رمان یکشنبه غم انگیز - 13
چشم که باز می کنم هنوز بدنم کوفته و درد آلوده . همه جا تاریکه. اما ذهنم برای یاد آوری وقایع عصر هیچ احتیاجی به روشنایی نداره .همه چیز مثل یه فیلم آزار دهنده از جلو چشمام رد میشه . سرم سنگینه . بلند میشم تا چراغ اتاق رو روشن کنم . یه چیزنوک تیز توی پام فرو میره .اونقدر درد توی وجودم هست که این یکی دیگه نمی تونه ناله ام رو در بیاره .چراغ رو که روشن میکنم نگاهم به آیینه میفته . از همیشه داغونترم . بر میگردم و کل اتاق رو یه نگاهی می اندازم . حالا حتی از این اتاقم متنفرم . حالت تهوع دارم . دلم می خواد کل این زندگی نکبتی رو بالا بیارم . میرم سمت آشپزخونه تا شاید یه چیز شیرین یه کم حالم رو بهتر کنه . از سالن که رد میشم چشمم میفته به صفحه ی تلویزیون که کاغذ بزرگی روش چسبونده شده .کاغذ رو از تلویزیون می کنم و به نوشته ی روش نگاهی میندازم. "یه هدیه ی مخصوص داری . به سی دی توی دستگاه یه نگاهی بنداز." نمی فهمم این دیگه شیرین کاری کدوم احمقیه .حوصله ندارم اما تلویزیون رو روشن می کنم . تا نگاهم به تصویر میفته همه ی عضلاتم منقبض میشه درست مثل سنگ .یخ می بندم . دیدن فیلمش هم همون قدر دردناکه .انگار داره دوباره اتفاق میفته . همه چیز جلوی چشمام جوون میگیره . حتی صحنه هایی که توی فیلم نیست .
اومدن حمید و اون خنده ی وحشتناکش. اینکه می خواد من و با یه نفر آشنا کنه . بعد اون مرد درشت هیکل کریه با نگاه های دریده . بیرون رفتن حمید و تنها موندن من با اون حیوون وحشی توی خونه ای که درش از بیرون با یه قفل بزرگ بسته شده . عقب عقب رفتم . جیغ و داد کردم حتی التماس . اما هیچ کس به دادم نرسید . هیچ کس نبود که به دادم برسه .حتی اون پسرک مزاحم طبقه ی پایین .بعد از یه کتک مفصل تقریبا بیهوش شدم .دلخوش بود که حداقل توی بیهوشی شاهد تجاوز وحشیانه ی اون آشغال نبودم. اما حالا تمام اون صحنه های نفرت انگیز رو داشتم تماشا میکردم . وبعدش چهره ی حمید با اون قهقه ی دیوانه وارش .
" حالا برو پیش هر کسی که دوست داری . برو ازم شکایت کن . ببینم کی باور می کنه که من مرد بدی بودم و تو به من خیانت نکردی .فکر کن این فیلم پخش بشه . چه شود.!!!هه هه هه !!!هدیه ات رو دوست داشتی کوچولو ؟ "
دیگه نمی تونم خودم رو کنترل کنم . می دوم طرف دستشویی . اما چیزی توی معده ام نیست که بالا بیارم .فکر می کنم تهدید کردن حمید احمقانه ترین کاری بوده که توی عمرم کردم . کاش آخرین بار لال شده بودم و تهدیدش نمی کردم که همه چیز رو برای بقیه تعریف می کنم . توی آینه ی دستشویی به خودم نگاه می کنم . روح و جسمم له شده و درد میکنه . چه جور حیوونی این کار رو با جفتش نه , با یه هم نوعش می کنه که حمید با من کرد ؟ هیچ جونوری اینقدر پست نمیشه .برمیگردم توی اتاق لعنتی خودم . تحمل هوای این خونه رو دیگه ندارم . دارم خفه میشم . دارم دیوونه میشم . حس می کنم هنوز بوی گند تن اون مرد رو میدم . تمام شیشه ی عطر روی میز رو روی خودم خالی میکنم . اولین لباسی رو که به دستم میرسه می پوشم و از در می زنم بیرون . توی دلم می گم خدایا بدتر از این هم مگه میشه؟
زانو هام سست میشه . دیگه تحمل وزنم رو ندارن . انگار روی سرم آبسرد میریزن . صدای طپش های قلبم رو توی گوشهام میشنوم . دلم می خواد به جایی تکیه بزنم . در عوض مثل آوار روی زمین می ریزم . گوشی تلفن توی دستم سنگینی می کنه . رهاش می کنم و دستم رو به سختی بالا میارم و میزارم روی سینه ام , روی قلبم که حالا انگار دیگه نمی زنه . دلم می خواد گریه کنم . دلم می خواد داد بزنم . خودم رو خالی کنم اما نمی تونم . دستم رو به کنار دیوار می گیرم و با بدبختی از جا بلند میشم . می رم سمت در ورودی . مانتوم رو روی لباسم میکشم . نمی خوام برگردم . نمی خوام دوباره به پشت سرم نگاه کنم . نه به این خونه , نه به این پایان , نه حتی به گوشی تلفن که همون جور روی زمین افتاده .
می زنم بیرون , توی خیابون . مغزم کار نمی کنه فقط قدم هام رو کند و سنگین برمیدارم . قدم برنمی دارم پاهام رو روی زمین می کشم . صدای راننده ای که جلوی پام روی ترمز زده و از ماشین بیرون اومده رو می شنوم . نه نمی شنوم فقط دهنش رو می بینم که باز و بسته می شه . داد میزنه اما باز هم نمی شنوم . مات ایستادم و نگاه می کنم . خانمی دستم رو می گیره و من رو می بره به پیاده رو . می بینم که رو به روم ایستاده و با من حرف میزنه اما نمی فهمم چی می گه سری تکون می دم و ازش دور می شم . از کنار چراغ های روشن خونه ها و مغازه ها رد میشم از زیر نور چشمک زن و رنگی تابلو ها اما همه جا تاریکه . هیچ چیز از سر و صدای خیابون و ماشین ها و آدم ها نمی شنوم . فقط اون صدای لعنتی توی گوشم تکرار میشه . مدام تکرار میشه . به دست هام نگاه می کنم . به همین دست های خسته .
با تن خسته , با بدن کوفته ,با روح زخمی به متین پناه بردم . هیچ کس رو نداشتم هیچ جا رو نداشتم . به متین پناه بردم . تنها کسی که بهش ایمان داشتم . به متین پناه بردم تا آرومم کنه . فکر می کردم دیدنش فقط دیدنش روح پاره پاره ام رو آروم می کنه . زیر لب می گفتم خدایا فقط صدام کنه . از پله های دم ساختمون با آخرین توانم بالا می رم . میاد استقبالم با لبخندی که همه ی وجود یخ زدم رو گرم می کنه . دم در آخرین لحظه اگر زیر بازوم رو نمی گرفت نقش زمین شده بودم . صورت زخمی و خراش دستاهام رو که می بینه لبخندش می پره . بی هیچ حرفی می برتم کنار سالن روی مبل می نشونتم . کمک می کنه مانتو م رو دربیارم . شالم رو که از سرم برمیداره چشمش میفته به جای زخم چاقو روی گلوم . موهای بلند و آشفته ام رو از روی گردنم کنار می زنه . از یقه ی باز بلوزم کبودی ای که از گردن تا پائین اومده پیداست .بغض کردم . بعد از چند ساعت که این گلوله ی سربی رو توی گلوم نگه داشتم دیگه تحملش رو ندارم . متین مثل همیشه حالم رو می فهمه . سرم رو توی سینه اش می گیره . و دستای نوازشگرش لا به لای موهام می چرخه .
- گریه کن خانوم کوچولو . گریه کن بزار آروم شی .
انگار همه ی چیزی که انتظارش رو می کشیدم صدای گرم اون بود . باز هم بوی تنش آرومم می کنه و قبل از این که به خودم بیام پیراهن اون هم با اشک های من خیس میشه . انگار آغوش اون اونقدر برای من امنه که بی هیچ تردیدی خودم میشم و دیگه هیچ ترسی از خورد شدن و شکستن ندارم .من رو محکمتر به سینه اش می چسبونه .
- من رو کشتی تو .حالا می گی چی شده ؟
سر برمیدارم و نگاهش می کنم . بعد نگاهم رو به دستام میدوزم , به ناخن های شکسته ام .به خونمردگیه زیرشون . بعد با صدای گرفته همه چیز رو میگم . از ظهر دیروز تا به الان . از دعوا با حمید . از وحشتم از خورد شدنم . همه چیز . تموم که میشه تازه سر بر میدارم و به متین نگاه می کنم . چشمای اون هم شفاف شده .انگار توشون یه دریاچه است . سر میگردونه و چشمای خیسش رو ازم پنهون میکنه .بلند میشه و یک دقیقه بعد با یه لیوان شربت و یک قرص برمیگرده .
- آرامبخشه . بخور خانومی . یادت باشه هیچ کس نمی تونه پاکی وجود تو رو خراب کنه . روح هر کسی چیزی ایه که فقط دست خودش بهش می رسه .
آرامبخش رو ازش می گیرم و بهش نمی گم توی این مدت اینقدر مشت مشت قرص خوردم که دیگه هیچ کدوم تاثیری روی من ندارن . میره و با یه بالشت و روانداز برمیگرده . انگار اونم از حالم فهمیده که توان بالا رفتن از پله ها و رسیدن به اتاق خواب رو ندارم . کمک می کنه روی کاناپه دراز بکشم و رو انداز رو روم می کشه .
- یه کم استراحت کن تا بهتر شی . بعد با هم صحبت می کنیم .
بالا رفتنش رو از پله ها ی توی سالن تماشا می کنم . از این دنده به اون دنده میشم و دوباره درد توی تمام وجودم می ریزه . بر میگردم و طاق باز می خوابم . به سقف خیره میشم . جرات ندارم چشمهام رو ببندم . به محض بستنشون تمام کابوس امروز دوباره از جلوی چشمام رد میشه . یادم میفته که قرار بود امشب برم خونه ی مامان . قرار بود برم و راجع به طلاقم باهاشون صحبت کنم . به سختی از جا بلند میشم و می رم تا بهشون تلفن بزنم . گوشی تلفن آنتیک دم پله های سالن رو برمیدارم که می فهمم متین داره با کسی تلفنی حرف میزنه . می خوام گوشی رو آروم بزارم سر جاش . اما لحظه ی آخر دل توی سینه ام فرو میریزه ...
پام که توی چاله ی پر از آب فرو می ره و روی زمین میفتم . دوباره روحم برمیگرده به خیابون به زمان حال . چند نفر دورم جمع می شن تا کمکم کنن از جا بلند شم . خانم چادری که کنارم ایستاده می پرسه .
- خوبی دخترم ؟ زخمی نشدی ؟
نمی تونم جوابش رو بدم . اما توی دلم میگم چرا زخمی شدم قلبم ترک برداشته . روحم از چند جا شکسته . شاید دچار مرگ مغزی شدم که فکرم دیگه کار نمی کنه .
- می خوای برات یه ماشین بگیرم ببردت خونه ؟
با سر جواب مثبت میدم و چند دقیقه بعد روی صندلی عقب یه تاکسی توی خودم مچاله میشم .سرم رو به شیشه ی ماشین تکیه دادم . سردی شیشه با تن تبدارم عجب تضادی داره . آدم ها از جلوی چشمم با سرعت رد میشن . مثل همه ی اونهایی که تو زندگیم دیدم مثل همه ی اونهایی که می شناختم .انگار این ها همون هان که می دون تا از من و سرنوشتم دور باشن . صدای رادیو ی تاکسی توی سرم می پیچه . انگار خواننده داره فقط برای من از من می خونه .
تو رفتی و من آغوشم که پر بود از تو شد خالی
ستون کردم وجودم رو زیر یک سقف پوشالی
به چه ستون پوشالی ای تکیه داده بودم . ستونی که خودش روی سرم آوار شد . یه ستون سرد سنگی .
هنوز از یاد تو سبزم ولی افسوس تنها کم
یه لحظه با تو آبادم، یه عمری سرد و متروکم
یک لحظه , همه ی اون حس خوب فقط یک لحظه طول کشید . من فقط قدر یه چشم به هم زدن خوشبخت بودم .
تو یادم دادی از غصه نمی پوسم نمی میرم
من از آیینه با هق هق سراغت رو نمی گیرم
نه دیگه هق هق گریه هم تسکینم نمی ده . اصلا بی تو گریه هم معنی نداره .
تو یادم دادی از بارون به جز گریه نمی پرسم
نجاتم دادی از این تن تو رگهام بودی همچون سم
چه سمی ! حالا بدون این سم توی رگ هام هیچ چیزی نیست . رگهای خالی من رو نیستی پر کرده .
حالا دیگه سرم پر از صداست .انگار دوباره اون گوشی لعنتی رو کنار صورتم گرفتم . نه انگار توی سرم فرو کردمش .صداها بیداد می کنن . صدای متین توی گوشی تلفن صدای ...
- قرارمون این نبود .
- خیلی طولش دادی .
- قرار نبود تو کار من دخالت کنی . برنامه های من رو به هم ریختی .
- حالا هم فرقی نکرده . اگه مشکلت اینه باشه شرط رو تو بردی .
- همه چیز رو خراب کردی . گفتم خودم رامش می کنم .
- من هم گفتم همه چیز سر جاشه .دست خوشتم همین طور. شرط بندی رو تو بردی . فکر نمی کردم تا اینجا هم بتونی پیش بری . همین که یه مدت به پر و پام نمی پیچید یعنی کارت خیلی درسته .دست مریزاد !
- از اول قرارمون این بود که تو خودت رو کنار بکشی بزاری این گربه ی وحشی رو خودم به تله بندازم . قرار نبود دست کسی دیگه ای زودتر بهش برسه.حمید قرارمون این بود یا نه ؟
- من کمکت کردم .
- مرده شور کمکت رو ببرن . یادت رفته شرط بندی مون سر چی بود ؟ گفتی یه مریم مقدس سراغ داری که رام هیچ کس نشده آتویی ازش نداری گفتم نیست زنی که ...
- جوش نزن . قبولت دارم .باشه واحد های تجاری سر شهرک مال تو . مادیان خوش رکابم هم مفت چنگت . فقط روشو خیلی زیاد کرده بود . جون تو نمی شد همه ی حال این بازی رو واس تو بزارم .
- حمید خفه شو لطفا .عوضی .من می خواستم اون رو رام کنم نه مادیان تو رو .چیزی که زیاده مادیان وحشی .همه ی حال این شرط بندی کوفتی به بردش بود نه به جایزش. من برد این شکلی دوست ندارم . یک هفته فقط صبر می کردی اون توی چنگ من بود و برگه ی آزادی تو هم توی دستت . شرطمون ...
نمی دونم از شنیدن صدای حمید بیزارترم یا صدای متین .باید ناراحت باشم که اتفاقی حرف های متین وحمید رو شنیدم یا خوشحال . اصلا دیگه چیزی هم برای خوشحالی هست ؟ توی یه لحظه همه چیز از جلوی چشمام میگذره . تمام حرفهای قشنگش ، امید دادن هاش ، دستای گرمش ، آغوش محکمش ، بوسه هاش ....خدای من همش دروغ بود ... همه چیز فقط یه فریب بزرگه . من فقط عروسکی بودم که روش شرط بسته بودند . دیگه به کی اعتماد کنم ؟ به چی ایمان داشته باشم ؟ وقتی قلبم هم به من دروغ می گه . گنگ و گیجم . انگار هیچ هوایی برای نفس کشیدن نیست . کاش نباشه . کاش من هم نباشم .
نمی فهمم کی تاکسی می ایسته . نمی فهمم که مدتی ایه که رسیدیم . با صدای راننده بالاخره به خودم میام . پیاده میشم و سعی می کنم جسم سنگینم رو دنبال خودم بکشم . داد و بی داد راننده نگاهم رو برمیگردونه عقب . تازه یادم میفته که کرایه تاکسی رو ندادم . به دستام نگاه می کنم . کیفم همراهم نیست . یادم نمیاد توی راه انداختمش یا توی خونه ی متین جا گذاشتمش . دست میندازم و گردنبندم رو پاره میکنم .فقط یه نگاه بهش میندازم انگار آویز پروانه ای شکل گردنبند داره توی دستم پر پر میشه . پروانه ی طلائی هم شرمنده ی روی عشقه . دستم رو از شیشه ی باز در جلو تو می برم و گردنبند رو کف دست راننده میندازم . بدون اینکه به نگاه متعجبش توجه کنم میرم توی ساختمون . جلوی در آپارتمان که می رسم انگار آخرین توانم رو هم خرج کردم . کلید یدک رو از خاک گلدون جلوی آپارتمان حسنی بیرون میارم .می رم توی خونه , توی همون خونه ی جهنمی . انگار بهشت برای من یه سراب بیشتر نیست
نمی دونم چقدر گذشته اما هنوز توی تاریکی گوشه ی سالن روی زمین نشستم . فقط نشستم . به هیچ چیز فکر نمی کنم . به هیچ چیز نمی تونم فکر کنم . ذهنم خالی خالیه . توی بن بستی افتادم که نمی تونم ازش بیرون بیام .وقتی همه ی خیالاتم اشتباه از آب دراومده اصلا فکر کردن چه فایده ای داره؟ یخ کردم اما خوب می فهمم چیزی توی سینه ام داره میسوزه . احساس می کنم فلج شدم . حال آدم های محتضر رو دارم . نه می تونم زندگی کنم نه می میرم تا راحت شم .اونقدر به متین اعتماد داشتم اونقدر دوستش داشتم که انگار توی وجودش حل شده بودم . حالا که فهمیدم متین دروغه نمی فهمم پس من چیم ؟ فقط یه شرط احمقانه ی ساده؟؟؟
چراغ که روشن میشه نور چشمام رو میزنه اما نمی بندمشون . به طرف در برمیگردم . متین پشت در ایستاده کیف من توی دستشه .
- متاسفم . واقعا متاسفم . قرار نبود این جوری بشه .
جلو میاد . هنوز هم ساکتم . انگار سرمای وجودم توی نگاهم هم هست که متین بعد از یه قدم سر جاش یخ میبنده . یه کم مکث می کنه بعد ادامه میده .
- حمید رو توی یکی دو تا از مهمونی های شرکت دیدم . یه بار حرف از رام کردن اسبهای وحشی بود , سرگرمی مورد علاقه ی من . از اسبهای وحشی رسیدیم به زن های وحشی . حمید ادعا میکرد زنی رو میشناسه که مثل سنگ سخته . هیچ وقت فکر نمی کردم برای بدست آوردن یه زن انرژی زیادی لازم داشته باشم . معمولا خودشون به طرفم جذب میشدن . مغرور ترین هاشون نهایتا بدون اینکه خودشون بفهمن رام من میشدن . اما حمید میگفت دختر سرکشی رو می شناسه که محاله بشه به راحتی از پسش براومد . می گفت اون قدر غد و یک دنده است که عزم کرده زندگی من رو بهم بریزه حالا به هر قیمتی که شده . یه جور دعوت به مبارزه بود . اینکه اراده ی اون دختری رو که حمید ازش حرف می زد در هم بشکنم . حمید قانون من رو میدونست , نه دخترهای باکره نه زنهای متاهل . اما می گفت این فرق می کنه . می خوام اونقدر بهش انگیزه بدی که خودش از سر راه من بره کنار .می گفت نمی خوام همه ی زندگیم رو بهش باج بدم.حرف یه مهریه ی سنگینه و می خواد تلکم کنه . گذشته از اون پروژه ی حمید برای شهرک سازی هم ایده ی بدی نبود .هر چند از شریک خوشم نمی یومد اما ... فکر نمی کردم این جوری بشه . فکر می کردم تو هم یکی هستی مثل بقیه ی زنها , ظاهر بین و هوس باز منتها یه کم سرسخت تر .وقتی شناختمت ، وقتی فهمیدم این دختر کوچولوی ترد و شیطونی که من میشناسم از اون تصویری که حمید ازش ساخته خیلی دوره ، دیگه برای عقب کشیدن خیلی دیر بود . زیادی درگیر این بازی شده بودم .وسط زندگی تو وایستاده بودم و پروژه ی شهرک رو هم شروع کرده بودیم اونم با چند میلیارد سرمایه .نمی خواستم بهت صدمه بزنم . توی قرار من و حمید چنین نامردی ای نبود .
سکوت می کنه .کلماتش مثل آوار روی سرم ریخته. نگاهش حتی از حرفهاش هم سنگین تره . دلم می خواد داد بزنم بگم " دلم رو شکستی این نامردی نبود ؟همه چیزم شدی و بعد همه چیز رو ازم گرفتی . این نامردی نبود ؟ گناهم چی بود ؟ این که دوسِت داشتم ؟ این که باهات رو راست بودم ؟ موفق شدی . برای خودت دست بزن . انگیزه ی زندگی کردن رو از من گرفتی " . دلم می خواد توی گوشش بزنم . دلم می خواد همه ی اون احساسی رو که توی من له کرد ازش پس بگیرم . گلوم خشک شده . نفسم بالا نمیاد . بلند میشم و میرم سمت پنجره . با آخرین توانم بازش می کنم . سرم رو بیرون می برم تا بلکه بتونم نفسی تازه کنم . اما هوای شهر هم مثل دل من گرفته است . صدای بلند ضبط ماشینی که از خیابون میگذره شیشه ی پنجره و دل من رو با هم می لرزونه .
آخرین سنگر سکوته
حق ما گرفتنی نیست
آسمونش هم بگیرید
این پرنده مردنی نیست
آخرین سنگر سکوته
خیلی حرفا گفتنی نیست
ای برادرای خونی
این برادری تنی نیست
فکر می کنم شاید واقعا آخرین سنگر سکوته . اون هم همیشه توی سکوت بود .من نفهمیدم . نفهمیدم هیچ وقت نگفت دوستم داره . هیچ وقت حتی یه کلمه نگفت حتی یه عزیزم خشک و خالی .صدای در خونه بهم می فهمونه که متین رفته . باز هم من می مونم و قفسم . دوباره چراغ رو خاموش می کنم تا چشمم به جای خالیش توی خونه نیفته . اما با جای خالی قلبم توی سینه چه کار کنم ؟ میرم توی اتاق خوابم , توی همون اتاق جهنمی . روی زانوهایی که دیگه هیچ وقت راست نمیشن فرو میریزم. فکر می کنم کجای راه رو اشتباه رفتم که زندگی من این شد.من سادگیم رو به مشتی باورهای کهنه , پاکیم رو به زیاده طلبی یه نامرد و حالا هم عشقم رو به هیچ باختم .تن خسته ام رو روی زمین می کشم. از توی کشوی دراور جعبه ی یادگاری های آرشام رو بیرون می کشم . به تک تک وسائلی که توشه خیره میشم . حالا تازه حالش رو می فهمم . نگاهم به تیغی میفته که براش خریده بودم تا باهاش شوخی کنم . تیغی که هیچ وقت بهش ندادم . تیغی که خریده بودم تا برای اولین جراحی که به تنهایی انجام میده بهش هدیه کنم و بگم بزاره به جای اونی که توی شکم مریض جا گذاشته . تیغ رو توی دستم میگیرم . هنوز هم تیزه . برقش تنها روشنی ای که توی زندگیم دارم . خدا رو صدا می زنم . برای آخرین بار صداش می کنم . توی دلم میگم " این بار هم صدام رو نشنیدی . "خیلی وقته دارم صدات میزنم . دنبال یه نور می گردم . یه نور کوچیک . اما تو جوابم رو نمیدی . شاید باید خودم بیام تا جوابم رو بگیرم . کلید ضبط رو میزنم و به نوای غمگین خواننده گوش میدم .آهنگ "یکشنبه ی غم انگیز ". انگار تازه معنی کلمه هایی رو که خونده میشه می فهمم . سوزش زخم رو روی مچ سرد دستم احساس می کنم. صدای چک چک قطره های خون روی سنگ سرد اتاق آرومم میکنه .زیر لب زمزمه می کنم .
خواهش ميکنم
به فرشته ها بگو مرا در اتاقم تنها بگذارند
************
چشم باز می کنم .اما هجوم نور دوباره چشمهام رو می بنده . نمی دونم این چه مبارزه ی بی خودیه که باز هم برای دیدن تلاش می کنم . گیج و سبکم . خیلی سبک . مثل پری که با یه نسیم می تونه بلند شه . ذهنم خالی خالیه . اطراف رو نگاه می کنم . سفیدی دیوار ها چشمم رو می زنه . دستم رو تکون نداده یه سوزش عجیب متوقفم می کنه . حالا که دیگه دیدم تار نیست لوله هایی رو که بهم وصلن می تونم ببینم . سر می گردونم . توی اتاق یه بیمارستانم . باز هم تنها . قسمت من انگار همیشه تنهاییه . زیاد طول نمی کشه یادم بیاد چرا این جام . اونقدر خوش اقبالم که مرگ هم از من رو برمیگردونه . گلوم خشک شده . حتی نفس کشیدن هم برام مشکله . یه پرستار میاد بالای سرم . تا می بینه بیدارم لبخندی تحویلم میده .
- سلام خانوم . چه عجب چشم باز کردی . خوبی ؟
دلم نمی خواد جوابش رو بدم . اصلا چه فرق می کنه جواب بدم یا نه ؟ اما یه سوالی توی سرم اونقدر چرخ می خوره تا روی زبونم میاد .
- من چطور اومدم اینجا ؟
چقدر صدام خفه و گرفته است ! حتی برای خودم هم غریبه .
- خیلی شانس آوردی . خدا بهت رحم کرد .
فکر می کنم چه شانسی ! خدا توی مردن هم کمک نکرد . اون هم من رو پس زد . پرستار اما همچنان با همون لبخند که به نظرم مسخره میاد ادامه میده .
- خدمتکارتون میاد می بینه نقش زمین شدی. می ره تو خیابون کمک بیاره .شانس آوردی اون موقع صبح یکی از آشناهات می بیندش . می رسوننت بیمارستان . یه کم دیرتر میاوردنت الان مهمون دنیا نبودی . بنده خدا خدمتکارتون اینقدر ترسیده بود خودش هم رفت زیر سرم .
فکر می کنم باید دوشنبه بوده باشه . بیچاره زهرا خانوم ! بیچاره من ! پس اون روز جهنمی هم یک شنبه بود . یه یک شنبه ی تلخه دیگه توی زندگی من .فکر میکنم وقتی که باید هیچ آشنایی نبود که دستم رو بگیره حالا درست موقعی که نباید یه آشنای غریبه سرک کشیده توی زندگیم .چشمهام رو دوباره می بندم .دیگه این دنیا برای من چیز دیدنی ای نداره . تازه یاد حرفهای آرشام میافتم , یاد آهنگی که گوش میکردم . یک شنبه ی غم انگیز !
نمی دونستم حالا تو این وضعیت چی بهم میگه . نمی دونم چی باید بهش بگم .اون صبح به اون زودی ، صبح بعد از یه شب جهنمی ،جلوی آپارتمان من چی می خواسته ؟شاید اصلا اتفاقی اونجا بوده شاید ...نمی تونم بهش نگاه کنم به جاش زل میزنم به لوله ی شلنگ سرمی که دستم رو سوراخ کرده .نمی دونم باید ازش گله کنم که نذاشته حداقل راحت بمیرم . سرش داد بزنم که به تو چه که من میخوام خودم رو بکشم . یا نه اصلا هیچ چیزی به روی خودم نیارم و بی خیال بگم " هی رفیق ! چه عجب از این طرفا مرد !".اصلا هنوزم نمی دونم از زنده موندنم خوشحالم یا ناراحت . همه چیز یه تصمیم آنی بود اونم برای منی که عادت کرده بودم بی صدا و نرم با دنیا بجنگم. با خودم درگیرم که اون خودش شروع میکنه .
- دوستت دارم . باورم کن .
فقط نگاهش می کنم .چه نگاهی داره . چقدر این نگاه آرام بخشه . اما فقط نگاهش رو میفهمم . جمله اش برای من خیلی گنگه .
- یه فرصت به من بده . قول میدم هر کاری که بخوای برات بکنم . نگاهم کن .دوستت دارم کوچولو . درسته اونی نیستم که تو انتظارش رو میکشیدی اما دوستت دارم .
مات حرفاش موندم بیشتر از حرفاش مبهوت نگاهشم .
- تا حالا بهم اجازه ندادی احساس واقعیم رو اون طور که هست بروز بدم . حالا بزار همونی باشم که هستم . می تونم مواظب تو باشم . بزار باشم .
- تو میدونی تو زندگی من چه خبره ؟من یه شوهر دارم که دیوونه است . چی کار می خوای بکنی ؟ چه کاری می تونی بکنی ؟
سکوت میکنه و بهم خیره میشه . توی نگاهش هم شوق هست هم ناباوری هم هزار ویک حس دیگه .
- اگر دیوونه است پس جاش توی زندگی تو نیست . باید بفرستیمش تیمارستان .
- شوخی نمی کنم.
مکث می کنه .شاید لحن سرد و جدی ام به تردید انداختتش.
- من بین یه مشت دیوونه دارم زندگی می کنم .
- پس باید مثل خودشون دیوونه بشیم و باهاشون بجنگیم.
- اما من دلم یه زندگی آروم می خواد . کنار آدمی که بتونم بهش اعتماد کنم .اگه بتونم بازم اعتماد کردن رو به یاد بیارم .
- به من اعتماد کن قسم میخورم تنهات نذارم. مگه دنبال آرامش نمیگردی ؟ اگه بزاری کنار تو آروم بگیرم آرامش رو به زندگیت برمیگردونم .
- اونقدر سیاهی دیدم که دیگه به هیچ سفیدی ای ایمان ندارم.
- من توی زندگیم اشتباه زیاد کردم اما از دست دادن تو بزرگترین اشتباه زندگیمه .نمی خوام به خاطر خوشبختی که می تونستم داشته باشم یه عمر حسرت بخورم . یه بار راهم رو اشتباه رفتم دیگه این کار رو نمی کنم .
- با وجود همه ی چیزایی که از زندگیم برات گفتم ؟
- اونقدر از زندگی خودم درس گرفتم که بدونم تو مثل یه جواهر وسط زباله دونی افتادی . کمیابی . نمی خوام از دست بدمت .مگه یه دفعه نمی خواستی بری .می ریم با هم میریم .
- من نمی تونم با کابوس های زندگیم به همین راحتی کنار بیام.
- بزارشون به عهده ی من بهت قول میدم همشون رو از سر راهت کنار میزنم.
- به من نگاه کن . من وسط آتیش بازی گیر افتادم .می خوای بری وسط آتیش و خون ؟ نه !کار عاقلانه ای نیست . می رم اما تنها .
- ما گر ز سر بریده می ترسیدیم
در محفل عاشقان نمی رقصیدیم
یاد اون روز تلخ میفتم .هنوزم صدای گرم متین توی گوشم زنگ میزنه . هنوزم یادش که میفتم یه چیزی توی سینه ام میسوزه .
پشت پیانو نشسته و این شعر و همراه نوای جادوئی سازش زمزمه می کنه . سرا پا گوش شدم برای شنیدن .
سیصد گل سرخ یک گل نصرانی
ما را ز سر بریده می ترسانی
ما گر ز سر بریده می ترسیدیم
در محفل عاشقان نمی رقصیدیم
در محفل عاشقان خوشا رقصیدن
دامن ز بساط عافیت برچیدن
در دست سر بریده ی خود بردن
در یک یک کوچه کوچه ها گردیدن
یک دفعه صداش قطع میشه. سر بلند میکنم ببینم چی شده . برگشته و متعجب به من زل زده . نگاهش پر از سواله اما چیزی نمی پرسه . به خودم میام صورتم خیس شده .
- چیزی نیست . این آهنگ با صدای تو همه ی دلتنگیا رو آب می کنه نتیجتا چشمه ی اشک آدم می جوشه . ادامه بده لطفا .
قانع نشده اما بر میگرده و زدن رو از سر میگیره . من هنوز دارم تو روزی که پشت سر گذاشتم پرسه میزنم . امروز سر کار نرفتم دیشب اول هفته رو با یه کتک کاری درست حسابی شروع کرده بودیم و حالا کبودی های صورتم رو هیچ آرایشی نمی پوشوند پس صابون توبیخ رو به تنم مالیدم اما سر کار نرفتم . به هوای خرید از خونه بیرون زدم . نمی دونم چی شد اما جای خرید شروع کردم به قدم زدن . اختیارمو سپردم به پاهام . فقط میرفتم .بدون این که به زمان یا مکان فکر کنم. به خودم که اومدم توی کوچه ای بودم که برام خیلی آشنا بود . حس بدی داشتم . حسی که بهم میگفت برگرد . اما مثل همیشه لجبازی کردم و جلو رفتم . وقتی فهمیدم کجام که برای برگشتن دیر شده بود . فقط دو تا در با خونه ی آرشام فاصله داشتم . جلوتر رفتم . خشک شدم . یخ بستم . روی دیوار رو پارچه ی مشکی ای پوشونده و روش عکس آرشام رو چسبوندن . انگار پاهام رو به زمین چسبونده بودن . نه می تونستم جلو برم نه برگردم . خودمو کشوندم گوشه ی دیوار و روی زانو هام افتادم . باور نمیشد .خدایا . زل زده بودم به لبخند شیطون آرشام توی عکس که دستی روی شونه ام خورد . بی حال بر گشتم . پیرزن خمیده ای به زبون ارمنی چیزیایی می گفت که نمی فهمیدم .با حالی که داشتم حتی اگه فارسی هم حرف میزد چیز زیادی متوجه نمی شدم . پیرزن کسی رو از توی خونه صدا کرد . یه مرد حدودا سی ساله از خونه بیرون اومد . پیرزن چیزی بهش گفت و رفت تو .مرد به فارسی ازم پرسید" میشناختینش ؟" فقط تونستم سری به تصدیق تکون بدم . یک دقیقه بعد پیرزن با لیوانی آب قند برگشت و چند جرعه توی حلقم ریخت . به زحمت پرسیدم
- چی شده ؟
مرد اول مردد نگاهم می کرد . اما انگار از حالم فهمید که بایدجوابم رو بده .
- سکته کرده .
- کی؟
- درست یک هفته ی پیش .
کسی گلوم رو چنگ زد . یک هفته ی پیش یعنی یک شنبه ی پیش .یک شنبه ی پیش آرشام رفته کلیسا ؟ آرشام من که می خواست مسلمون شه . آرشام که می گفت معجزه ی ابوالفضل (ع) رو دیدم . چرا آرشام با اون همه شیطنت ؟چرا اون ؟ اون که اونقدر مهربون بود بعد از چند سال هنوزم که وقتی مریضی رو از دست میداد چشماش پر از اشک میشد . با اون همه امید به زندگی خدایا چه بلایی سرش اومده .جیغ و داد دو تا بچه از توی خونه ی پیرزن حواس مرد رو پرت میکنه و حواس من رو جای دیگه میبره .صداش توی گوشم هست:
" من می خوام از اون باباهای مهربون بشم . از اونا که بچه هاشون رو دور از چشم مامانه می برن بیرون و حسابی با هم هله هوله می خورن . اما بهت قول می دم تو رو بیشتر از بچه ها دوست داشته باشم , حتی بیشتر از دخترمون .اصلا من تو رو بیشتر از همه ی دنیا دوست دارم "
باورم نمیشه .
تنها جایی که احساس آرامش میکردم پیش متین بود . چقدر سنگینم . انگار تمام بار گناه این جریان روی دوش منه .
سیصد گل سرخ یک گل نصرانی ...
برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید
برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید