده دار محمد سعید و و شهیاد به پایان رسید ،،،
چند روز گذشت و من صبح با بچه ها و بعد از ظهرها سرکار روزم را سپری میکردم و خبری از مرتضی نبود ، اینقدر مشغول و سرگرم زندگی و بچه ها شده بودم که وقتی برای فکر کردن و یا جای خالی مرتضی ، یا کس دیگری نمی‌دیدم ، و هر از گاهی ارسلان که میونه ی خوبی با محمد سعید داشت و سعی میکرد برای گرفتن مدارک و ادامه ی تحصیلی در ایران بهش کمکی کنه ، به ما سر میزد ،
کم کم مرتضی وجودش در زندگی ما کم تر وحضور ارسلان پررنگ تر میشد ،
و اما ......
نمی‌دونم و به چه دلیلی محمد سعید مخالف سر گفتن وصلت خزان و شهیاد بود و هی میگفت نباید سر بگیره را برایم سوالی بود و هر وقت از محمد سعید می‌پرسیدم به جای جواب می‌گفت من راضی به این ازدواج نیستم و نخواهم شد
و نمیزارم این وصلت سر بگیره تا اینکه صدا و زبون بلند خزان در برابرمانع بودن محمد سعید ایستاد و گفت تو کی هستی که منو از عشقم میخوای جدا کنی ؟یه دلیل قانع کننده ایی به من بگو که من قانع حرف نه گفتنت بشم ، محمد سعید سعی میکرد از گفتن واقعیت طفره بره ولی اینقدر زبون خزان نیش دار بود که یه دفعه گفت .....آخه اون به دردت نمیخوره ،
میفهمی ؟ شهیاد مریضه ،...... هر دو من و خزان از کلمه ی محمد سعید هنگ کردیم ،
گفتم یعنی چی مریضه ، ما که شهیادی که دیدیم از من هم سالمتر بوده ،
خزان با صدای بلند خندید و گفت چی شد داداش تازه وارد شده به جمعمون ،
به همین زودی داری ادای براداری غیرتی داری در میاری ؟
نه داداش من با این حرفا از عشقم دست نمیکشم ، واگه قراره با این دروغا از کسی دست بکشم خود شما هستی ،
محمد سعید صورتش از عصبانیت سرخ شد و گفت برادر من بهت گفته بود زن و بچه اونور آب داره ؟
بهت گفته سرطان داشت . و چند ماهی که بهتر شده ؟
بهت گفته یه دونه از کلیه هاش مال منه؟ ولی من تنها آزاری که بهم میرسونه همین جوری که زن و بچه اشو بی خیال شد فردا تورو هم کنار میزاره ،
درسته من با شما زندگی نکردم و بزرگ شدن هم را ندیدیم ولی از یه خو.ن و یه گوشت هم هستیم ، وخاری که تو پای تو قراره بره زودترش قلب مارو به درد میاره ،،
خزان گفت نه نمی‌خواد قلبت برای من بدرد بیاد ، من از انتخابم مطمعن و راضی هستم ، و به جای این دروغایی که خدا می‌دونه چقدر و چند روز با اون زن و اون دکتر قلابی برای تخریب قلب من و احساس شهیاد نقشه کشیدین ، ولی کور خوندی آقای به اصطلاح برادر که یک در صد. فکر کنی میتونی منو از احساس و زندگیم دورم کنی
، محمد سعید به من نگاه کرد و گفت متاسفم با این دختری که اینجور تربیتش دادی ، سرشو به طرف خزان چرخوند و گفت برای تو هم ازصمیم قلبم به خاطر انتخاب غلط در اندر غلطتت ،
فقط اینو بهت بگم خزان خانم ، اگه با انتخاب خودت از این خونه پاتو بیرون گذاشتی یه روزه میخوای اینجارو تصاحب کنی ‍؟
نه آقای محمد سعید ، نیش خندی زد و گفت ببخشید مرشاد خاااان ، ... با دندونم لبای گوشتم را از حرص میجوییدم ، و تلخی خو.ن را احساس میکردم ، نفسم را آزاد کردم و گفتم اینقدر بی حیا شدی ، که نه بزرگتری ، نه احترامی حالیت میشه ، آخه تو چرا اینقدر بی حجب و حیا شدی ؟

گفت چیه ننه خانم ؟
، کنار پسرت شدی تا با ازدواج خودت با اون به اصطلاح پدر من رضایت بده ؟
