حرمسرای قذافی1 - اینفو
طالع بینی

حرمسرای قذافی1

آن روز در طرابلس آفتاب درخشانی میتابید طرابلس شهری در ساحل دریای مدیترانه هفت هشت روز پیش معمر قذافی کشته شده بود؛ شورای ملی انتقالی ، رسما آزادی کشور را اعلام کرده بود؛ و میدان «سبز» که حالا به میدان شهدا» تغییر نام داده بود شب قبل جمع سرخوش دیگری از ساکنان طرابلس را به خود دیده بود که دور هم جمع شده بودند،
سرودهای انقلابی میخواندند و با کلاشنیکفهایشان به آسمان بالای سرشان شلیک میکردند.
هر محله شهر شتری را آورده و آن را در برابر مسجد محل قربانی کرده و گوشتش را بین آوارگان شهرهای دیگر و جنگ زدگان تقسیم کرده بود
آنها میگفتند ما با هم متحد و همبسته ایم و از هر زمان دیگری که در زندگیمان شادتر هستیم.
آنها خسته هم بودند؛ کاملا از پا افتاده ناتوان از بازگشت به سر کار و از سرگیری امور روزمره...
لیبی بدون قذافی تصور ناپذیر بود.
انواع وسایل نقلیه در سطح شهر در حرکت بود شورشیان را میدیدی که روی کاپوتها و سقفهای ماشینها نشسته اند یا از در و پنجره های آنها آویزان هر کدام سلاحی در دست داشتند و آن را به علامت پیروزی به رهگذران نشان میدادند رانندگان با یک دست سلاحشان را از پنجره درآورده و تکان میدادند و با دست دیگر بوق میزدند انگار دارند عروس را به جشن عروسی میبرند.
مردم همدیگر را در آغوش میکشیدند و با انگشتانشان علامت پیروزی رسم میکردند و به هم نشان می دادند دور سرشان نواری پارچه ای به رنگ قرمز و سیاه و سبز بسته بودند
ثریا کناری ایستاده بود و به آنها نگاه میکرد و احساس افسردگی می کرد.
آیا این فضای پر سر و صدای شعف آلود که حاکم شده بود عاملی بود تا خمودگی ثریا حالتی تلخ تر پیدا کند؟
آیا تجلیل از شهدا و قهرمانان انقلاب عاملی بود تا او به یاد جایگاه غم انگیزش به عنوان یک قربانی شرمسار به درد نخور که باید رازش را پنهان نگه دارد بیفتد؟
آیا انقلاب و ادارش کرده بود مصیبتهایی را که تا حالا در طول زندگی اش تحمل کرده بود ارزیابی کند؟
او هیچ پاسخی برای این پرسشها نداشت و قادر به ارائه هیچ توضیحی نبود تنها چیزی که احساس میکرد بی عدالتی بود؛ حس سوزان بی عدالتی محض نمیتوانست رنج درونی اش را بیان کند و طغیان درونش را داد بزند...
سکوت کار درستی نبود.
ثریا عصبی بود شالش را دور صورتش بسته بود و هرازگاه گوشه ای از شالش را می گزید اشک از گونه هایش پایین آمد اما به سرعت اشکهایش را پاک کرد
او گفت: معمر قذافی زندگی ام را نابود کرد
ثریا باید حرف میزد
وزن خاطراتش بیشتر از آن بود که بتوان خموشانه تحملشان کرد او گفت
زخمهایی دارم زخمهایی که باعث کابوسهای شبانه اش بودند
هر حرفی هم بزنم باز هیچ کس باور نخواهد کرد من از چه جهنمی آمده ام و چه بر سرم رفته است
موقعی که جنازه قذافی را دیدم که به معرض نمایش عمومی گذاشته شده بود برای لحظه کوتاهی احساس لذت کردم اما بعد حس وحشتناکی به سراغم آمد دوست داشتم زنده بود
دوست داشتم دستگیر میشد و در برابر یک دادگاه بین المللی قرار میگرفت و به خاطر جنایتهایی که کرده بود محاکمه میشد.
دوست داشتم پاسخگوی اعمال رذیلانه و جنایتکارانه اش میبود
چرا؟ برای این که ثریا قربانی بود یکی از آن قربانیانی که جامعه لیبی نمیخواهد چیزی در باره شان بشنود
یکی از آن قربانیایی که اگر داستانهای فلاکتشان برملا شود موجب شرمساری خانواده هایشان و کل ملت خواهد شد یکی از آن قربانیایی که صرف وجودشان به قدری برای جامعه مزاحم و ناراحت کننده است که آسان ترین راه مجرم دانستن آنهاست.
جرم آنها این است که قربانی ظلم و زور یک دیو مخوف شده بودند اما ثریا با همه توانی که یک دختر بیست و دو ساله میتوانست داشته باشد به شدت این را نفی میکند او نه تنها خودش را مجرم نمیداند بلکه رؤیای روزی را در سر
می پروراند که مجرمان واقعی در پیشگاه عدالت محکوم شوند
او تصمیم گرفته بود داستان زندگی اش را بگوید داستان دختری پانزده ساله که یکی از روزها معمر قذافی برای بازدید به مدرسه اش آمد از او خوشش آمد روز بعد ربودش و سرانجام وی را همچون انبوهی از دختران دیگر به برده جنسی خودش تبدیل کرد ثریا سالها در اقامتگاه رهبر لیبی زندانی بود
قذافی که از حیث جنسی منحرف و بیمار بود هر بلایی دلش خواست بر سر این دختر آورد قذافی با خشونت تمام با ثریای نوجوان رفتار کرد هر بار کتکش میزد به او تعرض و وی را بازیچه انحرافهای جنسی خودش میکرد...
قذافی پاکی و بکارت ثریا را ربوده و جوانی اش را بر باد داده بود و در نتیجه همه امیدهایش را برای هر نوع زندگی آبرومندانه را نابود کرده بود.
ثریا از این واقعیت تلخ آگاه بود و مغموم... خانواده ثریا پس از مدتی غصه خوردن و گریستن بر سرنوشت تلخ دخترشان سرانجام به این نتیجه رسیدند که او چیزی بیشتر از یک لکاته نیست و باید از خانه برود از نظر آنها او پاک از دست رفته بود.
ثریا نمی دانست کجا باید برود و چه سرنوشتی در انتظارش است
ماجرای ثریا به چاپ رسید
افشای هویت واقعی ثریا کار بسیار خطرناکی بود؛ آنها تا همین جای کار به اندازه کافی آزارش داده بودند
اما ماجراهای ثریا مورد توجه جهانیان قرار گرفت و مقاله لوموند به بسیاری از زبانها ترجمه و منتشر شد
این برای اولین بار بود که یکی از زنان جوان ساکن در آن مکان مرموز باب العزیزیه، به سخن درآمده و ماجراهای زندگی اش انتشار جهانی پیدا کرده بود
وب سایتهای طرفدار قذافی با جوش و خروش بسیار سخنان ثریا را تکذیب کردند
آنها از این عصبانی بودند که چرا سیمای قهرمان شان که کارهای بسیار زیادی برای آزادی زنان لیبی کرده بود باید این گونه مخدوش شود
داستانهای بسیاری به گوش رسید که ثابت میکرد ثریاهای زیادی وجود دارد
صدها زن جوان برای یک ساعت یک شب، یک هفته یا سالها ربوده شده و سپس با توسل به ارعاب ، تهدید یا تطمیع مجبور شده بودند به فانتزیهای جنسی خشونت بار قذافی تن دهند قذافی شبکه ایی در اختیار داشت که چنین خدماتی را برایش مهیا میکردند
اعضای این شبکه ها طیف وسیعی از افراد را شامل میشد اعضای سفارتخانه های لیبی در کشورهای خارجی فرماندهان نظامی محافظان قذافی، مقامات دولتی و کارکنان اداره تشریفات...
پدران و شوهران لیبیایی دختران و همسرانشان را در خانه زندانی میکردند تا چشم قذافی به آنها نیفتد و از آتش شهوتش مصون بمانند

قذافی فرزند یک خانواده بسیار فقیر از اعراب بدوی بادیه نشین یا صحراگرد بود
این عرب بادیه نشین ، جباری بود که با توسل به تعرضهای جنسی مستمر حکومت میکرد
دختران جوانی که از سوی قذافی ربوده شده و مورد تعرض قرار گرفته
فقط باید ناپدید میشدند یا به کشورهای دیگر مهاجرت میکردند
آن هم بی سروصدا پوشیده در حجاب و رازها و قصه های پررنجشان را هم برای همیشه در سینه هایشان دفن میکردند و اصلا چه بهتر که همگیشان می مردند
و برخی از مردان خانواده هایشان واقعاً آمادگی اش را داشتند که آنها را بکشند.
من ثریا دختر بزرگ خانواده بودم که با تولدم
باعث شادی بسیار زیاد پدرم شدم
او خیلی دلش فرزند دختر میخواست
دلش یک ثریا میخواست
پدرم حتا قبل از این که ازدواج کند تصمیم گرفته بود اگر روزی خداوند فرزند دختری به او اعطا کرد نامش را ثریا بگذارد.
پدرم بارها برایم تعریف کرده بود موقعی که برای اولین بار چشمش به من افتاد چه احساسی داشت تو خیلی خوشگل بودی!
پدرم به قدری از تولدم هیجان زده شده بود که هفت روز پس از به دنیا آمدنم جشنی برپا کرد
او هر چیزی را برای دخترش میخواست اصرار داشت دخترش از همه فرصت ها و حقوقی که پسرانش در زندگی دارند برخوردار باشد.
او حتا امروز هم میگوید که رؤیای همیشگی اش این بود من روزی پزشک شوم
برای همین بود که اسمم را در رشته علوم تجربی دبیرستان نوشت اگر زندگی ام مسیر طبیعی
خودش را طی میکرد شاید واقعاً میتوانستم پزشکی بخوانم
در لیبی هیچ زنی را نمیتوانید پیدا کنید که به چنین چیزی معتقد باشد
مادر خودم با وجودی که زن بسیار امروزی ای بود، نهایتاً مجبور شد اغلب رؤیاهای دوران نوجوانی و جوانی اش را رها کند
رؤیاهای مادرم بی حد و حصر بود و حالا همه آنها بر باد رفته است
مادرم در مراکش متولد شد
والدین مادرم تونسی بودند
مادرم در جوانی برای یاد گرفتن حرفه آرایشگری به پاریس رفت و به همین خاطر آزادیهای زیادی داشت زندگی در پاریس در حکم رؤیای بزرگی بود که واقعاً تحقق پیدا کرده بود
در همین شهر زیبای پاریس بود که مادرم در جریان یک ضیافت بزرگ افطاری ماه رمضان با پدرم آشنا شد.
پدرم در وزارت امور خارجه لیبی کار میکرد و مأمور خدمت در سفارتخانه لیبی در پاریس شده بود.
او هم عاشق پاریس بود فضای زندگی در پاریس در قیاس با محیط سرکوب شده لیبی بینهایت راحت و لذت بخش بود.
پدرم به محض ملاقات با مادرم سریع تصمیمش را گرفت از او خواستگاری کرد و به همراه مادرم به لیبی برگشت.
این شوک بزرگی بود که به مادرم وارد شد.
مادرم هرگز تصورش را هم نمیکرد که بقیه زندگی را باید در یک کشور قرون وسطایی سر کند.
او زن جوان بسیار شیک و آراسته ای بود با موهای همیشه سلمانی رفته و صورت همیشه آرایش کرده، اما حالا مجبور بود خودش را در حجاب سفیدرنگ سنتی بپوشاند و تنها در موارد بسیار ضروری از خانه بیرون برود مثل پلنگی در قفس بود.
احساس میکرد فریب خورده و به دام افتاده است.
این اصلا شبیه آن زندگی ای نبود که پدرم قولش را داده بود.
پدرم به او گفته بود که آنها در طول سال مدتی را در لیبی و مدتی را در فرانسه خواهند گذراند. پدرم گفته بود که مادرم میتواند هم در لیبی هم در فرانسه به شغل مورد علاقه اش آرایشگری بپردازد.
اما مادرم چند روز پس از ازدواج خودش را وسط سرزمین اعراب بدوی بادیه نشین دید. حسابی افسرده شد.
بنابراین پدرم خانواده را به بنغازی دومین شهر بزرگ لیبی منتقل کرد.
او حداقل به این دلخوش بود که توانسته شرایط زندگی در یک شهر نسبتا بزرگ را برای مادرم فراهم کند و به او این امکان را بدهد که آرایشگری را در این شهر راه بیندازد.
پدرم گمان میکرد همینها کفایت میکند که مشکل افسردگی مادرم حل شود.
مادرم در خواب و بیداری غصه پاریس زیبایش را میخورد
او برای ما بچه ها از پیاده روی هایش در خیابان شانزه لیزه پاریس میگفت و از قهوه هایی که در کافه های این شهر می خورد.
او برایمان از آزادیهای زنان فرانسوی گفته بود.
پاریس پاریس پاریس...
مادر آن قدر از این حرفها میزد که ما بچه ها خسته و ملول میشدیم.
اما این باعث شد تا پدرم احساس گناه کند.
او به فکر افتاده بود کسب و کاری در پاریس به راه اندازد.
میخواست رستورانی در پاریس تأسیس کند و اداره آن را به مادرم بسپارد.
اما متأسفانه پدرم به زودی درگیریهایی با شریک مالی اش پیدا کرد و در نتیجه پروژه تأسیس رستوران منتفی شد.
قدیمی ترین خاطرات مدرسه ایام از شهر بنغازی است.
اسم مدرسه ام ، شیربچه های انقلاب بود و من چهار دوست دختر داشتم؛ ما همیشه با هم بودیم و با صدای بلند میخندیدیم
پدرم درآمد چندانی نداشت و اگر کار و درآمد مادرم نبود نمیتوانست از عهده مخارج خانواده بربیاید
در واقع این مادرم بود که هزینه های اصلی خانواده را میپرداخت
مادرم شبانه روز کار میکرد و امیدش این بود که روزی بتواند ما را از لیبی بیرون ببرد.
از همان روزهای آغاز تحصیل در مدرسه میدانستم که مادرم با مادرهای دیگر فرق دارد مادران همکلاسی هایم بعضی وقتها با لحن تحقیرآمیزی مرا دخترِ زنِ تونسی مینامیدند
این حرف باعث رنجش خاطرم میشد این طور معروف بود که زنان تونسی خیلی آزاد و امروزی هستند و چنین خصوصیاتی در بنغازی مطلوب به شمار نمی رفت.
خیلی احمقانه است اما تونسی بودن مادرم باعث عصبانیتم میشد.
از دست پدرم عصبانی بودم که چرا از کشور خودش همسر انتخاب نکرده است...
همان سالی که دوازده ساله شدم پدرم اعلام کرد که ما حالا باید به شهر ، سرت که مابین بنغازی و طرابلس ، واقع شده نقل مکان کنیم.
او میخواست به زادگاهش به پدرش ، مردی فوق العاده سنتی با چهار زن و همین طور به برادران و اقوامش نزدیکتر باشد.
در لیبی اوضاع این طوری است دیگر هر عضو خانواده میکوشد به زادگاهش نزدیک باشد و این طوری از حمایت محکم و بی قید و شرط خویشاوندانش بهره مند میشود.
ما به شهری نقل مکان کرده بودیم که زادگاه قذافی بود.
من تا حالا هیچ اشاره ای به اسم قذافی نکرده بودم برای این که در خانه ما نه کسی به او علاقه داشت نه زیاد درباره وی بحث میشد.
مادرم از قذافی بدش میآمد به محض این که سرو کله قذافی در تلویزیون پیدا میشد مادرم کانال تلویزیون را عوض میکرد او قذافی را «آدم ژولیده مو» مینامید و همیشه میپرسید آیا این آدم واقعاً ریخت و قیافه یک رئیس جمهور را دارد؟
به گمانم پدرم از حرف زدن درباره قذافی میترسید بنابراین همیشه سکوت میکرد.
اما برعکس خانه ، قذافی در مدرسه خیلی ستایش میشد تصویرش را میتوانستید هر جایی ببینید.
هر روز صبح سرود ملی لیبی را در برابر تصویر عظیم قذافی که بر پرچم ، الصاق شده بود میخواندیم.
بچه ها یک صدا فریاد میزدیم تو رهبر و راهنمای ما هستی ما پیرو و رهروی تو هستیم!
معلم هایمان هم طوری اسم قذافی را به زبان می آوردند که انگار نیمه خداست!
نه انگار که خود خداست!
او سرچشمه همه فضایل و خوبیها بود؛ از ما بچه ها مراقبت میکرد و مواظبمان بود؛ قدر قدرت بود همگی او را «بابا معمر» مینامیدیم به نظرمان عظیم و غول آسا می آمد.
گرچه ما به سرت نقل مکان کرده بودیم تا به قوم و خویشهایمان نزدیکتر باشیم ، اما اوضاع این جوری پیش نرفت.
مردمِ سرت ، به خاطر پیوندهای خونی و قبیله ای با قذافی ، طوری رفتار میکردند که انگار مالک جهان هستند.
بگذارید این جوری بگویم که آنها هر موقعی که با آدمهایی از شهرهای دیگر روبرو میشدند فوراً قیافه آدمهای درباری را به خود میگرفتند.
چه قیافه زشتی داری اهل بنغازی هستی؟
چه قیافه مضحکی داری تونسی هستی!
چه شرم آور!
مادرم از نظر سرتیها مایه شرم و رسوایی بود!
موقعی که او آرایشگاهی زیبا افتتاح کرد ، نفرتِ سرتیها از او بیشتر شد هر چند که زنان آراسته شهر مرتب به آرایشگاهش می آمدند.
مادرم واقعا آدم با استعدادی بود همه اذعان داشتند در سرتاسر شهر سرت هیچ کس را نمیتوان پیدا کرد که به اندازه مادرم در هنر آرایش مو و صورت ماهر باشد.
شک ندارم خیلیها به او حسادت میکردند اما این را هم باید بگویم که سرت به خاطر سنت گرایی ساکنانش ، شهر سرکوب شده ای بود و آن حسادتها را میشد درک کرد
اگر زنی بدون حجاب در خیابان ظاهر میشد هدف انواع توهینها قرار میگرفت.
حتی زن با حجابی هم که تنهایی به خیابان آمده بود مظنون به شمار می رفت.
زن «سالم» اصلا نباید از خانه اش بیرون بیاید اصلا این زن برای چه کاری از خانه اش بیرون آمده؟ حتما دنبال برقراری رابطه است؟ یا شاید هم با کسی قرار ملاقات دارد...
مردم جاسوسی همدیگر را میکردند و خانواده ها به سختی مراقب دخترهایشان بودند.
در مدرسه مشکلاتم مضاعف بود من فقط دختر آن زن تونسی نبودم ، بلکه دختر آرایشگر هم بودم...
مدیر مدرسه دستور داده بود هیچ کس نباید کنارم بنشیند و این طوری شد که من هیچ وقت نتوانستم دوستی برای خودم پیدا کنم.
هیچ دختری حاضر نشد با من دوست شود بنابراین زندگی ام اساساً بر محور آرایشگاه مادرم میچرخید.
آرایشگاه تبدیل شد به قلمروی من...
به محض تعطیل شدن از مدرسه به مادرم کمک میکردم که حس خیلی دلپذیری به من میداد.
مادرم بی وقفه کار میکرد و با وجودی که چهار کارگر داشت خودش به تک تک مشتریها رسیدگی می کرد.
در شهر سرت گرچه زنان عموماً حجاب داشتند، اما خیلی به سرووضع خودشان میرسیدند
آرایشگاه مادرم به زودی به محلی برای دیدار زنان آراسته شهر با یکدیگر تبدیل شد.
هر زمان جلسات بین المللی مهمی در سرت برگزار میشد زنان شرکت کننده در این جلسات به آرایشگاه ما می آمدند تا خودشان را زیبا کنند. همسران برخی رؤسای جمهوری آفریقایی و اروپایی و مقامات عالیرتبه آمریکایی از جمله کسانی بودند که به آرایشگاه ما می آمدند.
یک روز یکی از محافظان قذافی، مردی به اسم جَدی آمد و مادرم را نزد همسر قذافی برد تا صورتش را آرایش کند.
او ساعتهای متمادی را صرف رسیدگی به صفیه قذافی کرده بود اما پولی که به او داده بودند بسیار کمتر از دستمزد معمولش بود.
مادرم خیلی عصبانی بود
به همین خاطر بعداً که جَدی دوباره آمد تا مادرم را نزد صفیه ببرد، مادرم خیلی ساده بهانه آورد که سرش شلوغ است.
جَدی چندبار دیگر هم آمد و هر بار مادرم خودش را پنهان کرد و من به دروغ گفتم که برای کاری بیرون رفته است!
مادرم واقعاً برای خودش شخصیتی داشت.
او هیچ وقت کوتاه نمی آمد.
یک بار ختری به آرایشگاه ما آمد و از ما خواست در روز عروسی اش او را آرایش بکنیم
به روال معمول برای رزرو آرایشگاه ودیعه اندکی از او دریافت کردیم اما درست در روز موعد قرارش را لغو کرد
مادرم حاضر نشد ودیعه را پس بدهد و همین باعث خشم دیوانه وار دختر شد.
او شروع کرد به جیغ کشیدن و تخریب وسایل آرایشگاه...
کمی بعد طایفه قذافی از راه رسیدند و با تمام توان آرایشگاه را درب و داغان کردند
یکی از برادرانم به کمک ما آمد اما او را حسابی کتک زدند.
نهایتاً پلیس دخالت کرد و برادرم را زندانی کردند.
قذافیها هر کاری از دستشان برمیآمد کردند تا برادرم در زندان بماند.
برادرم بعد از تحمل شش ماه زندان با سر تراشیده و بدن پر از زخم و کبودی به خانه برگشت.
او را در زندان شکنجه کرده بودند.
قذافیها همه امور شهر از جمله شهرداری اداره اصناف، پلیس و غیره را تحت نظارتشان داشتند.
آنها با کارشکنی توانستند یک ماه آرایشگاه ما را بسته نگه دارند.
ناصر، بزرگترین برادرم همیشه به من امر و نهی میکرد و من کمی از او میترسیدم.
اما عزیز که یک سال از من بزرگتر بود همچون یک رفیق واقعی بود.
او زیاد دلباخته دخترها میشد و من نقش واسطه را بین او و برخی طرف مقابل بازی میکردم.
خودم حتا در باره عشق فکر هم نمیکردم.
مطلقاً هیچ چیز این صفحه زندگی ام سفید سفید بود.
شاید دلیلش مادرم بود.
او زن بسیار سختگیری بود و به همین خاطر خودم را سانسور میکردم.
اصلا نمیدانستم عشق یعنی چه...
به گمانم تا پایان زندگی ام افسوس خواهم خورد که چرا نتوانستم طعم یک رابطه عاطفی انسانی را در دوران نوجوانی ام بچشم .
فقط میدانستم روزی خواهد آمد که باید خودم را فقط برای شوهرم زیبا بکنم.
صبح اول آوریل ۲۰۰۴ که تازه پانزده سالم شده بود مدیر دبیرستان همه بچه ها را در محوطه جمع کرد و گفت:
«قائد اعظم افتخار بزرگی به ما داده اند و قرار است فردا از مدرسه ما بازدید کنند این مایه شادی و شعف بسیار برای همه ماست. بنابراین از شما توقع دارم از هر حیث منظم و مرتب باشید نمیتوانید تصورش را بکنید ما بچه ها دستخوش چه هیجانی شدیم.
دیدن قذافی از فاصله نزدیک...
از وقتی که خودم را شناختم چهره قذافی همیشه در نظرم بود.
عکسهایش همه جا بود؛ روی دیوارهای شهر در ساختمانهای اداری ، در مغازه ها ، در کارخانه ها ، روی تی شرتها ، گردن آویزها ، دفترهای مشق و کتابهای درسی ما...
من به رغم اشارات تلخ و گزنده مادرم برای قذافی احترام قائل بودم.
نمیتوانستم تصور کنم او چطوری زندگی میکند.
گمان میکردم فراتر از نوع بشر است.
روز بعد ، شتابان به مدرسه رفتم و در آنجا منتظر ماندم تا به ما بگویند در آن روز چه کار باید بکنیم.
یکی از معلمها داخل شد و به من گفت مرا برای تقدیم دسته گل و هدایا انتخاب کرده اند.
من! همان دختر آرایشگاهی که همیشه او را دور از دیگر دانش آموزان نگه میداشتند!
چشمهایم از فرط تعجب گشاد شد.
بعد از جایم بلند شدم شاد و بشاش و آگاه از این که همه دخترهای کلاس دارند به من نگاه می کنند.
دستور دادند خیلی سریع یونیفورم هایمان را درآوریم و لباس سنتی لیبی را بپوشیم.
پیرهن ،قرمز شلوار ،قرمز روسری و کلاه کوچکی که با دقت روی سرمان گذاشتند.
قلبم با سرعت صدها کیلومتر در ثانیه میزد
من دسته گلم را محکم چنگ زده بودم و مثل برگی در باد میلرزیدم.
و ناگهان او آمد.
دوربینها شروع کردند به فلش زدن ...
دورتادورش را جماعتی از محافظان مؤنث فرا گرفته بود.
یونیفورم سفید پوشیده بود و روی سینه انبوهی از مدالها به چشم میخورد.
دسته گلم را به طرفش دراز کردم و بعد دست دیگرش را تعظیم کنان بوسیدم.
او دستش را روی شانه ام فشرد و بعد روی سرم دست کشید و این همان لحظه ای بود که زندگی ام به پایان رسید.
بعدها فهمیدم این علامتی بود به محافظانش این همانی است که من میخواهم!
اما در آن لحظه احساس میکردم روی ابرها هستم.
به محض پایان دیدار قذافی ، به سرعت خودم را به آرایشگاه رساندم تا ماجرا را برای مادرم تعریف کنم.
بابا معمر به من لبخند زد.
مامان قسم میخورم که دارم راستش را میگویم او روی سرم دست کشید و موهایم را نوازش کرد.
راستش را بخواهید هیچ لبخندی در کار نبود؛ او در واقع نیشخند تلخی به من زده بود
اما من میخواستم تصویری باشکوه از آن صحنه عرضه کنم...
صبح روز بعد که به مدرسه برگشتم متوجه تغییر اساسی در طرز برخورد معلمهایم با خودم شدم آنها معمولا بی ادب و خشن بودند و حتا به من فحش میدادند اما حالا تقریباً مهربان یا حداقل ملاحظه کار بودند
موقعی که یکی از آنها مرا «ثریا کوچولوی خودم» نامید نزدیک بود شاخ در بیاورم
فهمیدم اتفاقی غیر عادی رخ داده است.
بعد از تعطیلی مدرسه ، در آرایشگاه بودم تا به مادرم کمک کنم.
کمی مانده به بعد از ظهر ، زنان تحت امر قذافی در آرایشگاه را باز کردند و داخل شدند.
اول فائزه داخل شد.
بعد سلما و آخر از همه مبروكه...
سلما لباس محافظان قذافی را پوشیده و یک تپانچه هم به کمرش بسته بود.
فائزه و مبروکه لباسهای سنتی پوشیده بودند.
آنها نگاهی به اطراف کردندپرسیدند:
«مادر ثریا کجاست؟»
و بعد مستقیم به طرف مادرم رفتند.
«دیروز صبح که قائد اعظم از مدرسه ثریا بازدید کردند ، ثریا توجه قائد اعظم را به خودش جلب کرد، او در لباس سنتی خیلی عالی بود و نحوه رفتارش هم فوق العاده زیبا بود کمیته مایل است ثریا در ضیافتی که قرار است به زودی برگزار شود دسته گلی را به بابا معمر تقدیم کند بنابراین باید همراه ما بیاید»
مادرم گفت:
زمان نامناسبی است همان طور که خودتان میبینید من به کمک دخترم در اینجا نیاز دارم!
بیشتر از یک ساعت طول نخواهد کشید!
«واقعاً فقط قضیه اهدای یک دسته گل است؟»
«شاید هم لازم باشد ثریا برخی از زنهایی را که در التزام رکاب قائد اعظم هستند آرایش بکند» _پس در این صورت من خودم باید آنجا بروم.
نه نه ثریا باید دسته گل را تقدیم رهبر بکند!
مادرم خیلی خسته و بی رمق بود و خیلی روی مخالفتش پافشاری نکرد.
از همه اینها گذشته اگر رهبر اراده کرده بود که من دسته گل را به ایشان اهدا کنم پس دیگر هیچ کسی نمیتوانست نه بگوید.
عاقبت مادرم رضایت داد
انتخاب دیگری نداشت
و من دنبال آن سه زن راه افتادم یک ماشین شاسی بلند شیک منتظرمان بود.
آن موقع خبر نداشتم دارم با دوران کودکی ام خداحافظی می کنم!
برای مدتی در جاده راندیم.
اصلا نمیدانستم چه ساعتی است فقط این طور به نظرم رسید که زمان بی انتهاست.
ما سرت را ترک کرده بودیم
به جایی رسیدیم که شبیه اردوگاه بود
چادر بزرگ ، انواع ماشینهای آفرود و یک کاروان فوق العاده لوکس در آنجا به چشم میخورد.
مبروکه به طرف (کاروان) راه افتاد و به من اشاره کرد که دنبالش بروم.
در همین زمان ماشین دیگری را دیدم که در حال مراجعت از اردوگاه بود و در این ماشین یکی دیگر از دخترهای مدرسه مان را دیدم که مثل من برای خوشامدگویی دیروز به قائد اعظم انتخاب شده بود.
این قضیه کمی به من قوت قلب داد...
به محض این که پایم را به داخل کاروان گذاشتم ، وحشتی همه وجودم را فراگرفت.
انگار کل وجودم داشت علیه این موقعیت
می جنگید.
به صورت غریزی میدانستم چیز بسیار بدی در انتظارم است.
معمر قذافی داخل تریلی مسافرتی (کاروان) بود روی صندلی قرمز مخصوص ماساژ نشسته بود .
باشکوه به نظر میرسید
قدمی به جلو برداشتم تا دستش را ببوسم او که سرش را به طرف دیگری برگردانده بود، دستش را با اکراه دراز کرد و من آن را بوسیدم.
با صدای عصبی از مبروکه پرسید:
«فائزه و سلما کجا هستند؟»
مبروکه جواب داد:
دارند میآیند.
مات و مبهوت همانجا ایستاده بودم حتا نیم نگاهی هم به من نکرد.
انگار اصلا وجود نداشتم
چند دقیقه گذشت؛ نمیدانستم چه کار باید بکنم او عاقبت بلند شد و پرسید: «خانواده ات اهل کجایند؟»
_اهل زليتن
حالت چهره اش مثل سابق بی تفاوت باقی ماند دستور داد آماده اش کنید و از اتاق بیرون رفت مبروکه به من اشاره کرد که روی نیمکتی در گوشه اتاق بنشینم؛ اتاقی که سعی کرده بودند آن را شبیه اتاق پذیرایی در بیاورند دو زن دیگر داخل شدند.
خیلی راحت به نظر میرسیدند انگار که در خانه شان هستند فائزه لبخندی به من زد پیشم آمد و با حالتی خودمانی چانه ام را محکم گرفت و گفت:
نگران نباش ثریا کوچولو!
بعد خندید و به سرعت از اتاق بیرون رفت. مبروکه مشغول مکالمه تلفنی بود و داشت ترتیب آمدن کس دیگری را میداد شاید دختر دیگری مثل من چون شنیدم که میگفت دختره را بیاوریدش اینجا.
گوشی را گذاشت و رو به من کرد و گفت: «بجنب ما میخواهیم اندازه هایت را بگیریم تا برایت لباس تهیه کنیم اندازه دور سینه ات چند است؟»
خیلی تعجب کردم گفتم:
_من... من نمیدانم همیشه مادرم لباسهایم را میخرد.
اخمهایش در هم رفت به زن دیگری به اسم فتحیه زنگ زد.
کمی بعد فتحیه آمد آدم عجیبی بود که صدایش و شانه هایش عین مردها بود اما سینه های بزرگی داشت.
او اندازه هایم را گرفت و بعد دستی به سرم کشید و چشمکی به من زد فتحیه گفت:
«خب پس تو هم تازه واردی و از کجا آمدی؟ او که بدنش را به من چسبانده بود متر اندازه گیری را دور کمر و سینه ام بست و اندازه ها را نوشت و کاروان را ترک کرد.
من تک و تنها ماندم جرئت نداشتم کسی را صدا کنم و از جایم جنب بخورم شب شد و من همان جا کز کرده بودم.
حالا مادرم چه فکری میکرد؟
آیا آنها به مادرم خبر داده بودند من کجا هستم و با تأخیر به خانه برخواهم گشت؟
و اصلا چطوری میتوانستم به خانه برگردم؟
بعد از چند ساعت انتظار مبروکه آمد.
بدون این که یک کلمه حرف بزند زیر بازویم را گرفت و مرا به یک آزمایشگاه کوچک برد در آنجا پرستاری با موهای طلایی خونم را گرفت بعد فتحیه وسایل نظافت را دستم داد و مرا داخل حمام انداخت و گفت:
باید خودت را کاملا تمیز کنی خیلی متعجب شدم احساس خجالت میکردم اما از آنجایی که باید یک جورهایی خودم را قانع میکردم به خودم گفتم لابد هر فردی که قرار است نزدیک قائد اعظم شود میبایست کاملا پاکیزه و تمیز باشد و این جزو ضروریات است.
از حمام بیرون آمدم و آنها پیراهن بلندی به من پوشاندند و به اتاق پذیرایی در کاروان قذافی برگرداندند.
مبروکه و سلما که همچنان تپانچه ای بر کمرش داشت کنارم نشستند
_ما می خواهیم لباسهای خوب به تنت بپوشانیم آرایشت کنیم و بعد تو میتوانی بابا معمر را ببینی
همه این کارها فقط برای خوشامدگویی به بابا معمر است؟ و من چه موقع میتوانم پیش مادرم برگردم؟»
_اول باید به ارباب خودت خوشامد بگویی.
آنها چند تکه لباس به من دادند که بپوشم لباسهای آن چنانی که تا آن زمان هرگز مشابهش را هم ندیده بودم.
موهایم که حالا کاملا باز شده بود تا روی کمرم میآمد فتحیه آرایشم کرد و مقداری عطر به من زد و بعد کمی برق لب روی لبهایم مالید؛ کاری
که مادرم هرگز اجازه انجامش را به من نداده بود مبرو که آمد و با دقت موشکافانه نتیجه کار را بررسی کرد و بعد بازویم را گرفت و به انتهای راهرو برد او جلوی در اتاقی متوقف شد در را باز کرد و به داخل هلم داد.
قذافی روی تختش بود و لباسی به تن نداشت وحشت کردم چشمانم را بستم چنان یکه خوردم که ناخودآگاه چند قدم به عقب برداشتم.
فکر میکردم لابد اشتباه وحشتناکی شده من الان نباید اینجا باشم ای وای خدای...
من سرم را برگرداندم و مبروکه را دیدم که پشت در ایستاده حالت چهره اش سنگدلانه بود زیر لبی به مبروکه گفتم ایشان لباسی به تن ندارند به شدت ترسیده بودم و فکر میکردم مبروکه از این موضوع خبر ندارد.
مبروکه گفت برو جلو و بعد از عقب مرا هل داد به جلو قذافی...
دستم را گرفت و وادارم کرد روی تخت کنارش بنشینم جرئت نداشتم نگاهش کنم به من گفت: «به من نگاه کن لکاته!»
این کلمه ، برایم خیلی تکان دهنده بود.
در واقع معنایش را نمیدانستم اما حس میکردم باید کلمه بسیار بد و بی ادبانه ای باشد که به یک زن بد اطلاق میشود


از جایم تکان نخوردم
سعی کرد مرا به طرف خودش بکشد اما مقاومت کردم بازویم را کشید
کل بدنم خشک و منقبض شده بود و در برابرش مقاومت میکرد
به موهایم چنگ زد و سرم را به سمت خودش کشید و گفت
نترس من بابایت هستم مگر شما مرا بابا معمر خطاب نمیکنید؟
من برادرت هم هستم و به زودی معشوقت هم خواهم شد...
من همه کس و کار تو خواهم شد...
صورتش را نزدیک صورتم کرد
بوی دهانش را میتوانستم حس کنم.
من همچنان مثل یک تکه چوب سفت و محکم باقی مانده بودم
سعی کرد بغلم کند ، اما از دستش فرار کردم و شروع کردم به گریه کردن...
به موهایم چنگ زد
این جدال باعث عصبانیتش شد
میخواست به زور مرا کف زمین بیندازد اما نگذاشتم
این جدال برای مدتی دیگر ادامه یافت تا این که عاقبت حوصله اش سر رفت و فریاد زد: «مبروکه!»
این لکاته را نگاه کن حاضر نیست به آنچه میخواهم تن دهد
به او آموزش بده ، بعد او را برگردان پیش من ...
مبروکه مرا کشان کشان به آزمایشگاه کوچکشان برد.
تو چطور جرئت کردی چنین رفتاری با اربابت بکنی؟
تو وظیفه داری از ایشان اطاعت کنی
_من می خواهم به خانه ام برگردم
سیلی محکمی به صورتم زد؛
آن قدر محکم که تلوتلو خوردم
_اطاعت کن و گرنه قائد اعظم حقت را کف دستت خواهد گذاشت
وانمود میکنی دختر کوچولوی معصومی هستی اما خودت خوب میدانی اوضاع از چه قرار است از حالا به بعد تو فقط باید به حرف گوش بدهی و حق کوچکترین شکایتی هم نداری شیرفهم شد؟
ساعتها گریه کردم یک چیز را نمیفهمیدم اصلا نمی فهمیدم
همه این اتفاقها خیلی عجیب بود.
من اینجا چه کار میکردم؟ آنها چه چیزی از من میخواستند؟
مادرم الان باید تا سر حد مرگ نگرانم شده باشد.
چطور میتوانستم آن صحنه وحشتناک با «بابامعمر» را برایشان توضیح بدهم؟
پدرم اگر این را میشنید دیوانه میشد
همین طور مشغول لرزیدن و هق هق کردن بودم که پرستار پیشم آمد.
هرگز فراموشش نخواهم کرد
کنارم نشست و با مهربانی صورتم را نوازش کرد او گفت:
«به من بگو چه اتفاقی افتاده»
عربی را با لهجه خارجی حرف میزد
بعداً فهمیدم که نامش گالینا و یکی از پرستاران اوکراینی قائد اعظم است.
نتوانستم حتا یک کلمه هم جوابش را بدهم
از چهره اش پیدا بود عصبانی است
در حالی که صورتم را نوازش میکرد
مدام زیر لب تکرار میکرد ، چطور میتوانند چنین رفتاری با یک دختربچه داشته باشند؟
عاقبت خوابم برد
این مبروکه بود که در ساعت نه صبح فردا بیدارم کرد
کمی امیدوار شدم
یعنی حالا میتوانم بروم خانه؟
یک دست لباس گرمکن ورزشی به من داد که بپوشم
مگر به تو نگفته بودم نه!
مگر کر هستی؟
خیلی واضح و روشن به تو گفتم که زندگی قبلی برای همیشه تمام شده
به پدر و مادرت اطلاع داده شده و آنها موضوع را درک کرده اند!
_یعنی شما به پدر و مادرم زنگ زدید؟
احساس میکردم تکه تکه شده ام...
دوروبرم را نگاه کردم.
دخترهایی که یونیفورم سربازی پوشیده بودند و تعدادشان هم خیلی زیاد بود یکی یکی یا چندتایی داخل میشدند و با کنجکاوی نگاهی به من می انداختند.
«این همون دختریه که تازه اومده؟»
سلما پیش من آمد و گفت:
میخواهم یک چیزی را واضح به تو بگویم
_قائد اعظم میخواهد تو را تصاحب کند
او هرگز تو را رها نخواهد کرد
پس دیگر این قیافه را به خودت نگیر
مقاومت کردن در برابر خواسته های رهبر ،
بی فایده است.
هیچ تغییری ایجاد نخواهد شد!
فتحیه آمد تلویزیون را روشن کرد و زیر لبی به من گفت :
بگذار آنها هر کاری دلشان میخواهد با تو بکنند؛ این جور خیلی راحت تر خواهد بود اگر مقاومت نکنی بهتر است...
گریه کردم...
پس من یک زندانی بودم
مگر چه اشتباهی کرده بودم که باید این طوری مجازات میشدم؟
حدود ساعت یک بعد از ظهر فتحیه آمد تا لباس خیلی ناجوری را به من بپوشاند مرا به حمام برد و موهایم را شست و به آن ژل حالت دهنده زد. مبروکه آمد و دوباره مرا به اتاق خواب قذافی برد!
با لحن تهدیدآمیزی گفت:
این بار رضایت اربابت را جلب کن وگرنه میکشمت!
قائد اعظم روی تختش نشسته بود.
شلوار گرمکن و زیرپیرهنی به تن داشت سیگاری در دهانش بود
نگاهم میکرد نگاهش سرد بود گفت:
تو مادرت تونسی است و این باعث شده تو لكاته شوی!
سر تا پایم را چندبار نگاه کرد و دود سیگارش را به طرفم فوت کرد.
گفت:
این جا بشین نزدیک من!
تو باید هر کاری میخواهم بکنی
به تو جواهرات خواهم داد و یک خانه زیبا به تو میدهم و بعد ماشین خوشگلی به تو خواهم داد
هر آرزویی داشته باشی برآورده می شود
و حتا اگر بخواهی ممکن است روزی تو را برای ادامه تحصیل به خارج بفرستم
_من میخواهم پیش مادرم برگردم
چهره اش عبوس شد سیگارش را خاموش کرد و صدایش را بلند کرد...
با دقت گوش بده چه میگویم دیگر این حرف را نزن شنیدی؟
دیگر درباره برگشتن به خانه حرف نزن!
مرا روی تخت انداخت و بازویم را گاز گرفت. زخم شد و خون افتاد.
بعد سعی کرد مرا در وضع ناجوری قرار بدهد وحشتناک بود نمیتوانستم اجازه چنین کاری را به او بدهم مقاومت کردم
فریاد زد:
لکاته کثیف، سرسختی نکن !
قذافی ، سعی کرد مرا در وضعیتی قرار بدهد که تسلیم شوم اما نگذاشتم در کارش موفق شود
موقعی که دید بی نتیجه است با عصبانیت از جایش بلند شد.
بلافاصله مبروکه داخل اتاق شد.
بعدها فهمیدم قذافی زنگ کوچکی در نزدیکی تختش داشت که با به صدا درآوردن آن ، مبروکه را فرا می خواند.
قذافی گفت:
برای اولین بار است دختری این جور در برابرم مقاومت میکند!
مگر به تو نگفته بودم که باید به او آموزش بدهی؟
پس برو و این کار را بکن وگرنه سزایش را خواهی دید!
_ارباب این دختر را فراموش کنید اجازه دهید کسان دیگری را پیدا خواهم کرد.
«نه همین را آماده کن این همانی است که من میخواهم!»
آنها دوباره مرا به آزمایشگاه برگرداندند
در تاریکی در گوشه ای کز کردم
گالینا پرستار اوکراینی یواشکی پیشم آمد و یک پتو به من داد
سپیده دم که تازه از فرط خستگی غش کرده بودم مبروکه داخل شد و گفت:
«بلند شو این یونیفورم را بپوش داریم به سرت
می رویم»
داریم پیش مادرم بر می گردیم؟
_نه، جای دیگری میرویم!
یک ساعت بعد کاروان متوقف شد
تعداد زیادی دختران سرباز دیدم
تازه پانزده سالم شده بود اما بعدها به دخترهایی برخوردم که فقط دوازده سال داشتند...
وارد پادگانی شدیم
اتاقهایی را به ما اختصاص دادند و من
هم اتاقِ ، فریده یکی از محافظان قذافی شدم که دختری ۲۴ ساله بود

سلما چمدانی کنار تختم گذاشت و بعد کف دستانش را به هم کوبید و گفت:
بجنب ، زود دوش بگیر و لباس آبی را بپوش!
به محض این که سلما رفت
نگاهی به فریده کردم.
«میشود لطف کنی و به من بگویی این جا چه خبر است؟»
_من هیچی نمیتوانم به تو بگویم ، من سربازم!
دستورات را اجرا میکنم تو هم فقط دستورات را اجرا کن!
در چمدانم را باز کردم.
داخلش همان لباسهای کذایی مفتضح بود نمیخواستم هیچ کدام از این لباسها را بپوشم سلما برگشت داد زد:
_مگر به تو نگفته بودم که حاضر شوی
سلما همان جا ماند تا من لباس شب آبی رنگ را بپوشم و بعد مرا به طبقه بالا برد.
مبروکه از راه رسید...
عبوس و بد عنق ، دستم را گرفت و مرا هل داد به اتاق و در را پشت سرم بست
قذافی روی تخت بزرگی در اتاقی بدون پنجره نشسته بود دستانش را از دو طرف باز کرد و گفت:
بیا اینجا لکاته کوچولو نترس!
بره ای بودم که به کشتارگاه فرستاده بودند
دنبال راهی برای فرار میگشتم
اما میدانستم مبروکه پشت در کمین کرده...
با حرکتی غافلگیرکننده ، مرا روی تخت انداخت، و با نهایت خشونت، به خواسته کثیف خودش رسید.
هرگز این لحظه را فراموش نخواهم کرد
او فقط به بدنم تعرض نکرد بلکه روحم را نیز با دشنه ای سوراخ کرد...
هیچ توانی برایم باقی نمانده بود و همانجا ساکن و بی حرکت افتاده بودم و فقط گریه میکردم.
قذافی به جادوی سیاه معتقد بود او برای جادو و جنبلهایش به خون دختران باکره نیاز داشت.
سه روز خونریزی میکردم ،
گالینا پرستار ،اوکراینی به بالینم آمد و معاینه ام کرد و گفت که این یک جراحت داخلی است.
پیشانی ام را نوازش کرد و زیرلبی تأسفش را بیان کرد هیچ گله و شکایتی نکردم دیگر هیچ سؤالی هم نکردم.
گالینا به مبروکه گفت:
_چگونه کسی میتواند چنین بلایی سر یک بچه بیاورد؟ واقعاً وحشتناک است...
اما مبروکه هیچ اعتنایی نکرد.
اصلا نمی توانستم غذایی را که به اتاقم میآوردند بخورم اشتها نداشتم مثل یک مرده متحرک شده بودم.
فریده هم اتاقی ام سرش به کار خودش گرم بود و هیچ توجهی به من نداشت.
سلما روز چهارم آمد که مرا ببرد.
ارباب احضارم کرده بود.
مبروکه مرا به اتاقش برد و او دوباره کار خودش را کرد ، با همان خشونت و با همان الفاظ زشت و کثیف...
دوباره خونریزی کردم...
شدیدتر...
و گالینا به مبروکه هشدار داد اجازه نده به این دختر دست بزنند دفعه دیگر واقعاً خطر مرگ تهدیدش خواهد کرد.
روز پنجم سپیده دم باز مرا به اتاقش بردند داشت صبحانه میخورد...
حبه های سیر و آب هندوانه ، بیسکوئیتهای خیسانده شده در چای و شیر شتر...
کاست ترانه های سنتی بادیه نشینان را داخل ضبط صوت قدیمی فکسنی گذاشته بود تا چشمش به من افتاد فریاد زد:
یالله، برقص، لکاته برقص...
من تعلل کردم
فریاد کشید: «یا الله، برقص، برقص»
چند تا حرکت کوچک انجام دادم و با ترس و لرز ادامه دادم حالم از این کار به هم میخورد اما چاره ای نداشتم.
صدای ضبط صوت مزخرف و ترانه ها مال عهد بوق بود به طرز کثیفی نگاهم میکرد در همین زمان خدمتکاران زن داخل شدند تا ظرفهای صبحانه اش را ببرند.
یکی از آنها چیزی را در گوشش نجوا کرد آنها طوری رفتار میکردند که انگار من وجود ندارم. او بدون این که چشم از من برگیرد
فریاد زد لکاته تو کارت را بکن برقص...
نگاههایش هر لحظه کثیف تر میشد و عاقبت بلند شد، به سمت من آمد و باز با خشونت هر چه تمام به من تعرض کرد.
همان شب و ادارم کرد برای اولین بار سیگار بکشم گفت که سیگار کشیدن زنان را و مخصوصاً شیوه دود بیرون دادنشان را خیلی دوست دارد.
نمیخواستم سیگار بکشم او سیگاری روشن کرد و به زور در دهانم گذاشت.
دودش را بده توی سینه ات...
سرفه ام باعث خنده اش شد.
خوبه حالا یکی دیگر....
روز ششم با نوشیدنی الکلی در دستش منتظرم بود!
حالا موقعش رسیده که نوشیدن را هم شروع کنی!
من همیشه شنیده بودم قرآن نوشیدن الکل را حرام اعلام کرده ، بین مردم لیبی شایع بود که قذافی یک آدم بسیار مذهبی است...
در تلویزیون و در مدرسه ، قذافی به عنوان بزرگترین مدافع اسلام جلوه داده میشد و همیشه در صحبت هایش ، آیات قرآن را ارجاع میداد.
در نمازهای دسته جمعی ، امام جماعت میشد و مردم پشت سرش نماز میخواندند.
این مردی که به عنوان پدر لیبی ، قانونگذار، مجری عدالت و حاکم مطلق کشور به ما معرفی شده بود ، حالا مشغول نقض همه اصولی بود که همیشه در انظار عمومی سنگ آنها را به سینه میزد...
لیوان حاوی نوشیدنی الکلی را دستم داد.
یا الله بخور ، همه اش را بخور!
لب هایم را مرطوب کردم لبم سوخت و از مزه آن بدم آمد...
همان شب همگی عازم طرابلس ، پایتخت ، شدیم.
پانزده شانزده ماشین تریلی مسافرتی عظیم، کامیونت های حامل چادرها و خیمه های بزرگ و دیگر تجهیزات...
همه دخترها ، یونیفورم سربازی پوشیده بودند.
از قیافه هایشان پیدا بود از بازگشت به طرابلس خیلی هیجان زده اند.
اما من خسته و ناامید بودم...
سفر به پایتخت ، به معنای دورتر شدن از والدینم و از دست دادن هر شانسی برای بازگشت به خانه بود.
هیچ جایی در لیبی وجود داشت که من بتوانم از دست قذافی فرار کنم؟
نیروهای پلیس قذافی ، شبه نظامیانش و جاسوس هایش همه جا حضور داشتند.
دختری که در ماشین کنار دستم نشسته بود متوجه اشکهایم شد و از من پرسید:
دختر کوچولو تو را از مدرسه به اینجا آورده اند...
عزیزم همه چیز درست خواهد شد!
ما همگی در همین وضعیت هستیم!
خیابانهای پایتخت همراه برجها و چراغ هایش از دور نمایان بود.
از دروازه بزرگی گذشتیم
سربازان به حالت خبردار ایستادند
«این جا باب العزیزیه است»
من با این اسم آشنا بودم مگر کسی هم در لیبی بود که این اسم به گوشش نخورده باشد؟ اینجا مکان اعمال قدرت بر کل ملت بود؛
اینجا اقامتگاه سرهنگ قذافی بود...
این قلعه با شش کیلومتر مساحت در حومه جنوبی طرابلس قرار دارد.
در ذهن مردم لیبی این نام در درجه نخست سمبل ترس و وحشت است!
کسی جرات نداشت از کنار دیوار قلعه بگذرد.
اگر کسی این کار را میکرد به جرم جاسوسی دستگیر میشد یا با گلوله نگهبانان از پا در
می آمد.
شنیده بودم یک تاکسی بدشانس ، ماشینش درست کنار دیوار پنچر شده بود و این آدم بیچاره حتا فرصت نکرده بود از ماشینش پیاده شود چون نگهبانان با شلیک موشک ماشینش را منفجر کرده بودند
استفاده از موبایل در اطراف آن نیز ممنوع بود
و متخلفان بسختی مجازات می شدند...
اواسط شب آمال ، دختری که در قافله با هم صحبت کرده بودیم به اتاق آمد
_ زودباش لباس قرمز خوشگلت را بپوش باید دوتایی بریم خدمت قائد اعظم...
آمال واقعا زیبا بود...
لباس قرمزی را که او گفته بود پوشیدم.
اتاق خواب ارباب ، درست بالای اتاقم قرار داشت تختخواب سقف دارِ ارباب ، با توری قرمز تزئین شده بود؛ درست مثل تخت سلاطین هزارویک شب...
یک میز گرد ، چند قفسه حاوی تعدادی کتاب، دی وی دی و مجموعه ای از شیشه های عطر که قذافی عادت داشت از آنها به گردنش بمالد
میزی با یک کامپیوتر از دیگر اشیای داخل اتاق بود.
روبروی تختش یک در کشویی وجود داشت که به حمام با جکوزی بزرگ باز میشد
آه فراموش کردم کنار میز گوشه ای از اتاق اختصاص به نماز داشت با تعدادی از قرآنهای خطی بسیار پرزرق و برق و گران قیمت...
بجز یکبار در آفریقا در یک اجلاس مهم عمومی که در شرایطی قرار گرفت که مجبور شد نماز بخواند هرگز او را در حال نماز ندیدم.
غرش کنان گفت:
آه! بیایید و برایم برقصید
«فاحشه کوچولوهای خودم!»
قذافی از روی تختش به من اشاره کرد به رقصیدن ادامه دهم و آمال را نزد خودش فراخواند آمال اطاعت کرد و به خواسته های قائد اعظم تن داد.
باورم نمیشد که دارم چنین صحنه های زشتی را میبینم!
«حالا من میتوانم بروم؟
«نه، تو برقص فاحشه!»
او بعداً به سراغم آمد موهایم را کشید و وادارم کرد کنارش بنشینم.
از آمال تشکر کرد و مرخصش کرد.
در این فاصله مبروکه میآمد و میرفت و انگار نه انگار که قائد اعظم در چه وضعیتی است.
او پیامهایی را هم به قائد اعظم میداد
- لیلا طرابلسی درخواست کرده به او تلفن کنید تا این که عاقبت به او گفت:
_حالا دیگر بس کنید شما کارهای دیگری هم برای انجام دادن دارید!
خیلی تعجب کردم
این زن هر حرفی دلش میخواست میتوانست به رهبر مملکت بزند؛ در واقع به گمانم قذافی از مبروکه میترسید
او بلافاصله به جکوزی رفت.
مبروکه قبلا جکوزی را پر آب کرده بود
قذافی از آن جا داد زد حوله را بده
خدمتکاران زن در خدمتش بودند اما از من خواست که این خدمت را به او ارائه کنم!
یک کمی عطر بزن پشتم!
به اتاقم رفتم...
پنج دقیقه بعد سلما با یک دستگاه نمایش و انبوهی از فیلمهای مستهجن در اتاقم بود.
_اگر به استانداردهای لازم نرسی، ارباب از دستت عصبانی خواهد شد!
تماشای این فیلمها مشق مدرسه ات است!
یک هفته با هیچ کسی حرف نزده بودم و غرق در ناراحتی و تنهایی خودم بودم.
این زندگی من نیست ، لحظه ای نیست که در طول روز دلتنگ مادرم نباشم.
ای کاش حداقل میتوانستم تلفنی به او بکنم!
چندروز بعد ، مشغول فکر کردن بودم که آمال سرش را داخل اتاقم کرد و گفت بیا برویم چرخی بزنیم
از چند پله بالا رفتیم و به آشپزخانه بزرگ بسیار مجهزی رسیدیم
موقع خروج از آشپزخانه ، آمال پیشنهاد کرد که همراهش بروم تا اتاقش را ببینم
تازه وارد اتاقش شده بودم که مبروکه هر دوی ما را غافلگیر کرد.
فریاد زد:
ثریا زود برگرد به اتاق خودت
آمال تو قوانین اینجا را خیلی خوب میدانی؛ شما اجازه ندارید همدیگر را ببینید!
نه او میتواند به اتاق تو بیاید نه تو میتوانی به اتاقش بروی دیگر هرگز این کار را نکنید!
ثریا ، اربابت میخواهد تو را ببیند!
ارباب وادارم کرد که برقصم ، سیگار بکشم
بعد مقداری پودر را روی یک تکه مقوا ریخت یک برگ کاغذ را لوله کرد و با استفاده از آن ، پودر را درون دماغش کشید!
تو هم همین کاری را که من دارم میکنم بکن بکش توی دماغت!
کوکائین باعث آزار گلو بینی و چشمهایم شد به سرفه افتادم و دچار حال به هم خوردگی شدم احساس ضعف میکردم.
«حالا برقص»
سرم گیج می رفت
سیگار آلوده به کوکائینش را به زور توی دهانم
گذاشت
از حال رفتم اما رهایم نکرد
ساعت پنج صبح بود که به من گفت برو بیرون!
جمعه بود...
گروهی از مردان جوان را دیدم که تازه از راه رسیده بودند همگیشان لبخند میزدند
و خیلی راحت به نظر میرسیدند
انگار که در خانه شان هستند
به محض این که چشمشان به من افتاد از آمال پرسیدند این جدیده؟
آمال سرش را به علامت تأیید تکان داد
آنها تک تک خودشان را با احترام معرفی کردند
جلال ،فیصل ،عبدالرحیم، علی، عدنان، حسام
، بعد همگی به اتاق خواب قائد اعظم رفتند.
آن روز دومین شوک بزرگ زندگی ام به من وارد شد ماجرایی را که شاهدش بودم نمیتوانم به صورت روشن تعریف کنم.
صحنه ای که شاهدش بودم به قدری قبیح است که بیان کردن آن برایم ناراحت کننده است اما از آن جایی که با خودم عهد کرده ام داستان زندگی ام را همچون شهادتنامه ای بیان کنم و از آنجایی که مردم باید این هیولا را با همه هرزگیها و انحرافاتش بشناسند، مجبور به گفتنش هستم...
قذافی با ترفندهای گوناگون کاری کرده بود که من و آدمهایی مثل من تبدیل به شریک جرمهایش شویم تا هرگز نتوانیم انحرافات اخلاقی اش را برای کسی تعریف کنیم او ما را آلوده انحرافات خودش کرده بود و در نتیجه هرگونه شهادتی از جانب ما ، باعث میشد تا آبروی خودمان هم برود...
مبروکه صدایم کرد
برو طبقه بالا
در را باز کرد و هولم داد
صحنه جنون آمیزی را در برابر چشمانم دیدم
قذافی را دیدم که لخت و عور مشغول کاری شنیع با عدنان...
و همزمان حسام که لباس زنانه پوشیده و آرایش کرده بود در حال رقصیدن با ترانه مبتذل مصری...
چنان شوکی به من وارد شده بود که رو برگرداندم و تصمیم گرفتم به اتاقم برگردم اما حسام فریاد برآورد:
ارباب، ثریا هم این جاست.
ارباب به من اشاره کرد که برقصم.
فلج شده بودم قذافی سرم داد زد:
بیا جلو
عدنان را کنار زد و به سراغم آمد
حسام داشت میرقصید
عدنان تماشا میکرد
و من میخواستم از شدت شرم بمیرم
آنها حق نداشتند با من این گونه رفتار بکنند.
ساعتها زیر دوش ماندم
هی خودم را میشستم و گریه میکردم
قذافی مجنون بود
آنها همگیشان مجنون بودند؛
آنجا دیوانه خانه بود...
نمیتوانستم حتی برای یک لحظه دیگر هم در بین آنها باشم
پدر و مادرم را میخواستم
برادران و خواهرم را میخواستم
اما چنین چیزی دیگر امکان پذیر نبود
قذافی هر چیزی را نابود کرده بود
به آمال التماس کردم لطفاً، لطفاً با مبروكه حرف بزن من دیگر نمیتوانم بیشتر از این تحمل کنم مادرم را می خواهم...
برای اولین بار دیدم که آمال احساساتی شد بغلم کرد و گفت:
ای وای دختر کوچولوی عزیزم قصه زندگی تو عین قصه زندگی خودم است.
آنها هم مرا مثل تو از مدرسه ربودند!
چهارده سالم بود...
آمال حالا بیست و پنج ساله بود و از زندگی اش متنفر و منزجر...
یکی از روزها خبردار شدم ، قذافی و دربارش قرار است به زودی برای دیداری رسمی بروند و من هم قرار نیست که با آنها همسفر شوم...
چه عالی!چه آسودگی خاطری!
سه روز میتوانستم نفس بکشم.
و آزادانه بین اتاقم و کافه تریا رفت وآمد کنم و در آنجا با آمال و دیگر دخترها، از جمله فاطمه که به عنوان نگهبان کشیک مانده بود معاشرت کنم.
آنها سیگار میکشیدند با هم گپ میزدند.
من ساکت بودم و مترصد دریافت کوچکترین اطلاعاتی!
متأسفانه آنها هرگز درباره هیچ چیز مهمی حرف نمیزدند
با این حال پی بردم که آمال میتواند طی روز به همراه راننده از باب العزیزیه بیرون برود خیلی تعجب کردم او آزاد بود.
پس چرا دوباره بر میگشت؟
چرا فرار نمیکرد؟
اغلب دخترانی که به سپاهیان انقلابی معروف بودند کارتی داشتند که روی سینه آنها الصاق شده و در حکم کارت شناساییشان بود
روی کارت عکس و نام کوچک و نیز عنوان «دختر معمر قذافی» با حروف برجسته به همراه عکس کوچکی از قائد اعظم چاپ شده بود
در بیرون محوطه باب العزیزیه در همه نقاط شهر و کشور دارندگان این کارت از برخی امتیازات برخوردار بودند...

تیم تولید محتوا
برچسب ها : haramsarayeghazafi
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 3.63/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 3.6   از  5 (8 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

آخرین حرف کلمه bebomb چیست?