خانوم9 - اینفو
طالع بینی

خانوم9

فرانسوا هنوز گیج که چرا حاضر نشده ام که سهم خود را از پدرم بگیرم و ثروتمند و خوشبخت شوم.
میگفت چقدر برویم و منتظر بمانیم که یک مشتری برای تابلوهایمان پیدا شود.
برایش مسخره بود که ذخیره حسابمان ته کشیده و در آن اوضاع پریشان اقتصادی که هر روز اعتصاب و درگیری است معلوم نیست که همین وضع هم ادامه داشته باشد، آن وقت من آن همه پول را گذشته ام که دیگران ببرند.
دوباره به یاد پولها افتاده بود و از تصور میلیونها فرانک که نپذیرفتم داشت دیوانه می شد.
خواهش کردم دیگر حرفی در این باره نزند اشک ریختم.
پرسید دیگر چرا گریه میکنم من که این راه را خودم برگزیدم.
تصمیم نداشتم چیزی برای او بگویم ولی چاره ای نمانده بود، تعریف کردم.
صحنه در خیابان سن رافائل را.
و برایش گفتم از عزالدين.
جمله ای گفت که اول انگار نشنیدم.
پس از لحظه ای در چهره اش نگاه کردم و پرسیدم چه گفتی.
خندید دخترانه و تکرار کرد:
آدم جالبی است.
_تو از کجا میدانی.
ساکت شد، اول کمی دستپاچه و بعد انگار که دلیلی برای دستپاچگی نمی بیند برایم گفت که عزالدين را چند باری در همان یکی دو هفته دیده است.
باورم نمی شد .
آخر چطور.
می آمد و با هم می رفتیم کافه.
رقص و خیلی خوش میگذشت، گاهی سعید می آمد و من را بر می گرداند خانه و با او می رفت.
ولی وقتی تنها بودیم.
بی اختیار گفتم احمق.
تو چطور توانستی. برای چی.
جا خورده بود از برخورد من با حکایتی که به تصور خودش خیلی عادی بود.
فقط گفت چون خیلی خوش میگذشت.
سرم را در دست گرفتم. شاید هم ناسزایی گفتم که به خشم آمد و گفت بگذار برایت بگویم حالا که می خواهی همه چیز را بدانی. عزالدين عاشق تست.
وقتی هم که با او بودم پیراهن های تو را می پوشیدم، خواسته بود که عطر تو را بزنم.
رعشه ای در تنم افتاد.
تا گفت:
آن دو شبی هم که به اینجا آمد، باز از من خواست که لباسهای تو را بپوشم.
معذرت میخواهم منهم این کار را کردم. همان شب که بیمار بودی و در خانه ژانین ماندی، عزالدين آمد اینجا و در همین رختخواب تو خوابید.
ناراحت بود از این که تو، پرنسس در اینجا منزل داری، در این بیغوله.
به نظرم تو بیخودی به او جواب رد دادی. اگر من جای تو بودم...
پتو را با ضربه ای از رویم کنار زدم و از او خواستم خفه شود. خفه!
با چشم های دریده نگاهم کرد که با عجله داشتم لباسهایم را می پوشیدم.
کیفم را برداشتم، اوراق شناسائیم را در آن ریختم. مسواک را در آن گذاشتم و همین. می دانستم که دیگر به آن خانه برنمیگردم. باید می پذیرفتم که این دوره از زندگیم هم تمام شد.
فردایش، وقتی وارد سان کلو شدم، به همان وضعی بودم که ۲۶ سال پیش، دستهایم در دستهای ملکه گذاشته شد.
اما نه که دیگر دخترکی معصوم و نه ساله نبودم بلکه آن بقچه ای که مادر برای تامین زندگیم در دست ملکه گذاشت دیگر نبود. آنچه خودم، از یادگاران مادر و نزهت داشتم رفته بود.
دارایی آن دیو را هم به دیو دیگر سپرده بودم.
ملکه وقتی داشت به ژانین میگفت که کدام اتاق را برایم آماده کند، رو به من گفت ولی اشتباه میکنی تو دیگر آن دخترک نیستی، حالا زندگی را تجربه کرده ای، همه زیر و زبر آن را دیدی و حالا خانمی هستی که می توانی قسمتی از مسئولیت های مرا هم به دوش بکشی.
کمتر از تمام بچه ها مرا آزار دادی و باری بر دوشم نبودی.
باید چه می کردم در مقابل این همه محبت.
این همه بزرگواری که بی منت نصيب من میشد.
راستی خوشبخت بودم که این تن رنج دیده و ذهن بیمار هنوز ماوایی داشت که در آن آرام گیرد.
ملکه گفت فردا برای خرید می رویم پاریس.
چند روزی که گذشت همه چیز عادی میشود.
خیلی کارها هست که باید انجام دهیم.
آن روز، و روزهای دیگر که دوباره داشتم در آن جمع مهربان و شلوغ جا می افتادم، همه آن سی و چند نفر اهل خانه، به توصیه ملکه سعی می کردند با مهربانی هایشان کاری کنند که فراموش کنم در آن سالها چه بر سرم رفته است و به قول ملکه باید آبی زیر پوستم
می افتاد و از آن لاغری بیمارگونه نجات می یافتم.
اسم نوشته بودم برای پیدا کردن کاری که تصور می رفت با داشتن لیسانس و تجربه ای که داشتم آسان به چنگم می آید.
چه خوب که هر روز ژانین و آندره را هم میدیدم.
ژاک دیگر پسر بزرگی شده بود.
از تصور آن که منهم می توانستم پسری مانند او داشته باشم، گاهی دلم می گرفت. ولی از تصور آن که مردی را باید به عنوان شریک بپذیرم، فورا این آرزو از سرم بیرون می رفت.
کاری که ماه بعد پیدا کردم در یک گالری نقاشی بود که فرصتی میداد برای آشنا شدن با نقاشان و روشنفکران.
شبی در انتهای نمایش سه برهنه برتولد برشت که در تئاتر به صحنه آمده بود آندره ژید آرزو داشتم او را از نزدیک ببینم، اما با دیدنش تمام آن ابهت و اهمیت پایان گرفت. آندره ژید، لاغر، با قد بلند و عینک پنسی درست شبیه همان عکس هایی که از وی چاپ میشد.
دیدم که آندره ژید بزرگ دست در گردن دو مرد جوانی داشت که در تمام مدت با وی بودند.
دیگر نویسنده مائده های زمینی که آنقدر از خواندنش لذت برده بودم برایم آن نبود که می پنداشتم، چیزی شده بود در حد سعيد يا عزالدين.
همان دو نفری که تصور میکردم از زندگیم محو شده اند، ما این تصور باطلی بود.
انگار این کابوس را پایانی نبود.
در گالری میسون، محل کارم، مشغول بودم که مرد جوانی را بالای سر خودم دیدم.
خودش را بازرس پلیس معرفی کرد و از من خواست با وکیلم فردای آن روز در کمیسری حاضر شوم.
سوالم را بی پاسخ گذاشت و فقط گفت تا فردا از حوزه قضائی پاریس خارج نشوم.
به دلهره افتادم.
چه اتفاقی افتاده بود نمیدانستم باز روزگار چه خوابی برایم دیده است.
سعی میکردم که خودم را قوی نگاه دارم و به یاد آوردم که در حوادث ناگوار زندگیم همیشه انگار دستی مرا محافظت کرده .
ملکه با موسسه حقوقی گاسپار تماس گرفت، وکیل جوانی با موهای صاف روغن زده، با کت و شلوار شیک سرمه ای فردایش همراهم آمد.
محمود خان، پسردائیم هم با ما آمد.
در اتاقی که جز سه صندلی چیزی در آن نبود، زیرلب دعا می خواندم و به خودم میگفتم من که خودم را می شناسم و نباید نگران چیزی باشم.
بازجوی پلیس، توضیح داد که درباره یک پرونده قتل تحقیق می کند که ماه قبل در پاریس رخ داده است.