یا اینکه از من بابت اونروزی که اجازه ی ازدواجت با بابای من ندادم ، بخوای اینجور ازم کینه به دل بگیری ؟
آره دیگه نه به شرع بریم نه به غرب ، دستم و بالا بردم و محکم به صورتش سیلی خوابوندم و گفتم اگه میخواستم ازدواج ،کنم نیازی به اجازه ی تو رو نداشتم و ندارم ، انگار یادت رفته که من مادر و سرپرست تو هستم و من تصمیم میگیرم چه غلطه چه درست ،
تا الان سکوت کردم ، نخواستم حرمت ها شکسته بشه ، و هی جلوی بی احترامی را با چشم نادیده گرفتم ولی الان هر چه محمدم گفت من با حرفاش موافقم ،
و تا زمانی که من بله رو ندادم تو حقی نداری زبون در بیاری و چیزی یا حرفی بزنی ، صدامو بالاتر بردم و گفتم شنیدی چی گفتم ؟
خزان با بغضی که صداشو را عوض کرده بود گفت معلومه که سکوت نمیکنم ، تا زمانی تو می‌تونستی برام تصمیم بگیری بچه بودم ، و سنم غیرقا.نونی بوده، ولی الان نه تو نه این آقا و نه هیچ کس دیگه میتونه جلوی انتخابم را بگیره ،
محمد سعید با لحن آرومی که سعی داشت خزان را متقاعد کنه گفت ؛ابجی ؟
من بزرگ شدنم را با شهیاد به این سن رسوندم و اینقدر شهیاد را دوست دارم مطمعن باش تو این دو روزه ، تو رو دوست ندارم ، ولی ...... خزان گفت ولی چی ؟ هااا؟
محمد سعید صداش می‌لرزید و گفت ، ولی شهیاد مزه ی هر دختری را تا یه مدت میچشه و بعد مدتی که براش تکراری شد ،با کمال خونسردی کنار می‌کشه و اون دختر را با یه عالمه درد تنها میزاره، این یه مورد ،
و مورد دوم فعلا با دارو سرپا ایستاده بعد مدتی دارو توی بدنش اثر نمیکنه و زمین گیرش می‌کنه ، و این مورد دوم....
و اما مورد سوم ، دکتر دیگه اعتمادی به شهیاد یا من نداره و تمام دارایی اش به نام مامان شهناز کرد تا چیزی به ما نرسه ، حالا آقای برادر با چه پولی ، ؟
با چه کاری میخواد شکم خواهر منو سیر کنه ؟ خزان گفت من کار میکنم ، مشکل بزرگی نیست که جلوی راهمون قرار میزارید ، ...
هر چه ما می‌گفتیم خزان حرفش یکی بود و اون هم انتخاب شهیاد را ترجیح می‌داد و دو شرط برای ما گذاشت و شرطش این بود که ...

به دهنش چشم دوختیم تا زودتر شرطشو برامون بازگو کنه
، نفس عمیقی پراز اه ، و درد و رنج و آسایشی که هیچ وقت رنگش را ندیده بودم ، کشیدم
و با صدای ضعیفی گفتم بگو اون شرطی که بچم میخواد برام بزاره ،
اون شرطتت چی می‌تونه باشه ؟
دستاشو روی پهلوهاش قلاب زد و گفت یا اجازه میدید با شهیاد ازدواج کنم ؟
یا راه بهتری که ،
از این خونه و هزار و یک آقا بالا سر داشتن فرار میکنم ؟
احساس کردم صورتم از شدت عصبانیت می‌سوخت ، دستمو روی صورتم چسبوندم و گفتم، از قدیم و ندیم ، راست گفته بودن ذات آدم ها به خانواده می‌ره ، الحق که خو.ن اون مادر بزرگ ، تو بدنت جریان داره ، ولی حیف و صدها حیف که عمر و جوونیم برای بزرگ کردن تو، بی چشم و رو ، توی نمک نشاس هدر دادم ، خواستم بلند شم ، محمد سعید دستشو محکم روی شونم گذاشت و گفت مامان ؟ بشین ،
چرا داری الکی به خاطر. یه زبون نفهم که نمی‌فهمه داره چه کاری میکنه و چی میگه خراب میکنی ،
بزار هر کاری که میخواد انجام بده ، انگشتت روبه روی خزان گرفت و گفت من نصف کارای داداشمو بهت گفتم
