سرگذشت منور قسمت سوم - اینفو
طالع بینی

سرگذشت منور قسمت سوم


دم دماي صبح خوابم برد و نزديك ظهر بيدارشدم.. وقتي رفتم تو حياط صورتمو بشورم ديدن بابا و خاله رو تخت تو حياط نشستن و حرف ميزنن، صبح بخير گفتم و رو به خاله گفتم


.خير باشه خاله چرا سركار نرفتي؟ گفت بيا برو دوتا لقمه ناشتايي بخور بيا حرف دارم باهات.. ترسيدم يه لحظه فكر كردم الان ميخواد بگه اقاجانم منو پيدا كرده.. صورتمو شستم، فوري يه استكان چاي و يه لقمه نون خوردم و رفتم كنارشون.. گفتم جانم خاله جان بگو كه از دل نگراني مردم... خاله گفت من امروز بخاطر تو سركار نرفتم، صبح اقاسليمان اومد اينجا يه چيزايي بهم گفت كه ديدم بيراه نميگه، منم موندم خونه كه باهات صحبت كنم.. ببين دخترم تو با اين شرايطت هركسي درِ اين خونه رو بزنه و بياد خواستگاريت بايد جواب رد بديم.. اگه قضيه رو واسه طرف تعريف كنيم يه جور ابروريزي ميشه، اگه تعريفم نكنيم بعدا رسوايي به بار مياد... اقاسليمان يه پيشنهاد عاقلانه داده، گفت تورو عقد ميكنه،بعده يكسال طلاقت ميده.. اونوقت ديگه مجبور نيستي واسه همه توضيح بدي، حالا من برم سبزيهارو تحويل مريم و كبري بدم، شما خودتون با هم حرف بزنيد.. خاله كه رفت باباسليمان گفت: دخترم ميدونم اينكار اصلا درست نيست اما تو بگو چاره ديگه هم داريم؟ من معتمدِ محلم، اينكار براي من مناسب نيست اما من بخاطر تو اينكارو انجام ميدم.. بهت قول ميدم مثل پدر و دختر زندگي كنيم.. اصلا تو همين پايين باش.. بعده يكسال طلاقت ميدم، ديگه ازادي با هركي دلت ميخواد ازدواج كني.. بابا حرف ميزد و من اشك ميريختم.. سي و نه سال اختلاف سني داشتيم، بابا صداش ميكردم، حالا بايد زنش ميشدم تا از اون جهنمي كه گرفتارش شدم خلاص بشم..بابا كه اشكامو ديد گفت: من ميخوام اينكارو بكنم كه ديگه اشكي از چشمات نريزه، هيچ اجباري هم نيست.. تو حق داري تا اخر عمرت مجرد بموني اما زن من نشي... ولي تو جووني خوشگلي، به هرحال برات خواستگار مياد و ميره، يكي رو رد كني دوتا رو رد كني، ده تارو ردكني، بالاخره مردم نميگن حتما اين دختره يه عيبي داره كه همه رو جواب ميكنه؟ تصميم با خودته بابا، هيچ اجباري در كار نيست، تو هميشه دختر من باقي ميموني حتي اگه زن عقدي من بشي... نميدونستم چي بگم.. بابا كه فهميد من معذبم، بلند شد گفت من برم مسجد نماز بخونم...تا عصر من روي اون تخت نشستم و فكر كردم... خاله كه برگشت اومد كنارمو گفت: چته منور جان؟ گفتم خاله من چيكار كنم؟ برم عقدِ كسي بشم كه همسن پدرمه؟بخدا عقلم ديگه كار نميكنه.. خاله گفت منورجان تو كه قرار نيست تا ابد زنش بموني، يكسال كه بگذره همه چي تموم ميشه و تو ازاد ميشي...


چهار روز گذشت تا فهميدم چاره اي ندارم كه پيشنهاد بابارو قبول كنم.. اون روز عصر بود كه رفتم بالا و نظر مثبتمو بهش اعلام كردم، قراني كه توي دستش بود و داشت ميخوند بوسيد و گذاشت روي طاقچه و گفت انشالله خيره باباجان.. حالا بيا بشين ميخوام باهات حرف بزنم.. نشستم كنارش.. گفت ببين باباجان ما بايد براي عقد از پدرت اجازه بگيريم.. ترسيدم گفتم بابا توروخدا منو با اقاجانم رو به رو نكن.. گفت نترس منم باهات ميام و كنارت هستم، بدون خواست و اجازه پدرت نميشه.. اماده باش كه فردا راهي روستا بشيم.. صبح با هم راه افتاديم.. وقتي رسيديم تپش قلبم شديد شد، استرس افتاد به جونم، عين بيد ميلرزيدم..در زديم رضوان اومد جلوي در، دوقلوهاش كنارش بودن، يه دختربچه هم بغلش بود، خداياشكرت پس اينم پسر نشد، منو ديد گفت تو اينجا چه غلطي ميكني؟ برو كه اگه الياس بياد ببينتت، جونتو ميگيره... با اون كاري كه با برادرم كردي و فرارت از عمارت، الياس ديگه نميخواد سر به تنت باشه... همينجوري كه غرغر ميكرد صداي اقاجانم اومد كه ميگفت كيه رضوان؟ رضوانو زدم كنار و وارد حياط شدم، بابا سليمانم همراهم اومد داخل.. اقاجان تا منو ديد زودي اومد جلو.. نميدونم يه لحظه چي شد كه فكر كردم داره مياد بغلم كنه اما اشتباه ميكردم، چنان سيلي محكمي بهم زد كه يه لحظه احساس كردم كور شدم، همه جا تاريك شده بود، مزه خون تو دهنم حس ميكردم.. سليمان گفت اقا الياس چه خبرته؟اقاجان گفت به تو چه؟ اصلا تو كي هستي كه اومدي تو خونه ي من؟ بعد رو كرد به من و گفت: بعد از اون گندي كه با رحمت به بار اوردي، فراركردنت از عمارت واسه چي بود، سيلي دوم محكمتر زد و گفت اي خدا چرا اينم نبردي پيش اون ننه و خواهرش؟ چرا گذاشتي مايه ابروريزي من بشه؟ به بابا سليمان گفت: نكنه تو صاحبكارشي؟ خطايي كرده؟ دزدي كرده؟ بهت بگم خونه ي من جايي واسه اين دختر نداره، اصلا من اينو نميشناسم.. من تمام لحظات اشك ميريختم.. بابا گفت: نه من صاحبكارشم نه اين دزدي كرده.. ما ميخوايم با هم ازدواج كنيم اومديم از شما اجازه بگيريم... يهو رضوان و اقاجان زدن زير خنده.. رضوان به باباسليمان گفت: تووو؟؟ تو ميخواي با يه بچه ازدواج كني؟ اقاجان گفت تو كه سنت از منم بيشتره... بابا گفت: اره من ميخوام با منور ازدواج كنم، براي شما چه فرقي داره؟ خوشي و ناخوشيش چه اهميتي براي شما داره؟ رضوان گفت: خبر از بي عفتيش داري؟ ميدوني با داداش من ريختن رو هم؟ بابا گفت من از كل زندگي منور خبر دارم، شما نگران نباش...بعدم به اقاجان گفت: مگه نميخواين از شر منور خلاص بشين؟پس رضايت بدين ما عقد كنيم

اقاجان گفت هر غلطي ميكنيد بكنيد، به من ربطي نداره، بعد به من گفت خاك تو سرت كه زندگيتو خراب كردي كه اينجوري بشه سرنوشتت..رضوان به باباسليمان گفت حالا چي مهرش كردي؟ بابا كه ميخواست حرصشو دربياره گفت جونمو.. من كل زندگيمو مهرش ميكنم.. رضوان گفت والا سن بابابزرگشو داري، بايدم همچين حرفي بزني.. اقاجان كه بوي پول به مشامش رسيد بابارو برد تو حياط پشتي، به من گفت برو دوتا استكان چاي بريز بيار.. رضوان گفت لازم نكرده به وسايل خونه من دست بزنه، خودم ميارم... دلم داشت اتيش ميگرفت با وسايل مادر بيچاره ي من داشت زندگي ميكرد حالا اينجوري حرف ميزد.. اقاجانو بابا كه رفتن رضوان گفت سختت نميشه پيشش بخوابي؟ خيلي پيره.. درصورتي كه اصلا اينجوري نبود، درسته باباسليمان پنجاه سال سن داشت اما اصلاااا بهش نميومد، ماشالله سرحال بود، قد و هيكل كشيده و موهاي پرپشتش كه هنوز بيشترش مشكي بود باعث ميشد كمتر از سنش به نظر برسه..جوابي به رضوان ندادم، دوباره گفت واقعا ميدونه تو با رحمت بودي؟ ميدونه دختر نيستي؟ ميدونه معلوم نيست چه رسوايي تو عمارت به بار اوردي كه فرار كردي؟ از دستش كفري شدم گفتم اره همه اينارو ميدونه اما بازم عاشقمه.. اينو گفتمو دوييدم سمت باباسليمان كه بهش بگم منو از اون خونه ببره، يهو سرجام ميخكوب شدم.. ديدم نيش اقاجانم بازه و داره پول ميشماره.. منو به باباسليمان فروخت تا رضايت بده عقد كنيم.. چقدر خجالت زده بودم، چقدر حس بدي داشتم.. به روي خودم نياوردم، با بغض گفتم اقاسليمان بريم؟ گفت الان ميام جانم.. اومد كنارم منو كشوند يه گوشه و گفت: منور جان ما كه عقدمون سوري هست، نياز به تشريفات و لباس انچناني نداريم.. بيا تا اقات پشيمون نشد همين امروز اينجا عقد كنيم.. اگه بذاريم واسه فردا كه اقات بياد شهر ممكنه يه بامبول جديد دربياره.. گفتم باباجان من ديگه عقلم به جايي قد نميده هركاري ميكني بكن فقط تموم شه بريم از اينجا.. خلاصه اون روز تو همون روستا من شدم زن شرعي و قانوني باباسليمان.. بعد از عقد نفهميدم اقاجانم كي غيبش زد، منم رفتم سرخاك ننه و گوهر، يه دل سير براشون اشك ريختم و همونجا قسم خوردم ديگه اسمي از اقاجان و رضوان نيارم و براي هميشه فراموششون كنم.. حتي براي خداحافظي هم نرفتم خونمون.. مستقيم با باباسليمان برگشتيم شهر.. من رفتم خونه و بابا هم رفت بالا.. خاله تا منو ديد بغلم كرد و دوتايي با هم اشك ريختيم.. گفت بميرم واسه بخت سياهت، چي شد خاله؟ اقاجانت اجازه داد؟ گفتم اره منو فروخت دوباره، پول گرفت و رضايت داد، ما هم عقد كرديم....

.
روزها از پي هم ميگذشتن،من هرروز براي بابا غذا درست ميكردم ميرفتم بالا با هم ميخورديم.. در هفته يك شب تو خونش ميخوابيدم، من رو تخت چوبيش ميخوابيدم و خودش رو زمين ميخوابيد..خيلي بهم احترام ميذاشت، خيلي هوامو داشت، برام هرروز خريد ميكرد.. يه روز بهم پول داد گفت برو بازار واسه خودت يه چادر بخر ميخوام ببرمت زيارت امام رضا.. نميدونيد چقدر خوشحال بودم.. من يه روزي ارزوم بود از روستا برم شهر، حتي تو خوابم نميديدم روزي برسه كه من برم مسافرت.. عصري حاضر شدم رفتم بازار يه پارچه خريدم كه براي خودم چادر بدوزم، از مقدس خاله ياد گرفته بودم و گهگاهي با چرخ مريم خياطي ميكردم.. يه پيراهن طوسي هم واسه بابا خريدم، داشتم برميگشتم كه كريم دوييد دنبالم و جلومو گرفت.. گفت منور باورم نميشه تو منو رد كردي كه زن سليمان بشي؟ تو واقعا اونو به من ترجيح دادي؟ منور توروخدا من عاشقتم، خيلي خاطرتو ميخوام.. بخدا اگه طلاق بگيري ميام خواستگاريت، كاري هم به حرف مردم ندارم، منور گول مال و منالشو خوردي؟ به امام حسين شبانه روزي كار ميكنم دنيارو به پات ميريزم تو فقط طلاق بگير... كريم التماس ميكرد و من اشك ميريختم.. گفتم من ديگه شوهر دارم خواهش ميكنم منو فراموش كن، اينارو گفتم و دوييدم سمت خونه.. رفتم بالا و خودمو پرت كردم تو بغل بابا.. بيچاره ترسيد گفت چي شده بابا؟ كسي اذيتت كرده؟ با گريه ماجرا رو براش تعريف كردم.. سرشو تكون داد و گفت غصه نخور باباجان، خداي تو هم بزرگِ، بالاخره تو هم به خواسته هاي دلت ميرسي.. برام يه شربت خنك درست كرد خوردم ارومتر شدم.. يكم كه گذشت پيراهنشو نشونش دادم خيلي خوشش اومد و از من تشكر كرد.. خلاصه منم چادرمو دوختم و راهي سفر شديم.. باباسليمان خوش مسافرت ترين ادم عمرم بود.. دست و دلباز و خوش صحبت.. اون مسافرتِ پنج روزه لحظه به لحظه ش براي من رويايي بود.. حرم ارامش خاصي به من ميداد.. روزي دوبار ميرفتيم حرم، بابا هرروز منو ميبرد بازار و كلي لباس و خوراكي برام ميخريد، يه گردنبند با نگين فيروزه برام خريد واقعا زيبا بود.. تو اون سفر هرجا ميرفتيم بابا اگه ميخواست چيزي برام بخره مثلا ميگفت : اين لباسو براي دخترم ميخوام.. ما زن و شوهر بوديم اما حسمون بهم واقعا يه حس پدر فرزندي بود..بالاخره روزاي خوش مسافرتمون تموم شد و برگشتيم خونه.. دوباره زندگي عادي شروع شد.. يه روز كه بابا ميخواست بره ارامگاه منم باهاش رفتم كه تو راه برگشت يكم واسه خونه خريد كنيم.. تو كل مسير همه يجوري نگاهمون ميكردن، كل محله ميدونستن ما عقد كرديم..

بعد از ارامگاه رفتيم بازار، خريد كرديم، زمان برگشت به خونه بايد از جلوي مغازه كريم رد ميشديم.. وقتي نزديك مغازش شديم از چيزي كه ميديدم تن و بدنم لرزيد.. باورم نميشد.. يه دختر تو مغازه كريم بود كه كنار هم نشسته بودن و حرف ميزدن..بابا كه متوجه حالم شد دستمو گرفت گفت بيا بريم باباجان.. يهو كريم مارو ديد.. دست بابا رو گرفتم و راه افتاديم سمت خونه ، هنوز چند قدم نرفته بوديم كه كريم صدامون كرد اومد جلو.. گفت من ازدواج كردم، يه لبخند مسخره زد و اشاره كرد به دست من و بابا (دستم تو دست بابا بود) گفت به زندگي عاشقانتون برسيد، اينارو گفت و رفت.. نفهميدم چجوري به خونه رسيدم.. همونجا تو حياط نشستم روي زمين و زار زدم، به بخت سياهم زار زدم، به بچگي كه با هزار غم و ازار گذشت، به سرنوشتي كه بد نوشت... دلم داشت از جاش كنده ميشد.. بابا هركاري كرد نتونست ارومم كنه.. رفت بالا و منم موندم پايين.. اون شب نرفتم پيش بابا، فرداشم نرفتم.. انگار با همه قهر بودم.. يك هفته كامل با هيچكس حتي بابا حرف نزدم و بالا هم نرفتم اما يه روز صبح كه ديدم بابا طبق معمول برام نون گرفت و اورد گذاشت رو تخت تو حياط و بي صدا رفت بالا، به خودم گفتم چه انتظاري از باباسليمان داري؟ با كي داري لج ميكني؟پدرت كه عزيزترين ادم زندگيت بود مثل يه اشغال باهات رفتار كرد و انداختت دور.. كريم ازدواج كرده باباسليمان و خاله چه گناهي دارن كه باهاشون لج ميكني و حرف نميزني؟ پدرت تورو از خونه بيرون كرد اما اينا بهت پناه دادن، شكمتو سير كردن، تورو از يه رسوايي بزرگ نجات دادن... بلند شدم يه ابي به دست و صورتم زدم و رفتم بالا...يه سلام بلند بالا دادم و مشغول اماده كردن صبحانه شدم.. بابا هم خوشرو تر از هميشه انگار نه انگار اونهمه بهش بي محلي كردم، جوابمو داد و گفت خوش امدي دخترم.. صبحانه رو با هم خورديم، خونشو تميز كردم و رفتم پايين، ده روزي ميشد دست به سياه و سفيد نزده بودم.. همه جارو برق انداختم ، واسه شام ابگوشت گذاشتم و به خودم قول دادم كريم هم مثل مرتضي فراموش كنم و به همين زندگي ارومي كه دارم قانع باشم.. اون شب واسه شام همه با هم تو حياط رو تخت غذا خورديم.. چقدر همه خوشحال بودن كه من مثل قبل سرحال شدم.. و من چقدر خوشبخت بودم از داشتنِ اون غريبه هاي اشنا كه از صدتا خانواده هم براي من دلسوزتر و بامعرفتتر بودن... اون شب بعد از مدتها رفتم بالا كه تو اتاق بابا بخوابم.. بابا هم تا نيمه هاي شب برام قران خوند و داستانهاي قراني تعريف كرد.. اون شب با ارامش خوابيدم ..

.
هشت ماه گذشت، هشت ماهِ عادي و معمولي.مريم از پيشمون رفت، گفت ميرم شهر خودم پيش خانوادم.. مونديم من و خاله و كبري.. مريم كه رفت اتاقش واسه من شد. طبق معمول در هفته يك شب تو اتاق بابا ميخوابيدم.. بابا هيچوقت نازكتر از گل به من نگفت ، هيچوقتم جوري رفتار نكرد كه من حس كنم حسي غير از پدر فرزندي به من داره.. تا اينكه بابا مريض شد و چند روز درمانگاه بستري شد.. از يه سرماخوردگي ساده شروع شد و ريه هاشو درگير كرد، عفونت زده بود به ريه هاش.. تو اون روزا كه مريض شد و خونه نبود، فهميدم چقدر نداشتنش براي من عذابه. قويترين تكيه گاه من تو زندگيم بود.حتي يك لحظه هم نميتونستم فكر كنم نباشه و نداشته باشمش.. وقتي ميرفتم بالا تو اتاقش از نبودنش اشكم ميريخت، دلم انقدر براش تنگ ميشد كه حس خفگي بهم دست ميداد.. ترس از دست دادنش مثل خوره افتاد به جونم.. تو درمانگاه همه فكر ميكردن من دخترشم.. يه روز كه رفتم درمانگاه، يه پرستار اومد به من گفت انشالله پدرتون فردا مرخص ميشه.. گفتم شوهرمه.. يه نگاه به من كرد و با تعجب گفت چيييي؟ بابا هم با تعجب منو نگاه ميكرد.. رو كردم به بابا و گفتم چيه مگه دروغ ميگم؟؟ دوباره پرستارو نگاه كردمو گفتم: پدرم نيست شوهرمه.. پرستار بيچاره نزديك بود شاخ دربياره،با دهنِ باز از اتاق رفت بيرون.. بابا گفت منور جان من بهشون گفتم دخترمي.. گفتم چرا دروغ گفتي؟ مگه من زنت نيستم؟ گفت تو امروز يه چيزيت شده هاااا...خلاصه بابا مرخص شد، تقريبا يك ماه تو خونه بهش رسيدگي كردم تا ديگه بيماريش برنگرده.. يكي دو هفته بعدش بابا بهم گفت اماده باش ميخوام ببرمت مشهد... خيلي اين مدت خسته شدي.. واااي كه چقدر خوشحال بودم... دو سه روز بعد راه افتاديم و رفتيم.. اون مسافرتم مثل قبل خيلي خوش گذشت، تو اون مسافرت بيشتر از قبل به بابا وابسته و علاقمند شدم.. چند روز بعد از اينكه برگشتيم يه شب كه تو حياط نشسته بوديم،بابا گفت منور جان يكسال عقدمون داره به اخر ميرسه، بعده عقد بردمت زيارت، گفتم قبل از طلاقم ببرمت كه از من خاطره خوشي داشته باشي.. هروقت اماده بودي بگو بريم كاراشو انجام بديم، خداروشكر كه تو اين يكسال امانت دار خوبي بودم، هرچي هم از من ميخواي بگو تا بنامت بزنم. اميدوارم از من راضي بوده باشي.. بابا حرف ميزد و من اشك ميريختم.. ترس بدي افتاده بود به جونم... من دوسش داشتم، كي بهتر از اون ميتونست هواي منو داشته باشه، محبت كنه، احترام بذاره؟؟؟ يهو گفتم من طلاق نميخوام، ميخوام زندگي كنم...

همه تعجب كردن! خاله گفت: دخترم ديوونه شدي؟ خيالات برت داشته؟ مثل اينكه يادت رفته اين ازدواج سوريِ.. بابا گفت دخترم عقلت كجا رفته؟ تو همسن نوه مني، اين حرفا چيه ميزني؟ تو هنوز جووني،كلي فرصت واسه زندگي داري، بعدم خنديد و گفت منِ پيرمرد اخه ديگه يه پام لب گوره... وقتي ميتوني بهترين زندگي رو داشته باشي موندن به پاي من به چه دردت ميخوره؟ گفتم از كجا ميدوني بعد از شما زندگي بهتري درانتظارمه.. اگه دوباره ازدواج كنم و گذشته من يه جوري به گوش شوهرم برسه و منو طلاق بده چي؟ از كجا معلوم اون مثل شما باشه؟ چرا وقتي از زندگي الانم و شوهرم راضيم طلاق بگيرم؟ نه من طلاق نميگيرم، شوهرمم دوست دارم و ميخوام زندگي كنم... بابا گفت لااله الاالله، اين بچه زده به سرش، من ميرم بالا، شهين خانم ميسپرمش به خودت.. بابا رفت، من موندم و خاله.. تا نيمه هاي شب با من حرف زد و نصيحت كرد اما من كوتاه نيومدم.. اخرم گفت حداقل يكم فكر كن بعد تصميم بگير.. گفتم باشه.. صبح بيدار شدم رفتم بالا اما هرچي در زدم بابا درو باز نكرد..اولش فكر كردم شايد رفته نون بخره، ولي تا ظهر هرچي رفتم بالا درو باز نكرد.. تا عصر كه خاله بياد مردم از نگراني.. ازش پرسيدم خاله ميدوني بابا كجاست؟ گفت اره، صبح زود رفت روستاشون، گفت بهت بگم ده روز ديگه برميگرده، تو اين ده روز خوب به حرفايي كه زدي فكر كن بعد تصميم بگير.. اين كليدم داد بدم بهت كه به گلهاي خونش اب بدي... كليدو گرفتم رفتم بالا و نشستم زار زار گريه كردم.. چرا نميخواست بفهمه كه دوسش دارم و دلم براش تنگ ميشه، مگه دوست داشتن سن و سال ميشناسه؟ وقتي كنارش خوشبختم موهاي جوگندمي و چين و چروك دور چشماش چه اهميتي دارن؟ وقتي كنارش حالم خوبه چه اهميتي داره كه من جاي نوه و بچشم؟ تا شب خونشو تميزكردمو اشك ريختم.. چهار روز از رفتنش گذشت.. هيچ انگيزه اي واسه زندگي نداشتم، دلم براش تنگ شده بود، كم غذا شده بودم، خاله حالمو ميديد ميگفت تو مثل اينكه واقعا عاشق شدي.. روز پنجم ديگه طاقت نياوردم دو دست لباس برداشتمو راه افتادم سمت روستاي بابا، خاله هركاري كرد جلومو بگيره حريفم نشد، انقد التماسش كردم دلش به رحم اومد، بهش گفتم خاله بخدا اگه بابا ولم كنه زندگي من مثل قبل جهنمي ميشه، تورو خدا بذار برم.. روستاي بابا تا شهر نيم ساعت فاصله داشت.. يه روستاي سرسبز و با صفا.. وقتي پياده شدم از چند نفر پرس و جو كردم و ادرسشو پيدا كردم..در حياطش باز بود اما خودش خونه نبود.. يكي دو ساعت بعد اومد، تا ديدمش دوييدم سمتشو خودمو انداختم بغلش و گريه كردم.. 

.
بابا از ديدن من هم تعجب كرد هم ترسيد. گفت چي شده باباجان؟ اتفاقي افتاده؟ حالت خوبه؟ تو خونه اتفاقي افتاده؟ با هق هق و گريه گفتم نه خونه زندگيت سالم و پايرجاست.. اين منم كه داغونم، چرا تنهام گذاشتي؟ چرا رفتي؟ نگفتي من از تنهايي و بيكسي ميترسم؟ نگفتي از دلتنگي دق ميكنم؟ مگه من ازت چي خواستم؟ كه كنارم باشي، تكيه گاهم باشي، كاره بدي كردم به شوهرم علاقمند شدم و نميخوام ازش جدا بشم؟ تو با خودت فكر نكردي اگه بذاري بري چي به سر من مياد؟ چرا ميخواي طلاقم بدي؟ فقط چون همسن بابامي، خب باش، اون كه برام پدري نكرد، تو بمون و همه كسم شو.. من دوسِت دارم، هم تورو هم زندگيمو.. توروخدا جونِ منوّر منو از خودت جدا نكن، من از اين مردم ميترسم، من از اين زمونه ميترسم، منو به كي ميخواي بسپري اخه؟چرا فكر ميكني همه مثل خودت با من رفتار ميكنن؟ گذشته ي من هميشه باهامه، اگه تو زندگيِ بعده تو طرف مقابلم از گذشته من باخبر بشه، به نظرت مثل تو باهام برخورد ميكنه؟ توروخدا منو از خودت جدا نكن... تمام مدت كه من حرف ميزدم بابا هم پا به پام اشك ميريخت.. حرفم كه تموم شد گفت: زمانيكه زن و بچمو از دست دادم، خيليها به من گفتن تو هنوز جووني حق زندگي داري، يه روز پير ميشي همدم و هم صحبت ميخواي.. اما من قبول نكردم، نميتونستم قبول كنم كسي ديگه بياد و جاي زنمو برام پر كنه.. هميشه با خاطراتش زنده بودم و زندگي كردم.. اما سه سال پيش كه يه بيماري سخت گرفتم و كسي نبود بهم رسيدگي كنه، فهميدم كه ادم هميشه سرحال نيست، بالاخره به يكي احتياج داره كه يه ليوان اب دستش بده.. از اون موقع تصميم داشتم ازدواج كنم اما نه با تو... منورجان تو جووني، تو خونه ي من حيف ميشي، دوروز ديگه كه به سن جووني برسي و زيباتر بشي، من پير و خميده ميشم.. اونوقت از با من بودن خجالت ميكشي.. من بهت قول ميدم جاي پدرتو برات پر كنم و يه شوهر خوب برات پيدا كنم..گفتم بابا بخدا خودم همدم و هم صحبتت ميشم، خواهش ميكنم حرف از طلاق نزن، به چه زبوني بگم زندگيمو دوست دارم، شايدم بخاطر گذشته ي من نميخواي منو قبول كني.. گفت اگه اينجوري بود كه اصلا تو خونه خودم راهت نميدادم.. گفتم پس چي؟ بهانت فقط سن و ساله؟ منكه گفتم مشكلي ندارم.. بابا هي بهانه مياورد، يهو بلند شدم گفتم باشه من ميرم اما مطمئن باش يه بلايي سر خودم ميارم.. نميذارم ديگه كسي اذيتم كنه، تو هم برو يه همدم واسه خودت پيدا كن كه سن و سالش بهت بخوره، بعدم راه افتادم سمت درِ حياط.. تصميم گرفته بودم كه برم و واقعا يه بلايي سر خودم بيارم، ترس از تنهايي تمام وجودمو گرفته بود.

تا نصفه هاي حياط كه رسيدم بابا دستمو گرفت و گفت باشه باشه قبوله، اما اگه دوسال ديگه تو پشيمون شدي اونوقت ديگه من طلاقت نميدماااا.. گفتم قول ميدم هيچوقت حرف از طلاق نزنم..بغلم كرد سرمو بوسيد.. گفت بيا برو تو، من برم به كارام برسم كه عصر بريم خونه.. وقتي برگشتيم من يه كم نقل و شيريني خريدم بردم خونه، دادم به خاله و بچه ها.. خاله گفت خير باشه دخترم، بالاخره راضيش كردي؟ خنديدمو گفتم اره.. گفت هرچي خدا بخواد همونه، انشالله كه خوشبخت باشي..يكماه گذشت، من ديگه هرشب بالا تو اتاق بابا ميخوابيدم اما هنوزم عين پدر و دختر بوديم.. بابا مثلا به خيال خودش به من نزديك نميشد كه شايد من بالاخره سرم به سنگ بخوره و پشيمون بشم اما من واقعا دوسش داشتم و خوشحال بودم كه كنارشم، حس امنيت داشتم.. دو سه ماه ديگه هم به همين منوال گذشت، بابا كه ديد محبت من روز به روز بهش بيشتر ميشه و هر روز خوشحال تر از ديروزم،يه روز بهم گفت منورجان بيا بشين باهات حرف دارم.. نشستم كنارش، گفت: چهارماهه كه شبانه روز با من زندگي ميكني، وقتي اومدي روستا و اون حرفارو زدي با خودم گفتم حتما به زودي پشيمون ميشي، بخاطر همين خواستم يه چندوقت بگذره و خودت بري، ولي الان ميبينم تو وابستگيت به من بيشتراز قبل شده.. گفتم منكه بهت گفته بودم زندگيمو دوست دارم.. گفت ميخواستم بهت بگم حالا كه تو اين زندگي رو دوست داري بايد يه تغييراتي بهش بديم.. گفتم چي؟ گفت تو مگه عروس من نيستي؟ بايد لباس عروس بپوشي و بياي تو خونه ي من اما نه اين خونه ي كوچولو، يه خونه ي بزرگتر.. خيلي ذوق كردم گفتم اخه ما كه كسي رو نداريم واسه كي عروسي بگيريم؟ گفت واسه همين چهارتا همسايه كه مارو قبول دارن... خنده م گرفت.. سرمو بوسيد و گفت حالا كه ميخواي عروس خونه ي من باشي از اين به بعد فقط بخند..رفتيم دنبال خونه.. تو همون كوچه يه خونه شيك و بزرگتر خريديم، داخلشم با كلي وسيله هاي جديد پرش كرديم..بابا خونه ي قبليشو داد به شهين خاله، پايينم كلا واسه كبري شد.. روز عروسي يه لباس سفيد ساده پوشيدم،بابا هم خيلي خوشتيپ شده بود، واقعا بهش نميومد پنجاه و يك سالش باشه،سرحال و خوش هيكل بود.. خانوماي كوچمون و بچه ها تو حياط خونمون جمع شدن و يه جشن كوچولو و صميمي گرفتيم.. بابا كلي طلا برام خريده بود.. لحظه ي اخر كه شهين خاله من و بابا رو تا خونمون بدرقه كرد دلم خيلي گرفت، همش ننه و بي بي و گوهر جلوي چشمام بودن،ديگه دلم طاقت نياورد خودمو انداختم تو بغل خاله و گريه كردم، خاله دست ميكشيد رو سرمو ميگفت بميرم واسه بي كسيت

خاله قراني كه تو دستش بود گرفت بالاي سرمو من از زيرش رد شدم و وارد خونه ي جديدم شدم... وقتي رفتم بالا به خونه و زندگيم كه نگاه ميكردم، تمام گذشته م جلوي چشمم بود.. همه اتفاقايي كه برام افتاد، همه زجرايي كه كشيدم، بي غيرتي پدرم، ازار و اذيتاي رضوان، عشق به مرتضي و كريم.. همه و همه تو ذهنم بودن، خداروشكر كردم كه بالاخره يه سرپناه امن و اروم نصيبم شد.. من زمانيكه عروسي كردم چهارده سالم بود اما اندازه يه زن شصت هفتاد ساله تجربه داشتم و اذيت شدم.. همش با خودم ميگفتم من كه كسي رو ندارم، خدا باباسليمانو سر راهم قرار داد كه هم جاي پدرمو پر كنه هم همه كس و كارم بشه.. بابا كه ديد اشك ميريزم گفت چي شده منورجان، تو كه هنوز داري گريه ميكني؟ گفتم مرسي كه منو با همه بي كسيهام تنها نذاشتي... خلاصه اون شب براي اولين بار ما كنار هم خوابيديم و زن و شوهر شديم.. فردا صبح بلند شدم صبحانه رو اماده كردم رفتم صداش كردم گفتم بابا بلند شو بيا صبحانه بخوريم.. بيدار شد اومد، سر سفره بهم گفت تو تا كي ميخواي به من بگي بابا؟؟ گفتم خب چيكار كنم عادت كردم، گفت منو سليمان صدا كن، گفتم باشه سعيمو ميكنم.. از اونروز به بعد يبار ميگفتم سليمان ده بار ميگفتم بابا.. تا بالاخره زبونم به سليمان عادت كرد.. خيلي خوشبخت بودم، مطمئن بودم اگه با يه جوون ازدواج ميكردم انقد ارامش نداشتم.. زندگي ما سرشار از احترام بود.. سليمان بخاطر اينكه من از بودنش تو خونه اذيت نشم، يه مغازه ميوه و سبزي باز كرد، سبزيهاشم از خاله ميخريد كه به خاله هم يه كمكي بشه.. منم گاهي وقتا عصر كه بيكار بودم ميرفتم تو مغازه و كمكش ميكردم.. ما كه كسي رو نداشتيم بياد بهمون سر بزنه ولي گاهي وقتا خاله و كبري ميومدن خونمون.. سليمان فقط يه خواهر داشت كه شصت و چهار ساله بود و تو همون روستاشون زندگي ميكرد.. بعده عروسيمون رفتيم بهش سر زديم، خيلي مهربون بود.. چهارتا بچه و كلي نوه داشت.. همشون به من احترام ميذاشتن و دوستم داشتن.. اونشب انقد همشون به من محبت داشتن كه بغض كردم و به سليمان گفتم: ببين ميخواستي طلاقم بدي ولي كي تو خوابش حتي ميديد كه منور بدبخت و بيچاره يه روزي انقد خوشبخت و خوشحال باشه؟؟؟ گفت هيس!! گريه نداريماااا.. خيليها هم مسخرمون ميكردن ميگفتن اينا بايد پدر ودختر ميبودن نه زن و شوهر، اما من انقدر از زندگيم راضي وخوشحال بودم كه حرفاشون ذره اي برام اهميت نداشت.. بعد از اينكه رفتيم خونه خواهرشوهرم، پاي اونا هم به خونمون باز شد و تند تند بهمون سرميزدن و ما ديگه تنها نبوديم

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : monavar
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 3.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 3.0   از  5 (1 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

دومین حرف کلمه ytoqk چیست?