عکسی را بیرون کشید و در مقابل صورتم گرفت.
این مرد را می شناسی.
عکسی از دیو بود با چشمانی کبود و دهان گشاده، لاغرتر و محوتر از آن که روی تخت بیمارستان دیده بودم.
هیچ تاسف و لرزشی در وجودم راه نیافت، وکیل چشم به دهانم دوخته بود.
گفتم بله.
توضیح داد که این مرد را روی تخت بیمارستان خفه کرده اند.
آیا من احتمال میدهم چه کسی پدرم را کشته باشد.
در روزهای ۱۳ تا ۱۶ ژوئن کجا بوده اید.
آیا در این روزها به بیمارستان سن رافائل رفته اید.
باید فکر میکردم.
تقویم را از کیفم بیرون آوردم.
نام فیلمی که در روز ۱۳ ژوئن دیده بودم در آن بود به یاد آوردم که در گالری مشغول کار بودم و با یکی از همکارانم که دختری است فرانسوی به لوور رفته بودیم و از آن جا به کتابخانه بزرگ پاریس.
تأکید کردم که از سه ماه پیش به بیمارستان نرفته ام.
این را مطمئن بودم.
پاسخم قطعی بود.
پرسید چطور پدر بیمارم را در آن روزها ندیده ام وکی از مرگ او باخبر شدم.
وقتی توضیح دادم که تا امروز چیزی از آن نمیدانستم، ابروهایش را بالا انداخت.
این بار پرسید که آیا از مرگ او متاثر شده ام که وکیلم اعتراض کرد و این سوال را نوعی تفتیش عقاید خواند و گفت که من جواب نمیدهم.
اما من به توصیه ای که در نگاه او بود توجهی نکردم و گفتم از مرگ او متاثر نشده ام چون از او خاطره خوبی ندارم و اصولا از نه سالگی او را ندیده بودم تا روز ۲۴ آوریل که در بیمارستان سان رافائل او را دیدم و یک بار دیگر، چند روز بعدش برای آخرین بار.
بازجو با لبخند موذیانه ای گفت و با مرگ او سیزده میلیون فرانک به شما رسیده است.
پاسخی ندادم.

این بار وکیل جوان بود که با ابروهای بالا انداخته نگاه متعجبی به من انداخت.
و بعد جدی شد و از بازجو خواست که چند روز به ما وقت داده شود.
بازجو با خونسردی گفت که در آن صورت، مادام برای دو روز بازداشت می شوند.
بحث حقوقی آنها به جایی نرسید.
گیج شده بودم، آرام آرام انگار داشتم در چاله ای می افتادم و در این زمان به یاد سعيد و عزالدين افتادم.
قبلا به توصیه وکیل، در پاسخ بازجو گفته بودم به کسی مظنون نیستم.
و وقتی گفت که می توانم شاکی باشم و با امضای ورقه ای از پلیس تقاضای یافتن قاتل پدرم را بکنم، گفته بودم شکایتی هم ندارم.
تصور افتادن به زندان، یعنی همان جائی که شش سال پیش ژانین، مانع از رفتن من به آن شد، در دلم ترسی انداخت.
وکیل رفت و با محمود خان مشورت کرد و گفت چاره ای ندارم جز آن که به بازجوئی ها تن بدهم ولی در پاسخهایم دقت کنم چقدر سخت بود، بازگفتن قصه ای که میخواستم فراموش شود.
حالا دیگر باید میگفتم.
وکیلم مینوشت و من امضا می کردم.
من از محمودخان بیشتر از همه خجالت میکشیدم و یک بار هم از او خواستم که بیش از این در آن جا نماند، ولی او پاسخ داد که از طرف ملکه مامور است که مرا به سان کلو برگرداند.
بعدازظهر بود که به دستور بازجوی پلیس، محمودخان از موسسه حقوقی گاستون خواست که وثیقه برای آزادیم فراهم کنند و نماینده شان آمد.
وکیلم اعتراض داشت که چرا بیست میلیون فرانک.
وقتی به سان کلو برمیگشتیم، کمرم درد میکرد، خسته بودم و میدانستم که چشم های نگران ژانین و ملکه منتظر من است که بود.
در راه مدام از خودم سئوال میکردم چرا دیو این همه راه را آمد تا در این جا، در پاریس بمیرد.
من که باور نداشتم.
شرمساری از اعمال گذشته و پشیمانی او را که حیوانی بود، بخواهد تنها دخترش را پیدا کند و او را ببیند و بمیرد.
در نظرم می آمد که همان ثروت بلای جانش شد.
میدانستم سعید، که دیو تصور می کرد شاهزاده ای است و دامادش ، آن بدبخت را که نائی نداشت خفه کرده است.
هفته بعد موعد دادگاهم بود.
وکیلم با انبوهی اسناد که جمع کرده بود، روز قبل از دادگاه به سان کلو آمد، در دفتر ملکه آنها را یکی یکی نشان داد.
مطمئن بود که ما برنده می شویم.
آن صبح، ملکه زودتر از همیشه بیدار شده بود تا مرا از زیر حلقه یاسین و قرآن عبور دهد.
وارد سالن دادگاه که شدیم، اول از همه چشمم به پدر ویلفرد افتاد که لبخندی به لب داشت.
مرا به جایگاه فرا خواندند.
سوال پشت سوال.
وکیلم مدارکی را آورده بود، از جمله وکالتنامه ای را که در بیمارستان امضا کرده بودم و شهادت نماینده موسسه گاسپار و آن صراف ارمنی که نگران تر از من بود.
اما اوج دادگاه وقتی بود که وکیلم درخواست کرد که پدر ویلفرد هم شهادت بدهد.
و او بلند شد
از دختر بچه کوچکی گفت که از اثر ظلم یک پدر، در دامن روزگار، رها شده و فقط خداوند حافظ او بوده، از آن پلید گفت که در آغاز جوانی به سراغ من آمده بود و با تمام رذالت، همه دارایی ام را ربوده.
بعد به تجربه خود گفت از روزی که وارد دیر شدم و از بلائی که در آخر کار آن دیو بر سرم آورد.
آرام آرام میگریستم.
پدر ویلفرد در آخر خطابه اش که وکیلم از همه به شنیدن آن مشتاق تر بود، گفت که اطمینان دارد و لحظه ای دچار تردید نشده است که دادگاه بر بیگناهی من رأی می دهد، چرا که این وعده الهی است که بیگناهان کوتاه مدتی در معرض عقوبت می مانند اما سرانجام نجات می یابند.
وقتی نشسته بودیم در انتظار آن که رای را اعلام کنند ژانین آمده بود، فرشته من .
با صدای قاضی که مرا از اتهام تبرئه کرد، اول از همه جیغ ژانین را شنیدم.
از من تعهد گرفته شد، هرگاه که دستگاه قضائی سعید و عزالدین را که
مظنونان اصلی قتل بودند یافتند، برای شهادت حاضر شوم.
نمی دانستم که باید آن روز را آرزو کنم یا نه.
نفرتی را که از بازگفتن زندگیم، در وجودم زنده شده بود با جوابی نشان دادم که نماینده سفارت ایران از دهانم شنید.
او می پرسید که آیا ترجیح نمی دهم که جسد شاهزاده پدرم در محلی آبرومند در گورستانی خاص دفن شود و آیا حاضرم مخارج آن را بپذیرم.
فقط گفتم هرجا.
و خیلی بر خودم تسلط یافتم تا چیزی بدتر از این نگویم درباره دیوی که مرگش هم باعث آزارم شده بود.
وقتی یک هفته بعد از دادگاه، ملکه از من خواست همراه او باشم در سفر تابستانیش به آلمان میدانستم که قصد دارد مرا از آن کابوس نجات بخشد و در مسیر زندگی عادی قرار دهد.
سفر برایم دلچسب بود، نه فقط از آن جهت که از مواهب زندگی اشرافی برخوردار می شدم، در بهترین هتل ها جا میگرفتیم، و دیدنی ترین ها را می دیدیم بلکه به این خاطر که وقتی در جمع خودمان و در کنار او بودم، هویتی پیدا میکردم.
با آن همه حادثه هنوز مادری لازم بود که سر بر پایش بگذارم و وقتی میگوید جانم - که تکیه کلام ملکه بود - احساس خوشایندی در وجودم بدود.
ملکه هم مثل شابابا در آبهای معدنی آلمانی شفا و جوانی میجست.
با توجه به عنوان پرنسس که بر گذرنامه نقش بسته بود، به او سلام نظامی میدادند.
در هر ایستگاه و رستورانی که در بین راه توقف می کردیم، آندره پائین میآمد و در را به احترام باز می کرد تا ملکه با وقار پیاده شود.
هتلداران و صاحبان رستورانها هم، به امید گرفتن انعامی درخور، از ادای احترام خودداری نمی کردند.
وقتی در همان اول سفر، از پل میرابو میگذشتیم من صورت خود را از سمت خیابان برگردانده بودم که توسط دوستان و هم حزبی هایم دیده نشوم.
آخر من مدتی بود که در حزب مردم فرانسه PPF عضو بودم با عده ای از هنرمندان و روشنفکران که در جمعشان بودم.
از همان آغاز که ژاک دوریو ، با آن بیان سحرآمیزش تشکیل حزب را اعلام کرد، در آنجا بودم.
یک بار هم دوریو را که شهردار سن دنی بود به میهمانی عید نوروز سن کلو دعوت کردم و بر اعتبار خود در چشم ملکه افزودم.
به لوکزامبورک که رسیدیم در رستورانی شام خوردیم و چون ملکه می خواست استراحت کند، شب را در هتلی که مانند یک قصر بود ماندیم.
صبح زود که باز به راه افتادیم، تا به مقصدمان ویسبادن برسیم ملکه از من خواست سوار پاکارد شوم.
گفت با من کاری دارم.
نمی توانست خبر بدی باشد.
ولی مثل همیشه هیجان انگیز بود و با ضربه ای آغاز شد.
_به میشل خبر بده، تا در دو روزی که در برلین هستیم به آن جا بیاید.
میدانستم که این کار ژانین است، مگر نه این که خودش بارها و بارها از من خواسته بود به درخواست میشل پاسخ مثبت بدهم.
از جمله وقتی آخرین بار میشل به پاریس آمد و باز، با همان حجب و حیای همیشگی، پیشنهادش را تکرار کرد.
اما من همیشه پاسخ منفی میدادم .
هر هفته نامه ای از او می رسید.
در آن سفر آخر بریژیت به ژانین گفته بود که میشل ممکن نیست به کس دیگری جز خانم توجه کند.
در حقیقت گفته بود میشل عاشق من است.
حالا لابد فرشته من ژانین، همه چیز را برای ملکه تعریف کرده بود.
در دلم گفتم مگر آن که به چنگم نیفتد.
جواب ملکه را کوتاه دادم.
هر طور دستور می فرمائید.
خوب می دانستم که چقدر نگران تنهایی و آینده من است و میخواهد تا هست، کاری را که یک بار انجام داد و در آن بازنده شدیم به پایان برساند و خانواده ای برایم بسازد.
وقتی گفتم که میشل سه سالی از من کوچکتر است خندید و گفت از او میخواهیم که خودش را ده سالی بزرگتر کند که شما ناراحت نباشید.
و خیلی جدی نشان داد که قصد دارد در همین سفر کار را تمام کند.
خواستم بگویم می ترسم و از مردها نفرت دارم، دیگر چطور اطمینان کنم.
خواستم بگویم از زندگی فعلیم لذت میبرم و چیزی کم ندارم که پیشاپیش جواب همه این ها را داد.
جمله ای از او به یادم مانده.
_اشرافیت، در ذات خود فاسد است مگر عکس آن ثابت شود.
خوب فکر کن به خانواده خودمان، به این عثمانی ها، به روس ها. انگار خاک و سنگ قصرها از نفرین است.
همین پدران خودمان به چه قیمتی قدرت و ثروت به دست آوردند و برای مملکت چه کار کردند.
خدا بیامرزد دائیت را، مگر غیر از فرمان دادن کاری بلد بود.
تو که تاریخ خوب می دانی.
همین لوئی و ماری آنتوانت هم همینطور.
عقل و اخلاق در آنها نمی ماند.
باورم نبود که ملکه دارد این حرفها را میزند، حرفی شبیه به همان ها که در کافه های پاریس و در بحث های روشنفکرانه گفته می شد.
کتاب طردشدگان سالومون را نخوانده، حرفهای موریس تورز و دوریو را نشنیده، از کجا به این جا رسیده بود.
مگر نه که اصلا خودش در همان قصرها که میگفت بزرگ شده بود، و وقتی هم آواره شد، همیشه با اصرار کوشید همان فضا را برای خود بازسازی کند، حالا چطور با این زبان درباره آنها حرف می زد، چرا این همه آزرده بود.
به یادم افتاد که در این ده سال، آنچه را در استانبول، ریویرا،سانرمو بیروت و جاهای مختلف دیدیم و آخرینش همین داستان سعید و عزالدين.
نمی دانستم که او حکایت های دیگر هم می داند که من بی خبر بودم.
_ شاید نفهمیده باشی که در تمام این سالها، چه زحمتی کشیدم که بچه هایم مثل آدم بزرگ شوند، مثل همه آدمها.
من باور دارم این مشیت خداوند بود که آن قزاق پیدا شد و ما آواره شدیم تا از خواب و خیال بیرون بیائیم.
من سعی کردم، خیلی مشکل بود که نوه هایم دیگر مثل ما نباشند.
هرکاری کردم که غرور مسخره ای را که در کاخها در سر آدم ها می کنند، از سرشان بیرون ببرم.
حالا هم بگذار به تو بگویم که چند نفری از خانواده خودمان، از جمله پسر آقاخان، و نورالدین نوه سلطان عبدالحمید خواستگار تو بودند، برای من هم پیغام فرستادند ولی با خودم عهد کردم که نگذارم گرفتار دیو دیگری شوی.
احساس کردم ملکه خودش را بابت بلائی که با وجود سعيد بر سرم آمد، ملامت میکند.
در باقی راه تا ویسبادن برایم گفت که من چندان هم که فکر میکنم بی چیز نیستم. در ایران دو ملک دارم در ساوه و یکی در نزدیکی تهران که ملک نصر میرزا مباشر او به آنها رسیدگی میکند و عوایدشان را میفرستد و علاوه بر آن میگفت از بقچه ای که مادر بیچاره ات به من سپرده هنوز چیزی باقی است که در صندوق بانک دوپاری است و مدارک آن پیش محمودخان است.
برای من که آن همه سال را در دیر، در سایه محبت ژانین و در زیرزمین آن خانه دانشجوئی بعضی شبها گرسنه خوابیده بودم، قبول آن که ملکه، همان طور که میگفت خیلی جاها پا روی دل خود میگذارد، دشوار اما پذیرفتنی بود.
می دانستم بخشی از آن جواهراتی که ما بچه ها، وقت فرار از ادسا به تن هایمان بسته بودیم در این سالها فروخته شده، اما در عین حال از ثروتی که در بانک دوپاری وجود داشت و دستگاه سان کلو با آن میچرخید هم باخبر بودم.
حتی میدانستم آن چه را ملکه به عنوان دارائی های باقی مانده من ردیف کرد، چیزی نیست مگر سهمی که خودش برایم در نظر گرفته است.
داشت در آستانه تحول تازه زندگیم، به من پشتوانه و غرور می بخشید.
اما نه که من دیگر با جواهر و سهام اطمینان خاطر نمی یافتم که میشل هم همین طور بود.
خودش یک بار گفت که بزرگترین ثروت را در عشق می داند.
برای ملکه نقل کردم اما در همین حال گفتم که جملاتی شیرین تر و جذاب تر از این، از سعید شنیده بودم.
همین بود که گاهی چنان مضطرب میشدم که با خود می گفتم دیگر توان آن را ندارم که شاهد تغییر چهره ها و برداشتن ماسکها باشم.
مجروح بودم و ترجیح می دادم دیگر بخت خود را نیآزمایم.
تلفن کردن به میشل و خبر دادن به او برای آمدن به برلین، به عهده آندره افتاد که شوقش برای به نتیجه رسیدن کار از من بیشتر بود .
دو روز بعد در سرسرای هتل ، میشل در برابر ملکه تعظیمی کرد.
میشل با فرانسه خنده دارش به سوالهای ملکه و خواهرش جواب می داد و میدیدم در همان چند دقیقه دارد در دل آنها جا باز میکند، خودش انگار بال درآورده بود.
مدتی طول کشید تا ملکه صحبت را به کار و تحصیلات ميشل کشاند.
میدانستم که دانشکده علوم سیاسی را گذرانده ولی خبر نداشتم که در کجا مشغول کار است.
وقتی گفت که در دفتر مطالعات وزارت خارجه کار میکند در یک لحظه همه آنچه را در بحث های روشنفکرانه کافه ها و جلسات پاریس از دستگاه هیتلر شنیده بودم در ذهنم گذشت.
امیدوار بودم میشل در شرکتی یا دانشگاهی کار پیدا کرده باشد.
ملکه پرسید آیا حاضر است به پاریس بیآید و در سان كلو به جمع ما بپیوندد. میشل لحظه ای تامل کرد و با لحنی محکم گفت
اگر اجازه می فرمائید، پرنسس و من در برلین افتخار آن را داشته باشیم که هر سال، میزبان علیاحضرت ملکه باشیم.
پرنسس و من، چه زود از این فضا به نفع خودش و آن چه می خواست استفاده کرد و مرا به خودش سنجاق زد، فهمیده بود که همین دیدار به منزله آن است که موافقتها حاصل شده، انگار مدتها در انتظار این روز مانده بود.
امان از آن فرشته شیطان، ژانین!
نمی دانستم سئوالی که ملکه کرد، برای شنیدن همین پاسخ است که شنید.
آیا میشل این را می دانست.
فکر نمیکنم.
او همان چیزی را گفت که می خواست.
ملکه هم او را در دردسر نینداخت و بر ماندن ما در پاریس اصراری نکرد.
شاید فقط آن را گفت که به میشل فهمانده باشد که من آن دختر دانشجو فقیری نیستم که او در سالهای قبل دیده بود.
دو روز بعد، موقع خداحافظی، وقتی باز میشل تعظیمی کرد تا دست ملکه را ببوسد، این جمله کوتاه را شنید.
_یک ماه دیگر به سان کلو بیائید، ما هم آئینی داریم.
تمام روزهایی که ملکه به حمام و استخر آبهای معدنی می رفت من کتابی گشوده در برابر خود در صندلی راحتی ایوانی که جلو اتاق هایمان بود می نشستم ، بیخود کتاب را ورق میزدم، در فکر بودم.
در فکر آن زندگی تازه ای که داشت شروع
می شد.
من دیگر جوان نبودم که هیجان زده شوم، حوادثی که بر سرم آمد اصلا هیجان را از وجودم بیرون کرده بود.
ملکه از من پرسید که آیا میشل میداند که باید مسلمان شود.
می دانست و خودش ماهها قبل به من گفته بود.
زمانی که اصلا اثری از احتمال ازدواج ما نبود.
در حقیقت، در آن سفر ، سرنوشت مرا بریدند و دوختند و هیچ گاه به صراحت نظر من را نپرسیدند، نه ملکه و نه میشل.
گرچه میشل در لحظه هایی که در برلین، در کافه ای نشسته بودیم یا قدم می زدیم، با کلماتی که سرشار از امید و رویاهای زیبا بود، درباره آینده حرف زد.
چند باری هم به او گفتم هنوز تردید دارم که داریم کار درستی انجام می دهیم، ولی هر بار با نرمی از من خواست که دیگر حرف هایی را که او از شنیدنش آزار می بیند تکرار نکنم و به جای آن در اندیشه آینده باشم.
سفری که به آن سادگی و آرامی آغاز شد و در ظاهر مثل سفرهای هر ساله ملکه و خانواده اش بود، زندگی آرام مرا دیگرگون کرد. انگار نه که چهارده سال گذشته بود از روزی که در استانبول در میهمانی
حمام سلطانه بودیم و من قرار شده بود به عقد سعید پاشا درآیم. انگار حوادث بزرگتری هنوز مرا دنبال می کردند.
یک ماهی که ملکه تعیین کرده بود و میشل قرار بود بعد آن به پاریس بیآید، به چهار ماه کشید بی آن که کسی اعتراض کند.
استدلالهای میشل همیشه در سان کلو، منطقی و قابل پذیرش بود.
زمستان میشل به پاریس آمد.
اما از پیش پیدا بود که برای رسمیت بخشیدن به حادثه ای نمی آید که برایش بی تابی می کرد و در دهها نامه این بی تابی را نشان داده بود.
وقتی آمد، روز قبلش خبردار شده بودیم. او عضو هیات همراه ریبن تروپ وزیر خارجه آلمان به پاریس می آید.
وقتی با اتومبیلی که اسکورتش می کردند، برای ساعتی به سان کلو آمد، فرزندان ملکه و همه خانواده مغرور و خوشحال بودند.
جعبه ای را به عنوان سوغات به ملکه داد و جعبه کوچکی هم به من که در آن یک انگشتری طلا با نگین برلیان گذاشته شده بود.
سالی که در اولین روزهایش فرانکو پیروز شد و فاشیست های ایتالیائی وارد آلبانی شدند، همان سالی بود که سرانجام قرار شد همزمان با عید نوروز ایرانیان، ازدواج من و میشل رسمیت یابد.
اشتفان، دیپلمات جوان آلمانی که در سفارت آلمان در پاریس کار میکرد پیام آور و پیغام بر بود.
با مقاومت ملکه که حاضر نبود، به بهانه شرایط حساس اروپا ، تشریفات از مسیر خود خارج شود بریژیت و گری ، پدر و مادر و خواهر میشل به پاریس آمدند و در آخرین روز ژانویه که برف سنگین هم باریده بود در مسجد مسلمانان پاریس، دو ساعتی منتظر ماندیم تا میشل هم رسید.
او با هواپیما از برلین آمده بود و به علت بدی هوا، با چند ساعت تاخیر و کلی ماجرا خود را رسانده بود.
شیخ الشفاعی مقدمات را به جا آورد. میشل تشهد را بر زبان جاری کرد و شیخ به او میثم نام داد.
نامی که من نشنیده بودم و میشل خودش خیلی پسندید و از آن پس نامه هائی که برای من نوشت به همین نام امضا میکرد. سفارت آلمان، آپارتمانی در هتل اشرافی جرج سنک اجاره کرده بود، و ما که بعد از عقدکنان به سان کلو رفته بودیم تا در میهمانی مختصر ملکه حاضر شویم، نیمه شب به هتل رسیدیم.
چهل ساله شده بودم ولی هنوز مردی به خلوت وجودم راه نبرده بود.
پیش از آن که پیشخدمتها سینی چرخدار صبحانه را به اتاق بیآورند، نگاهی به جای خالی میشل در رختخواب انداختم، نامه ای کنار آینه بود که به پایش نام میثم دیده می شد.
در نامه اش ظرافتی بود و اشارتی مرا «مریم من» خوانده بود و نوشته بود چقدر از صبر و ثباتی که در همه این سالها به کار برده و در انتظار این روز مانده راضی و از بخت خود شاکر است.
نوشته بود به اجبار می رود ولی دلش این جاست و در انتظار دیدار من لحظه ها را می شمارد.
غروب به سان کلو برگشتم تا روزها در انتظار مراسمی بمانم که قرار بود همزمان با نوروز، در برلین بگیریم، در خانه آینده من. انتظار، کاری بود که یک عمر بدان خو داشتم و دیگر آنقدر آزارم نمی داد که باید. انتظاری که با آن زمستان به پایان رسید. بیشتر اهالی سان کلو آمدند، از همه مهم تر ملکه.
در میهمانی بزرگی که در هتل کایزر پالاس برلین برپا بود، جز جمع ما، عده زیادی از خانواده میشل و همکاران اداری او، چند ایرانی هم دعوت داشتند که در میان آن هیاهو و صدای موزیک نامشان را درست نشنیدم و به یادم نماند تا سالها بعد.
ملکه آنقدر در برلین ماند که ناهاری را در خانه ما پذیرائی شود.
خانه ای بزرگ که از پنجره اش دروازه براندنبورگ پیدا بود ، تنها من بودم که در این محیط تازه گاهی احساس ناخوشایندی داشتم که وقتی میشل در خانه نبود، تشدید می شد.
اما همین که می دانستم چقدر به دیدنم بی تاب است و چقدر اصرار دارد که در کنارم باشد کافی بود تا منتظر او بمانم تا
نیمه های شب که صدای اتومبیل می آمد و او با لبخند وارد خانه می شد.
سبزه ای سبز کرده بودم.
از ترمه های مرحمتی ملکه میزی چیده بودم برای هفته بعد که سال ما ایرانیان تحویل می شد، اول بهار.
سبزه را هر روز آب میدادم تا موقع تحویل سال آماده باشد، بساط هفت سین را هم آماده کرده بودم وقتی آن اتفاق افتاد.
مثل بیشتر شبهائی که در آن خانه بودم تا دیروقت میشل نیآمد.
ساعت از نیمه گذشته بود که تلفن کرد و از من خواست که شام بخورم و بخوابم. طوری حرف می زد که تصور کردم عده ای در آن جا هستند و به حرفهایش گوش میکنند.
ترجیح دادم کتاب درس آلمانی را بخوانم.
فهرش از بستگان میشل بود و از همان شب اول قرار شد که هر روز به من درس زبان آلمانی بدهد.
به خواب رفتم. به یادم نمانده است اما لابد خوابی دلنشین دیدم.
وقتی به صدای در از خواب پریدم، روشنایی نوک زده بود و میشل داشت گره کراواتش را شل میکرد.
خستگی حرکاتش را آرام کرده بود اما لبخند همچنان بر لبانش بود.
دقایقی بعد آهسته در گوشم گفت که باید ساعت شماطه دار را کوک کند که بتواند دو ساعت دیگر بلند شود و باز برود به اداره.
عزیز من امروز، روز بزرگی است، من نباید حرفی بزنم ولی تو که دیگر خود من هستی. پس به تو میگویم.
چه خبری می توانست آنقدر مهم باشد، در آن ساعات اول صبح، جز این که همین زمان ارتش آلمان داشت از مرز می گذشت و ظهر فردا چکسلواکی فتح می شد.
حتی خبری به عظمت آغاز جنگ جهانی دوم هم نمی توانست مانع از آن شود که آن لحظات شیرین خوشبختی را قطع کنم و دل به اندیشه ای دیگر بسپارم.
دلشوره داشتم که تلفن به صدا درآمد، آندره بود و گوشی را تقدیم ملکه کرد که از کارلسباد حرف می زد به فارسی، میخواست از من بپرسد که آیا درست است که تمام اروپا جنگ می شود، آیا بهتر نیست که به پاریس برنگردد.
میدانستم که این سئوالها را از من نمیکند و می خواهد پاسخ آنها را از میشل بشنود.
از ملکه خواستم که اجازه دهد تا چند ساعت بعد به ایشان تلفن کنم.
فهرش توانست با تلفن میشل را پیدا کند.
و من تا نام ملکه را بردم، میشل انگار که دارد از روی متنی می خواند گفت:
ایشان با اطمینان به خانه خودشان بروند. فرانسه متحد ماست ..
ملکه که انگار دلشوره اش تمام شده بود گفت که تا یک ساعت دیگر حرکت میکند.
خوشبختی من در چهاردیواری آن خانه چنان کامل بود که هیچ چیز
نمی توانست خدشه ای به آن وارد کند.
دیگر در میهمانی ها ، آلمانی حرف میزدم.
نامه های هر هفته ای ژانین هم می آمد. خودم هم گاه گاه نامه ای برای ملکه مینوشتم و از خوشبختی خود او را باخبر میکردم که میدانستم چقدر از آن خوشحال می شود.
دوبار هم میشل ترتیبی داد که تلفنی با سان كلو حرف زدم.
تابستان بود که میشل در گوشم گفت که برای چند روز به نزدیکی ایران می رود، ایران وطن من.
اما نگفت به کجا و رفت.
گذاشت تا از طریق رادیو بشنوم که پیمان آلمان و شوروی به امضا رسیده است
از مسکو، برایم پالتو پوست بلند و سفیدی از پوست نرم خرس های قطبی آورده بود. و وقتی آن بسته بزرگ را باز کرد تا پالتو را تنم کنم، جمله ای را که تمرین کرده بودم به آلمانی گفتم:
چرا از آن عروسک های روسی نیآوردی.
فورا گفت دوست داشتی.
آماده شده بودم برای گفتن این جمله:
برای خودم نه. برای بچه مان.
میشل چنان فریادی زد که آنه، پیشخدمتمان با پیش بند سفیدش هراسان از آشپزخانه بیرون آمد.
میشل چنان به هیجان آمده بود که حرکات دیپلمات وار و سنگین همیشگیش را از یاد برد، مانند پسرکی بالا و پائین می پرید.
دکتر فریدریش از من خواسته بود حرکت های تند نکنم، به سفرهای طولانی نروم و مواظب باشم زمین‌نخورم.
دیگر هر یک ساعتی از اداره تلفن می کرد، میشل حتی مواظب بود که خبرهای ناگهانی را از زبان دیگری نشنوم، چنان که روز سوم سپتامبر تلفن کرده بود و از آنه پرسیده بود آیا رادیو باز است، می خواست خبر اعلان جنگ بین فرانسه و آلمان را از رادیو، و ناگهانی نشنوم.
عید نوروز دوم زندگی تازه ام در برلین که رسید، ماههای آخر بارداریم بود و
تنها نگرانیم از سرنوشت ملکه و ژانین و بچه هایش.
مدتها بود که از آنها خبری نداشتم.
آخر بار می دانستم که از ترس بمباران پاریس به اسپانیا رفته اند، برای این قافله که دیگر به خانه به دوشی عادت کرده بودند، نگران بودم و برای خودم که در روزهای پرکاری میشل راهی بیمارستان شدم.
درست فردای حمله آلمان به هلند و بلژیک و زمانی که رادیوی برلین لحظه به لحظه خبر
می داد که فرانسویها شادمانند که بهار امسال را با دوستان آلمانی خود زندگی میکنند.
میدانستم فرانسویها خوشحال نیستند اما بهتر بود که به فکر کودکی باشم که داشت پا به این دنیای شلوغ می گذاشت.
وقتی صدای گریه اش در اتاق بیمارستان پیچید، انگار خودم داشتم متولد می شدم، دردی که در تمام تنم رخنه داشت و دقایقی پیش مرا رسانده بود به جائی که مرگ را آرزو میکردم، ناگهان فراموشم شد.
صدای میشل را شنیدم که سرش را به گوشم نزدیک کرده بود و میگفت مریم آمد.
نامی را که در اولین شب ازدواجمان، در آن نامه به من داده بود، به دخترم بخشید.
بریژیت و بچه هایش، مادر و پدر میشل و خیلی ها آمده بودند بیمارستان، اما من آرزو داشتم که ژانین و ملکه این جا بودند که میدانستم سالها آرزو دیدار این صحنه را داشته اند.
با تلگرامی به پاریس خبر را به آنها رساندم.
آنها مريم را زمانی دیدند که شش ماهه بود و در بغل من وقتی که همراه میشل سوار بر مرسدس سیاه وارد سان کلو شد، موانع برطرف شده بود، با تسلیم فرانسه، جنگ دو کشور پایان گرفته بود.
ملکه و اهالی سان کلو هم از پناهگاهشان در اسپانیا برگشته بودند.
از بمبهائی که در دوره جنگ هواپیماهای آلمانی برای کارخانه های بیانکور رها کرده بودند، یکی افتاده بود بر سر سان کلو، و بابا ژان پیر سرایدار را کشته بود، پیرمرد بیچاره.
خوشحال شدم از پایان جنگ و در آن لحظه اصلا فکر نکردم که دوستان فرانسویم در چه حالند.
در آن روزها به چیزی جز مریم فکر نمیکردم.
وقتی از میان صنوبرها و گردوهای جاده ای میگذشتم که پاریس را به سان کلو میرساند، نشسته در کنار میشل، در حالی که مریم را به سینه خود چسبانده بودم، در فکر اولین روزی بودم که از دیر نویی، بعد از آن فضاحت به سان کلو می رفتم و به روزی که اتاق دانشجوئیم را رها کردم و برای سکونت به اینجا آمدم.
سان کلو، خاطره باغ ادسا، خانه استانبول، ویلای نیس و خانه خیابان مادلن را از ذهنم بیرون کرده بود، انگار همان باغی بود که در آن زاده شدم، مگرنه در اینجا همه، حتی باروزلسکی و سروان اسمیرنف و آن چند تا روسی هم فارسی حرف می زدند، مگر نه همین جا نوروز، چهارشنبه سوری، سیزده بدر داشتیم و شیخ ابوالفضل در دهه اول محرم از کربلا می آمد و روضه خوانی برپا بود، مگر نه همین جا شله زرد و حلوای نذری درست می کردیم، به طور مرتب بار از ایران می آمد، خواروبار و زعفران می آورد، زیره و سبزی خشک کرده گیرم حیاط خانم سلطان نبود و نزهت نبود، ابراهیم و ظهیرالسلطان شب نامه نمی آوردند.
اینجا دیو نداشت...
وقتی خاطره ها زنجیره ای شدند و یکدیگر را صدا کردند تا به دیر رسید، دلم لرزید. باور نداشتم که من در کنار میشل و مریم خوشبختم و دیوی در کار نیست.
دلشوره داشتم نکند.....
اهالی سان کلو ریختند برای دیدن مریم که در دست ها گشت و گشت تا در تالار ساختمان اصلی به بغل ملکه رفت که در گوشش دعایی خواندند.
دستش رفت در زیر مبل و از کیسه مخمل سنجاقی بیرون آمد و آن را بر یقه ژاکت دخترکم وصل کرد.
آشنایم بود این سینه ریز.
از صندوق بانک بیرون آمده بود و کار اصفهان بود و در زمرد درخشان بر آن.
یک هفته ای ماندم.
میشل هر روز به سر کار می رفت و یک روز هم به بلژیک رفت و برگشت.
یک روز مریم را گذاشتم پیش ژانین و رفتم به گالری برای دیدن دوستانم.
و این اولین باری بود که در این فرانسه تازه، فرانسه ای که سربازان آلمانی در خیابانهایش قدم می زدند، با مردم تماس پیدا می کردم.
پاریس همان شهر همیشگی بود اما غمزده و مبهوت.
سخت ترین دیدار، گفتگوهایم با آندره بود. میدانستم عضو حزب کمونیست است ولی باور داشتم که با اتحاد هیتلر و استالین، او مثل روشنفکرهای ایده آلیست فرانسوی نیست و با آن بی رحمی قضاوت نمیکند.
خانم، کاشکی آقای میشل آلمانی نبود و برای هیتلر کار نمیکرد.
ولی آندره.
نگذاشت جوابی بدهم.
در همان حال که مریم را در بغل داشت گفت:
_من هم شما را می شناسم، هم تا اندازه ای آقای میشل را ، جوابی ندهید.
شما در این سرنوشت نقشی نداشتید، آقای میشل هم نداشت.
روزگار ما را در مقابل هم گذاشته.
_چرا در مقابل هم. چرا آندره.
ژانین تو بگو.
مستاصل بودم وقتی این حرف را می زدم. ژانین، مریم را از بغل شوهرش گرفت و در حالی که او را به سینه خود چسبانده بود ترجیح داد فقط با چشمانی پر از اشک نگاهم کند.
او هم مستاصل بود انگار.
و تلخ تر از همه اینها، ژاک بود، پسر بزرگ ژانین که از همان کودکی غمگسار من بود و من آنتی عزیز او بودم.
اصلا مهم نبود که روزگاری پول مختصری را که همه دارائیم بود به نام او و پی یر در بانک گذاشتم.
در آن بالاخانه محقر سن میشل، بغل من می خوابید شب ها و دلداریم میداد با همه کوچکیش.
او حالا هجده ساله بود و خیلی بزرگتر نشان میداد با آن شالی که بسته بود و کلاهی که بر سر گذاشته بود.
وقتی آمد و مرا دید که در اتاق پذیرایی کنار پدر و مادرش نشسته ام، به سردی گفت:
_ آنتی، من بزودی کار میکنم و طلب شما را میدهم تا بتوانم راحت به شما بگویم که از هرچه آلمانی است بیزارم.
ژانین، مثل شیری غرید: ژاک
و من که غمی سنگین بر تمام وجودم نشسته بود، بلند شدم تا به سان کلو برگردم.
با خودم گفتم دیگر به پاریس برنخواهم گشت.
و در دلم گفتم نفرین به جنگ، به قدرت طلبی که فرشته هایم را با من دشمن کرد.
خیال باطلی بود برنگشتن به پاریس.
شب سومین سال تولد مریم، در پاریس بودیم.
حالا دیگر میشل کارمند ساده وزارت خارجه آلمان نبود بلکه مدیرکل اداره ای شده بود که امور کشورهای فرانسه زبان را به عهده داشت.
تا آن زمان با وی اختلاف پیدا نکرده بودم، یعنی اگر هم اختلافی پیش می آمد او همیشه به نفع من کنار می آمد، به نفع من و مریم.
اما این بار اختلافی جدی آشکار شد، هرگز به او نگفته بودم که در آن یک هفته که برای آخرین بار در پاریس بودیم چه بر سرم آمد و حالا دشوار بود فاش کردن علت آن که نمی خواهم به شهری برویم که دوست داشتیم، به شهری که خانواده و دوستانم در آن بودند.
میشل با چشم های آبیش خیره شده بود به من، می خواست علت مخالفتم را بداند.
_زندگی کردن در شهری که مردمش ما را دوست ندارند مشکل است، ما سرباز نیستیم ما خانواده ای کوچکیم، چطور باید خودمان را در میان مردمی نگهداریم که دوستمان ندارند.
میشل با خنده و مهربانی می خواست بداند چطور از این راه دور تحت تاثیر روشنفکران کمونیست فرانسوی قرار گرفته ام و دارم از یاد می برم که فرانسویها خودشان این راه را انتخاب کردند چون درست بود.
طنز کلامش را بیشتر کرد و گفت این دوستان فرانسوی ترکی هستند که از مارشال پتن فاتح وردن وطن پرست ترند. و بعد آرام کنارم نشست و گفت حالا وضع فرق می کند با دو سال پیش، فرانسویها قدر اتحاد با آلمان را فهمیده اند.
نمی خواهند در اردوگاههای استالین عمرشان تباه شود و می دانند که وقتی این کار آخر هم تمام شد و روسیه از پا درآمد، دنیای بهتری خواهیم داشت، بدون صهیونیست ها و کمونیستها.
منطق او نبود که قانعم کرد، دلشوره ام هم چاره نشد اما عاشقش بودم و اگر میگفت تنها خواهد رفت نمی توانستم تنهایش بگذارم، پس چاره ای نداشتم جز آن که آرزو کنم که منطق او درست باشد و همه چیز همان طور که او می گفت پیش برود.
وقتی وارد پاریس شدیم، معلوم بود که دو ماه دیگر باید دومین فرزندم را به دنیا بیاورم.
پزشکان گفته بودند زیاد تکان نخورم و هیجان زده نشوم، به سفر نروم.
خانه بزرگی با درختان سر به فلک کشیده، صنوبر و سپیدار. پنج اتاق خواب و اتاقهای مخصوص پرستار و مستخدم
چند روز بعد از رسیدن ما، هنوز بارها و اثاثیه مان نرسیده بود که حادثه ای در پاریس رخ داد و در آن به جان دو مامور آلمانی سوءقصد شد، یکی از آنها به قتل رسید و آن دیگری نابینا شد.
در دلم گفتم چه فرقی است بین میشل و آن کس که کشته شد.
از کجا معلوم که فردا...
خیالم را فرو خوردم و از وحشت آن برخود لرزیدم.
موجودی که در شکم داشتم حالا تکان می خورد و گاهی لگد می زد، برای سلامت او هم شده نمی توانستم هیجان زده شوم. ولی مگر عملی بود.
هر روز خبری می رسید، حضور دو مامور مسلح آلمانی در مقابل خانه مان هم چیزی از اضطرابم کم نمی کرد.
فردای رسیدنمان ژانین و آندره به دیدنمان آمدند.
می توانستم بفهمم که از آمدن به خانه یک آلمانی، آنهم از اعضای عالیرتبه فرمانداری آلمان در پاریس آندره در عذاب است و تنها به خاطر من و مریم که عاشقانه دوستش می داشت، آمده است.
بنابراین وقتی گفت که باید به دنبال کاری برای ملکه برود و ما را تنها گذاشت و رفت تعجبی نکردم.
اما ژانین فرشته من آنقدر صبور و مهربان بود که با میشل هم مهربانی کند.
ملکه و خانواده اش از سان کلو به خانه ای در فونتن بلو اسباب کشی کرده بود.
اولین سوالم از ژانین وقتی آمد این بود ژاک کجاست.
پسر بزرگ ژانین آنقدر برایم عزیز بود که تندی دیدار قبلی را به حساب جوانیش بگذارم.
ژانین گفت:
ژاک به مارسی رفته، پیش عمه اش...
فردایش که ژانین آمده بود تا مرا به فونتن بلو ببرد، در آن مرسدس سیاه که نشسته بودیم دیدم غمگین است، نمی توانست پنهان کند، او را خوب می شناختم دروغگوی خوبی نبود ولی نمی خواست در حضور راننده آلمانی حرفی بزند.
در باغ فونتن بلو، همان طور که زیر بغلم را گرفته بود و آهسته میرفتیم گفت و فهمیدم که ژاک رفته است تا به نهضت مقاومت بپیوندد.
با ترس گفتم ولی او خیلی بچه است.
ملکه چقدر پیر شده بود و چاقتر از همیشه، اما همان قدر مقاوم و مهربان. معلوم شد در این فاصله هیجانی هم به این جمع دست داده، موقعی که یورش متفقین به ایران، رضاشاه را در آستانه سقوط قرار داده.
در آن زمان محمدحسن میرزا ولیعهد به فعالیت افتاده تا شاید با بازگشت سلطنت به قاجار بتواند جای خود را که رضاخان آن را غصب کرده و شانزده سال خود را شاه خوانده بود به دست آورد.
می گفتند انگلیسی ها در لندن با محمدحسن میرزا وارد گفتگو هم شده اند اما بعد نظرشان عوض شده است. محمدحسن میرزا در لندن بود و برخلاف همیشه که هرچند ماهی یکبار به دیدار ملکه می آمد، با اشغال فرانسه توسط نیروهای رایش آلمان دیگر امکان سفر به فرانسه نداشت.
ملکه می پرسید که آیا میشل میتواند کاری بکند.
در این دیدار ملکه خواست به عنوان عایدی املاک پولی به من بدهد که از او خواستم پیش خودش نگاه دارد، چون نیازی به آن نداشتم.
ما خرجی نداشتیم و درآمد میشل کافی بود، خانه را دولت به ما بخشیده بود و مخارجمان هم پرداخت می شد.
فردا شب در گفتگو بودیم که تلفن زدن، عادت داشتم که دیروقت او را بخواهند و آن قدر آلمانی می دانستم که حرفهایش را بشنوم، فهمیدم خبر خوبی نیست ، آمد نشست و گفت خانواده ات در دردسر افتاده اند.
برایم شرح داد که امیرهوشنگ خواهرزاده ملکه که در سان کلوست با نهضت مقاومتی ها رفت و آمد داشته و دستگیر شده.
امیرهوشنگ را از همان موقع که در سان کلو بودم می شناختم، در جریان دادگاه هم آمده بود و در آن روزها به خواست ملکه گاهی هم همراهم می شد.
ترسیده از میشل پرسیدم حالا با او چه میکنید.
با خونسردی پاسخ داد مگر آندره نمیگوید هرکس را گشتاپو بگیرد اعدام می کند، تکلیف معلوم است.
باورش نکردم.
تلفن که زنگ زد، میشل با خنده گفت پرنسس را می خواهند.
و رفت گوشی را برداشت حدس زده بود که از فونتن بلو می خواهند او کاری کند که امیرهوشنگ خلاص شود.
گوشی را به من داد.
ملکه پشت تلفن بود و خبر را می رساند و می پرسید جواب منیراعظم خواهرش را چه بدهد.
نگاهی به میشل کردم ، لبخندی به لب داشت و گفتم از او خواهش میکنم که فردا ترتیبی بدهد که منیراعظم از نگرانی به در آیند .
در آن شب حادثه ، وقتی زنگ در به صدا درآمد و نگهبان گفت که دو تا خانم برای دیدن من آمده اند.
منتظر کسی نبودم، به پرستار مریم که پیام نگهبانان را رساند گفتم.
جواب آمد که ژانین می خواهد با خانم حرف بزند، دستپاچه گفتم حتما، راهنمائیشان کنند و در رختخواب نیم خیز شدم، چه چیزی ژانین را آخرای شب به خانه ما کشانده، آنهم در پاریس اشغال شده که مدام از رهگذران کارت شناسائی می خواستند و سربازان آلمانی همه جا پراکنده بودند.
نمیدانستم با چه کسی آمده، از در اتاق که وارد شدند، رنگ به روی ژانین نبود.
زنی را که همراه داشت، روسری کلفت و بلندی را بر سر پیچیده بود، به طوری که صورتش خوب دیده نمی شد.
به فارسی شکسته بسته ای از من خواست پرستار را بیرون بفرستم.
هق هق کنان گفت که ژاک را می خواهند بگیرند.
ژاک را که در لباس زنانه قیافه مضحکی داشت بغل کردم، پسرک عزیز من.
مگر چکار کرده ای.
_ آنتی، آنها دوستان من را کشتند.
این جمله را به آرامی و بدون ترس گفت.
با کمی عصبانیت پرسیدم تو مگر چکار کرده ای.
روسریش را انداخت، دیدم لبانش كبود بود وقتی ماجرا را تعریف کرد و دانستم در دردسر افتاده، او را شناخته اند و ریخته اند به خانه شان.
حالا هم در تعقیب او هستند.
ژانین با اشک می پرسید می شود امشب را اینجا بمانیم.
فردا میبرمش نورماندی.
دلم تیر می کشید.
خدای من چرا به پاریس آمدم.
باید می دانستم که اینجا نخواهم توانست لحظه ای آرام باشم.
میشل از رابطه من و ژانین خبر داشت، حتی می دانست به بچه های او، به خصوص ژاک چقدر دلبسته ام، ولی آیا میتوانست کاری بکند.
ژانین میگفت به میشل چیزی نگو.
ولی مگر می شد، اینجا خانه او بود.
پرستار مریم که برگشت ژاک روسری را به دور سرش پیچیده بود.
قهوه جلو آنها گذاشت که من به صدایی که او بشنود گفتم ژانین تو و دخترت باید امشب را پیش ما بمانید.
و به زحمتی بلند شدم.
آنها را به اتاق خواب طبقه دوم فرستادم. با خودم گفتم شاید بهتر باشد خودم را به خواب بزنم که مجبور نباشم به میشل دروغ بگویم .
اما وقتی که صدای ماشین در حیاط آمد، آنچنان دردی داشتم که از شکم به پاهایم رسیده بود.
میشل وارد اتاق شد و داشت کفشهایش را میکند که فریادی زدم .
دستپاچه به طرفم دوید و به پرستار مریم گفت بیاید برای کمک.
پرید پشت تلفن و شنیدم که با بیمارستان حرف می زد.
و آمد تا برای پوشیدن لباس کمکم کند. اصرار داشتم در خانه بمانم و هی تکرار میکردم چیز مهمی نیست
و در آن لحظه فقط به فکر ژانین و ژاک بودم.
میشل آمد و کنارم نشست و پرستار را فرستاد که به مریم سری بزند و آهسته گفت میهمانهایت خوبند.
نگاهش که کردم لبخند اطمینان بخشی زد و در گوشم گفت یکی دو روزی همین جا بمانند.
و این بار حرفش را رو به ژانین گفت که در همان زمان داشت از پله ها پائین می آمد. فرشته من نتوانسته بود تحمل کند که درد بکشم و او در اتاق پنهان بماند.
میشل که حالا به احترام ژانین بلند شده بود گفت کمکش کنید آماده بشود برای رفتن کاری کنید دخترتان بیدار نشود.
در اتاقتان باشید تا من برگردم.
حالا سرم را بر دوش شوهری گذاشته بودم که مطمئن ترین آدم دنیا بود و چه خوب از آدم محافظت می کرد، برایش خطرناک بود، میدانستم.
ولی می دانستم که چقدر دوستم دارد. هوس آن داشتم که دستهای مطمئن او را ببوسم. چه عیبی داشت جلو ژانین.
اما درد امکان نمیداد خم شوم.
صدای ماشین که از بیرون آمد، میشل از من خواست که آماده رفتن شوم، دولا شده بود که کفشها را به پایم کند.
که دستی به در خورد.
به اشاره میشل، پرستار رفت و در را باز کرد. دو مرد داخل شدند، روپوشی بر تنشان نبود چرا.
من فقط شنیدم که گفت گشتاپو و...
دیگر چیزی نفهمیدم.
احساس کردم که از سیاهی پر شدم...
میشل..
صدای خودم را شنیدم، انگار از درون چاهی می آمد، خسته بود.
کجا هستم، میشل.
در آن همهمه صدای میشل را‌ شنیدم.
دستم را دراز کردم، دستی آن را گرفت. صدا کردم میشل.
جوابم داد جانم.
اشک از چشمان بسته ام بیرون زد.
حالا دستش موهایم را لمس می کرد.
_پرنسس من...
بعض در صدایش بود.
دستی به شکمم کشیدم، چیزی در آن نبود. کوشیدم تا حرفی بزنم، صدایم خفه ماند.
_میشل، پسرمان کجاست.
صدایی نمی آمد، دو سه نفر به آلمانی حرف می زدند.
یکی گفت داروی بیهوشی...
روز چهارم مه ۱۹۴۲ من و ژانین پسران مان را از دست دادیم.
و هر دو، سه روز بعد خبر آن را شنیدیم.
هر دو آنها را گشتاپو کشت.
یک سال بعد، در همان روز هردومان بر سر گور ژاک ایستاده بودیم.
مریم اصرار داشت که آنتی ژانین گریه نکند.
گورستان مادلن، چندصد متر آن طرف تر از خیابان پاسکیه، جائی که برای اولین بار ژانین را دیدم.
این را خودش به یادم آورد، وقتی داشتیم از گورستان بیرون می آمدیم.
جز جنگ، هیچ چیز دیگر نمی تواند حقارت آدم ها را و بزرگیشان را يكجا در خود پنهان کند و نشان دهد.
حادثه ای که در یک شب، چهارم مه بر سرمان آمد، بیش از آن که بودیم ما را به هم دوخت، من و میشل و دخترمان مریم را با آندره و ژانین که پی یر و کریستنا را در میان داشتند.
جای خالی پسرکم را که علی نامش داده بودم و ژاک که آن شب در لباس مادرش می لرزید در دستهای آن دو مامور گشتاپو وقتی که او را می بردند چنان در میانمان خالی مانده بود که جز با محبت نمیتوانستیم آن را پر کنیم.
برای همین بود که وقتی پاریس بمباران می شد، میشل من و مریم را با چمدان کوچکی که همراه داشتیم به در خانه آندره برد.
می خواست ما را در آن جا بگذارد و از شهری که به هم ریخته بود بگریزد.
شب قبل را من و مریم در فونتن بلو گذرانده بودیم، در خانه ملکه.
اما با ریختن جوانهای مسلح به خانه، دیگر آن جا هم برایمان امن نبود.
دو ماه پیش از آن وقتی پاریس بمباران شد، ملکه از میشل خواست که برایش اجازه بگیرد که با خانواده اش به سویس بروند، میشل برای این کار به برلین رفت ولی ریبن تروپ پیشنهاد میشل و درخواست ملکه را نپذیرفت در مقابل برای ملکه نوشت که هیچ یک از اعضای خانواده قاجار مشمول حکمی نیستند که آلمانها درباره ایرانیان و فرانسویها صادر کرده بودند .متخاصم به حساب نمی آیند و
هیچ تعرضی به آنها نمی شود.
ملکه میگفت مگر هواپیماها حكم ریبن تروپ را می خوانند و بمب می ریزند.
اما گذر حوادث تندتر از آن که هیتلر و ریبن تروپ می پنداشتند، اوضاع را تغییر داد، تابستان که شد متفقین در نورماندی پیاده شدند و آلمانها شروع به تخلیه پاریس کردند، از اوایل اوت که سربازان آلمانی از جلو خانه مان رفتند دیگر ماندن در خانه خیابان فوش ممکن نبود.
ما گیر افتاده بودیم و آلمانها در پاریس تسلیم شدند، من رضایت نمی دادم که میشل هم خود را تسلیم کند، در خیابانها دیده بودم که با آلمانها و فرانسویهائی که با آنها مراوده داشتند چه می کنند.
به خانه ملکه در فونتن بلو پناه بردیم.
اما آنها خود در امان نبودند.
دو پیشخدمت اهل چکسلواکی که در خانه فونتن بلو خدمت می کردند، وقتی در آن آشوب موفق نشدند از صاحب خانه های ثروتمند خود باجی بگیرند، به جوانان عضو هیات تصفیه خبر رساندند که اینها با آلمانها و گشتاپو رفت و آمد داشتند، چنین بود که آن شب آمدند.
مسلح بودند .
ما در طبقه بالا بودیم، من و میشل و مریم.
نفسم بند آمد وقتی آن جوان که سیگاری زیر لب داشت و کلاه بر سر فریاد زد که باید همه جا را بگردیم و همه را ببریم. ملکه روی کاناپه قدیمی میخکوب شده بود، و برای من که در روزهای سخت او را از هر کسی مقتدرتر و خونسردتر دیده بودم دیدنش در این حالت تاثرانگیز بود اما محمود میرزا نقش سرپرست خانواده را به عهده گرفت.
_ولی عزیزانم شما حق نداشتید وارد این خانه شوید.
اینجا متعلق به سفارت ایران، یعنی خاک کشور ماست و ما مصونیت داریم.

تیم تولید محتوا
برچسب ها : khanoom
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 3.17/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 3.2   از  5 (6 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

سومین حرف کلمه girgur چیست?