اما، فردا حقی نداری از کارایی که قراره با تو انجام بده ، انگشت اشارشو روبروی من گرفت و ادامه داد و گفت ، برای این زن تعریف کنی ، از این در رفتی باید خودت هم هر بلایی که قراره ، سرت بیاد خودت باید درستش کنی ؛ و دیگه حقی نداری به این خونه برگردی ،
دیگه نه من پشت تو هستم و نمیزارم این زن پشتت در بیاد ،
حالا پاشو به اون مرد رویاییت خبر بده فردا اول وقت عقدت کنه و بدون هیچ جهیزیه ایی از این خونه میری
، از اینکه مردی تو زندگیمون پیدا شد قلبم بهش گرم شد ولی قلبم از عاقبت بد خیم خزان می‌لرزید ، صداشو بالا برد و گفت دِ، زنگ بزن ، اصلا خودم زنگ میزنم ،
با سرعت خودشو به تلفن رسوند و شروع به چرخش شماره ها کرد،صورت محمد سعید که صورتش شبیه بابا سعیدش وقتی که عصبی میشد نگاه کردم ، و دلم از ضعف قیافه اش خالی میشد ، بعد مکثی گفت سلام بابا خوبی .؟
لباشو روی هم فشار داد و سرش را تکونی داد و گفت درسته شما هر چه میگید درسته ولی من برای این موضوع زنگ نزدم که اعصاب خودم و شمارو بهم بریزم ،
صداشو بالا برد و گفت ؛ بابا گوش کن ، لطفا منو به نصیحت نگیر ، ببین من برای چه کاری زنگ زدم ،
بابا اگه داداش اونجاس ، لطف کن گوشی رو بهش بده ،
نیست؟ یعنی چی نیست ؟ اون جایی نداره بره ، صداشو بالاتر برد و گفت گوشی رو بهش میدی یا من میام اونجا رو به آتی.ش میزنم ، ؟ منو میشناسید اگه اون روی بدم بیاد چکار میکنم ،
پس روی اعصابم راه نرید ، مکثی کرد و گفت پس کدوم خرابشده می‌ره که خبر نداری ؟ بابا این سری مثل هر سریا نیست اااا،
این سری پای خواهرم در میونه ، و خدایی نکرده شهیاد. بخواد اخمی به آبروی خواهرم بیاره من کاری میکنم که از زندگی سیرش کنم ، کدوم داداش بابا ؟
من چقدر باید تاوان اشتباه شماهارو به دوش بکشم ؟
خستم کردین ، حالا که نیست ولی برگشت همینی که میگم به گوشش میرسونی و میگی اب اگه دستشه زمین بزاره و بیاد اینجا تا تکلیف خودش و مارو روشن کنه
، صدای گریه ی شهناز که از پشت تلفن التماس محمد سعید میکرد و می‌گفت فقط بیا من یه لحظه تورو ببینم را شنیدم
، محمدسعید حرفشو قطع کرد و گفت ، بیست سال منو از دیدن مادرم محروم کردی یه چند سالی خودت هم از ندیدن من محروم باش ، هیچ اتفاقی نمی افته مگه نه ؟ ، و با خداحافظی کوتاهی تلفن را قطع کرد ،
بعد از قطع شدن تلفن سرشو پایین انداخت و بدون اینکه حرفی بزنه ، با گل های فرش بازی میکرد ، اشکام ناخداگاه به خاطر التماس های شهناز خانم روی صورتم سُرمیخوردن ، با پشت دستم اشکایی که تمومی نداشت پاک کردم
قلبم برای محمد سعید که بین ما گیر کرده بود از دلسوزی تکه تکه میشد ، دستمو روی سر گذاشتم ، و با بغض گفتم الهی مادرت دورت بگرده ، سرشو بالا گرفت ، حاله ی چشاش پراز اشک شده بودن ،
انگار منتظر شونه ایی بود که خودشو خالی کنه ، بغلم اومد و با صدای بلندی گریه کرد و گفت مامان ، ؟

لباشو با زبونش خیس کرد و گفت ؛
من از همون بچگی برعکس شهیاد عاشق خواندن و نوشتن بودم ، قایمکی دور از چشم دکتر و مامان ، حرفشو قطع کردم و گفتم درسته اون بزرگت کرد ولی دوست ندارم بهش مامان بگی ، تو فقط یکی مامان داری و این هم من هستم ، محمد سعید حس حسادتم را توی حرفم فهمید و با نیش خندی گفت آره ، آره ، برمنکرش لعنت ،.......
