سرگذشت منور قسمت اول - اینفو
طالع بینی

سرگذشت منور قسمت اول

سلام، من برگشتم با يك داستان جذاب ديگه.. كاملا واقعي، از زبان مادرشوهر دوستم، بچه ها يه سري اتفاقها تو اين داستان ممكنه از نظر شما خيالي و دروغي باشه، اگه چيزي براي من و شما اتفاق نيفتاده، قرار نيست واسه كسي ديگه هم اتفاق نيفته، پس لطفا نگيد دروغه و تخيليه...

سلام، من برگشتم با يك داستان جذاب ديگه.. كاملا واقعي، از زبان مادرشوهر دوستم، بچه ها يه سري اتفاقها تو اين داستان ممكنه از نظر شما خيالي و دروغي باشه، اگه چيزي براي من و شما اتفاق نيفتاده، قرار نيست واسه كسي ديگه هم اتفاق نيفته، پس لطفا نگيد دروغه و تخيليه...
.
من مُنَوَّر هستم، متولد سال بيست و هشت.الان هفتاد سالمه. تو يكي از روستاهاي كوچيك و دورافتاده مازندران به دنيا اومدم.مادرم خاتون چهارده ساله بود كه من به دنيا اومدم، قبل از من يبار ديگه حامله شده بود اما سقط شد، پدرم الياس شانزده سال از مادرم بزرگتر بود. قبل از مادرم زن داشت اما دو هفته بعد از عروسيشون زنش افتاد تو رودخونه و غرق شد. پنج سال بعدش با مادرم ازدواج كرد، شغل پدرم كشاورزي بود، البته رو زميناي مردم كار ميكرد، وضع مالي خوبي نداشتيم اما محتاج كسي هم نبوديم. چهارسال بعد از من خواهرم گوهر به دنيا اومد.اون موقعها خيلي به جنسيت اهميت ميدادن، خواهرم كه به دنيا اومد اقاجانم اصلا راضي نشد بغلش كنه. مادرم چون سنش كم بود و لاغر بود خيلي ضعيف شده بود،نميتونست به كارهاي خونه و ما رسيدگي كنه، اقاجانم از حرص اينكه مادرم براش پسر نياورد كتكش ميزد، جوري كه سيدخانوم( همسايمون) داد ميزد از بيرون ميگفت: بسه ديگه كشتيش بي انصاف...چندسالي به همين وضع گذشت، من شش ساله بودم كه مادرم دوباره باردار شد...كلي نذر و نياز كرد كه بچش پسر باشه...مادرم شش ماهه باردار بود كه بي بي( مادرِ پدرم) اومد خونمون، به پدرم گفت: الياس زنت پسر داره، مراقبش باش تا بارشو به سلامت زمين بذاره.. از اون روز به بعد زندگيمون گلستان شده بود، اقاجان خيلي بهمون ميرسيد، حتي به گوهر كه اصلا نگاهشم نميكرد.. مادرم خيلي خوشحال بود، مادرم از بچگي عاشق اقاجانم بود، وقتي زن اول اقاجانم مرد، مادرم انقد رفت خونه بي بي( همسايه بودن) تا بالاخره به چشم اقاجانم اومد و ازدواج كردن... حالا كه اقاجان بهش اهميت ميداد خيلي خوشحال بود... يه روز بهش گفتم ننه(مادرم) اگه ايني كه تو شكمته يهو دختر بشه چي؟ بازم اقاجان ميخواد كتكت بزنه؟ سرمو گذاشت رو پاهاش و گفت: هيس دخترجان، ديگه اين حرفارو نزن. خيلي خوشحال و شاد بوديم اما هممون يه استرسي تو دلمون بود كه نكنه بچه جديد دختر باشه..من با همون جثه ريزم سعي ميكردم به ننه كمك كنم كه زياد كار نكنه، كل كارهاي خونه با من بود، فقط اشپزي و لباس شستن با ننه بود.. كلي مرغ و خروس و اردك داشتيم با دوتا گاو و چهارتا گوسفند..رسيدگي همشون با من بود. سنم كم بود اما خيلي خوب بلد بودم..يه روز كه تو طويله بودم صداي جيغ ننه رو شنيدم...


