رمان یکشنبه غم انگیز - 6 - اینفو
طالع بینی

رمان یکشنبه غم انگیز - 6

آرشام از توی کیفش یه جعبه ی جواهر بیرون میاره که روش یه غنچه ی رز کرم چسبیده. نگاهی به دستش که با جعبه به طرفم دراز شده میندازم و بدن اینکه جعبه رو بگیرم چشم به چشماش میدوزم.
- قرارمون این نبود . گفتم هدیه ی گرون قیمت ممنوع.
- این یکی فرق می کنه . تو اول بازش کن .
جعبه رو با بی میلی می گیرم . همین که بازش می کنم دهنم هم باز می مونه .یه حلقه طلا سفید با یه ردیف برلیان روش روی پایه ی ساتن سرخ جعبه بد جوری چشم نوازه .چیزی که اصلا انتظارش رو نداشتم . فکر می کردم رابطه ی من و آرشام هیچ وقت به اینجا نمی رسه . فکر می کردم رابطه ی ما از یه نوع دیگه است . مات و مبهوت سر بلند می کنم و به آرشام که با هیجان و محبت نگاهم می کنه خیره میشم.
- ولی من فکر می کردم که قرارمون این نبود.
- قرارمون چی نبود؟ اینکه من دوستت داشته باشم ؟ یا اینکه بخوام باهات ازدواج کنم؟
به مِن مِن افتادم . نمی خوام چیزی بگم که حال خوش اون رو خراب کنم . اما توی وجود خودم هم آشوبه . فکرم کار نمی کنه.
- ولی من , یعنی ما اصلا نمی تونیم حتی بهش فکر کنیم.
- چرا ؟ چون من مسیحی دنیا اومدم و تو مسلمون ؟ تا جایی که من می دونم اسلام اونقدر بخشنده هست که به هر کسی هر وقتی یه فرصت دوباره بده . بعد هم ازش نمی پرسه تو قبلا چی بودی . می پرسه چه کار می خوای بکنی. می تونم مسلمون بشم نه ؟
حرف هاش ,لحنش اونقدر محکم و اطمینان بخشه که نمی تونم جوابی بدم . به خودم میگم " اگه تا حالا به قضیه این جوری نگاه نکردی حالا نگاه کن ." قبل از اینکه چیزی بگم صدای اون دوباره توی گوشم میشینه.
- بعد از اون هم به قول یکی دوست داشتن توی هیچ مذهبی گناه نیست .
آب دهنم رو به سختی قورت میدم و سرم رو پایین میندازم . این بار آرشام زودتر رسیده بود . با زودتر رسیدنش چیزی رو دیده بود که نمی دونم چطور تفسیرش می کرد. اما هر چی بود ظاهرا تصمیم گرفته دیگه دیر نکنه . در هیچ موردی.
نگاهم برمیگرده به پوستر روی دیوار .به جوابی که هنوز هم به آرشام ندادم . می دونم باید زودتر تصمیم بگیرم اما نمی دونم چطور ؟ فکر می کنم شاید باید همه چیز رو از اول مرور کنم . اصلا چی شد که به اینجا رسیدم ؟ حالا درگیر یه رابطه ی ممنوعه ام بایه پسر مسیحی. هیچ وقت زیاد دور بر پسرها نبودم . همیشه فکر می کردم احتیاجی به این جور روابط ندارم . هر چند هیچ وقت خیلی با مامان صمیمی نبودم . خواهر و برادر هم سن و سالی هم نداشتم که با هم راحت باشیم . شاید ترس همیشگی مامان از حرف مردم بهم یاد داده بود زیاد با فامیل صمیمی نشم و همیشه مواظب اون چیزی که می گم و اون کاری که می کنم باشم. تفسیر های اشتباه دوستام هم بهم فهمونده بود هر چقدر هم که ساده باشی همیشه دیگران مرتصد تعبیری از رفتارت هستند که به شخصیت خودشون نزدیکتره تا تو . اما توی همون برخورد های اول با آرشام فهمیدم که لازم نیست نگران هیچ تفسیری باشم . اون من رو ساده میدید . همون جوری که واقعا بودم . برعکس اون چیزی که توی اطرافم میدیدم هیچ وقت قصد سوء استفاده از من رو نداشت . شاید به خاطر همین خیال میکردم می تونم به عنوان یه آدم فارغ از جنسیتش باهاش در ارتباط باشم .یه دوست بدون هیچ پسوند و پیشوندی . از اون هم توقع داشتم من رو همین طور ببینه . شاید به خاطر همین هنوز هم هضم این جریان برام سخته . من فراموش کرده بودم جنسیت چیزیه که نمیشه از کسی جداش کرد . جنسیت چیزیه که یه نفر حتی قبل از شخصیت حتی قبل از اسمش اون رو می گیره . درست از همون بدو تولد .