گفتم آفرین ، خوبه زود حرفامو میفهمی ، خب ادامه بده ،سرتا پا مشتاقم به حرفات گوش بدم ،
گفت ، دور از چشمشون به اتاق میرفتم و چنتا از کتاب هارو برمیداشتم و شبا با نور لامپ همسایه ها که از پنجره که تو اتاق می تازید ، بدون اینکه خوندن را بفهمم از عکس شروع به قصه بافی میکردم ، یک شب به طور اتفاقی دکتر متوجه بیدار موندن من شد و برعکس همیشه که منو به تنبیه وادار میکرد ، برعکس با مهربونی‌ با من رفتار کرد
از فردا روزی دوتا کلمه به من و شهیاد یاد میداد ، و من چون علاقه ی خاصی به خوندن و نوشتن داشتم سر چند ماه همه چی رو برعکس شهیاد خوب یاد گرفتم ،
شهناز هم چندتا دفتر و کتاب برام خرید و من با التماس های پی در پی من شبانه به کمک یکی از اشناهای دکتر امتحان دادم ،
تا اینکه شهناز تصمیم گرفت که به جای درس و مشق ، مغازه ایی که دکتر باز کرده ، وبه قول خودش به جای نون خور اضافه بودن تو مغازه کار کنم
، سرشو پایین انداخت و گفت من هم چون محکوم به اطاعت بودم روزا کار میکردم و شبا درس می‌خواندم تا سنم بالا رفت و قدرت حرف زدن در برابر دکتر و زنش پیدا کردم ، هر روز سر این موضوع ما تو خونه جزو بحثی داشتیم ،
دیگه نتونستم در برابر ظلمی که در حقمون میکردن سکوت کنم ،
اعصابم به سیم آخر زد وبدون فکر کردن من از خونه ی اون دو نفر بیرون اومدم ،چند روز و چند شب آواره ی کوچه و خیابون بودم تا اینکه به طور اتفاقی با یه ایرانی آشنا شدم که پدرش کافه داشت ، و بر عکس دکتر و شهناز خیلی آدمای خوب و محترمی بودن ، منو زیر بال و پرشون گرفتن و به من کار و جا دادن ، دستاشو جلوم گرفت و گفت اینقدر ظرف و جارو ، و دستمال کشیدم این وضع دستام شد ، بغض داشت منو خفه میکرد ولی سعی میکردم جلوی بغضمو بگیرم تا ادامه ی زندگی بچمو از زبون خودش بشنوم ، ادامه داد و گفت هفته ایی یه بار به خونه سر میزدم چون دلتنگ شهیاد میشدم ولی شهیاد چنان خودشو غرق دختر بازی کرده بود که یک شب من خواب بودم ، بوی سیگار داشت منو خفه میکرد ، چشامو آروم باز کردم و از دیدن شهیاد ، سیگار به دست و با بوی تند سیگاری که معلوم بود چیزی قاطیش کرده بود ، حالم را بهم میزد ، از ترس اینکه ....

تا اینکه باصدای من و شهیاد دکتر و زنش بیدار شم و شهیاد ضعیف در برابرشون واز خونه طردش کنم. ، با صدای ضعیفی گفتم شهیاد داری چه غلطی میکنی پسر؟ دهنش پر از دود ، را به سختی قورت داد و با شنیدن صدام دستپاچه شد و سیگاری که پشتش قایم کرده از پنجره به بیرون پرت کرد و گفت
هااا ، چی ، هیچی ....
به طرفش رفتم و بدون اینکه فکری کنم برای اولین بار دستم روی شهیاد بلند کردم و تا تونستم کتکتش زدم ، چند وقت گذشت و من کمتر به خونه سر میزدم و کنترل شهیاد از دستم خارج شده بود ولی کماکان خبرش به گوشم می‌رسید که تو خط اعتیا.د و با دخترهای ناباب همخونه شده بود دلم طاقت نیورد و با زور شهیاد را پیش خودم به محل کارم بردم ولی از شانس بد شهیاد صاحب کارم به جفتمون گیر داد و من چون مجبور به موندن بودم شهیاد را راهی خونه کردم و پس مدتی فهمیدم شهیاد زن گرفته ، دیگه بابت شهیاد داشت خیالم راحت میشد فهمیدم مریض شده و زنش تازه بچه شو بدنیا آورده بود ،
شب و روز اون زن مثل بچه ازش مراقبت کرد و من به خاطر مریضیش یکی از کلیه هامو بهش دادم تا داداشم سرپا بمونه و به زن و زندگیش وفا داشته باشه
اما، مامان اینقدر این بشر وقیح بود تو چشام زل زد و گفت وظیفه ات بوده ، میخواستی نکنی ، و سر اشغال بازیاش زن و بچه اشو ول کرد و به ایران برگشت
صدای گریه ی سعید تو خونه پیچید ، محکم تو بغلم فشارش دادم و گفتم مادرت بمیره که چقدر درد کشیدی ، و من اینجا از هیچی بی خبر بودم ، با صدای زنگ در خونه ، هر سه نفر سرامون به طرف در چرخوندیم، صدام از بس که گریه کرده بودم گرفته بود ، گلومو صاف کردم و گفتم یعنی کی میتونه باشه ؟
خزان که تا الان به حرفامون گوش را گوش میکرد گفت دیگه کی میتونه باشه ، یا بابا یا قبل از اینکه حرفشو بزنه محمد سعید گفت یا آقای عشق .....
خزان چپ چپ به محمد سعید نگاه کرد و به طرف در رفت......