دوييدم سمت خونه، ننه تا منو ديد گفت منور جان فكر كنم وقتشه، برو دنبال بي بي.. ترسيدم با گريه راه افتادم سمت خونه بي بي... اونروز بالاخره بعد از كلي انتظار مصطفي برادرم به دنيا اومد، انقد خوشحال بودم كه تا زميناي بالاي روستا دوييدم كه به اقاجانم خبر بدم.. اقاجان وقتي منو ديد گفت اينجا چيكار ميكني دخترجان؟ گفتم مشتلق بده اقاجان، ننه پسر زاييده، اقاجانم از ذوق همه كاراشو گذاشت و دنبال من دوييد سمت خونه.. كاش زندگيمون همونجور قشنگ ميموند.. بي بي پيش ما موند و از مادرم مراقبت ميكرد، مادرم كسي رو نداشت، تمام كس و كارش كرمان بودن و سالي يبار به زور ميديديمشون.دو هفته گذشت. دو هفته پر از خوشبختي و شادي. عاشق مصطفي بودم چون با به دنيا اومدنش زندگيمون بهشت شده بود اما بعد از دوهفته بهشتمون جوري تبديل به جهنم شد كه انگار هيچوقت اصلا بهشت وجود نداشت..دقيقا دو هفته بعد از به دنيا اومدن مصطفي بود كه ننه تو تشت تن مصطفي رو شست و دادش به من،غروب بود.. من لباسشو تنش كردم، خوابوندمش و رفتم به كارام برسم، دو سه ساعت بعدش مصطفي بيدار شد و ننه بهش شير داد، اون شب يكسره بچه گريه كرد، ننه خيلي خسته بود، اقاجانم مصطفي رو گرفت بغلش تا اروم بشه اما نشد، من گرفتم گذاشتمش رو پام و براش لالايي خوندم، انقدر گريه كرد تا يهو ساكت شد و خوابيد اما كاش هيچوقت نميخوابيد.. مصطفي ديگه هيچوقت بيدار نشد.. صبح وقتي اقاجان رفت مصطفي رو ببوسه و بره سركار، ديد لبش كبود و تنش يخ شده، چنان نعره اي كشيد كه ما از خواب پريديم..يه جوري عزادار شده بوديم كه انگار جوون هجده سالمونو از دست داده بوديم.. اقاجان مثل سابق شده بود... ننه اگه يه كلمه حرف ميزد كتكش ميزد، يكسال گذشت و ننه ديگه حامله نشد..زندگيمون بدتر از قبل شده بود، ننه از صبح تا غروب اشك ميريخت ، شده بود عين پيرزنا.. اقاجان يه شب اومد خونه و گفت، تو كه برام پسر نمياري منم ميرم شهر..روستاي ما تا شهر خيلي فاصله داشت و بايد از كلي جنگل و رودخونه ميگذشتيم تا به شهر برسيم..اقاجان گفت من ميرم شهر دنبال كار، معلوم نيست كي برگردم، براتون پول ميفرستم، بي بي هم ميگم بياد پيشتون كه تنها نباشيد...خلاصه اقاجان رفت و بي بي اومد كه با ما زندگي كنه.. خيلي اروم و بي سرصدا بود. نه اهل دخالت بود نه بداخلاق.. همش به ننه ميگفت صبور باش...زندگيمون سخت ميگذشت، اقاجان هر سه چهار ماه ميومد روستا.. تو شهر كار پيدا كرده بود، تو يه مسگري كار ميكرد...

يه شب اقاجان بعد از چهار ماه اومد خونه، همراهش يه زن بود. نه سلام كرد نه حالمونو پرسيد، زل زد تو چشماي ننه و بهش گفت تو كه عرضه نداري برام پسر بياري، خاك تو سرت كنن،منم رفتم زن گرفتم تا برام يه شيرمرد به دنيا بياره، بعدم رو كرد به اون زنه و بهش گفت، رضوانه جان بيا خانم،بيا بشين خستگيت رفع بشه... رضوانه با اكراه يه نگاهي به خونه انداخت و گفت: الياس اينجا چندوقته نظافت نشده؟ اينو كه گفت بي بي اتيش گرفت، افتاد به جيغ و فرياد، به اقاجان گفت: الهي كه به زمين گرم بخوري الياس، اين چه نوني بود تو سفره ما گذاشتي، تو كه پسر بودي چه گلي به سر من زدي كه پسر تو بخواد به سرت بزنه، زن مثل دسته گلتو دختراي حور و پريتو ول كردي رفتي اين عفريته رو گرفتي؟ بخاطر اينكارت شيرمو حلالت نميكنم، اين زنيكه هم بخواد اينجا بمونه تو و اين خونه و اين عفريته رو اتيش ميزنم.بعدم رو كرد به رضوان و گفت: تو هم دلتو به اين زندگي خوش نكن، برو بشين شبانه روز دعا كن كه براش پسر بياري وگرنه سرنوشت تو هم ميشه مثل اين عروس بيچاره من، اينو تو گوشت فرو كن تو هيچوقت عروس من نيستي، در ضمن اين خونه هم كه با اكراه اومدي داخلش، اگه يه مرد درست حسابي داشت الان وضعيتش اينجوري نبود منتهي مردِ اين خونه سالهاست خودشو به نفهمي زده... حالا هم هردوتا تون از چلوي چشام گم شين برين تا اتيشتون نزدم... اقاجان گفت بي بي چه خبرته؟ كيو از خونه كي ميندازي بيرون؟ اينجا خونه ي منه، زن منم هيچ جا نميره، هركي مشكل داره از اينجا بره.. بي بي گفت: دستم درد نكنه با اين پسر بزرگ كردنم، منو از خونت بيرون ميكني؟ تو شيرِ منو خوردي واقعا؟ باشه من ميرم اما خاتون و منور و گوهر با خودم ميبرم، نميذارم اينجا بمونن و كفتي اين زنيكه رو بكنن، بعدم به ننه كه اروم اروم اشك ميريخت گفت پاشو دخترجان پاشو لباساتو جمع كن، من هنوز نمردم كه تو اشك ميريزي...ننه لباسامونو ريخت تو يه روسري و سرشو گره زد... اقاجان كه ديد ما واقعا داريم ميريم، گفت: خوش اومدين ولي ديگه اينجا پيداتون نشه.. بي بي گفت تو هم فراموش كن كه يه روزي خانواده و مادر داشتي..اقاجان گفت خانواده من اينجاست كنارمه، اشاره كرد به رضوان و گفت زنم قراره برام كلي پسر بياره و خانوادمون بزرگتر بشه..بي بي ديگه چيزي نگفت دست منو گوهرو گرفتو رفتيم تو حياط. ننه اخرين لحظه به اقاجان گفت: بعد از اينهمه سال زندگي و سختي اين حق من نبود، بعدم به رضوان گفت: الياس چاي دوست نداره، براش اب جوش بريز با خرما ميخوره.ننه بيچاره من عاشق اقاجان بود

زندگي سخت ما سختتر از قبل شد. ننه رسما افسردگي گرفته بود و صبح تا شب گريه ميكرد، شبا با جيغ از خواب ميپريد.بنده خدا بي بي خيلي حواسش به ما بود... يه روز گوهر انقد بهانه اقاجانو گرفت و گريه كرد، بي بي بهم گفت پاشو دست خواهرتو بگير ببر خونتون اقاتو ببينه و بياين. با گوهر راه افتاديم .. اون موقعها درِ خونه ها چوبي و هميشه باز بود. منم بدون اينكه در بزنم رفتم تو حياط خونمون. به گوهر گفتم بيا قبل از اينكه بريم بالا، بريم تو حياط پشتي از درخت انگور بچينيم.. مشغول چيدن بوديم كه يهو يكي از پشت موهامو گرفت و با جارو افتاد به جونم.. رضوان بود كه فحشم ميداد و كتكم ميزد و ميگفت: دختره ي بي حيا، اومدي تو خونه من دزدي؟ من تازه اينجارو جارو زده بودم ببين چيكار كردي؟همونجور كه كتك ميخوردم گفتم خاله توروخدا نزن، من ابجيمو اوردم كه اقاجانمو ببينه. گفت بريد بميريد تو و ابجيت، الياس رفته شهر معلوم نيست كي برگرده، اخرم با كتك مارو از خونه بيرون كرد.همسايمون سيد خانوم صداي گريه منو گوهرو شنيده بود اومد جلوي در، وقتي مارو ديد گفت چه سرنوشتي دارين شما دوتا دختر.. مارو برد خونشون، گفت خير نبيني زن ببين چه بلايي سر اين دوتا طفل معصوم اوردي.. من از شدت درد به خودم ميپيچيدم و گريه ميكردم. سيد خانوم يكم بهمون اب داد، بعدم صورتمو شست و مارو فرستاد خونه.. ننه كه اصلا تو باغ نبود، اصلا نميفهميد چه اتفاقايي اطرافش ميفته،همش كنار پنجره مينشست و به بيرون زل ميزد، بي بي كه مارو ديد زد پشت دستشو گفت خدا مرگم بده صورتت چرا قرمزه مادر؟ براش جريانو تعريف كردم، ميخواست بره با رضوان دعوا كنه اما من انقد از رضوان ميترسيدم كه جيغ ميزدم ميگفتم بي بي توروخدا نرو اون تورو ميكشه.. بي بي منو بغل كرد و گفت بشكنه دستش، بعدم رو كرد به گوهرو گفت؛ ديدي چه بلايي سر ابجيت اومد؟ بشين تو خونه و انقد واسه اون پدر بي غيرتت اشك نريز...گوهرم ساكت شد و ديگه چيزي نگفت.. اون شب تا صبح از سوزش و درد تنم نتونستم بخوابم.. يكماه گذشت ، هيچ خبري از اقاجان نداشتيم اونم اصلا سراغي از ما نگرفت.. يه شب موقع خواب ننه صدام كرد، باورم نميشد بعده اينهمه مدت حرف زده باشه، رفتم سراغش، بهم گفت تو دختر بزرگي، هميشه مراقب ابجيت باش، هيچ وقت به بي بي و اقات بي احترامي نكن. گفتم چشم ننه.. اون شب من و گوهر تو بغل ننه خوابيديم.. سه شب بعد ننه تو خواب يه جيغ بلند كشيد و بعد از سه تا نفس عميق براي هميشه رفت، سينه عاشقش ديگه تحمل نكرد و قلب پر از دردش از تپش ايستاد... ننه مظلوم و عاشق من دق كرد و مرد...

اقاجان حتي براي مراسم ننه نيومد.فقط بعد از چهلمش اومد به بي بي گفت: يه وقت به سرت نزنه اين دوتا توله رو بياري خونه من، رضوان حامله ست، نميخوام اذيت بشه. بي بي هم گفت تا من زنده ام اين دوتا بچه محتاج تو نميشن.. چندين ماه گذشت، نه ما خبري از اقاجان داشتيم نه اون سراغي از ما ميگرفت..تا اينكه دست روزگار بي بي رو هم از ما گرفت.. اقاجان به اجبار مارو برد خونه خودش. رضوان اصلا اجازه نميداد ما پا تو خونش بذاريم. بخاطر همين اقاجان يه اتاق گِلي كوچيك تو حياط درست كرد، من و گوهر اونجا ميمونديم،ولي همه كارهاي خونه با من بود، اون موقع نه ساله بودم. رضوان پا به ماه بود. صبح تا شب كل كارهاي خونشو انجام ميدادم، اما موقع غذا خوردن و خوابيدن ميرفتم تو اتاق خودمون. يه روز داشتم تو حياط ظرف ميشستم كه صداي ناله رضوانو شنيدم، رفتم بالا ديدم خيس عرق شده و نفسش بالا نمياد، گفتم خاله چي شده؟ گفت برو قابله رو صدا كن... دوييدم سمت خونه سادات(ماما) بهش جريانو گفتمو با هم رفتيم خونمون. وقتي رسيديم اقاجانم خونه بود..سيد خانوم همسايمونم بود..حال رضوان اصلا خوب نبود، سادات وقتي نگاش كرد گفت فكر نكنم زايمانش راحت باشه، مارو از اتاق بيرون كرد و خودش و سيدخانوم دست به كار شدن.. نميدونم چند ساعت گذشت اما شب شده بود كه سيد خانوم از اتاق اومد بيرون و به اقاجان تسليت گفت.. اونروز رضوان دوقلو پسر زاييد اما هردوتا مرده به دنيا اومدن.. وضعيت زندگي بدتر ازقبل شده بود.. اقاجان بداخلاق تر از قبل شده بود، رضوانم كه مارو بد قدم و نحس ميدونست، همش مارو كتك ميزد و ميگفت اگه الياس سرم هوو بياره شما دوتارو ميكشم...بعد از زايمانش، مادر و برادرش پاشون به خونمون باز شد. خواهر و پدر نداشت.فقط يه برادر بيست ساله داشت.روز اولي كه اومدن، من سفره ناهارو چيدم و غذاي خودمو گوهرو بردم تو اتاق و مشغول خوردن بودم كه رضوان صدام كرد. رفتم بالا، بهم گفت مادرم اين غذارو دوست نداره، برو براش اش درست كن...خيلي گرسنه بودم اما جرات اعتراض نداشتم. رفتم بساط اش و اماده كردم.وقتي حاضر شد تو ظرف ريختم و براي ننه صغري(مادر رضوان) بردم، يه قاشق كه از اش خورد همشو تف كرد تو بشقاب و گفت ورپريده توش سير ريختي؟ من به سير حساسيت دارم.. ول كن نخواستم اصلا غذا نميخورم.. رضوان كه فقط دنبال بهانه بود منو كتك بزنه، بلند شد با شاخه درخت انقد منو زد كه بيهوش شدم، ننه صغري و رحمت(برادر رضوان) نگاه ميكردن و حرف نميزدن.. وقتي بيهوش شدم منو انداخت تو طويله.....

وقتي بهوش اومدم شب بود و گوهر پشت در طويله گريه ميكرد.تمام جونم درد ميكرد، نميتونستم تكون بخورم. صداي اقاجان ميومد كه ميگفت كاش اين دوتا توله هم با اون مادر دخترزاشون ميمردن و انقد سربار من نبودن. يهو در طويله باز شد، اقاجان بدون توجه به شرايطم ، يه لگد به پهلوم زد و گفت تا كي ميخواي برام دردسر درست كني؟ بيا برو گمشو بيرون تا فردا تكليفتو مشخص كنم، رفتم تو اتاق خودمو گوهر، اون روز كامل گرسنه بودم و اون شب تا صبح از درد گريه كردم.. صبح اقاجان بهم گفت پاشو لباساي خودتو ابجيتو جمع كن،جرات نداشتم بپرسم كجا ميخوايم بريم. لباسي نداشتيم كه جمع كنيم، كلا دو دست لباس داشتيم كه ريختم تو يه پارچه و سرشو گره زدم.ظهر اقاجان اومد و گفت الان اكبر(پسرخاله مادرم) مياد دنبالتون، شمارو ميبره كرمان، من ديگه از پس شما دوتا برنميام، بريد پيش مادربزرگتون(مادرِ مادرم). خيلي خوشحال بودم...اكبر مسافركشي ميكرد، يه ميني بوس داشت ، خانوادش كرمان بودن، از شمال مسافر ميبرد براي كرمان... خلاصه منو گوهر رفتيم كرمان، مادربزرگم وقتي مارو ديد خيلي خوشحال شد اما پدربزرگم از همون اول گفت پدرتون واسه من جيره خور فرستاده؟ من پول اضافي ندارم شكم شمارو سير كنم.بيست روز اونجا مونديم اما پدربزرگم مارو از خونه بيرون كرد و گفت بريد پيش باباي مفت خور و بي غيرتتون. دوباره اكبر مارو برگردوند روستا.. وقتي رسيديم اقاجان خونه نبود و رضوان مارو تو خونه راه نداد. رفتيم خونه سيدخانوم اما كسي خونشون نبود. با گوهر تو كوچه نشستيم، خسته و گرسنه و تشنه بوديم.. همونجا رو زمين خوابيديم، با صداي سيد خانوم از خواب بيدار شديم،گفت اينجا چيكار ميكنين؟ جريانو براش تعريف كردم. مارو برد خونشون تنمونو شست و بهمون غذا داد. اون شب ما خونه سيدخانوم مونديم، فردا ظهر سيدخانوم گفت اقاجانتون برگشته، مارو برد خونمون، اقاجان وقتي مارو ديد گفت من كي از دست شما خلاص ميشم اخه؟ سيد خانوم بهش گفت اقاالياس مگه اينا بچه هات نيستن؟ چرا انقد اذيتشون ميكني؟ اقاجان گفت به خودم مربوطه و درو روش بست. منو گرهرم پرت كرد تو اتاقمون. روزهامون به سختي ميگذشتن... روزي يه وعده غذا ميخورديم، هرروز رضوان مارو با چوب ميزد، تمام كاراي خونه با من و گوهر بود...من نميذاشتم گوهر زياد كار كنه چون خيلي ضعيف بود.. روزايي كه مادر و برادر رضوان ميومدن خونمون، وضعيتمون بدتر ميشد، هم از رضوان كتك ميخورديم هم از مادرش... يه روز رضوان بهم گفت با خواهرت بريد سبزي كوهي بچينيد ميخوام اش درست كنم.. زمستون بود، برف ميباريد.

به رضوان گفتم خاله هوا خيلي سرده، ما چي بپوشيم بريم؟ گفت من چه ميدونم، يه كوفتي تنت كن ديگه...دو دست لباسامونو رو هم پوشيديم، با يه پارچه سر و گردن گوهر پوشوندم، دورشم يه پارچه ضخيمتر انداختم اما خودم با همون لباس نازك بودم، چكمه هامونو پوشيديم و راه افتاديم...برف خيلي شديد نبود.. رفتيم رسيديم به كوه برف شديدتر شده بود.. به گوهر گفتم اينجا كه سبزي نداره، حالا برگرديم به خاله چي بگيم؟ گوهر ترسيد افتاد به گريه، خودمم از ترسِ رضوان قلبم محكم ميزد.به گوهر گفتم بيا يكم بريم بالاتر شايد اونجا باشه، هوا خيلي سرد بود، انگشتام بي حس شده بودن. همينطور رفتيم بالا و بالاتر اما هرچي ميرفتيم هيچ خبري از سبزي نبود، تا چشم كار ميكرد برف بود.به گوهر گفتم بيا برگرديم شايد سيد خانوم بتونه برامون سبزي پيدا كنه.. يكم اومديم پايينتر كه يه صداي حيوون شنيديم، انگار صداي گرگ بود.. صدا خيلي هم نزديك بود.. از ترس دست گوهر گرفتم و دوييديم.. يهو زير پامون خالي شد و پرت شديم، من افتادم روي برفا و سر خوردم تا پايينه كوه..سريع بلند شدم گوهرو بگيرم و فرار كنيم اما هرچي گشتم پيداش نكردم.. شايد دو سه ساعت اون اطرافو گشتم اما گوهر نبود كه نبود..ديگه داشت غروب ميشد..خيلي ميترسيدم، با گريه دوييدم سمت خونمون.. تمام تنم از سرما سوخته بودن، نوك انگشتام كاملا بي حس شدن.. رفتم بالا ديدم رضوان و اقاجانم دارن اش ميخورن... گفتم خاله تو كه سبزي داشتي چرا منو فرستادي كوه؟؟ گفت من فرستادمت يا خودت التماسم كردي خاله اجازه بده برم برف بازي؟؟ گريه م شدت گرفت گفتم اقاجان بخدا دروغ ميگه، خاله منو گوهرو فرستاد پي سبزي .. بعدم كل جريانو براشون تعريف كردم، اقاجان اول يه كتك مفصل به من زد و بعد رفت دنبال گوهر..اون شب تا صبح تمام مرداي روستا چراغ به دست دنبال گوهر گشتن تا نزديك اذان صبح جنازه خواهر عزيز و بيگناهم زير برفا پيدا شد... تنها همدم من يخ زده بود،داشتم از غصه دق ميكردم.. اقاجانم هيچ مراسمي براي گوهر مظلوم نگرفت..فقط روز تشييعش به كسايي كه اومده بودن خرما داد..شبشم به من گفت كاش تو هم زودتر بميري تا من رنگ ارامشو ببينم...دوماه بعد از فوت گوهر رضوان حامله شد..بخاطر بارداري قبليش كلا تو استراحت بود، گاهي شبا اقاجانم لقمه تو دهنش ميداد، يه شبايي براش گوشت كباب ميكرد اما من نون و ماست ميخوردم..حتي گاهي وقتا رضوان مجبورم ميكرد زيرشو لگن بگيرم تا دستشويي نره...انقد كار كرده بودم دستام مثل دستاي مردا كلفت و بي ريخت شده بود، هيچ ظرافت دخترونه اي نداشتن...

يه روز داشتم تخم مرغارو جمع ميكردم.. وقتي كارم تموم شد رفتم بالا كه بذارمشون روي ايوان .. رحمت(برادر رضوان) و رضوان داخل بودن.. يه لحظه شنيدم رضوان به رحمت گفت تو فقط اماده باش، يه وقت نري شهر، هرلحظه ممكنه وقتش بشه، الياسم در جريانه...زياد به حرفشون توجه نكردم.. رفتم سراغ كارم... دو سه هفته گذشت، رضوان و اقاجان اماده شدن كه برن عروسي دخترخاله ي رضوان.. هرچي التماسشون كردم منم با خودشون ببرن اما نبردن.. به كارام رسيدم خيلي خسته شدم، رفتم تو اتاقم دراز كشيدم، كم كم چشمم سنگين شد و خوابم برد..تو خواب احساس كردم يكي داره بهم دست ميزنه، چشمامو با ترس و لرز باز كردم.. رحمت بالاسرم بود..بلند شدم گفتم تو اينجا چيكار ميكني؟ گفت بيا يكم باهم بازي كنيم.. ميدونستم رفتارش عادي نيست، همينجوري كه عقب عقب ميرفتم گفتم نميخوام بازي كنم، بايد برم غذا درست كنم. يهو چسبيدم به ديوار.. اومد جلو نزديكم شد، گفت وقت واسه غذا درست كردن زياد داري..با دوتا دستم هولش دادم كنار و دوييدم تو حياط، رفتم بالا درو بستم اما زورم به رحمت نميرسيد، من يه دختر بچه ده ساله بودم و اون يه جوونِ بيست و سه چهارساله.. درو محكم باز كرد و با دستش محكم بازومو گرفت و منو كشوند پايين تو اتاق خودم ، از تو جيبش يه جسم تيز مثل چاقو دراورد و گفت اگه صدات دربياد با همين ميفرستمت پيش مادر و خواهرت.. انقدر ترسيده بودم كه خودمو خيس كرده بودم، بخاطر اينكارم يه كتك مفصل بهم زد اما با اين حال كوتاه نيومد و به كارش ادامه داد.. انقد جيغ زده بودم ديگه صدام درنميومد.. دعا دعا ميكردم سيد خانوم بياد نجاتم بده اما انگار اون روز بخت با من يار نبود... من خيلي ضعيفتر و كوچيكتر از رحمت بودم، اصلا نميتونستم از خودم دورش كنم.. هر وقتم جيغ ميزدم با دستش ميزد تو دهنم...رحمت همينجوري كه كارشو انجام ميداد ميگفت نترس، عقدت ميكنم، زن خودم ميشي..من منور تو سن ده سالگي زمانيكه هنوز به دوران قاعدگي نرسيده بودم،به بدترين وضع ممكن از دنياي دخترانه خداحافظي كردم و زن شدم.. و اين كار فقط و فقط نقشه ي اقاجان و رضوان بود كه منو بي عفت نشون بدن و از خونه پرتم كنن بيرون..رحمت خيلي پسر بدنامي بود و كسي بهش زن نميداد، رضوان اينكارو كرد تا هم از من خلاص بشه هم برادرش به سروسامان برسه.. كي بهتر و مظلوم تر از من.. ميشدم كلفت رضوان و مادر و برادرش.. اون روز جهنمي ترين روز زندگي من بود كه سراسر درد و ترس و وحشت بود....

از درد گريه ميكردم، گليم تو اتاقم پر از خون شده بود، زندگيم تباه شده بود.. رحمت داشت لباسشو تنش ميكرد كه رضوان و اقاجان سر رسيدن.. اقاجان بدون سوال و جواب شروع كرد به كتك زدن من، واسه اينكه طبيعي جلوه بده يه دونه هم زد زير گوش رحمت.. رضوانم فقط منو نفرين ميكرد و ميگفت داداشمو بدبخت كردي.. درد قلبم انقد زياد بود كه اصلا كتكاي اقاجان برام هيچ دردي نداشتن، منو ميزد و ميگفت بي حيا ابروي منو بردي.. دستمو گرفت منو پرت كرد تو زيرزمين(جايي بود كه وسيله هاي كهنه و گوشت و ماست و اونجا ميذاشتيم، خيلي هم سرد بود) شكم و كمرم درد ميكرد، كل پاهام خوني بودن. رضوان از حرصش يه تشت اب سرد اورد پايين و تو اون سرما تنمو با اون اب شست و لباسامو پرت كرد تو صورتمو رفت..داشتم از سرما ميلرزيدم.. نفهميدم چي شد كه بيهوش شدم.. وقتي به هوش اومدم سيدخانوم بالا سرم بود.. دور و اطرافمو نگاه كردم ديدم تو خونه ي سيد خانوم هستم.. بهش گفتم من اينجا چيكار ميكنم؟ چيزي نگفت، رفت برام يكم اش داغ اورد گفت اينو بخور تا برات تعريف كنم... يكم كه از اش خوردم سيد خانوم گفت: والا من رفته بودم سرزمينمون وقتي برگشتم ديدم تو جلوي در خونتون بيهوش افتادي... در خونتونو زدم، رضوان اومد جلوي در بهش گفتم اين بچه خوابه چرا نميبريش تو خونه؟ رضوان گفت نه خواب نيست، بيهوشه.. بي عفت شده از خونه پرتش كردم بيرون، بعدم جريان اون روز برام تعريف كرد و گفت داداش بي همه چيزش بهت تجاوز كرده.. از رضوان پرسيدم اقاالياس كجاست؟ گفت بايد ميرفت شهر اين بي حيارو سپرد به من، منم كه دختر خراب تو خونه نگه نميدارم...گفتم حالا كه داداشت باهاش اين كارو كرده خب بياد عقدش كنه.. گفت داداشم زن بي حيا نميخواد...(رضوان حتي اقاجانمو هم گول زده بود، از اولشم رحمت نميخواست با من ازدواج كنه، فقط ميخواستن منو بي عفت كنن.. بعدشم كه كلا رحمت گم و گور شد) گريه م گرفت، گفتم سيد خانوم حالا من چيكار كنم؟ الان كل روستا فكر ميكنن من خرابم ولي بخدا رحمت به زور بهم دست زد... سيد خانوم گفت گريه نكن دخترم من تورو ميشناسم.. فعلا اينجا بمون تا اقا الياس برگرده... سه روز اونجا موندم اما اقاجانم برنگشت.. رفتم خونمون تو حياط رضوانو صدا كردم، تا صدامو شنيد اومد بيرون با جارو افتاد دنبالم و ميگفت برو گمشو از خونه من بيرون، تن نجستو تو خونه من نيار..دوييدم سمت خونه سيد خانوم.. نشستم تو حياط و زار زدم.....

هشت روز خونه سيدخانوم موندم تا اقاجانم اومد، منو با خودش برد خونه.. بهم گفت اماده باش كه عصر ميخوام ببرمت شهر... جرات حرف زدن نداشتم، اگه يه كلمه حرف ميزدم كتك ميخوردم.. عصر با اقاجان راه افتاديم سمت شهر.. لحظه اخر رضوان به اقاجان گفت ديگه اينو تو اين خونه نياري كه خودمو اين بچه رو اتيش ميزنم... رسيديم شهر رفتيم دم در يه خونه ي بزرگ.. يه اقايي اومد دم در تا اقاجانمو ديد گفت بيا داخل اقابزرگ خيلي وقته منتظرته... رفتيم داخل، يه عمارت زيبا بود كه وسطش يه حوض بزرگ داشت.. كناره هاي عمارت پر از گل و درخت بود.. رفتيم پشت عمارت يه اقا و خانوم مسني روي تخت چوبي نشسته بودن... اقاجانم رفت جلو باهاشون صحبت كرد، اقابزرگ يه پولي به اقاجان داد.. بعدم اقاجان اومد به من گفت از اين به بعد اينجا زندگي ميكني، هركاري گفتن بايد انجام بدي.. من اگه تونستم ميام بهت سر ميزنم.. واي به حالت اگه دفعه ي بعد كه ميام اينا از دستت شاكي باشن...هرچقدر گريه كردم، التماس كردم كه منو اونجا تنها نذاره اما اصلا بهم توجهي نكرد، اون موقع نميدونستم اما بعدها فهميدم كه اقاجانم منو به اونا به عنوان برده و خدمتكار فروخت...اون اقايي كه درو برامون باز كرد اومد تو گوشم گفت برو جلو دست اقابزرگ و بانو رو ببوس... رفتم دستشونو بوسيدم، اقابزرگ يه خانومي به اسم زري رو صدا كرد و بهش گفت منو ببره و وظايفمو بهم بگه و جاي خوابمو نشونم بده... زري كارگر و اشپزشون بود انگاري، شوهرشم اقاكمال بود هموني كه درو برامون باز كرد... يه پسر شونزده ساله هم داشتن (مرتضي) كه تو عمارت كار ميكرد.. زري منو برد تو يه اتاقي كه يه پيرزن لاغر و ضعيف روي تخت خواب بود... بهم گفت بلقيس خاتون مادرِ بانو هست، كارگر قبلي كه بهش ميرسيد دستش كج بود و دزدي ميكرد واسه همين انداختنش بيرون.. تو بايد ازش مراقبت كني، بهش غذا بدي، مرحمشو بمالي، زيرشو تميز كني و تنشو بشوري، واسه خوابم بايد رو اين تخت گوشه ي اتاق بخوابي.. گفتم چشم.. وقتي از اتاق رفت بيرون نشستم رو زمين و گريه كردم يكم كه گذشت به خودم گفتم شايد زندگي تو اين عمارت بهتر از زندگي با رضوان باشه... از اون روز زندگي من تو عمارت شروع شد.. به غير از خانواده ي زري كسي به عنوان كارگر تو عمارت نبود..اقا بزرگ يه دختر و يه پسر داشت كه فرنگ زندگي ميكردن.. يه پسرشم سال قبل مريض شد و مرد... زندگي تو عمارت سخت ميگذشت، رسيدگي به بلقيس خاتون خيلي سخت بود، مخصوصا وقتي بايد زيرشو تميز ميكردم.. اما بازم بهتر از زندگي با رضوان بود...

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : monavar
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 3.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 3.0   از  5 (1 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

چهارمین حرف کلمه umzju چیست?