 

تو یه خیابون شلوغ همون طوری که من دوست دارم دور میزنیم و خواننده رو با سکوت همراهی می کنیم . ضبط که میره روی آهنگ بعدی یه گوشه ای رو بالاخره پیدا میکنه و ماشین رو به زحمت پارک میکنه . نگاهم رو از خیابون می گیرم و میگم
- همچین اون طوری هم که میگن فوق العاده نبود من که فکر نمیکنم اون قدرا هم غمگین باشه
- اما این آهنگ به آهنگ خودکشی مجار معروفه .
- پس لابد مجارا یه چیزیشون میشده .فیلمش رو دیدی؟
- آره . جالبه . میگیرمش تو هم ببینی .
- راستی مگه امروز یک شنبه نیست . سرکارم که نرفتی . پس چرا اینجائی؟
زل میزنه توی چشمام . یه لبخند ملایم میشینه توی صورتش.
- کعبه تويی ، صنم تويی، دير تويی، حرم تويی،
دلبر محترم تويی ، عاشق بينوا منم
- تغییر رشته دادی ؟ شاعر شدی امروز .
- تو هر کسی رو شاعر می کنی.
- دوز رمانتیسم خونت زده بالا . یه آزمایش بده .
- آزمایش دادم .گفتم یه بیماری مهلک گرفتم که درمانش فقط تویی.
- ببین اگه این طوری پیش بره دپرس میشم بعد “Gloomy Sunday گوش میدم بعد افسردگی میگیرم خودکشی میکنم خونم میافته گردنت ها!
- تو خودکشی کنی من میمیرم خون منم میفته گردن تو بی حساب میشیم .
- اه . نگفته بودی فیلم هندیم زیاد می بینی. داره مور مورم میشه .
- اسم ما پسرا بد در رفته . تو که از هر موجودی بی احساس تری .
- نخیر خیلی هم با احساسم منتها احساساتم رو بی خودی خرج نمی کنم.
- آهان یعنی الان من جز مواردبی خودیم .
- نه تو جز موارد نخودی ایه .
بعد هر دو نخودی می خندیم. نگاهش پر میشه از احساس .
- حالا نمی خوای جواب خواستگاری این نخودی رو بدی؟ دلم هم قد یه نخود شده ها.
نگاهش می کنم . خوب نگاهش می کنم برای اینکه خوب ببینمش . فکر می کنم خوشبختی مگر چقدر چیز عجیبیه ؟ همین که کنار یه نفر بتونی خودت باشی کافی نیست؟ همین که یه نفر تو رو به خاطر همین که واقعا هستی دوست داشته باشه ؟ بتونی دوستش داشته باشی ؟اصلا مگه کسی می تونه این پسر بچه ی پاک و شیطون رو دوست نداشته باشه ؟ اما نمی دونم چرا ته دلم یه ترس مبهم هست.
- بزار یه خورده ی دیگه فکر کنم باشه؟
*******************
- کجا بودی ؟
هنوز پا توی خونه نذاشتم صدای مامان غافلگیرم می کنه .
- سلام علیکم . منم خوبم مرسی . شما خوبین؟
- مزه نریز . پرسیدم امروز کجا بودی ؟
- من کجا رو دارم برم ؟ یا دانشگاهم یا اگه خدایی نکرده بچه ها برنامه ای نداشته باشن میریم یه دوری میزنیم .
- امروز کجا رفتی ؟
- یک شنبه ها معمولا برنامه ی من چیه؟
- مثل آدم جواب من رو بده!
- مامان میشه بگی چی شده ؟
- فروغ امروز دیدتت .
یه لحظه قلبم توی سینه فرو میریزه اما سعی می کنم به روی خودم نیارم . می دونم چشمام من رو لو میدن . رو برمیگردنم که برم توی اتاقم .
- خوب چشمش روشن . زیارتش قبول .
- میگفت با یه پسره سوار ماشین بودی تو ونک .تاکسی هم نبوده!
مغزم سریع شروع می کنه به مواخذه و محاسبه . حالا چی کار کنم ؟ چه جوابی بدم ؟ دروغ که دوست ندارم بگم . اصلا فایده ای هم نداره . راستش رو چه جوری بگم ؟ حالا فرضا راستش رو هم گفتم مامان چی کار می کنه ؟ می گه ایرادی نداره ؟ از اول به من میگفتی ؟ توی ذهنم پوزخندی میزنم و جواب میدم . آره ! حتما ! مامان نمیزاره بیشتر از این فکرکنم .
- تو بودی یا نه ؟
- آره .
- چه غلطی میکردی ؟
- کار بدی نمی کردم که قرار باشه جواب پس بدم .
- دیگه چه کار می خواستی بکنی ؟ این بود نتیجه ی اعتمادی که بهت کردیم ؟
- توضیح میدم .
- چه توضیحی ؟ آبروی ما رو بردی . همین مونده بود فروغ هر جا میره بشینه و بلند شه بگه " مژده دوست پسر داره . خودم با یه پسره دیدمش ."
- من برای حرف مردم زندگی نمی کنم . فروغ هر چی دلش می خواد بگه . راست میگه دخترای خودش رو جمع و جور کنه . این پسره هم...
مکث می کنم . چه طوری باید به مامان بقبولونم که هیچی اون طوری نیست که اون فکر می کنه ؟ که من هنوز هم دختر عاقلیم ؟
- این پسره چی ؟ با بقیه فرق داره ؟ همه ی دخترا همین فکر رو می کنن .
- این پسره آدم متشخصیه .
- آدمهای به ظاهر متشخص سر دخترای مردم کلاه نمیزارن؟
- این اون جوری نیست . از من خواستگاری کرد .من هم داشتم در موردش فکر می کردم .
- پس این جوری خرت کرده .
- مامان !!!
صدای دادم توی گوش خودم هم تکرار میشه .
- بد میگم ؟ این آدم حسابی شما نمی تونست با پدر و مادرش و دسته گل و شیرینی بیاد خواستگاری ؟
- اینا که شما میگی مال یه خواستگاری رسمیه . من هنوز تکلیفم با خودم روشن نیست که بگم پاشه بیاد . وگرنه اون تا حالا ده بار پیشنهادش رو داده .
مامان یه کم آرومتر میشه . یه قدم عقب نشینی میکنه . با یه لحن آرومتر می پرسه .
- حالا این پسره کی هست ؟ چی کارست ؟
در یه تصمیم آنی فکر می کنم اول از نقاط مثبت شروع کنم . مشکل اصلی رو بزارم برای آخر سر .
- پزشکه . رزیدنت قلبه . از یه خانواده ی خوبه . یه خواهر و برادر بزرگتر از خودش داره که هردو تا تحصیل کرده و متاهلند . پدرش توی کار تولید پوشاک مردونه است . خودش هم خیلی آدم خوبیه . کارای مامان سمن رو هم اون درست کرد .
- چقدر میشناسیش؟
بعد از این همه توضیح این سوال یعنی ...
- یه چند باری همدیگه رو دیدیم .
- پس برای چی شک داری؟
رسیدیم به همون چیزی که ازش می ترسیدم .
- همه چیزش خوبه . تحصیلاتش , کارش , خانواده اش , اخلاقش . فقط یه مسئله ای هست که اون هم خودش می گه مشکلی نیست . حالا نمی دونم ...
شروع می کنم به من من . نمی دونم اون زبون درازم کجا رفته ؟ فکر نمی کردم گفتنش اینقدر سخت باشه . میدونم قبل از این که مامان چیزی بپرسه باید بگم وگرنه توی موقعیت ضعف قرار میگیرم .
- آرشام مسیحیه .
رنگ مامان سفید میشه . چند لحظه فقط من رو نگاه می کنه .بعد یک دفعه صورتش قرمز میشه . صداش بالا میره .
- دستم درد نکنه . همین مونده بود که زن یه ارمنی بشی . پس کار از پای بست ویران است .
- چه ویرانی ؟ ارمنیه که ارمنیه . خوب مسلمون میشه .
- مگه رنگ لباسه که همین جوری عوضش کنه آب هم از آب تکون نخوره. حرفشم نزن .
- اول ببینیدش بعد راجع بهش نظر بدین .
- ببینیمش این قضیه تغییر می کنه ؟ فکرشم نکن .
- بزارین من هم حرف بزنم بعد بگین حرفشم نزن .
- بابات بفهمه قیامت می کنه .
- نیست که شما به بابا نمی گین ؟
- بالاخره باید اون هم از دسته گل دختر یکی یدونه اش خبر داشته باشه .اول تا آخرش که به گوشش می رسه .
- چه دسته گلی ؟ نه گناه کردم نه خلاف .
مامان جوابم رو نمیده . بلند میشه و میره توی آشپزخونه . قرصای فشار خونش رو می خوره و میره توی اتاق خوابش . این یعنی پایان بحث . البته فقط تا وقتی همه چیز رو برای بابا تعریف نکرده . بحث واقعی اون موقع است .
***************
همه ی جواب هام رو برای بار هزارم توی ذهنم مرور می کنم . از وقتی بابا اومده خودم رو توی اتاقم حبس کردم . توی اتاق مشترکم با مهدی . هیچ صدایی جز موزیک گوشخراش بازی کامپیوتری مهدی نمی آد . این سکوت بد فقط یه معنی داره . یعنی مامان هنوز هم داره ماجرا رو برای بابا تعریف می کنه .
- مژده . مژده کجایی ؟
با این که فکر می کردم خودم رو آماده کردم اما باز هم با صدای بابا از جا می پرم . از همون جایی که هستم جواب میدم .
- بله؟
- پاشو بیا اینجا ببینم .
از روی تختم بلند میشم . احساس ضعف می کنم . یه نگاه به مهدی میندازم که بی خیال دنیا پشت میز کامپیوتر نشسته و سر خوشه که من یادم رفته بیشتر از 4 ساعته داره بازی می کنه . کاش من الان جای اون بودم . یه نفس عمیق می کشم . به خودم میگم کاری نکردم که بترسم . فقط قراره از عقیده ام دفاع کنم . تا حالا مجبور نبودم مقابل بابا بایستم چون همیشه یه طرف بودیم . اما حالا باید بتونم از پس ابراز عقیده ام بر بیام .همین که از اتاق میرم بیرون چشمم میفته به قیافه ی کلافه و درهم بابا .اون هم به محض اینکه من رو می بینه مهلت نمیده و شروع میکنه به سوال و جواب .
- مامانت چی میگه ؟ این پسره کیه ؟
- پزشکه . داره ...
اجازه نمیده حرفم رو ادامه بدم . کلمه ها توی دهنم می ماسن .
- مسیحیه .
- بله . اما ...
صدای بابا بلند میشه .
- این بود نتیجه ی آزادی که بهت دادم ؟
- بابا یه لحظه اجازه بدین .
- اجازه بدم که چی بشه ؟ بری با یه پسر ارمنی تو خیابونا بگردی . دستم درد نکنه با این دختر تربیت کردنم .
- بابا ارمنیه .کافر و جانی و خلافکار که نیست . کار بدی هم نکرده . خواستگاری کرده .
- تو هنوز نمی دونی یه دختر مسلمون با یه پسر ارمنی نمی تونه ازدواج کنه ؟
- می دونم . اما اینم میدونم اسلام می گه هر کس هر وقت که بخواد می تونه مسلمون بشه . خودش هم اینو میدونه و قبول داره .
- خودش الان قبول داره . بعدش رو باید دید .
- شما یه دفعه ببینیدش بعد راجع بهش قضاوت کنید .
- ببینمش هم فرقی نمی کنه . نظرم همونیه که گفتم . دیگه اسم این پسره رو هم نمیاری .
- آخه بابا...
بابا بلند میشه و میره اما همون طوری هم محکم جوابم رو میده .
- آخه بی آخه . فعلا هم خودم میبرمت دانشگاه و میارمت .
فکر می کنم اگر قراره بجنگم باید آرشام هم بدونه 
بعد از دو روز که کلاس نداشتم صبح بابا خودش من رو رسوند دانشگاه .توی این دو روز توی خونه تحت نظر بودم .حالا یا زیرذره بین مامانم یا مهدی مثل یه کنه ی فضول به من چسبیده .می خوام بهش بپرم اما فکر میکنم این اسباب بازی کوچولوی من کنجکاوی توی خونشه .تقصیر خودش هم نیست . همون روز بابا تلفن اتاق و گوشی موبایلم رو هم علی الحساب ضبط کرد . نرسیده به کلاس دست سارا رو می گیرم و از در کلاس بیرون می کشمش .
- اوی چه خبرته ؟ سلام علیک مدل جدیده ؟
- سلام . گوشیتو یه دقیقه بده لازم دارم.
- مگه خودت گوشی نداری؟
- نه ندارم . یه زنگ کوچولو میزنم بهت میدم .
- موبایل خودت رو چی کار کردی ؟
- سارا جون کارت اف بی آیت رو نخواستم که این قدر سین جیم می کنی . میدیش یا نه ؟
سارا همون طوری که گوشی موبایلش رو از کیفش بیرون می کشه زیر لب غرغر میکنه .
- چیه حالا اینقدر آتیشی شدی ؟ دوباره مورچه گازت گرفته ؟
گوشی رو از دستش می قاپم و یه قدم ازش دور میشم . سارا پشت سرم میاد .
- کجا به سلامتی دنبال من راه افتادی ؟
- گوشیم دستته ها !
- نمی خورمش که . دیرت میشه ها .
- فعلا که استاد نیومده .
- استاد رو چه کار دارم . مگه نمیری پیش سامان ؟
- سامان واسه چی ؟
- ااا بهت نگفتم ؟ دنبالت میگشت . می خواست جزوه های هفته ی پیش رو ازت بگیره . خوب دلش رو بردی ها کلک . اول جزوه ,بعد راهنمایی ,بعد شماره تلفن و دیگه دیگه .
- کدوم طرف بود ؟
- سمت سلف .
میدونم سارا از سامان خوشش میاد . همه جوره پایه است تا دور وبرش بپلکه بلکه فرجی بشه .سارا رو که می پیچونم با خیال راحت شماره ی آرشام رو می گیرم . چند تا بوق می خوره تا برداره . زیر لب می گم "زود باش جواب بده دیگه ."
- الو ؟ آرشام؟ سلام .
- به سلام خانم کم پیدا . کجایی ؟ این دو روزه هر چی بهت زنگ زدم جواب ندادی .
- نمی تونستم جوابت رو بدم . گوشیم توقیف بود.
- دوباره شیطونی کردی ؟
- این دفعه یکی دیگه شیطنت کرده .
- چی شده ؟
توی راهرو قدم میزنم و همه چیز رو برای آرشام تعریف می کنم . پای پله ها که چشمم به قیافه ی درهم سارا میفته می فهمم دیگه وقت چندانی ندارم .
- حالا چی کار کنم آرشام ؟
- با من باشی تا تهش هستم . تو نمی خواد کاری بکنی . من خودم حرف آخر رو با خانواده ام میزنم .قبلا سربسته یه چیزایی بهشون گفتم . فقط منتظر باش زنگ خونتون رو بزنم . با من هستی دیگه ؟
توی صداش تردید نیست . بیشتر خواهشه . احساس می کنم اگر تا الان شک داشتم حالا دیگه مطمئنم . می دونم می خوام برای خوشبخت شدن بجنگم . نمی خوام منتظر بمونم . می خوام خودم اون چیزی رو که می خوام بسازم .
- آره . هستم . اما الان دیگه باید برم .
- می بینمت .
همین که سارا بهم میرسه گوشی رو قطع میکنم و می گیرم به طرفش .
- سامان رو ندیدم . بچه ها می گفتن اصلا امروز ندیدنش . تو کی دیدیش ؟
حوصله ی جواب دادن ندارم . راهم رو می گیرم و میرم سر کلاس یه گوشه میشینم . تا سارا یه جا نزدیک من پیدا کنه استاد هم از راه میرسه و نمی تونه دیگه چیزی بپرسه . پیش خودم فکر می کنم حالا دیگه قراره تا ته این جریان جلو برم اما تهش کجاست ؟
***********
همه ی وجودم شده گوش و همه ی توانم رو دارم به کار می بندم بلکه از پشت در بسته ی اتاقم حرف های بابا و آرشام رو بفهمم . وقتی نیم ساعت پیش آرشام تنها , با یه سبد گل و یه جعبه شیرینی زنگ خونه رو زد فهمیدم اون هم برای متقاعد کردن خانواده اش به دردسر افتاده . حالا هم طبق روال این چند روزه توی اتاقم حبس شدم . هر چقدر تلاش میکنم فایده ای نداره . فقط صدای پچ پچ به گوش میرسه .به ساعت نکشیده صدای در ورودی بلند میشه . بلافاصله خودم رو از توی اتاق بیرون میندازم . یک راست میرم توی آشپزخونه پیش مامان .
- چی شد ؟
مامان یه نگاه سرزنش آمیز بهم میندازه و بعد رو برمیگردونه .
- مگه قرار بود چی بشه ؟
- منظورم اینه که دیدینش؟ نظرتون چی بود؟
- همونی که به خودت هم گفتیم . فکر میکردم اون قدر عاقل هستی که خودت بهش بگی که پا نشه بیاد اینجا .
- آخه چرا ؟
صدای بابا از پشت سر غافلگیرم می کنه .
- چرا چی ؟ اینجا اروپا نیست . هر چیزی رسم ورسوم و قانون خودش رو داره . زیادی آزاد گذاشمتت که هر کاری دلت میخواد می کنی .
یه کم از رو میرم اما نمی خوام به همین راحتی کوتاه بیام .
- بابا شما که همیشه طرفدار منطق بودین . رسم و رسوم مااز قانون اسلام که بالاتر نیست . اسلام میگه وقتی کسی مسلمون شد دیگه مسلمون محسوب میشه کاری هم به قبلش نداریم .
- تو کاری نداری . اونا که دارن . وقتی پدر مادرش باهاش نیومدن یعنی اونا هم مخالفن .
- اونا هم مثل شما . بعدش هم آرشام باید مسلمون بشه هیج جا نگفته خانوادش هم باید تغییر مذهب بدن .
- آدم از خانوادش جدا نیست . اگه با این پسر ازدواج کنی باید بری تو خانواده ی اون زندگی کنی .
دنبالش میرم و روی مبل کناریش میشینم . نه میخوام نه می تونم پر رو باشم اما نمی تونم هم که راحت بی خیال این جریان بشم .می خوام از یه راه دیگه وارد بشم .
- بابا اگه کمکش کنیم مسلمون بشه میدونین چقدر ثواب داره .
- من نه ثوابش رو خواستم نه عذابش رو . میخواد مسلمون بشه بسم ا... .اگه این کار رو بکنه برای خودش خوبه .
- اومدیم و مسلمون شد بالاخره ازدواج که باید بکنه . اگه همه حرف شما رو بزنن اون چه کار کنه ؟
- بره سراغ یکی مثل خودش .
- یکی مثل خودش از کجا گیر بیاره ؟ حالا اصلا پیدا شد . مهم نیست که همدیگه رو بفهمن و دوست داشته باشن ؟
- همینه دیگه عشق این پسره کورت کرده .
- عاشق نشدم که کور بشم . فقط دارم میگم آدم خوب و قابل اعتمادیه . کلی ویژگی مثبت داره حالا چون مسیحی بوده که نمیشه همه ی اینا رو ندیده گرفت . یه کدوم از این پسرای دور و بر به پای اون نمیرسن .
- آدم وقتی کسی رو دوست داشته باشه ایراد هاش رو نمی بینه .
- شما که دیدینش بگین ایراد کارش کجاست ؟
- با یک ساعت که نمیشه راجع به کسی قضاوت کرد .
- خوب بیشتر بشناسینش بعد .
بابا انگار توی مخمصه گیر افتاده باشه برمیگرده سر پله ی اول .
- اصلا این آقا بی ایراد . تو که اینقدراسلام اسلام میکنی لابد میدونی ازدواج دختر بدون اجازه ی پدر درست نیست . من هم بهت گفتم دختر به این پسره نمیدم تمام .
اون قدر بابا رو می شناسم که بدونم این یعنی هیچی برام مهم نیست . نمی خوام رضایت بدم هر کاری هم که بکنی و هر چی که بگی .فکر می کنم چرا؟ توی قانون و عرف ما یه دختر هیچ وقت حق مستقل فکر و عمل کردن نداره. تا وقتی مجرده همیشه برای هر کاری به اجازه ی پدرش احتیاج داره و وقتی هم ازدواج کرد اجازه ی همسرش.
***************

بعد از اون روز دیگه دانشگاه رفتن هم ممنوع شد . مامان یه لحظه هم چشم از من برنمیداره . امروز هم من رو با خودش آورده روضه ی خونه ی عمه افسانه مبادا در نبودش کاری بکنم .مدام هم نگرانه که عمه فروغم چی پشت سرم گفته . هر چی بهش میگم مگه دختر خودش با دوست پسرش نامزد نکرده گوش نمیده . میگه اونا گفتن برادر دوستش بوده . میگم ما که می دونم اصل قضیه رو اما برای اون هم مثل بقیه ظاهر مهمتره . بین این همه مهمون مدام این پا و اون پا می کنم . تو یه فرصت که مامان مشغول کمک کردن به عمه میشه میرم سراغ سمیرا .
- سمی یه دقیقه موبایلت رو میدی؟
- نه نمیشه . می خوای اس ام اس هام رو بخونی ؟
- خودت رو لوس نکن.
موبایل رو از تو جیب کتش درمیاره و میزاره کف دستم . توی جمعیت دنبال مامان میگردم . می بینش که کنار در آشپزخونه ایستاده و با یه خانمی صحبت می کنه . یه چشمش به اون خانومه و یه چشمش به من . بلند میشم و طرف دیگه ی سالن که مامان دید کمتری بهش داره میشینم . وسط این جمع , اون هم زیر نگاه مامان نمی تونم به آرشام زنگ بزنم . شروع می کنم به نوشتن متن اس ام اس. " سلام . چطوری؟کجایی؟چی کار میکنی؟" سریع جوابم رو میده " شما؟ " خودم رو معرفی می کنم با اون پیام ده سوال دیگه هم می پرسم . اینکه اون روز چی شده؟ حالا می خواد چی کار کنه ؟ ...
" این همه سوال رو که نمی تونم این جوری جواب بدم . نمیشه بهت زنگ بزنم ؟"
"چرا اگر دوست داری تا فردا صبح سرزنش بشنوم ."
کار به اس ام اس بازی میکشه . این وسط میفهمم که بابا سفت و سخت بهش جواب رد داده و آرشام از هر دری که وارد شده آخرش بحث راضی نبودن خانواده ی اون وسط اومده . اما آرشام نمی خواد به همین راحتی کوتاه بیاد . می پرسم "حالا چی ؟"
و جوابم رو میده " هر که طاووس خواهد جور هندوستان کشد . یه کم طول میکشه اما دفعه ی بعد با خانواده ام میام ."
مامان میاد طرفم و دیگه نمی تونم ادامه بدم . حافظه ی موبایل سمیرا رو پاک می کنم و میزارمش یه کناری . فکر می کنم این یه کم واقعا چقدر طول میکشه ؟
***********
از صبح توی خونه بر و بیای عجیبیه . دلشوره گرفتم . نزدیک عصر مامان سرک میکشه توی اتاقم . وقتی میبینه روی تخت نشستم و بی هدف یه مجله ی قدیمی رو ورق میزنم به زور میفرستتم حموم . از حموم که برمیگردم مامان کت و شلوار کرم رنگم رو از کمد درمیاره و به دستم میده . 
- کت و شلوار واسه چی ؟ مگه قراره بریم جایی؟
- نه قراره برامون مهمون بیاد .
- من حوصله ندارم . بیرون نمیام
- نمیشه زشته . بچه که دیگه نیستی .
- کی مگه میخواد بیاد؟
- خانواده ی آقای کاویان.
- دوست بابا؟ اونا که هیچ وقت خونه ی ما نمی اومدن ؟
- میان تو رو ببینن . البته خودش که تو رو دیده . خانمش هم تو رو توی روضه ی عمه ات دیده و هر دو تاشون حسابی پسندیدنت .
اخم هام میره تو هم .
- میان خواستگاری؟
- آره .شانست گفته . همسایه ی عمتن . خانواده ی محترم و سرشناسین . پسرشون هم مهندس ساختمونه .
- ظاهرا شما هم حسابی پسندیدنشون.
- ایرادی داره؟
- نه فقط گمونم من قراره ازدواج کنم .
- خانواده ی به این خوبی .
- مامان جان من قرار نیست زن خانوادش بشم ها .
- امشب میاد میبینیمش دیگه . زود باش حاضر شو .
- ولی مامان من اصلا ...
- گفتم حاضر شو . دیگه کم کم میرسن . بحث رو بزار برای بعد .
علت دلشوره ی امروزم مشخص شد . میدونم که به همین راحتی نمی تونم از این یکی خلاص شم . همون جوری که آماده میشم توی ذهنم هزار تا نقشه میکشم بلکه این خواستگاری به جایی نرسه . میزنه به سرم خودم رو عجیب و غریب درست کنم . بعد می بینم خیلی ضایع است .آخر سر فکر می کنم اینا من رو توی روضه اونم وقتی حوصله ی آرایش نداشتم دیدن .وقتی خودشون برای پسرشون عروس می پسندن یعنی هنوز سنتی فکر می کنن .می رم جلو آینه وحسابی از خجالت خودم در میام . مداد سبز اکلیلیم رو که همون بار اول مامان نظر داد من رو شبیه هنرپیشه های این چنینی و دخترای آنچنانی میکنه زیر چشمم می کشم و بعد یه خط چشم پهن هم پشت پلکم نقاشی میکنم . یه کم سایه ی سفید کناره های بینیم میزنم که پهن تر از اونچه هست نشونش بده .اون قدر مشغول افکار وکارای خودمم که نمی فهمم مهمونها کی از راه میرسن .مامان در اتاق رو باز میکنه و با اخم بهم میگه .
- پس کجا موندی ؟ دو دفعه تا حالا صدات کردم . آبروریزی راه نندازی ها .
پشت به درم و قیافه ی من رو نمیبینه که غر غر کنه .با قدم های نا مطمئن وارد سالن میشم . به همه خوش آمد میگم و احوالپرسی میکنم . خانم و آقای کاویان رو میشناسم . یه دختر جوون همراهشون هست با پسری که مسلما قراره داماد بشه. از فکر این که عروسش من باشم لبخند زورکی که روی لبهام نشوندم محو میشه .یه گوشه نشستم وچشم دوختم به گل های مصنوعی کنار سالن .نه می خوام به خانواده ی اون ها توجهی بکنم نه به چشم غره های مامان نگاه بندازم .دل توی دلم نیست . نمی فهمم بحث چه طور به حرف زدن من و پسر آقای کاویان که فقط اسمش رو فهمیدم میرسه . من و حمید میریم توی اتاق من که حسابی هم بهم ریخته است!!! تازه با دقت نگاهش می کنم . همه چیزش به نظرم معمولی میرسه . قد و چهره ی معمولی با یه قیافه ی خیلی جدی . نگاهش سرد و سنگیه . نمی دونم شاید هم به نظر من این طور میرسه . به زور لباس هام رو از روی صندلی میزم کنار میزنه تا جای نشستن پیدا کنه .یه مدت تو سکوت همدیگه رو برانداز می کنیم تا بالاخره اون به حرف میاد .
- گفتنی ها رو که از پدرم شنیدین . حالا اگه شرطی , حرفی چیزی هست میشنوم .
فکر می کنم عجب اعتماد به نفسی ! فکر کرده قبولش کردم و حالا فقط مونده شرط و شروط .توی دلم میگم اگه قراره کاری بکنم الان وقتشه . نمی دونم اما یه حسی بهم میگه به این آدم نمیشه اونقدر اعتماد کرد که راست و پوست کنده حقیقت رو بهش گفت .سعی می کنم لحنم مثل خودش باشه . مطمئن و سرد .
- من درسم رو ادامه میدم . دنبال کار هم میگردم . اگر روزی درآمدی داشته باشم مسلما ترجیح میدم برای روز مبادای خودم پس اندازش کنم . زیاد اهل رفت و آمد و مهمونی رفتن و اومدن نیستم . معتقدم به همون ضرب المثل دوری و دوستی .شما که مشکلی ندارین؟
- نه مشکلی نیست .
- همیشه آرزو داشتم توی یه کشور اروپایی ادامه تحصیل بدم . خیلی هم دوندگی کردم . دارم به یه نتایجی هم میرسم . دوست ندارم ازدواج مانعی سر راهم باشه . شما که با این مسئله مخالفتی ندارین؟
- نه قبوله .
تو دلم میگم این دیگه کیه؟ چی باید بهش بگم که بزاره بره ؟
- من تا حالا فقط سرم به درس و دانشگاهم گرم بوده . زیاد از خونه داری سررشته ندارم . کلا از زن هایی هم که فکر می کنن خونه داری وظیفشونه و مقدم به هر کار دیگه ای خوشم نمیاد . به نظرم میشه روزگار رو راحتتر هم گذروند به جاش در سطح اجتماع موفق تر عمل کرد . شما هم موافقین ؟
- موافقم.
مثل اینکه این آدم فقط تصمیم داره باهام موافقت کنه . به تنها چیزی که به ذهنم میرسه متوسل میشم .
- فقط میمونه مسئله ی مهریه . توی خانواده ی ما الان سکه به تعداد سال تولد عروس مرسومه . میدونین که دلخوشی عروس فقط به میزان مهریه اشه توی فامیل .
- اجازه بدین با خانواده ام مشورت کنم .
بالاخره یه نفس راحت میکشم . لبخند دوباره به لبهام برمیگرده . یه روزنه امید پیدا شده .یه روزنه ی امید!!!
*****************
فکر می کردم می تونم امیدوار باشم .اما دو روز از جریان خواستگاری نگذشته که مامان با خوشحالی میاد سراغم .مثل این دو سه هفته ی گذشته بی حوصله توی اتاق نشسته ام و دقیقه ها رو میشمرم.
- مامان , هر چی فرجه برای غیبت کردن داشتم تموم شد . ترم آخری مشروط میشم ها !
- دیر نمیشه . بعدا ادامه میدی.
بی توجه به من میره سراغ کمد لباسها و شروع می کنه به زیر و رو کردن محتویاتش.
- دنبال چی میگردی؟ من دیگه چیزی ندارم بخوای ببخشی به این و اون.
- چی کار به این و اون دارم؟ اون کت و دامن یاسی ات کو؟
- کت و دامن عزیز من رو می خوای چه کار؟
- می خوام امشب بپوشی . خانواده ی کاویان میان برای بله برون و بقیه صحبت ها.
قلبم توی سینه فرو میریزه . با صدای خفه ای می پرسم.
- من کی جواب مثبت دادم خودم نفهمیدم.
- لگد به بخت خودت نزن.
- چه بختی ؟ من و این پسره فقط یه بار همدیگه رو دیدم .
- خانواده ی دیده و شناخته شده این . پسره رو هم که دیدی یه پارچه آقا.
- من از این یه پارچه آقای شما خوشم نیومد . این عصا قورت داده ی نچسب جز "مشکلی نیست" گفتن کار دیگه بلد نیست بکنه ظاهرا.
- بی خودی عیب روش نذار . مثل این پسره ارمنی بود خوب بود؟
- چه عیبی ؟ من باید یه تمایلی به این آدم داشته باشم یا نه ؟ حرف یه عمره ها.
- به خاطر همین میگم تو خامی . تو مملکت ما دو تا خانواده با هم ازدواج میکنن نه دو تا آدم . ماها که با هم کنار اومدیم تو هم به قول خودت یه بار دیدیش . بیشتر که شناختیش تمایل هم پیدا می کنی.
- بعد از ازدواج لابد دیگه. من راضی نیستم . زیر بار این ازدواج نمی رم.
- دیوونه بازی درنیار . ما صلاحت رو میخوایم. تا حالا بدت رو خواستیم مگه ؟

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : yekshanbe-ghamangiz
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 3.67/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 3.7   از  5 (9 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

سومین حرف کلمه vcxia چیست?