رمان یکشنبه غم انگیز - 11
.
- می تونم کمکتون کنم ؟برمیگردم و به گارسون رستوران نگاه می کنم .- آه . بله . من مهمون آقای اعتمادیم .یه لحظه پیش خودم فکر میکنم نکنه اون کاری که من با اون میخواستم بکنم اون با من بکنه و ضایعم کنه . اگه نیومده باشه یا مثلا ...؟ بعد میگم خنگ خدا این کار رو بکنه که چی بشه ؟ مگه همه مثل تو دیوونه ان ؟ - بله . خواهش میکنم بفرمائید از این طرف .نفس راحتی میکشم و پشت سرش راه میافتم . میزی رو یه گوشه ی دنج ،رو به پنجره ی سراتاسری رستوران نشونم میده و میره . متین پشتش به منه . اما از پشت هم هیکل ورزیده اش رو میشه تشخیص داد . چند قدم که بهش نزدیک میشم به حرف میاد .- اگه یه کم دیرتر میومدی می خواستم یه تیم نجات رو بفرستم دنبالت .- از کجا فهمیدی منم ؟فاصله ی بینمون رو با سه قدم بلند طی میکنم
.یه دستم رو روی پشتی صندلیش میزارم . برمیگرده و با یه ابروی بالا رفته و لبخند کج همیشگیش نگاهم میکنه .- جدا فکر میکنی صدای قدم های تو رو تشخیص نمیدم ؟یه لرز عجیبی توی تنم میشینه . مطمئنم لبخندم که از اول سعی کردم دلنشین به نظر بیاد رنگ پریده و محو شده . به جاش لبخند اون پررنگتر میشه . بازوی همون دستی رو که به صندلیش تکیه دادم رو میگیره و منو سمت خودش میکشه . توی یه لحظه ی خیلی کوتاه گونه ام رو می بوسه .
و دوباره دستم رو آزاد می کنه . من اما هنوزم مات و مبهوتم .- نمیشینی ؟خودم رو جمع و جور میکنم و روی صندلی رو به رویی میشینم . توی دلم یه دعای خیر نثار کسی می کنم که لوازم آرایش رو اختراع کرد .لا اقل زیر اون همه رژ گونه گر گرفتگی صورتم پیدا نیست .برای اینکه کنترل خودم رو دوباره به دست بیارم از پنجره یه نگاهی به بیرون میندازم . شب تهران از این بالا روشن و زیبا دیده میشه . عجب منظره ی گول زننده ای !!- زیباست اما نه به زیبایی تویکدفعه برمیگردم ونگاهش میکنم . نکنه حواسم نبوده دوباره بلند بلند فکرکردم ؟
حواس پرت همین جوری یه لبخندی تحویلش میدم که گارسون میاد طرفمون که سفارشمون رو بگیره . متین با سر به طرف من اشاره میکنه .- اول خانمگارسون منتظر به من نگاهی میندازه و من به متین .- من مهمون توام . پس انتخاب با تو . میدونم که خوش سلیقه ای- از سلیقه ام در مورد خودت اینو حدس زدی؟
- مگه منو انتخاب کردی؟ابرویی بالا میندازه و به جای جواب رو میکنه به گارسون . بعد از سفارش غذا دوباره تنها میشیم . - خب چه میکنی؟
- مثل همیشه- مثل همیشه یه جواب کوتاه و مبهم- چی باید بگم ؟ من یه آدم معمولیم چیز هیجان انگیزی توی زندگیم نیست- نه حداقل چیزی که بخوای برای کسی تعریف کنیحرفاش بوداره نگاهاش از حرفاش هم بدتره- من یه پدر و مادر دارم که زندگی خودشون رو دارن منم مستقل زندگی میکنم . تو دلم میگم به کسی هم مربوط نیست که چطور و چرا؟
- کارمم که می دونی . سرگرمم میکنه .پیش خودم ادامه میدم "البته اگه از سرگرمی هم بگذریم خرج این لباسای گرون قیمت رو باید از یه جا دربیارم از پول تو جیبی حمید که نمیشه " .متین که تا الان زل زده بود به چشمام .به حرف میاد .- تو فراسازان کار میکنی ؟- آره یه کار... صبر کن ببینم اینم روشن بهت گفته ؟
- نه خودت اون روز گفتییادمه که بهش گفتم تو یه شرکت نرم افزاری کار میکنم اما اسمی از جایی نبردم . نگاهش میکنم و چیزی نمیگم .- میدونی که کار من هم بی ارتباط به نرم افزار نیست .می خوام یه پست مدیریتی توی شرکت خودم بهت پیشنهاد بدم .- چرا؟
- من آدم های زرنگ رو زود تشخیص میدم آدم های قابل اعتماد رو از اون هم زودترسعی میکنم از توی چشماش چیزی دستگیرم بشه بلکه بفهمم منظور واقعیش چیه انگار خودش هم میفهمه . یه لبخند صمیمی روی لباش میشینه و نگاهش گرم میشه .
دستم رو که روی میزه توی دست بزرگ و گرمش میگیره و با انگشت شستش پشت دستم رو نوازش میکنه .
- بیشتر از همه ی اینا دوست دارم نزدیکم باشیبه دستامون که روی میزه نگاه میکنم . چقدر دستاش اطمینان بخشن .چقدر محکم دستم رو گرفته . چقدر به محبت تک تک انگشتاش احتیاج دارم . فکر میکنم آخرین بار کی کسی این جوری دستم رو گرفته ؟ اصلا کسی بوده ؟ کی حس کردم میشه به کسی تکیه کرد ؟
خدایا چقدر از قوی بودن خسته شدم . - خب خانمی ؟ دوباره به چشماش نگاه میکنم . نه، اگه بخوام برم باید همه چیز رو بگم . از این که رها نیستم و ازاین که کی هستم . نه جراتش رو دارم نه توانش رو . تازه فراسازان مشکلی ندارم . غیر از سرزدن های گاه و بیگاه فرهان که میخواد دور از چشم زنش گاهی زیر آبی بره که میدونم با اون هم چطور باید کنار بیام .
اما دلم نمیخواد الان جوابش رو بدم . میترسم حمایت دستاش رو از دست بدم . سرم رو یه کم کج میکنم و با لوندی جواب میدم
- میشه اول غذا بخوریم ؟ با شکم گرسنه نمی تونم درست فکرکنم .میخنده و چیزی نمیگه . تا آخر شب دیگه نه اون از این قضیه چیزی میگه و نه من .ایندفعه با متین توی یه پاساژ قرار گذاشتم . خندید گفت چرا اونجا ؟ گفتم می خوام برم خرید می تونی کلاست رو بزاری کنار باهام بیا وگرنه که هیچ . از دورمیبینمش که دم در پاساژ ایستاده .
مثل همیشه خوش تیپ اما این دفعه اسپورت پوشیده . توی کت کتون و شلوار جین هم زیادی جذابه برای من . لبخند میزنم میرم طرفش که سری تکون میده و میگه - کاش اول بریم یه ساعت برای تو بخریم- دیدی این دفعه تو سلام یادت رفت ؟ غر نزن اول کاری . دیر امدن جز کلاس کاری خانمها است.میدونم می خواد جواب پیشنهادی رو که داده بگیره اما اول میزاره یه کم بگردیم .
پشت ویترین یکی از مغازه ها میخ پیراهنی میشم که تن مانکنه .
یه پیراهن دکلته ی بنفش خوش رنگ که روی سینه اش پر از غنچه های رزه . وسوسه میشم که بخرمش اما چشمم به قد و قواره اش که میفته پشیمون میشم . اونقدر کوتاهه که تا زیر باسنم فقط میرسه . لباس باز می پوشیدم خیلی کارها هم میکردم اما نه دیگه تا این حد .خصوصا از بعد از قضیه ی سپهر . از جونم که سیر نشده بودم .
البته از جونم که چرا اما از عزت نفسم نه هنوز .- خیلی قشنگه .امتحانش نمیکنی ؟- نهمیفهمم متین تعجب کرده .
بعد کلی زل زدن میگم نه نمی خوامش . به روی خودم نمیارم و رد میشم متین هم دستش رو میندازه دور کمرم و همراهم میاد . یه حالی میشم . من لاغر و ظریف ، بازوی اون عضله ای و ورزیده . انگار که من رو بغل زده باشه .
با خودم درگیرم . هم حال خوبیه هم نیست . نباید باشه . دارم با خودم کل کل میکنم که بالاخره متین به حرف میاد .- جواب منو ندادی . هنوزم میخوای فکرکنی؟طرف عاقل مغزم بالاخره برنده میشه .
خودم رو از توی دستاش بیرون میکشم و به جاش یه لبخند تحویلش میدم .- اول بپر دو تا آیس پک بخر بیار بعد .
میره و چند دقیقه بعد آیس پک به دست برمیگرده . یکیش رو میگیره طرف من .- بالاخره چی شد ؟ میای یا نه ؟- اگه رئیسم بشی که دیگه نمی تونم بهت بگم بپر آیس پک بخر بیار .- این یعنی نه دیگه؟جای جواب سرم رو یه کم کج میکنم و مظلوم نگاهش میکنم . یک دفعه میزنه زیر خنده .تو دلم میگم این هم دیوونه ایه برای خودش ها ! بعد جواب خودم رو میدم بعله دیگه دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش آید .یک دفعه به صدای جیغ یه بچه به عقب برمیگردم .
یه دختر کوچولو از پله ها ی پاساژ افتاده پایین و گریه میکنم . میرم طرفش . نفسم بند میاد . آوینه . میدوم جلو بغلش میکنم سرش رو میگیرم توی سینه ام . بعد از چند ثانیه که از خودم جداش میکنم تازه میفهمم آوین نیست . فقط شبیه به اونه .تو دلم میگم دختره ی خنگ آخه آوین اینجا چه کار میکنه ؟ بعد جواب میدم خود تو اینجا چه کار میکنی ؟
دخترک رو که معلوم نیست بزرگترش کجاست می بوسم و نوازش میکنم .بعدم آیس پکم رو میدم دستش که تازه مادرش از راه میرسه . برمیگردم طرف متین که داره با دقت نگاهم میکنه . بهش که میرسم میخنده و آیس پک خودش رو طرفم میگیره- ظاهرا تو اگه دهنی من نباشه چیزی از گلوت پائین نمیره جوابش رو نمیدم .تو دلم غوغاست . چقدر دلم برای آوین تنگ شده . چقدردلم برای آرشام تنگ شده . چقدر دلم برای خودم تنگ شده .
