حرمسرای قذافی2 - اینفو
طالع بینی

حرمسرای قذافی2

سالها بعد فهمیدم که همه مردم به جایگاه واقعی این «دخترها» واقف هستند و میدانند کاروبار اصلی آنها چیست اما در عین حال برای کارت شناساییشان هم ارزش قائل بودند درست است که این «دخترها» از نظر مردم مشتی فاحشه بودند اما به هر حال فواحش قائد اعظم بودند و همین باعث میشد مردم از آنها حساب ببرند! قذافی و ملتزمان رکابش پس از چهار روز از سفر بازگشتند و هیجان تب آلودی کل زیرزمین را فراگرفت. قائد اعظم علاوه بر چمدان هایش تعداد زیادی زنان آفریقایی را نیز به همراه آورده بود. نیمه های شب سلما به سراغم آمد تا مرا پیش قذافی ببرد قذافی و ادارم کرد سیگار پشت سیگار بکشم و بعد همان کار همیشگی اش را کرد ، احساس خیلی بدی داشتم ، شخصیتم له ولورده شده بود. حالا چیزی بیشتر از یک شیء برای هوسبازیهای این مرد مجنون منحرف نبودم. رفتارش خیلی خشن بود طوری که از ترس وارد آمدن ضربات ناگهانی دندان هایم را محکم روی هم فشار میدادم. بعد کاست یک خواننده زن تونسی را داخل ضبط گذاشت و دستور داد برقصم... میتوانی بروی عشقم خیلی تعجب کردم حالا شده بودم عشقش این همان قذافی همیشگی بود؟ او همیشه مرا فاحشه خطاب میکرد روز بعد مبروکه همراه یک سروان پلیس بیست و سه ساله به اتاقم آمد اسم زن نجاح بود مبروکه به من گفت: نجاح قرار است برای دو روز در اتاقت باشد دختر تقریباً خوشگلی بود نجاح شروع کرد به حرف زدن _میدونی چیه؟ اینها همگیشان حرام زاده اند اینها هیچ وقت به قولی که داده اند عمل نمیکنند ، من الان هفت سال است که با اینها هستم ، هیچی تا حالا ازشان دریافت نکرده ام حتی یک خانه! شنیدم که تو تازه واردی آیا به زندگی در باب العزیزیه عادت کردی؟ _وای تو نمیدانی چقدر دلم برای مادرم تنگ شده است آیا وسیله ای داری بتوانم مادرم تماس بگیرم؟ اگر هر وسیله ای باشد مطمئناً در اختیارت خواهم گذاشت من اینجا دو روز میمانم و قذافی که کارش با من تمام شد کمی پول گیرم می آید و بر می گردم خانه باید برایشان دردسر درست کنی دعوا راه بیندازی سروصدا بکنی و برایشان مسئله ساز بشوی _اما آنها مرا خواهند کشت! بخودت بگو قذافی دخترهای سرتق را دوست دارد! سپس نجاح روی تختش دراز کشید و مشغول تماشای یک فیلم مستهجن شد. کمی بعد به من گفت: «بیا با هم تماشا کنیم؛ تو همیشه باید در حال آموختن باشی خیلی تعجب کردم آموختن؟ خانم دو ساعت مشغول ارائه راهکار درباره مبارزه با قذافی و آدمهایش بود و حالا به من توصیه میکرد که آن فیلمهای کثافت را ببینم تا بهتر بتوانم به ارباب خدمت کنم؟ شب بعد ، من و نجاح ، به اتاق قذافی احضار شدیم. نجاح از فکر این که به زودی اربابش را دوباره خواهد دید هیجان زده شده بود. او موقع آماده کردن خودش به من پیشنهاد کرد چرا اون لباس مشکی رو نمیپوشی؟ من هم به حرفش گوش کردم و مشکی پوشیدم نجاح به محض دیدن قذافی گفت: عشقم! نمیدانی چقدر دلم برایت تنگ شده قذافی به نظر خشنود میآمد... و بعد رو بمن با عصبانیت گفت: چرا مشکی پوشیدی؟ مگر نمیدانی من از این رنگ متنفرم زود برو بیرون! تحقیر شده از اتاق بیرون آمدم اولین بار بود که میخواستم به میل خودم سیگار بکشم سلما داخل شد و نگذاشت سیگارم را بکشم معلوم هست چه مرگت شده؟ اربابت منتظر توست او مرا به اتاق قذافی برد نجاح را دیدم که با دقت بسیار زیاد مشغول تکرار صحنه های فیلمهای ویدیوئی است! قذافی ناگهان به طرفم حمله کرد و با خشونت هر چه تمام کار خودش را کرد. از اتاقش بیرون آمدم؛ با بدنی مجروح. موقعی که نجاح برگشت پرسیدم چرا به من گفتی لباس مشکی بپوشم؟ تو که میدانستی او از رنگ مشکی متنفر است نجاح بدون این که نگاهم کند جواب داد این قضیه خیلی عجیب است او معمولا رنگ مشکی را دوست دارد. شاید هم مشکی به تو نمیآید... اما خب مگر نهایتا این همان چیزی نبود که تو میخواستی؟ خودت میگفتی دوست نداری او به تو توجه کند خب طبیعتاً باید رنگی را بپوشی که از آن خوشش نمی آید! اینجا بود که فهمیدم رقابتهایی بین دختران قذافی وجود دارد ! چندین هفته از اقامت اجباری ام در زیرزمین باب العزیزیه گذشته بود و طی این مدت حتا برای لحظه ای نتوانسته بودم آسمان را ببینم حالا کمی خوشحال بودم که آسمان آبی بالای سرم را میبینم موقعی که به پادگان الساعدی رسیدیم ، مبروکه به سراغم آمد و گفت: تو دلت میخواست که مادرت را ببینی حالا میتوانی بروی و مادرت را ببینی قلبم از حرکت بازایستاد از زمان ربوده شدنم لحظه ای نبود که به دیدن مادرم فکر نکرده باشم ماشین در خیابان روبروی ساختمان سفیدرنگی که آپارتمانمان در آن قرار داشت پارک کرد سه یار جدانشدنی مبروکه، سلما و فائزه مرا تا ورودی ساختمان همراهی کردند و من دوان دوان از پله ها بالا رفتم. مامان در آپارتمانمان در طبقه سوم منتظرم بود. همدیگر را محکم بغل کردیم و گریستیم نگاهی به چشمانم کرد اشکهایش را پاک کرد آه ثریا قلبم را شکستی! فائزه برایم شرح داد که قذافی با تو چه کرده ای وای دختر کوچولوی من تو بچه تر از آن هستی که زن بشوی... صدای آمرانه فائزه را شنیدم دیگر کافی است ثریا بیا پایین مادرم محکم مرا گرفته بود بگذارید دخترم پیشم بماند! همه میپرسند تو کجا هستی و من به دروغ میگویم که تو برای دیدن اقوام به تونس رفته ای یا میگویم که برای دیدن پدرت به طرابلس رفته ای من دارم به همه دروغ میگویم چه بر سر تو خواهد آمد؟ فائزه به زور مرا از مادرم جدا کرد با گریه از فائزه پرسید: ثریا را دوباره چه زمانی پیش ما می آورید؟ حالا یک روزی میآوریمش! به الساعدی برگشتیم. فتحیه در آنجا منتظرم بود. اربابت تو را خواسته! موقعی که به اتاق ماسه ای رنگ قذافی برگشتم ، همان جایی که چند هفته پیش برای اولین بار به من تعرض کرده بود... گالینا و چهار پرستار اوکراینی را در کنارش دیدم. دم در منتظر ایستادم. همان یونیفورم سربازی را به تن داشتم و هنوز به شدت تحت تأثیر دیدار با مادرم بودم! این هیولا چقدر حال به هم زن بود؛ این هیولایی که گمان میکرد خداست... با آن بوی متعفن دهان و بدنش که آمیزه ای از بوی سیر و عرق تنش بود و به چیزی جز تعرض به بدن آدمها فکر نمی کرد... میخواستم بر سرش داد بزنم ای حرامزاده بدبخت! و بعد اتاق را ترک کنم و در را محکم پشت سرم ببندم... اما در نهایت استیصال و درماندگی به دستوراتش گوش کردم... فریده هم اتاقم بود؛ همان دختری که در حین اقامت بار قبلم در الساعدی با او آشنا شده بودم روی تخت دراز کشیده بود و رنگ پریده و مریض به نظر میرسید به من گفت: «هپاتیت دارم» _ هپاتیت؟ اما فکر میکردم که قائد اعظم از این جور بیماری میترسد و همیشه از دخترها و زنها آزمایش خون میگیرد ... «بله، اما هپاتیتی که من به آن مبتلا شده ام از نوعی است که از راه تماس جنسی منتقل نمی شود» پیش خودم گفتم پس چطوری منتقل میشود؟ یکدفعه احساس ترس کردم در همین افکار بودم که خبر آمد قذافی هر دوی ما را احضار کرده است. این بار هم سرو وضع شرم آوری داشت و خیلی بیقرار به نظر میرسید رو به فریده کرد و گفت: «بیا این جا لکاته» از فرصت استفاده کردم و گفتم پس من میتوانم بروم؟ حالتی به چهره اش گرفت که مثل حالت چهره دیوانه ها بود. گفت: _لازم نکرده بروی ، برو وسط برقص به خودم گفتم ای وای او بعد از این که کارش با این زن هپاتیتی تمام شود به سراغم خواهد آمد و من هم هپاتیت خواهم گرفت کمی بعد به سراغم آمد و این بار نوبت فریده بود که برقصد. در سه روز ، قذافی بارها احضارم کرد بعضی وقتها همزمان دو سه یا چهار دختر در اتاقش بودند. ما دخترها اصلا با هم حرف نمیزدیم هر دختری قصه زندگی خودش را داشت قصه شوربختیاش و قصه تلخ سرنوشتش... عاقبت ماه رمضان آمد برای خانواده ام ایام رمضان بسیار محترم و مقدس بود مادرم با سختگیری هر چه تمام آداب و رسوم رمضان را اجرا می کرد. در فاصله طلوع و غروب خورشید خوردن و آشامیدن ممنوع بود و فرد روزه دار باید نمازهای مقرر در این ایام را سر موقع میخواند! من از کودکی همه روزهای رمضان را روزه گرفته بودم و حتا تصورش را هم نمیکردم که مقررات مربوط به این ایام مقدس را بتوان نقض کرد. با این حال قذافی درست در شبی که فردایش رمضان آغاز میشد ، شبی که مسلمان واقعی باید خودش را از حیث روحی و معنوی آماده ورود به این ماه ویژه مقدس میکرد و همه شهوات را در خودش خاموش میکرد کوشید دوباره به من دست درازی کند. سپیده زده بود که به او التماس کردم این کار ممنوع و حرام است رمضان است! قذافی، جدای از فرمانها و ناسزاهایی که به من میداد تا آن زمان هیچ حرف مهم و جدی ای به من نزده بود. اما این بار بر سرم منت گذاشت و مابین غرولندهایش گفت: تنها چیزی که حرام اعلام شده خوردن است. و این طوری بود که فهمیدم قذافی مطلقاً هیچ احترامی برای هیچ چیزی قائل نیست. حتی برای خداوند... او تک تک فرامین الهی را نقض میکرد. قذافی در سراسر ماه رمضان بارها و ادارم کرد به اتاقش بروم برایش هم مهم نبود چه ساعتی از روز یا شب احضارم کرده است. سیگار میکشید ، جماع میکرد و وسط غرغر کردنهایش کتکم میزد. شب بیست و هفتم رمضان به شب قدر معروف است ما اعتقاد داریم در چنین شبی بود که قرآن بر حضرت رسول اکرم نازل شد. در لیبی، شب بیست و هفتم ماه رمضان شب ضیافتهای بزرگ است قذافی هم در این شب مهمانان بسیار معتبر و پرشماری را به سالن پذیرایی اقامتگاهش و خیمه بزرگی که در مجاورت آن برافراشته بود دعوت کرده بود. مبروکه به همه ما دخترها دستور داد که از مهمانها با شیرینی و آب میوه پذیرایی کنیم. یک لباس گرمکن مشکی تنم بود و شال قرمزرنگی را هم دور کمرم بسته بودم. موهایم را که تا روی کمرم میرسید برخلاف همیشه که با هدبند میبستم همین طور رها و آزاد گذاشته بودم. در بین مهمانان زنان آفریقایی زیادی دیدم که خیلی زیبا و آراسته بودند. مردها با کت و شلوار و کراوات بودند و نظامیان هم یونیفورم به تن داشتند. هیچ کسی را نمیشناختم جز یک نفرا نوری مسماری ، رئیس اداره تشریفات؛ همان مرد یک چشم عجیب با ریش بلوند که به خاطر عینکهای عجیب و غریبی که به چشم میزد همیشه جلب توجه میکرد. قبلا در تلویزیون دیده بودمش مسماری بین مهمانها وول میخورد. مرد دیگری که شناختمش سعاده الفلاح بود ظاهراً دخترها را از نزدیک میشناخت ، به هر کدام از دخترها پاکتی که حاوی پانصد دینار بود هدیه داد. او توجه خاصی به من نشان میداد و هر بار چشمم به او افتاد دیدم دارد به من نگاه میکند. عاقبت جلو آمد و لبخندزنان به من گفت: «اوه! پس تو همان دختر کوچولوی تازه وارد هستی واقعاً چه دختر زیبایی!» سپس خندید و لپم را نیشگون گرفت... مبروکه این صحنه را دید و بلافاصله به الفلاح اشاره کرد که پیشش برود. آمال در گوشم نجوا کرد مبروکه متوجه قضیه شد زود برگرد به اتاقت شک ندارم این ماجرا خیلی جدی است و بیخ پیدا خواهد کرد. به همین خاطر شتابان به اتاقم رفتم. دو ساعت بعد مبروکه در اتاقم را باز کرد. «زود برو طبقه بالا!» قائد اعظم لباس گرمکن قرمز پوشیده بود و با نفرت هر چه تمام به من خیره شده بود. پس حالا موهایت را افشان کرده ای که مردها را به طرف خودت بکشی؟ _قربان قسم میخورم که هیچ کار اشتباهی نکرده ام. کاری میکنم که دیگر از این غلط ها نکنی! یک دفعه موهایم را قاپ زد و به زور وادارم کرد جلوی پاهایش زانو بزنم و به مبروکه دستور داد یک چاقو به من بده. فکر کردم میخواهد سرم را ببرد. مطمئن بودم این هیولا قادر و حاضر به انجام هر کاری است. در حالی که هنوز موهایم را در مشت داشت با خشم زیاد شروع کرد به بریدن آنها کرد. همزمان با بریدن موهایم مثل یک جانور وحشی می غرید. او همین طور مشغول بریدن و تکه تکه کردن موهایم بود. وحشت همه وجودم را فراگرفته بود ، نمیتوانستم جلوی لرزیدن بدنم را بگیرم با هر ضربت چاقو احساس میکردم دارد گلویم را میبرد یا جمجمه ام را میشکافد. همچون گوسفندی بودم در دست سلاخ... فریده که چشمش به من افتاد گفت: وای چقدر وحشتناک به نظر میآیی... پس از این ماجرا برای چند روزی قائد اعظم را ندیدم. اما همسرش را دیدم... روز عید فطر بود؛ صبح آن روز مبروکه همه ما دخترها را دور هم جمع کرد و به ما گفت عجله کنید لباس مناسبی به تن کنید و رفتار مؤدبانه ای داشته باشید! همسر قائد اعظم دارد به اینجا میآید. قبلا عکسهای صفیه را دیده بودم. اما از زمان ربوده شدنم حتا یک بار هم ندیده بودمش. دخترها میگفتند که صفیه خانه ای مخصوص خودش در باب العزیزیه دارد. اما قذافی مطلقاً کاری به او ندارد... قذافی فقط برای این که به مردم نشان دهد مرد خانواده است ، گهگاه به همراه صفیه در برخی مراسم عمومی ظاهر میشد. قائد اعظم خود را به عنوان «دشمن سرسخت چند همسری» معرفی کرده بود عملا با تعداد بیشماری از زنان زندگی میکرد و هیچ کاری به زن خودش نداشت. با این حال گفتند که قذافی هر جمعه در ویلای خودش در جاده منتهی به فرودگاه با دخترانش دیدار میکند. به همین دلیل موقعی که اعلام شد صفیه دارد به دیدن شوهرش میآید کمی باعث تعجب شد بردگان جنسی قذافی حالا باید طوری لباس می پوشیدند که شبیه خدمتکارها به نظر بیایند. به این ترتیب موقعی که صفیه وارد خانه شد تا به اتاق قذافی برود من و دیگر دخترها در آشپزخانه سرگرم شستن ظرفها ، تمیز کردن گاز و ساییدن کف آشپزخانه بودیم. صفیه داخل آشپزخانه شد و با حالتی متفرعن نیم نگاهی به ما کرد و رفت. چند دقیقه بعد، صفیه از اتاق قذافی بیرون آمد و از ساختمان خارج شد. قذافی به همراه مبروکه ،سلما ، فائزه و تعداد زیادی از دخترها برای دیدار شش روزه ای عازم کشور آفریقایی چاد شد. به خودم گفتم شاید این فرصتی برایم باشد تا مادرم را ببینم. سعی کردم شانسم را با مبروکه امتحان کنم به او التماس کردم که اجازه دهد تا من در زمان غیبتشان به دیدن مادرم بروم جواب داد: اصلا حرفش را نزن تو در اتاقت باقی خواهی ماند و باید آماده باشی تا هر لحظه که اربابت خواست به دیدنش بیایی ما برایت هواپیما خواهیم فرستاد. بنابراین به بدنم استراحت دادم بدنی که دائماً پوشیده از زخم و کبودی و جای گاز گرفتنهایی بود که هیچ وقت بهبود نمی یافت. بدنی خسته رنجور و پر از درد بدنی که دوستش نداشتم... در آن چند روز سیگار کشیدم ،غذاهای سبک خوردم ، روی تختم دراز کشیدم و تلویزیون تماشا کردم. مطلقاً درباره هیچ چیزی فکر نمیکردم. قبل از بازگشت قذافی یک غافلگیری خوب داشتم. یکی از رانندگان باب العزیزیه اجازه پیدا کرده بود مرا برای نیم ساعت بیرون ببرد. حال و هوای بهاری را دیدم؛ نور روز چشمانم را اذیت میکرد. مثل زن کوری بودم که تازه برای اولین بار فهمیده چیزی به اسم خورشید وجود دارد! زیرزمین بدون پنجره ای که در آن زندگی میکردم به قدری مرطوب بود که مبروکه همیشه در آن گیاهان خاصی میسوزاند تا بوی ناگرفتگی و کپک زدگی را رفع کند. راننده مرا به یکی از محلات لوکس شهر برد و من در آنجا لباس ورزشی کفش و یک پیراهن خریدم. بلد نبودم چطوری باید خرید کرد. خیلی گیج شده بودم. جدای از این قضیه اصلا چرا باید لباس می خریدم؟ در فاصله اتاق قائد اعظم و اتاق خودم تقریباً به هیچ لباسی نیاز نداشتم! زندانی ای بودم که اجازه یافته بود برای چند دقیقه مرخصی به شهر بیاید. شهری که هیچ چیزی در باره ام نمی دانست؛ شهری که عابران در پیاده روهایش حتی نمیتوانستند تصورش را بکنند چه بر سرم رفته است؛ شهری که دستفروشانش کالاهایشان را با لبخند به طرفم دراز میکردند انگار یک مشتری عادی هستم؛ شهری که در آن گروه کوچکی از دختر مدرسه ای های یونیفورم پوش با سروصدای بسیار در کنارم با یکدیگر حرف میزدند و شوخی میکردند بدون آن که بدانند من هم الان باید در مدرسه میبودم... برای یک بار هم که شده مبروکه را در پشت سر خودم نداشتم. گرچه راننده آدم خوبی بود اما احساس میکردم که کسی یا کسانی به صورت نامحسوس مرا زیر نظر دارند فرار جزو گزینه هایم نبود. صبح روز بعد قذافی و خدم و حشمش بازگشتند. چند دقیقه بعد مبروکه آمد و دستور داد: «طبقه بالا!» با من مثل یک برده برخورد میشد... قذافی موقعی که مرا دید گفت: _آه عشقم بیا اینجا و بعد به طرفم خیز برداشت من فقط عروسکی بودم در دستش که می توانست هر جور که دلش میخواهد با من رفتار کند و آزارم دهد. دو روز بعد فائزه به اتاقم آمد تکه کاغذی در دستش گرفته بود این شماره تلفن مادرت است؛ تو میتوانی از دفتر زنگ بزنی. مادرم بلافاصله گوشی را برداشت. آه ثریا حالت چطور است؟ من فقط مجاز بودم دو دقیقه با مادرم تلفنی است و با یک انگشت تماس تلفنی بین من و مادرم قطع شد... یکی از روزها اتفاق عجیبی افتاد. نجاح ، زن پلیس بی باکی که در بدو ورودم به باب العزیزیه دیده بودمش آمد. دل و جرئتش تحسین برانگیز بود. او به من گفت: برنامه ای دارم تا تو را از باب العزیزیه بیرون ببرم تا یک هوایی بخوری فکر کنم برایت خوب خواهد بود برای _نجاح داری مرا دست می اندازی؟ نه اصلا ، فقط باید زرنگ باشی... « آنها هرگز به من اجازه بیرون رفتن از این جا را نمی دهند!» _تنها کاری که باید بکنی تمارض است و باقی اش را بگذار به عهده من... من اگر بگویم مریض هستم آنها پرستاران اوکراینی را مأمور مراقبت از من خواهند کرد. _ تو فقط تمارض کن... نجاح پیش مبروکه رفت نمیدانم چه حرفی به او زد اما موقعی که برگشت به من گفت چراغ سبز را دریافت کرده است. اصلا باورم نمیشد. راننده ای به اسم عمار آمد و ما را از محوطه باب العزیزیه بیرون برد. نمیتوانستم باور کنم. «نجاح! تو به مبروکه چه گفتی؟» من هیچ لباسی برای پوشیدن ندارم _نگران نباش میتوانی لباسهای من را بپوشی ما به خانه نجاح رفتیم تغییر لباس دادیم و بعد خواهرش ما را به یک ویلای بسیار زیبا در حومه طرابلس برد. مالک ویلا از دیدن ما خیلی هیجان زده به نظر میرسید او با دقت زیاد نگاهم کرد پرسید: بگو ببینم اون جانور به تو آسیب میزند؟ _از شنیدن این سؤال یکه خوردم این مرد کی بود؟ آیا اصلا میتوانستم به او اعتماد بکنم؟ دلشوره وحشتناکی داشتم و سؤالش را نادیده گرفتم... نجاح، لیوانش را به آن مرد داد تا برایش نوشیدنی الکلی بریزد. دلم میخواست هر چه زودتر از اینجا میرفتم از رفتار نجاح و خواهرش معلوم بود آنها قصد دارند شب را همین جا بمانند. تنها راهی که برایم مانده بود وانمود کردن به خستگی بود. آنها اتاقی را به من نشان دادند. صبح که بیدار شدم به سراغ نجاح رفتم ، گیج و منگ بود و اصلا یادش نمی آمد دیشب چه بر سرش رفته است. تلفنش زنگ زد مبروکه بود این بار جوابش را داد. صدای فریاد مبروکه را میتوانستم از گوشی نجاح بشنوم. راننده از دیروز دارد دنبالتان میگردد!! حالا خواهی دید که خودت را درگیر چه دردسر بزرگی با اربابت کرده ای! نجاح عصبی و وحشت زده شد. او به من دروغ گفته و خیانت کرده بود... او نقشهای چیده بود تا مرا مثل یک شکار به دام بیندازد و سپس مرا در اختیار مردان دیگری بگذارد... حالم داشت به هم میخورد درست است که قذافی مرا ربوده بود اما این باعث نمیشد که من خود بخود به فاحشه تبدیل بشوم. بازگشت ما به باب العزیزیه خشونت بار بود. سلما به هر دوی ما دستور داد به اتاق خواب قائد اعظم برویم از شدت خشم و عصبانیت دهانش کف کرده بود اول از همه سیلی محکمی به گوش نجاح زد و نعره کشید: حالا برو بیرون دیگر هرگز نمیخواهم ببینمت... یک ماه گذشت بدون این که به من دست بزند. دو دختر تازه از شهرهای شرقی لیبی رسیده بودند. سیزده ساله و پانزده ساله... معصوم و زیبا و ساده ... آمال از من پرسید: آیا این جدیدیها را دیده ای؟ آنها زیاد آنجا نماندند. ارباب هر روز به دختران تازه ای نیاز داشت و معمولا پس از یکی دوبار مصرف کردن مثل زباله دورشان می انداخت یا آن طور که به من گفته بودند، «بازیافت» شان می کرد. بعدها فهمیدم که منظور از «بازیافت» چیست. ظاهراً من یکی از «بازیافتی ها» ی ارباب بودم. قذافی قبل از هر مصاحبه یا دیدار مهمی و قبل از همه سخنرانیها حشیش یا کوکائین میکشید ، او تقریباً همیشه تحت تأثیر ماده مخدر بود. مهمانیها در سالنهای پذیرایی باب العزیزیه برگزار می شد و در این مجالس چهره های سرشناس و نمایندگان سفارتخانه در طرابلس شرکت میکردند. ما بلافاصله تشخیص میدادیم کدام یک از زنان حاضر در این جلسات توجه ارباب را به خودش جلب کرده است. وظیفه مبروکه این بود که زنهای مورد نظر را به اتاق ارباب بکشاند. این زنان طیف گسترده ای را تشکیل میدادند دانشجویان ، هنرمندان ، روزنامه نگاران ، مدلها دختران یا همسران سیاستمداران ... هر قدر شوهران یا پدران این زنان معروفتر بودند ، هدایایی که به آنها داده میشد باید گرانتر می بود. سامسونتهایی دیدم پر از بسته های اسکناس ، دلار و یورو جعبه هایی دیدم پر از جواهرات زیورآلات طلا... زنهایی که مورد توجه ارباب قرار میگرفتند باید ابتدا تست خون میدادند تا مبادا به بیماریهای خونی و مقاربتی آلوده باشند. این کار ، محرمانه و توسط پرستاران اوکراینی انجام میشد. لیلا طرابلسی همسر دیکتاتور تونس، ظاهراً خیلی به قذافی نزدیک بود. قذافی برای همسر دیکتاتور تونس هیچی کم نمیگذاشت. قائد اعظم ، اتکای خیلی زیادی به انواع جادو جنبلها دارد به نظرم او تحت تأثیر مبروکه، به جادوی سیاه اعتقاد پیدا کرده بود. این طور شایع بود که مبروکه نفوذ خیلی زیادی روی قذافی دارد. مبروکه خودش همیشه با جادوگران آفریقایی مشورت میکرد و گهگاه آنها را نزد قائد اعظم میآورد. قذافی هیچ طلسمی به خودش آویزان نمیکرد اما همیشه پماد مرموزی را به بدنش میمالید و وردهایی را زیر لب تکرار میکرد و حوله قرمزرنگ را همیشه دم دستش نگه می داشت. قذافی هر جایی میرفت ، پرستاران نیز همیشه همراهش میرفتند. این پرستاران یونیفورم های سفید و آبی میپوشیدند و هرگز آرایش نمیکردند. هرگاه قذافی احضارشان میکرد در عرض کمتر از پنج دقیقه خودشان را میرساندند. یکبار که نگرانی ام را از حامله شدن ابراز کردم گالینا پریتار اوکراینی به من گفت چنین چیزی امکان ندارد چون قذافی خودش را عقیم کرده است... در حرمسرای قذافی هیچ موردی از سقط جنین مشاهده نکردم! در همین روزها ، جلال یکی از نگهبانان باب العزیزیه دلباخته ام شد. او نگاه های مهربانانه ای به من می کرد و غالباً از‌ من تعریف میکرد. من هم خیلی دلم میخواست برای کسی مهم باشم. نمیدانستم که جلال مشهور به همجنس خواهی است او جزو بردگان جنسی ارباب به شمار می رفت... قائد اعظم شرکای جنسی مذکر بسیار زیادی داشت که برخی از آنها از فرماندهان ارشد ارتش بودند. جلال در گوشم نجوا کرد که دوستم دارد و حتا این رؤیا را در سر دارد که روزی با من ازدواج کند. به من گفت: متوجه نشدی که من از همان روز اولی که به باب العزیزیه آمدی نگاهت میکردم و همه حواسم معطوف تو بود؟ نه متوجه نشده بودم. به قدری غرق در مصیبت و تنهایی خودم بودم که به هیچکس و هیچ چیز دیگری توجه نکردم. در حرمسرای قذافی داشتن هر گونه رابطه دوستانه ای اکیداً ممنوع بود. جلال به قدری شجاعت پیدا کرد که نزد قائد اعظم رفت و به او گفت که میخواهد با من ازدواج کند قذافی هر دوی ما را احضار کرد کرکر میخندید و نگاهش پر از سخره و استهزا بود رو به ما کرد و گفت: پس شما ادعا میکنید که عاشق هم شده اید؛ حالا واقعا عاشق هم هستید؟ و این قدر جرئت پیدا کرده اید که این را به من بگویید - به منی که اربابتان هستم؟ و تو ای لکاته، آن قدر جسور شده ای که عاشق کس دیگری شده ای؟ و تو ای مرتیکه مفلوک چطور جرئت کرده ای به این زن نگاه کنی؟ جلال سرش را پایین انداخته بود و احساس شرمساری میکرد... من و جلال، مثل دو بچه خطاکار بودیم که از فرط ترس و خجالت چشم به کف اتاق دوخته بودیم. جلال برای دو ماه به جای دیگری اعزام شد. مبروکه به اتاقم هجوم آورد! _تو روسپی فاسد تو هنوز حتی سه سال هم نیست اینجا هستی آن وقت میخواهی ازدواج کنی تو هیچی نیستی جز یک تکه آشغال! آمال هم آمد: _ آنها راست میگویند. تو نمیتوانی عاشق آن مرد همجنس خواه بشوی او به درد تو نمیخورد! جلال پسر خوب و مهربانی بود اولین مردی بود که به من گفته بود دوستم دارد. چند ماه بعد خبردار شدم که قائد اعظم به زودی از چند کشور آفریقایی دیدار خواهد کرد. قرار بود کل حرمسرای قذافی هم همراهش باشد. قرار بود «دخترهای» قذافی با آن یونیفورم های خوشگلشان مایه سرفرازی و اعتبار قائد اعظم شوند. من یونیفورم خاکی رنگ پوشیده بودم. یک سرباز قلابی! یک برده واقعی! جمعیت در طول مسیر فریاد قذافی قذافی سر می دادند. چگونه ممکن بود کسی این هیولا را دوست داشته باشد؟ دخترها در حال جاگیر شدن در هتل بودند که مبروکه به من گفت تو باید نزد اربابت بروی و آنجا بمانی.. اقامتگاه ارباب یک ویلای خیلی شیک بود در آنجا با دختر دیگری به اسم عفاف هم اتاق بودم. مابقی اعضای گروه در هتل باشکوهی اقامت داشتند. صبح روز بعد همه باید در نقشهایی فرو می رفتیم که از قبل برایمان تعیین شده بود. _ «همه» یونیفورمهایشان را بپوشند، خیلی منظم و دقیق ، قائد اعظم قرار است در یک ورزشگاه سخنرانی بکند. شما سربازان واقعی نیستید اما باید طوری رفتار کنید که انگار مسئول حفظ جان و امنیت قائد اعظم هستید شما باید کاملا در جلد بادیگاردهای واقعی فرو بروید. موقعی که وارد ورزشگاه شدم ، پنجاه هزار نفر را دیدم که قذافی را تشویق میکردند و در ستایش او شعار میدادند. جمعی از زنان حاضر در ورزشگاه نام قذافی را فریاد میکشیدند. و در تلاش برای نزدیک شدن به او لمس لباسش یا حتا بوسیدنش بودند... به خودم گفتم ای بدبختها همان بهتر که مورد توجه این هیولا قرار نگیرید! به مادرم فکر میکردم که احتمالا الان پای تلویزیون دولتی لیبی نشسته و داشت این صحنه ها را تماشا میکرد. به برادرانم فکر می کردم. آنها با دیدن من پشت سر قائد اعظم چه فکر میکردند؟ جوابی که آنها به این پرسش میدادند، حسابی مرا میترساند. سرم را به طرف دیگری برگرداندم و سعی کردم چهره ام را از دوربینها مخفی کنم واکنش احتمالی برادرانم خون را در رگانم منجمد کرد. این طور به نظر میرسید که قذافی از مشاهده این جمعیت حسابی سرحال آمده است. او به شعارهای مردم پاسخ میداد و مشتش را مثل یک قهرمان ورزشی یا کسی که صاحب اختیار دنیاست تکان میداد. قضیه برای دیگر دخترهای گروهمان جالب بود اما برای من هیچ جذابیتی نداشت... سفر ما ادامه یافت... در ساحل عاج ، با فریده و زهره هم اتاق بودم همه خوشحال بودند و آماده رفتن به استخر! خیلی دلم آبتنی میخواست و استخر هتل واقعا عالی بود. اما هر لحظه احتمال داشت که ارباب احضارم کند. فریده به من گفت نگران نباش الکی بگو عذر زنانگی داری حتماً میدانی که او (قذافی) خیلی از این قضیه میترسد ، اما مراقب باش ، آنها تو را چک خواهند کرد که مبادا دروغ گفته باشی روی پد بهداشتی ات را با ماتیک قرمز کن... به خودم گفتم عجب فکر هوشمندانه ای! دو ساعت بعد فتحیه آمد و دستور داد به اقامتگاه قائد اعظم بروم. قیافه نگرانی به خودم گرفتم و گفتم خیلی خسته ام... او ابرویی بالا انداخت انگار من دارم تلاش میکنم فریبش بدهم. نهایتا به او گفتم: عذر زنانگی دارم _واقعاً؟ همین الان باید چک کنم. فتحیه فریب مرا خورد! من که خیلی شاد و مسرور شده بودم همراه دیگر دخترها به استخر رفتم. از این یاغی گری کوچولویی که کرده بودم حس خوبی داشتم. برای چند ساعتی اوقات خوشی داشتم و از فضای شیک هتل لذت میبردم. کارکنان هتل برخلافِ قذافی به چشم انسان به ما نگاه میکردند و آماده بودند همه نیازهایمان را برطرف کنند. برای یک بار هم که شده داشتم در ازای آن همه رنج ها و توهینهایی که هر روز تحمل میکردم نیم نفسی به راحتی میکشیدم. اما این صرفاً توهمی گذرا بود. بعدها دریافتم سفرهای این چنینی برای بردگان قذافی در حکم سوپاپ اطمینان بود. آنها میدانستند نمیتوان یک دختر جوان را برای سالیان طولانی در آن زیرزمین مرطوب و تاریک نگه داشت و به همین خاطر گهگاه فرصتهایی به آنها میدادند تا اندکی تجدید قوا کنند و از شدت رنجهایشان کمی کاسته شود. فشار مداوم روی دخترها ممکن بود به خودکشی یا دیوانگی آنها منجر شود... ناگهان شنیدم کسی فریاد میزند «ثریا» تو گفتی عذر زنانگی داری اما حالا داری در استخر شنا میکنی؟ زبانم بند آمده بود! بلافاصله مرا به اقامتگاه قائد اعظم بردند و به شدت هشدار دادند که تنبیه ارباب از حیث شدت معادل با فریب کاری ام خواهد بود. گالینا پرستار اوکراینی به دیدنم آمد و گفت: ثریا چرا گذاشتی دیگر دخترها این طوری برایت مسئله سازی کنند؟ چرا به حرف آنها گوش دادی و به دروغ گفتی عذر زنانگی داری؟ بابا معمر عصبانی است و به من دستور داده تا معاینه ات کنم.... دختر کوچولوی بیچاره من تو مرا در موقعیت وحشتناکی قرار دادی! حالا چه می توانم به او بگویم؟ اما هیچ نگفت! گالینا برای حمایت از من به قذافی دروغ گفت! شب دوم فتحیه به سراغم آمد تا شخصاً معاینه ام کند هیچ نشانه ای از خونریزی نبود. او نگاه تند و عبوسانه ای به من کرد و قضیه را به اطلاع مبروکه رساند. مبروکه سراغم آمد و قبل از این که مرا نزد قذافی ببرد سیلی محکمی به صورتم زد. قذافی نیز سیلی محکمی به من زد ، کتکم زد ، تف به صورتم انداخت و هر چه فحش و ناسزا بلد بود نثارم کرد. با صورتی کبود و متورم از اتاقش بیرون آمدم و آنها مرا در اتاق کوچکی زندانی کردند. گالینا را بلافاصله به لیبی فرستادند! حشام سفر در آفریقا به رنج هایم پایان نداد بلکه به زندانی بودن مطلقم در باب العزیزیه پایان داد! آیا قائد اعظم از من خسته شده بود؟ تاریخ مصرف من منقضی شده بود؟ هیچ منطق یا توضیحی وجود نداشت. در لحظه زندگی میکردم و حال و روزم بستگی به امیال مبارک قائد اعظم داشت. هیچ آینده ای برای خودم متصور نبودم! اما پس از بازگشت از سفر آفریقایی ، قذافی مرا به اتاقش احضار کرد و با قیافه ای عبوس و با نگاهی که از آن انزجار میبارید این حرفها را به من زد: «من دیگر تو را نمیخواهم! تصمیم گرفتم به سپاهیان انقلابی ملحق شوی تو با آنها زندگی خواهی کرد پس حالا دیگر برو گمشوا» بعد مبروکه یک گوشی موبایل به من داد و گفت: اگر دوست داری میتوانی به مادرت زنگ بزنی... مادرم در تلویزیون مرا دیده بود که یونیفورم به تن داشتم و پشت سر قذافی در ورزشگاه ایستاده بودم. _ثریا جان دلم برایت خیلی خیلی تنگ شده! حالا به اندازه کافی جرئت پیدا کرده بودم که درخواست دیگری از مبروکه بکنم و او با درخواستم موافقت کرد! مادرم میتوانست روز بعد برای دیدنم به باب العزیزیه بیاید! بله به باب العزيزيه! البته فکر این که مادرم فردا به این دیوانه خانه خواهد آمد یک جورهایی باعث ترس و وحشتم میشد! اما ضرورت داشت ببینمش! توضیح دادم که چگونه باید خودش را به گاراژ باب العزیزیه برساند! تا مادرم را دیدم به طرفش دویدم ... همدیگر را بغل کردیم و همین طور گریه کردیم و گریه کردیم... نمیتوانستم حتا یک کلمه حرف بزنم اصلا چه میتوانستم به او بگویم؟ از کجا باید شروع میکردم؟ این زیرزمین خودش به تنهایی راوی قصه من بود. هق هق ما احتمالا خیلی تحمل ناپذیر شده بود چون مبروکه آمد و شروع کرد به مسخره کردنم! مادرم از این واکنش مبروکه خیلی ناراحت شد ما خیلی زود از هم جدا شدیم... چند روز بعد ، قائد اعظم دستور داده بود که من و گالینا به حضورش برویم. میخواست درباره قضیه ای که در آفریقا اتفاق افتاده بود تحقیق بیشتری کند! مات و مبهوت شده بودم که این مرد آیا موضوع های مهم تری برای رسیدگی ندارد. قذافی از پرستار اوکراینی پرسید: «چرا درباره عادت ماهیانه او به من دروغ گفتی؟» «قربان دروغ نگفتم در دختران جوان این سیکل میتواند حالتی نامنظم پیدا کند و حتا در مواردی خیلی کم باشد» _تو هیچی نیستی جز یک دروغگو! فریده حقیقت ماجرا را به من گفت! این آخرین باری بود که گالینا را در باب العزیزیه دیدم. بعدها در آغاز انقلاب ، گالینا را در تلویزیون دیدم. خیلی تعجب کردم او به کشورش اوکراین برگشته بود تا از تجربیات تلخش در لیبی برای مردم سخن بگوید! چند روز پس از مصاحبه جنجالی گالینا با رسانه ها، قذافی دوباره مرا به اتاقش احضار کرد و با چنان خشونتی به من تعرض کرد که تمام بدنم پر از زخم و کبودی شد. عایشه دختری که در زیرزمین با ما زندگی میکرد و معمولا نسبت به وضعیت من بی تفاوت بود موقعی که حال و روز افتضاحم را دید نزدیک بود پس بیفتد. او گفت من باید برای مدتی هم که شده تو را از اینجا ببرم بیرون! روزها همین طوری سپری میشد و به تدریج در حال متلاشی شدن بودم! روزی عایشه با نگاه پیروزمندانه ای گفت: مبروکه میگوید که من میتوانم تو را برای مدتی به خانه پدر و مادرم ببرم! این آزادی گرچه موقت و مشروط بود اما برایم شگفت انگیز و باورنکردنی بود. البته نمیدانستم دلیل این نرمش زندانبانم چیست! میتوانستم سر از قضیه در بیاورم اما به قدری نیازمند خروج از زیرزمین باب العزیزیه بودم که دم را غنیمت شمردم و هیچ سؤالی از عایشه نکردم! نه امیدی داشتم نه هیچ رؤیایی! دختری بودم که فراسوی باب العزیزیه هیچ آینده ای نداشت! یکی از آن زنهایی بودم که برای همیشه به اربابشان تعلق داشتند! تعداد این زنها بسیار زیاد بود و من یکی از آنها بودم... عایشه مرا برای صرف ناهار به محله قدیمی ماهیگیران در نزدیکی دریا برد. ما تازه از رستوران بیرون آمده بودیم و قصد عبور از خیابان را داشتیم که ناگهان صدای فریاد مرد جوانی را شنیدیم مواظب باشید مواظب باشید! این صدا متعلق به راننده ماشینی بود که نزدیک بود ما را زیر بگیرد! او با چهره ای عصبانی از ماشینش بیرون آمد اما خیلی زود آرام گرفت. من و او نگاهی با یکدیگر ردوبدل کردیم و لبخندی به هم زدیم... حتی نمی دانستم چیزی هم به اسم احساس وجود دارد! قذافی زندگی ام را نابود کرده بود! در پانزده سالگی زلزله ای در زندگی ام رخ داد که همه چیز را با خاک یکسان کرده بود... تحت تاثیر این مرد جوان حدوداً سی ساله ، قبراق و خوش بنیه ، عضلانی، چهارشانه با چشمانی خیره و سیاه قرار گرفتم.... عایشه مرا به باب العزیزیه برگرداند و زندگی به روال معمولش مابین زیرزمین و اتاق ارباب برگشت. یکی از بعد از ظهرها دوباره اجازه پیدا کردم همراه عایشه بیرون بروم! عایشه میخواست خواهر کوچکترش را به شهربازی ببرد. چرخ و فلک در همه جهات شروع به حرکت میکرد ما میخندیدیم جیغ میزدیم، سعی میکردیم تعادلمان را حفظ کنیم... و در همین زمان بود که فهمیدم فرد مسئول چرخ و فلک همان جوانی است که آن روز در محله ماهی فروشان دیده بودمش! دوباره چشمانمان با هم تلاقی کرد... او فریاد زد: «ما قبلا همدیگر را دیده ایم؛ نه؟» _بله یادم هست، اسم شما چیست؟ حشام ! آیا شماره تلفن دارید؟ دادن شماره تلفن عمل کاملا ممنوعی برایم بود! او شماره اش را به من داد... و من بلافاصله تماس گرفتم تا در گوشی موبایلش بیفتد... عایشه مرا به سرعت از آن جا دور کرد. در بازگشت به باب العزیزیه حس خوب و زیبایی داشتم... از اتاقم به حشام زنگ زدم. بلافاصله گوشی را برداشت. پرسید: «کجا هستی؟» «خانه» «از این که دوباره در شهربازی دیدمت خیلی خوشحالم ، دوست دارم شما را دوباره ببینم» چه جوابی میتوانستم به او بدهم ! زندگی من یک گرداب بود! گریه کردم... _چرا داری گریه میکنی؟ به من بگو! «نمی توانم» با گریه گوشی را قطع کردم... حالا هجده سالم بود دخترهای مدرسه ، حالا فارغ التحصیل شده بودند. بعضی از آنها تا حالا ازدواج هم کرده بودند. عده ای هم لابد در دانشگاه قبول شده بودند! چقدر دوست داشتم دندانپزشک شوم! قذافی و همدستانش کاری کا با من کرده بودند چنان شرم آور بود که در بیرون از این دیوارها، مطرود و نجس تلقی میشدم چه میتوانستم به حشام بگویم؟ قائد اعظم دوباره دستور داد تن به خواسته اش بدهم ، با همان ناسزاها و توهینهای همیشگی... شروع کردم به هق هق کردن به او گفتم: _چرا مدام به من میگویی لكاته؟من لكاته نیستم... غرش کنان گفت دهنت را ببند ... و باز به من تعرض کرد تا به من بفهماند من چیزی نیستم جز شیئی در تملک ... آدمی بدون حق حرف زدن .... به اتاقم برگشتم. حشام بیست و پنج بار با من تماس گرفته بود حداقل یک کسی بود که مرا به چشم یک انسان می دید. قذافی شب بعد دوباره مرا فراخواند و وادارم کرد کوکائین بکشم! از کوکائین میترسیدم... دماغم شروع به خونریزی کرد و او مقداری از پودر کوکائین را روی زبانم ریخت! غش کردم! صبح که بیدار شدم خودم را در درمانگاه دیدم با ماسک اکسیژنی بر دهان و بینی... النا، پرستار اوکراینی دستم را گرفته بود و نوازش میکرد و پرستار دیگر حالتی نگران نگاهم میکرد... دو روز در تختم بودم ... وقتی فهمید عایشه چه اتفاقی افتاده دستم را گرفت و کشان کشان به اتاق قائد اعظم برد... عایشه با جسارتی باورنکردنی به قذافی گفت: «قربان شما جداً نباید به این دختر جوان مواد مخدر بدهید این کار جرم است و خطرناک» او جرئت کرده بود و با قذافی رودررو شده بود باورم نمی شد! قذافی فریاد زد برو به جهنم بلند شد و مشت محکمی توی سینه ام زد بعد مرا به زمین زد و گفت: «چرا حرف زدی، لکاته؟» کتکم زد به من تعرض کرد... و رویم ادرار کرد... به طبقه پایین رفتم. کاملا مطمئن بودم هیچ دوشی هرگز نخواهد توانست مرا دوباره پاک کند. عایشه عصبانی باقی ماند... با این حال او علاقه خاصی به قائد اعظم داشت شاید حتی عاشقش بود... او به من گفت که برای خانه ای که خانواده اش در آن زندگی میکنند ،به خاطر ماشینی که سوار میشود و دیگر امکانات رفاهی که از آن برخوردار است به قذافی بدهکاری دارد. عایشه قدرت زیادی در باب العزیزیه داشت... عایشه داد میزد و فحش میداد ، مثل یک جوجه تیغی بود که کسی جرئت نداشت به او نزدیک شود و خودش هم مطلقاً مراعات هیچ کس دیگری را نمیکرد. اما رنج و ناراحتی من باعث نگرانی او شده بود! صبح روز بعد گفت: «میخواهم تو را به خانه مان ببرم ، آنها اجازه این کار را به من داده اند، چند روز باید استراحت کنی» خودم را پرت کردم توی بغلش... ما عازم خانه پدری عایشه شدیم. همه چیز عالی بود. به مادرم زنگ زدم به او گفتم مامان تو باید بیایی و مرا با خودت ببری... عایشه با شنیدن این حرف از کوره در رفت و هشدار داد ، نمیتوانی این کار را بکنی ، من مجبورم همین الان تو را به باب العزیزیه برگردانم و مرا ترساند... به زودی راز زندگی عجیب عایشه را کشف کردم او رئیس شبکه ای بود که کارش تهیه نوشیدنیهای الکلی بود. شبها سوار ماشینش میشد و این ور و آن ور میرفت با برخی افسران پلیس آشنا بود و به آنها رشوه میداد. عایشه زدوبندهای مالی داشت. خیلی زود فهمیدم عایشه قصد دارد از وجودم برای جذب آدمهای پولدار و قدرتمند استفاده کند و از قبل من پول در بیاورد و معاملاتش را جوش دهد.... او قبل از من تعدادی از دخترهای باب العزیزیه را به مهمانی برده بود؛ مهمانیهایی که افراد معروف ، هنرپیشگان و ورزشکاران و سیاستمداران در آنها شرکت میکردند... و مقادیر زیادی الکل و مواد مخدر مصرف میشد. در این مهمانیها هر عمل زشتی که تصورش را بکنید انجام میشد و پولدارها در قبال خدماتی که میگرفتند پولهای زیادی می دادند. آیا قرار بر این بود حتی در بیرون حرمسرا هم اوضاعم به روال سابق باشد؟ آیا این که من در حرمسرای قائد اعظم بودم ارزش مرا نزد این مردان بیشتر کرده بود؟ پیشنهادهای شرم آوری به من شد... پسر عموی معروف قذافی ، پنج هزار دینار به طرفم دراز کرد که عایشه فوری آن را قاپید. موقعی که فهمیدم عایشه چه کسب و کار کثیفی دارد تصمیم گرفتم خودم را از شر او نجات بدهم... یک روز که مشغول تلفنی صحبت کردن با مادرم بودم فهمیدم ایناس ، دوست دوران کودکی ام از به طرابلس آمده و خیلی دوست دارد مرا ببیند. به او زنگ زدم ، دلم میخواست رابطه ام را با آدمهای معمولی از سر بگیرم... موقعی که به در خانه ایناس رسیدم از او خواستم کرایه راننده تاکسی را بدهد او به شوخی گفت: چطور ممکن است دختری در خانه رئیس جمهور زندگی کند اما حتا آن قدر پول نداشته باشد که کرایه تاکسیاش را بپردازد؟ چطوری میتوانستم برایش توضیح دهم که زندگی کردن در خانه رئیس جمهور یعنی چه؟ مجبور بودم در این باره با ابهام حرف بزنم و کنجکاوی های این چنینی را نادیده بگیرم... شب را در خانه ایناس گذراندم که من در حکم یک مرخصی کوچک بود... بازگشتی به کودکی... عایشه از شدت خشم و عصبانیت دیوانه شده بود ، جواب تماسهایش را نداده بودم ... «چطور توانستی بدون این که به من خبر بدهی بیرون بروی؟ عایشه ممنونم از این که مرا از باب العزیزیه بیرون آوردی بگذار کمی نفس بکشم... اما او مدام جیغ میکشید... ایناس آدرس خانه اش را به عایشه داد. تنها جایی که برایم مانده بود جایی که هیچ کسی در باب العزیزیه از آن اطلاعی نداشت لو رفته بود... به حشام زنگ زدم... حشام به تو التماس میکنم بیایی و مرا با خودت ببری... حشام چند دقیقه بعد رسید و تقریباً مرا ربود! خیابانهای طرابلس را پشت سر گذاشت و وارد منطقه ای روستایی شد... خیلی ساده به مردی که فقط دو بار دیده بودمش اعتماد کردم... این بار هیچ اشتباهی نکردم حشام قابل اعتمادی و قوی بود... مرا به خانه ییلاقی کوچکی برد و گفت: استراحت کن داستانت را میدانم و از حالا به بعد اجازه نمیدهم هیچ کسی به تو صدمه بزند. بدون این که اطلاع داشته باشم عایشه به دیدن حشام رفته بود و به او گفته بود که من از دخترهای باب العزیزیه هستم ... تلفنم یک بند زنگ میخورد. عایشه ول کن نبود... حشام گفت جوابش را بده تو دیگر نباید از هیچ کسی بترسی حقیقت را به او بگو... با دستانی لرزان، دکمه برقراری تماس تلفنی را زدم. عایشه گفت: ثریا برای خودت دردسر درست میکنی ! چطور جرئت کردی فرار کنی؟ میدانم که با حشام هستی! تماس را قطع کردم. حشام به عایشه زنگ زد: به کار ثریا نداشته باشید ، از حالا به بعد من مدافع او هستم و میتوانم هر کسی را که به او صدمه بزند بکشم. _حشام تو خبر نداری که وارد چه ماجرای خطرناکی شدی تو برای این کار بهای گزافی خواهی داد... برای سه روز خوشحال بودم... عاقبت احساس کردم که دیگر تنها نیستم ... شاید پس از باب العزیزیه زندگی میتوانست جاری باشد. خبر فرار من مثل بمب صدا کرد. عایشه ایناس را نزد مادرم برده بود و ایناس هم به مادرم گفته بود که مرد جوانی به اسم حشام ثریا را با خود برده است. مادرم زنگ زد: ثریا تو با یک مرد فرار کردی ؟ فاحشه شدی؟ همان بهتر که مرده تو را میدیدم تا این زندگی کثیفی را که برای خودت درست کرده ای! نیروهای امنیتی خانه والدین حشام را محاصره کردهاند: «پسرتان باید دختری را که ربوده برگرداند» برادران حشام با وحشت به او زنگ میزدند عاقبت بعد از سه روز تسلیم شدیم. من نزد عایشه برگشتم. او یک حق انتخاب به من داد یا تو را نزد والدینت میبرم یا به باب العزیزیه بازخواهم گرداند. با نگرانی بسیار والدینم را انتخاب کردم... مادرم بدجوری به من نگاه میکرد ، انگار چهره من آینه فساد و تباهی است! انگار من دیگر آن کودک ربوده شده بیچاره نبودم! حالا از نظر او من چیزی نبودم جز دختری خطاکار... پدرم با عطوفت بیشتری به من خوشامد گفت... با این حال او مجبور بود نقش پدر را بازی کند... پرسید این حشام کیست؟ به او گفتم که چقدر خوشبخت بودم که با این مرد جوان آشنا شدم از شجاعت او گفتم ... مادرم نمی خواست من اصلا پایم را بیرون بگذارم... با خانواده ام هیچ حرفی برای گفتن نداشتم انگار بین زمین و آسمان معلق بودم... یک روز سپیده دم ، راننده ای از باب العزیزیه آمده بود. به این ترتیب دوباره به حرمسرا رفتم. قائد اعظم تا مرا دید گفت عجب لکاته ای ! خبرش را دارم که با مردان دیگر بوده ای... و مرا کتک زد... حالا فقط یک راه حل برای تو باقی مانده است باید زیر فرمان مستقیم خودم کار کنی از حالا به بعد شبها در خانه پدر و مادرت خواهی خوابید اما از نه صبح تا نه شب باید در این جا در خدمت من باشی تو سرانجام یاد خواهی گرفت که نظم و انضباط سپاهیان انقلابی را داشته باشی! اصلا نمیدانستم سپاهیان انقلابی چه نهادی است و چه کارکردی دارد... فقط امیدوار بودم دیگر هیچ تماسی با قائداعظم نداشته باشم... خیلی زود فهمیدم که من در همان زیرزمین همیشگی با همان آدمهای همیشگی هستم؛ اما دیگر هیچ اتاقی نداشتم. شب ها به خانه می روم روزها در خدمت ارباب هستم! کاناپه ای نشانم دادند و گفتند این جای خواب توست انگار یک مراجعه کننده موقت بودم... قبلا وضعیت غیر قابل تحملم را به پدرم گفته بودم... او عصبی و مضطرب بود. به من گفت ثریا در اولین فرصت ، پاسپورتت را با خودت بیاور پس از سفر آفریقا ، مبروکه یادش رفته بود پاسپورتم را از من بگیرد... به یکی از راننده ها گفتم که یک مأموریت کاری خیلی فوری در داخل شهر دارم... به محض خروج از باب العزیزیه از راننده خواستم در یکی از خیابانها توقف کند تا من کاری را زود انجام دهم و برگردم... به سرعت سوار تاکسی دیگری شدم و خودم را به پدرم رساندم... او مرا به سفارت فرانسه برد و در آنجا فرمهای مخصوص ویزای اضطراری را پر کردم.... فردی که مسئول صدور ویزا بود با توجه به آشنایی قبلی با پدرم ، قول داد ویزای من ، ظرف هفته آینده صادر خواهد شد... پدرم به سرعت کوچه های فرعی را پشت سر گذاشت تا به ترافیک خیابانهای اصلی برنخوریم او به قدری مضطرب و نگران بود که غلو نیست اگر بگویم بیش از هزاربار به آینه عقب ماشینش نگاه کرد تا مطمئن شود کسی در تعقیبمان نیست.... خودم را به راننده ای رساندم که منتظر بود مرا به باب العزیزیه برساند...

تیم تولید محتوا
برچسب ها : haramsarayeghazafi
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 3.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 3.0   از  5 (9 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

آخرین حرف کلمه cfesr چیست?