رمان یکشنبه غم انگیز - 10 - اینفو
طالع بینی

رمان یکشنبه غم انگیز - 10

 بی خود نیست حمید نگاهم هم نمی کنه . با صدای متین به خودم میام سعی می کنم دوباره لبخند رو برگردونم روی لبهام .

- رها ،رکسان رو قبلا دیده بودی ؟- نه گمان نمی کنم .رکسان هچنان رو به متین ادامه میده :- من تازه برگشتم . اصلا حوصله ی این جور مهمونی ها رو نداشتم . خوب شد اومدم وگرنه نمی دیدمت .صدای ظریف زنگداری داره .

چهره اش زیر آرایش معمولیه با بینی ای که خیلی خوب عمل شده .اما هیکل خوب و لوندیش زیباتر از اونچه هست نشونش میده .

دوباره شروع میکنم به مقایسه . اگه منم دماغم رو عمل کنم چطور میشم ؟ حالا گیرم خوشگل هم شدم که چی ؟ اصلا برای کی؟

برای مردی که نمی بینتم ؟ یا برای نگاه های هرزه ای که من رو شبیه مسواکشون می بینن , به هر باغی برسن یه گلی میچینن .

چه گلیش هم فرقی نداره ؟یا برای کس دیگه ؟ دوباره صدای متین منو از افکارم بیرون می کشه .- کجائی؟- داشتم فکر میکردم منم امشب چندان حوصله ی این مهمونی رو ندارم.پیش خودم میگم "اینجا جای امثال رکسان و متینه . من اینجا یه جور وصله ی ناجورم ." سری تکون می دم و میرم طرف دیگه ی سالن . آرش که با زن و مردی میانسال مشغول گپ زدنه نگاهش روی من مونده .

وقتی می بینه تنها ایستادم با یه لبخند نرم طرفم میاد . فکر می کنم آرش جز معدود مردای این مهمونیه که نگاهش آزارم نمی ده . یه جراح اعصاب موفق در اوایل چهل سالگی جذاب اما آروم که همیشه حد خودش رو حفظ میکنه . به من میرسه و نگاه مشتاقش رو به چشمام میدوزه . - نبینم افسونگر مجلس رو افسون کرده باشن .

- خرافاتی نبودی آرش.- با اعتمادی بودی ؟نمی فهمم لحن آرش سوالیه یا توبیخی . هر چند شاید آرش حق داره . من چی میدونم از اون مرد جذاب جز اسمش؟ - من چندان نمی شناسمش اگه جز دار ودسته ی جادوگرهای خبیثه .- هیچ کس چندان اونو نمی شناسه . به خاطر همین هم مرموزه .- قضیه جنایی پلیسی شد .

جالبه . تعریف کن .یه نگاه عجیب بهم میکنه .- خوشم نمیاد از ماجراهای مرد دیگه ای حرف بزنم .

- ما زن ها فضولی تو خونمونه .با نگاه مشتاقی زل میزنم توی چشماش که شروع میکنه به تعریف کردن .- ظاهرا تحصیلاتش رو تو فرانسه تموم کرده و مهندسی آی تی خونده . اما هیچ کس واقعا نمی دونه اون کجا و چی خونده چون از هر چیزی که فکر کنی یه سر رشته ای داره . یه شرکت بازرگانی موفق رو اداره میکنه که معلوم نیست کجاهای دنیا شعبه داره .تو هر کاری که فکر کنی یه دستی داره . از زندگی خانوادگیش هم که اصلا نمی شه چیزی فهمید . - بالاخره اون باید با یکی روابط نزدیکی داشته باشه که بشه منبع خبری .

دوست دختر سابقی چیزی؟- دوست دختر ؟ بهترین ها رو انتخاب میکنه و ظرف نهایتا دو ماه به هم میزنه .

- میگم جز سی آی ای , چیزی نیست ؟- شاید هم باشه .************همه ی آدم ها با وجود همه ی احتیاط ها باز هم ناخود آگاه به سمت کشف ناشناخته ها کشیده میشن . مثل من که بعد از هزار تا اما و اگر باز هم کشیده میشم سمت خونه ی روشنک . با خودم عهد کرده بودم که هیچ بهانه ای رو قبول نکنم و توی خونه بمونم اما حالا رو به روی آپارتمان روشنک ایستادم و منتظرم تا بیاد بیرون . بالاخره میاد و راه میفتیم . هنوز ماشینش رو روشن نکرده که طاقت نمیارم و سوالی رو که پشت لبهام به زور حبس کرده بودم می پرسم .- چی شد روشن جون ؟

- هیچی هنوز روشنش نکردم .- چی می گی تو ؟ یه کاری ازت خواسته بودم ها !- ماشین رو می گم . بزار سوار شم بعد سوال پیچ کن .- حالا آمارش رو گرفتی یا نه ؟- نه به اون موقع که می گفتم یکی از همین خوش تیپ ها رو لقمه بگیر . می گفتی پیف پیف . نه به حالا که بی قراری . خوشم میاد خوب تیکه ای رو هم پیدا کردی کلک.

- بالاخره میگی چی ازش فهمیدی یا نه ؟- دقیقا هیچی .- بین این همه آدم هیچ کس نمی شناسدش ؟ پس چه جوری دعوتش می کنن ؟بعد فکر میکنم تو رو چطور دعوت می کنن؟ روشنک بخاطر موقعیت و پول پدرش اونجا آشنا داره و تو هم روشنک رو داری که مثل بقیه فقط یه چیزهایی ازت می دونه و بس .- این جوری که ، همه فقط میدونن مایه دار و کله گندس و آشنایی با یه همچین آدمی یه روزی به درد میخوره .میرم توی خودم . روشن با یه ضربه به بازوم هلم میده کنار و برم میگردونه توی فضای ماشین .- دیوونه نمی خوای باهاش شریک شی که اینقدر دنبال تحقیقاتی .

می خوای خوش بگذرونی . خوش گذرونی هم یعنی بیخیالی . بیا بریم مهمونی و بی خیال دنیا بشیم .گیجم . سر درگمم . دلم برای یه استراحت درست حسابی ، یه خواب آروم و یه نخود آرامش تنگ شده . فکر می کنم دارم با خودم چه کار می کنم ؟ صبح تا شب از خودم کار می کشم و بعدش رو هم به شب بیداری می گذرونم .

تنهایی شده خوره و افتاده به جونم . داره مغزم رو از کار میندازه . دیگه نمی فهمم درست چیه غلط چیه . به زحمت شماره ی خانم اکبری ، منشی سابق آرشام رو پیدا کردم . باهاش تماس میگیرم . آرشام مطب رو تعطیل کرده و فقط توی یه بیمارستان خصوصی کار میکنه . آدرس میگیرم و میرم تا ببینمش . چراش رو هنوزم نمی دونم . انگار هر وقت به ته خط میرسم به سرم میزنه برم سراغ اون . تنها مرد قابل اعتمادی که میشناسم . توی راهروی بیمارستان سرگردون این طرف و اون طرف میرم . میدونم تازه از اتاق عمل بیرون اومده و بعد یه جراحی سنگین رفته برای استراحت. دلم رو میزنم به اقیانوس و در اتاق رو باز می کنم . سعی می کنم با فکر کردن به فرعیات ذهن خودم رو از اصل موضوع منحرف کنم . " خاک تو سرت دختر ، مهندس شدی اما هنوز در زدن یاد نگرفتی " از لای در پاورچین پاورچین میرم تو که می بینم روی مبل راحتی خوابیده . آروم و معصوم . محو تماشا کردنش میشم . نگاه کردن بهش هم بهم آرامش میده .

همین طور که دارم تمام خطوط صورت و بدنش رو دنبال میکنم ، میرسم به یقه پیراهنش که به خاطر لم دادن به یه طرف توی تنش کج شده و یکی از دکمه هاش هم بازه . توی دلم تلخ میخندم و میگم " دختره ی هیز چشمات رو درویش کن " می خوام ازش چشم بردارم که برق چیزی توی گردنش دوباره نگاهم رو برمیگردونه . یه قدم میرم جلوتر و دقیق تر میشم . یک دفعه شونه هام می افته . قلبم از حرکت وای میسته . گردنبند ون یکادیه که من براش خریده بودم . دلم زیر و رو میشه . نمی فهمم! اون که این گردنبند رو هم برام پس فرستاده بود . پس اینجا توی گردنش چه کار میکنه ؟ مطمئنم که هنوزم توی جعبه ی خاطره هامه . با بلندترین قدم هایی که می تونم بردارم بیرون میرم . توی خیابون عین دیوونه ها میدوم . نمی فهمم چه جوری خودم رو به خونه می رسونم .

یه لنگه کفشم رو در میارم و با لی لی خودم رو به اتاق خواب میرسونم . میرم سراغ جعبه و محتویاتش رو کف اتاق پخش میکنم . با دست لا به لای وسایل میگردم و زنجیر رو پیدا می کنم . می گیرمش جلوی چشمام و بهش زل میزنم . مات می مونم . چطور میشه این گردنبند دو جا باشه؟ مگه اینکه ...!!!؟؟؟توی دلم به حماقت خودم میخندم رفتم که چی بشه؟ که داغ دل اون رو تازه کنم؟ که مژده ی خاطره هاش رو خراب کنم ؟ یا این رهای اسیری که جای مژده ی خوب اون رو گرفته به رخش بکشم ؟*************توی این مجلس با وجود کلی آشنا باز هم احساس غریبی می کنم . اون هم وقتی حتی یک نفر ازبین این همه من واقعی رو نمی شناسن . متین رو از دور می بینم . این بار سعی می کنم به عهد خودم وفادار باشم و یه کم ازش فاصله بگیرم .

حالا با وجود حرف های آرش و روشنک فکر می کنم یه کم احتیاط تو این شرایط بهتر باشه . اونم برای من که بی تعارف با خودم میدونم جذب گیرایی متین شدم شاید هم جذب محبت اون شبش هر چند هنوزم روی خوشی ازش ندیدم.هوای سالن خونه ی بهروز هم مثل هوای زندگی من گرفته و خفه است . از ساختمون می زنم بیرون و میام توی حیاط , حیاط که نه باغ . لا به لای درخت ها می چرخم و سعی میکنم با نفس های عمیق دود و دم توی سالن رو از ریه هام بیرون کنم .چشمم میفته به متین که کنار بهرام نزدیک گلخونه ایستاده و با حرارت سر موضوعی بحث می کنن .

فکر میکنم این چند وقت چرا از هر طرفی که میرم با متین رو به رو میشم . اونقدر توی افکارم غرق شدم که نمی فهمم چطور یک دفعه بهرام نقش زمین می شه . ناخودآگاه میرم نزدیکتر که می بینم متین گیلاسی رو که توی دستشه به تنه ی درخت نزدیکش می کوبه و با لبه ی گیلاس شسکته گلوی بهرام رو می بره . یک لحظه یخ می بندم . سر جام خشک میشم و زل می زنم به دستای خون آلود متین . خدایا من یک شب رو توی خونه ی این آدم سر کردم . گیجم اما نه اونقدر که نفهمم متین خودنویس توی جیبش رو در میاره و تکه هاشو از هم باز می کنه . سر لوله ی خودنویس رو توی بریدگی گلوی بهرام فرو می کنه و دورش رو با کراواتی که قبلا از گردن اون باز کرده می بنده . تازه جرات می کنم تا جلوتر برم .- رها بهروز رو خبر کن . می فهمم داره با من حرف می زنه .

می خواد کاری انجام بدم . اما ذهنم معنی کلمه ها رو درست سرجای خودشون نمیذاره . متین خودش بهروز رو صدا میزنه .میرم طرف بهرام . روی صورتش خم میشم . روی گلوش , یه کم بالاتر از بریدگی بدجوری ورم کرده . در یه چشم به هم زدن دور و برش شلوغ میشه . بهروز و چند نفر دیگه بلندش می کنن و می برنش . ولی من هنوز همون طور سرجام روی زانوهام نشستم . به خونی که روی زمین ریخته خیره میشم . خون ... یاد هفته ی پیش میفتم . یاد حمید که با سر هولم داد توی میز شیشه ای آشپزخونه . دوباره خودم رو کف سرد زمین می بینم که از سر شکسته ام خون روی سرامیک های آشپزخونه می ریزه . یه لحظه فکر می کنم کاش یه نفر گلوی حمید رو پاره می کرد . کاش یه نفر گلوی من رو پاره می کرد .دو تا دست از پشت بازو هام رو می گیره و از جا بلندم می کنه . با خودش من رو می کشونه نزدیک پله های ورودی ساختمون و بعد می نشونتم روی یکی از پله ها . تازه وقتی بعد از یک دقیقه دستی با یه لیوان شربت به سمتم خم میشه نگاهم رو از اون نقطه می گیرم و می بینم صاحب دست ها متینه .- یه کم بخور حالت بهتر میشه .دستم رو که برای گرفتن لیوان جلو می برم می فهمم هنوز هم دارم می لرزم . متین کنارم می شینه . دست می ندازه پشت کمرم و سرم رو به بازوش تکیه می ده .

- نترس خانوم کوچولو . تا حالا زنبور گزیدگی ندیدی ؟ برمی گردم و نگاهش میکنم . دیگه توی نگاهش تمسخر نیست . چقدر بدنش گرمه . می خوام از جام بلند شم . اما سرم سنگینه و تلو تلو می خورم . متین بلند میشه کنارم می ایسته و کمکم می کنه . فکر می کنم چقدر به کسی که دستم رو بگیره احتیاج دارم. برمیگردم توی سالن اما یه گوشه روی یه صندلی میشینم . پاهام تحمل وزن بدنم رو ندارن .متین هم کنارم میشینه . - امشب درست ندیدمت .جوابش رو نمیدم و فقط نگاهش می کنم .- فکر میکردم شجاعتر از این حرفها باشی .- ببخشید تا حالا شاهد قتل نبودم.میزنه زیر خنده اون هم با صدای بلند . چه خنده ی عجیبی !جذاب اما همون قدر هم ترسناک .- قتل !!! من اگه بخوام کسی رو بکشم این قدر به خودم زحمت نمیدم . بهرام رو یکی از زنبور های باغ گزید .

اگر اون کار رو نمی کردم خفه میشد . تو چه طور چنین فکری کردی ؟- آدمی که نمی شناسم و هیچ کس هم چیزی ازش نمی دونه گلوی یه نفر رو توی تاریکی باغ پاره میکنه . باید چه فکری می کردم به نظرت ؟- پس مشکل اینه . من که خواستم با هم بیشتر آشنا بشیم . تو تمایل چندانی نشون ندادی . حالا هر چی می خوای بدونی خیلی راحت می تونی از خودم بپرسی .- تو کی هستی ؟- این رو هنوز نفهمیدی ؟ متین اعتمادی .- فقط یه اسم ؟- تک پسر مهندس اعتمادی بزرگ . شرکت تجاری پدرم رو که بهم ارث رسیده اداره می کنم . حیف بابام زودتر از اونچه انتظارش رو داشت مرد . ندید من نقشه های اون رو برای شرکتش عملی کردم حالا توی دو سه تا کشور شعبه های شرکت رو گسترش دادم . یه خواهر کوچولو دارم که بعد از ازدواجش خیال مادرم راحت شد .

با هم رفتن تا پیش خاله هام توی کانادا زندگی کنن . غیر از این ها به هیچ جای این دنیا وصل نیستم . یه کم مکث میکنه و توی صورتم دقیق میشه تا اثر حرفهاش رو توی چهره ام ببینه . اما من هنوز هم احساس می کنم جوابم رو نگرفتم هر چند به روی خودم نمی آرم . - دیدی اونقدرها هم مرموز نبودم . حالا نوبت تواه.

- من یه دختر معمولیم از یه خانواده ی معمولی با یه زندگی معمولی.چیزدیگه ای نمی گم . هنوز هم سرد و یخزده ام .اون هم ساکت فقط نگاهم میکنه . فکر می کنم واقعا یه آدم فقط همینه ؟ رو به آینه به خودم میگم " من نمی رم . نه من نمی خوام برم به این مهمونی. بهتره این یه دفعه رو خونه بمونم " .بعد فکر میکنم اگر قرار نیست که برم برای چی موهامو فر زدم و آرایش کردم و حالا هم توی کمد دنبال یه لباس خوب می گردم ؟ اصلا این بار هم مثل همیشه . چه دلیلی داره که نرم ؟ بعد از یه جنگ اعصاب حسابی با حمید که دیگه حتی حاضر به حفظ ظاهر پیش خانواده ها هم نیست یه کم تنوع برام لازمه . فکر کن داری میری جشن عروسی ای که الان باید با حمید اونجا باشی . لباس می پوشم و از آژانس یه ماشین کرایه می کنم . اما وقتی سوار میشم آدرس تالار عروسی بهناز رو به راننده میدم .

دم در چشمم که به شلوغی و جمعیت میفته از اومدنم پشیمون میشم . اگه حتی به جای مهمونی رفتن و دیدن متین و روشنک ، خونه مونده بودم بهتر بود تا اینکه بیام اینجا .هر چند دیگه خیلی دیره چون عموی حمید منو دیده . بعد از تبریک میرم توی سالن خانومها . هنوز از راه نرسیده نگاه کنجکاو همه رو روی خودم حس میکنم . مادر حمید جلو میاد .- سلام مادر.- سلام .چه عجب ما شما رو دیدم .- ما که همیشه زیر سایه ی شمائیم .- این سایه ما چطوره که ماهیچ وقت نمی بینیمتون ؟ حمید هم اومده ؟ دلم براش یه ذره شده .- نه نتونست بیاد .- وا عروسی دختر عموش نیومد . چه کار واجبی داشت ؟چی می تونم جواب بدم ؟ بگم نیومد تا همین سوالها رو از من بپرسید ؟ تا کلافه شم ؟ تا تنها بمونم ؟ تا ... - یه قرداد توی اصفهان گرفته بود رفته بود اونجا . برای برگشتن بلیط گیرش نیومد .

این بار حنانه جواب میده .- مژده یه کم کمکش کنی جای دوری نمیره ها ! زن و شوهر که دیگه من و تو ندارن . یه گوشه ی زندگیتون رو بگیر این قدر حمید سگ دو نزنه !!!چشمام گرد میشه . زبون درازم توی دهنم قفل شده و هنوز جوابی بهش ندادم که نگاهی از سر تا پا بهم میندازه و میگه - ناراحت نشیا ولی نیست که خیلی سفیدی این رنگ مشکی اصلا بهت نمیاد .چی می تونم بگم وقتی خانواده خودم هم همین طور من رو متهم می کنن . وقتی بابا فکر می کنه به خاطر ازدواج اجباریم با حمید کنار نمیام که اون از خونش فراری شده . که لابد هنوزم بلند پروازم و حمید دنبال برآورده کردن رویاهای منه . چه میدونن که الان همه ی رویای من بودن کنار مردیه که یه شونه ی محکم برای تکیه کردن داشته باشه و یه آغوش گرم برای این که حس کنم یه زندگی عادی دارم . توی خیال خودمم و نمی فهمم که حنانه چه کنایه های دیگه ای رو بار من می کنه . احساس خفقان می کنم همین که یه کم می گذره بلند میشم و بعد از تبریک مجدد به بهانه ی تنهایی زودتر میزنم بیرون . پناهی ندارم جز سیاهی و تنهایی خونه ای که در و دیوارش با من آشناترن تا صاحب اون .

همون تیپ شب عروسی خودم رو درست کردم و لباس پوشیدم . می خوام تلافی اون مجلس رو دربیارم . از در که میرم تو باچشم دنبال متین می گردم . بعد طرف بدبین ذهنم شروع میکنه به سرزنش کردن . " تو که میگفتی اومدی جایی که یه چند ساعتی رو بی خیال همه چی خوش باشی. پس چه کار به اون داری ؟

" خودم رو بلافاصله تبرعه میکنم که من از اول هم آدمای مرموز رو دوست داشتم . از کتابی هم که بشه پایانش رو حدس زد بدم میاد . که یکدفعه از جا می پرم .- احیانا دنبال من نمی گردی ؟مثل همیشه بی صدا معلوم نیست از کجا پیداش میشه . همون لبخند کج همیشگی روی صورتشه . شیک و مارکدار پشت سرم ایستاده .- دنبال تو ؟ نه . دنبال تو برای چی ؟ مگه حلوایی چیزی قسمت میکنی که دنبالت بگردم ؟- افتخار زیارت خودمو به دیگران می بخشم .- احتمالا زیادی بذل و بخشش کردی که الان کاسه ی گدائی دست گرفتی .ابروئی بالا میندازه و با همون لحن شیطتنت بار میگه .

- امروز لنزاتو نزدی .متوجه کنایش میشم اما به روی خودم نمیارم .- این چشمای شهلا به نظرم احتیاجی به لنز ندارن .از دور آرش رو میبینم که با ناراحتی به من نگاه میکنه . می دونم از بودن من کنار متین چندان راضی نیست . انگار متین هم متوجه آرش میشه که من رو با خودش میکشونه وسط پیست رقص. - تعریف رقصتو زیاد شنیدم .

جای اینکه وایستی یه گوشه تا نگاه حسرت بار بقیه رو بکشونی سمت خودت یه کم نشونم بده چی بلدی . خصوصا که امشب خوشگلتر هم شدی بیکاری برات خوب نیست .یه آهنگ اسپانیایی داره پخش میشه . چیزی که من توش مهارت زیادی دارم. با ریتم آهنگ می چرخم و پا می کوبم و توی آغوش متین گم میشم . بوی تلخ عطر گرون قیمتش مستم کرده .همرقص خوبیه خیلی خوب . آهنگ که تموم میشه من هنوز تو آغوششم و نگاه خیلی از دخترای مجلس روی ما ثابت مونده . یه لحظه پیش خودم میگم ای کاش... نه من حق ندارم چنین آرزوی محالی داشته باشم .

آتوسا نمی زاره بیشتر از این با خودم درگیر باشم .- سلام متین جانبا متین دست میده و گونه اش رو به گونه ی اون میچسبونه . فکر می کنم چقدر بلند قده که با کفشای پاشنه بلند, هم قد متین شده .متین مهلتی بهش نمیده.- چه عجب این طرفا پیدات شده . - گفتم شاید یه همرقص خوب احتیاج داشته باشی .کنار متین می ایسته و دستش رو توی بازوی اون حلقه می کنه . برمیگرده رو به من و با همون ژست همیشگی یه نگاه به من میندازه .- هر چند ظاهرا تو به تنهایی عادت نداری . بالاخره در هر شرایطی پیدا میشن کسائی که دورت رو بگیرن .نیش کلامش رو خیلی خوب حس می کنم . اما من هم کم نمیارم.- آتوسا جان هیچ کس جای سیرنی مثل تو رو نمی تونه پر کنه .- سیرن؟- اله ی زیبایی توی یونان باستان .- اله ی زیبایی سیرن بود ؟- آره عزیزم . سیرن بود . تبلیغات کفشای جدید پرادا رو ندیدی که از پوست کروکودیلای فرانسوی ان . زده چون سیرن با پرادا .به متین نگاه میکنم که لبخنده کج همیشگی اش حالا بزرگ و پررنگ شده . آتوسا به طرف متین برمیگرده و زود بحث رو تغییر میده .

- بابا رو دیدی ؟- نه هنوز متاسفانه .- خیلی دوست داشت امشب ببینتت . ببینم کجاست .همین که از ما فاصله میگیره . متین طاقت نمیاره .- از کی تا حالا اله های یونانی القابشون رو به هم قرض میدن ؟- از وقتی بابای دخترا میرن خواستگاری . حالا عروس خانوم بله رو گفتی یا نه ؟نکنه زیر لفظی می خوای ؟کنایه ام رو از خبر دست اولی که دارم به روی خودش نمیاره .- نه . من هوس نکردم توی طوفان و بین صخره ها گیر کنم .- با خرد اودیسیوس مشکلی پیش نمیاد .- خردم بهم میگه با دختری که فقط غرور ونوسو داره وگرنه هیچ ربطی به اله ها نداره کاری نداشته باشم بهتره .

من که نمی خوام از بهشت رونده بشم . به آواز سیرن ها گوش میدم اما میدونم آواز دهل شنیدن از دور خوش است .یاد حرف آرش میفتم ." معلوم نیست کیه و واقعا چی کارست".همین موقع آتوسا با پدرش , توتونچی بزرگ بر میگرده . مرد درشت هیکلی حدود شصت ساله که ثروت هنگفتش باعث شده به همه از بالای برج میلاد نگاه کنه . به من هم نگاهی میندازه که یعنی گورت رو گم کن . اما من طبق معمول به روی خودم نمیارم . توتونچی دستی به شونه ی متین می زاره و خیلی صمیمی برخورد میکنه .- چطوری پسرم ؟- خوبم . ممنون . اما شما باید بهتر باشین .- هه هه . میدونی من دیگه به سن بازنشستگی رسیدم . کارا دیگه برای پیرمردی مثل من خیلی سنگین و خسته کننده شده .- برای مردای مدیری مثل شما زندگی بدون کار کسل کننده است - نه .

من اگه پسر کاردانی مثل تو داشتم کارها رو می سپردم دست اون و الان راحت میرفتم دور دنیا رو می گشتم . مگه من از دنیا چی میخوام ؟ تا حالا هم هر چی تلاش کردم برای آتوسا بوده . دلم نمی خواد این همه ثروت رو بدم دست یه آدم نالایق . تو که تاجر خوبی هستی می فهمی چی میگم. بقیه ی خواستگاری غیر مستقیم توتونچی رو نمی شنوم . فکر میکنم واقعا مرموزه . از ثروت میلیارد دلاری توتونچی گذشتن یا کار یه دیوونه است یا کار یه درویش مسلک . اما ظاهرا متین هیچ کدومشون نیست . وقتی توتونچی میره تازه به خودم میام .

- فکر میکردم تاجرهای خوب از معاملات پرسود نمی گذرن .- سود و زیانش رو که بزاری توی کفه های ترازو میفهمی ضررش بیشتره .- آره واقعا ضرر میکردی . یه عروسک خوشگل با کلی ثروت !! چه مغبونی میشدی تو .- دوره ی عروسک بازی هر کسی بالاخره یه روز تموم میشه . - این یعنی تو فکر میکنی این معامله به ریسکش نمی ارزه ؟با لحن مرموزی جواب میده .- این یعنی من شرط بندی های کوچولوی هیجان انگیز خودمو به چنین معامله ای ترجیح میدم .نگاه گیج و یخ زده ی من رو که میبینه می خنده و میگه - مثلا شرط می بندم امشب یه پیشنهاد ازدواج از طرف آرش منتظرته .اما توی ذهن من هنوز هم جمله اش تکرار میشه " شرط بندی های کوچولو " نمی دونم چه بلایی سرم اومده . هر چی هست با همه ی وجودم می پذیرمش .

دیگه با ناامیدی و نگرانی پا توی مهمونی نمی زارم . چشمام روشنتر می بینه . خنده هام طنین گرفته ان. انگار تا عمق هر کلمه رو می فهمم . سبک بال قدم برمیدارم . از در تو نرفته دنبال متین می گردم . این بار دیگه انکار نمی کنم . دنبال متین می گردم . می بینمش مثل همیشه خوش تیپ و جذاب , بین چند تا مرد و زن میانسال ایستاده و ظاهرا با دقت بحث رو دنبال می کنه . می رم طرفش . آروم بهش می گم .- میشه منم بازی؟یه لبخند نرم روی لبش میشینه و کمی اون طرفتر می ره تا من هم کنارش بایستم .- رها رو که میشناسین سیمین جان .- البته .سیمین شمس رو چند باری دیدم . می دونم چند تا کارخونه رو تنهایی ادراه می کنه . با لبخند باهم دست میدیم . به نشونه ی احترام برای بقیه هم سری خم می کنم . بحث دوباره از سر گرفته میشه . نمی فهمم بحث سر تجارته یا بازار سهام جهانی , جنگ توی یه گوشه ی دنیا یا سیل گوشه ی دیگه ی این قاره . نمی دونم کدوم متین رو باید باور کنم . این مرد جدی و دقیقی رو که کنارم ایستاده و همه منتظرن تا نظرش رو بشنون یا اونی رو که با هم از اساطیر یونان و شعر می گیم یا اون یکی که ...اونقدر غرق افکار خودمم که نمی فهمم کی مهرنوش خودش رو قاطی جمع می کنه . نگاهش می کنم اون سمت متین ایستاده و بازوی متین رو چسبیده . زیبایی خیره کننده ای داره . طوری که نگاه مردها رو همه جا دنبال خودش میکشه .همه ی اجزا چهره اش شبیه به مادر ایتالیایی شه فقط قد بلندش رو از پدر سرمایه دارش به ارث برده و مسلما غرور و ثروت اون رو . می دونم که مدتی با متین رابطه داشته . می دونم که هنوز هم دوست داره با متین باشه . جمع کم کم پراکنده میشه . من می مونم ,متین و مهرنوش .تازه بحث بین اون دو تا شروع میشه .- اوف . من که سردرد گرفتم . - بحث های بزرگ ترها معمولا برای بچه ها کسل کننده است .- این همه بحث بی خود فقط برای پول .- ببینم مهرنوش . اگر یکی دو روز بابات حسابت رو پر نکنه اون وقت هم همین طوری می گی"فقط برای پول"؟مهرنوش موضوع صحبت رو تغییر میده .

خیلی واضحه که نمی خواد با متین بحث کنه اما من همچنان ساکت فقط شنونده ام . مهرنوش گیلاسی از روی میز کنار دستش برمیداره و به متین تعارف میکنه .- بخور به سلامتی این شبها که دیگه برنمی گردن .- ممنون اما من نمی خورم .مهرنوش با لحن مسخره ای میگه .- تازه سر شبه . تو که حالا حالاها ظرفیت داری- نگفتم که زیادی خوردم!- عابد شدی ؟- نه عاقل شدم . امشب به قدر کفایت خوش هستم . می خوام به کبد بیچاره ام یه استراحتی بدم .مهرنوش انگار تازه من رو می بینه نگاه تحقیرآمیزی بهم میندازه و می خواد گیلاس رو سمت من بگیره که متین مداخله می کنه .- رها اینقدر مودب هست که با من همراه بشه . - خیلی وقت بود ازت خبری نبود .دل من که خیلی برات تنگ شده بود .با وجودی که می فهمم از من چندان خوشش نیومده اما یه لرزشی توی صداش هست که معلومه داره راست میگه . چشماش پر از اشتیاقه .این رو دیگه این روزها راحت تشخیص میدم . درست برعکس متین .اما اون نگاهش به متین گرمه .- دلیلی برای برگشتن نداشتم .- یه قراری بذاریم همدیگه رو ببینیم . دیدارمون نیفته به قیامت .- گمان نمی کنم لزومی داشته باشه اونجا هم همدیگه رو ببینیم .از سردی و جدیت صداش من هم یخ می بندم چه برسه به مهرنوش . همه ی تلاش مهرنوش میشه یه لبخند بی قواره و عزم رفتن می کنه .- در هر حال خوشحال شدم دیدمت .متین فقط سری تکون میده و خیلی زود برمیگرده طرف من .- دلم براش سوخت . گناه داشت متین .- براش بهتره بره دخیلش رو جای دیگه ببنده .- تو همیشه رسمت اینه ؟

یکی رو به خودت وابسته کنی و بعد رهاش کنی .- من اینکار رو نکردم .- مهرنوش دختر خوبیه . از این ها نیست که پی چیزی غیر از خودت اومده باشه .- من هم نگفتم بده . اما جواهر نابی هم نیست . بلاتکلیف و باری به هر جهته . من نباشم امشب نه چند وقت دیگه توی آغوش یه نفره دیگه است . - این دلیل نمی شه باهاش این کار رو بکنی .- من هیچ وقت به هیچ کس قولی برای آینده ندادم . هیچ وقت هم به هیچ کدومشون نگفتم دوستشون دارم . کلا محاله حرفی رو بزنم که بهش اعتقادی ندارم .چنان شمرده و محکم جوابم رو میده که نمی تونم دیگه حرفی بزنم . چند ثانیه طول میکشه تا دوباره خودم بشم .ته دلم میلرزه از حرفاش . - راجع به من چه فکری می کنی ؟ خوبه می دونم حداقل رو راست ازت می شنوم .انگار غیر از دلم صدام هم میلرزه . لحن متین آروم میشه و با اون چشمای جادوییش زل میزنه توی چشمام .- تو مال اینجا نیستی .نمی فهمم اینجا چه کار می کنی. هر چقدر هم که خودت رو شبیه به اینها جلوه بدی معصومیت ته چشمات یه ساز مخالف می زنه .- لابد شنیدی "وقتی کبوتری شروع به معاشرت با کلاغها می کند پرهایش سفید می ماند، ولی قلبش سیاه میشود".- مرواریدی که توی صدف باشه در امانه .- از مروارید خوشم نمیاد . الماس رو ترجیح میدم . خالص و کمیاب و سخت .فقط با خودش میشه برشش داد .

- پس طرفدار عشق ابدى و تسخير ناپذيرى ای .- هه !تسخیر ناپذیری! آره . آداماس .- اما میگن اگه یه گردنبند از مروارید داشته باشی در برابر حوادث ایمن می مونی .- عادت کردم خودم با هر جور بلایی دست به یقه بشم تا از مروارید استفاده کنم .بازم بین اسطوره ها گیر کردیم .وسط بحث جواهرات درخشان صفحه ی موبایل من هم روشن میشه . نگاه می کنم شماره آشنا نیست . مرددم که جواب بدم یا نه . نگاه خیره متین روی صورتم وادارم می کنه که گوشی رو به گوشم نزدیک کنم .- بله ؟- خانوم صدرائی ؟- بله .- خانوم مژده صدرائی ؟- خودم هستم بفرمائید .- از کلانتری103تماس می گیرم خدمتتون .آقای حمید کاویان چه نسبتی با شما دارن ؟یک دفعه نگران میشم . در عرض چند ثانیه موجی از افکار منفی هجوم میارن طرفم . نکه تصادف کرده ؟ نکنه ... از متین یه کم فاصله می گیرم و آهسته جواب میدم .- من همسرشونم .اتفاقی افتاده ؟- ایشون همراه خانومی هستن که میگن از اقوام شما هستند ضمنا حال عادی هم ندارن .همه ی اون دلشوره یکباره آب میشه اونم آب سردی که روی سرم میریزه .

- حالا من چه کار باید بکنم ؟ - سند بیارین فعلا تا بعد . - سند ؟توی دلم میگم خدا بگم چی کارت کنه حمید که فقط دردسرت به من می رسه . که صدای خودش توی گوشی می پیچه .- مژده یه سند پیش مسعود دارم برو ازش بگیر. آدرسش رو حنانه داره . بیا دنبال من و دختر خواهرت .گوشی رو قطع می کنه . نه خواهشی نه چیزی فقط یه دستور لازم الاجرا . معلوم نیست با کدوم زن هرزه ای بوده که حالا باید ادعا کنم دختر خواهرمه . برمیگردم و با قیافه ی کنجکاو متین رو به رو میشم .- مشکلی پیش اومده .- من باید برم .- کجا ؟ می رسونمت .- ممنون . مزاحم تو نمی شم . - من با هیچ کس تعارف ندارم . کاری رو که نخوام نمی کنم .می رسونمت .حوصله ی بحث ندارم . دنبالش راه میفتم مانتو وشالم رو برمیدارم و همون طور که سرسری با روشنک خداحافظی می کنم می پوشمشون .

سوار ماشین میشم و با اس ام اس آدرس رو از حنانه می گیرم . نمی خوام زنگ بزنم تا سین جیمم کنه . آدرس رو به متین میدم . میدونم اون هم منتظره تا خودم حرفی بزنم اما سکوت می کنم . به خونه ی مسعود شریک حمید که می رسیم تازه متوجه میشم که نمی دونم باید بهش چی بگم . از متین می خوام منتظرم بمونه و پیاده میشم . زنگ می زنم وفکر می کنم مهم نیست هر چی به ذهنم رسید همون رو می گم .- بله ؟- آقا مسعود؟- خودمم .- من از طرف حمید اومدم میشه یه لحظه بیاید دم در .مسعود در رو که باز می کنه توی صورتم خیره میشه .

قبل از اینکه حرفی بزنم من رو به خاطر میاره .- مژده خانوم بفرمائید تو . - ممنون . من رو شناختین .- بله روز عروسی دیده بودمتون . پس حمید کو ؟- برای حمید یه مشکلی پیش اومده تو کلانتریه . به یه سند احتیاج داره گفت بیام سراغ شما .- چه مشکلی ؟ انگار زیر همون نور کم لامپ دم در هم چهره ی درمونده ام کاملا گویا است که میگه .- الان میام .چشمام رو می بندم و توی دلم به حمید بد و بیراه میگم . - بفرمائید .چشم که باز میکنم می بینم که مسعود سند به دست رو به روم ایستاده و لباس بیرون پوشیده .- همراهتون میام شاید کاری پیش اومد .

- ممنون . سند بذاریم امشب میاد بیرون تا بعد هم دیگه خودش هست . لازم نیست بیشتر از این تو زحمت بیفتید .لحنم اونقدر گویا هست که بفهمه دلم نمی خواد من رو با حمید توی وضعیتی ببینه که نمی دونه چیه . سند رو به دستم میده . بعد از یه تشکر , خداحافظی می کنم و دوباره سوار ماشین متین میشم .- حالا کجا برم ؟- کلانتری 103 .- سند لازم داشتی ؟- آره- می تونستی به من بگی . برای کی می خوای ؟- خود اونی که لازم داره باید جورش می کرد . تا همین جاش هم به من لطف کردی .می دونه تا نخوام محاله حرفی بزنم به خاطر همین دیگه ادامه نمی ده .جلوی در کلانتری که می رسیم می پرسه .- بازم فقط منتظر بمونم ؟- اگه زحمتی برات نیست .- گفتم دوست ندارم با من تعارف کنی .می رم توی کلانتری . به لطف حمید پام به کلانتری هم باز شد .

یه لحظه فکر می کنم قالش بزارم اما بعد از فکر کردن به عواقبش پشیمون میشم . حالا دیگه می دونم حمید تعادل روانی درستی نداره . میرم پیش افسر نگهبان و سند رو تحویل میدم اما در مورد دختری که همراهش بوده اظهار بی اطلاعی میکنم . حاضر نیستم به خاطر حمید یه همچین دروغی بگم . حمید رو که میارن وقتی می فهمه عصبانیت رو به خوبی می تونم توی چشماش ببینم .پیراهنش پاره شده و گوشه ی لبش خونیه . وسائلش رو تحویل می گیره و با هم می ریم سمت در خروجی .- یادمه گفتم بگی صبا دختر خواهرته .- دروغ بگم ؟ بر فرض من بگم کی باور می کنه ؟ - اونش دیگه به تو ربطی نداشت .- متعجبم خودت رو چرا ول کردن .- نشنیدی میگن پول رو روی جنازه بذاری بلند میشه ؟- آقای مایه دار چرا از اولش پول رو ندادی که کارت به اینجا نکشه ؟

- به تو چه ؟- پس دفعه ی دیگه توی هر هچلی افتادی یادت باشه به من چه.حمید بی اینکه چیزی بگه راهش رو می گیره و می ره . حتی ازم نمی پرسه نصفه شبی چکار می کنم . همین طور ایستادم و رفتنش رو نگاه می کنم که با صدای بوق ماشین متین به خودم میام . سوار میشم و سرم رو به پشتی ماشین تکیه میدم . چشمام رو می بندم و سعی می کنم به هیچی فکر نکنم .- میشه من رو برسونی خونه ی روشنک ؟تا خونه ی روشنک رو تو سکوت طی می کنیم . فکر می کنم اگه روشن رو نداشتم چه کار میکردم ؟ یا اگر متین نبود؟وقتی ماشین می ایسته چشمام رو باز می کنم .- ممنون و خداحافظ .دستگیره ی در رو می گیرم که بازش کنم اما پنجه ی متین زودتر دست دیگه ام رو می چسبه .- رها هر وقت هر مشکلی داشتی می تونی روی کمک من حساب کنی .

- امشب خیلی کمکم کردی متشکرم .- نه نکردم . این کار رو یه راننده ی آژانس هم می تونست بکنه . من خیلی کارها از دستم برمیاد . این خیلی کارها رو دوست دارم برای کسی بکنم که ارزشش رو داره . روی من حساب کن .اونقدر جدی حرف میزنه که گرمای حرفش رو بیشتر از گرمای دستش حس می کنم . لبخندی روی لبهام میشینه و فقط پلک هام رو به هم می زنم و از ماشین پیاده میشم . توی فاصله ای که روشنک جواب آیفون رو میده به متین که هنوز نرفته نگاه می کنم . در که باز میشه ماشین اون هم حرکت می کنه . هوای تازه رو با همه ی وجودم توی ریه هام می کشم و فکر می کنم دیگه خسته نیستم. کلافه زل زدم به صفحه ی مونیتورم . هر چی فکر میکنم نمی فهمم این ارور لعنتی از کجا میاد .صدای زنگ موبایلم از تو فکر و خیال میکشدم بیرون . تو دلم میگم " چه عجب یکی از این دوستای بی مرام یاد ما کرد " . شماره ای که روی صفحه ی گوشیم افتاده رو نمی شناسم . زیر لب غرغر میکنم . شانس نداریم که . لابد دوباره یکی اشتباه گرفته .- بله- سلام خانم خانماصداش رو که میشنوم باورم نمیشه . هر چند همون لحن شوخ در عین حال جدی مخصوص خودش رو داره اما برای اینکه ضایع نشم می پرسم .- شما؟- یعنی منو نشناختی ؟ خیلی خب باشه متینم- شماره ی منو از کجا آوردی؟- هنوز سلام بلد نیستیا .

باید یه کم ادبت کنم .از حرفش خوشم نمیاد اما لحن گرمش مانع میشه چیزی بهش بگم .- جوابم رو ندادی- از روشنک گرفتم سکوت میکنم . حرفی برای گفتن ندارم . زندگی شبانه ی من مال من نبود شبها من رها بودم و روزها دوباره خودم میشدم . سکوتم رو که میبینه خودش ادامه میده .- تو که سراغی از من نمی گیری . گفتم من تماس بگیرم یه قراری با هم بزاریم .- قرار ؟اینو که میگم شروع میکنم خودم رو فحش دادن . ای خدا لعنتت کنه مژده . چرا گیج بازی درمیاری.- آره یه قرار برای امشب بزاریم همدیگه رو ببینیم . ساعت 9 توی رستوران می بینمت .

با کس دیگه ای که قرار نداشتی؟ هر چند اگرم که داری مهم نیست .کنسلش کن .چه از خودمتشکر!!! اصلا ازم نپرسید می خوام برم یا نه . بیا مژده خانم دستت پیش اون هم رو شه که برای دیدن اون نه نمیاری .- برای شام ؟- آره . آدرس رستوران رو برات اس ام اس میکنم . می بینمت .تماس رو که قطع میکنه . به گوشی توی دستم خیره میشم . یه لحظه یه لبخند میزنم و فکر میکنم امشب سر قرار بکارمش تا یاد بگیره دیگه از این به بعد خودش نبره و بدوزه . اما زود لبخندم محو میشه فکرمیکنم اگه نرم و بمونم توی اون چهاردیواری حال خودم بیشتر از اون گرفته میشه . شونه بالا میندازم و مثل همیشه تصمیم گرفتن رو میزارم واسه ی لحظه ی آخر .*************بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم حالا دم در رستوران وایستادم . پاهام دیگه پیش نمیره .

یه لحظه دلم می خواد دستم رو بلند کنم و محکم بکوبم توی سر خودم . دختره ی دیوونه اون مهمونی های آنچنانی رو میری ، توی خونه اش رفتی ، حالا توی این رستوران قراره چه اتفاقی بیافته مثلا که دل دل می کنی . توی در شیشه ای رستوران آخرین نگاه رو به خودم میکنم . بارونی کوتاه و کلوش کرم رنگم رو با کیف و کفش پاشنه ده سانتی همرنگش ست کردم . روسری ساتن ابریشم کرم و قهوه ایم رو روی سرم مرتب میکنم و میرم تو . یه چشم دور رستوران می گردونم اما نمی بینش .
 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : yekshanbe-ghamangiz
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

دومین حرف کلمه ktdqmz چیست?