رمان یکشنبه غم انگیز - 14
روحم به اتاق خفه ی بیمارستان برمیگرده .نگاهم می افته به جای خالیش روی صندلی که تا یه دقیقه ی قبل روش نشسته بود .توی دلم میگم .حالا دیگه نمی دونم کجا می تونم احساس آرامش کنم . فکر میکنم باید برم . میرم . تنها میرم . باید فرار کنم .از دست حمید، از دست همه ی خاطره های گذشته ام ،از رها حتی از خودم .
نگاهم رو می دوزم به نمای ساختمون . انگار اون هم توی همین مدت رنگ و لعاب خودش رو از دست داده . می رم طرف در ورودی . باز هم مثل بار اول پاهام می لرزه . نمی فهمم امروز از چی نگرانم ؟ حالا که دیگه چیزی برای از دست دادن ندارم . هر چند این دفعه هم شبیه اون باراومدم برای بدست آوردن. اون بار اومدم برای به بدست آوردن دل حمید و این بار برای بدست آوردن آزادی .بالاخره تصمیم خودم رو گرفتم . نمی دونم کاری که می کنم درسته یا نه اما تصمیم گرفتم .
توی آینه ی آسانسور نگاهی به قیافه ی رنگ پریده ی خودم می ندازم . دست بند بافتم رو روی زخم مچم مرتب میکنم .دلم نمی خواد شکست خورده به نظر برسم . با دست به گونه هام می کوبم . " با سیلی صورتم رو سرخ می کنم . "
پشت میز منشی این بار یه دختر خوش رو نشسته . نگاهش می کنم خوشگله و لوند . با وجود لنز های شفاف چشمای درشتش درشت تر هم به نظر میان . با لبخند بهم خوش آمد می گه و با یه حرکت ظریف موهای نسکافه ایش رو از توی صورتش کنار میزنه .
- بفرمائید ؟
- می تونم مهندس کاویان رو ببینم ؟
- قرار ملاقات داشتین ؟
- شخصیه .
- بگم چه کسی می خواد ببینتشون ؟
دیگه دلم نمی خواد بگم همسرشون . بگم هم مجوز ورود خودم رو باطل کردم . بی حوصله فقط اضافه می کنم .
- صدرائی . بگید راجع به فسخ قراردادمونه .
منشی پرونده ای رو برمیداره و می ره به اتاق حمید .صدای پاشنه های کفشش نگاهم رو میکشونه پی قدمهایی که خرامان و شبیه به مانکن های روی سن بر میداره تا اینکه پشت در اتاق از جلوی دیدم محو میشه . از پشت در هم به خوبی صدای زنگ خنده ی طنازش رو می شنوم . بعد از چند دقیقه بیرون میاد و به طرف دفتر راهنماییم می کنه . حمید با اقتدار به صندلیش تکیه داده . روی لباش یه لبخند کریه پیروزمندانه نشسته .روی میزش یه گلدون کوچیک پر از گلهای نرگس خودنمایی می کنه. سنگین و خسته قدم برمیدارم و میرم روی مبل رو به روش می شینم . تمام سعیم رو می کنم که محکم حرف بزنم . که بگم مهم نیست اگه من رو له کردی .
- اومدم قبل از اقدام رسمی با هم به توافق برسیم .
- خوبه . سر عقل اومدی .
توی دلم میگم کاش منم همین نظر رو داشتم .
- دادخواست طلاق دادم . عدم تفاهم دلیل خوبیه .
- موافقم . مهریه چی ؟
- پدرم بهم یاد نداده هر جور پولی رو بخورم .
- جای تو من می خورم اونم با میل ، یه آب هم روش .
اون یه قهقه ی چندش آور می کنه و من فقط پوزخند تلخی میزنم .
- نمی خوام تا تموم شدن کار کسی چیزی بفهمه .
- این طوری بهتره .
بلند میشم تا برم که صدام میزنه .
- عکس و فیلم هاتم توی محضربهت میدم .
- مهم نیست .
لبخندش میپره . با تعجب نگاهم می کنه .بی توجه راهم رو ادامه میدم و میام بیرون . منشیش با لبخند بدرقه ام می کنه . بعد با یه سینی که توش دو تا فنجون قهوه است میره تو ی دفتر حمید .نمی دونم بوی قهوه بهتره یا بوی عطر محرک دخترک . فکر می کنم باید همسن باشیم ولی واقعا هم سن و سال به نظر میایم ؟
**********
لباس ها و وسائلم رو بی توجه توی چمدون می ریزم . فکر می کنم توی این دو سال دفعه ی چندمه که چمدون می بندم ؟ اما این بار چمدونم از همیشه سنگین تره . کوله بارم این دفعه پر از بغضه . بغضی که باید یه روزی یه جایی فریاد بزنمش .
صدای باز شدن در هم نمی تونه توجه ام رو جلب کنه . حمید میاد توی سالن و برعکس این همه مدت سلام میکنه . حوصله ی سر بلند کردن هم ندارم چه برسه به جواب دادن .ترجیح میدم وانمود کنم وجود نداره .میفهمم که داره برندازم میکنه ولی بعد میره توی اتاق خودش و من به کارم ادامه میدم . یادم میفته حالا که هست حلقه و یکی دو تیکه طلایی رو که خانواده ی اون برام خریده بودن و پیشم مونده رو از جواهرات خودم جداشون کنم و بهش برگردونم . جعبه ی جواهرات رو از اتاق خوابم میارم و می برم به اتاقش . کیف سامسونتش رو روی تخت باز کرده و دنبال چیزی می گرده . مدارکی رو دورش پخش کرده . چند تا نقشه روی تختش ولو شده که باید مال همون شهرک کذایی باشه .لپ تاپش هم کنارش بازه. بی هیچ حرفی جعبه رو میزارم کنار دستش که نگاهم به تصویر منشی شرکت میفته که پس زمینه ی صفحه ی لپ تاپش شده . چهره ی دخترک توی عکس هم جذابه .زیر عکسش به انگلیسی اسم تینا حک شده . تینا ! چه لبخند اغواگری داره ! ساکت تر از اونچه که رفتم تو ی اتاق بیرون میام . در رو پشت سرم میبندم و یک لحظه بهش تکیه می کنم . صدای زنگ موبایل حمید بلند میشه و حمید بلافاصله جواب میده . صدای صحبت کردنش رو از پشت در میشنوم . صدایی که برام خیلی غریبه . صمیمی , گرم و پر شور .
- جونم
- ...
- تو خوبی گلم ؟
نمی خوام بیشتر از این بشنوم . از در خودم رو می کنم . چقدر دلم می خواد با آرامش به جایی تکیه بزنم . حتی اگر شده به صفحه ی مونیتور یه لپ تاپ کوچیک .
**********
روی صندلی های سفت دادگاه خانواده نشستیم و قاضی که مدام دستی به ریش پر پشتش میکشه از پشت عینک پنسیش زل زده به ما .بیشتر به من البته که از نظرش خوشی زده زیر دلم که می خوام به بهونه ی عدم تفاهم از یه مرد سالم جوون و خوب! جدا شم . دوباره نگاهش رو از من میگیره و می دوزه به پرونده ی جلوی روش . صداش که بلند میشه حمید رو مخاطب قرار میده . انگار میترسه اگه با من همکلام بشه دامنش به گناه نکرده ی من آلوده بشه .
- با این تفاسیر شما با دادخواست طلاق همسرتون موافقین ؟
- بله .
- خانوم باردار نیستن ؟
- نه.
توی دلم میگم چرا . من تموم ناکامی های دنیا رو آبستنم .
**********
سرم پر از فکر و خیاله . هر بار یه جور تصمیم میگیرم و دوباره خطش میزنم . صدای زنگ موبایلم یه خش حسابی روی تمام افکارم میندازه . به صفحه ی گوشی که نگاه میکنم . دستم برای برداشتنش پیش نمیره . توی دلم میگم بی خیال بزاره بره روی پیغام گیر .
اما توی آخرین لحظه کلید سبز رو فشار میدم . انگار ته دلم می خوام صداش رو بشنوم . مثل تمام این چند وقته شروع میکنه پر شور و گرم حرف زدن و من فقط جواب های کوتاه بهش میدم . بیشتر به جای اینکه حرفاش رو بشنوم به تن گرم صداش گوش میدم که ته وجودم یه کم دلگرمی می پاشه .
- کاش میزاشتی برات وکیل بگیرم.
- این وکیل تو چه کار می خواست بکنه ؟
- حداقل مجبور نبودی دنبال کارات بدویی . شاید حتی مجبور نبودی دیگه ببینیش .
جوابش رو نمی دم . نمی گم خودم میخواستم پله های دادگاه خانواده رو بالا و پایین برم بلکه کاری برای انجام دادن و چیزی برای حواس پرتی داشته باشم . وگرنه دوباره می اومد سراغم و داوطلب میشد تا سرم رو گرم کنه .نمی خوام چیزی بگم که برنجه . اما اون حتی سکوت من رو خیلی خوب تفسیر میکنه .
- مژده می دونم که نمی خوای تلخ باشی . ولی تلخ باش هر جور که راحتی باش اما فقط باش .
جواب که نمی دم بحث رو عوض میکنه . دوباره شروع میکنه به تکرار چیزهایی که این چند وقت این قدر ازش شنیدم که دیگه از بر شدمشون . باز نقشه میکشه . رویا می بافه . از چیزایی میگه که می دونه هنوزم ته دلم رو می لرزونن .چیزایی که روی زخم دلم یخ میزارن .توی ذهنم یه لحظه حمید رو تیکه تیکه می کنم . وای میستم و خونریزی و مرگش رو یواش یواش و با لذت تماشا می کنم .بعد یه خونه نزدیک دریا ، یه بچه ی کوچولو ، یه خانواده خوب و یه زندگی آروم تا ابد . چیزایی که خیلی دلم می خواد باورشون کنم . اما برام شبیه داستان های توی فیلم ها دور از دسترس به نظر میان .یه لحظه میترسم .مگه من کی ام ؟ حتی اگه فیلم هم باشه من اون سوپر استار خوشگل ولوند و زرنگ فیلم نیستم .خوب که گوش میدم ، خوب که ته مونده های انگیزه و انرژی رو از گوشه گوشه های وجودم بیرون میکشه و جمع میکنه به قول خودش تلخ میشم .
- بسه دیگه سرم رو بردی . خسته نشدی از این قصه های تکراری ؟
- شهرزاد قصه گو هم اگه قرار بود همون شب اول خسته بشه که زندگیش رو می باخت .
- شهرزاد یه زن بود زن ها هم همه احمقن . آخرش هم زندگیش رو باخت .
- همه یه روزی می بازن. مهم اینه که تا لحظه ی آخر خوب بازی کنی .
یه کم مکث میکنه .جدی میشه . لحنش دیگه نرم نیست .
- مژده منم مثل تو معنی خیانت رو می فهمم . خیانت فقط دل خائن رو سیاه نمی کنه . خیانت افکار اونی رو هم که خیانت دیده است سیاه می کنه . مثل جوهری که وقتی میفته توی آب همه چیز رو تیره میکنه . نمیخوام توی این سیاهی بمونیم .می خوام دستت رو بگیرم و از روی این آتیش بپریم . تو باشی می تونم . تو راه خوب بودنو ، خوب زندگی کردن رو هنوز بلدی .جا نزن عزیزم .
چیزی نمی گم اما حرفاش رو قبول دارم هر چند گاهی اوقات تنها راه واسه یه تولد دوباره سوختنه . سوختن و سوزوندن و از دل خاکستر بیرون اومدن .
*****************
چند جمله و چند تا امضا . باورم نمی شه همه ی چیزی که از این دو سال جهنمی مونده همینه . از در محضر بیرون میام . فکر می کردم بعد از طلاق باید بتونم راحتتر نفس بکشم . اما هنوز هم نفس هام سنگینه .فکر میکنم شاید به خاطر اینه که هنوزم نتونستم به کسی از خانواده ام چیزی از این جریان بگم . حمید اما با سبکی میره سمت ماشینش . پشت فرمون ماشینش همون دخترک منشی نشسته . این بار هم خوشتیپه .حمید که در ماشین رو می بنده و دختر با یه لبخند برمیگرده سمتش . نمی فهمم چی به حمید می گه که حمید با یه لبخند گرمتر و تکون سر بهش جواب میده .دختر , تینا پاش رو میزاره روی گاز و بعد از یک لحظه توی خیابون فقط من می مونم و تاکسی که دو تا چمدون توی صندوق عقبش انتظار من رو می کشه . دو تا چمدون ! حالا تموم زندگیم اینه .
پشت پنجره ی خونه ی روشنک ایستادم و به بیرون نگاه می کنم , به بارون . به مردمی که زیر بارون می دون تا سر پناهی پیدا کنن . یاد اون روز بارونی میفتم . یاد هدیه ی آرشام . جعبه ی موزیکالی که همیشه روزای بارونی نوای ملایم آهنگش روح من رو میشست . می رم سمت چمدونم که گوشه ی اتاق گذاشتمش . تموم محتویاتش رو زیر و رو می کنم تا یادم میاد جعبه ی یادگاری های آرشام رو توی خونه ی حمید جا گذاشتم . آه سرد حسرتی که از سینه ام بیرون میاد کرختم می کنه . کاش فقط جعبه ی موزیکال رو جا گذاشته بودم . من همه چیز رو جا گذاشتم . تمام خاطرات خوبم رو . یک لحظه دل می زنم به دریا و قبل از اینکه پشیمون شم شماره ی خونه ی حمید رو میگیرم . نمی دونم چرا . شاید فقط برای این که از یه چیزی مطمئن بشم . به همون سرعتی که تصمیم گرفتم پشیمون میشم و می خوام تماس رو قطع کنم اما دیگه دیر شده .
- الو .
صدای زنی که جوابم رو می ده مرددم می کنه .
- بفرمائید ؟ الو ؟
از جایی دورتر صدای حمید به گوشم میخوره .
- کیه عزیزم؟ متینه ؟
این صدا یعنی اشتباه نگرفتم .صدای زنگدار تینا رو هم میشناسم . یه لحظه فکر میکنم اصلا برای چی زنگ زدم ؟ گوشی رو قطع می کنم . چشمام رو میبندم و چهرش رو یه لحظه تصور میکنم . چهره ای که به نظرم عجیب شبیه به نازنین ، عشق اول حمیده . با به یاد آوردنش یه پوزخند روی صورتم میشینه . توی دلم کلمه ی عزیزم رو تکرار میکنم . این تینا خانوم ظاهرا خوب چم حمید رو به دست گرفته که به این زودی شده عزیزم .دوباره پیش خودم میگم زود؟ شاید من فکر میکنم زوده ؟
فکر میکنم حالا که اون مژده مرده چه اهمیتی داره . چه فرق میکنه که خاطراتش هم بمیرن . تو دلم میگم تو خودت خواستی که از نو شروع کنی .اون خاطرات هم یه قسمتی از همین نو شدنن .باید بریزیشون دور . برمیگردم پشت پنجره . هنوز هم بارون می باره .
*******************
بلوایی بر پا شده . مامان و بابا دوره ام کردن . سرم به اندازه ی یه کوه سنگینه . از شدت سر درد دلم می خواد سرم رو محکم به دیوار بکوبم . بعد از ده روز تازه جرات کردم بیام خونه و خبر طلاقم رو بهشون بدم .عکس العملشون اگه از چیزی که تصور می کردم بدتر نباشه بهتر نیست .هر چند برای من که نمی خوام روی زخمهای خودم نمک بپاشم و حقیقت رو بگم قابل درکه .دستام رو گذاشتم رو گوشهام . شاید از این همه سرزنش و نصیحت راحت شم .
- سرخود طلاق گرفتی که چی بشه ؟
- مگه روز اول بهت نگفتم باید با شوهرت بسازی ؟ تفاهم نداشتیم یعنی چی ؟
- اصلا سر چی بحثتون شده ؟ آدم که تا تقی به توقی خورد طلاق نمی گیره . حالا چرا هیچی نمی گی ؟
بالاخره بهم مهلت جواب دادن میدن .
- من که هر چی میگم شما بازهم حرف خودتون رو میزنین . چند دفعه باید توضیح بدم . حمید همش دنبال کار و زندگی خودشه . سالی به دوازده ماه من نمی بینمش . منم آدمم ازدواج نکردم که همش تنها باشم .
- اول ازدواج همه همین جورین . همین بابات تا چند سال شبانه روز سر کار بود .
- بابا می خواست با شما باشه و موقعیتش بهش اجازه نمی داد . حمید دلش نمی خواد بمونه . من هر کاری می تونستم کردم ولی اون دلش نمی خواد یه جا بند شه .
- ببین چه کار کردی که پسره بند خونه و زندگیش نشده .
- من چه کار باید میکردم ؟ تقصیر من چیه که اون یللی تللی با دوستاش رو به خوردن شام کوفتی که من درست میکردم ترجیح میداد ؟
- من که دختر خودم رو بهتر میشناسم . بسکه زبونت تند و تیزه لابد . این همه مردم چی کار می کنن ؟ حالا طلاق بگیری تنها نیستی دیگه ؟
- بار یه زندگی دو نفره رو تنهایی دوش کشیدن , همیشه تنها بودن , از این و اون حرف شنیدن . اینا به نظر شما کم چیزیه ؟
بابا عصبانی میاد طرفم . معلومه خون خونش رو می خوره .
- حالا جواب حرف مردم رو میخوای چه جوری بدی ؟من این حرفا سرم نمی شه . اصلا زنگ بزن خودش بیاد ببینم حرف حساب شما دو تا چیه .
- بابا ما طلاق گرفتیم تموم شد . ما...
- گفتم زنگ بزن .
شماره ی موبایل حمید رو می گیرم . بی حوصله جواب میده .
- دیگه چی می خوای از جونم .
- بابام می خواد ببینتت .
- به من مربوط نیست . اون موقع که اسمت تو شناسنامم بود به من مربوط نبود که حالا باشه .
- حمید دارم میگم ...
- ببین من زندگی خودم رو دارم . یادت باشه که عکسات دست منه . نمی خوای که آبروت بره . من به زودی ازدواج می کنم .با اونی که دوسش دارم . دست از سرم بردار .
گوشی رو قطع می کنه و دوباره من می مونم و بابا و سرزنش .
***************
یکی دو هفته گذشته اما هیچ چیز عوض نشده حتی یه ذره . بابا که دوباره رفته توی لاک دفاعی خودش و باهام حرف نمیزنه . مامان هم سر سنگینه . اما من رو گذاشته زیر ذره بین کنترل نامحسوس خودش . تا میخوام تکون بخورم اعمال قانونم میکنه .هه! بیشتر شبیه به یه زندانیم .عجب زندگی مزخرفیه .
امروز اما همه چیز یه جوریه . مامان از صبح بین آشپزخونه و پذیرایی در رفت و آمده . بدون حس ششم هم می تونم بگم که یه خبریه . احتمالا هم خبر مهمونی .دور و برش میپلکم بلکه یه چیزی بگه اما فایده ای نداره .
- مامان خبریه ؟
- از شاهکار جنابعالی خبر جدیدتر ؟
- مامان تا کی میخوای سرکوفت این قضیه رو توی هر جمله ات به من بزنی ؟ به چه زبونی باید بگم وصله ی همدیگه نبودیم ؟
- مگه لباسه که وصله بخواد ؟ سر خود رفتین سر یه بالای چشمت ابروه طلاق گرفتین اصلا هم فکر آبروی خانواده هاتون رو نکردین . شماها مگه بزرگتر نداشتین ؟
- مامان من از من کوچیکتر این رو قبول کن دندون کرم خورده رو باید کند انداخت دور .
- یه جوری طلاق طلاق میکنی انگار نقل و نباته.
- نقل و نبات نیست . اتفاقا زهر هلاهله . تلخیش رو هم به حد کافی چشیدم . اما چه کار کنم از جنگ و دعوا خسته شدم . از نگاه در و همسایه از دویدن دنبال هیچی خسته شدم . شما چه میدونید من چقدر خودم رو به در و دیوار کوبیدم . طلاق رو واسه همین جور موقع ها گذاشتن دیگه .
- خب بگو بدونیم چی شده .تو همش میگی نمی دونید ،نشد چراش معلوم نیست .نکنه تو زیادی اروپایی شدی . اون از اون پسر ارمنیه . اینم از این بساطت .
دلم با شنیدن اسم آرشام میشکنه .سکوت میکنم . می مونم چی بگم . بگم همین پسره حواسش به زندگی کوفتی من بیشتر بود تا شماها . بگم لااقل دورا دور از طریق دوست و همکارش هوای من رو داشت .چند بار از زبون اون بهم گفت دور این بازی رو خط بکش ؟ گفت برو ؟ یا حالا که اوضاع به ظاهر آرومه آشوب بی خود به پا کنم . که چی ؟ به من چی میرسه اونوقت ؟ نگفتنم یه درده . گفتنم هزار درد . سکوتم خیلی زود حوصله ی مامان رو سر میبره .
- همین دیگه . بابات امشب آقای کاویان رو دعوت کرده دو تا خانواده بشینیم بلکه بفهمیم حرف حساب شما دو تا چیه .
یه چیزی توی مغز سرم تیر میکشه . دستم رو روی سرم میزارم و فکر میکنم فقط یه جلسه ی شور خانوادگی رو کم داشتم تو این هیر و ویری .خودم رو به زور جمع میکنم و میرم سمت اتاقم .
- مژده اگه هنوزم توی سرت فکر اون پسره است بهت بگم ...
- مامان مسلمون من اینقدر تن یه مرده رو توی گور نلرزون .
نمی فهمم کی صدام این طوری بغض گرفت به خودش .برنمیگردم تا عکس العمل مامان رو ببینم .می رم توی اتاق و در رو روی خودم میبندم .شماره ی حمید رو میگیرم که رد تماس میده . دوباره میگیرم و باز هم جوابی نمیگیرم . توی دلم شروع میکنم به بد و بیراه گفتن . ای تو روحت حمید . مرده شورت رو ببرن که آدم نمیشی .به جهنم که جواب نمیدی .
خدا رو شکر که چمدون هام رو درست حسابی باز نکردم . دیگه نمی تونم این وضعیت رو تحمل کنم . حتی برای چند وقت .نه این جا جای موندن نیست .نمی مونم تا تنهایی امشب محاکمه ام کنن و لابد محکوم هم باید بشم .نفسم رو باحرص بیرون میدم و توی یه تصمیم آنی شماره میگیرم .
- سلام مژده ام.
- به به سلام . چه عجب از این ورا .
- کار و بار چطوره ؟
- به لطف شما عالی . حال و روزتون متعالی .
- خواهرت چطوره این چند وقت ازش خبری نیست . ازش خبر داری؟
- خوبه . فعلا پیش نامزد بعد از اینشه .
- اوضاعش چطور پیش میره ؟ دلم براش تنگ شده .
- گراش به تو بیشتر میرسه تا به ما .نترس . سرش گرمه که ازش خبری نیست . پسره داره عین پروانه دورش میچرخه .خب منم بودم استفاده میبردم .
- این خواهرت کلش بوی قرمه سبزی میده . کار دست خودش نده ؟
- بی خیال این ورپریده لشکری رو برده دم چشمه و تشنه برگردونده . این پسره رو من دیدم . بخاری ازش بلند نمیشه .
- داداششی مثلا خره .یه چی میدونم که یه چی میگم . هواش رو داشته باش .
بعد زیر لب میگم منم یه زمانی خیلی ادعای زرنگی داشتم
- حواسم بهش هست .
- راستین می تونی بیای دنبالم ؟می خوام این یه مدت رو برم هتل .
- هتل چرا ؟ مگه خونه ی خواهر ما چشه ؟
- نمی خوام الان برم اونجا . خودت که می دونی مزاحم یه زوج عاشق بودن گناهه !
- چرا نمیری پیش...
می پرم توی حرفش . نمی خوام ادامش رو بشنوم .
- بیخیال . این رفیقمون رو دیدی بهش سلام برسون .
- دیوونه دوستت داره . باهاش به از این باش .
- میدونم دوستم داره . مشکل اینجاست که من نمی تونم جواب این دوست داشتن رو اون طوری که باید بدم .
یه کم مکث میکنه و بعد پی بحث رو دیگه نمیگیره .
- کی بیام دنبالت ؟
- می تونی یه ساعت دیگه بیای ؟
- منتظرم باش .
وسائلم رو توی چمدون هام می چپونم . از آواره بودن خسته شدم . میدونم کاری رو که از راستین خواستم یه راننده ی آژانسم می تونست بکنه اما انگار فقط میخواستم خبر به گوش اونم برسه .نمی فهمم این با دست پس زدن ها و با پا پیش کشیدن هام چه معنی میده . اما می دونم بالاخره باید یه تصمیم درست بگیرم . اون که با وجود تمام جریانات تو همه ی این بازی های من پا به پام اومده .دل دل می کنم ببینم بازم کلید خونه اش رو پیش کش برام میفرسته یا نه .
به این طرف اون طرف سرک میکشم که چیزی رو جا نذارم باز . توی کمد چشمم می افته به سجاده ی یادگاری مادربزرگ . ته دلم یه جوری میشه . فکر میکنم از وقتی خدا رو فراموش کردم زندگیم این جوری شد . از وقتی دور اعتقاداتم خط کشیدم همه چیز خراب شد . نا امید شدم کینه ای و انتقام جو شدم . سردی و تاریکی از همون وقت سرک کشید توی وجود مژده .به ساعتم نگاه می کنم .هنوز وقت دارم . می پرم و وضو میگیرم و سر سجاده می ایستم . همین که سلام نمازم رو میدم نفس عمیقی می کشم . دست میبرم تا صورت خیسم رو پاک کنم مثل قدیم اونقدر توی قنوتم با خدا درد و دل کردم که بغض سنگین توی گلوم بعد از مدت ها ترکید .دست هام رو بلند میکنم و بلند بلند میگم . " خدایا کمکم کن ببخشم اگر باید ببخشم . کمکم کن فراموش کنم اگر که نباید ببخشم "
بلند میشم و سجاده رو جمع میکم و توی وسائلم میزارم . چمدون هام رو کشون کشون می برم دم در و زیر لب دعا می کنم تا قبل از برگشتن مامان سر و کله ی راستین پیدا بشه .ته دلم میدونم حالا که با خدا آشتی کردم جواب دعاهام رو میده حتی اگه اون چیزی که می خوام درست نباشه .توی همین فکرام که به صدای بوق ماشینی سر بلند میکنم .حدسم درست بوده منتها با یه کم تفاوت، جای کلید خودش اومده دنبالم .
بی حرف پیاده میشه و چمدونهام رو میزاره توی صندوق عقب . در جلو رو باز میکنه و منتظر نگاهم میکنه تا سوار شم . توی نگاهش دلخوری هست ، نگرانی و دلتنگی هست .منم بی حرف میشینم . وقتی میشینه نفسش رو پر صدا بیرون میده . چشماش رو یه بار باز و بسته میکنه و سعی میکنه لبخند بزنه . برمیگرده طرفم و سری تکون میده .دستش رو به طرفم دراز میکنه تا باهام دست بده .
- سلام خانم خانما
به دستش نگاهم نمی کنم .
- سلام .
همین طور زل میزنه به من و یه اینچم تکون نمیخوره .
- اگر منتظری تا باهات دست بدم باید بگم معذورم .
ابروهاش توی هم گره میخوره و لبخند زورکیش تبدیل به یه پوزخند حرص آلود میشه .
- فقط با من ؟
- نه از این به بعد با همه ی آقایون
یه کم نگاهم میکنه و بعد دستش رو عقب می بره و میکشه کناره ی لبش برای پاک کردن چیزی که وجود نداره اما درحقیقت برای اینکه لبخندش رو که این دفعه واقعیه جمع کنه .
- همین اخلاقات آدم رو دیوونه می کنه
راه میفته . بعد از یه مدت طاقت نمیاره و هر چی توی دلشه تو یه جمله بیرون میریزه .
- دیگه قد یه راننده تاکسی هم قبولم نداری ؟
- نخواستم از کار بندازمت
- یه دلیل بهتر میاوردی لااقل . یه زمانی با هم دوست بودیم مثلا .
سکوت میکنم . میره سمت غرب تهران که صدام درمیاد .
- فکر نکنم این طرفا هتل باشه ها !
- چند وقت پیش یه آپارتمان نقلی این اطراف خریدم .
- خوب به من چه ؟
- مژده !
- دست بردار
دندون هاش رو طوری روی هم فشار میده که صدای قرچ قرچشون بلند میشه .
- محض رضای خدا ! یادمه اون موقع ها بهم اعتماد داشتی .
- به تنهایی احتیاج دارم
- کی گفته من قراره مزاحمت بشم ؟
- خب این جوری که مجبورم خودم شام و ناهار درست کنم .
میخندم بلکه با شوخی از این قضیه رد بشیم . سری از روی تاسف تکون میده و مسیر رو عوض میکنه .حوصله ی مرافعه ندارم . دلم میخواد جو رو تغییر بدم .
- چه خبر ؟
- کارات داره جور میشه . نهایت تا آخر ماه ویزات میاد . تا چند وقت دیگه از شر همه ی ما با هم راحت میشی . توی ساحل سان شاین میخوری و به ریش هممون میخندی .
نمی فهمم چی میشه که از دهنم می پره
- از فرار کردن خسته شدم .
برمیگرده و گرم نگاهم می کنه .
- خب بمون .
پوزخندی می زنم و سرم رو برمیگردونم سمت شیشه . اما تا نیشم رو نزنم آروم نمیشم .
- می دونی راهنمایی های تو همیشه کمکه !!!
**************
خیابون جلوی بیمارستان رو برای بار سوم بالا و پایین میرم . میدونم دارم بیخودی دست دست میکنم . شاید تقصیر خودم بود که نخواستم برم مطب . حالا اومدن توی یه بیمارستان آشنا ، یه تیکه از گذشته برام سخت تر از رفتن به مطب دکتر روانپزشک به نظر میاد .میدونم که بعد از این همه ماجرا با وجود بلایی که خودم هم داشتم سر خودم می آوردم کمک گرفتن از یه متخصص ایده ی خوبیه . میدونم گاهی برای کمک گرفتن باید دست دراز کرد وگرنه زیر آب فرو می ری ، غرق میشی .
جلوی در ایستادم با تردید راهروی عریض و طویل بیمارستان رو نگاه میکنم که با شنیدن صدای زنگ موبایلم از جا می پرم . فکر میکنم باید آرش باشه . لابد بسکه دیر کردم زنگ زده ببینه کجا موندم . چشمم اما وقتی به صفحه ی گوشیم میفته نفسم حبس میشه . اسمش که جلوی چشمام روشن و خاموش میشه همون حس همیشگی توی وجودم میپیچه . عقلم میگه دیگه بسه . کم کشیدی تا حالا ؟ اما دلم ، دل احمقم برای خودش یه ساز دیگه میزنه . قبل اینکه بفهمم باید به حرف کدومشون گوش کنم کلید سبز رو فشار دادم . صداش که توی گوشم میپیچه یادم میره اصلا عقلی هم بوده .
- سلام پری کوچولو
آب دهنم رو به زور قورت میدم اما سکوت میکنم .
- زبونت رو یه گربه ی ملوس خورده ؟
نفسم رو مقطع و صدادار بیرون میدم . سعی میکنم به این فکر نکنم که با وجود اینکه بعد از دیدنش توی بیمارستان یک بار هم روی خوش بهش نشون ندادم اما برای بودنش ، زنگ زدن های گاه و بیگاهش حتی صبوری هاش و دوستت دارم هاش عقده دارم .
- جوابم رو بده عزیزم
خواهش توی صداش مقاومتم رو میشکنه . هر چند امروز اون روی مردم آزار و بی اعتماد درونم داره دوباره توی وجودم سرکشی میکنه .
- بسه دیگه . حرفات رو چند بار زدی منم گوش کردم دیگه تمومش کن لطفا
- شنیدی اما گوش نکردی .
- برای من فرقی نداره . دیگه برام مهم نیست .
- بیا ببینمت
- نه . اصلا هر چی تو گفتی قبول اما میخوام این بازی رو همین جا تموم کنم
- اگه به قول تو بازی هم باشه این بازی ته نداره . خواهش میکنم . باید ببینمت .
لحنش اون قدر نرمه که باز پای همون دل احمقم سر میخوره . تا عقلم بخواد به خودش بجنبه . برای بعد از ظهر همون پاساژی که یه بار باهم رفته بودیم باهاش قرار گذاشتم .
******************
اون قدر توی این پاساژ کوفتی قدم زدم که پاهام به ذوق ذوق افتادن . بدبختی پولی هم ندارم که بخوام لااقل خرید کنم . دار و ندارم رو برای صورت حسابای هتل گذاشتم . دوست ندارم از کسی هم کمک بگیرم . حداقل الان نه . به ساعتم نگاه می کنم . به حد کافی وقت گذروندم .فکر میکنم اگه میخواست بیاد باید تا حالا پیداش میشد .دیگه وقت رفتنه . راهم رو کج میکنم و بی اون که حتی بهش زنگ بزنم می رم سمت پارکینگ طبقاتی نزدیک پاساژ که دفعه ی پیش اون ماشینش رو اونجا پارک کرده بود . امروز اما من به اصرار روشن ماشین راستین رو قرض گرفته بودم .سعی می کنم ذهنم رو منحرف کنم . آخ کاش میشد دماغم رو عمل کنم . خوشگل میشدم شاید یه خورده توی حال و هوام تاثیر داشت . اما نه دلم یه چیز دیگه می خواد .همین جوری که دارم با خودم بحث میکنم کنار ماشین وای میستم و ماشین های دیگه ی توی پارکینگ رو نگاه می کنم . اکثرا با کلاس و گرون قیمتن . بله دیگه بالا شهره هر چی نباشه .بنز ، BMW ، چشمم که به یه آئودی مدل جدید گوشه ی پارکینگ می افته نفسم بند میاد . فکر میکنم کاش از اول واسه وقت گذرونی همین جا می موندم . این همه پول پارکینگ دادم یه حض بصری می بردم .
توی همین خیالاتم که چشمم روی حمید و منشی جدیدیش قفل می شه که دارن از ورودی این طبقه میان تو . توی دست حمید پر از کیسه های خریده . معلومه این خانم خانما حسابی از خجالت خودش و جیب حمید دراومده . حمید هم که مات و مبهوت دختر شده که داره بلند بلند حرف میزنه و قهقه های مستانه سر میده . آب دهنم رو به زور قورت میدم و خودم رو کنار میکشم که دیده نشم . هنوز خودم رو جمع و جور نکردم که اونا کنار آئودی می رسن . یکدفعه درعقب ماشین باز میشه و یه مرد کوتاه قد ازش پیاده میشه . مرد قبل این که در ماشینش رو ببنده تنه ای به تینا میزنه که صدای خنده اش به یه جیغ جیغ بنفش تبدیل میشه .مات صحنه ی رو به روم موندم . که داد و بیداد حمید توی پارکینگ اکو میگیره .
- مگه کوری ؟ حواست رو جمع کن مرتیکه .
بیچاره حمید نمی تونه چیز دیگه ای بگه . تا همین جمله از دهنش درمیاد از در جلوی ماشین یه غول پیاده میشه و یقش رو می چسبه . مرد راننده که بهش میاد بادیگارد مرد کوتوله باشه سه برابر حمید هیکل داره .قبل از اینکه حمید تکون بخوره ،حسابی چپ و راستش می کنه . حمید زمین میفته و دستاش رو روی شکمش گذاشته داره به خودش میپیچه . صدای نکره ی بادیگارد بلند میشه .
- از آقا عذرخواهی کن
حمید اما فقط صدای ناله اش بلند میشه . مرد لگد محکمی توی شکم حمید میکوبه .
- نشنیدم چی گفتی
منم که این گوشه ام ترسیدم چه برسه به حمید بدبخت . صدای سرفه اش پارکینگ رو برمیداره . بادیگارده با پنجه ی پاش یکی از دستای حمید رو میکشونه روی زمین و با پاشنه پا دستش رو له میکنه طوری که صدای شکستن استخون های دست حمید دلم رو آشوب میکنه .
- یالا نفله بگو غلط کردم .
حمید دهن باز میکنه اما جای صدا یه مایع لزج که توی تاریکی رنگش رو تشخیص نمیدم از دهنش بیرون میریزه .نمی فهمم خونه یا محتویات دل و روده اش . پای مرد که دوباره بالا میره صدای خفه ی حمید هم در میاد .
- غلط کردم .
- چی؟ نشنیدم بلند تر .
- گه خوردم . بسه دیگه .
برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید
برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید