رمان یکشنبه غم انگیز - 8
- بهت که حرف میزنم که گوش نمیدی . پاشو با من بیا مهمونی هم حوصلت سر جاش میاد هم یه سر می برمت بنگاه کاریابی .
- من آدم این جور مهمونیا نیستم .
- چته ؟ خوشگل نیستی ؟ خوش تیپ نیستی ؟ تنهایی نپوسیدی تو خونه ؟
- چون خیلی خوشگل و خوش تیپم میترسم رو دست ببرنم .
- هر چی میکشی حقته . اینقدر بشین گوشه خونه تا فسیل شی .
بازم سکوت . فکر میکنم " حقمه ؟ این همه تنهایی برای چی ؟ این همه تلاش برای کی ؟"
- بی خیال روشن . منو می رسونی؟
- صد دفعه گفتم روشن نه و روشنک . باز خوبه من روشنم تو که تو اون خونه شدی موش کور .
- بیچاره روشنک یعنی روشن کوچک. من کلی منت سرت گذاشتم بهت میگم روشن .
سر کوچه پیاده ام می کنه . سلانه سلانه جلو میرم وقتی میدونم هیچ کس منتظرم نیست .میام برم تو که کسی از پشت صدام می کنه .
- خانوم صدرائی ؟
- بله . شما ؟
- این مال شماست .
یه بسته به اضافه ی یه سبد گل رو میگیره طرفم . متعجب نگاهش می کنم . یه مرد میانسال کوتاه قد معمولیه که یادم نمیاد تا به حال دیده باشمش .
- از طرف کی ؟
- بگیرید متوجه میشید .
- آخه به چه مناسبتی ؟
- گفتم که من فقط باید اینو برسونم دستتون .
بسته و سبد گل رو میذاره توی بغلم . سوار یه بنز شیک میشه و میره . هنوز مات و متحیر به بسته توی بغلم نگاه می کنم که در آپارتمان باز میشه و این پسرک مستاجر , سهند میاد بیرون . یه نگاهی به من میندازه و باپوزخند میگه :
- مبارک باشه . ظاهرا فقط با ما سرسازگاری نداری . منم تو انتخاب هدیه خوش سلیقه ام ها .
از حرص دندونام رو هم فشار میدم و از لابه لاشون با صدای خفه ای میگم .
- خفه شو !
می خوام برم تو که صداش رو میشنوم .
- با ما به از این باش .
هنوز درست در رو باز نکردم که خودم رو میندازم تو خونه و با پا در رو میبندم . روی اولین مبل میشینم و بسته رو باز میکنم .توش یه سینه ریز طلاست با یه کارت که روش فقط نوشته " رضا صابری " .دستام رو میذارم روی میز و پنجه هام رو لای موهام فرو می برم .پلکهام رو محکم روی هم فشار میدم بلکه همه ی اینا خواب باشه و من هنوز توی خونه ی خودمون با خیال راحت تا لنگ ظهر خوابیده باشم . اما وقتی بازشون می کنم هنوز همون جام و بسته رو به رومه . عجب گیری افتادم خدایا !
********
سلانه سلانه میرم طرف خونه . فکر می کنم چی شد اون همه دوست و رفیق ؟ سمن که بعد از دانشگاه با مادرش رفت شهرستان پیش خاله اش. بقیه هم رفتن سراغ زندگی خودشون و اصلا یادشون نمیاد یه زمانی با هم چه دوران خوشی رو میگذروندیم . بازم خوبه هنوز سارا هست که یه وقتایی همدیگه رو ببینیم . کلید میندازم که برم تو اما متوجه میشم در خونه بازه !! خوب یادمه که قبل از رفتن قفلش کردم . یعنی حمید این دفعه اینقدر زود برگشته ؟ میرم تو و همه جا سرک میکشم اثری از حمید نیست فقط یه جعبه ی بزرگ روی میز وسط سالن بد جوری توی چشم میاد . از سر کنجکاوی در جعبه رو باز میکنم اما بلافاصله روی زمین میندازمش تا دستامو بگیرم جلوی دهنم که صدای جیغم ساختمون رو تکون نداده . با انزجار به جعبه نگاه میکنم که یه گربه ی آش و لاش توش غرق خونه . هنوز حالم سر جاش نیومده که تلفن زنگ میزنه .
- الو
- هدیه ام به دستت رسید ؟
صدای صابری منقلبم می کنه . با یه خنده ی چندش آور ادامه میده .
- ظاهرا رسیده .اون دفعه که کادوم رو پس فرستادی. این دفعه سلیقه ام چطور بود ؟
- به درد آشغالی مثل خودت میخورد
- همینه که از توخوشم میاد دیگه
با حرص گوشی رو قطع میکنم . یه دقیقه بعد دوباره زنگ میزنه .
- مواظب باش این دفعه خودت نری توی جعبه .
صدای خنده اش حالم رو به هم میزنه . دوباره گوشی رو قطع میکنم . اما انگار از رو نمیره . باز زنگ میزنه . این دفعه من پیش دستی میکنم .
- هیچ غلطی نمی تونی بکنی
- من اصلا تو زندگیم کار غلط نمی کنم جان تو .
- روشن تویی
- فعلا که خاموش خاموشم . بگو سر کی داد میزدی بلکه روشن شم .
- اون صابری احمق . ولش کن . چطوری ؟ خبری نمی گیری از ما . کلاسم که دیگه نمیای .
- من که مثل تو استعداد ندارم همین قدر که یاد گرفتم بسمه . یه چیزی بهت میگم جون روشنک نه نیار .
- چیه ؟
- نگی نه ها .
- خیلی خوب بگو دیگه .
- امشب یه مهمونی توپ هست بیا بریم .
- روشن تو خسته نشدی این قدر اینو به من گفتی ؟
- رها تو خسته نشدی اینقدر نه آوردی ؟ بیا بهت قول میدم همین امشب یه کار خوب برات پیدا کنم . تو این مهمونیا آدمای کله گنده زیاد پیدا میشن . یه کارای ازشون بر میاد که فکرشم نمی کنی . بخوای می تونی از تو همین ها یه محافظ هم برای خودت پیدا کنی یه وقتی لازمت میشه . زرنگ باشی شاید شوهرم گیرت اومد.
- لازم نکرده .لااقل نصفشون فکر می کنن هر دختری که می بینن باید عروسکشون باشه .این مهمونی هام که لابد سلف سرویسه یه ناخنکی می خوان به هر چی بزنن .
- خودت باید زرنگ باشی جونم . ازشون استفاده کن و نذار ازت استفاده کنن .
- منظورت سو استفاده است دیگه .
- حالــــا . یه دفعه هم این جوریشو امتحان کن. بیام دنبالت ؟
دلم نیست که برم . دلم نمی خواد شمع این جور محفلا باشم البته اگر اصلا باشم . به جعبه ی روی میز نگاه میکنم .
- نه روشنک جون . ممنون .
- خود دانی . خداحافظ.
تلفن رو قطع میکنم . دوباره چشمم میفته به جعبه ی روی میز . برش میدارم و از خونه میرم بیرون . پائین پله ها از پشت شیشه رفلکس در ساختمون ماشین صابری رو اون طرف خیابون می بینم . حتی ازاین فاصله و با وجودی تاریکی هوا هم می تونم لبخند کریه صابری رو که روی صندلی عقب نشسته تشخیص بدم . از بیرون رفتن پشیمون میشم و برمیگردم بالا .باید فردا یه کلیدساز بیارم .هرچند وقتی این بار تونسته بیاد تو بازم میتونه . تمام چراغهای خونه رو روشن می کنم .توی سکوت خونه وهم برم میداره .اگه همین الان بیاد بالا چی ؟ دکمه ی ضبط رو فشار می دم . میشینم یه گوشه و به صدای گرم خواننده گوش میدم .
هر جا چراغی روشنه
از ترس تنها بودنه
ای ترس تنهایی من
اینجا چراغی روشنه
دوباره به جعبه نگاه می کنم .حالا باید با این چی کار کنم ؟
خانوم صدرائی؟
برمیگردم سمت مردی که من رو صدا میزنه . نمیشناسمش . چشمام رو بیشتر باز میکنم شاید یادم بیاد جائی دیدمش . از صبح با روشنک رفته بودم دوردور و خیابون گردی و حالا خسته و کوفته برگشته بودم که روشن به قرارش برسه .
- خانوم صدرائی ؟
با سوال مجددش تازه حواسم جمع میشه .
- بله .
- مژده صدرائی؟
- خودمم
توی دلم میگم الان دیگه خودمم . تا یه دقیقه ی پیش می خواستم رها باشم و بودم اما حالا اجبارا بازم خودمم .از توی جلد رهای بی خیالِ بی قید در میام و میشم همون مژده ی بدبخت .
مرد یه پاکت میگیره سمتم و دفترش رو رو به روم باز میکنه .
- احضاریه دارین . اینجا رو امضا کنین .
گیج و منگ نگاهش میکنم و بی اینکه بفهمم چه کار میکنم امضایی زیر دفترش میزنم .مرد میره و من با احضاریه ی توی دستم جلوی در خونه میمونم . نمی دونم چقدر میگذره که بالاخره به خودم میام . برگه ی احضاریه رو که باز میکنم دنیا آوار میشه روی سرم . صابری سفته هام رو اجرا گذاشته و ازم به خاطر خیانت در امانت شکایت کرده . توی دلم شروع میکنم به بد و بیراه گفتن . ای خدا بکشتت مژده با این کار پیدا کردنت .حالا میخوای چه خاکی بریزی توی سرت !!! ای خدا خفت کنه صابری .با این همه دختر عوضی ای که دورت رو گرفتن و بخاطر یه قرون دوزار دنبالت موس موس میکنن چرا دست از سر من بد بخت بر نمیداری؟
نمی تونم برم خونه . بیرونم و احساس خفگی میکنم . وای به حال اینکه برم توی یه دخمه ی نکبتی . بی هدف شروع میکنم به راه رفتن . از درد پام که عاجز میشم می فهمم خیلی وقته دارم راه میرم . می ایستم و خودم رو روبه روی بیمارستان میبینم . نمی فهمم پاهام چطوری من رو اینجا کشونده . تو دلم میگم حالا که تا اینجا اومدم برم تو . بی اختیار میرم جلو . به خودم که میام دارم از اطلاعات سراغ آرشام رو میگیرم .
توی دلم هر چی فحش بلدم نثار خودم میکنم . حالا که چی بشه ؟ مثلا الان بیاد و ببینیش چی میخوای بهش بگی؟ تو دوزار عقل تو سرت نیست ؟ نکنه خودت هم باورت شده جدی جدی رهایی و شناسنامت هم سفید سفیده .
صدای پرستاری که جوابم رو میده نگاهم رو از پشت میز اطلاعات میگیره و حواسم رو دوباره جمع میکنه .
- دکتر آوانسیان دیگه اینجا نیستن.
- نیستن ؟ کی میان؟
- مثل اینکه متوجه نشدین . دورشون اینجا تموم شد .
وا میرم و زل میزنم به دهنش . انگار نه انگار که تا الان داشتم از فکر دیدنش میمردم . حالا از ندیدنش یخ بستم .
- نمی دونین الان تو کدوم بیمارستان مشغولن؟
- نه متاسفانه .
زیر لب تشکری میکنم که خودم هم نمی تونم بشنوم چه برسه به اون بیچاره . حس میکنم ته دلم بد جوری خالی شده .میزنم بیرون و باز هم راه میرم . راه میرم و این دفعه حتی یه مقصد نا خودآگاهم ندارم .
*********
بر خلاف هر دفعه این بار حمید زود برگشته خونه . هر چند مثل همیشه خودشو توی اتاقش حبس کرده . برای آشپزی نه وقت دارم نه حوصله . خودم هم از گرسنگی در حال تلف شدنم .زنگ میزنم به رستوران و غذای مورد علاقه اشو سفارش میدم . فکر می کنم هر چقدر هم که اختلاف داشته باشیم توی این یه مورد دیگه غیرت نداشتش به جوش میاد . بازم بر خلاف همیشه زود میاد بیرون . هنوز حتی غذاها رو نیاوردن .
- حمید میشه دو دقیقه به حرف من گوش کنی ؟
- نه . حوصله ی تو و حرفای تکراریتو ندارم.
- این دفعه تکراری نیست . یه مشکلی پیش اومده .
- برای کی ؟
- رئیس سابقم تهدیدم کرده اونم فقط برای اینکه نمی خوام باهاش رابطه داشته باشم .
- خوب داشته باش .
دهنم از تعجب باز می مونه . یادم میره دیگه چی می خواستم بگم . همین طوری نگاهش میکنم . یعنی این آدم حتی حس مالکیت نداره . مالکیت که هیچ, اصلا آدم هست ؟
- قبلا فکر می کردم فقط زشت و کسل کننده ای اما ظاهرا نفهم هم هستی چون هنوزم نفهمیدی که مشکل تو , مشکل توه . به من ربطی نداره . این چیزیه که خودت انتخاب کردی .
قبل از اینکه فرصت کنم چیزی بگم کیفش رو برمیداره و از خونه میزنه بیرون . هنوز وسط سالن وایستادم که صدای زنگ خونه و تلفنم با هم بلند میشه. در رو باز میکنم . غذاها رو آوردن . تمام میل و اشتهام رو از دست دادم . حتی میلم رو برای مبارزه و زندگی کردن .تلفنم رو جواب میدم .
- سلام بر بانوی چله نشین .
- سلام چطوری روشن جون .
- خوبم .زنگ زدم برای فردا یه قراری بزاریم .
- چرا فردا ؟ همین امشب پاشو بیا اینجا .
- نه بابا امشب که می خوام برم مهمونی .
- بیا اینجا . شام مهمون من بعدش هم با هم میریم مهمونی .
******
بالاخره پای من هم به مهمونی های آنچنانی روشنک باز شد .مانتوم روکه در میارم یه بار دیگه به لباسی که روشنک برام انتخاب کرده نگاه می کنم . توی این پیراهن شب دکلته و بلند مشکی وسط این همه چشم بدجوری معذبم . موهای بلندم رو در عوض روی شونه های برهنه ام پخش می کنم .دلم نمی خواست خیلی به خودم برسم اما از پس روشنک دیگه برنیومدم .دندون قروچه ای میکنم و توی دلم میگم " خدایا خودت مجبورم کردی وگرنه من رو چه به این جاها" .ظاهرا برای دوام آوردن وسط این جنگل راهی جز زندگی کردن با قانون جنگل وجود نداره . ناخودآگاه دست روشنک رو که داره از کنارم رد میشه می گیرم .
- چته دختر ؟ نمی خورنت که .
دستم رو می گیره با خودش میبره وسط جمعیت . چه جمعیتی ! وسط سالن بزرگ خونه رو به پیست رقص تبدیل کردن. خونه که چه عرض کنم . بیشتر شبیه به کاخه .گوشه و کنار گروه های چند نفری ایستاده یا نشسته گرم صحبت و نوشیدنن . همون طور که روشنک من رو دنبال خودش میکشه از لای در باز یکی از اتاقها سرک میکشم . همه دور یه میز مشغول بازی اند.
- روشنک منو آوری پارتی یا لاس وگاس ؟
با چند نفر احوالپرسی میکنه و من رو بهشون معرفی می کنه بعد جوابم رو میده .
- دست کم گرفتی ها ! وگاسم این جوری نیست .بعضی وقتها یه رقم هایی اینجا این ور اون ور میشه که نمی تونی صفرهاشو بشماری دختر.
برمیگردم چیزی بگم که صدای قهقهه ی مستانه ای حواسم رو پرت میکنه . تمام مدت سعی میکنم لبخند رو روی صورتم نگه دارم . با دیگران دست میدم و خوش وبش میکنم . دست توی دست هر کس که میذارم آتیش میگیرم . اما به روی خودم نمیارم .نمی فهمم زمان چطور میگذره . به ساعتم که نگاه می کنم تازه می فهمم که دو ساعتی از اومدنم گذشته .اون قدر با آدم های جدید همکلام شدم که سرگیجه گرفتم .آدم هایی که از قیافه هاشون معلومه همه از اون مرفهین بی درد پر از دردن!!!
با چشم دنبال روشنک می گردم و میرم سمتش .تا من رو می بینه ابرویی بالا میندازه و یه لبخند شیطون میزنه .
- نه به اون ناز کردنت نه به حالا که دست همه رو از پشت بستی .
- چه کنیم دیگه شاگرد شمائیم
- شاگرد جان بیا بریم سراغ اصل کاری
با سر به طرف مرد میانسالی که یه کم اون طرفتر ایستاده اشاره می کنه . میریم به طرفش .روشنک یه لبخند دلبرانه میاره روی صورتش و با ناز سری براش تکون میده .
- سلام مهندس . پارسال دوست امسال آشنا
- روشنک جون ما که همیشه هستیم . تو تحویل نمی گیری .
- جلوی دوستم یه کم آبروداری کن . آخ یادم رفت معرفی کنم . رها جون دوستم , مهندس فرهان فرهت .
به تقلید از روشن یه لبخند لوند میزنم .چشمای فرهان که از اول روی من زوم کرده بودن با دیدن لبخندم برق میزنن .
- از آشنائیتون خوشحالم
- منم همچنین .
پیش خودم میگم "البته امیدوارم خوشحالم کنی ". روشنک به بهانه ی دیدن یکی از مهمونا تنهامون میذاره . بعد از کلی گپ زدن از این ور و اون ور میرسیم به بحث شیرین کار .
- روشنک گفت مهندس اما نگفت مهندس چی هستید .
- عمران .
- ساختمون سازی هم که این روزا بازارش داغه .
- ای یه لقمه نون در میاد . شما چطور ؟
توی دلم میخندم و میگم یه لقمه نون ؟؟؟ مگه شما نون رو از کجا میخرید که اینقدر گرون حساب میکنن ؟؟ خوبه روشنک آمارتو از قبل بهم داده .
- من مهندسی آی تی خوندم اما متاسفانه فعلا بیکارم . زیاد با رئیس قبلیم سازگاری نداشتم .
- چرا متاسفانه ؟
- بحث درآمد نیست . بحث کلاسشه . این که بگم مهندس بیکار و اینا زیاد جالب نیست . دنبال یه کار خوب هستم .
انگار زیاد از این بحث خوشش نمیاد . میزنه یه کانال دیگه .
- تنهایی یا متاهلی ، پارتنری چیزی...؟
- نه تنهام . تنهای تنها.
پیش خودم فکر می کنم واقعا تنهام . چه مژده باشم چه رها !!!
- افتخار یه دور رقص روبه من میدی رها ؟
- خوشحال میشم .
میریم وسط سالن و سعی میکنم همه ی هنری رو که یاد گرفتم به کار ببندم . هر چند از نزدیکی بیش از حد بهش کلافه و درهمم .بر عکس من بعد از رقص انگار سرحالتر میشه . دو تا گیلاس از توی سینی خدمتکاری که رد میشه بر میداره و یکیش رو به دست من میده .
- اعتراف میکنم کم آوردم . کارت خیلی خوب بود .
- من غیر از مهندسی هنر زیاد دارم .
چشمکی بهم میزنه که دلم می خواد با مشت بکوبم توی دهنش . اما به جاش سری تکون میدم که موهام رو همراه تصویر اون با این حرکت از جلوی صورتم کنار بزنم .
- راستی برادر زنم یه شرکت نرم افزاری داره . فراسازان . کارتم رو داشته باش شاید یه کاری تونستم برات بکنم .
فراسازان! از این بهتر نمیشه . بالاخره این فلاکت نتیجه داد .کلی تلاش میکنم تا عادی به نظر بیام .
- ممنون . نشه هم همینکه با تو آشنا شدم خودش مایه ی خوشحالیه .
کنار هم میشینیم . نگاهی به گیلاس توی دستم میندازم . من اهل این یکی نیستم . حواسم شش دنگ جمعه و هنوز نمی تونم با چنگ و دندون هم مواظب خودم باشم مست باشم که دیگه هیچ . توی یه لحظه گیلاسم رو با گیلاس خالی روی میزکه مال خانومیه که کنارم نشسته عوض میکنم . بعد از چند دقیقه از زیر چشم میبینمش . اونقدر سرش گرمه که نمی فهمه چطور گیلاس خالیش دوباره پر شده . با دیدن روشنک فکر میکنم دیگه اینجا کاری ندارم . با یه خداحافظی از فرهان جدا میشم .
- شیری یا روباه ؟
- الان که با این همه دلبری ای که کردم احساس میکنم حسابی شبیه روباه شدم .
- وقتی به زبون خوش نمیشه کاری پیش برد مجبوری یه خورده سرشون کلاه بزاری . فقط تا تو رو یادش نرفته یقشو بچسب .
**********
دلم برای روشنک تنگ شده . توی این دو هفته ای که مشغول کار شدم وقت نکردم ببینمش . عجب آدم بی معرفتیم . این کار رو از روشن دارم و البته بعد از یه قرار مزخرف با فرهان .شماره ی روشن رو که میگیرم کلی طول میکشه تا جواب بده .
- روشن جون اشتباهی رفتی در رو باز کنی که این قدر طولش دادی ؟
- اولا سلام دوما زهر مار و روشن
- سلام . چرا اینقدر صدات گرفته ؟
- آنفولانزا گرفتم .
- ای بابا چرا ؟ اون همه پسر مامانی خوش تیپ جواب ندادن این دفعه رفتی جای اونا آنفولانزا رو گرفتی .
- حالا تو ما رو گرفتی ؟
- دکتر رفتی ؟
- آره . یه بغل آنتی بیوتیک بهم داده که دیگه نفسم رو بریدن .
- باید مایعات زیاد بخوری
- این دو روزه این قدر از این سوپای آماده ی ژان وارژانی خوردم که حالم داره بهم میخوره
- میخوای بیام برات سوپ مامان پز خونگی درست کنم ؟
- نه بابا نمی خواد زحمت بکشی
- بمیرم الهی چه ویروس نجیبی هم گرفتی . تعارفی شدی . یه ساعت دیگه اونجام
- دستت درد نکنه . منتظرم .
لباس عوض می کنم می زنم بیرون . توی میوه فروشی وقتی دارم پرتقال ها رو سوا می کنم چشمم میفته به ماشین صابری که اونطرف خیابون وایستاده . راننده اش از ماشین پیاده میشه و میاد طرفم .
- آقا میگن بفرمائید سوار شین . میرسونیمتون .
- برو آقاتون رو برسون جهنم .
پول میوه ها رو حساب می کنم و همونجا کنار خیابون یه تاکسی دربست می گیرم . روشنک در خونه رو که به روم باز میکنه از قیافه اش میفهمم که حالش خیلی خرابه . دیگه از اون صورت همیشه آرایش کرده اش خبری نیست .
- سلام روشن جون . ببخشید خاموش جون .
- بیا تو خودتم لوس نکن که اصلا حوصله ندارم
میرم تو . توی آشپزخونه شلوغ و در هم بر هم روشنک سریع یه سوپ خوشمزه درست میکنم . یه کم به اوضاع اونجا سر و سامون میدم و بعد آب میوه ها رو میگیرم و میبرم برای روشنک .
- بخور تا سوپ هم حاضر شه برات بیارم
- تو شدی فرشته ی نجات من
- تو این وضعیت چرا تنهایی ؟
- چه کار کنم ؟
- چه میدونم میرفتی خونه یا لااقل یکی میومد ازت پرستاری میکرد مادری خواهری چیزی.
- دلت خوشه ها کدوم خونه ؟ کدوم خانواده ؟
- اصلا تو چرا تنها زندگی می کنی ؟ خره خونه مجردی رو باید پسرا داشته باشن که بشه اونجا پلاس شد . نه تو که .
- تو خودت چرا تنها زندگی می کنی ؟ مگه نه اینکه با بابات مشکل داشتی ؟ نگفتی می خوای بی آقا بالا سر مسقل زندگی کنی ؟ منم مثل تو .
- من اگه رو به موت بیفتم میرم پیش مامانم . زندان که نمیرم فقط همدیگه رو نمی فهمیم
- خوش به حالت . من رو تقریبا از خونه انداختن بیرون . بابا و مامانم تا با هم بودن که مدام دعوا داشتن . هنوز اونقدر بزرگ نشده بودم که بفهمم دعوا سر چیه از هم جدا شدن . گمانم از سر بی دردی به پر و پای همدیگه میپیچیدن .مامانم رفت کانادا پیش خالم زندگی کنه بابام هم از خدا خواسته ازدواج کرد با دختری که همش دو سال از من بزرگتر بود . از مزایای خر پولیه دیگه !!همچین که هیجده سالم هم شد بابا جونمون برام خونه خرید که دیگه سرخرشون نباشم . بعدم هِری.
- برادری خواهری؟
- یه برادر دارم سه سال از من بزرگتره . یعنی از زن بابام هم بزرگتره . جالبه نه ؟ همون اول که دید با زن بابام آبش توی یه جوب نمیره یه خونه گرفت رفت دنبال زندگی خودش . مهر مادری مامانم که خلاصه میشه توی تلفنهای شب عید و کادوهای روز تولدم . راستین ، داداش جان من هم کارش یه جوریه که همش سفره . هر از گاهی یه زنگی میزنه .بیچاره اون هم خیری از بابا ننه ندید .
- تو نمی خوای بری پیش مامانت زندگی کنی ؟
- نیست یکی دو باری که رفتم پیشش خیلی تحویلم گرفت . با اون دوست پسر سیاه پوستشم نمی تونم بسازم .
پیش خودم فکر می کنم بیخود نیست از صدقه سر باباش هر روز با رو یکی و هر شب رو توی یه مهمونی سر میکنه . انگار توی این دنیا همه یه جورایی تنهان . روشنک تلویزیون رو روشن میکنه قبل از این که کانال رو عوض کنه صدای خواننده توی روحم رسوب میکنه .
دنیای این روزای من درگیر تنهایی شده
تنها مدارا می کنیم دنیا عجب جایی شده
*******
خسته از یه روز پر کار بر میگردم خونه . خونه ی تاریک و همیشه سوت و کور خودم . خونه ی بی نور خودم .مانتوم رو در میارم و میندازم یه گوشه . روی کاناپه ولو میشم و به آپارتمان نقلی ای که توشم نگاهی میندازم . برای یه آدم تنها بزرگ هم هست . روی میز وسط سالن خاک نشسته .فکر میکنم خونه یه گردگیری اساسی لازم داره . دل من هم پر از خاکه . خودم رو جمع و جور میکنم تابلند شم که نگاهم میفته به میز تلفن کوچیک کنار دستم . شیشه ی روی میز برق میزنه . یادم نمیاد اما لابد دستی روش کشیدم و خاکش رو گرفتم . چراغ پیغام گیر تلفن چشمک میزنه . کلید پخش پیغام رو میزنم و لباسهام رو جمع می کنم تا ببرم توی اتاق . اول از همه یه پیغام از مامان هست . مثل همیشه فقط خواسته حالم رو بپرسه و مهمونی جمعه شب رو یاد آوری کنه. اما با شنیدن پیغام بعدی خون توی رگهام می بنده . یک دفعه برمیگردم و کنار تلفن میایستم . صدای چندش آور صابری داره پخش میشه .
- خانم کوچولو کار جدید مبارک . انگار این یکی بهت مهلت نمیده حتی یه سر به خانواده ات بزنی . آخی صدای مامانت چقدر دل تنگ بود . مهمونی جمعه شب خوش بگذره اما یادت باشه بعدش خونه ی من دعوتی .
کنار میز روی زمین وا میرم . پیامش رو گرفتم . می خواد تهدید رو به خانواده ام بکشه . اینطوری نمیشه باید یه فکر اساسی براش بکنم .گوشی تلفن رو بر میدارم و شماره ی روشنک رو میگیرم .
************
هنوز هم وسط این جمع الکی خوش معذبم . نگاهی به لباسم میندازم تا از مرتب بودن همه چیز مطمئن بشم .یه نفس عمیق میکشم و فکر می کنم برای دوام آوردن توی جامعه گرگ ها باید مثل خودشون درنده باشی . بعد از یکی دو دور رقص میرم سمت جمعی که یه گوشه ی سالن ایستادن . نگاه خیره ی مردی رو روی خودم حس می کنم . برمیگردم و نگاهی بهش میندازم . یه مرد پنجاه , پنجاه و پنج ساله ی خیلی خوش تیپ که زل زده به من . تا نگاه من رو متوجه خودش میبینه سری برام تکون میده و من هم در جواب یه لبخند گل و گشاد تحویلش میدم . مرد جلو میاد .
- اگه یه کم جوون تر بودم حتما بهتون پیشنهاد رقص میدادم .
- شما که جوونین . نکنه من همرقص خوبی نیستم ؟
یه خنده ی بی قواره تحویلم میده و دستش رو به طرفم دراز میکنه . بعد از یه دور رقص همچنان اون لبخند مسخره روی لباش هست .
- افتخار آشنایی با چه کسی رو دارم.
- من رها هستم .
میریم یه گوشه ی سالن و از هر دری حرف میزنیم . تا میرسیم به بحث کار . مرد که خودش رو محمودی معرفی کرد بهم پیشنهاد کار میده .
- من یه شرکت تجاری بزرگ رو اداره می کنم مدتیه دنبال یه مدیر داخلی خوب میگردم . اگر دوست داشته باشی با ما کار کنی خوشحال میشم .
توی دلم میگم واقعا هم که تو فقط به فکر کاری!!!
- از پیشنهادت ممنون اما نه .
- چرا ؟
- قبلا هم توی یه شرکت مشابه کار می کردم . شرکت پیام. شنیدین که . اصلا از روند کارشون خوشم نمی اومد . با اون همه زد و بند و زیر آبی رفتن و کلی مشکلات قانونی . یه کار بی دردسر رو ترجیح میدم .
- زد و بند ؟ کار ما معمولا ضوابط قانونی سخت گیرانه ای داره .
- آره اما راه فرار های زیادی هم داره . میدونین ...
چونه ام گرم میشه و از زیر وبم و ترفند های کار شرکت قبلی تعریف می کنم . حتی جایی رو که میشه مدارکی علیه شرکت پیدا کرد . محمودی هم با دقت و اشتیاق گوش میده . بعضی جاها می خوام حرف رو کوتاه کنم اما اون با ذوق وادارم میکنه که ادامه بدم .بعد از نیم ساعت وقتی نگاه روشنک رو که گوشه ی دیگه ای سرگرمه روی خودم می بینم با یه عذر خواهی سر و ته حرفام رو به هم می رسونم و میرم پیش روشن .
- کارا چه طور پیش میره ؟
- عالی .
- محمودی که بدجوری جذب سخنرانیت شده بود .
- باید بودی میدی . دل نمی کند .
- بد جوری پنبه ی این رئیس اسبق رو زدی ها !
- طوری زیر آبش رو زدم که نفهمه از کجا خورده . با چیزایی که از محمودی فهمیدم محاله چنین فرصت خوبی رو برای کله پا کردن صابری از دست بده . اونقدر براش دردسر و مشغله درست میکنه که دیگه نتونه به من فکر کنه .
- حالا هی بگم بیا مهمونی واسم ناز کن .ولی خودمونیم نقشه ی خوبی بود .
- من رو دست کم گرفتی ها !کم مونده بود اطلاعات محرمانه شرکت رو همین جا هک کنم و یه کپی براش بفرستم .
- ولی من هنوزم فکر میکنم بهتر بود روی مخ اون وکیله کار میکردی .
- کار صابری قانونی نیست که بتونم با یه وکیل هر چند از نوع دم کلفتش کاری پیش ببرم . همین که فرهان چک هام رو پس بگیره بسه این محمودی هم تا فردا شب قانونی و غیر قانونی حسابش رو میرسه . از برق چشماش تابلو بود داره نقشه های جذابی براش میکشه .
رو برمیگردونم و به محمودی نگاه میکنم که هنوز توی خودشه اما مشخصه از چیزایی که فکر میکنه خودش کشفشون کرده ذوق زده است . بیچاره نمیدونه اون انتخاب شده تا فقط شر صابری رو از سر من کم کنه .لبخندی از سر آسودگی میزنم و فکر می کنم هیچ وقت نمیشه از روی ظاهر افراد به توانائی هاشون پی برد . فیل با اون ابهتش از یه موش موذی می ترسه.
****************
یخ زده ام .درست لحظه ی آخر توی خیالم صداش از دور به گوشم میرسه انگار اسمم رو صدا می زنه.
برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید
برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید