رمان یکشنبه غم انگیز - 15 - اینفو
طالع بینی

رمان یکشنبه غم انگیز - 15

مرد کوتوله که تمام این مدت عقب ایستاده بود و نگاه میکرد صداش درمیاد بالاخره .
- حسن . بریم .
بادیگارد ، حسن تفی توی صورت حمید میندازه و برمیگرده سمت ماشین . در عقب رو برای مرد کوتوله باز میکنه و خودش هم فی الفور می پره پشت فرمون و ماشین رو با آخرین سرعت ممکن از پارکینگ می بره بیرون . بالاخره می تونم نفسم رو که حبس کرده بودم بیرون بدم . حال و روز خراب حمید رو که میبینم یاد تمام اون کتکایی که ازش خوردم میفتم . ناخودآگاه یه قدم سمتش برمیدارم . میخوام برم گلوش رو با دستام بگیرم و فشار بدم . میخوام سرش رو بکوبم به کف زمین و بگم ضعیف بودن چه مزه ای داره ؟ میام یه قدم دیگه به طرف حمید بردارم که منشی سابق و دوست دختر فعلیش که تا الان کنج دیوار کز کرده بود میاد سمتش . لبم رو به دندون میگیرم صداش رو که میشنوم از جلو رفتن پشیمون میشم .
- حمید جون . خوبی ؟ بمیرم برات .
تا همین جا دیگه بسه . عقب گرد میکنم و سوار لکسوس راستین میشم . دستام می لرزن هنوز . بعد مدت ها ضربان قلبم رو دوباره حس میکنم . ته دلم اما یه نسیم خنکی پیچیده .اگه من زورم هیچ وقت به حمید نرسید اما بالاخره یکی یه جایی تو این دنیا حریفش شد . همین جور که از پارکینگ بیرون می رم به آخرین تصویری که از اون آئودی توی ذهنمه فکر میکنم . زیر نور کم ورودی ، رنگ آبی کاربنیش برق می زد . چقدر اون ماشین به نظرم آشنا بود . انگار قبلا توی مهمونی خونه ی آرش دیده بودمش .
*********************
وقتی نیومد دلم گرفت .نه! فکر میکردم دیگه اصلا دلی ندارم اما دلم شکست .
بعد از پاساژ و اتفاقاتی که افتاد برمیگردم هتل . مسئول پذیرش غیر از کلید اتاق یه پاکت میزاره جلوی روم که تازه حواسم جمع میشه. سر بلند میکنم و با تعجب نگاهش میکنم . شما که نبودید یه آقایی این رو برای شما آوردن . پاکت رو برمیدارم و زل میزنم بهش انگار از ظاهر ساده اش میخوام قبل از باز کردنش بفهمم چی ممکنه توش باشه . تلاشم که بی نتیجه می مونه بی حوصله بیخیال آسانسور میشم و پله ها رو به طرف اتاقم میدوم . توی اتاق فقط شالم رو از سرم میکشم . خودم رو روی تخت میندازم . پاکت رو باز میکنم .
از توی این پاکت یه سند بیرون میفته . سند یه ویلای بزرگ توی یه شهرک ، نزدیک دریا . سندی که ظاهرا به نام من خورده . مدارک رو که زیر و رو میکنم میفهمم کار متینه . نمی فهمم وکالتی که برای انجام کارای رفتنم دادم چه ربطی به یه کار ملکی داره اما هر چی هست سند به نامم خورده .یه حس بد همه ی وجودم رو پر میکنه . قبل اینکه عصبانیتم بخوابه شمارش رو میگیرم .
- این کارا چه معنی میده ؟
- سلام عزیزم .
- پرسیدم این سند چیه ؟
- آروم باش .فکرکردم میخوای بدونی چرا سر قرارمون نیومدم .
- متین!!!
- خیلی خب . خیلی خب .این ویلا اصلا به من ربطی نداره که این طوری آتیشی شدی. فکر کن مهریته . هر چند پول مهریت بیشتر از این میشد .
تازه میفهمم باید سند یکی از ویلاهای همون پروژه ی کذایی باشه .
- من اگه مهریه میخواستم خودم میگرفتم لازم نبود تو این کار رو بکنی .
- باشه . اما حمید حداقل این قدر رو به تو بدهکار بود . دوست نداشتم به همین راحتی قصر در بره . اصلا فرض بگیر این پول دیه است .
پیش خودم فکر میکنم دیه ی قلب شکسته ی من بیشتر از این حرف هاست . این پول خون منه .
- اصلا چه جوری . . .
- چه جوریش مهم نیست . مهم اینه که اون باید یه گوشه از بدهیش رو لا اقل بهت میداد . این دیگه پول من یا کس دیگه ای نیست که نخوای قبولش کنی . فکر کن .اصلا مگه دوست نداشتی بری کنار دریا ؟ اینجا هم دریا داره هم ساین شاین می تونی بخوری هم فرار نکردی .
من سکوت میکنم . اون هم گوشی رو قطع میکنه . شاید حق با اونه باید فکر کنم .هر چند ته دلم ازش ممنونم .
*****************
بعد از سالهایی که روی تقویم زیاد نیست و توی چشم من قرن ها میشه دوباره توی همون کافی شاپ همیشگی خاطره ها نشستم . به مردی که رو به روم نشسته خیره شدم و مرد دیگه ای رو به جاش میبینم . روشنک که از زیر میز انگشتهای سرد دستم رو توی دستش فشار میده از گذشته ها دل می کنم و برمیگردم به همین امروز .روشن بلند میشه و میره روی میز کناری میشینه .من اما هنوزم توی چهره ی مرد کوتاه قد و کم مویی که رو به رومه دنبال یه نشونه ی آشنا از آرشام میگردم شاید هم یه نشونه از مژده ای که زمانی بودم . نمی تونم هیچ شباهتی بینشون پیدا کنم . تنها چیزی که هست همون چشمای سبز زلاله و همون نگاه که بهم اطمینان میده این مرد پدر عزیز از دست رفته ی منه . توی تمام این مدت اون هم در سکوت من رو زیر ذره بین ارزیابیش گذاشته انگار اون هم توی وجود من دنبال یه تیکه از گذشته اش میگرده .بالاخره سکوت رو میشکنه و به حرف میاد .
- پس تو اون دختری هست که آرشام میخواست به خاطرش بجنگه
چیزی نمیگم . با وجود این که اینجام ولی هنوزم بین اصرار آرش برای اومدن و پافشاری روشنک برای فراموش کردن گیرم .
- نمی دونم توی تو چی دیده بود که حاضر شد از همه چیزش بگذره ؟
جوابی براش ندارم اما سوال چرا . اون هم به اندازه ی تمام ناکامی هایی که توی این مدت آوار شدن روی سرم .
- چرا ؟
- چرا چی ؟ چرا نذاشتم پسرم زندگیش رو برای بدست آوردن تو به هم بریزه ؟
- نه فقط میخوام بدونم چی شد که سکته کرد؟
نگاهش سرد میشه . دیگه هیچ شباهتی به نگاه اون ندارن . حالا چشماش فقط دو تا شیشه ی یخ زده سبز توی یه صورت غریبه ان .
- تو باید بهتر بدونی که نزدیک دوسال از همه دورش کردی.
حالا باهم سکوت می کنیم . منی که دو ساله از خودم هم دور بودم چیزی نمی تونم بگم . دندون هام رو روی هم فشار میدم و آب دهنم رو به زور نسکافه ای که دیگه یخ کرده پایین میفرستم . یه نفس نصفه و نیمه که سعی میکنم عمیق باشه میکشم و دوباره توی چشمای پدر آرشام نگاه میکنم .
- بهتون حق میدم که بهترین ها رو برای آرشام میخواستین و من مطمئنا بهترین نبودم .
نمی دونم چرا پیغام داده بود که میخواد من رو ببینه .نمیدونم چه انتظاری داشت . اما اون زودتر از خودم متوجه جمع شدن اشک توی چشمای من شده . دوباره نگاهش به من نرم میشه . دوباره یاد آرشام میفتم . دوباره شبیه هم میشن .
- بعضی وقتها وقتی کسی رو از دست میدی میفهمی در برابر نداشتنش خیلی چیزهای دیگه اهمیتی ندارن .پدری رو در حقش کامل نکردم . اون موقعی که تصمیم گرفت راهش رو خودش انتخاب کنه اگه باهاش بیشتر کنار میومدم شاید ...
نگاهش رو یه پرده اشک می پوشونه که مغرورانه سعی میکنه کنارش بزنه . دل من هم باهاش ، با بغض پنهون صداش نرم میشه .
- نمی دونم چی شده اما آرشام قویتر از این حرفا بود . از شما و برادرش زیاد حرف میزد . شما رو خیلی دوست داشت . دوست داشت کاری کنه که مثل برادر بزرگترش به اون هم افتخار کنید .
- بهش افتخار میکردم .
این رو که میگه ته صداش یه لرزشی هست . حالا دیگه انگار لحنش نرم شده . نمی دونم چرا اما فکر میکنم اگر با یه دروغ کوچولو میشه دل پدری رو شاد کرد بزار منم دروغگو باشم . بحث رو عوض میکنه .
- آرش یه چیزایی از زندگیت برام گفته . درسته عروسم نشدی اما عشق پسرم که بودی ! هر وقت کمکی خواستی می تونی روی من حساب کنی . دوست دارم بازم ببینمت .
حالا احساس میکنم دیگه برام غریبه نیست . شاید در ظاهر نه اما این آدم نمونه ای از مردیه که من خوب میشناختمش ، یه آشنای خوب . کارتی رو از توی جیبش بیرون میاره و روی میز ، نزدیک دست من میزاره .چیز دیگه ای نمیگه و بلند میشه .با نگاهم تا وقتی سوار ماشین مدل بالای آبی رنگش میشه تعقیبش میکنم . روشنک که دست روی شونه ام میزاره تازه میفهمم یه قطره اشک ، فقط یه قطره روی گونه ی سمت چپم نشسته و من به جای خالی آئودی آشنای اون زل زدم .ته دلم ممنون آرش و اصرارش میشم . انگار میدونست چه باری از روی دوشم برمیداره .حالا عجیب احساس سبکی میکنم .

********************
توی پارک روی نیمکت نشستم و زل زدم به زمین بازی بچه ها . بهشون حسادت میکنم . یاد بچگی هام و شیطنت هام که میفتم هوس میکنم برگردم به همون دوران و باز با پسرای همسایه مسابقه دوچرخه سواری بدیم و تنها دغدغه ام این باشه که هنوز مشقای فردام رو ننوشتم .
هوای بیرون خوبه اما من از سرمای درونم توی خودم مچاله میشم .فکرم هنوزم بعد چند ساعت درگیر پدر آرشامه .فکر میکنم اونم توی این بازی زخم خورده است . نگاهم رو از بچه ها میگرم و زل میزنم به نیمکتی که دو قدم اون طرفتر رو به روی منه . یه پیرزن و پیرمرد روش نشستن و با محبت عجیبی با هم دیگه غرق تماشای زمین چمن پارکن که تیکه تیکه لخته . دست هاشون رو که توی کیسه ی نایلونی نخودچی و کشمشون فرو می برن تو روی هم نگاه میکنن و زیر لب با یه لبخند گنگ با هم حرف میزنن .هوس میکنم .هوس نخودچی و کشمش شاید هم هوس یه کم خوشبختی . یه لحظه بهشون حسادت می کنم . یه لحظه از تنهایی خودم می ترسم . انگار اونا یه زوج خوشبختن و من یه پیرزن تنها این طرف خط . با حسرت نگاهشون می کنم . فکر میکنم بیست سال دیگه من کجام ؟ کی کنارم میشینه ؟ اصلا کسی هست یا بازم مثل الان تنهام ؟ حس میکنم قلبم مرده . قلبی که برای هیچ کس نزنه پوسیده . از خودم می پرسم مگه دوست داشتن چقدر سخته ؟ چی میخواد جز یه کم احساس ؟ چرا همیشه فکر میکنیم باید صبر کنیم تا عشق سراغمون بیاد ؟ چرامن دنبال پیدا کردنش ، دنبال کاشتنش نرفتم ؟ نمی فهمم چی میشه که یکی از پسرک های جوونی که با مسخره بازی و خنده از جلومون رد میشن با شوخی خرکی اون یکی پرت میشه روی پیرمرد . وقتی شرمنده خودش رو از روی پیرمرد جمع میکنه برای دیدن زخم گوشه ی چشمش که از زیر عینک خون ازش میچکه احتیاجی به دقت کردن ندارم . مثل پسرک هول میشم . پیرزن اما نگرانتر از همه است . همین طور که به شوهرش نگاه میکنه میگه .
- حواست کجاست پسر جان ؟ ببخشید که نشد حرف .
میخوام از جا بلند شم که پیرمرد عینکش رو برمیداره و به روی همسرش لبخندی میزنه که آرومش کنه . زن دستای چروکیده اش رو توی کیفش میبره و بعد از چند ثانیه با یه دستمال سفید گوشه ی چشم مرد رو پاک می کنه و بعد عینک رو از دستش میگیره تا شیشه اش رو تمیز کنه .حالا دیگه به بچه های توی زمین بازی حسادت نمی کنم . به اون زوج حسادت میکنم .
توی حال و هوای خودمم که به یه بوی آشنا ، یه عطر تلخ دوست داشتنی مثل زندگیم برمیگردم و کسی رو که کنارم نشسته نگاه می کنم . از دیدنش یکه میخورم . اما اون خیلی آروم به نظر میاد انگار خیلی وقته داره اونجا من رو تماشا میکنه .باید از اینکه یه جورایی به سایه من تبدیل شده شاکی باشم اما نیستم . متین سایه ایه که به خنکاش محتاجم .یه پاکت ، از این پاکت های کرم رنگ قدیمی که توی فیلم ها نشون میدن رو میزاره بین خودمون روی نیمکت . دستش رو توی پاکت فرو میبره و بعد مشت کرده به طرف من بیرون میارتش . بی اختیار دستم رو جلو می برم و اون دونه های نخودچی و کشمش رو توی دستم میریزه . انگشتهام رو میبندم و دستم رو مشت میکنم . طوری دستم رو محکم میگیرم که انگار یه چیز خیلی مهمی توی دستم دارم یه چیزی مثل زندگی . یه لحظه چشمام رو میبندم و فکر میکنم " مگه خوشبختی چقدر پیچیده است؟" .

*********************
همه ی وسائلم رو جمع کردم . با همه ی وجودم آرزو می کنم این بار آخر باشه که این چمدون رو دنبال خودم میکشم .این شب آخر باشه که آواره ام .نگاهی به اطراف اتاق جمع و جورم توی هتل می کنم . بیشتر از دو ساله که توی خونه ای که مال من باشه زندگی نکردم . چه خونه ی حمید ، چه آپارتمان روشنک حتی خونه ی بابا دیگه به نظرم خونه ی من نبودن و نیستن . انگار تمام این مدت توی هتل بودم . هر چند این ده دوازده روزی که توی این هتل بودم از تمام این دو سال گذشته آسوده تر زندگی کردم .اون قدر که دوباره می تونم روی پاهای خودم بایستم .حالا دیگه وقتشه که دنبال یه خونه ی گرم برای خودم باشم . به سی دی های کنار لپ تاپم نگاهی میندازم و می شینم روی تخت . نمی دونم باید باهاشون چه کار کنم . دونه دونه برشون میدارم و نگاهشون می کنم . اول از همه حواسم میره به سی دی بلایی که حمید سرم آورده بود . یادگاری شوهر عزیزم !!!آه راستی شوهر سابق عزیزم ! از توی دست گرفتنش هم حالم بد میشه . یه کم توی مشتم فشارش میدم اما لحظه ی آخر از شکستنش پشیمون میشم . می خوام نگهش دارم تا یادم باشه باهام چه کار کرد . تا یادم باشه که هیچ وقت دلم براش نسوزه . دومی هم سی دی ایه که تازه برام فرستادن .مال هفته ی پیشه . همون روزی که رفته بودم پاساژ . حمید بعد از کتک مفصلی که از اون بادیگارد غول خورده همراه دوست دختر عزیزش رفته بیمارستان و توی اورژانس یه نفر صحنه های جالبی رو شکار کرده . می دونم کار ، کار دوست صمیمیه آرشامه . از وقتی من رو توی بیمارستان با اون حال دید ،از وقتی دید دیگه از عالم و آدم سیر شدم ،اون قدر که رگم رو زدم یه لحظه هم تنهام نذاشت . زدن رگم ،رگ غیرت اونو فعال کرده بود . وقتی بهم گفت به خواست آرشام دورادور هوام رو داشته ته دلم یه شمع روشن شد . اینکه اون قدرا هم که فکر می کردم تنها نیستم حس خوبیه . اون روز هم بهم زنگ زد که حمید رو بردن بیمارستان اونا و اگه میخوام می تونم برم اونجا . اما دوست نداشتم دیگه چشمم بهش بیفته . حالا یه سی دی توی دستامه که یه گوشه از اورژانس بیمارستان رو نشون میده حمید نشسته روی تختی و دکتر هم اول مچ در رفته ی دستش رو جا میندازه که نعره اش کل بیمارستان رو بر میداره . بعد زخماش رو شستشو میده که صدای ناله های حمید روی نرو آدم قدم میزنه . اما من با شنیدن این صداها ، تمام صداهای بد توی مغزم رو خفه می کنم . دیگه هیچ کس توی ذهن من از درد به خودش نمی پیچه حتی شبح مژده ای که آرزوی رهایی داشت .

*************************
به بار و بندیلم که کنار در اتاق هتل گذاشتم نگاه می کنم . نمی تونم قبل از رفتن از وسوسه ی شنیدن صداش دست بکشم . صدای اون طرف خط رو می شنوم اما هنوز هم مرددم . چقدر دلم تنگ شده بود برای صدای قشنگش .
- الو ؟مژده ؟
حرفم که نزنم مامان مثل تمام مادرای دنیا از روی غریزه اش میفهمه که من پشت خطم .
- سلام مامان .
- سلام مادر . کجایی ؟بی خبر رفتی دلم هزار راه رفت .
- خوبی ؟ بابا ؟ مهدی خوبن ؟
- همه خوبن . تو خوبی ؟
- خوب میشم.
- کجایی مژده جان ؟
- جام خوبه . نگران نباش .
توی دلم میگم نگران نباش تا الان جام امن بود و آروم . کاش میشد ازت بخوام برای بعد از این هم برام دعا کنی اما نمی خوام نگرانت کنم . پس فقط نگران نباش .
- مگه میشه ؟ اصلا چرا رفتی ؟
- آرامش می خوام مامان . اون جوری شما هم راحت نبودین .
- تو که هیچی نمی گفتی خب . الانم برگرد. درست نیست یه زن تنها زندگی کنه .
- من قبلا هم تنها زندگی می کردم .
چند ثانیه هیچی نمیگه . نگرانی رو اما از سکوتش ، از صدای نفس هاش حتی از پشت تلفن هم تشخیص میدم .
- شنیدی چی شده ؟ سر حمید چی اومده ؟
سکوت می کنم . ولی افکارم داد میزنن کی شنید که سر من چی اومده ؟
- منشی شرکتش رفته در خونه ی آقای کاویان داد و بیداد و آبروریزی راه انداخته که چند ماهه پسر شما با من رابطه داشته و به من قول ازدواج داده بوده . قرار بوده بعد طلاق زنش بیاد خواستگاری من .زنشم که رفت پس چرا دست دست می کنه ؟ آشوب به پا کرده که من حامله ام . نمی تونم دیگه منتظر بمونم . خانواده ام و آبروم و این حرفا . یکی نبود بگه آخه ورپریده تو اگه حیا و آبرو سرت میشد که اینجوری کولی بازی درنمی آوردی .بی حیا نتیجه ی آزمایشش رو هم با خودش برده بوده .حمید که میاد هم میگه دختره رو دوست دارم میخوام بگیرمش که باباش از خونه میندازتش بیرون . گفته مردم هم حق نداری دیگه طرف خونه ی من پیدات بشه .تو میدونستی ؟
باز هم فقط سکوت می کنم .
- الو ؟ گوشی دستته ؟
- بله .
- میدونستی نه ؟ بمیرم چی کشیدی ؟ چرا صدات در نیومد ؟
- شما گوش شنیدنش رو داشتین ؟
مامان اول سکوت میکنه انگار خودش هم حرفم رو قبول داره . صداش بعد آروم و کمرنگ میشه .ته صداش یه چیزی شبیه به شرمندگی هست .
- چی بگم .کی فکرشو میکرد این حمید مارموز این جوری از آب دربیاد .بابات که شنید کلی ناراحت شد . می خواست بره سراغش . به زور جلوش رو گرفتم .
- نکنین این کار رو . چه فایده داره آخه ؟
- لااقل مهرت رو هم نگرفتی . الان با خیال راحت این خیر ندیده میره سراغ عشق و حال خودش . هر چند الان آبروش تو فک و فامیل و در و همسایه رفته و باباش بیرونش کرده . بعد ها مطمئن باش بدتر از اینا پاش رو میخوره . چوب خدا صدا نداره .کی برمیگردی ؟
- می خوام برم مامان . می خوام برم یه جای دور .
- کجا ؟
- نمی دونم . فقط می دونم هر چی دورتر بهتر .
سریع خداحافظی می کنم تا گیر سوال های بعدی مامان نیفتم . فکر می کنم واقعا هر چی دورتر بهتر . دیگه وقت رفتنه شاید بعد این همه رفتن بشه رسید .

************
روی تخت نشستم .پاهام رو دراز کردم ولپ تاپم رو هم جلوم باز کردم . یه کم وبگردی میکنم و دوباره به فیس بوک یه سرکی میکشم . به این فیس بوک لعنتی بد جور معتاد شدم . پس حمید رو میزنم و نگاه می کنم ببینم عکسش از دو ساعت پیش تا حالا چند تا لایک دیگه خورده . توی دلم دارم به خودم هم میخندم . این رشته ی تحصیلی معظم من هم به هر دردی که نخورد لا اقل راه حل های مهندسی خوبی برای پیدا کردن پسورد این و اون جلوی پام گذاشت .
دوباره عکس ها رو نگاه می کنم . سه چهار تا عکس از حمید توی ژست های بامزه که جز یه ست لباس زیر زنونه چیز دیگه ای تنش نیست . لباس زیر توری قرمز روی پوست سبزه ی حمید وقتی که رو به دوربین با یه عشوه مثلا میخواد سینه های نداشتش رو به نمایش بزاره صدای قهقه ام رو بلند میکنه . نمی دونم پشت دوربین چه خبر بوده که تونسته یه همچین لحظه ای رو شکار کنه . وقتی خوب میخندم یه لبخند میشینه روی لبم و بلند بلند با خودم حرف میزنم . خدایا شکرت که هنوزم می تونم بخندم .
از روی تخت می پرم پایین و یه دور خوش خوشان دور خودم می چرخم . بعد وسائل باقی مونده توی چمدون هام رو شلخته بیرون می ریزم و چمدون های خالی رو کشون کشون می برم دم در .سرایدار رو صدا میزنم .
- مش رحیم . مش رحیم
مش رحیم از پشت نخل های تزئینی توی باغچه جلوی در سرک میشه .
- بله خانم
- این چمدون ها رو ببر بزار سر جاده
- برای چی خانم؟
- برای این که یه مسافر دیگه برش داره و من یکی که دیگه رسیدم و موندگار شدم .

***********ارم از پیش دکترم برمیگردم . دیگه ملاقات باهاش مثل بارهای اول سخت نیست . اصلا حالا که همه چیز رو پشت سر گذاشتم و از نو شروع کردم هیچ چیز اونقدرها سخت نیست .توی فروشگاه شهروند میچرخم و مثل یه زن خوب خانه دار هر چی دم دستم میرسه توی چرخ خریدم میریزم . بستنی کیلویی رو برمیدارم و فکر میکنم برای جشن گرفتن شیرینی خوبیه حیف که تا برسم خونه همش آب شده . دوباره میزارمش سر جاش و به سمیرا که هنوز هم پشت تلفن داره حرف میزنه گوش میدم .
- آوازه ی خرابکاری حمید توی فامیل خودشون که هیچ توی کل محل پیچیده . نیستی ببینی . ظاهرا حمید اونقدر به دختره اعتماد داشته که کلید و رمز گاو صندوقش رو هم بهش داده بوده . دختره هم نامردی نکرده کل حساب حمید و حساب شرکتش رو خالی کرده . دختر چقدر زرنگ بوده که چک های مطالبات شرکت رو هم کش رفته و وصول کرده . فکر کن حمید تا کجاش میسوزه .
- چه دختر زبلی بوده ! عیب نداره حمید که همه ی دار و ندارش نقد نبوده .
- نه ولی از اون طرف هم شریک حمید زده زیر همه چی و دار و ندارش رو بالا کشیده . یه پروژه ی شهرک سازی توپ داشتن . از اینا که به درد از ما بهترون میخوره .حمید هم همه ی امیدش به سودی بوده که قرار بوده تو این پروژه بکنه . از عالم و آدم به خاطرش نزول گرفته بوده . شریکه یه وکیل کار درست می گیره و مدارک شراکتشون هم بعد جریان اون منشیه گم و گور شده بوده نمی دونم چه جوری اما دست حمید به هیچ جا بند نبوده . میزنن تو سر مال و چیزی دست حمید رو نمیگیره تا حداقل اصل نزولاش رو برگردونه اسکونت پیش کش . خلاصه حسابی آقا حمید رو نقره داغ کردن .
- بی خیال سمیرا پیاز داغش رو دیگه زیاد نکن
- به جان تو راست میگم .
- خانواده اش چطورن ؟
- خانواده ی حمید ؟ بعد از اون آبروریزی باباش برگشته تو محل گفته دیگه پسر ندارم .الان دیگه دارن بار وبندیل میبندن که برن از اینجا .خونه رو فروختن .بیچاره حنانه نامزدیش به هم خورد .
- مگه نامزد کرده بود؟
خبر این یکی رو دیگه نداشتم انتظارش رو هم همین طور . می دونم بدجنسیه . اما خیلی هم از شنیدنش بدم نیومد .
- خبر نداشتی ؟ یه سال رو مخ پسره راه رفته بود تا پای محضر و عقد هم رفته بودن که بعد این جریان به هم خورد .حمید هم که دار و ندار هفت جدش رو گذاشته بوده روی پروژه ی آخرش . اولاش شرخر افتاده بود دنبالش بیا و ببین . بعدم که طلبکارا ازش شکایت کردن با چند میلیارد بدهی افتاده گوشه ی زندون داره آب خنک می خوره .
- خب بابا دیگه نمی خوام بهش فکر کنم .
- گمونم آه تو گرفتتش .
- شاید!!!
- تو که الان دنبال عشق و حال و زندگی خودتی . تو این چند ماهه باید تا حالا این دختره هم در رفته باشه من که خیلی دوست دارم ببینمش .
- سمیرا جون بیخیال این حرفا .حواست به مامان بابای من که هست ؟
- آره خیالت راحت . بابات هنوز بابت رفتنت و خبر ازدواجت از دستت شاکیه .
- یه کم که بگذره درست میشه .
توی دلم میگم همون طور که با خبر طلاقم بالاخره کنار اومد با این یکی هم کنار میاد .
- پس دیگه سفارششون رو بهت نکنم دیگه .ممنون .
به حرف های سمیرا که گوش میدم . آروم میشم . فکر میکردم حالا که اون ماجرا رو پشت سر گذاشتم همه چیز برام تموم شده . فکر میکردم حالا که فراموش کردم ، حالا که بخشیدم با همه چیز کنار اومدم اما ظاهرا هم خودم اشتباه میکردم هم دکتر روانپزشکم . همین که دارم به جشن گرفتن فکر میکنم یعنی هنوز تموم نشده .حرفهای سمیرا اون زخمایی رو که توی وجودم یه گوشه قایمشون کردم میشوره . یک دفعه دلم بدجور برای مامان و بابا تنگ میشه . به سرم میزنه برم ببینمشون . فکر میکنم اگه ببینیمشون ، اگه اون بتونه با همون جذابیت همیشگیش بابا رو راضی کنه این بازی هم ختم به خیر میشه . مگه من رو راضی نکرد ؟ مگه ذهنم رو با حرفای قشنگ منحرف نکرد ؟ جواب همه چیز رو با منطق بلامنازعش نداد ؟ هنوز درست حسابی تصمیمم رو نگرفتم که می بینم توی شرکت ، بیرون دفتر متین نشستم و دارم با حلقه ی گرون قیمتم بازی میکنم . حلقه ای که هنوزم نفهمیدم کی توی انگشتم جا خوش کرد اما دل منم به بودنش خوش شد .
منتظرم تا جلسه اش تموم بشه و بتونم ببینمش .می ترسم اگر بخوام صبر کنم برگرده خونه شاید خیلی طول بکشه . این روزا درگیر یه سرمایه گذاری جدیده .مثل همیشه نمی دونم این پروژه ی تازه چیه اما هر وقت کار جدیدی رو شروع میکنه خودش رو حسابی درگیر میکنه . منشی متین که با لبخند یه فنجون نسکافه جلوم میزاره .فکر میکنم چقدر همسر متین بودن با همسر حمید بودن متفاوته . توی حال خودمم که بالاخره در دفتر باز میشه . بلند میشم و یه لبخند پهن صورتم رو می پوشونه . اما خیلی زود با دیدن یه صورت آشنا این لبخند گم میشه . مات و مبهوت زنی رو که با یه زونکن زیر بغلش از دفتر بیرون میاد با نگاه دنبال میکنم . با حس سنگینی دستی روی شونه ام از تینا چشم برمیدارم . متین پشت سرم ایستاده و به قیافه ی من که از دیدن منشی سابق حمید گیجم لبخند میزنه . دستم رو میگیره و من رو با خودش توی دفترش میکشونه .
- بی خبر اومدی .
فقط نگاهش میکنم . تو سرم پر سواله اما وسط اتاقش ایستادم و به اون که رو به روم وایستاده فقط نگاه میکنم . پوزخندش پر رنگ میشه .
- می دونم کوچولو . دوست ندارم زن های زیادی لوند رو توی شرکتم استخدام کنم . واسه محیط کار خوب نیست . اما تینا از اون زنها ست که غیر از لوندی خیلی هم باهوشه . میدونه باید چی کار کنه .
مغزم قفل کرده عین احمق ها می پرسم .
- یعنی چی ؟
- تو که فکر نمیکردی من شانسی بتونم تمام اون شهرک رو صاحب بشم ؟
- تینا ...
- دو سه سالی هست برای من کار میکنه .کارشم خوب بلده
- پس توی شرکت حمید چه کار میکرد ؟
- عزیزم تو که خنگ نبودی .
بعد دستاش رو روی سینه قلاب میکنه و با یه لبخند کج زل میزنه بهم .
- برای چی ؟
- من که بهت گفته بودم از شریک خوشم نمیاد .
تا الان فقط به تینا و رو دستی که حمید خورده فکر میکردم اماحالا تازه زنگ هایی توی مغزم به صدا درمیان .
- منم جز بازیت بودم ؟
- این جوری بهش نگاه نکن . تو یه چیزایی رو به من نگفتی منم یه چیزایی رو به تو . مثل اینکه تو کاملا اتفاقی یادت رفت چیزی از عشق ارمنیت بهم بگی .
مثل کسی که مشت محکمی خورده سست میشم .
- من رو دوباره بازیچه کردی
- اگه بهت میگفتم کمکم نمیکردی ، میکردی ؟ گو اینکه برای تو هم بد نشد . نگو که از شنیدن خبر کله پا شدن حمید خوشحال نشدی . به عنوان انتقام ازش لذت هم بردی نه ؟
- چرا ؟ نمی فهمم چرا بازم با من این کار رو کردی ؟
- این بازی جایزه ی بزرگ بود به علاوه یه زن دوست داشتنی و معصوم که میتونه همسر خوبی برای من و مادر خوبی برای بچه هام باشه . فهمیدنش اون قدرام سخت نیست .
- تو چی کار کردی متین ؟
- فقط من نه . دوستات خیلی کمکم کردن . روشنک و راستین هم بازی های خوبی بودن . راستین وکیل خبره ایه باید بابت آشنایی باهاش ازت تشکر کنم . واقعا حیف بود استعدادش توی اون شرکت فکستنی هدر بره . آرش هم کافی بود فکر کنه کاری که می کنه به صلاح تواه .
- چرا نذاشتی همه چیز تموم شه ؟من نمی خواستم این جوری بشه . من فقط میخواستم این قصه ی لعنتی تموم شه .
- اما چطوریش مهم بود . کتک خوردن حمید همون قدر تو رو سرحال آورد که دیدن پدر آرشام یا عکس ها و فیلمهایی که به دستت میرسید و دنبال فرستنده اش هم نگشتی. گمونم حالا بهتر بتونی حال من رو بفهمی وقتی واقعا این بازی رو بردم .
- من نمیزارم . راستین ...تو نمی تونی ...
حوصله نداره صبر کنه تا جملات رو توی ذهنم مرتب کنم می پره وسط حرفام .
- فکرشم نکن که دهن بازکنی . با این کار فقط وجه ی خودت رو به عنوان یه زن زخم خورده اما مقاوم که برای گرفتن حق و حقوق و مهریه اش نقشه های زیرکانه ای میکشه پیش راستین و بقیه خراب میکنی .
- نقشه ی من ؟ مهریه؟
- تو مهریه ات رو گرفتی . ویلای شمال . درسته؟
هنوز نمی تونم تیکه های حرفاش رو مثل یه پازل کنار هم بزارم و چیزی ازش سر دربیارم که تلفن اتاقش زنگ میخوره . دکمه ی بلندگو رو میزنه و من وسط گیجی خودم فقط کلمه ی آوانسیان رو میشنوم .تصویر یه جفت چشم زمردی آشنا توی ذهنم میشینه . تا وقتی اون مشغول حرف زدن با تلفنه سعی میکنم خودم رو جمع و جور کنم . مکالمه اش که تموم میشه زیر لب زمزمه میکنم .
- آوانسیان ؟
گوشهای تیز اون اما میشنوه .
- این دوست جدیدت آدم با نفوذیه . دوست و آشناهای زیادی هم داره . البته آدم خیلی زرنگیه و از اعتبارش برای غریبه ها مایه نمیزاره .اما خب شوهر تو که غریبه محسوب نمیشه نه ؟خوشم نمیاد ولی باید یه جورایی ممنون آرش باشم . قبول دارم که آرش خیلی بدقلق بود اما کافی بود فکر کنه نقشه ها دارن از ذهن خودش بیرون میان اون وقت خیلی کمک کننده میشد .جدا از اینکه دوست اون عشق سابقت بود و نسبت بهش احساس دین میکرد احساساتش نسبت به تو قابل تحسینه .
منگ نگاهش میکنم . بازم زانوهام میلرزن . میاد طرفم و من ناخود آگاه عقب عقب میرم .
- میخواستی از دوستام سو استفاده کنی ؟
- زندگی مثل بازی شطرنجه . قرار نیست همه ی کارا رو خودت انجام بدی . باید یاد بگیری چطور از مهره هات استفاده کنی . تینا تنهایی از پس گوشت تلخی مثل حمید بر نمی اومد پس به تجربه هات احتیاج داشتم . روشنک هم خوب با تو مچ شده بود . اون قضیه ی کتک کاری توی پارکینگ هم چشمه ی خوبی بود که به حمید نشون بدم اگه زیادی تقلا کنه چه بلایی ممکنه سرش بیاد .باید به آینده هم فکر میکردم و خیلی چیزای دیگه که مسلما تو علاقه ای به شنیدنشون نداری .
هنوزم دارم میرم عقب . میخوام دور شم انگار که بخوام از حقیقت فرار کنم .اما محکم میخورم به دیوار پشت سرم .
- من کجای این بازی بودم ؟
- ملوسکم .میدونی تو فوق العاده ای اما یه ایرادی داری . خیلی فراموش کاری . میدونستی از باخت خوشم نمیاد نه ؟
نفسم در نمیاد . دلم میخواد داد بزنم بلکه راه گلوم باز بشه . اما اون دو تا دستش رو دو طرفم میزاره و من رو بین دیوار و هیکل خودش گیر میندازه .
- آ!!!آ!! نترس کوچولو . من واقعا دوستت دارم .
سرمای اطرافم تا مغز استخونام رو میسوزونه . می لرزم . قبل از اینکه دهن باز کنم . با لبهاش دهنم رو میبنده . وقتی لبهای داغش لبهام رو محکم توی دهنش میکشن تازه می فهمم این منم که یخ بستم . سر که بلند میکنه مثل ماهی که بیرون آب افتاده باشه فقط فکم رو باز وبسته میکنم اما هنوز شکه تر از اونیم که بتونم حرف بزنم . اون مثل همیشه میفهمه چی میخوام بگم با لبخند خاص خودش جواب میده .
- سخت نگیر عزیزم . من با تو رو بازی میکنم
دوباره من رو می بوسه اما من دیگه نمی تونم به قول خودش فراموش کار باشم . توی سرم فقط جمله ای که قبلا ازش شنیدم تکرار میشه این بازی ته نداره ...
 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : yekshanbe-ghamangiz
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

سومین حرف کلمه vdlkqj چیست?