حرمسرای قذافی3
روز بعد دوباره باید نقش خدمتکار را بازی میکردم...
اقامتگاه ارباب پر از آدمهای معروف بود.
یک کارگردان معروف مصری
آوازخوان سرشناسی از مصر
خواننده ای لبنانی
مجری برنامه های رقص و آواز
قائد اعظم در سالن بزرگ پذیرایی به آنها ملحق شد تا در کنارشان بنشیند و حرف بزند.
او بعداً به طبقه بالا به اتاق خوابش رفت و تعدادی از خانمهای مهمان ،نیز یکی پس از دیگری به او ملحق شدند.
مبروکه برای هر کدام از آنها کیف سامسونتی پر از پول و طلا و جواهرات آماده کرده بود تا موقع عزیمتشان از لیبی تقدیمشان کند.
میتوانستم شبها برای خوابیدن به خانه والدینم بروم اما خیلی زود متوجه شدم که دیگر به آنجا تعلق ندارم.
حالا یک غریبه بودم.
من برای خواهر و برادرانم الگوی بدی تلقی میشدم.
مادرم حالا کاملا از من فاصله گرفته بود و بیشتر اوقاتش را در شهر سرت همراه خواهرم و کوچکترین برادرم سپری میکرد.
دو برادر دیگرم برای ادامه تحصیل به خارج رفته بودند.
به این ترتیب، من به همراه پدرم و دو برادر دیگرم حالا در طرابلس زندگی میکردیم اما ادامه زندگی با آنها ناممکن از کار درآمد.
در واقع این یک مصیبت واقعی بود...
پدرم میپرسید آخر این چه نوع زندگی ای است که تو داری؟
تو هیچ الگوی خوبی برای برادرانت و دیگر اعضای خانواده نیستی!
راحت تر این بود که آنها اصلا مرا نبینند.
حاضر بودم بمیرم اما این طوری هر روز در برابر چشمان پدرم و برادرانم خجالت و عذاب نکشم! پدرم زنگ زد ، آماده باش ، چهار روز دیگر ویزای فرانسه ات آماده است.
دل به دریا زدم و پیش قذافی رفتم و گفتم:
_مادرم خیلی مریض است سه هفته مرخصی لازم دارم.
او با دو هفته موافقت کرد.
دوباره به خانه برگشتم!
مجبور بودم مخفیانه سیگار بکشم!
به حشام تلفن کردم
و یواشکی جیم میشدم تا حشام را ببینم میدانستم که این کار خطرناک است...
دیگر نمیتوانستم در لیبی زندگی کنم.
باب العزیزیه هرگز مرا به حال خود نخواهد گذاشت و خانواده ام به چشم یک هیولا به من نگاه میکردند.
و برای حشام هم جز دردسر فایده ای نخواهم داشت...
_ثریا، نمیتوانی کمی منتظر بمانی تا ما بتوانیم با هم به خارج برویم؟
_نه حشام، اینجا من همیشه تحت تعقیبیم و باعث خواهم شد زندگی ات در معرض خطر قرار بگیرد تنها امیدم این است که قذافی مرا فراموش کند و فرارم را ندیده بگیرد.
به خانه برگشتم تا چمدانم را ببندم مثل خوابگردها بودم به هر چیزی که در اطرافم اتفاق میافتاد بی تفاوت بودم به من گفته شده بود که ماه فوریه در فرانسه خیلی سرد است و باید کفش زمستانی و پالتو بپوشم داخل کمد چند دست لباس پیدا کردم!
پدرم صبح خیلی زود بیدارم کرد.
رنگ چهره اش سبز و لبهایش سفید بود.
قبلا هرگز این طوری ندیده بودمش!
از فرط ترس مثل یک تکه چوب خشک شده بود با استفاده از ژل موهایش را به عقب شانه کرده بود میخواست مثلا تغییر قیافه بدهد.
کت و شلوار مشکی ای به تن کرده بود؛ با یک ژاکت چرم عینک دودی اش را هم به چشم زد تا قیافه اش کاملا شبیه گنگسترها یا جاسوسها شود...
با سرعت یک شلوار و پیرهن جین پوشیدم روسری مشکی ام را به سر کردم و عینک آفتابی زدم تا چهره ام را پشت آن پنهان کنم.
بعد به مادرم زنگ زدم تا با تا با او خداحافظی کنم.
به موبایلش زنگ زدم چون میترسیدم تلفن خانه شنود شود تماس تلفنی ما کوتاه و سرد بود...
بعد یک تاکسی گرفتیم و عازم فرودگاه شدیم پدرم مدام نگاههای عصبی به من میکرد...
برایم مهم نبود چه اتفاقی برایم بیفتد که خطرناکتر از آن بلاهایی باشد که تا آن زمان بر سرم نازل شده بود؟
مثلا کشته میشدم؟
چه بهتر که کشته میشدم و از شر این زندگی کوفتی راحت میشدم.
پدرم در فرودگاه خیلی مراقب و بیمناک بود مدام به ساعت نگاه میکرد و به محض این که کسی از کنارش میگذشت مثل فنر از جایش میپرید.
نگران بودم مبادا سکته کند.
از یکی از دوستانش در فرودگاه خواسته بود کاری کند که اسم من در فهرست مسافران درج نشود.
پدرم تا آخرین لحظه به در جلویی هواپیما خیره شده بود طوری که نمیتوانست یک کلمه حرف بزند.
دهانش خشک شده بود و تا زمانی که به فرودگاه رم رسیدیم دو دستی محکم دستگیره صندلی را گرفته بود.
احتمالا خیال میکرد قائد اعظم آن قدر ، قدرت دارد که میتواند هواپیما را در وسط آسمان و زمین به لیبی برگرداند.
اما موقعی که ما در فرودگاه رم پیاده شدیم او خندید؛ او اذعان کرد طی این چند سال گذشته برای اولین بار بوده که خندیده است.
پدرم برنامه سفر را طوری ترتیب داده بود که ما از طریق رم به پاریس برویم پیش خودش حساب کرده بود که این طوری عوامل قذافی نمیتوانند رد ما را بگیرند.
در فرودگاه رم به دستشویی رفتم و روسری ام را برداشتم یک کمی خط چشم کشیدم لبهایم را ماتیکی کردم و کمی عطر به خودم زدم.
ما داشتیم به پاریس میرفتیم شهر زیبایی و مد بدبختی هایم به پایان رسیده بود.
یا حداقل من این طور فکر میکردم...
هوا بدجوری سرد بود، پاهایم یخ بسته بود و هر چیزی به نظرم مزخرف میآمد...
پدرم برای روحیه دادن به من گفت:
«هوا» فردا بهتر خواهد شد.
ما شب را در هتل کوچکی گذراندیم.
پدرم با دوست قدیمی اش حبیب قراری در کافه ای در همان نزدیکی گذاشته بود مرا هم با خودش برد.
دخترها در تراس کافه نشسته بودند و خیلی راحت و عادی سیگار میکشیدند.
مردم لیبی به زنی که سیگار میکشد به چشم یک زن خراب نگاه میکنند ، اما در اینجا سیگار کشیدن زنان چیز عادی ای بود.
پدرم گرچه خودش سیگاری بود اما سیگار کشیدن مرا نمی توانست تحمل کند.
بنابراین به شتاب به سمت دستشویی رفتم و سیگاری را که در جورابم مخفی کرده بودم بیرون آوردم و کشیدم.
حبیب آمد و ما را به خانه اش در همان نزدیکی دعوت کرد درست در همین زمان مادرم زنگ زد. او گفت راننده ای از باب العزیزیه به در خانه ما در طرابلس آمده و سؤال کرده «ثریا» کجاست؟
چرا تلفنش را جواب نمیدهد؟
مادرم جواب داده بود:
برای این که ثریا در سرت است.
راننده این جواب را پذیرفته بود.
اما مادرم فوق العاده نگران بود...
و پدرم شروع کرد به لرزیدن...
رنگ از چهره اش پرید و غش کرد و حبیب او را به بیمارستان برد.
اواسط شب از بیمارستان مرخصش کردند.
پدرم تصمیم گرفت فوراً به طرابلس برگردد.
او هزار یورو داد که برایم به گنج می مانست.
یک کارت تلفن هم به من داد و از حبیب خواست اتاقی برایم اجاره کند.
با من خداحافظی کرد و گفت:
اگر عوامل قذافی مرا نکشتند پول بیشتری برایت خواهم فرستاد.
گریه کردم و برایش آرزوی سلامتی کردم.
حبیب اتاق مبله ای در هتلی اجاره کرد از مرکز پاریس فاصله داشت اما خیلی هم بد نبود.
مدیر و خدمه هتل مراکشی بودند بنابراین میتوانستیم به عربی با هم حرف بزنیم.
در کافه ای مینشستم فنجانی قهوه میخوردم و رهگذران را تماشا میکردم آزاد بودم آزاد...
هیچ برنامه ای یا هدفی نداشتم نه دوست و رفیقی داشتم، نه جماعتی که با آن ها رفت و آمد کنم اما آزاد بودم و این آزادی سرگیجه آور بود.
در پیاده روی خیابان زوج جوانی را دیدم که دست در دست یکدیگر دارند این صحنه مرا به یاد حشام انداخت.
در این چند روز گذشته جلوی خودم را گرفته بودم و از تلفن کردن به او اجتناب کرده بودم.
به سرعت کارت تلفنم را شارژ کردم و به محض شنیدن صدای حشام شروع کردم به گریه کردن او گفت:
«ثریا گوش کن من در سریع ترین زمان ممکن به پاریس خواهم آمد و به تو ملحق خواهم شد درخواست صدور پاسپورت داده ام »
بعد با آدمهایی برخورد کردم که باعث شدند سفر من به فرانسه به یک شکست کامل منجر شود. اذعان به آن باعث میشود احساس حقارت بکنم! احساس حقارت از این که چرا نتوانستم از شانس زندگی در فرانسه استفاده کنم!
چرا اجازه دادم این موقعیت به آسانی از چنگم به درآید چطور شد که این اتفاق افتاد؟
راستش را بخواهید من به آدمهای عوضی اعتماد کردم و تصمیمهای نادرستی گرفتم.
به طرز وحشتناکی خام و ساده لوح بودم.
سال ۲۰۰۹ درست چند روز قبل از بیستمین سالگرد تولدم به پاریس آمدم.
هیچی از زندگی نمی فهمیدم.
تا آن زمان در دنیای کوچک بسته ای زندگی کرده بودم که مشخصات اصلی اش زورگویی ، فساد و شرارت بود.
زندگی در چنین دنیایی ، که در آن زندانی بودم قدرت تصمیم گیری و فکر را از من گرفته بود. هیچ اطلاعی درباره دنیای کار و تجارت ، روابط اجتماعی، مدیریت پول و زمان و روابط متوازن بین زنان و مردان نداشتم.
اصلا نمی دانستم در دنیا چه خبر است. تا آن زمان نه یک کتاب خوانده بودم نه حتا یک برگ روزنامه....
روی نیمکتی در خیابان شانزه لیزه نشسته بودم که زن موطلایی جوانی کنارم نشست
سلام میتوانم بنشینم؟
«البته که میتوانی. اسمت چیست؟»
«وردا»
این که یک اسم عربی است!
متولد الجزایر بود و ما به سرعت با هم دوست شدیم.
حدس میزنم که تو باید تازه به پاریس آمده باشی اهل کجا هستی و از کجا آمدی؟
حدس بزن!
«مراکش؟»
« نه از لیبی!»
از لیبی ؟ واووو! قذافی چه نابغه ای!
این مرد یکی از قهرمان هایم است هر چه درباره قذافی میدانی به من بگو
تو از قذافی تعریف میکنی؟
او چیزی جز شارلاتان و شیاد نیست!
_شوخی میکنی؟ تو سخنرانیهایش را شنیده ای؟ یک عرب واقعی است دیدی چطوری آمریکا را به چالش میکشد؟
و عجب کاریزما و ابهتی دارد این مرد!
ما به کافه ای رفتیم ، دوست وردا هم به ما ملحق شد.
او مأمور امنیتی در یک باشگاه شبانه پاریسی بود.
آنها قصد رفتن به یک رستوران لبنانی را داشتند و به من پیشنهاد کردند همراهشان بروم از این پیشنهاد خوشم آمد.
این رستوران در طی روز رستوران بود ، اما از نیمه شب به بعد بساط موسیقی در آن بود.
آنجا همه عربی حرف میزدند.
همه مشتریها سرزنده و بانشاط بودند.
وردا ناگهان به من گفت:
سمت راستت را ببین آن مردها در میز بغل دارند نگاهت میکنند!
با عصبانیت گفتم خب که چی؟
پاشو برویم بیرون
«عزیزم خونسرد باش اگر رفتارت درست باشد آنها پول غذای ما را خواهند داد»
از این حرف خیلی بدم آمد.
میخواستم از رستوران خارج شوم اما وردا دستم را گرفت و کشان کشان به وسط رستوران برد.
در همین زمان مالکِ لبنانی رستوران به طرفم آمد و گفت:
درست است که تو اهل لیبی هستی؟
و بعد میکروفن را گرفت دستش و گفت:
_خانمها و آقایان اجازه دهید به سلامتی سرهنگ قذافی بنوشیم...
من مثل مربا وا رفتم.
اما یارو ادامه داد:
حالا بیایید به من کمک کنید تا به افتخار سرهنگ ترانه ای بخوانیم.
و شروع کرد به خواندن یکی از آن ترانه های مزخرفی که در لیبی شبانه روز از رادیو و تلویزیون در ثنای قذافی پخش میشد!
دیگر نمیتوانستم تحمل کنم و تنها چیزی که میخواستم ترک آنجا بود به خودم گفتم چطور ممکن است که قذافی حتا در این جا هم دست از سرم برندارد؟
حدود یک هفته از هتل بیرون نیامدم.
حالم آن قدر بد بود که فقط برای خریدن سیگار و شارژ تلفن بیرون می آمدم.
صبحها با نگرانی و اضطراب از خواب پا میشدم احساس میکردم هر جایی هم که بروم سایه قذافی تعقیبم میکند.
یک شب موشی را در اتاقم دیدم.
دیدن آن موش و حشت زده ام کرد.
به قدری ترسیدم که بلافاصله خرت و پرت هایم را جمع کردم با هتل تسویه حساب کردم و در حالی که میلرزیدم به حبیب دوست پدرم در پاریس زنگ زدم.
_ثریا شب را به خانه من بیا و اینجا بمان تا ببینیم ظرف روزهای بعد چه کار میتوانیم بکنیم...
به خانه حبیب رفتم و او اتاقی را به من داد!
اما موقعی که دیدم نظر سوئی به من دارد تصمیم گرفتم از خانه اش بزنم بیرون...
دوست پدرم!
جیغ کشیدم کیفم را چنگ زدم از آپارتمانش بیرون آمدم.
خودم را به خیابان رساندم خیابان خالی بود و هوا منجمد کننده کجا میتوانستم بروم؟
به فکر وردا افتادم و به او زنگ زدم کسی گوشی را برنداشت.
دم ایستگاه مترو رفتم و منتظر ماندم تا باز شود تا بتوانم در هوای نسبتا گرم آنجا روی نیمکتی بنشینم.
چند ولگرد مست به سراغم آمدند تا اذیتم کنند.
یه گریه افتادم.
به حشام زنگ زدم اما در دسترس نبود.
حبیب مثل دیوانه ها مدام زنگ میزد.
صبح از ایستگاه مترو بیرون آمدم و به کافه ای رفتم و قهوه سفارش دادم .
ناگهان مأمورین پلیس آمدند تا محل را جستجو کنند.
وحشت زده شدم.
وردا قبلا به من هشدار داده بود:
یادت باشد هیچ وقت مدارک شناسایی را دست پلیس ندهی!
اما نمیتوانستم از آنجا خارج شوم.
یکی از پلیسها به طرفم آمد و مدارکم را خواست و من هم با دستی لرزان پاسپورتم را به او دادم.
افسر پلیس که مراکشی تبار بود
گفت:
چرا این قدر میترسی؟ تو ویزای معتبری داری و مدارکت هم هیچ مشکلی ندارد!
چنان وحشت کرده بودم که نتوانستم کلمه ای بر زبان بیاورم او چشمک وقیحانه ای به من زد و شماره تلفنش را به من داد.
بعد گروهی از دختران خوش پوش وارد کافه شدند.
زنان فرانسوی همیشه شیک و آراسته بیرون می آیند.
ناگهان یکی از آنها به طرف من آمد و فریاد زد چرا تو این جوری به من خیره شدی؟
آیا مشکلی داری؟
معنای حرفش را نفهمیدم.
چهره دختر فرانسوی پر از توهین و نفرت بود چرا با من این طوری حرف میزد؟ مگر من
چه کار کرده بودم؟
من فقط داشتم نگاهش میکردم و تحسینش میکردم.
گارسون کافه آدم مهربانی بود او هم عربی حرف میزد.
به او گفتم باید فرانسوی یاد بگیرم!
توصیه کرد که به «آلیانس فرانسیس» بروم و آدرس آن را روی تکه کاغذی نوشت و به دستم داد.
سوار مترو شدم و در حالی که چمدانم دستم بود به کافه ای رفتم و فکر میکنید در آنجا که را دیدم؟
حبیب ! او در همان نزدیکی کار میکرد.
چرا به تلفن هایم جواب نمی دهی؟
تنهایم بگذار و گرنه به پدرم زنگ میزنم
او صندلی ای آورد و مقابلم نشست.
حبیب گفت
می خواهم برایت اقامت و ویزای کار بگیرم.
به او گفتم فقط مرا برای آموزش زبان به آلیانس ببر، وگرنه به پدرم همه چیز را خواهم گفت...
در آلیانس ، گروهی از زنان الجزایری را دیدم.
معلم به من گفت:
_ تو آدم خوش شانسی هستی
یکی از کلاسهای ما همین الان شروع شده است.
چندین ماه طول میکشید تا بتوانم فرانسوی را به صورت دست و پاشکسته یاد بگیرم؛ خیلی دلسرد شدم و آمدم بیرون.
در همین لحظات ، وردا زنگ زد به او گفتم در خیابان هستم او بی مقدمه گفت:
_بیا پیش من؛ من با پسر کوچولویم زندگی میکنم.
و به این ترتیب موقتاً سقفی بالای سرم دیدم!
و دوستی در کنارم...
وردا گارسون نیمه وقت کاباره بود.
و از همان شب اول میخواست مرا همراه خودش به کاباره ببرد در ابتدا مخالفت کردم اما از ترس این که مبادا دوباره بی خانه شوم همراهش رفتم.
در آنجا مردی به اسم عادل نسبت به من ابراز علاقه کرد، واضح به او گفتم که نامزد مرد دیگری هستم.
بر خلاف وردا و دوستانش لب به الکل نمی زدم.
سه ماه نخست زندگی من در پاریس به همین شکل عجیب و غیر عادی سپری شد.
بعد مهلت ویزای توریستی به پایان رسید و دوباره دستخوش نگرانی شدم از حالا به بعد هر جا میرفتم باید مواظب
می بودم سرو کارم به پلیس نیفتد؛
نمیخواستم مرتکب هیچ ریسکی شوم.
به وردا گفتم که من دیگر نمیتوانم به کاباره بیایم و گارسونی کنم اما او خندید و گفت:
_همه بچه های دیگر در کاباره مشکل ویزا دارند و مثل تو هستند.
پلیسها هم سرشان به ولگردها و اراذل گرم است و کاری به کار تو نخواهند داشت.
وضع مالی ام خیلی افتضاح بود و روابطم با وردا هم رو به وخامت گذاشت
تا آنجا که به من اجازه نمیداد دست به مواد غذایی داخل یخچالش بزنم:
«این مال پسرم است!»
مجبور شدم برای دریافت کمک به پدرم زنگ بزنم.
ثریا برای خودت شغلی پیدا کن حتا اگر مجبور شدی برو ظرف شویی کن.
این حرف پدرم احساساتم را جریحه دار کرد.
به او گفتم:
بسیار خب من به لیبی برمیگردم و فوراً به باب العزیزیه بازخواهم گشت!
پدر پانصد یورو برایم فرستاد و این آخرین پولی بود که فرستاد.
بعد به اتفاق وردا به سوپرمارکت رفتم و مقداری خریدهای ضروری کردم و حالا فقط صد یورو برایم باقی مانده بود.
بعد عادل پیشنهاد کرد که من میتوانم در اتاقی در جنب آپارتمان بزرگش زندگی کنم.
او تأکید کرد که ما مثل دوتا دوست خواهیم بود و من زندگی مستقل خودم را خواهم داشت. وردا گفت:
این راه حل معرکه است!
که البته معنای حرفش این بود که
از خانه ام برو بیرون...
شش ماه در اتاقی که عادل به من داده بود زندگی کردم.
در این شش ماه به طور نسبی احساس آرامش میکردم.
عادل رفتار شرافتمندانه ای با من داشت.
او در زمینه کارهای ساختمانی و بازسازی خانه ها فعالیت میکرد و وضع مالی اش خوب بود. صبح ها سر کار میرفت و پنجاه یورو به من میداد تا بتوانم به فروشگاه بروم و هزینه خورد و خوراکم را بپردازم.
او میدانست که ، من نسبت به مرد دیگری تعهد دارم.
موضوعی که غمگینش میکرد اما هرگز مرتکب هیچ عمل زشت و ناپسندی نشد.
به او اعتماد داشتم و موقعی که ماجراهایم در باب العزیزیه را برایش تعریف کردم بلافاصله حرفم را باور کرد.
او دوستانی در لیبی داشت و از آنها شنیده بود که ربودن دختر مدرسه ای در لیبی امری عادی و رایج است.
اما وردا هیچ وقت ماجراهای من را در لیبی باور نکرد و من چه احمقی بودم که اصلا به او اعتماد کردم و این حرفها را با او در میان گذاشتم.
وردا با شور و شوق یک آدم متعصب از قذافی دفاع میکرد و میگفت قذافی مایه اعتبار و حیثیت عربهاست و تنها عربی است که سرش را با افتخار بالا گرفته است و مشعل دار همه عربهاست...
او به معنای واقعی کلمه، قائد اعظم و راهنما و رهبر همه ماست...
و یک رهبر هرگز نمیتواند به شیوه ای رذیلانه رفتار کند!
واقعاً از این که میبینم سعی داری خودت را به بهای خراب کردن قائد اعظم مهم جلوه بدهی حالم به هم میخورد!
عادل یک شب پس از شرکت در جشن تولدش در رستوران پالاس، به اتاقم آمد و گفت کار مهمی با من دارد.
اجازه دادم داخل اتاق شود.
او به دوستانش گفته بود قصد ازدواج با من را دارد.
من زن آزادی نبودم؛ نامزد غیر رسمی داشتم که به محض گرفتن پاسپورت به پاریس میآمد تا با هم ازدواج کنیم.
به عادل گفتم که نامزدم حداکثر تا چند هفته دیگر به پاریس خواهد آمد.
حسادت های عادل شروع شد و هر بار هم شدیدتر و آزارنده تر از قبل میشد.
یک روز که برای انجام کاری به خانه عادل رفته بودم موبایلم در خانه اش جا ماند بعد که به اتاقم برگشتم به خانه عادل برگشتم تا موبایلم را بگیرم اما به محض این که به پشت در آپارتمانش رسیدم دیدم که دارد با صدای بلند به کسی میگوید
پسر حرامزاده آشغال دست از سر ثریا بردار! زنگ در را زدم و عادل در را باز کرد و دیدم که موبایلم دستش است.
حشام زنگ زده بود و عادل هم بدترین ناسزاها را به او گفته بود.
به شدت ناراحت شدم!
به حشام زنگ زدم.
اما او گفت که دیگر نمیخواهد با من حرف بزند.
از شدت عصبانیت تبدیل به یک بمب ساعتی شده بودم.
چمدانم را بستم و برای همیشه از آنجا نیز رفتم.
باید کاری پیدا میکردم و همین طور سرپناهی برای زندگی ...
یکی از آشنایان ، مرا به منار معرفی کرد.
منار مراکشی بود و در کافه رستورانی کار میکرد.
مرا با طرز کار دستگاهی که نوشیدنیهای گازدار تولید می کرد آشنا کردند و به زودی در آن جا مشغول کار شدم.
روزی پنجاه یورو میگرفتم.
پولی بابت اجاره خانه نمی دادم.
چون در طبقه بالای کافه ، اتاقی وجود داشت که به من اجازه سکونت در آن را داده بودند.
با منار هم اتاق بودیم.
حدود یک ماه ونیم در این کافه کار کردم.
تا این که فهمیدم این جا فقط ظاهرش کافه است.
صاحب کافه بعضی وقتها کرکره را پایین میکشید و آنجا را تبدیل به محلی برای انواع فسق و فجور میکرد.
هم اتاقی من هم عادت داشت از من دزدی کند...
این اوضاع عاقبت باعث شد چمدانم را ببندم و آنجا را ترک کنم.
با وردا تماس گرفتم و کمک خواستم.
مرا به یک زن تونسی که در نوشکده کار میکرد معرفی کرد.
کارم را از ظرفشویی شروع کردم و بعد یاد گرفتم چگونه از مشتری ها سفارش بگیرم.
صاحب نوشکده متوجه شد خیلی از مشتریها صرفاً به خاطر برخورد خوب من به آنجا میآیند.
و به همین خاطر گفت که دیگر ظرف شویی نکنم و فقط از مشتری ها سفارش بگیرم.
اما این باعث شد همکار من دشمنم شود و از آزار من کوتاهی نکند.
رئیس دوست داشت از من به عنوان طعمه ای برای جلب مشتریهای بیشتر استفاده کند اما همکارم دوست داشت من به آشپزخانه بروم و به عنوان ظرفشوی در خدمتش باشم.
یک دختر مراکشی به جمع همکارانم ملحق شد.
من و او در اتاقی در جنب نوشکده میخوابیدیم یکی از شبها موقعی که به اتاقم برگشتم و دیدم پول هایم را از کیفم دزدیده! دوباره بساطم را جمع کردم و از آن جا رفتم.
برای بار چندم باز آواره خیابانها شدم...
یاد دوست مصری افتادم.
او آپارتمان بزرگی داشت که آن را به پانسیونی مخصوص زنان تبدیل کرده بود.
هیچ سؤالی از من نکرد.
اما احساس ناراحتی میکردم تحمل نگاههای سنگین و معنادار ساکنان پانسیون برایم دشوار بود.
فکر میکردم که چه آینده ای در انتظارم است؟ من حتا زبان فرانسه را هم یاد نگرفته بودم اسناد و مدارکم ایراد داشت و هر لحظه احتمال میرفت که پلیس دستگیرم کند.
هیچ جا و مکان ثابتی نداشتم .
همچون آواره ای بودم پریشان حال...
در همین اوضاع بودم که حشام زنگ زد.
به محض دیدن اسمش بر صفحه موبایلم کمی امیدوار شدم حتا مشاهده اسمش موجب دلگرمی میشد.
«حشام تو چه زمانی به این جا می آیی؟ من به تو احتیاج دارم.»
من هرگز آن جا نخواهم آمد میشنوی؟
تو حتا نتوانستی بمن وفادار بمانی...
با شنیدن حرف حشام به مادرم زنگ زدم و گفتم:
همه اش تقصیر توست زندگی من تماماً نابود شده.
نمیدانم چه کار باید بکنم ، به کی باید اعتماد کنم یا کجا باید بروم ، خوار و ذلیل شده ام، مچاله شده ام ، تحقیر شده ام و مسبب همه اینها تو هستی!
اگر تو حشام را قبول میکردی من مجبور به ترک لیبی نمیشدم!
_آه ثریا، این قدر حرفهای احمقانه نزن زود برگرد خانه ، فرانسه به درد تو نمی خورد....
فکر بازگشت به لیبی حتا برای یک لحظه هم به ذهنم خطور نکرده بود برگشت به خانه؟
من یک فراری بودم که یکی از قدرتمندترین مردان عالم در تعقیبش بود.
از این که دق و دلیهایم را سر مادرم کرده بودم حس خوبی داشتم.
اما دلیل واقعی فرار من ، قذافی بود...
به مادرم گفتم اما مامان اگر من به لیبی برگردم خطرات زیادی تهدیدم خواهد کرد.
_ثریا نگران نباش ما راهی برای مخفی کردنت پیدا خواهیم کرد.
پدرت دچار مشکلاتی شده و تو نمیتوانی در طرابلس زندگی کنی!
اما میتوانی به اینجا در سرت بیایی و با من زندگی کنی!
آنها در ابتدا مدام در باره ات پرس وجو می کردند اما به گمانم حالا دیگر کاری به کارت ندارند.
من نمی خواهم که تو در پاریس مثل آدمهای بینوا زندگی کنی...
و به این ترتیب تصمیم را گرفتم.
هیچ راهی برای امرار معاش در فرانسه نداشتم؛ فرانسه برایم جالب بود اما آنجا خانه من نبود.
سوار هواپیمای لیبی شدم.
با چند تکه لباس بدون حتی یک عکس از پانزده ماه اقامت در فرانسه ...
هیچ چیزی که نشانی از زندگی پانزده ماهه ام در این شهر باشد همراه نداشتم.
در فرودگاه طرابلس هیچ کسی منتظر آمدنم نبود.
به حشام زنگ زدم خیلی تعجب کرد و پرسید: «تو اینجایی؟ لیبی؟ همان جایی که هستی ،بمان من دارم پیش تو می آیم!»
او به سرعت آمد.
با یک ماشین شاسی بلند و دو تا از دوستانش حشام از ماشینش بیرون آمد.
به همان خانه ییلاقی ای رفتیم که قبلا یکی از دوستان حشام به او اجاره داده بود.
مفصل با هم حرف زدیم او حرفهای تندی درباره من و عادل زد.
فکر میکرد که ما در پاریس روابط نزدیکی با هم داشتیم.
_اما حشام اشتباه میکنی آن مرد در پاریس هیچ رابطه نزدیکی با من نداشت...
حشام تعریف کرد :
آدمهایی از باب العزیزیه به خانه والدینش مراجعه کرده و پرسیده بودند ثریا کجاست؟
مأموران امنیتی برادرش را به زندان انداخته بودند.
خود حشام نیز هدف انواع آزارها قرار گرفته بود هر روز تهدیدش میکردند که تو را میکشیم. تلفن خانه اش شنود میشد و هر جا میرفت مأموران امنیتی در تعقیبش بودند.
حشام مجبور شده بود از کارش استعفا دهد و از آن جایی که رابطه اش با من علنی شده بود حالا برچسب عاشق یکی از فواحش «قذافی» بر پیشانی اش خورده بود.
دوستان نزدیک حشام به او هشدار داده بودند که او تحت هیچ شرایطی نمیتواند با یک فاحشه ازدواج کند!
_پدر و مادرم در چه وضعی هستند؟
مرا به فرودگاه برگردان میخواهم از آنجا زنگ بزنم و بگویم همین الان رسیده ام...
در سکوت به سمت فرودگاه راندیم.
حشام گهگاه نگاههای غمگینی به من میکرد اما من غرق در افکار خودم بودم.
چرا قبلا به این فکر نکرده بودم که باب العزیزیه امکان ندارد ما را به حال خود بگذارد؟
به پدر و مادرم زنگ زدم آنها از بازگشت غیر منتظره من تعجب کردند.
در فرودگاه نشستم تا دنبالم بیایند.
در همین فاصله بود که ناگهان عایشه را دیدم که قصد پرواز به تونس را داشت.
_ثریا! چقدر غافللگیر کننده!
در باره ات تحقیق کردم.
فهمیدم که تو به پاریس رفته ای!
همه اطلاعاتی را که درباره تو داشتم پیش خودم نگه داشتم اما تو میتوانی تصور کنی مبروکه و معمر چقدر از دست تو عصبانی اند...
پدرم به فرودگاه آمد؛
موقعی که من و پدرم تنها شدیم او خشمش را بیرون ریخت.
چرا برگشتی؟
من هر کاری از دستم برمی آمد کردم تا تو بتوانی در یک کشور آزاد سرپناهی داشته باشی و تو این شانس خودت را از بین بردی.
تو مگر دیوانه ای که به لیبی برگشته ای؟
موقعی که به سرت رسیدیم
به آرایشگاه مادرم رفتیم او بغلم کرد و گفت: «وزنت کم شده است. چقدر خوشگل شدی عزیزم...»
هنوز چمدانم را زمین نگذاشته بودم که شماره مبروکه روی صفحه موبایلم ظاهر شد.
انگار دشنه ای را در پشتم فرو کرده اند.
تماسش را ندیده گرفتم.
اما او دوباره زنگ زد و سه باره...
وحشت کردم «الو؟»
_به به پرنسس ، پس یک سفر کوچولو هم به فرانسه رفتی؟
چند روز بعد مبروکه دوباره تلفن کرد.
زود بیا پایین...
ماشین مبروکه جلوی در آرایشگاه بود.
داخل ماشین شدم.
کابوس من دوباره داشت آغاز میشد.
میدانستم کجا داریم میرویم حدس میزدم که چه چیزی انتظارم را میکشد.
اما چه کاری میتوانستم انجام دهم...
هرگونه سرپیچی به آسیب دیدن خانواده ام منجر میشد.
سلما با لبخند تحقیرآمیزی تحویلم گرفت و فتحیه بازویم را قاپ زد و گفت
زود باش بریم آزمایشگاه ما باید خونت را به طور کامل تجزیه و تحلیل کنیم.
مقاومت نکردم اعتراض نکردم؛ انگیزه ام برای زیستن ، پاک زائل شده بود.
قذافی ، گرمکن قرمز پوشیده بود، نگاهش جنون آمیز بود غرش کنان گفت:
«بیا این جا لکاته.»
تمام بدنم پر از زخم و جراحت شد!
سراپای وجودم آکنده از نفرت بود از خودم برای این که به لیبی برگشته بودم نفرت داشتم.
واقعاً تأسف خوردم که نتوانسته
بودم در فرانسه زندگی برای خودم درست کنم.
فریده شروع کرد خندیدن ...
«من دخترهایی میشناسم که به خارج رفتند تا آنجا فاحشه شوند این دخترها بیچاره اند نه شرفی دارند نه آبرویی نه وفاداری این ها یک مشت آدم سست عنصر بدبخت هستند؛ بچه ولگردهایی که دست از پا آویزان تر نزد بابا (قذافی) بر می گردند.»
به طرف فریده حمله ور شدم.
چند ضربه محکم به سرو صورتش زدم.
هیچ کنترلی روی خودم نداشتم.
مبروکه آمد و سعی کرد ما را از هم جدا کند.
مبروکه صدایش را بالا برد و دوباره سعی کرد مرا از فریده جدا کند.
بر سر مبروکه جیغ کشیدم.
آه تو یکی خفه شو!
مبروکه اصلا توقع چنین واکنشی از من نداشت.
هیچ کس تا آن زمان جرئت نکرده بود این طوری با او حرف بزند.
سلما آمد و سیلی محکمی به صورتم زد؛
_تو خیال میکنی کی هستی که به خودت جرئت میدهی این طور با مبروکه حرف بزنی؟
آنها مرا از راهروهای هزارتومانندی که تا آن زمان هرگز ندیده بودم گذراندند و سپس داخل یک اتاق تاریک کوچک بوگندو که هیچ پنجره یا تهویه ای نداشت انداختند.
بوی کپک زدگی داشت خفه ام می کرد.
اتاق پر از سوسک بود.
هق هق گریه میکردم تا از حال رفتم و کف زمین افتادم.
چند ساعت بعد فتحیه در اتاق را باز کرد.
اربابت تو را میخواهد!
به طبقه بالا رفتم و فریده را دیدم که در کنار قائد اعظم دارد او را نوازش میکند...
فریده تا مرا دید نالید...
ثریا آدم دیوانه ای است قربان!
نبودید و ببینید چطوری مرا کتک زد...
قذافی که به من خیره شده بود به فریده گفت: پاشو برو بزنش...
فریده دو سیلی به صورتم زد.
فریده را مرخص کرد و به من گفت:
«آه من این صحنه ها را دوست دارم تو جانور وحشی هستی.
من این خشم درونی ات را دوست دارم این احساسات تند را دوست دارم!»
و بعد به طرفم آمد تا به من تعرض بکند.
_به شما التماس میکنم کاری به کار من نداشته باشید!
سراسر وجودم درد و رنج است.
خونریزی میکردم.
مرا به سمت جکوزی کشید و بر من ادرار کرد...
از شدت درد و توهین هوار میکشیدم...
زنگ را به صدا درآورد.
یک پرستار اوکراینی داخل شد.
کلودیا دختری با موهای قرمز و چهره ای مثل فرشته ها مرا به آزمایشگاه برد و مسکن هایی به من داد.
رفتار کلودیا خیلی عادی و «حرفه ای» بود؛ او به این بخش از کارش عادت داشت میخواستم به اتاقم برگردم اما اجازه ندادند.
در همان زمان هیئت بزرگی از آفریقاییها برای دیدار با قائد اعظم آمده بودند.
قرار بود همگی عازم طرابلس شوند.
به مبروکه گفتم:
«من با شما نخواهم آمد مریض هستم »
«ثریا، تو خیلی متکبر و غیرقابل تحمل شده ای تو دیگر هیچ ارزشی نداری برو پیش مادرت!»
سلما هزار دینار جلوی من انداخت.
انگار دارد دستمزد فاحشه ای را میدهد.
برو به جهنم راننده منتظرت است!
من شتابان به سمت ماشین رفتم.
موبایلم را روشن کردم حشام ده دوازده بار زنگ زده بود یک پیام هم برایم گذاشته بود:
_اگر جواب ندهی یعنی این که با کس دیگری هستی.
من دیگر هیچ تمایلی ندارم خودم را درگیر چنین رابطه زشت و فلاکت باری بکنم ترجیح میدهم این رابطه کلا قطع شود!
پنجره ماشین را پایین کشیدم و موبایلم را پرت کردم بیرون...
آنها مرا دم در خانه پیاده کردند.
«مامان من باید زندگی ام را عوض کنم باید از صفر شروع کنم باب العزیزیه و حشام همه اینها تمام شده اند»
«حشام؟ مگر تو باز این پسر را دیدی؟ دوباره به من دروغ گفتی؟»
_مامان این پسر همان کسی است که به من قدرت داد تا بتوانم زنده بمانم من هیچ وقت فراموشش نخواهم کرد.
مادرم نگاهی سرشار از انزجار به من کرد.
ناگهان انگار من گناهکار شده بودم و دیگر قربانی به حساب نمی آمدم.
فضای خانه روزبروز سنگین تر میشد.
حضورم در خانه موجب عصبانیت مادرم میشد من دیگر دخترش نبودم؛ زنی بودم که مردان لمسش کرده و همه ارزشهایش را از او گرفته بودند.
نگاههای مادرم
آه کشیدنهایش...
گویای آن بود که مرا گناهکار میداند.
یکی از روزها همه نفرت و انزجارش را بیرون ریخت.
_من دیگر نمیتوانم این وضع را تحمل کنم.
من و پدرت و برادرانت سزاوار چنین وضعی نیستیم...
همه همسایه ها دارند ما را مسخره میکنند و پشت سرمان حرفهای زشت میزنند...
ما خانواده محترم و آبرومندی بودیم
دیگر کافی است
از خجالت میترسیم که پایمان را از خانه بیرون بگذاریم...
ترجیح دادم به طرابلس برگردم و پیش پدرم باشم.
طرابلس بزرگتر بود و من در آنجا کمتر احساس خفگی میکردم.
در طرابلس ، حشام دوباره سعی کرد با من تماس بگیرد.
با موبایل جدیدم به او تلفن زدم
اما دیدنش چه فایده ای داشت؟
چرا باید دوباره او را در معرض انتقام قذافی قرار میدادم؟
روز جمعه که مادرم به طرابلس آمده بود
به او گفتم:
سینه ام درد میکند و نیاز به درمان دارم.
دلیل این درد ضرباتی بود که قذافی طی سالهای گذشته به سینه ام وارد کرده بود.
حالتی دفرمه و آویزان پیدا کرده بود؛ عین پیرزنها در حالی که من فقط ۲۱ سال داشتم.
درد امانم را بریده بود.
مادرم به هول و ولا افتاد گفت
و یک پزشک متخصص برایم پیدا کرد.
البته در تونس...
مادر هزار دینار به من داد و همراه برادر کوچکم عازم تونس شدم.
بله با برادرم...
چون در لیبی یک زن جوان محترم هرگز تنهایی سفر نمی کند.
موقعی که از تونس برگشتیم ، گرفتاری دیگری در انتظارم بود برادرم عزیز قصد ازدواج با دختر جوانی را داشت.
کافی بود فامیلهای دور و نزدیک مرا در جشن عروسی برادرم ببینند تا انواع پرسشها را در باره غیبتهای من بپرسند.
من برای چند سال در مرکز شایعات آنها قرار داشتم.
عروس جوان خانواده ما ، دختر باکره و زیبا و محترمی بود؛ درست برخلاف من.
در عروسی سعی کردم زیاد جلب توجه نکنم و در حاشیه باشم.
مادرم اصرار داشت من لباس بلندی بپوشم اما ترجیح دادم جین مشکی بپوشم با یک پیرهن رنگی خوشگل...
بی سروصدا از مهمانان پذیرایی کردم.
آمادگی اش را داشتم که پاسخ سؤالشان را بدهم من در مدرسه ای در طرابلس بودم.
بعد به دانشگاه رفتم تا در رشته دندانپزشکی درس بخوانم.
بله همه چیز خوب و عالی بود...
چرا ازدواج نکردم؟
خب البته یک روزی ازدواج خواهم کرد!
زیرا هنوز مرد مناسبی پیدا نکرده ام!
زندگی در طرابلس به روال عادی خودش برگشت .
برادرم هم دست همسر جوانش را گرفت و برای زندگی نزد ما آمد.
آنها در اتاق خواب بزرگ مستقر شدند.
برادرم در نقش رئیس خانواده فرو رفته بود هر زمان که میفهمید من سیگار کشیده ام آماده بود کتکم بزند.
چندین بار راننده ای از باب العزیزیه آمد که مرا ببرد اما خودم را پنهان کردم اهالی خانه گفتند که ثریا اینجا نیست.
برایم خیلی عجیب بود که قذافی و مبروکه سماجت بیشتری به خرج ندادند.
بعد مرتکب اشتباهی شدم که اعتماد مادرم را برای همیشه از دست دادم.
یکبار به بهانه این که به باب العزیزیه احضار شده ام از خانه بیرون رفتم و با حشام دیدار کردم.
موقعی که به خانه برگشتم جنگ آغاز شد.
از شانس بد من در فاصله نبودنم از باب العزیزیه زنگ زده و مرا خواسته بودند...
در پانزدهم فوریه ۲۰۱۱ مردم بنغازی به خیابانها ریختند آنها همگی زن بودند ،مادران ، خواهران و همسران زندانیان سیاسی ...
و همه کسانی که مخالف رژیم قذافی هستند...
نمیدانستم عاقبت این اعتراضها چه خواهد بود! خیال میکردم معمر قذافی جاودانی است و هرگز هیچ کسی نمیتواند او را از اریکه قدرت به پایین بکشد.
در کمال حیرت متوجه شدم تظاهرات کنندگان هر روز که میگذرد ناسزاهای بیشتری را حواله او می کنند.
من تحت تأثیر انقلاب در حال شکوفایی ، خانه را ترک کردم.
این انقلاب شخصی کوچکم بود.
میخواستم با حشام ازدواج کنم.
من و حشام صیغه ازدواج خواندیم.
او برای یک ماهیگیر کار میکرد و برای صید هشت پا به ته دریا میرفت.
منتظر میماندم و برایش غذا درست میکردم.
هیچ چیز دیگری نمی خواستم.
در تلویزیون تصاویر زنده شورشهای مردمی علیه قذافی را دیدم.
دستخوش هیجان شدیدی شده بودم.
لیبی بیدار شده بود.
عاقبت همه شماره هایی را که از باب العزیزیه داشتم از موبایلم پاک کردم.
آنها از حالا به بعد کارهایی ضروری تر از تلاش برای یافتنم داشتند.
و بعد یک روز شبکه الجزیره ، زن جوانی به اسم ایمان العبیدی را نشان داد که در برابر خبرنگاران غربی فریاد زد که سپاهیان تحت امر قذافی به او تعرض کرده اند.
صحنه عجیب و باورنکردنی ای بود.
ایمان العبیدی یک بند فریاد میزد و همزمان مأموران امنیتی به سمتش هجوم آوردند...
مأموران رژیم ، ایمانالعبیدی را به زور بردند.
زبانم از شجاعت این زن بند آمده بود.
شک نداشتم رژیم به زودی اظهارات این زن را تکذیب میکند و وی را زنی دیوانه مینامد...
اما در هر حال او توانسته بود پرده از جنایتهای عظیمی که رژیم در حق هزاران زن بیگناه مرتکب شده بود بردارد.
کوچکترین شکی نداشتم ، سپاهیان قذافی در راستای تقلید از رفتارِ اربابشان مرتکب تجاوز میشدند...
قذافی دستور داده بود که همه زنانی که احتمال میرفت دستش را به عنوان یک متجاوز رو کنند، حذف شوند.
برخی از مردان مسلح ، به خانه پدرم آمده و پرسیده بودند ثریا کجاست؟
مادرم به مراکش فرار کرد.
پدرم در بازجویی گفته بود من همراه مادرم به مراکش رفته ام.
آنها به پدرم دستور داده بودند ثریا را وادار کن به خانه برگردد!
حشام به اداره پلیس احضار شده بود.
حشام مرا به دست یکی از دوستانش سپرد و من سوار یک آمبولانس قاچاقی از مرز گذشتم.
و نزد قوم و خویشهای تونسی رفتم.
در تونس هر روز خبرهای لیبی را دنبال میکردم دلم میخواست به لیبی برگردم، اما حشام
مخالفت میکرد.
و از این میترسید که مبادا انقلابیون مرا از زمره نزدیکان قذافی به حساب آورند
چنین گمانی جنون آمیز بود.
منی که تنها راه نجاتم را در این میدیدم که روزی قذافی به خاطر جنایتهایی که مرتکب شده دستگیر شود؟
شنیدم نجاح و فریده کشته شده اند، ناگهان وحشت کردم.
غیب گوی معروفی پیش بینی کرده که در ۲۰ فوریه ۲۰۱۱ قذافی میمیرد و طرابلس آزاد میشود!
پس به لیبی برگشتم اول به خانه حشام رفتم تا او را ببینم اما اوضاع در آنجا غیر قابل تحمل بود؛ نه آب آشامیدنی بود نه گاز نه برق ...
حملات هوایی جنگنده های ناتو ادامه داشت؛ هرج و مرج مطلق بود.
در هشتم اوت گروهی از حامیان قذافی با تهدید از حشام و برادرش خواستند در یک عملیات شبانه در شهر زاویه شرکت کنند.
به نظرم این عملیات مربوط میشد به انتقال قاچاقی یک خانواده با قایق.
اما باید اذعان کنم که از جزئیات آن بی خبرم.
شاید حشام نمیخواست با طرح جزئیات باعث ناراحتی ام شود!
او تحت فشار بود...
شرکت در این عملیات از سر اجبار بود.
انتخاب دیگری نداشت
مجبور شده بود با حامیان قذافی همکاری کند یک روز عصر او رفت و دیگر هرگز بازنگشت. بعدها مطلع شدم ، قایقی که آنها سوار بودند هدف حمله یکی از هواپیماهای ناتو قرار گرفته و در دریا غرق شده بود.
این خبر ویرانم کرد...
برادر حشام که همراه او بود توانسته بود خودش را به ساحل برساند ، هرچند جراحتهای زیادی برداشته بود اما حتا او هم نتوانست حقیقت ماجرا را به ما بگوید.
حشام گم شده و احتمالا مرده بود...
هر چند جنازه اش هرگز پیدا نشد ، در حالی که بقیه جنازه ها پیدا شده بود.
طرابلس در ۲۳ اوت آزاد شد.
مردم در خیابان بودند
مردان همدیگر را بغل میکردند میرقصیدند و فریاد «الله اکبر، الله اکبر» سر می دادند بلندگوها در خیابانها ، سرودهای انقلابی پخش میکردند.
آنها در زندانها را باز کرده و باب العزیزیه را به محاصره خودشان درآورده بودند.
اصلا نمیشد باور کرد
من فریاد هورا کشیدم.
و از خداوند برای این روز خاص که تا ابد به عنوان بزرگترین روز در تاریخ لیبی ثبت خواهد شد تشکر کردم.
اما در درونم غوغایی برپا بود برای خودم میگریستم.
من آدم مزخرف و بی خاصیتی بودم.
ای کاش حشام زنده بود تا در کنار هم این روز بزرگ را میدیدیم...
شبکه های تلویزیونی به صورت مستقیم همه حوادث را پخش کردند.
و چه تصاویر جالبی...
ورود نیروهای انقلابی به برج و باروهای
باب العزیزیه و زیرورو کردن خانه ها و ویلاهای قذافی و اطرافیان نزدیکش...
انقلابیونی که داخل باب العزیزیه راه یافته بودند مجسمه ها و سردیسها و پرتره های قذافی را به پایین کشیدند
خرد و خمیر کردند و زیر پا له کردند.
هیچ کس کوچکترین اطلاعی نداشت که در پشت دروازه های امنیتی باب العزیزیه واقعاً چه میگذشته است.
هیچ کسی حتا نمیتوانست تصورش را بکند مشتی آدم بدبخت در زیرزمین این اقامتگاه مخوف زندگی می کرده اند.
در آن زمان موقتاً در خانه دختری که نامزد یکی از دوستان حشام بود زندگی میکردم .
پدرم بدجوری نگرانم بود.
تکلیف زندگی ام چه میشد؟
به طرز عجیبی احساس میکردم عمر خیلی زیادی ازم گذشته و خیلی چیزها را دیده و تجربه کرده ام...
احساس میکردم چشمانی خسته و بدنی مستهلک دارم.
نه پول داشتم نه تحصیلات نه هیچ مهارتی...
زندگی با خانواده ام ناممکن بود؛
برادرانم حقیقت ماجرای مرا میدانستند.
پس کجا باید زندگی میکردم؟
هیچ هتلی در لیبی به یک زن تنها اتاق نمیدهد صاحبخانه ها هم به هیچ زن مجردی اتاق اجاره نمی دهند.
دادگاه جنایی بین المللی ، حکم جلب قذافی را به اتهام جنایت علیه بشریت صادر کرده است.
پس همه امیدهایم را معطوف کردم به ارائه شهادت در این دادگاه ...
باید درد و رنج بی پایانی را که آن همه سال تحمل کردم به اطلاع همگان میرساندم.
باید داستان زندگی ام را میگفتم و خودم کیفرخواستی علیه شکنجه گرم تهیه میکردم.
میخواستم او را پشت میله های زندان ببینم.
میخواستم بپرسم چرا به من تعرض کردی؟
چرا محبوسم کردی ، کتکم زدی ، ماده مخدر به من دادی ، فحش دادی؟
چرا نوشیدن الکل و کشیدن سیگار را به من یاد دادی؟ چرا زندگی ام را ربودی؟
و سپس فهمیدم که مرده است.
گروهی از انقلابیون توانسته بودند او را از لوله فاضلابی که خودش را پنهان کرده بود بیرون بکشند و اعدام کنند .
چه مرگ جالب و پرمعنایی
صورت و بدن لت و پار و خونینش را در سردخانه ای به نمایش گذاشتند؛
برای مردمی که او چهل و دو سال آنها را لگدمال کرده بود...
انقلابیون قول دادند عدالت در مورد من اجرا خواهد شد.
یکی از آنها گفت دخترانی با موقعیت شما خیلی زیاد است.
آنها آپارتمانی را به صورت موقت در اختیارم گذاشتند تا در آن سکونت کنم؛ آپارتمانی که قبلا متعلق به یکی از مزدوران قذافی بود.
اما آن جا نیز همین انقلابیون مزاحمم شدند
زیرا من فاحشه قذافی بودم
و آنها نیز قصد سواستفاده در سر داشتند
لیبی امروز خودش را کشوری قانونمند میداند
از آپارتمان موقتی که به من داده بودند نقل مکان کردم و خودم را مخفی کردم سعی کردم توهینهایی را که بر صفحه موبایلم میدیدم نادیده بگیرم
دیگر به گمانم همه حرفهایم را به شما گفته ام
وظیفه ام بود.
باور کنید اصلا کار آسانی نبود هنوز هم باید با حجم عظیمی از احساساتی که در مغزم صدا میکنند و لحظه ای آرامم نمیگذارند بجنگم!
ترس ،شرم غم ، تنفر و انزجار و عصیان !
این افکار و احساسات تاب و توانم را میگیرد و مرا به درون چاه غم میاندازد که احساس میکنم هیچ وقت نمیتوانم از آن بیرون بیایم دختری از دست رفته که آه والدینم مدام در گوشم است دختری که برادرانم گمان میکنند آبرویشان در معرض نابودی است معتقدند سزاوار زنده ماندن نیست ، برادرانم با بریدن گلویم میتوانند به مردانی محترم و با شرف تبدیل شوند من آلوده ام و به همین دلیل دیگران را هم آلوده میکنم من انگل هستم پس اگر بمیرم هیچ کسی برایم گریه نخواهد
کرد.
دوست دارم در لیبی جدید زندگی برای خودم بسازم اما از خودم میپرسم آیا چنین چیزی امکان دارد؟
_از این قسمت به بعد داستان از زبان نویسنده هست_
ثریا هیچ حرفی را از خودش در نیاورده است. او آنچه را دیده تجربه کرده و احساس کرده شرح داده است.
گاهی مواقع از ثریا میخواستم درباره موضوع خاصی اطلاعات بیشتری به من بدهد اما او در کمال صداقت جواب میداد متأسفانه هیچ چیزی در این باره نمیدانم آنجا نبودم.
بعضی وقتها که ثریا صحنه های مربوط به قذافی را شرح میداد از من به خاطر استفاده از کلمات بی ادبانه عذرخواهی میکرد معتقد بود هیچ زنی نباید این کلمات زشت را به کار ببرد اما او چه کار دیگری میتوانست بکند؟
ثریا با اشتیاق بسیار زیاد در مصاحبه شرکت کرد و با شجاعت حرف زد.
تقریباً هر روز یکدیگر را میدیدیم این دیدارها بیشتر در آپارتمان ثریا در طرابلس انجام شد؛ آپارتمانی که موقتاً در اختیارش گذاشته شده بود گاهی وقتها هم او به اتاق هتلم میآمد.
او هنوز نتوانسته بود از شر ترس خلاص شود. با شنیدن نومیدی که در لحن صدایش وجود داشت همه حزن و اندوهش را حس میکردم.
اینها چیزهایی است که هرگز از خاطرم پاک نخواهد شد.
قذافی مرده بود و شاید انتظار میرفت در این شرایط تازه روابط ثریا با خانواده اش رو به بهبود گذارد اما بدتر شد، تا آنجا که ثریا روز بروز تنهاتر و منزوی تر شد.
به همین دلیل تمایلی به دیدن پدر و مادرش نداشت.
قبلا با پدر ثریا دیدار کرده بودم.
مرد قدکوتاهی با شانه های قوز کرده ، کله طاس و نگاهی افسرده و محزون...
پدر ثریا یک روز عصر تقریباً یواشکی بدون این که موضوع را به همسرش گفته باشد آمد.
دیدم پدرش با چه عشق بی پایانی نگاهش میکند.
پدر ثریا گفت:
ثریا از زمانی که خیلی کوچک بود عادت داشت فضای خانه ما را شاد و پرنشاط کند.
از همان روزی که غیبش زد خانه غرق در غمی شد که هرگز از آن بیرون نیامد.
پدر ثریا از دست خودش عصبانی بود میگفت: من باید آن روزی که قذافی برای بازدید از مدرسه آمده بود در این شهر حضور می داشتم.
شاید باورتان نشود اما صدها بار آن صحنه لعنتی را در ذهنم مرور کرده ام؛ صحنه تقدیم دسته گل به قذافی...
مطمئنم آدمهای قذافی قبلا به آرایشگاه رفته بودند تا نگاهی به ثریا بیندازند.
گمان میکنم مدیر مدرسه هم با به صف کردن گروهی از دخترها در برابر قذافی ، همدست دار و دسته تبهکار او بوده است.
پدر ثریا هنوز عصبانی است.
او نمیتواند حوادثی را که برای دخترش اتفاق افتاده فراموش کند.
ذره ای از حرارت خشمش کم نشده است...
پدرش می گفت
اگر آن روز در سرت بودم هرگز اجازه نمیدادم آن سه زن ثریا را با خودشان ببرند.
من هرگز گول نمیخوردم
تقدیم دسته گل به قائد اعظم!
چه بهانه احمقانه ای!
همسرم قضیه را تلفنی به من گفت اما جرئت نکرد زیاد درباره اش حرف بزند.
همه مردم لیبی میدانستند که تلفنها شنود میشود.
اما من که خطر را احساس کرده بودم با عجله به سرت آمدم و سر همسرم فریاد کشیدم که چرا اجازه داده ثریا را با خودشان ببرند.
آن شب خوابمان نبرد.
شب دوم و شب سوم هم نتوانستیم بخوابیم احساس میکردم دارم دیوانه میشوم.
دلم میخواست زمین دهان باز میکرد و مرا
می بلعید.
دوستان ثریا ، همسایه ها ، مشتریهای آرایشگاه ، ندام میپرسیدند ثریا کجاست؟
بعد به طرابلس برگشتم تا مادر ثریا بتواند به همه بـگوید ثریا پیش پدرش در طرابلس زندگی می کند.
از پدر ثریا پرسیدم آیا هرگز به فکر نیفتاد رسماً شکایت کند؟
«از که باید شکایت میکردم؟ ثریا را سوار یک ماشین دولتی کرده و خودشان برده بودند هیچ اعتراضی حتا قابل تصور هم نبود.
موقعی که شما در جهنم هستید چگونه میتوانید شیطان را متهم کنید؟
و نهایتاً موقعی که نوکران قذافی با والدین ثریا تماس گرفتند و گفتند که او نزد قائد اعظم است آنها فهمیدند چه مصیبت بزرگی بر سرشان نازل شده است.
قذافی ، ثریا را طعمه خودش کرده بود این موحش ترین خبری بود که آنها انتظارش را داشتند.
آنها آشفته شدند.
روشن بود مابین این دو باید یکی را انتخاب میکردیم ...
ننگ یا مرگ!
پسرهایم بسیار عصبی و خجالت زده اند...
گمان میکنند تنها راه برای این که همچون مردانی شرافتمند به نظر بیایند ، کشتن خواهرشان است!
ثریا در لیبی دیگر مطلقاً هیچ شانسی برای زندگی ندارد.
جامعه ما خیلی احمقانه و سنتی است.
گفتن این حرف برایم خیلی دردآور است، اما آرزو دارم خانواده ای در خارج حاضر شود ثریا را به فرزند خواندگی قبول کند.
من بعنوان نویسنده داستان ثریا ، احساس کردم حالا باید به سرت شهر زادگاه معمر قذافی بروم.
ثریا اشتیاقی برای رفتن به سرت نداشت و حاضر نشد همراه من بیاید.
سرت که چندین دهه پایگاه قدرت قذافی بود در ۳۶۰ کیلومتری طرابلس واقع شده است زمانی اینجا فقط یک دهکده ماهیگیری بود...