رمان یکشنبه غم انگیز - 7 - اینفو
طالع بینی

رمان یکشنبه غم انگیز - 7

- آخه دارین بهم زور میگین اونم سر مسئله ی به این مهمی .
- چه زوری ؟ تو یه ایراد تو این پسر و خانوادش پیدا کن تا ما ردش کنیم.
- شما یه ایراد توی آرشام پیدا کنین.
- از قدیم هم گفتن کبوتر با کبوتر باز با باز . شما دو تا به هم نمی خورین.
- مامان چرا به من گوش نمیدی ؟ چرا نمیذاری حرف بزنم .تو اگه بخوای بلدی بابا رو راضی کنی .بالاخره زنها لم شوهراشون بهتر دستشونه .بابا مگه چیز زیادی میخوام .من می خوام با آدمی زندگی کنم که بتونیم پا به پای هم آیندمون رو بسازیم . هم قد باشیم و هم فکر .
- فکر می کنی من این چیزا سرم نمیشه ؟ اما یه چیزی رو برای بار اول و آخر بهت میگم . اگه با اون پسر ازدواج کنی خانوادش هیچ وقت تو رو قبول نمی کنن. تنها می مونید .کم کم که زندگی سخت بشه این عشق کور هم ته می کشه . اون وقت تو رو مقصر یه سری از مشکلات می بینه . یه زن فرق نمی کنه تو چه قرنی زندگی میکنه . ته تهش دنبال یکیه که تکیه گاهش باشه اون وقته که پا به پا و شونه به شونه دیگه کسی رو نمی خواد .پشت میخواد .حالا هم حرف گوش کن .لباس بپوش و حاضر شو.
- من نمی آم .
- می خوای آبروی بابات رو ببری؟ بعد این همه سال کار و دوندگی و زحمتی که برات کشیده ؟ جواب زحمت ها و محبتهاش رو با بی اعتبار کردنش میدی؟
- می خواین من رو بزارین لای منگنه؟
- تو هر جور دوست داری فکر کن.
من رو با کت و دامنی که با عصبانیت توی دستهام پرت میکنه تنها میذاره. عمرا این کت و دامن رو امشب من بپوشم.
************
میدونم دیگه حتی دیوونه بازی هم فایده ای نداره . توی مجلس بله برون هم هر کاری کردم نه به چشم خانواده ی کاویان اومد نه نظر بابا و مامان رو تغییر داد .نمی دونم باید چه کار کنم .میرم سراغ دیوان حافظ بلکه اون یه راهی جلو پام بزاره .کتاب رو تو دستم گرفتم اما اصلا نمی دونم باید چه نیتی بکنم . بعد از چند دقیقه همین جوری شروع میکنم به ورق زدن کتاب . لای دیوان چشمم می افته به تراولایی که اون جا گذاشتم . همه ی دار و ندارو پسندازم از تخفیف های کلاس زبان و ... .یه لحظه به سرم میزنه . فکر می کنم شاید فالم همین باشه .پول زیادی نیست داشتم پولام رو جمع میکردم که یه گوشی درجه یک بخرم .حالا دیگه گوشی میخوام چه کار؟ توی یه تصمیم آنی پولا و شناسنامه ام رو می چپونم توی یه کیف دستی و سریع لباس عوض میکنم که تا مهدی از مدرسه برنگشته بزنم بیرون .مامان هم که میدونم رفته خونه ی مامان بزرگ که مریضه و احتمالا تاعصری نمیاد .در خونه که قفله کلید هم که دیگه ندارم اما خدا کنه مریم خانم امروز خونه باشه . از توی تراس صداش میزنم .
- مریم خانم .مریم خانم
پردشون که تکون میخوره نفس راحتی میکشم .خدا رو شکر که یه امروز خونه مونده .سرش رو از پنجره بیرون میاره و با تعجب نگاهم میکنه
- سلام مژده جون
- سلام مریم خانم .خوبید؟
- ممنون .تو خوبی؟ مامانت خوبه؟
- مرسی .راستش بازم میخوام مزاحمتون بشم .مامانم رفته خونه ی مادرش یه سر بزنه . صبح که خبر دادن مریضه این قدر هول شد یادش رفت من هفته ی پیش کلیدام رو گم کردم . در خونه ی ما رو هم که میدونید چه جوریه .فینگر تاچه یه دست بزنی باز میشه اینه که همیشه قفلش میکنیم .امروزم من یه کلاس مهم دارم موندم خونه با در بسته .اشکال نداره بیام تو تراس شما و بعد از خونه ی شما برم بیرون ؟
قبلا یکی دو باری چنین کاری کرده بودم منتها بر عکس . کلیدام رو که جا میزاشتم از توی تراس خونه ی اونها میومدم توی تراس خودمون . به خاطر همین مریم خانم خیلی تعجب نکرد .
- نه عزیزم . چه اشکالی؟ فقط حواست باشه نیفتی .
با یه لبخند نیم بند دستم رو میگیرم به نرده های تراس و پاهام رو از بالای نرده ها رد میکنم بعد از لبه ی باریک بین دو تا تراس با احتیاط و لرزون قدم برمیدارم . سعی می کنم مثل قبل به پایین نگاه نکنم که سر گیجه بگیرم . بالاخره میرسم به تراس اونها و خودم رو پرت میکنم توی اتاقشون . آهی از سر آسودگی میکشم و با یه تشکر سریع از خونشون میزنم بیرون .تا سر خیابون رو تقریبا میدوم مبادا چشمم به کسی بخوره .نمی دونم اصلا میخوام چه کار کنم .به کاری که دارم میکنم فکر نکرده بودم . تازه شروع کردم به فکر کردن . سوار مترو میشم اما نمی دونم کجا میخوام برم .بی هدف فقط دو باری از اول خط تا آخر خط رو میرم وبرمیگردم . زل میزنم به چهره ی آدمای توی قطار و فکر میکنم .به خودم ،به زندگیم، به اون ها ،به زندگی هاشون .خسته از قطار بازی!پیاده میشم و میرم سمت تاکسی های بیرون ایستگاه . می خوام برم خونه ی عمه افسانه . هر چی نباشه خواهر باباست و خوب میشناسدش . قلق بابا دستشه . فکر میکنم یه چند روزی میمونم شاید عمه تونست نظر بابا رو عوض کنه .دم خونشون چشمم که می افته به ماکسیمای شوهرش از رفتن پشیمون میشم . یاد برخورد خشک و از خود راضیش که می افتم تو دلم میگم برم اونجا چه طور می خوام رفتارش رو تحمل کنم ؟ تازه میدونم خود عمه هم از سر ناچاری باهاش کنار میاد وگرنه دل خوشی از کاراش نداره . برمیگردم . نمی خوام یه بهانه بدم دست شوهر عمه ی عزیزم تا بیشتر از این بهش سر کوفت بزنه . تو دلم میگم " بیخیال . دائی احمدت که نمرده " اما بعد به حرف خودم می خندم . " سالی یه بار مگه بیشتر همدیگه رو میبینیم . بعدم نیست خیلی با بابا رابطه اش خوبه !!!" شروع میکنم بی هدف توی خیابون ها چرخیدن . بیخودی زل میزنم به ویترین مغازه ها اما هیچی نمی بینم .
نمی دونم کجا برم . هتل که یه دختر تنها رو راه نمی دن . یکی نیست بگه دختر اگه توی خیابونها ویلون باشه براش بهتره یا اگه توی هتل باشه . مسافرخونه هم که اگه قابل اعتماد باشه مثل هتل نمیزارن جای امنی باشه اگه هم نباشه که هیچ . تازه مگه من چقدر پول دارم ؟
بالاخره پشت ویترین یکی از مغازه ها انگار تازه چشمام باز میشه . نگاهم روی یه گردنبند با مدالی که روش ون یکاد حک شده قفل میشه . بیخیال همه چیز میشم و میرم تو . بیشتر پولم رو بابت مدال نقره میدم و میام بیرون .به جعبه ی توی دستم نگاهی میندازم و پوزخندی میزنم . "آخه دختره ی کم عقل توی این هیر و ویری مدال خریدنت چی بود دیگه " توی دلم جواب میدم "شاید این بتونه تو رو از بلایی که معلوم نیست چیه و سر راه منتظرته حفظ کنه " کلمه ای که از صبح توی سرم چرخ میخوره و مدام پسش میزنم خودش رو دوباره به رخم میکشه . " دختر فراری"!!!
من که این جوری نبودم . بیرون زدم که چی بشه ؟ از خونه بریدم که به کی پناه ببرم ؟ همیشه از این آدمایی که زود جا میزدن بدم می اومد . ناخودآگاه مسیرم رو به طرف بیمارستان کج میکنم . دلم برای آرشام تنگ شده .میرم پیش اون حالا تا بعد ببینم اون چی میگه . اصلا اون این چند وقت از وضعیت من خبر نداره .توی بیمارستان سراغ آرشام رو که میگیرم می فهمم سر یه عمله . منتظر می مونم و رفت و آمد مریض ها رو نگاه می کنم . فکر میکنم حالا آرشام هم اومد می خواد چه کار کنه ؟ چه کار میتونه بکنه ؟ امشب رو کجا می خوام برم ؟ اگه اتفاقی بیفته اول از همه بابا میاد سراغ آرشام و اونم توی دردسر میفته. اصلا این یک دو روز رو یه جایی سر کردم بعدش چی؟ میخوام برم دادگاه مثلا و از بابام شکایت کنم که چرا نمیزاره با آرشام ازدواج کنم ؟هه! مسخره است . دلم از گرسنگی ضعف میره . قبل از ظهر از خونه اومدم بیرون و الان دیگه ساعت نزدیک پنجه . هم گرسنگی هم اضطراب بهم فشار میاره . بلند میشم میرم طرف بوفه ی بیمارستان . سر راه کنار اورژانس صدای گریه و ناله ی دختری باعث میشه مسیرم رو به طرفش کج کنم . یه دختر بیست و دو سه ساله است که ظاهر آشفته ای داره .معلومه با عجله لباس پوشیده . همراه یه خانم نسبتا مسنه که دکترا دورش رو گرفتن و دارن ماساژ قلبی بهش میدن . دختر دستش رو به دیوار میگیره و روی زمین ولو میشه . میرم کنارش . زیر بغلش رو میگیرم و میبرمش سمت نیمکت گوشه ی راهرو . اشکی از چشماش پائین نمیاد اما هنوز داره هق هق میکنه . دست میندازم دور شونه اش و سرش رو به شونه ی خودم تکیه میدم .
- مادرته؟
- آره . تو رو خدا دعا کن واسش . یه بار قبلا سکته کرده .
- ان شاءا... خوب میشه . توکلت به خدا
- همش تقصیر این سمیه ی ورپریده است . چند دفعه بهش گفتم نکن . گوش نکرد . حالا بیاد تحویل بگیره دسته گلش رو .
- خواهرته ؟
- آره . دیشب توی پارتی با یه پسر گرفتنش . بابام کارد بزنی خونش درنمیاد . تا ظهر نزاشتیم مامانم بفهمه ولی ...
- خدا بزرگه . غصه نخور باید قوی باشی که بتونی به مادرت کمک کنی .
یه مرد حدودا شصت ساله از ته سالن میاد . دختر میدوه جلوش
- چی شد؟
- بردنش سی سی یو . همین جا بشین تا بیام
دختر بر میگرده و خودش رو روی نیمکت پهن میکنه . یاد مامان میفتم . حتما تا حالا دیگه همه متوجه نبود من شدن . مامان با اون فشارش تو چه وضع و حالیه الان؟ نکنه اون طوریش بشه ؟ تو دلم میگم " خدایا غلط کردم . خودت کمکم کن " بلند میشم و میام از بیمارستان بیرون بزنم که وقتی از کنار بوفه میگذرم عقب گرد میکنم . یه رانی میخرم و برمیگردم دوباره توی اورژانس . میرم سمت اون دختر . رانی رو میزارم روی نیمکت کنار دستش .
- بخور . رنگت پریده . حتما فشارت افتاده .
تا میاد تشکر کنه از کنارش رد میشم و میرم طرف بخش . صدای آقای یوسفی نگهبان درمیاد .
- دختر تو که دوباره برگشتی . کجا میخوای بری باز؟
- خواهش میکنم یه دقیقه فقط . زود برمیگردم .
یه نگاهی به گردن کج من میندازه و روش رو میکنه اون طرف که یعنی من نمیبینمت . سریع میرم سمت ایستگاه پرستاری . پرستارا یه نگاه شوخی بهم میندازن که به روی خودم نمیارم . میدونم چی راجع بهم فکر میکنن .
- دکتر هنوز نیومده .احتمالا تا نیم ساعت دیگه عملش تموم میشه .
- من دیگه نمی تونم بمونم . لطف میکنین وقتی اومد این رو بهش بدین .
جعبه ی مدال ون یکاد رو میزارم روی پیشخون . راهم رو میکشم و میرم . فکر میکنم من و اون نداریم . شاید تا این جاش رو هم همین گردنبند من رو حفظ کرده بزار حالا دیگه دست آرشام باشه .
تا میرسم به خونه ساعت هفت شده . پشت در یه چند دقیقه ای وای میستم . دل توی دلم نیست .اما بالاخره زنگ خونه رو میزنم که مهدی می پره و در رو باز میکنه . من رو که می بینه یواش میگه .
- بدو تو که وضعیت قرمزه اونم از نوع آتشینش .
سرم رو میندازم پائین و میرم تو .سلام آهسته ای میدم که جوابی براش نیست . بابا کلافه وسط سالن ایستاده . چشمش که به من میفته سریع میاد طرفم . دست بلند میکنه که بهم سیلی بزنه اما وسط راه پشیمون میشه و دستش رو مشت میکنه . زیر لب استغفر ا... میگه و از خونه میزنه بیرون . مامان هم من رو که میبینه سری تکون میده و بی حرف میره توی اتاقش و در رو محکم میبنده . فکر میکنم کجای کار امروز اشتباه بزرگتری بود . رفتنم یا این طوری برگشتنم ؟
بین شلوغی و سرو صدای جمع سرسام گرفتم . هنوز هم نمی دونم اینجا چه کار میکنم . باورم نمیشه همه چیز ظرف یک ماه تموم شده باشه . تو یک ماه گذشته یه لحظه هم نتونستم با آرشام حرف بزنم . نمی دونستم اون فرصتی که آرشام می خواست دیگه هیچ وقت پیش نمیاد .مهمون ها بزن و بکوب راه انداختن و خوشن اما توی دل من غوغاست . توی تمام این مدت حتی یه لحظه با مردی که باید عمری باهاش زندگی کنم ,باحمید تنها نبودم. با حمید که هیچ یه لحظه نذاشتن حتی با خودم هم تنها بمونم .نمی فهمم چطور همه چیز اینقدر سریع مرتب شد . حالا من سرسفره ی عقد نشستم . فقط حرف هایی که تو این مدت مثل نوار مامان و بابا تکرار کردن توی گوشم می پیچه ." دشمن شادمون نکن . ما این همه زحمت برای تو نکشیدیم که حالا آبرومون رو ببری. مزد دستمون رو با آبروریزی ندی" این چند روز آخر اعتصاب غذا کردم . اوایل جدیم نگرفتن .بعد هم که فقط تهدیدم کردن به طرد شدن و عاق والدین .دیگه هیچ راه فراری ندارم .با سقلمه ی مامان جواب بله رو به عاقد میگم . دیگه صدای هلهله ی جمعیت رو نمی شنوم چون گوشم پر شده از صدای شکستن دل خودم و دل کسی که حتی نتونستم برای آخرین بار ببینمش .خدا رو شکر حمید به بهانه ی اینکه رقصیدن بلد نیست من رو هم از رقص معاف کرد چون بعید میدونم می تونستم روی پاهام بایستم . بالاخره این چند ساعت عذاب تموم میشه و من می فهمم دیگه مجبورم از گذشته دل بکنم و همراه مردی بشم که برام غریبه است .
از ورودی تالار بیرون میایم و من هنوز درگیر کنار اومدن با خودمم که توی جمعیت جلوی تالار نگاهم توی یه جنگل بارون زده گیر میافته . کی باور میکرد چشمای همیشه شیطون آرشام یه روز این طوری خیس بشه .نمی تونم چشم ازش بردارم . صورتم که یخ می بنده می فهمم اشک های سردم چیک چیک دارن پایین میریزن . اما نمی تونم چشمام رو ببندم . نمی تونم پلک بزنم بلکه چشمام شسته بشن . می ترسم پلک بزنم و تصویرش مثل چند تا قطره آب وسط کویر دل من بخار شه و بره هوا و من همین چند ثانیه باقی مونده رو هم از دست بدم .حمید دستش رو دور بازوم حلقه می کنه و من رو دنبال خودش میکشه . ذهنم پر میشه از شعری که گمانم برای من گفتن.
موهام روي شانه ي توفان غم رهاست
امشب شب عروسي من يا شب عزاست؟!
دارند از مقابل چشمان عاشقت
با زور ميبرند مرا رو به راه راست!
دارم عروس ميشوم ، اين آخرين شب است
اين انتهاي قصه ي تلخ من و شماست
حتي طنين زلزله ويران نميكند
ديوار هاي فاصله اي را كه بين ماست
آن سيب كال ترش كه بر روي شاخه بود
اين روزها رسيده ترين ميوه ي خداست
اما به جاي باغ تو در ظرف ميوه است
اما به جاي دست تو در سردخانه هاست
آيينه شمع دان و لباس سفيد و... آه
اين پيرزن چقدر به چشمانم آشناست
كل ميكشند يا؟... نه! ، به شيون نشسته اند!
امشب شب عروسي من يا شب عزاست؟
اشک هاش که چکید روی صورتش ,چشمای روشنش که تار شد , فهمیدم همه ی دردی که من از یه ازدواج اجباری , یه مصلحت نا مفهموم و یه مبارزه ی شکست خورده میکشم در برابر سنگینی شونه های اون هیچه . دلم نمی خواد بهش فکر کنم . دلم می خواد اما اجازه اش رو دیگه ندارم . فقط توی دلم توی سکوت ماشین عروس مدام تکرار میکنم " یادم باشه جعبه ی یادگاری ها و هدیه هاش رو بدم سارا براش پس بفرسته ." بعد یواش خیلی یواش توی دلم میگم " من نمی خواستم این قدر نامرد باشم باور کن. "

 

با یه تن خسته و روح خسته تر بعد از یه اضافه کاری طولانی و اجباری بالاخره به خونه میرسم . اول از همه میرم سراغ یخچال و شیشه آب رو همون جوری سر می کشم . با همون لباس بیرون ولو میشم روی مبل .فکر می کنم اگه بعد از مدت کارآموزیم خر نشده بودم و توی همون شرکت میموندم و کار میکردم شاید الان وضعیتم این نبود .فکر میکردم کاری که سارا با پارتی برام جور کنه حتما بهتره .بلند بلند به خودم میگم :" حالا که طمع کردی بکش مژده خانم بکش حقته".بعد توی دلم میگم من که دارم از همه میکشم این یکی هم روش!
. هنوز یه نفس راحت نکشیدم که صدای زنگ در به زور از جا بلندم می کنه . بدون نگاه کردن از چشمی در رو باز می کنم .با دیدن مردی که مستاجر طبقه ی پائینه بدتر وا میرم . مردک سی و خورده ای سالشه اما موهاش رو شبیه پسر بچه ها به هم ریخته . لباس هاشم که به درد تین ایجرها میخوره .یه ظرف جوجه کباب دستشه که میگیره طرف من .
- سلام . خسته نباشید.
- سلام ممنون .
- دیدم دیر اومدید فکر کردم لابد وقت نمی کنید شام درست کنید .جوجه ی من حرف نداره
- ممنون شام درست کردم . منتظر همسرمم.
با یه پوزخند مسخره میگه :
- بخواید منتظر بشید که گرسنه می مونید . دیر وقته . همسایه بالاخره باید به یه دردی بخوره . هر کی دستپخت من رو امتحان کرده مشتری شده .
موقع گفتن این حرف یه لبخند مضحک میزنه که دلم میخواد دندون هاش رو توی دهنش خورد کنم . همه ی حرصم رو میریزم توی صدام .
- دست شما درد نکنه . لازم نیست . خداحافظ .
قبل از این که بخواد دوباره دهن باز کنه در رو می بندم .بعد از کلی چشم چرونی وقت و بی وقت و کنترل رفت و آمد من , چشمم به این محبت بی خودی روشن ! فکر می کنم این قدرتی اصلا به این که مستاجرش چه جور آدمیه فکر کرده ؟
*******
بالاخره میره بیرون و در رو اونقدر محکم میبنده که تمام پنجره ها می لرزه . میشینم وسط خونه و به آشفته بازاری که درست شده نگاه میکنم . همه ی وسائل خونه شکسته و خودم از همه چیز شکسته ترم . فکرش رو هم نمی کردم که وقتی بهش بگم دیشب دیگه بهانه ای برای نبودنش نتراشیدم و به پدرش گفتم که چند روزیه ازش خبری ندارم این قدر دیوونه بشه . بیچاره خبر نداره همه طوری برخورد کردن انگار نصف بیشتر این جریان تقصیر منه .فکر کردم حالا که ملاطفتم تاثیری نداشته شاید تهدیدم روش اثر بزاره . اثر گذاشت اما یه اثر مخرب . برای بار اول روم دست بلند کرد . روی من , روی دختری که با وجود تمام اختلافات حتی یه بار هم از پدرش سیلی نخورده بود . بعد از یه کتک مفصل هنوزم برای خورد کردن وسائل خونه انرژی داشت . به مجسمه های آفریقایی گوشه ی پذیرایی نگاه می کنم که دیگه چیزی ازشون باقی نمونده . چقدر دوستشون داشتم .حالا احتمالا خودم هم همرنگ اونا شدم . کسی به در میزنه . تمام بدنم درد میکنه . به سختی از جا بلند میشم و لبم رو به دندون میگیرم که صدای آه و ناله ام بلند نشه . از چشمی بیرون رو نگاه می کنم . بازم مستاجر هیز طبقه ی پائینه . چادری سرم می کنم و زنجیر پشت در رو هم میندازم . لای در رو باز می کنم .
- بله ؟
- سلام . میشه در رو باز کنید ؟
سرم رو پایین تر میندازم که صورت درهم و چشمای خیسم پیدا نباشه .
- امرتون ؟
- گفتم شاید کمک لازم داشته باشین .
- نه ممنوم .
می خوام در رو ببندم که پاشو میزاره لای در .
- آدم همیشه به یکی احتیاج داره که براش درددل کنه . بیام تو حداقل سنگ صبورت باشم.
چقدر از این مردک پررو بدم میاد . توی این وضع و حال فقط وقاحت این یکی رو کم دارم .
- یه لحظه صبر کنید .
میرم پشت در و منتظر می شم . به خیال اینکه می خوام در روباز کنم پاشو بر میداره و یه کم عقب میکشه . منم بلافاصله در رو محکم توی صورتش میبندم .پشت در ولو میشم . اما دیگه چشمام خیس نیست ، حالا دیگه صورتم خیسه . نای بلند شدن ندارم . خودم رو روی زانوهام میکشونم سمت اتاق . از زیر تخت جعبه ی خاطراتم رو درمیارم و گردنبند ون یکاد رو از لا به لای وسائل بیرون میکشم . مدال رو می بوسم و روی سینه ام توی مشت میگیرمش . خدایا چقدر دیگه باید صدات کنم تا جوابم رو بدی ؟
می خوام به خودم بقبولونم که گریه و ضعفم از سر ناچاری نیست فقط از روی درده . درد...درد...آره درد اما چه دردی؟؟؟
********
خسته ام خیلی خسته ام . تمام راه رو تا خونه پیاده میرم و فکر می کنم . توی دنیای خودم غرق شدم اونقدر که فقط وقتی صدای داد و بی داد میشنوم می فهمم دوباره به کسی تنه زدم . حتی نمی تونم برگردم و عذر خواهی کنم . فکر می کنم اگر تو خیابون به کسی تنه بزنی باید عذر خواهی کنی اما اگه تو زندگی به کسی تنه زدی ایرادی نداره . زرنگ بودی و از موقعیت خوب استفاده کردی . دوباره سعی میکنم دنبال راه حل بگردم . از کی کمک بگیرم ؟از حمید که حتی جواب سلام منو نمی ده ؟ از بابام که هنوز هم به من مشکوکه ؟ یا برای مامان درد و دل کنم که همیشه ی خدا دلش شور میزنه وبابت همه چی نگرانه با اون احوال ناخوشی که داره ؟ میرسم خونه . میرم توی راهرو . چشمم که به پله ها میفته حس می کنم اونقدر خسته ام که نای بالا رفتن تا دم آپارتمان رو ندارم . همون جا روی اولین پله میشینم . چه کار کنم ؟ استعفا بدم ؟ این جوری با نفوذی که این آقای رئیس داره حالا حالا ها باید قید کار پیدا کردن رو بزنم .ندم؟ بمونم همون جا با این وضعیت ؟ دیگه کشش مجادله با این یکی رو ندارم . هر چند اون آدرس و تلفن و تمام مشخصاتم رو از توی پرونده ام داره . وقتی اونقدر وقیحه که میگه " شوهری که هیچ وقت نیست لولو سر خرمنه . با من باش .هم بهت خوش می گذره هم از مزایاش استفاده می کنی " پس هیچ کاری ازش بعید نیست . چقدر توی این خونه , توی این تنهایی امنیت دارم ؟
به زور بلند میشم و از پله ها خودم رو بالا می کشم . صدای نفس هاش رو از پشت در خونه اش توی طبقه ی اول می شنوم . سنگینی نگاه هرزه اش رو حتی از پشت چشمی در احساس می کنم . میام برم بالا که لای در رو باز می کنه .سرعتم رو زیاد می کنم که باهاش رو به رو نشم .به طبقه ی بالا که میرسم زنگ در خونه ی نماینده ی ساختمون رو میزنم . آوا کوچولو در رو باز میکنه .مثل همیشه سلامش رو میخوره .
- سلام آوا خانوم . بابا خونه است ؟
خود آقای حسنی جواب میده و بعد میاد جلوی در.
- سلام خانوم
- سلام . آقای حسنی با آقای قدرتی صحبت کردین ؟
- بله . پریروز زنگ زدم بهش گفتم .
- خوب نتیجه ؟
- چی بگم خانوم کاویان ؟قبول نمی کنه .
تو دلم میگم تو میگی خانوم کاویان ، این مردک طبقه ی پائین میگه صدرائی!!!!
- یعنی چی قبول نمی کنه ؟ مگه مستاجر قحطه ؟ خوب یکی دیگه رو بیاره . وقتی به مرد مجرد خونه میده بدون این که بدونه طرف چه جور آدمیه باید مسئولیتش رو هم قبول کنه .
- وا... چی بگم . می گه چهار دیواری اختیاری .
حرصی که از صبح تا حالا توی خودم ریختم دوباره هجوم میاره توی مغزم .جوش میارم و همه ی عصبانیتم رو سر اون خالی می کنم و با صدای بلند می گم .
- اختیار چهار دیواری خودشو داره اما اختیار ساختمون رو که نداره . دیگران هم توی این ساختمون زندگی می کنن .شما برات مهم نیست زن وبچت با یه همچین مردی توی یه ساختمونن ؟ شما هم که همیشه صبح تا شب نیستین مراقبشون باشین ؟ لابد مهم نیست دیگه .
راهم رو می کشم میرم سمت آپارتمان خودمون . از پشت سر صدام می کنه . بدون اینکه برگردم می گم
- اگه می خواستین کاری بکنین تا الان کرده بودین .
میرم توی خونه و در رو محکم پشت سرم می بندم . همون پشت در روی زمین ولو می شم . از شدت عصبانیت می لرزم .فکر می کنم اون بدبخت چه تقصیری داشت ؟ من چه تقصیری دارم ؟
***********

روز دومه که سر کار نرفتم . حالا تنها تر از تنها شدم . برای بار دهم کانال های تلویزیون رو عوض می کنم که زنگ تلفن کنترل بیچاره رو از دست من نجات میده .
- بله .
- فکر کردی سر کار نیای چی میشه ؟
صدای رئیس شرکت رو زود تشخیص میدم .
- میخوام استعفا بدم
- اگه استعفاتو قبول نکنم چی ؟
- در هر حال دیگه نمیام .
- فکر میکردم عاقلتر از این حرفا باشی . میدونی که می تونم مجبورت کنم . اما دوست دارم خودت بیای پیشم پیشی کوچولو .
- ترجیح میدم آرامش داشته باشم تا کار.
- آرامــــــش . آرامشت توی راه اومدن با منه . وگرنه خیلی زود از دست میدیش . بهتره بیشتر فکر کنی . من اصلا دلم نمی خواد اتفاقی برات بیفته .
گوشی رو محکم سر جاش میکوبم . اونم فهمیده که خیلی راحت می تونه من رو تهدید کنه . فکر سفته هایی که بابت تضمین پیشش دارم پشتم رو می لرزونه . اما هر چی فکر میکنم کار دیگه ای از دستم بر نمیاد . بی خبر نرفتم و میدونم این کفری ترش کرده .توی دلم به خودم دلداری میدم . " بابا مملکت اون قدرا هم خر تو خر نیست که .بخواد سفته ها رو بزاره اجرا باید دلیل درست حسابی داشته باشه " اما یه صدای مزاحم توی ذهنم میگه اجرا گذاشتن سفته ها بدترین کاری نیست که می تونه باهات بکنه .
به دیوار کنار میز تلفن تکیه میدم . به عادت وقتایی که مضطربم شروع میکنم به کندن گوشه ی ناخن هام . صدای زنگ در از جا بلندم میکنه . باز هم این پسره همسایه پائینیه .
- بله
- سلام
- علیک سلام
- گفتم یکی دو روزه سر کار نمی ری لابد مریض شدی اومدم حالی بپرسم .
- ممنون حالم خوبه .
- مشکلی پیش اومده بگو . بالاخره تنها که از پسش بر نمیای .
لبخند مسخرش دلم رو آشوب می کنه .توی دلم می گم مشکل از تو بزرگتر ؟
- نخیر . خداحافظ
مهلت ادامه دادن بهش نمیدم .در رو محکم میبندم . تو این چند وقت فهمیدم که بد شانسم اما دو تا مزاحم بدپیله و وقیح همزمان دیگه واقعا غیر قابل تحمله . خصوصا حالا که حتی نمی تونم مشکلم رو به کسی بگم . خدایا چی کار کنم؟
*********
بعد از دو سه هفته دیگه فهمیدم دنبال کار گشتن تو این شرایط صبر ایوب می خواد . پیدا کردنش یا یه پارتی درست حسابی لازم داره یا خلاصی از شر اون صابری رئیس اسبق نامرد رو . دیروز آخر وقت شرکت دومی هم که تا پای قرداد جلو رفته بودم وقرار بود امروز استخدام شم زنگ زد و عذر خواهی کرد . فکر نمی کردم اون صابری عوضی این قدر نفوذ داشته باشه .میدونستم زد وبند زیادی داره و دستش یه جاهایی بنده اما نه تا این حد.تنهایی تو اون خونه دیوونه میشم باید فکری بکنم . بعد از ثبت نام از کلاس آموزش زبان فرانسه که بیرون میام زنگ میزنم به سمیرا .
- سلام سمی جون
- سلام خانوم . چه عجب سراغی از ما گرفتی .شوهر کردی سایه سر داشته باشی یا سایه ی خودت سنگین شه؟
- ای بابا . تو یه سر بیا خونه ی ما نمیمیری که.
- از کلاسم کم میشه.
- اتفاقا زنگ زدم آدرس کلاستو بگیرم .
- شماها رو راه نمیدن جونم .
- جدی میگم آدرس کلاس رقصتو می خوام .
- همه قبل عروسی می رن دنبال این کار تو تازه یادت افتاده ؟
- دیگه دیگه .
- باشه برات مسجیش می کنم .
- دمت گرم .
- چی کنیم یه دختر دایی بی مرام که بیشتر نداریم .
بعد از خداحافظی چشم میدوزم به صفحه ی موبایلم . بالاخره پیامش میرسه . اوه آدرسش مال اون سره تهرانه . جهنم و ضرر . هر چند خیلی دوست داشتم اما هیچ وقت دنبال یاد گرفتن این یه کار نرفتم . بهتر از حالا دیگه وقتی پیدا نمی شه .
*******
بعد از یک ساعت و نیم این ور انور پریدن بالاخره کلاس تموم شد .روی صندلی کنار سالن می شینم و پاهام رو که از درد ذوق ذوق می کنن می مالم. دختری روی صندلی کناریم میشینه . و سر صحبت رو باز می کنه .
- کارت خوب بود
- خوب بود ؟ شوخی می کنی . به جای رقصیدن تمام مدت ورجه وورجه می کردم .
- جلسه دومت بود دیگه . منو اگه میدی توی جلسه های اول چه جوری شلنگ تخته مینداختم الان کلی به خودت تبریک می گفتی .
- جدا ؟ پس جای امیدواری دارم
- آره بابا. انوش جون از چوب رقاص میتراشه تو که دیگه هیچی معلومه تو خونته . خوب من روشنکم .
دست کشیده اش رو که با ناخن های کاشت و فرنچ شده زیبا شده به سمتم دراز میکنه .به چهره اش دقیق میشم چشمای میشی براقش توی اون صورت گرد سبزه صمیمانه به نظر میرسه . اما تو این شرایط به خودم هم اطمینانی ندارم . با این وضعیت دلم نمی خواد کسی از زندگیم سر در بیاره . آمادگی دست و پنجه نرم کردن با یه مشکل جدید رو ندارم . دستش رو توی دستم میگیرم و فکر میکنم بهتره یه کم دور بایستم از همه .
- منم رها م.
پیش خودم فکر می کنم کاش واقعا از این همه مشکل رها بشم . پیش خودم به مسخره میگم اعتراف کن سر کار نرفتنت هر عیبی داشت لا اقل تو دو تا رمان خوندی که ازشون این اسم رها رو کش بری . روشنک بلند میشه اما هنوز روش به سمت منه .
- بعد کلاس کجا میری ؟
- جای خاصی نمی رم .
تو دلم خدا خدا میکنم نخواد چتر باز کنه روی زندگی نه چندان خوب من .
- بریم یه کافی شاپ . بعد این همه تقلا یه نوشیدنی میچسبه .
تردیدم رو که می بینه بلافاصله می پرسه :
- چیه آقا بالاسر داری ؟ باید کسب اجازه کنی ؟
- نه . ندارم . دارم فکر می کنم کلی کالری سوزوندم باید جبران شه . قهوه و کیک خوبه .
- آره خصوصا برای تو . تو کمبود کالری هم داری این جوری پیش بری آب میشی . می شی زن نامرئی .
از برخورد گرمش خوشم میاد . فکر می کنم چند وقته با کسی بیرون نرفتم ؟ بیرون رفتن خوبه . خیلی هم خوبه . البته تا وقتی تو هم بیرون زندگی نکبتی من بمونی .
*******

روشنک دنده عوض می کنه و بعد از بین دو تا ماشین لائی می کشه .
- بابا دست فرمون ! یه ذره تند تر برو.
- اینم تند تر دیگه چی . یهووو!
صدای ضبط رو بلند تر میکنم . آسوده تکیه میدم و از پنجره ی ماشین به بیرون خیره میشم .
- حالا چرا اینقدر ساکتی .
- یه زمانی سواری تو سکوت رو خیلی دوست داشتم .
- یه زمانـــــی . حالا چرا ساکتی .
فکر میکنم " آره یه زمانی . اما الان اینقدر توی زندگیم سکوت دارم که فقط به دنبال فریادم ."
- کلا امروز حالت گرفته است ها .
- آره . ترم کلاس فرانسه ام تموم شده از بیکاری پکرم . مرده شور اون صابری رو ببرن که هر چی میکشم از اونه .
- صابری؟
- رئیس سابقم رو میگم . عادت به بیکاری ندارم . این روزا این قدر سماق مکیدم شستم شده هفتاد هشتاد .
- خب برا چی باهاش راه نمیای
یه چشم غره ی وحشتناک بهش میرم که سریع دست و پاش رو جمع میکنه
- جون رها در حال رانندگی اگه منو بکشی خودت هم جون سالم به در نمی بری . شوخی کردم دیوونه
- شوخیش هم خوب نیست
- خوب خره بیا برو یه boy friend تاپ پیدا کن . هم خودت حالش رو می بری هم طرف حساب کار میاد دستش که همچین بی صاحاب هم نیستی . می خوای یه نفر رو بهت معرفی کنم ؟
تو دلم میگم چه دل خوشی داره روشنک !! صابری میدونه شوهر دارم و کوتاه نمیاد از دست boy friend چه کاری بر میاد ؟ هر چند در عین شوهرداری بی صاحابم . همینم میشه جذابیتی که دارم وگرنه چنان افسونگری هم نیستم .
- نه روشنک جون . بی خیال .
- من نمی دونم اصلا تو که می خواستی مثل دختر خوب مامان و بابا زندگی کنی چرا خونه ی جدا گرفتی ؟

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : yekshanbe-ghamangiz
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 3.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 3.0   از  5 (1 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

آخرین حرف کلمه mcoa چیست?