بدجوری حوصله ام سر رفته . خصوصا که درگیر یه تنبیه خود خواسته ام .
دو ساعت مرخصی میگیرم بلکه یه سری به مامان اینا بزنم دلم باز شه . هر چند این دل صاحب مرده!! دیگه برای من دل نمیشه .
سرم پایینه و دارم وسائلم رو جمع میکنم که سر و کله ی فرهان پیدا میشه. - سلام خوشگل خانم- سلام . از شنیدن صداش جا میخورم . قبلا هم چند باری شرکت اومده بود اما همیشه رئیس شرکت بود و به بهانه ی دیدن برادر زنش میومد سرکی هم تو کار من می کشید اما این بار رئیس رفته یه سفر کاری و پیداش نیست .- این طرفا؟نمی تونم جلوی خودم رو بگیرم و ناخواسته اولین چیزی که به ذهنم میرسه رو به زبون میارم .
- اومدم تو رو ببینمفکر میکنم هر بهانه ای بوده قبلا براش آوردم . این دفعه چه جوری میشه سنگ قلابش کنم؟
- خوشحالم کردی- داری جایی میری؟- دو ساعتی مرخصی گرفتم- پس به موقع اومدمتو دلم میگم آره دقیقا عین اجل معلق، به شرطی که این احمدی فضول راپورتم رو بهت نداده باشه .- آره ، فقط کاش از قبل بهم خبر میدادی- مگه کاری داری؟
- از قبل با روشنک قرار گذاشتممیگم روشنک چون هم میشناسدش هم می دونم ازش خوشش نمیاد .
ابروهاش میره تو هم- کار واجبی دارین؟- واجب که نه . ولی اخلاق روشن که دستته . پوزخندی میزنه که یعنی خودتی- حیف شد - بزار یه زنگ بهش بزنم اگه هنوز راه نیفتاده بپیچونمشدوباره چهره اش باز میشه .
شماره ی روشنک رو میگیرم و خدا خدا میکنم سرش جایی بند نباشه.- سلام .یکی یدونه رفیق خودم . - سلام . چه عجب یاد ما کردی؟- چطوری روشن جون ؟ کجایی؟- کجا باید باشم ؟سر قبر زن بابای گرامی .- آخ،آخ .پس راه افتادی- آره اونو که از دو سالگی راه افتادم
- نه بابا کنسل چیه ؟ فقط خواستم بگم من شاید یه کم دیر برسم.- سرت جایی خورده رها جون ؟ چرا دری وری میگی دختر ؟
- نه بابا حتما میام . آره دم پاساژ میبینمت- داری منو رو فیلم میکنی یا بغل دستیت رو؟- روشنک جان این چه حرفیه ؟
یه روشن که بیشتر نداریم- خیلی خب بابا فهمیدم . حالا باید واقعا بیام یا نه ؟
- اونو که اگه لطف کنی ممنونت میشم . - از دست تو من کی راحت میشم ؟- منم همین طور عزیزم . می بینمت.تماس رو قطع میکنم .
سعی میکنم با مظلومترین حالت ممکن به فرهان نگاه کنم .- نمی خواستم این جوری شه . ببخشید . اما اون هفته تولدش هم یادم رفت . امروز رو هم اگه نرم خیلی بد میشه تو دلم میگم خدا رو شکر آقایون جز در موارد لزوم تاریخ تولد خودشون رو هم یادشون میره.- باشه عزیزم . ایراد نداره .اما تا اونجا که می تونم برسونمت
- زحمتت میشه .فکرمیکنم می خوای مچ من رو بگیری؟ کور خوندی . یه لبخند بهش میزنم که نهایت تلاشم رو می کنم خبیثانه نباشه . با هم از شرکت میریم بیرون و سوار BMW شاسی بلندش میشیم .خداییش هر چیش بد باشه ماشینشو دوست دارم . سعی می کنم بحث رو خودم شروع کنم که به هر جایی نکشه .
- از ماشینای شاسی بلند خوشم میاد . ماشین تو هم حرف نداره .باید خوش رکاب باشه نه ؟- بد نیستاین یعنی خفه شو . میخوام به مسائل مهمتر بپردازم .- قیمتی الان حدودا چنده ؟- برای تو فقط قیمت یه خواهش تو دلم میگم انگار اینم فهمیده من به همین راحتیا خر نمیشم . می خواد بهم وعده وعید بده . صد سال سیاه من اگه خودم رو به این ارزونی بفروشم .
توی راه تا میاد یه چیزی بگه من مسیر رو می کشونم تو جاده خاکی . بالاخره میرسیم دم پاساژ.- امروزم که نشد درست حسابی همدیگه رو ببینیم . به جاش یه قرار دیگه بزاریم . چطوره؟- خیلی خوبه .
شمارم رو که داری منتظره تماست هستم .تو دلم میگم البته اگه جوابت رو دادم .- خب دیگه پس تا بعد.میام پیاده شم که مچ دستم رو میچسبه برمیگردم طرفش که یه لبخند مکش مرگ ما تحویلم میده .- کجا ؟ بدون تشکر ؟منظورش رو میفهمم . مور مورم میشه . به زور حالت چهره ام رو حفظ میکنم و سر انگشتام رو می بوسم و میزارم روی لبش .
- این رو داشته باش تا بعد .بلافاصله از ماشین می پرم پائین . پیش خودم فکرمیکنم باید دستم رو آب بکشم .
از خیابون رد میشم که قیافه ی طلبکار روشنک این دفعه لبخند واقعی رو روی لبام می شونه . سر می برم جلو که باهاش روبوسی کنم ،کنار گوشم زمزمه میکنه .- پس ما افتخار دیدن جنابعالی رو مدیون این مهندس فرغونی ایم . بزار یه آشی براش بپزم که جرات نکنه دیگه واسه من دردسر درست کنه .- مگه هنوز هست ؟
- من رو که دید خیالش راحت شد .شر رو کم کرد- روشن تو چرا سایه ی این رو با تیر میزنی ؟- بزار ببینم .نکنه تو راه مختو زده ؟- گم شو
- بدم میاد ازش مرتیکه از قَبَل زنش آدم شده ،حالا میخواد واسش زبر آبی بره- بیخیال بریم یه گشتی بزنیم . - فردا تولد زن بابای نازنینمه هنوز واسش هیچی نخریدم مصیبت شدی دیگه .با خودم تو رودروایستی موندم براش کادو بخرم.با هم یه گشتی تو پاساژ میزنیم که چشمم یه پالتو رو میگیره . میریم و می پسندیم به قیمت که میرسه فروشنده یه چیزی میگه که سرم سوت میکشه .
بعد از کلی دل دل کردن تصمیم میگیرم بخرمش . کارت بانکم رو میدم به فروشنده که از حسابم برداشت کنه به دقیقه نکشیده کارت رو بهم برمیگردونه.- خانم حسابتون به اندازه ی کافی موجودی نداره
- امکان نداره یه دفعه دیگه امتحان کنید فروشنده محض خاطر دل من که با چشمای گشاد شده دارم نگاهش میکنم یه دفعه دیگه کارت رو توی دستگاه میکشه و بعد سری تکون میده و دوباره کارت رو به طرفم میگیره . فکر میکنم آخه چطور ممکنه ؟ من که یه ماهی میشه هیچ چیز خاصی نخریدم . روشنک صدام میزنه .
- بیا با کارت من حساب کن فعلا- هوم؟نه- خره بخرش دیگه خیلی شیکه با اون کیف وکفشی عسلیه هم ست میشه.- بیا بریم یه دقیقه تا پائین- چته تو؟
دارم باهات حرف میزنم ها! دیوانه الان فروشندهه پیش خودش میگه اینا از تیمارستان فرار کردن چرا همچین می کنی ؟ تازه داشتم رو مخش راه میرفتم - بیا بریم تا بانک سر خیابوندست روشنک رو گرفتم و همین طور دنبال خودم میکشم . به بانک که میرسم سریع صورت وضعیت ده گردش آخرم رو از عابر بانک میگیرم . زل زدم به برگه ی چاپیه توی دستم .تقریبا دو ماهه هیچ پولی به غیر از حقوق شرکت به حسابم واریز نشده .
مات برگه ی توی دستم موندم.- چی شده ؟ نکنه فرهان فهمیده خرش کردی جلوی حقوقت رو گرفته- هان؟- هان و کوفت . هان و درد. دارم میگم دردت چیه؟- هیچی- بابت هیچی داری خل بازی درمیاری؟- بیخیال روشن . بریم دیگه- چی چی رو بریم . خوبه از جلو چشمم تکون نخوردی وگر نه میگفتم یه چیزی زدی .
من هنوز واسه اون جز جگر زده کادو نخریدم که .دوباره با روشنک میریم طرف بوتیک ها یه دوری میزنیم . درباره هر چیزی که ازم نظر میخواد فقط می تونم بگم بد نیست .خودش هم میفهمه اصلا پشت ویترین رو نمی بینم . همه ی حواسم به اینه که حمید دو ماهه بر خلاف قرار و روال ،
حسابم رو خالی گذاشته . منم که بی خبر از همه جا همه ی موجودیم رو خرج کردم . یه حساب سرانگشتی میگه 12،13 روز تا سر برج مونده و جیب منم تقریبا خالیه . روشنک هنوز هم چیزی انتخاب نکرده .صدای خودش هم دیگه دراومده.- وا بمونه این مار خوش خط و خال که از اون همه مزایای اکازیونش فقط پادردش نصیب ما شد .
- روشن خب اگه دوست نداری نرو . چرا اینقدر عین این ننه جونها غر غر می کنی ؟- برم یه بدبختیه نرم یه جور دیگه .
خیر سرم جز اونها که کس و کار دیگه ای ندارم . برم بلکه مخ بابام رو کار گرفتم همچنان یه گوشه ی چشمی به ما داشته باشه .اونقدر ذهن خودم درگیر حساب و کتابه که حوصله ی بحث با روشن رو ندارم .ولی دلم براش میسوزه . اونم تنهاتر از منه .دوستش هم که من باشم که هیچ خیری براش ندارم .
- روشنک این زن بابای تو ،تو چه مایه هیکلاییه ؟- من رو ببین . دقیقا عین من منتها 4 سایز بزرگتر- پس بگو بشکه است دیگه- نمی دونم بابای من چه طور با این یه کپه گوشت حال میکنه ؟ البته اولا این قدر افتضاح نبود .پول مفت بابام بهش میسازه روز به روز جاده عریض میکنه
- میگم این لباس شبه چطوره ؟- کدوم؟- این ماکسی دکلتهه- رو دل میکنه . خیلی تکه . ولی میخرم برای خودم .چه شود این رو بپوشم؟- دو تا بخر یکی هم برای اون بخر- برای اون زیادی نایسه ! تازه سایز اون هم عمرا بشه- خوب نشه ! روشنک یه نگاهی بهم میندازه و می زنه زیر خنده . - خیلی خبیثی تو دختر .فردا همین رو می پوشم میرم مجلسش .
بالاخره این خرید کذایی تموم میشه . سر چهارراه ازش خداحافظی میکنم و برمیگردم خونه .
هر جور که نگاه میکنم این چند روزه هیچی هم که نخرم بازم یه سری چیزها برای خونه لازم دارم .
دیگه پول نقدی هم توی خونه ندارم . میرم سر وقت کشوی پائین تخت و جعبه ی کادوهای سر عقد . از بعد از شب عروسی این جعبه هم برام شده آئینه ی دق که درش رو تا به حال باز نکردم . محتویاتش رو که بیرون می ریزم می فهمم بر عکس من حمید یه سرکی بهش کشیده و سهم فامیل خودش رو از جعبه برداشته . یکی از سکه های باقیمونده رو برمیدارم تا فردا سر فرصت بفروشمش .
تو دلم میگم مژده خانم از فردا خرید بی مورد ممنوع . دلخوشی ها محدود می شوند .
کنار پنجره ایستادم و تاریکی حیاط رو نگاه می کنم . انگار اون هم حریف تاریکی وجود من نمیشه .توی تاریکی حیاط هیکل بزرگ و وحشتناک حمید رو می بینم که چشماش رو خون گرفته . مثل دیشب , دیشب که تهدیدش کردم اگر بخواد دوباره زن های هرزه رو خونه بیاره این بار جای بحث با اون از پدرش کمک می گیرم .دوباره گردنم تیر میکشه .درد رو , وحشت رو دوباره حس می کنم .دوباره چشمام سیاهی می ره . طعم گس مرگ رو با همه ی سلول های بدنم می چشم .
گیلاسم رو به لب می برم اما دستی زودتر از من از پشت گیلاس رو از لا به لای انگشت هام بیرون میکشه . نفس گرمش رو کنار گردنم احساس میکنم قبل از این که توی گوشم زمزمه کنه.- پری کوچولویی که من میشناسم مشروب نمی خوره .برمیگردم و متین رو نگاه می کنم . دستم رو جلو می برم تا گیلاسم رو پس بگیرم .
- خیلی خسته ام .- خستگی رو یه خواب خوب برطرف میکنه . نه یه گیلاس مشروب و شب بیداری .قبل از این که جوابش رو بدم نگاه پرسشگرش رو روی رشته های مرواریدی که به گردن انداختم می بینم . رو برمی گردونم . بازوم رو میگیره و دوباره به طرف خودش برم میگردونه .
- یادمه از مروارید خوشت نمی یومد .نا خودآگاه دست می برم سمت گلوم و دونه های گردنبند پهن رو لمس می کنم . - نظرم عوض شد . امروز به ترکیب لباسم میومد .ناباور نگاهم می کنه .- دروغ گوی خوبی نیستی .قبل از اینکه عکس العملی از خودم نشون بدم به رشته های سفید چنگ میندازه .
در یک چشم به هم زدن دونه های مروارید روی کف سرامیکی سالن می غلطن . اینقدرهمه جا شلوغه که صدای برخورد دونه های مروارید روی کف سالن فقط توی گوش من طنین میندازه .
حالا جای اون رشته ها روی گردنم خطوط پهن کبودی به چشم میاد که حتی متین با دیدنشون ابرو در هم میکشه .
موهای بلندم رو دور شونه هام پریشون می کنم. از نگاه های خیره ای که در حال کاویدنمن حالم به هم می خوره . متین با کنار دستش کبودی های گردنم رو نوازش می کنه . یه لحظه تو چشماش برق خشم رو می بینم .
اما زود به خودش مسلط میشه . بازوم رو می گیره و من رو می کشونه یه گوشه ی خلوت .- این کار کدوم وحشی ایه ؟- یه گرگی مثل بقیه .- واقعا نمی فهمی یا خودت رو زدی به نفهمی ؟ می خواسته بکشتت . چی شده هنوز زنده ای معلوم نیست .
- آخه من سگ جون تر از این حرفام .بازم با خودش میکشونتم . رو به روی آینه ی قدی گوشه ی سالن می ایسته و با دو دستش شونه هام رو می گیره و می چرخونتم رو به آینه .- نگاه کن . جای پنجه هاش روی گردنته . شرط می بندم اگه چند ثانیه دیرتر دستهاش رو برداشته بود خفه شده بودی . داری با خودت چی کار می کنی رها؟
برای خودکشی راه های ساده تری هم هست .- ای مرگ بیا که زندگی ما را کشت.- رها این شعر نیست . زندگیته .
- مي خواستم زندگي کنم، راهم را بستند .ستايش کردم ،گفتند خرافات است .عاشق شدم ،گفتند دروغ است .گريستم ،گفتند بهانه است .
خنديدم ،گفتند ديوانه است .دنيا را نگه داريد ،مي خواهم پياده شومزدم به سیم آخر.گنگ نگاهم میکنه .میفهمه که دیگه چیزی نمی فهمم .داغ کردم . توی ذهنم کلمه ها چرخ می خورن و توی سرم غوغاست .
نمی فهمم چطوری مانتوم رو می پوشم و از در می زنم بیرون . راه میرم و راه میرم . نمی فهمم کی به خیابون اصلی میرسم .
اما بین مردمی که از کنارم رد میشن , بین هیاهوی خیابون حضور متین رو کنارم حس می کنم . اون هم پا به پای من میاد .تو سکوت قدم میزنیم . شاید حتی توی سکوت با هم فکر می کردیم . خسته بودم و بعد از یه کم پیاده روی خسته تر هم شدم . اما حالا آرومترم . حالا دیگه فشار دستای حمید رو روی گردنم حس نمی کنم .
به متین که کنارم قدم برمیداره نگاه می کنم .- تو هم شدی شریک دیوونگی های من . برای امشب دیگه بسه شریک.بی هیچ حرفی میره کنار خیابون .
برام یه تاکسی میگیره و در ماشین رو باز می کنه تا من سوار شم .اما قبل از بستن در توی چشمام که زیر لامپ کم نور سقف ماشین پیدان نگاه می کنه .
- خودت رو دوست داشته باش وبه این فکر نکن که دیگران دوستت دارن یا نه. تو لایق دوست داشتنی رها .در ماشین رو می بنده و من رو با هجوم کلمه هاش توی فضای کوچیک اتاقک ماشین تنها میذاره .
با روشنک حرف میزنم که یکدفعه رد یه فلز نازک خنک رو روی گردنم حس می کنم . بعد هم دستهای متین از پشت روی شونه هام میشینه . به گردنم نگاه می کنم .
زنجیر پلاتینی که یه آویز پروانه ای شکل از همون جنس با نگین های برلیان ,بهش وصله توی گردنم برق میزنه .
چشمای روشنک گرد شده طاقت نمیاره و زودتر از من دهن باز می کنه.- بابا خوش سلیقه . هدیه به چه مناسبت؟متین نگاه شوخش رو از چشمای من می گیره اما فقط برای یک لحظه . دوباره با نگاه به من جواب میده .- تاوانه . می خواستم الماس بخرم .اما ترسیدم زیادی روت اثر بذاره و ازم دور شی .می فهمم منظورش چیه .
- اما سرت کلاه رفت . اون گردنبند بدل بود .- تو که اصلی . توی چشماش خیره میشم . مثل همیشه بی فایده است .
چشمای اون یه راه یک طرفه است . همه چی رو می خونه اما هیچ وقت بهت نمی گه کی جدی حرف میزنه . روشنک می فهمه که حضورش اضافه است و بی صدا دور میشه .متین هم من رو با خودش به یه گوشه ی دنج سالن میبره .
رو به روم می ایسته . اونقدر نزدیک که نفسهاش توی صورتم می خوره . با کناره ی دستش موهایی رو که روی شونه ام ریخته به عقب می بره . به درخشش پروانه ی کوچیک توی گردنم نگاه می کنه .- هر وقت به این پروانه نگاه کردی , پروانه کوچولو , یادت باشه که من با توام .دستش رو دور کمرم حلقه می کنه .
موزیک ملایمی که پخش میشه مثل یه حریر نازک دورمون رو می گیره . - با من می رقصی ؟- نه من تانگو نمی رقصم .- تو که تو همه جور رقصی استادی . این که دیگه کاری نداره .- مسئله این نیست . من کلا با کسی تانگو نمی رقصم .
طوری نگاهم میکنه انگار می خواد بفهمه چی توی ذهنم میگذره . یه لبخند محو روی لبهاش میشینه .
که مهرنوش از راه میرسه و دستش رو توی بازوی متین حلقه می کنه . باطنازی دست دیگه اش رو سمت متین می گیره .- برقصیم ؟- من تانگو نمی رقصم .- از کی تا حالا ؟- مدتیه دیگه کلا تانگو نمی رقصم .طور یکه فقط من ببینم چشمکی بهم میزنه و گوشه ی لبش با لبخندی بالا میره . لبخند مهرنوش شبیه به دهن کجی میشه و با نگاه خشمگینی به من میزاره میره .متین سرش رو خم می کنه و آروم بهم میگه .- چه پسر خوبی شدم من . نه مشروب نه رقص نه معشوقه .
گمونم تا چند وقت دیگه شرکتم رو تعطیل می کنم می رم مرکز خیریه باز کنم .- یعنی می خوای کلاس خصوصی های شیطونم لغو کنی ؟ بیچاره تازه داشت راه میفتاد .- مگه شیطونتر از تو هم داریم .می خندم به صدای بلند هم می خندم . از اون خنده ها که چشمام هم با لبهام می خندن . توی نگاه متین یه برقی می شینه .
برای چند ثانیه به نی نی چشمای من خیره میشه و بعد سر خم می کنه و لبهام رو می بوسه . نمی فهمم چه حسی دارم . گرمی بوسه اش همه ی وجودم رو به آتیش می کشه .اما از درون می لرزم . انگار یه جریان عجیب توی تمام رگ هام می چرخه . من طعم لذتی رو می چشم که هم حقم هست هم نیست . حقمه چون یه لذت طبیعیه که به عنوان یه زن متاهل باید تا به حال تجربه اش کرده باشم . حقم نیست چون نرمی لبهای شوهرم نیست. اما توی این لحظه نمی تونم بیشتر از این فکر کنم .
مغزم از کار افتاده و تنم با همه ی توان این خوشی رو ذره ذره جذب می کنه .بوی تن متین بی قرارم می کنه . دلم میخواد دستایی که حالا دورم حلقه شدن محکمتر منو به آغوش متین فشار بدن . دلم می خواد صدای خورد شدن استخوان هام رو بشنوم . دلم می خواد توی آغوشش حل شم . بسوزم . طوری من رو می بوسه که انگار عصاره ی زندگی رو از لب من می مکه .بعد از یه بوسه ی محکم و طولانی وقتی بالاخره سر که بلند می کنه هنوز هم گیجم . طول می کشه تا بفهمم خیلی وقته نفسم رو حبس کردم . چشمهام رو که بی اراده بسته بودم باز می کنم و نگاهم توی چشمای براق و گیرای متین گیر می افته . چه خواهشی وجودم رو گرفته . خواهش دوباره با اون بودن .
فکر می کنم چرا ؟ به خاطر حسیه که به اون دارم ؟ چون... . یه صدایی توی ذهنم, سرم داد می کشه .
نه . من حتی نباید توی خیالم هم بهش فکر کنم . حق ندارم این جمله رو خراب کنم . حیفه اسم عشق ! لبخند متین رو می بینم و نمی بینم . یک نفر از پشت دستی روی شونه ی متین میذاره و من رو از اون وضعیت نجات میده .از اونجا دور میشم . تازه می فهمم قلبم 1000 بار در دقیقه می زنه . نفس عمیق می کشم و دستم رو روی سینه ام میذارم بلکه آرومش کنم . تازه فرصت می کنم خودم رو سرزنش کنم . به خودم می گم . این دیگه چه کاری بود ؟
چی شد اون مژده ی محکم که اونقدر دم از پاکی می زد ؟ چی شد اون دختری که جلوی صابری وایستاد ؟ کجاست اون که با یه توی دهنی جواب کسی رو میداد که بی اجازه بهش دست میزد ؟ نه دیگه تکرار نمی شه .دفعه دیگه ... به دفعه ی بعد فکر میکنی ؟ اصلا نبایددفعه ی بعدی در کار باشه . نزدیک بودن به متین ممنوع .
اصلا یه مدت نیا این مهمونی ها نمی میری که .نمی دونم کی اومدم پیش آرش و یه دختر دیگه ایستادم . فقط وقتی به خودم میام که آرش صدام میزنه و نظرم رو می پرسه . نظرم رو در مورد بحثی که یه کلمه اش رو هم نفهمیدم .
فقط یه لبخند گنگ میزنم . که صدای متین از پشت سر غافلگیرم می کنه .- من می دونم نظر رها در این مورد چیه . همون چیزی که منم باهاش موافقم .بر عکس نظر تو آرش , ریسک کردن و جنگیدن هر چقدر هم امکان موفقیت کم باشه بهتر از مدارا کردنه . هر کسی شهامت مبارزه رو نداره . ولی اونایی که جراتش رو دارن گاهی نتایج خوبی هم می گیرن .
دختری که همراه آرشه شروع می کنه به ابراز عقیده اما همه ی حواس من به متینه که حالا خیلی آروم توی گوش من زمزمه می کنه .
- کجا من رو قال گذاشتی پری کوچولو ؟ فکر کردی من تو رو به این آسونی ها گم می کنم یه لبخند اجباری میزنم و با صدای بلندی که آرش و دختر همراهش هم بشنون میگم .- دیگه باید برم . بعدا می بینمتون .آرش به حرف میاد .- کجا ؟ تو که تازه اومدی .
بمون باهات کار دارم.- باشه یه وقت دیگه .سری تکون میدم و ازشون دور میشم اما متین همچنان همراهم میاد .
نگاه آرش رو دنبال خودم حس میکنم.فکر می کنم کاش میتونستم خواستگاریش رو قبول کنم . کاش از اول با مردی مثل آرش ازدواج می کردم تا الان اینجا مشغول سرزنش کردن خودم نباشم. یک دفعه می ایستم و برمیگردم رو به متین . - بفرمائید در خدمت باشیم .کنایه ام رو نشنیده میگیره حتی دستم رو که به طرفش دراز کردم تا برای خداحافظی دست بدیم رو هم ندیده میگیره.- می خوای بری باشه . می رسونمت .- خودم میرم .- ماشین که نداری . دیر وقته .- چیزی که زیاده تاکسی تلفنیه .با یه حالت جدی زل میزنه توی چشمام . نگاهش تنم رو می لرزونه.
- حتی اگه قول بدم سکوت کنم؟ دیگه ناراحتت نمی کنم رها. باز هم اجازه ندارم برسونمت؟
- واقعا ترجیح میدم خودم برم .- پس وقتی رسیدی یه تک زنگ بهم بزن . این رو که میتونی انجام بدی ؟به نشونه ی موافقت سری تکون میدم و به سرعت راه میفتم . نمی تونم به خودم دروغ بگم اگه فقط یه کم دیگه بمونم همه ی اراده ام در برابر متین ذوب میشه .
هرچند همین الان هم مطمئن نیستم چیز زیادی ازش باقی مونده باشه . نمی فهمم چم شده . اراده ی من پوچ و پوشالی شده یا متین واقعا با بقیه فرق می کنه ؟ در خونه رو که پشت سرم میبندم تکیه میدم به در و چشمام رو می بندم دوباره بوسش رو به یاد میارم خیل طولانی نبود اما عجیب شیرین و محکم بود . خیلی نمی تونم توی خیالم بمونم اس ام اسی که بهم میزنه از فکر و خیال بیرون میارتم ." هنوز نرسیدی پروانه کوچولوی لجباز؟
"یه تک زنگ بهش میزنم همون جوری که گفته بود. یعنی که رسیدم . حالا به چی رسیدم خودم هم نمی دونم .
خودم رو غرق کار کردم . یه شکنجه ی خود خواسته . بیشتر از دو هفته است که جز سر کار هیچ جای دیگه ای نرفتم . حتی خونه ی روشنک . شاید این طوری می خوام تاوان اشتباهاتم رو از خودم پس بگیرم . بعد از کار دوباره پاهام بی اراده من رو تا مسیری نزدیک خونه ی متین می کشونن . خونه ای که شاید دو سه بار بیشتر نرفتم . اما بهتر از کف دستم راهش رو بلدم .
به خودم میام و یه تاکسی دربست تا دم خونه میگیرم . حال معتادی رو دارم که داره ترک می کنه . همه ی وجودش به طرف مواد کشیده میشه . اما می دونه که نباید حتی بهش فکر کنه. فکر کردن به اسم متین هم وجودم رو گرم می کنه . نباید از اول این راه رو میرفتم . من که میدونستم نمی تونم یه دوستی ساده با اون داشته باشم . من که از حس خودم خبر داشتم .توی کشمکش ذهنی خودم غرقم که صدای زنگ موبایلم دوباره پرتابم می کنه توی واقعیت .
بدون اینکه به صفحه ی گوشیم نگاه کنم تلفنم رو جواب میدم .- الو- چه عجب حداقل شنیدن صدات رو ازم دریغ نکردی.صدای گرم متین از پشت خط منقلبم می کنه .- نمی خوای جوابم رو بدی؟ نمی دونستم جرمم اونقدر غیر قابل بخششه که تاوانش اینقدر سنگینه.- سلام.- سلام بانو .سلام خاتون. - حالت خوبه؟- تو خوبی؟- من آره ولی تو ظاهرا نه .
- من الان خوبم.- یاد من کردی؟- تو که دیگه نه تو مهمونی ها میای نه خونه ی من .مجبور شدم یه مهمونی اساسی بگیرم بلکه ببینمت.- مهمونی؟ کی هست؟- پنج شنبه.
میای که ؟- پنج شنبه من یه مراسم عروسی دعوتم.- خب جمعه.- گمونم گفتی مهمونی بزرگ اون وقت هنوز تایمش معلوم نیست؟- نه گذاشتم بعد از هماهنگ کردن با تو بقیه رو دعوت کنم.یه حس عجیبی سینه ام رو پر می کنه .
این حرفش یعنی بهانه ای برای نرفتن نمی تونم بیارم . یا باید مستقیم بهش بگم که نمی خوام برم یا اینکه دعوتش رو قبول کنم.
دوباره اون قسمت نیازمند وجودم بر همه ی اراده و تصمیماتم غلبه می کنه .- باشه . جمعه شب خوبه.- منتظرتم ها خانمی. می بینمت.گوشی رو که قطع می کنه . انگار تازه عقلم برمیگرده سرجاش و دوباره شروع می کنم به سرزنش کردن خودم .اما وقتی کاری رو انجام دادی و تموم شد چه فایده از سرزنش؟
برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید
برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید