سرگذشت منور قسمت دوم - اینفو
طالع بینی

سرگذشت منور قسمت دوم


يه روز داشتم تو حياط لباس بلقيس خاتون ميشستم كه مرتضي اومد دم حوض ميخواست سطل ميوه هايي كه چيده بود بشوره.. خيلي خوشگل بود،

 تو دلم همش ميگفتم كاش اين با من ازدواج كنه.. همينجوري كه نگاهش ميكردم، بهم گفت چشات درد نميگيرن انقد به يه جا خيره ميشي؟ خيلي خجالت كشيدم، سرمو انداختم پايين، اونم سطلشو شست و رفت.. دوسه روز گذشت، بانو اومد بهم گفت برو يكم سبزي تازه بچين واسه مادرم اش درست كنم.. رفتم تو باغچه و مشغول چيدن بودم كه يهو يه گل اومد جلو چشام.. برگشتم پشت سرمو ديدم مرتضي بود.. برام گل چيده بود.. خجالت كشيدم گفتم چيكار ميكني؟ اگه كسي ببينه چي؟ گفت فعلا كه كسي نديده، دختر بدجوري عقل و هوش منو بردي، خاطرخوات شدمااا.. اون لحظه رو ابرا بودم.. خلاصه از اون روز رابطه ي ما شكل گرفت.. هرروز قرارهاي يواشكي تو باغچه داشتيم، مرتضي خيلي بهم محبت ميكرد..يكسال گذشت ، دقيقا سر ِسال اقاجانم اومد، تا منو ديد گفت حواست باشه اينجا خطايي ازت سرنزنه، رضوان زاييده ديگه حوصله تورو نداره.. از اينجا بندازنت بيرون بايد بري پي كارت..بعدم رفت سمت اقابزرگ، ازش پول گرفت.. انگار قرار گذاشتن سالي يبار بياد و پولِ بردگي منو بگيره و بره.. وقتي داشت ميرفت اصلا منو نگاه نكرد، ولي من دوييدم سمتش گفتم اقاجان ، خاله چي زاييده؟ گفت دوقلو دختر، گفتم اونم مثل ننه ي من ولش ميكني؟ يه زن ديگه ميگيري؟ محكم زد زير گوشم و گفت اين فضوليها به تو نيومده،رضوان الان حامله ست، حتما برام پسر مياره.. بعدشم رفت... همونجا نشستم به حال ننه ي بدبختم و گوهر مظلومم اشك ريختم...يه روز مرتضي بهم گفت ميخوام به مادرم بگم كه تورو ميخوام.. بهش گفتم الان نگو ، تو تازه هفده سالته، زري خاله قبول نميكنه... گفت من خسته شدم از اين قراراي يواشكي، بايد همين امروز بهش بگم.. گفتم اگه قبول نكرد چي؟ گفت مادرم تورو خيلي دوست داره حتما قبول ميكنه.. خلاصه مرتضي رفت با زري خاله صحبت كرد.. تو اتاقم بودم كه زري اومد داخل، بغلم كرد و گفت من از خدامه تو به اين قشنگي عروسم بشي ولي بايد صبر كنيد يكي دو سال ديگه بگذره تا مرتضي يكم بزرگتر بشه، چيزي نگفتم، سرمو انداختم پايين، بعدشم دستشو بوسيدم، بلقيس خاتونم لبخند ميزد.. احساس كردم وقت غم و غصه تموم شده و خوشيها دارن بهم رو ميارن.. از اون روز به بعد من و مرتضي راحت با هم تو باغچه قدم ميزديم.. زري به اقابزرگ و بانو و كمال جريانو گفته بود... مرتضي رفت شهر و به عنوان نشون يه گردنبند كه مهره هاي چوبي داشت برام خريد و در حضور بقيه انداخت گردنم...


يه روز كه داشتم به پاي بلقيس خاتون مرحم ميماليدم با خودم فكر كردم من كه دختر نيستم، بايد اين قضيه رو به زري بگم بدونه چه اتفاقي برام افتاده تا خودش با مرتضي صحبت كنه... شب وقتي بلقيس خاتون خوابيد رفتم زري رو صدا زدم اومد بيرون گفتم خاله ميشه بياي يه لحظه كارت دارم، گفت خير باشه دخترجان، گفتم خير و شرش ديگه بستگي به اين داره كه شما حرفاي منو باور ميكني يا نه... گفت برو لب حوض بشين من الان ميام... يكم استرس داشتم، وقتي اومد استرسم بيشتر شد، بهش گفتم زري خاله تورو خدا راجع به من فكراي بد نكن، بعدم كل زندگيمو براش تعريف كردم،حرفم كه تموم شد بهم گفت دختره ي خراب از كجا معلوم كه حرفات راست باشن، ميخواستي زندگي پسرمو خراب كني؟ من اتيشت ميزنم اگه يبار ديگه به پسرم نزديك بشي،بعدم گردنبندي كه مرتضي برام خريد و از گردنم كشيد و پاره كرد، گفت پسرِ من زن بي حيا نميخواد.. همين فردا به اقابزرگ ميگم تكليفتو روشن كنه، همينكارارو كردي كه پدرت تورو به اقابزرگ فروخت، دختره ي نكبتي(اونجا بود كه فهميدم اقاجان منو فروخته)تو اگه با حجب و حيا بودي الان تو خونه خودت بودي نه اينجا كه تشت بندازي و زير بلقيس خاتونو تميز كني. ديگه تحمل حرفاشو نداشتم دوييدم تو اتاقم.. بلقيس خاتون خواب بود واسه همين بي صدا اشك ريختم.. تصميم گرفتم فردا صبح قبل از اينكه زري به همه خبر بده از اون عمارت برم، وقتي بود و نبودم براي اقاجانم مهم نبود، براي يه مشت غريبه چه اهميتي داشت! صبح قبل از بيدارشدن بقيه اروم از عمارت رفتم بيرون، يه مسير طولاني رو دوييدم، اصلا نميدونستم كجا ميرم، جايي رو بلد نبودم، انقد رفتم و رفتم تا به يه بازار محلي رسيدم، چند تا خانوم بودن كه سبزي و كشك ميفروختن، چهره ي يكيشون به نظرم مهربون اومد، رفتم جلو بهش سلام كردم، گفتم خاله من بي پناهم ميشه كمكم كني؟ اولش فكر كرد گدا هستم، گفت دخترجان من خودم محتاجم.. گفتم من ازت پول نميخوام، يه كار ميخوام با جاي خواب. گفت ننه بابا نداري؟ گفتم نه فوت شدن.. گفت يعني تو اصلا كس و كار نداري؟ گفتم نه... گفت ميتونم امشب ببرمت خونه ي خودم اما از فردا ميخواي چيكار كني؟ گفتم خداخيرت بده، تا فردا خدا بزرگه.. گفت باشه بيا اينجا بشين تا عصر سبزيها رو بفروشم و بريم خونه.. هرلحظه استرس داشتم از عمارت كسي بياد دنبالم، بخاطر همين روي صورتمو با يه پارچه پوشوندم..عصر با شهين خاله رفتيم خونشون، خونه كه چه عرض كنم، يه حياط داشت با سه تا اتاق كه هركدوم از اتاقا واسه يه مستاجر بود، يه اشپزخونه داشت كه بين مستاجرا مشترك بود..

شهين خاله تعارفم كرد برم داخل.. رفتيم تو اتاقش، دوتا دختر هشت و يازده ساله تو اتاق بودن(دختراي شهين خاله بودن، فاطمه و فهيمه) يه كمد داغون و چند دست رختخواب و پشتي هم تو اتاق بود.. از اون خونه و حياط كثيفي ميباريد، همه جا شلخته و نامنظم بود.. شهين خاله گفت اينجا واسه اقا سليمان هست كه طبقه بالا زندگي ميكنه، به غير از من كبري و پسرش علي... مريم و دخترش نرجس هم اينجا زندگي ميكنن. اقا سليمان فقط به زناي بي سرپرست خونه اجاره ميده، خدا خيرش بده با كم و زياده ما راه مياد.. من و كبري و مريم سبزي و ترشي و كشك ميفروشيم.. سردي زمستون اقاسليمان هوامونو داره، واسه خاطره يه پيت نفت اواره كوچه و خيابون نميشيم، وقتي ما نيستيم بشكه هامونو پر ميكنه..يه ريز فقط حرف ميزد، من داشتم از گرسنگي ضعف ميكردم..گفتم خاله اينجا چرا انقد بهم ريختست؟ گفت ما كه صبح زود ميريم تا نزديك اذان غروب يه بند تو بازاريم، بعدشم خسته و هلاك ميرسيم خونه بايد غذا درست كنيم، لباس بشوريم، ظرف بشوريم، اخرشم عين جنازه ميفتيم تو رختخواب، اين دخترا هم خيلي كار كنن يه جارو به اين اتاق بزنن.. حالا اين حرفارو ولش كن انگار ميخواد اينجا خواستگار بياد كه تميزي و كثيفيش مهم باشه، پاشو برو دست و روتو بشور بيا يه لقمه غذا بخوريم.. بعده غذا بهم گفت فردا ميخواي چيكار كني؟ دوباره ياد بدبختيام افتاده بودم گفتم خدا بزرگه.. خواست ظرفارو جمع كنه نذاشتم گفتم امروز كه من اينجام شما استراحت كن، از خدا خواسته يه بالش برداشت و با دختراش خوابيد.. طرفارو بردم پاي حوض شستم و تو اشپزخونه كنار حياط جابجا كردم.. رفتم كنار حوض نشستم.. همه جا ساكت بود ، هوا تاريك شده بود، منم خسته بودم رفتم تو اتاق خوابيدم... صبح كه بيدار شدم شهين خاله نبود، فاطمه و فهيمه بالاسرم نشسته بودن، تا بيدارشدم گفتن خانوم جانمون گفته اول صبحانتو بخور بعد برو..پيش خودم گفتم خدايا حالا من كجا برم؟ رفتم تو اشپزخونه واسه خودم چاي بريزم كه يهو يه موش از تو اشپزخونه اومد بيرون.. ترسيدم يه جيغ اروم زدم.. ديگه انگار دلم نميكشيد از ظرفاي اونجا استفاده كنم.. يهو يه فكري به سرم زد.. با خودم گفتم من اينجارو تميز ميكنم شايد دلشون به رحم اومد و گذاشتن من اينجا بمونم.. كل اشپزخونه رو ريختم بيرون، تمام ظرفارو لب حوض شستم، فاطمه و فهيمه ، علي و نرجس تقريبا هم سن بودن، همشون اومدن كمكم...اشپزخونه كه تموم شد، سه تا اتاقو ريختم بيرون.. كار سختي نبود چون چيز زيادي نداشتن،در اخر وقتي اتاقا تموم شدن حياط و اب جارو كردم و جلوي در كوچه رو شستم..

براشون يكم غذا هم درست كردم، چيز زيادي نداشتن، يكم برنج گذاشتم با كوكوي سيب زميني.. عصر شد و نزديكِ اومدنِ شهين خاله و كبري و مريم... استرس داشتم كه نكنه منو قبول نكنن.. خونه حسابي برق ميزد..وقتي صداي كليد تو قفل چرخيد پريدم جلوي در.. شهين خاله تا منو ديد گفت ميدونستم تو اخرشم وبال گردنم ميشي، چرا نرفتي؟ با دستم اشاره كردم به حياط و خونه و گفتم خيلي كار داشتم خاله جان، خاله و مريم و كبري وقتي حياط و اشپزخونه رو ديدن خشكشون زد، بچه هاشون اومدن دنبالشون و اتاقارو بهشون نشون دادن، فاطمه گفت خانوم جان تازه منور برامون غذا هم پخته.. باورشون نميشد همه اينكارارو من انجام داده باشم.. وقتي ديدم خوششون اومد گفتم تورو خدا بذاريد من اينجا بمونم، همه كاراتونو انجام ميدم.. من كسي رو ندارم، از اينجا برم به كي اعتماد كنم، باور كنيد روزي يه وعده غذا با جاي خواب بهم بديد من راضيم. نميذارم ديگه خونه زندگيتون كثيف بشه..خلاصه انقد گفتم و گفتم تا راضي شدن من اونجا بمونم.. قرار شد هرشب خونه ي يكيشون بخوابم، مريم خاله گفت خرج شكمشو كي بده؟ گفتم هركاري بگيد من انجام ميدم..شهين خاله گفت حالا فعلا بريم غذا بخوريم تا يه فكري به حالش بكنيم.. خيلي خوشحال بودن كه غذاشون اماده و خونشون تميز بود.. يك هفته گذشت كه كبري خاله يه روز بهم گفت مقدس خاله همسايمون خياطي داره، شاگرد ميخواد، بيا برو بهش بگو از طرف من اومدي ببين كاري داره بهت بده؟ فوري رفتم و با مقدس خاله صحبت كردم، گفت بايد دكمه بدوزم، پس دوزي انجام بدم و اتو بكشم، حقوقمو هفتگي ميداد، خيلي ناچيز بود اما اونقدري بود كه خرج شكممو بده... از فرداش صبح كه بيدار ميشدم به كاراي خونه ميرسيدم و ميرفتم خياطي.. كلي چيز يادگرفته بودم..هرهفته هم حقوقمو ميدادم به شهين خاله كه تو خرج خوراك نمونه...خداروشكر همه چي خوب پيش ميرفت... هيچ خبري از رضوان و اقاجان نداشتم...خيلي دلم ميخواست بدونم بچش چيه.. دعا دعا ميكردم دختر به دنيا بياره... يه روز جمعه شهين خاله كه داشت ميرفت بازار بهم گفت امروز كه تعطيلي يه اش برامون بپز.. گفتم چشم خاله جان... يه اش كشك پختم بعدم يكم ريختم تو يه ظرف، روشم سيرداغ و پيازداغ ريختم و بردم براي اقا سليمان.. رفتم بالا هرچي در زدم درو باز نكرد، نااميد برگشتم پايين... عصر كه همه برگشتن و اش خورديم خيلي تعريف كردن و گفتن خوشمزه شده... هوا كه تاريك شد ديدم چراغ خونه ي اقاسليمان روشنه، به شهين خاله گفتم امروز براش اش بردم اما خونه نبود الان كه چراغش روشنه براش ببرم..

رفتم بالا در زدم، اولين بار بود اقاسليمانو ميديدم، يه اقاي حدودا پنجاه ساله،خيلي خوشرو و مهربون اومد دم در.. ناخوداگاه بهش گفتم سلام باباسليمان.. خيلي خوشش اومد، گفت جانِ بابا تو كي هستي دخترم؟ گفتم اجازه ميدين بيام داخل؟ گفت اره حتما چرا كه نه..چقدر خونش گرم و صميمي بود، كلِ خونش يه اتاق بزرگ بود و يه اشپزخونه. تو اتاقش يه تخت چوبي، پشتي، چراغ نفتي، دودست رختخواب، يه ميز و راديو بود..يه طاقچه هم داشت كه روش چندتا تيكه مجسمه و گل بود.. مشغول تماشاي خونه ي باصفاش بودم كه گفت نميخواي بگي كي هستي؟ اشو گذاشتم رو ميزشو گفتم بفرماييد باباجان، بعدم جريانو براش تعريف كردم.. گفت احسنت به تو دخترم، ماشالله بهت نمياد انقد زبر و زرنگ باشي.. گفتم شما تنها زندگي ميكني؟ گفت منم يه روز زندگي داشتم زن و بچه داشتم، يه بار كه رفتم روستا به مادرم سر بزنم وقتي برگشتم جنازه ي زن و دختر دوسالمو غرق خون ديدم، ميدونم كار حكومت بوده اما منِ تنها دستم به جايي بند نبود.. با تفنگ بهشون شليك شده بود، از همونروز تصميم گرفتم خونمو به زناي بي سرپرست اجاره بدم..خيلي ناراحت شدم واسش بهش گفتم از اين به بعد منو دختر خودت بدون، هركاري داشتي به من بگو.. اومد جلو دست كشيد رو سرم و گفت پيرشي دخترم.. ازش خداحافظي كردم و برگشتم پايين، اون شب تا صبح توفكر بابا سليمان بودم.. روز بعد طبق معمول به كارام رسيدم و رفتم خياطي، وقتي برگشتم رفتم بالا كه به باباسليمان سربزنم اما طبق معمول نبود، برگشتم خونه، غروب صداي در خونشو شنيدم دوييدم بالا، تا منو ديد گفت به به منور جان خوش امدي، گفتم سلام باباسليمان، هرروز اين موقع كجا ميري؟ گفت من بيست و شش ساله كه هرروز اين راه و ميرم و ميام بلكه از دردم كم بشه اما نشد.. گفتم چه دردي بابا؟ كجا ميري؟ گفت ميرم پيش پري و خورشيد، زن و دخترم.. چقدر اين مرد دوست داشتني بود، هرروز ميرفت سرخاكِ عزيزاش... گفتم حق داري بابا منم داغ ديدم خيلي سخته، منم مادر و خواهرمو از دست دادم.. گفت تو كه گفتي كل خانوادتو از دست دادي، پدرت زندست؟ يهو زدم زير گريه، انگار عقده هاي اون چندسال يهو تركيد.. بابا دستمو گرفت منو برد تو اتاقش يه ليوان اب بهم داد و گفت چي شدي دخترم؟ اصلا نفهميدم چي شد و چه جوري شد كه با اشك و ناله كل زندگيمو براش تعريف كردم، حتي كاري كه رحمت باهام كرد.. بعد از اينكه حرفم تموم شد يه لحظه پشيمون شدم از اينكه همه رو بهش گفتم اما ديدم كه چشماي خودشم پراز اشك شده.. گفت تو چقدر سختي كشيدي منور جان، دلم اتيش گرفت برات....

اون روز بابا سليمان كلي برام اشك ريخت و به اقاجان بدوبيراه گفت... بهم گفت اصلا نگران نباش، تا هروقت كه دلت خواست ميتوني اينجا بموني...بعدشم بلند شد يكم پول بهم داد و گفت برو بازار واسه خودت پارچه رنگي بخر بده مقدس برات لباس بدوزه، انقدر اين لباساي رنگ و رو رفته رو به تنت نكن... يعني انقدر اون لحظه خوشحال شدم كه فقط اشك ميريختم، ارزو به دلم مونده بود اقاجان يه دست لباس نو برام بخره،بعد يهو ياد گوهر افتادم كه اونروز تو برفا لباسش كم بود و يخ زد، يهو ذوقم تبديل به ناراحتي شد.. خواهر كوچولوي مظلوم من چه غريبانه پرپر شد، اگه ننه انقد براي عشق پوچش غصه نميخوردو افسردگي نميگرفت شايد الان زندگي ما قشنگتر بود و خواهر بيچاره ي منم تو اون برفا جون نميداد و يخ نميزد... با صداي بابا سليمان به خودم اومدم كه ميگفت: حواست كجاست باباجان؟ پاشو برو تا شب نشده برگرد..ازش تشكر كردم و برگشتم پايين ولي هيچ رمقي براي بازار رفتن نداشتم..دلم نميومد، گوهر همش جلوي چشمم بود، گوهر بي گناهي كه هيچوقت لباس نو نداشت و هميشه لباساي كهنه و قديمي منو ميپوشيد... نشستم يه دل سير براش گريه كردم.. اونروز ديگه بازار نرفتم اما فرداصبحش كه بيدار شدم به بچه ها صبحانه دادم و راه افتادم سمت بازار. ديگه همه جاي بازارو خوب بلد بودم.. هميشه مقدس خاله واسه خريد لوازم خياطيش منو ميفرستاد بازار.. سه طرح پارچه و يه جفت كفش واسه خودم خريدم، به سرم زد خرما بخرم و تو همون راه به نيت ننه و گوهر پخش كنم.. يه دكه كوچيكي بود كه فقط رطب و خرما ميفروخت، رفتم يه بسته خرما گرفتم. از اولم متوجه نگاههاي معني دار پسره شدم... خريدم كه تموم شد گفت شما واسه اينجايي؟ گفتم بله.. گفت تاحالا نديده بودمت.. گفتم زياد بازار نميام.. گفت از اين به بعد بيشتر بيا به ما هم سربزن.. خيلي خجالت كشيدم، سرمو انداختم پايينو دوييدم سمت خونه.. ميدونستم كسي نبايد عاشقم بشه يا منم نبايد كسي رو دوست داشته باشم، اما دلم توجه ميخواست، من تشنه ي محبت بودم، دلم ميخواست همه دنيا به من توجه كنن، كاري كه اقاجانم بايد ميكرد ولي نكرد... اونروز وقتي برگشتم مستقيم رفتم خياطي.. مقدس خاله اندازمو گرفت.. بهش گفتم اون پارچه ساده و پارچه خالخالي رو برام حالت راحتي و خونگي بدوز، اون گلگلي رو هم يكم مدل بهش بده اگه يه روز خواستيم با شهين خاله و بچه ها بريم جايي لباس خوب داشته باشم.. بعدشم رفتم خرمارو تو كل كوچه بين مردم پخش كردم. ننه عزيزم ، گوهر مظلومم روحتون شاد ، زخم قلبم از نداشتنتون هميشه تازه ست....

يكي دو هفته گذشت، يبار نميدونم واسه چه كاري رفتم بازار كه كمال ديدم(پدر مرتضي) به حدي ترسيدم كه رفتم تو اون مغازه خرمافروشي.. كريم(همون پسره خرمافروش) تا منو ديد ترسيد، گفت چيه؟ جن ديدي؟ يه ليوان اب دستم داد، بهش گفتم توروخدا بذار اينجا بمونم، يكي دنبالمه. گفت باشه بمون، انقد نترس من نميذارم اذيتت كنه.. نيم ساعتي نشستم، داشت ديرم ميشد.. به كريم گفتم پارچه اي چيزي نداري من باهاش صورتمو بپوشونم؟ از تو يه جعبه پارچه قرمز رنگي كه شبيه شال بود بهم داد.. گذاشتم روي سرم و صورتمو پوشوندم.. كريم بهم گفت نميدونم چرا انقد ازت خوشم مياد، اصلا دلم نميخواد از اينجا بري، توروخدا زود زود بيا بازار ببينمت، من كريم هستم، ميشه اسمتو بدونم.. واقعا معذب بودم كنارش، گفتم منور و دوييدم سمت خونه.. از اون روز به بعد هفته اي چندبار به بهانه هاي مختلف ميرفتم بازار كه كريمو ببينم،اون موقع من تقريبا دوازده سال و كريم بيست و دو ساله بوديم..بعده چهار ماه دوستي و قرارهاي يواشكي، كريم بهم گفت منو ميخواد و حرف خواستگاري رو پيش كشيد.. خيلي ميخواستمش، اهل هيچي نبود،واسه نمازش هميشه ميرفت مسجدِبازار، به مشتريهاي زن نگاه مستقيم نميكرد، حلال و حروم سرش ميشد.. اصالتا جنوبي بود اما با خانوادش شمال زندگي ميكردن، از همه مهمتر خونه مستقل هم داشت.. اما منِ بدبخت كه نميتونستم باهاش ازدواج كنم، از خانوادمم چيزي بهش نگفتم.. وقتي ازم خواستگاري كرد ترسيدم، گفتم باشه بذار برم خونه صحبت كنم بهت خبر ميدم.. رفتم خونه ، غروب كه بابا سليمان اومد خونه رفتم جريانو بهش گفتم.. بهم گفت دخترم تو اول برو زندگيتو واسه شهين تعريف كن، اون زن فهميده ايه.. عقلش خوب كار ميكنه، كمكت ميكنه، گفتم اگه حرفمو باور نكرد چي؟ گفت نترس باباجان من پشتتم..اگه شهين برات كاري نكرد، خودم ميرم بازار با كريم صحبت ميكنم..اون شب چندبار خواستم با شهين خاله صحبت كنم اما ترسيدم حرفمو باور نكنه و منو از خونه پرتم كنه بيرون.. تصميم گرفتم فردا صبح قبل از اينكه بره بازار باهاش حرف بزنم كه اگه بيرونم كرد حداقل هوا روشن باشه و بتونم تا شب يه كاري بكنم... صبح زود بيدار شدم صبحانه رو اماده كردم و سفره رو پهن كردم، لقمه هامو به زور قورت ميدادم، خاله گفت چته منورجان؟ چرا انقد پريشوني؟ گفتم والا خاله ميخوام يه چيزايي رو بهت بگم اما نميدونم حرفامو باور ميكني يا نه! گفت تو تاحالا خودتو ثابت كردي، من بهت اعتماد دارم كه خونه زندگي و بچه هامو سپردم بهت، بگو خاله نترس، حرفتو بزن...

با ترس و لرز و اشك كل داستان زندگيمو براش تعريف كردم و گفتم: خاله توروخدا راجع به من فكر بد نكن، بخدا همه رو مو به مو راست گفتم، من فقط ميخوام بهم راه چاره بدي، ديگه به هق هق افتادم، لعنت به رضوان و رحمت كه زندگيمو نابود كردن، اقاجان خدا ازت نگذره كه هيچوقت پدر نبودي برام..خاله پابه پاي من اشك ريخت وقتي حرفم تموم شد بغلم كرد و گفت چرا نبايد حرفاتو باور كنم؟ مگه تو چندسالت بود كه بخوام بگم خودت خواستي؟ بميرم براي اون سينه ي پر دردت، تو چقدر سن داري كه اينهمه درد و رنجو تحمل ميكني؟ خدا لعنت كنه باعث و بانيشو.. چقدر تو بغل خاله ارامش داشتم، يه حس امنيت، حس اعتماد... خداياشكرت.. خاله اشكامو پاك كردو گفت: گريه نكن خاله قربونت بره، به كريم بگو مادرشو بفرسته،من مادرشو ميشناسم، زن خوبيه، من باهاش صحبت ميكنم انشالله راضي ميشه.. خيلي خوشحال بودم اما ته دلم يه حس ترس داشتم ، حس از دست دادن... فرداش به كريم گفتم اول بايد مادرت بياد، ادرسو بهش گفتم و رفتم... دو روز بعد مادر كريم پيغام فرستاد كه شب مياد خونمون، اونروز از صبح كل خونه رو برق انداختم..بعدشم يه ابي به تنم زدم، موهاي بلندمو از بغل سرم بافتم و پيراهن گلداري كه مقدس خاله برام دوخته بود پوشيدم.. شهين خاله وقتي منو ديد گفت قربون قد و بالات خاله جان.. بالاخره خديج خانوم (مادركريم) اومد، من تو اشپزخونه بودم وقتي رفت بالا منم چندتا چاي ريختم و رفتم داخل، سلام كردم با خوشرويي جواب داد و گفت پس تويي كه چندماهه هوش از سر كريم من پروندي؟ ماشالله هزارالله اكبر... تشكر كردم و نشستم.. يكم از اب و هوا و همسايه ها صحبت كردن تا رسيدن به اصل مطلب، خاله از من خواسته بود خودمم باشم وقتي حرف ميزنن، منم نشستم يه گوشه و سرمو انداختم پايين.. خاله خيلي اروم با كلي مقدمه چيني براش تعريف كرد، منم تمام مدت اشك ريختم هم از خجالت هم از دردي كه تو قلبم بود.. اخرم خاله بهش گفت شما بزرگي كن بذار اين دوتا جوون بهم برسن.. خديج خانوم اشك چشماشو پاك كرد و گفت من واقعا متاسفم واسه همه سختيهايي كه كشيدي ولي نميتونم تورو به عنوان عروسم انتخاب كنم، منو ببخشيد، بااجازتون... بعدم بدون هيچ حرف ديگه اي بلند شد رفت..منم از غصه دوييدم رفتم بالا پيش بابا سليمان.. تا درو باز كرد خودمو پرت كردم بغلشو زار زدم، بنده خدا خيلي ترسيد... پشت سرم خاله اومد بالا گفت: منور جان خاله فدات شه دنيا كه به اخر نرسيده، نكن اينجوري قربونت برم...

بابا سليمان گفت يكي به من بگه اينجا چه خبره؟ با گريه كل ماجرارو براش تعريف كردم.. بابا خيلي ناراحت شد به خاله گفت: اخه شهين خانم تو عقلت كجا رفته؟ اين مسئله رو نبايد به مادرش ميگفتين، به خودِ پسره ميگفتين اگه واقعا عاشق بود، اين بچه رو همينجوري قبول ميكرد، شرط اصلي كريم بود نه مادرش... خاله گفت حق با شماست من واقعا اشتباه كردم.. بابا بهم گفت تو فردا برو بازار با كريم حرف بزن ببين نظر خودش چيه؟ اصلا ببين مادرش بهش گفته يا نه.. اونشب تا صبح از فكر و خيال خوابم نبرد.. صبح رفتم سمت بازار... رفتم تو مغازه.. كريم اخماش تو هم بود. سلام كردم اروم جوابمو داد.. گفتم چته چرا ناراحتي؟ گفت از خودت بپرس،بعد از چهار پنج ماه رابطه حالا زدي زير همه چيز؟ گفتم منظورت چيه؟ عصبي از جاش بلند شد و گفت منظورم چيه؟ تو واقعا نميدوني؟ واسه چي به مادرم گفتي از ازدواج پشيمون شدم؟ نكنه زير سرت بلند شده؟ از ما بهترون اومده برات؟ گريه م بند نميومد.. مادرش از ترس اينكه كريم منو با اين شرايط بپذيره، رفت بهش گفت منور از ازدواج با تو پشيمون شده...بهش گفتم مساله اونجوري كه تو فكر ميكني نيست، من اين حرفارو به مادرت نزدم.. برو از مادرت بپرس چرا بهت اينجوري گفته... بعدشم از مغازه زدم بيرون و دوييدم سمت خونه..قضيه رو واسه بابا تعريف كردم، گفت غصه نخور دخترم، قسمتت كه باشه مادرش كه خوبه ، صدنفرم بيان شما بهم ميرسين.. عصر تو حياط منتظر بودم تا خاله و مريم و كبري از سركار برگردن كه صداي در بلند شد.. رفتم درو باز كردم مادر كريم بود.. از چشماش خشم و نفرت ميباريد.. نه سلامي نه عليكي بهم گفت: دختره ي خراب حالا ديگه بچمو ميندازي به جونم؟ يكبار ديگه فقط يكبار ديگه به پسرم و مغازه ش نزديك بشي تو كل شهر پخش ميكنم كه از كدوم دهات اومدي اينجا و چه كاره هستي... اينارو گفت و رفت.. من موندم و اشكي كه بي اختيار ميريخت و بدني كه از شدت استرس ميلرزيد... روزها گذشتن، كريم اومد و رفت اما من از ترسم يك لحظه هم باهاش روبه رو نشدم.. بابا تو اون محل ادم سرشناس و معتمدي بود، همه ميشناختنش و قبولش داشتن.. كريم بيشتر از ده بار باهاش حرف زد، بابا همش بهم ميگفت بيا برو واقعيتو به كريم بگو، اما من قبول نميكردم، اگه مادرش ابرومو ميبرد من چجوري تو اون شهر سرمو بلند ميكردم.. افسرده شده بودم، ديگه حتي خياطي هم نميرفتم، خاله خيلي وقت بود كه ازم پولي نميگرفت،ميگفت تو ديگه دختر خودمي...دل مرده شده بودم..دست و دلم به كار نميرفت..دلم واسه كريم تنگ شده بود...گاهي وقتا چادرميذاشتم سرم، رومو ميپوشوندم ميرفتم از دور ميديدمش.

هرروز كارم گريه بود، گاهي وقتا كريم ميومد پشت در، انقد التماس ميكرد، وقتي ميديد من درو باز نميكنم ميرفت.. يكي دو ماه گذشت، من ديگه مثل قبل نبودم، ساكت و گوشه گير شده بودم، تو دلم رضوان و رحمتو نفرين ميكردم كه زندگيمو به باد دادن.. كريم هرهفته ميومد سراغم.. هيچوقت از اينكار دست نكشيد.. يه روز وقتي واسه باباسليمان ابگوشت بردم ديدم خونش خيلي كثيفه، براش يكم جارو كشيدم، اشپزخونشو مرتب كردم.. سفره انداختم كه با هم غذا بخوريم..( گاهي وقتا كنارش غذا ميخوردم، دلم ميسوخت كه هميشه تنهاست) يكي دو لقمه كه خوردم رفتم كنار.. گفت تو كه چيزي نخوردي، گفتم سيرشدم بابا.. گفت چرا با خودت همچين ميكني؟ يه نگاه به خودت بنداز، شدي پوست و استخون.. انقد غصه ميخوري مشكلت حل ميشه؟ نكن اينكارو با خودت، تو مثلا مياي اينجا منو از تنهايي دربياري اما بيشتر غصه ميذاري تو جونم...گفتم ببخشيد بابا دست خودم نيست، به بدبختيام كه فكر ميكنم دلم اتيش ميگيره، من هيچوقت تو زندگيم خوشبخت نبودم، از بچگي بي محبتي ديدم، وقتي اومدم اينجا پيش شما و خاله يكم جون گرفتم و رنگ خوشي رو ديدم اما فراموش كردم من همون منور بدبخت و سياه بختم.. بابا دلم واسه كريم تنگ شده، يه روزي مرتضي رو ميخواستم اما الان ميفهمم اون عشق نبود، انقد كمبود محبت داشتم كه وقتي بهم محبت ميكرد ازش خوشم ميومد، اما من واقعا كريمو دوست دارم، عاجزم از نديدنش، احساس ميكنم تو يه قفس زندانيم كردن و دارن خفه م ميكنن.. نميدوني روزا چقدر اشك ميريزم و شبا چقدر بغض دارم.. بابا من كل زندگيمو باختم، من از عزيزترين ادم زندگيم پدرم جوري ضربه خوردم و افتادم كه هيچوقت نميتونم بلند شم و بِايستم.. كاش منم همراه گوهر مرده بودم... كاش هيچوقت به دنيا نميومدم.. اخ اقاجان كجايي؟ دلت برام تنگ نميشه؟دلشوره نداري كه دختر بدبختت الان كجاست، چي ميخوره، چي ميپوشه؟ فقط من اضافي بودم؟ الان با اون دخترات خوشبختي؟؟ اينارو ميگفتم و زار ميزدم.. بيچاره بابا سليمان غذا بهش زهر شد.. خورده و نخورده سفره رو جمع كرد..گفت غصه نخور بابا جان، خداوند با صابرين هست.. صبور باش، تو هنوز سني نداري، همه اينا حل ميشن، يه روز ميشيني بهشون فكر ميكني و ميخندي.. حرف زدن با باباسليمان بهم ارامش ميداد، ظرفاشو شستم و رفتم پايين.. اون شب تا دم دماي صبح كل زندگيم مثل يه فيلم از جلوي چشمام رد شدن، تو تمام قسمتاش چشمام خيس از اشك بود فقط يه لحظه لبخند به لبم اومد اونم واسه زماني بود كه داداشم مصطفي به دنيا اومده بود و زندگيمونو به بهشت تبديل كرده بود....

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : monavar
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

دومین حرف کلمه wpkoc چیست?