دستمو روی شونش گذاشتم و گفتم تا الان سکوت کردم و چیزی نگفتم ، فکر میکردم مثل آدم و بچه ی خودشون با شما رفتار کردن ،
ولی به جون خودت دیگه سکوت نمیکنم و فردا بعد از ،طلوع آفتاب از دکتر و زنش شکایت میکنم ،
اینا که عرضه ی نگه داشتن شمارو نداشتن ، به چه حقی شمارو از ما دزدیدن ،
خدا داند چه راز هایی تو زندگیشون پرسه میخوره ، و کسی از وجود این رازها اطلاعی نداره ،ولی بهت قول میدم سر پیری چنان بلایی سرشون بیارم که نفهمن از کی و چه جوری خوردن ، حالا بشین و تماشا کن
با کوبیدن در و بسته شدنش ، محمد سعید به من نگاه کرد و گفت کی اینجور درو کوبید ؟ قبل از بلند شدن من ، محمد سعید بلند شد و هنوز به در نرسیده شهیاد داد زد مرشاد ؟
گفتم بسم الله ، یه داستان دیگه ، .......
محمد با عجله خودشو به حیاط رسوند و انگشتشو روی لبش گذاشت و گفت ؛هیسسس ! صداتو تو حیاط بالا نبر ،
ما اینجا ابرو داریم ، بیا تو خونه ، تا من قشنگ صدامو برات بلند کنم ،
تو داد میزنی ، ولی من برات هوار میکشم آقا شهیاد ،...
شهیاد انگار از دکتر و زنش خوب پر شده بود ، گفت از کدوم ابرو حرف میزنی اقاااای داداش ؟ از زنی که به اصطلاح مادرته؟ که با وجود نامحرم بودنش شب و روز با مرتضی و برادرش در حال تراز و عشق بازیه ؟
یا ...........
محمد سعید نذاشت شهیاد حرفشو کامل کنه ، نزدیکش شد و از یقه چسبوند و به داخل خونه پرتش کرد ،
شهیاد زیر پای من افتاد ، چند قدم جلو رفتم و دست محمد سعید را گرفتم و گفتم تورو به خاک ، اون اقات، که به ناحق زیر ماشین رفت به این لقمه ی حروم کاری نداشته باش ، اصلا ولش کن ،
محمد سعیدی که دستشو مشت به طرف شهیاد کرده بود را پایین آورد و گفت فقط یکبار ....
فقط یکبار دیگه اسم مقدس مامانمو به زبون بیاری ، چنان بلوایی سرت میارم که نفهمی از کی و کجا خوردی ،
خب بگو بی آبرویی دیگه امون چی بوده شهیاد ؟
شهیاد سرجایش نشست و گفت حالا بماند ، تو چی به بابا گفته بودی ؟
چرا پشت سر من بهش حرف زدی ؟ فکر می‌کنی حرف به گوشم نمی‌رسه ؟
اولا زن داشتم که داشتم به کسی ربطی نداره ، اگه ترست از اینکه خواهرت نمیدونه ، اشتباه فکر کردی ، خواهرت کاملا می‌دونه ،
کاملا به کارهای من اگاهه ، تو چرا فکر می‌کنی خواهرت خیلی نجیبه ؟
و فقط من مقصرم و گناهکارم ؟
تو میدونستی من و خواهرت چطور باهم اشناشدیم ؟بزار بهت بگم ، با خواهرت، تو کاباره آشنا شدم ، اینارو بهت گفته بودن آقای باغیرت ؟
میدونستی خواهرت بدون اینکه من التماسش کنم با پای خودش خونمون اومد و با من هم خواب شد ؟ خنده ایی کرد و گفت خب معلومه بهت نمیگن.....

به ظاهر ، جلوی تو اینا دارن آبرو داری میکنن ، من هم حالا چیزی نمیگم ،
نگفتم که خواهرتو دوست ندارم ، بل عکس خیلی هم خاطر خواهشم ،
همین جا دستمو به سینه میزنم و میگم من هر چقدر عیوب و رَزل بودم خواهرت کم نداشت و همین جوری که منو با معایبم قبولم کرده من هم قبولش میکنم
، صورت محمد سعید در هم گره خورد ، با صدای بلند گفت خیلی پست بودی و هستی ، به طرف شهیاد حمله کرد و تا می‌تونست مشت و لگد میزد
من و خزان هر کاری میکردیم از شهیاد را از دست محمد سعید نمیتونستیم نجات بدیم ، یه دفعه خزان از ما دور شد و من با خواهش و التماس میگفتم محمد ، جون من بس کن ، الان بچه ی مردمو میکُشی ، هر چه من میگفتم محمد سعید بیشتر شهیاد رو میزد یه دفعه خزان گلدون تو سر محمد سعید زد ، وقتی خو.نی که از سر سعید روی صورت شهیاد ریخت همه جا سکوت فرا گرفت ، دستمو روی صورتم کوبوندم و گفت خزززان چکار کردی ؟ خزان بچمو ک.شتی ، خزان عقب عقب رفت و به دیوار چسبید و گفت من فقط خواستم ، حرفشو بریدم و با صدای بلند گفتم خواستی بچمو به خاطر یه آدم بی چشم و رو بکُ.شی ؟ خدا ازت نگذره دختر ، خدا ازت نگذره ، کنار محمد سعیدنشستم و با هر زوری که داشتم به طرفم چرخوندمش ، گفتم مادر به فدای اون نفس های خسته ات بشه ، از جهنم دکتر و زنش افتادی تو جهنم زندگیم ، شهیاد مثل بید از ترس می‌لرزید ، روبه خزان کرد و گفت من دارم میرم با من میای ؟ خزان بدون اینکه فکری کنه بدون اِبائی سمت شهیاد رفت و با عجله از خونه بیرون زدن ، من موندم و محمد سعید نیمه بی هوش و یه عالمه درد ، سرشو آروم روی زمین گذاشتم و به سرعت برق ، به آشپزخونه رفتم و با دارو و چند قلم ضروری اولیه با همون سرعت پیش محمد سعید برگشتم، دستام میلرزیدن ، توان هیچ حرکتی نداشتم ، با صدای لرزونی گفتم محمد ؟ مامان ؟ کمکم کن تا زخمتو ببندم ، خدا ازم نگذره که تورو وارد این بدبختیا کردم ، محمد سعید دستمو محکم فشار داد و گفت ؛ چیزی نیست ، نترس ، دستشو روی زمین گذاشت و به زور بلند شد و دو قدم بیشتر راه نرفت و یه دفعه ....

زمین خورد،
چهار دست و پا به طرفش رفتم و گفتم یا خداااا.......... بچم ،،،،،،.....
خدایا قدرتی بهم بده ، قدرتی بده که بچمو مداوا کنم ، قبل از اینکه از دستم بره
،زود ، دست به کار شدم و تند تند زخمشو بستم و چندتا دارو بهش دادم ، تا اینکه بعد چند دقیقه فشار محمد سعید کنترل کردم و رنگ و روش به صورت رنگ پریده اش برگشت ،
وقتی حال محمد سعید خوب شد ، تازه به خودم اومدم که خزان با شهیاد رفته ،
تازه فهمیدم مارو به یه پسری فروخت که جلوی چشمش به ما بی احترامی کرد ،
تو صورتم چنگی زدم و گفتم ، من الان با این بی آبرویی چه خاکی تو سرم بریزم؟
، کنار محمد سعید نشستم تا خوابش برد ، وقتی مطمعن شدم خوابیده ،اروم از اتاق بیرون اومدم و به طرف تلفن رفتم ، تند تند شماره گرفتم ، بوقی که از پشت تلفن تو گوشم میپیچید قلبم هم تحملش نداشت ، چند تا بوق متداوم خورد وخبری از مخاطب پشت خط نبود ، کم کم داشتم نا امید میشدم که صدای خسته ی مرتضی تو گوشم پیچید ، بله بفرمایید ؟
خنده و بغض همزمان روی لبم نشست ، گفتم مرتضی خوبی ؟
، مرتضی مکثی کرد و گفت سلام ، چی شده خاتون ؟
حتما اتفاقی افتاده که بهم زنگ زدی ،؟ بغضم ترکید و بی صدا اشکم روی گونه های خستم تند تند سرازیر شدن ،
اشکام هم از چشام خسته شده بودن ولی جز جاری شدن به خاطر مجروحیت قلبم چاره ایی نداشتن
گفتم مرتضی خزان رفت ، دوباره مکثی کرد و گفت یعنی چی رفت ؟ کجارو داره بره ؟ کجا رفت ؟
گفتم با شهیاد رفت ، صداشو بلند کرد و گفت چی میگی خاتون ؟
مگه تو کجا بودی که گذاشت و رفت ؟ بغضمو به سختی قورت دادم و صدامو تو حلقم خفه کردم و گفتم داری نمک به زخمم میپاچی مرتضی ؟
تو اخلاق گند دخترتو هنوز نشناختی ؟ به خاطر. اون پسر داشت بچمو میک.شت ، الان بهم میگی تو کجا بودی ؟
تو هم ناسلامتی پدرشی ، تمام این سالها جورشو رو گردنم انداختی ،
الان ادای پدرای با مسولیت داری برام در میاری ، اصلا اشکال نداره ، الان هم از زیر زمین که شده باشه پیداش میکنم ، و از اینجا کوچ میکنم ، نمیزارم ای احد و ناسی از جا و مکانم مطلع بشه و بدون خداحافظی گوشی رو قطع کردم

سرم را لای دستای خسته ی وبی رمقم گذاشتم و به چه کنم چه کنم فکر کردم ، به هر چی فکر میکردم به بن بستی می‌رسیدم ، بلند شدم و به طرف اتاق خزان رفتم ، دور تا دور اتاق با خاطراتی که از بچگی که از جونم براش مایه گذاشته بودم کل اتاقو با رفت امدم طی میکردم ، اینقدر راه رفتم زانوهام درد گرفت
، روی تخت نشستم ، دستی روی بالشتت کشیدم و گفتم خزان ؟ کجای تربیتم اشتباه بوده ؟ چه کم و کسری برات گذاشته بودم که اینجوری داری از من انتقام میگیری ؟ کم بهت محبت کردم ؟ کم از جونم برای اسایشت مایه گذاشتم ؟ صدام کمی بالا رفت و گفتم خدایا بَسَم نیست ؟ دیگه چی میخوای نشونم بدی ؟ از همون روزی که چشم به این دنیای لعنتی باز کردم درد کشیدم تا به همین لحظه ، دیگه خستم شد ، کم آوردم ، یا جون منو بگیر تا این چیزارو از اولادم نبینم یا اینکه خودم این جون لعنتی رو بگیرم ، در حال رازم نیاز با خدای خودم بودم ، دستی روی سرم کشیده شد ، سرم را بالا گرفتم و اشکای ناتمومی را از پهنای صورتم پاک کردم و از دیدن مرتضی ، سرم را دوباره پایین انداختم ، و بدون اینکه حرفی بزنم ، ملافه ی تخت را با انگشتام صاف کردم ، مرتضی روبروم نشست و گفت خدا نکنه خدا جونتو بگیره ، اول باید من زیر گِل برم بعد تو.
که داغ عشقت تو قلبم به حسرت نمونه ، شبیه تشنه ایی بودم که آب دیده باشم ، تو بغل مرتضی پریدم و همین جوری که دستشو محکم دور کمرم قلاب میکرد گفت غصه نخور ، درستش میکنم ، چنان تربیتش میدم که خودت هم باور نکنی ، یه کاری با این دختر کنم که روزی صدبار آرزوی مرگ کنه ، چشمی که اذیت می‌کنه باید کند و بیرون انداخت ، تو چرا آرزوی مرگ کنی ، ؟

اون نفهم باید بمیره ، که اینجور برای خودش سرخودشده ،
هنوز مرتضارو نشناخته ، وایسا ، یه بلایی سرش میارم که قید هر چه عشق و عاشقی رو ازسرش بندازه ،
با هق هق گفتم خیلی خستم.شده ، از این راهی که به اشتباه پدرم منو برد کم اوردم ، لبشو محکم به سرم فشار داد و بعد از بوسه ی طولانی ، که نفس های تندش را حس میکردم گفت ، قربونت برم که نصف ، ،،،
نه اکثر این مصیبت هایی که کشیدی تقصیر من بوده ، من نفهم نیستم ولی چه کنم جاهل و کم عقل بودم ، ای کاش زمان به عقب برمیگشت و من تمام اون روزایی که بی تو مثل جهنم برام گذشت را برای جفتمون جبران میکردم ، ولی دیگه افسوس ، فایده ایی نداره ، یه لحظه گفت راستی محمد سعید کجاس ؟
بینی خودم را با سر استینم پاک کردم و با انگشتم اتاقش را نشونه گرفتم ، گفتم تو اتاقش خوابیده ، با تعجب گفت الان ؟ تو این موقعیت ؟
سرم را چپ و راستی به حالت تاسف تکونی دادم و گفت آره این موقع و تو این لحظه به خاطر دست گلی که دخترم تو سر بچم زده ، هنوز مرتضی از قضیه اطلاعی نداشت لباشو بالا انداخت و گفت ، چی میگی خاتون ، ؟ نفس بلندی کشیدم دهنمو پراز باد کردم و یه دفعه رو به بالا خالی کردم و از اول تا آخر مو به مو ، سیر تا پیاز همه رو بدون وقفه تعریف کردم ، هوف بلندی کشید و گفت این مرد بالای سرش نبوده و نیست که اینجور جرات دار شده
، فک کرده همه مثل تو هستن ، بلند شد ، داشت از اتاق بیرون می‌رفت ، گفتم مرتضی داری کجا میری ؟
به طرفم برگشت و سرم را تو بغلش فشار داد و گفت می‌خوام زندگیمون را از نو بسازم ، گفتم الان وقتش نیست که به خودمون فکر کنیم ، گفت می‌خوام برم دنبال اون دختر ، از موهاش بکشم و با خودم بیارم
کاری میکنم روزی دو بار پاهاتو با زبونش لیس بزنه ،
از من فاصله گرفت و در جا ایستاد و گفت از فردا راه های قانونی برای اثبات دخترم هم باید اقدام کنیم وارد شناسنامه ی من میکنی تا نتونه اینجور از خود بی خود بشه ، بهت قول میدم یه خزان دیگه ایی تحویلت میدم ، اشکم از حاله ی چشمام لبریز شد و با لبخند سرم را پایین انداختم ، با رفتن مرتضی ، به سختی بلند شدم و سعی میکردم با کارهای خونه وقتم را پر کنم ولی هر چه سعی میکردم دستم به کار نمی‌رفت ، چندتا پرتغال رسیده از یخچال بیرون آوردم و آبشو با دست گرفتم ، لیوان نصفه را توی پیش دستی گذاشتم و به طرف اتاق محمد سعید رفتم ، سعید به خاطر داروهای خواب آور هنوزگیج خواب بود ، کنارش نشستم و دستم را روی صورتش کشیدم و آروم گفتم محمدم ؟ تاج سرم ، مرد غیرتی من ؟ بیدار شو ، بیدار شو آب پرتقالی که برات گرفتم را بخور ، تا جون بگیری...

چشاشو به سختی باز کرد ، تکونی خورد و با آخ کوچلویی سریع کوتاهش کرد ،
دستمو پشت گردنش گذاشتم و گفتم بخور دور اون آخ گفتنت خاتون برگرده ، دستمو از پشت گردنش به سمت لبش برد و محکم بوسه زد و گفت دیگه نمی‌خوام ازت این جور قربون صدقه ها بشنوم ، تو مادر زجر کشیده ی من‌هستی ، تا آخر عمر غلام پاکیت میمونم مامان خاتون ، با این حرفش دلم هری پایین ریخت و گفتم چه اشکالی داره قربون صدقه ی یکی یه دونه ام بشم ، مگه من غیر از تو ، و با تردید ، گفتم خز...ان.... تو این شهر به این بزرگی کی رو دارم ؟
دستمو نزدیک لبش ، لیوان را گرفتم و گفتم بخور ننه ، بخور ، تا گرم نشده ، یه قلوپ بالا رفت و با پشت دستش لبش را پاک کرد و گفت خزان کجاس ؟ بهش بگو من از دستش ناراحت نشدم ، نمی‌خواد از من خجالت بکشه ، سرمو پایین انداختم و زیر لب که صدامو نشنوه گفتم خیلی هم ازت خجالت کشید ، گفت مامان چرا با خودت حرف میزنی ؟ به صورتش نگاهم افتاد ، زود گفت چرا اینقدر گریه می‌کنی ؟ من که چیزیم نیست ، دستمو روی چشام کشیدم و گفتم گریه ؟ من که گریه نمیکنم ، گفت الان گریه نمیکنی ولی چشات از بس که گریه کردی رنگ خو.ن شده مامان مهربونم ، دستشو روی لبه ی تخت گذاشت و گفت یه سر به خواهر با جراتم بزنم ، خنده ای کرد و ببین خنده هاش ادامه داد و گفت آره ، بهش بگم محکم تر می‌زدی ، اینجوری نمیتونی از دستم خلاص بشی ، دستم روی پاش گذاشتم و گفتم خزان نیست ،نمیخواد خودتو اذیت کنی و پیشش بری
با تعجب گفت کجا رفته ؟ به ساعت نگاه کردی مامان ؟ آخه این وقت چرا اجازه میدی از خونه بیرون بره ؟ همین کارارو کردی که این دختر به جای یه زبون صدتا زبون دراز کرده
، گفتم تو هم ؟ چرا هر کسی به من میرسه منو مقصر این کارای این دختر میبینه؟ نه محمد جان من اجازه ندادم ، اون با شهیاد رفت ، گفت چییییی؟
چه غلطی کرده ؟ گفتم همون موقعه ایی که من هاج و واج به کاری که کرده بود هنگ شده بودم دست شهیاد رو گرفت و از این خونه رفت ، قبل از اینکه بزارم محمد سعید حرفی بزنه ، گفتم خزان دیگه از پسش نمیتونیم بربیایم و مجبورم به باباش بدمش ، مگه من چقدر باید تحمل کاراشُ بکنم ، الان هم باباش رفته دنبالش ،محمد سعید حرفمو قطع کرد و گفت قبل از اینکه این فاجعه بیافته باید به باباش میدادی ، گفتم الان هم دیر نشده ،..... تمام روز منتظر مرتضی و خزان توی سالن بی حرف نشستیم ، هر چه ساعت می‌گذشت بیشتر استرس می‌گرفتم ولی........

تیم تولید محتوا
برچسب ها : khazan
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

اولین حرف کلمه xthiky چیست?