هنوز عاشقم قسمت اول - اینفو
طالع بینی

هنوز عاشقم قسمت اول

اسمم حامد هست میخوام داستان زندگی پرفراز ونشیبمو براتون بگم.تمام کامنت ها ونظراتتون رو هم میخونم ونظر همه تون برام مهمه.


سرباز بودم.دیگ اخرای سربازیم بود و سه ماه دیگ خدمتم تموم میشد.
دوتا خواهر دارمک یکی یکسال ازمن کوچیکتر و اون یکی پنج سال.
پدرم رو وقتی بچه بودیم ازدست داده بودیم و با مادرم زندگی میکردیم.
ازهمون بچگی کمک حال مادرم بودم و تو یه مکانیکی کار میکردم.
بوی اسپند و دود فضای حیاط رو پر کرده بود 
لباسهامو پوشیده بودم و دم در منتطر مامانم بود ک بیاد باهام خداحافظی کنه.
وقتی از انباری خونه مون اومد بیرون چشماش قرمز شده بود
میدونستم گریه کرده
ولی ب روی خودم نیاوردم ک متوجه نشه.
خواهرام دعواش میکردن و میگفتن چندماهه دیگ...تا چشم ب هم بزنی تموم شده.
بند پوتین هامو محکم کردم و باهاشون دست دادم و خداحافظی کردم و ب راه افتادم.
پشت سرم آب ریختن وآژانس ک اومد مادر وخواهرام تو خم کوچه گم شدن.
اون چند ماه اخرای سربازی رو هرطوری ک شده بود تموم کردم و برگشتم خونه....
چون تو کارم حرفه ای بودم صاحب مکانیکی ازم خواست ک دوباره باهاش کار کنم.
صاحبکارم علاوه بر مغازه ی مکانیکیش نمایشگاه ماشین هم داشت وزنش سه تا دختر پشت سرهم آورده بود وپسر نداشتن.
پولشون از پارو بالا میرفت ولی در حسرت داشتن یه پسر بودن ک صاحب اسم ونامشون بشه.
خلاصه صاحب مکانیکی منو ب جای پسرنداشته اش دوست داشت.
از سه تا دختراش ک اسم هاشون سحر سارا سپیده بودن من از کوچیکه خوشم میومد.
هم شیطون بود هم پرازشوق وشور.
سپیده چهارده سالش بود و من میرفتم توی بیست ودو سالگی.
تفاوت سنیمون بزرگترین مانع برای رسیدنم بهش بود ولی همچنان امیدوار بودم.
شب بود دیگ داشتم مغازه رو میبستم ولی باید روغن موتورهایی ک اومده بودن مغازه رو میبردم خونه ی اوستا(صاحبکارم)یه وانت کرایه کردم وحرکت کردیم.
رسیدیم درخونه ی اوستا.
پیاده شدم وزنگ زدم.خوشحال بودم ک میتونم واس چنددیقه سپیده رو هم ببینم.
سحر در وباز کرد وبا تته پته گفت سلام اقام خونه نیست.
گفتم باشه من اومدم ک روغن هارو بزارم انباری.
آشفته بود وموهاش پریشون.حواسش ب داخل خونه بود.مشکوک وار نگاهش کردم زود در هال روبست
باتاخیرروغن هارو گذاشتم انباری واومدم حیاط.میخواستم بدونم اون توچخبره..ب راننده گفتم بره من باآژانس برمیگردم.
راننده رفت.
گلومو صاف کردم ک دختره بیاد بیرون.
هیچ صدایی نیومد.
ازپله ها آروم رفتم بالا
در زدم.دختره داد زد چیه چی میخوای؟کارت مگ تموم نشده خب برو دیگ.
گفتم میشه بیایین دم در این برگه هارو باید تحویل اقات بدی..


الکی میگفتم برگه ای دستم نبود ک بخواد تحویل آقاش بده.
با غرغر اومد وگفت بدش ببینم.
ولی بیرون نیومد ففط دستشو آورد بیرون و دراز کرد سمتم.
دیگ کاملا شکم ب یقین تبدیل شد ک این داره اینجا یه کارهایی میکنه.
دستشو کشیدم سمت خودم وگفتم خجالت بکش دختره ی عوضی...
فکر میکنی نمیدونم اون تو داری چه غلط هایی میکنی؟
کشیدمش کامل اومد بیرون از در و آستین لباسش پاره شد و بدون روسری افتاد روی پله.
جیغ زد گفت دستمو ول کننن.
یکی ازاون تو اومد بیرون.داشت لباسهاشو مرتب میکرد.
یه پسر قوی اندام بزن بهادر بود.
گفت اینجا چخبره.
گفتم توی آشغال بگو اینجا چخبره اومدی پیش یه دختر تنها اره؟
یدونه مشت محکم زد تو صورتم ک چشام سیاهی رفت.
توهمین حین صدای درخونه شون اومد وصدای وارد شدن ماشین بابای سحر.
سحر فورا ب پسره گفت بیژن زودی برو از اینجا.
پسره دویید پشت خونه ک از رو دیوار بپره بیرون.
پدر و مادر دختره از ماشین پیاده شدن و هاج وواج مارونگاه میکردن.
دختره با دیدن پدرش شروع کرد ب گریه کردن و رفت سمتشون.
خواهراش هم از ماشین پیاده شدن.
سپیده داشت نگاهمون میکرد.
پدرش گفت چی شده اینجاچخبره؟
دختره گفت باباااا اون داشت ب زور وارد خونه میشد تا بهم تجاوز کنه...لباسمم پاره کرده.
هق هق فقط اشک میریخت.
گفتم دروغ میگ بخدااا باید چیزیو واستون توضیح بدم من اومدم روغن هارو بزارم توانباری و......
همه چیو ک توضیح دادم پدرش گفت تف ب روت مار توآستینم پرورش میدادم.منو باش ک دلم ب یتیم بودنت سوخته بود ودویید سمتم ازپشت گردنم با دوتاانگشتش گرفت وفشارداد کم موند خفه بشم وهل داد منو انداخت داخل انباری و دروقفل کرد.
گفت باید مادرت بیاد وببینه چه دسته گلی ب اب دادی؟
سپیده همینطور باتعجب نگاهم میکرد وتوی نگاهش نگرانی موج میزد.
مادرش میزد تو سرش ومیگفت بلایی هم سرت آورده؟(منظورش تجاوز بود وازدست دادن دخترانگیش)
دختره محکم جیغ زد وفهمیدم بااون پسره رابطه هم داشتن.
نمیدونستم باید چیکار کنم نشستم کف کاشی های سرد انباری و سرمو گرفتم بین دوتادستام.
مگ میتونستم ثابت کنم من کاری نکردم وهیچ گناهی نداشتم.
رفتن داخل.
صدای دادوبیدادهای پدرش میومد وگریه های مادرش.
نمیدونم چند ساعت گذشت ک صدای مادرم وخواهرام اومد.
داشتن تو حیاط حرف میزدن.
مادرم با گریه اومددم در انباری ک یه پنجره ی کوچیک هم داشت.
باگریه گفت پسرم توچیکار کردی؟زن میخواستی چرا ب خودم نگفتی تو اولین فرصت میرفتم برات خواستگاری.چرا ابروی منو بردی؟من چند ساله باآبرو زندگی کرده بودم...

مادرم داشت اشک میریخت وهمینطور دادوبیداد میکرد....
میخواستم دنیا رو آتیش بزنم ولی اشک های مادرمو نبینم.
نفرت وکینه ام از سحر ب مرزی رسید ک میخواستم برم خفه اش کنم.
مادرم ب حد کافی سختی ومشکلات کشیده بود دلیلی نداشت بخاطر چیزی ک بیگناه بودم اشک بریزه.
پدر سحر اومد بیرون و گفت حاج خانوم الان دیگ ابرویی برامون نمونده.مادر سحر بهم گفت ک پسرت ب دخترمون تجاوز کرده و دخترانگیشو گرفته چاره ای ندارم جز اینکه رضایت بدم وقبول کنم دختر عزیزتر از جانم بر خلاف میلم با پسر شماازدواج کنه.
اینا رو ک گفت دیوونه شدم.
داد وفریاد کردم..
مادرم همچنان گریه میکرد
خواهرم اومد کنار در وگفت حامد چرا ناراحتی؟ خب یه دختر پولدار قسمتت شد داداشی.
گفتن ببند اون دهنتو.مگ من نمیگم هیچ کاری نکردم و دختره ی هرزه زیر این و اون خوابیده و الانم خودشو انداخت بهم.
میزدم توسرم ومیگفتم من کاری نکردم بقرآن.
خلاصه داد وبیدادهای من هیچ نتیجه ای نداد وقرار شد فردا صبح بریم محضر برای عقد رسمی.
از اون انباری آوردنم بیرون.
میخواستم فرار کنم برم خونه ی یکی ازاقواممون ک شمال کشور بود ولی یاد لحظه ای افتادم ک پدر سپیده اذیتش کنه دقش بده و بخاطر من مادرم ناراحت بشه.
ب ناچار قبول کردم.
مادرم و مادر سحر رفتن چادر وپارچه وانگشتر وچمدون وآینه شمعدون خریدن.
تو هیچکدوم از کارهاشون دخالت نمیکردم.
خودمو سپرده بودم دست سرنوشت تا ببینم چه تقدیری برام رقم میزنه.
تو خونه خواب بودم هیچکس نبود خواهرام تو تدارکات عروسی وخرید بودن ومادرم هم بامادر سحر و خود سحررفته بودن بازار.
یه فکری ب ذهنم رسید 
باخودم گفتم باید برم پیش سپیده وازش بخوام بیاد باهم فرار کنیم یا کاری کنه ک این عروسی ب هم بخوره.
لباسهامو پوشیدم و ازخونه زدم بیرون.
رفتم دم درشون.
خواستم زنگ دروبزنم ک سپیده از سرکوچه نایلون ب دست اومد.
واس عروسی لباس خریده بود.
سرشووانداخته بود پایین.اومد ازکنارم رد شد وحتی نگاهم نکرد.
گفتم سلام.
گفت بفرما کاری داشتی؟
گفتم سپیده خودتم خوب میدونی ک چقدر دوستت دارم کاری کن ک این عروسی سر نگیره.
سپیده ک اشک هاش گوشه ی چشم هاش بود گفت هرچه زودتر ازاینجا گورتو کن برو.تو لایق عشق من نبودی یه اشغال ب تمام معنا بودی ک هم منو دوست داشتی هم ب خواهرم نظر داشتی...
اینارو گفت و دویید داخل خونه.
همونجاخشکم زده بود ک آشپزها اومدن و سروصدای دیگ هاشون فضای حیاط رو پر کرد.
صدای شادی وخنده ودست زدن هاشون.
ازحیاط زدم بیرون سوار آژانس شدم و گفتم فقط برو خودم میگم کجا وایستی.
رسیدیم خارج ازشهر.
راننده گفت نمیخوای پیاده شی؟....

پیاده شدم کرایه شو دادم.
رفتم نشستم رو یه سنگی ک اون گوشه هابود.
راننده ک رفت از عمق وجودم فریاد زدم انقدر فریاد زدم ک گلوم میسوخت.
نمیدونم چند ساعت تو اون وضعیت بودم و گریه کرده بودم.
تقریبا نصف شب بود ک اومدم خونه.
چمدان وآینه وگل وشمعدون وخرت وپرتای دیگ رو گذاشته بودن تو اتاقم.
با لگد محکم زدم ب دسته گلی ک روی زمین بود وگل هاش پخش وپلا شدن کف اتاق.(گلهاش مصنوعی بودن.اونموقع دسته گل عروس مصنوعی میبردن)
ب رو افتادم کف اتاق و ب یاد سپیده دوباره اشک ریختم.
نمیدونم اونم حال منو داشت یانه؟ولی فکر نکنم حال منو داشته باشه.فوقش میره با یکی ازدواج میکنه خوشبخت میشه وچندماه بعدش فراموشم میکنه.
ولی من چرا نمیتونستم از یادم ببرمش.
صبح شده بود.
افتاب کم جونی دراومده بود و بیرون باد میومد.
مادرم اومد اتاق تا بیدارم کنه گفت پاشو برو آرایشگاه موهاتو صورتتو اصلاح کن.ناسلامتی امروز عروسیته.
گفتم صدسال سیاه نمیخوام عروسیم باشه.خدا لعنتش کنه دختره ی هرزه رو میخوام چیکار.
مامان تو ک باور نکردی من بلایی سر دختره آورده باشم؟
مادرم آه کشید و تسبیحش رو ک همیشه دور مچ دستش میپیچید درآورد ودونه دونه شروع کرد ب صلوات فرستادن.
گفت هرچی ک بود بالاخره تموم شد رفت پسرم.اینا هم خانواده ی خوبی ان چندساله میشناسمشون.
کف دستمو محکم زدم رو پیشونیم و باعصبانیت گفتم ولی توازهیچی خبرنداری ماماااان.
مامانم هیچی نگفت واز اتاق رفت بیرون.
صبحونه نخوردم و ازخونه رفتم بیرون.گفتم میرم ارایشگاه.
خیلی دلم میخواست بیژن رو پیدا کنم ولی من ک نمیدونستم کیه واهل کجاست وفامیلیش چیه.
نشستم تو پارک تا ک ظهر بشه.نه موهامو اصلاح کردم نه صورتمو.عروسی بعدازظهر بودوتاشب ادامه داشت وبعد ازشام تموم میشد.
هرچقدر آدمای سرشناس وکله گنده بود اومده بودن.
اولین عروسی تو خونه ی پدرسحر بود وواس همون شلوغ بود.
بزن وبکوب وبرقص وپذیرایی شروع شده بود.
انگار داشتن خفه ام میکردن.هرکسی تو زندگیش آرزو داره شب عروسیش برسه ولی من انگار داشتم خفه میشدم ومیخواستم هرطور شده ازاون نمایش مسخره بیام بیرون.
کاش بجای سحر سپیده کنارم بود همون عشقی ک عاشقش بودم.
عروسی ک تموم شد بهم گفتن برم داخل خونه وهمراه سحر بریم خونه ی خودمون.(پدرش یه آپارتمان سه طبقه داشت ک هرطبقه رو ب اسم یکی ازدختراش زده بود)
از شهر یکم فاصله داشت ولی خونه ی بزرگی بود.
عکس وفیلم وایناگرفتن وسوار ماشین عروس شدیم(راننده یکی از فامیلهای سحر بود)وب طرف خونه راه افتادیم.....
توماشین حتی یه کلمه هم باهاش حرف نزدم رسیدیم خونه و....
حتی یه کلمه هم باهاش حرف نزده بودم.
کلید و ک موقع اومدنمون مادرش بهش داده بود(اونم تو جمع و جلوی مهمون ها واس خودنمایی و نشون دادن اینکه بعله ما ب دخترمون ب عنوان کادوی عروسی خونه هدیه دادیم)رو انداخت و در وباز کرد.
راننده ی ماشین عروس رفت.
سحر وارد خونه شد و منم پشت سرش.
یه خونه سه طبقه بود ک هر سه تاش از لحاظ ساخت تکمیل شده بودن و هر طبقه ب نام یکی از دختراش بود.
سحر از پله ها بالا رفت.
فهمیدم ک طبقه ی بالا مال سحره.
کلیدوانداخت ب در خونه و وقتی وارد خونه شد از خوشحالی جیغ زد.
خونه پراز وسایل و کاملا چیده شده بود.تو جهیزیه چیزی کم وکسر نزاشته بودن.
رفتم کنار پنجره و پرده رو زدم کنار.
پنجره ب خیابون دید داشت شهر تو سکوت و آرامش فرا رفته بود ودلم پر از غم وغصه بود.
ولو شدم رو مبل کنار پنجره و کتم رو درآوردم انداختم رو شونه هام وچشامو بستم.
نمیخواستم چشام ب وجود نحس وهرزه ی سحر بیفته.
یکم بعد صدای پاش اومد.
گوشه ی چشمی نگاهش کردم.
لباس عروسشو دراورده بود ویه لباس راحتی تنش بود وموهاشو ریخته بود رو کمرش.
رفت آشپزخونه.زیرکتریو روشن کرد وازاونجا محکم گفت چایی میخوری واس تو هم دم کنم؟
جواب ندادم.
اومد نشست کنارم و با نازگفت حاااامد چرا اینطوری میکنی؟تا کی میخوای باهام قهر باشی من دیگ زن رسمیت هستم.
دستشو انداخت دور گردنم وخواست بغلم کنه یااینجوری ترغیبم کنه ب اینکه باهاش رابطه داشته باشم.
دستشو محکم زدم کنار وگفتم ولم کن دختره ی هرزه.فکرمیکنی میتونی بااین حرفات منو خام خودت کنی؟ما فقط اسم هامون تو شناسنامه ی هم هست من ازت متنفرممم.من عاشق سپیده بودم وهستم میفهمی؟دیگ بمن نزدیک نشو ک خفه ات میکنم.
رگ هام ازشدت خشم متورم شده بود.
رفتم اتاق خواب و دروبستم.تاخود صبح گریه کردم.
صبح شده بود هنوز هواکاملا روشن نشده بود میدونستم امروز مراسم پاتختی دارن.لباسهامو پوشیدم وازخونه زدم بیرون.
تا شب توخیابون ها چرخیدم.دنبال کار میگشتم ک خودمو سرگرم کنم.تو یه رستوران کارپیداکردم ک شیفتی برم سرکار.
غروب بود ک رفتم خونه وطبق معمول باهاش حرف نمیزدم.نصف شب تواتاق روزمین خواب بودم ک اومدکنارم بغلم کرد وگفت مندروغ گفتم ک دخترانگیمو ازدست دادم.میتونم امشب بهت ثابت کنم ک سالمم و...
گفتم ازجلوی چشام گم شووو نمیخوام ریختتو ببینم.سالم بودنت ب چه دردم میخوره وقتی دستخورده ی یکی دیگه ای.
رفت بیرون ودرومحکم کوبید ب هم.
تانصف شب خواب ب چشام نیومد.نکنه راست میگفت سالمه..
بعدش باخودم گفتم شایدم همه ی اینابهونه ست ک منو بکشونه سمت خودش.
دم دمای صبح بود..
 ک بیدار شدم وخواستم برم دستشویی.
ازدستشویی ک اومدم بیرون ورفتم اتاق ک بخوابم دیدم سحر خوابیده جای من.
گفتم پاشو برو بیرون.
گفت من ک بهت گفتم باید بهت ثابت کنم دخترونگیم رو.
داد زدم ازاینجابرو بیرووون.
دستشو انداخت دور گردنم وبهم گفت حااامد خواهش میکنم.
انقدر التماس کرد ک بالاخره رام شدم.
نمیدونم چرا اونلحظه اختیار خودمو ازدست دادم.
شاید بگین تمام مردها همینطورن ودرمقابل زن ها اختیار خودشون رو ازدست میدن.
ولی من اصلا اونطور نبودم وازسحر متنفر بودم.
فقط دلم میخواست بدونم راست میگ یانه.اصلا ب ذهنم نرسید ک اول ببرمش پیش دکتر زنان تا اونجا معاینه اش کنن و بفهمم ک باکره هست یانه.
نمیدونم چرا همون لحظه اختیارم دست خودم نبود و مقابلش نتونستم مقاومت کنم.
دوباره دستشو انداخت گردنم وگفت عزیزم...
بغلش کردم و .....
یه ساعت بعد لب ودهنش وصورتش رو پر ازخون کردم.
اینطوری دلم خنک نمیشد.بهم دروغ گفته بود....
کمربندم رو از شلوارم درآوردم و افتادم ب جونش.
انقدر زدمش ک خودم خسته شدم.هم میخندید هم گریه میکرد.این دختر کاملا دیوانه بود.
میگفت دیدی بالاخره رام میشی.
گفتم تو یه شیطانی یه شیطان بزرگ...
کل بدنش کبود شده بود.
لباسهامو پوشیدم و زود ازخونه رفتم بیرون.
دیگ داشتم روانی میشدم....
چندروزگذشت و ب عنوان پاگشا دعوت شدیم خونه ی پدرسحر.
باید نمادین ومجبورا همراهش میرفتم.چقدرادای خوشبخت بودن رو درمیاورد.
بعدازشام پدرسحرگفت میخوام یه چیزی بهتون بگم.واس سپیده قراره خواستگار بیاد.یه پسری ک تازه معلم شده وتحقیق کردم خیلی پسرخوبیه و....
دیگ صداشو نتونستم بشنوم.تومغزم غلغله ب پا بودعشقم داشت ازدواج میکرد وهیچ کاری ازدستم برنمیومد.
یه جرقه زد توذهنم وباخودم گفتم خدایا یعنی میان طبقه ی پایینی خونه ی ما؟
چشام برق زدن وازخوشحالیم خندیدم.چشم سپیده بمن بود فکرکرد ازازدواجش خوشحال شدم ولی چون داشت بهم نزدیک میشد خوشحال بودم.
سحرمیدونست من سپیده رو دوست دارم وبادیدن قیافه ام عصبی وناراحت شد وگفت دیگ بریم خسته ام خوابم میاد.
بلندشد رفت لباسهاشو پوشیدومقابل همه بازومو گرفت ورفتیم بیرون.چقدرخوب بلد بود نمایش بازی کنه.
رسیدیم خونه.دروپنجره وظرف هارو ازعصبانیتش میکوبید بهم و منتظر بودعکس العمل نشون بدم تادعوا رو شروع کنه.من سحروخوب میشناختم.داشت ازشدت عصبانیت ونگرانی دیوونه میشد.
ولی درکمال خونسردی نشستم تو بالکن و فقط ب روزی فکرکردم ک سپیده قراره بیاد پیشم و........

چراغا ک خاموش شدن رفتم اتاقم.
یه چند ساعت بعد سحر اومد اتاقم.
خودمو زدم ب خواب.
دراز کشید کنارم و گفت حامد میخوام یه چیزیو بهت بگم.میدونم خواب نیستی.از صدای نفس هات معلومه.
میدونی من خیلی دوستت دارم.
همون روز اولی ک اومده بودم مکانیکی بابام تا ازش پول بگیرم و برم واس خرید عروسی.
وقتی دیدمت دلم خواست تو شوهرم بودی و باهات ازدواج میکردم.
ماهها بعد ک از سپیده شنیدم عاشقش شدی ازشدت ناراحتی وعصبانیت نفسم گرفت.
شکستم وخورد شدم و وقتی کلاس بافتنی میرفتم با بیژن آشنا شدم.
برای فرار ازاینکه عشقتو فراموش کنم با بیژن دوست شدم وباهاش رابطه برقرار کردم.بعد از کارش هم من هم اون پشیمون شدیم ولی پشیمونی دیگ فایده نداشت.
چندین بار باهم بودیم و هروقت میگفتم بیا خواستگاری بهونه میاورد.
اونروز همه رفته بودن مهمونی ولی من ب بهونه ی سردرد نیومدم.اخه شنیده بودم ک قراره چندروز دیگ بیای خواستگاری سپیده.
خونه موندم وب بیژن زنگ زدم وگفتم بیاد پیشم.
میخواستم واس آخرین بار ازش بخوام اگ خواستگاری نمیاد این رابطه رو تموم کنیم ک اون اتفاق افتاد و نمیدونم حکمت خدا بود ک تواز راه برسی و کاری کنی ک من زنت بشم یا تقدیرم اینطور بود.
حالا هم اگ باوجود من ب خواهرم چشم داشته باشی دوتا چشماتم درمیارم.این اخرین حرفم بود.
بلند شد خواست بره ک گفتم تو برو پی هرزگیت کثافط کاریات.من سپیده رو دوست دارم و هیچوقت هم ازدستش نمیدم وبالاخره باهاش ازدواج میکنم.
اینا رو ک گفتم سحر افتاد رو کمرم وموهامو گرفت وکشید ناخن هاشو فرو کرد توی گوش وگردنم.
هلش دادم افتاد اونطرف و افتادم بجونش انقدر کتکش زدم ک خودم خسته شدم.
سحر فقط گریه میکرد وبلند شد لنگان لنگان رفت بیرون از اتاق.
ازکارم پشیمون شدم خیلی شدید زده بودمش.باخودم میگفتم خدا کنه دست وپاش اسیب ندیده باشه.
تاصبح چشم روهم نزاشتم ولی عرورم نمیزاشت برم بیرون تا ببینم حالش چطوره.
صبح ک شد ب بهونه ی دستشویی رفتم بیرون و دیدم سحر خونه نیست.
رفتم سرکارم(رستوران)از صاحب رستوران خواستم اجازه بده چندشب توآشپزخونه بخوابم.
عصر بود ک شیفتم تموم شده بود.لباسهامو عوض کرده بودم و میخواستم برم استراحت کنم وروزنامه بخونم ک صدای دادوبیداد فضای رستوران رو پرکرد.
صدای پدر سحر بود.
دوییدم بیرون.
پدر سحر حمله کرد بهم.از گوشهام گرفت وکشیدوفریاد زد گداگشنه ی پاپتی چه بلایی سردخترم اوردی؟باید میزاشتم از گشنگی میمردی و......
.آدمت کردم حالاواسم دم در آوردی؟
اینا روگفت و یه سیلی محکم زد تو گوشم.
چشام تارمیدیدن ولی ساکت نموندم وگفتم دختر تو یه هرزه بود ک افتاد تو زندگیم.دیشب خودش اعتراف کرد برو ازخودش بپرس.
پول وثروتت رو هم ب رخ من نکش.مردانگی وشرف وعزت وحیا ارزشش خیلی بالاتر از اون پولیه ک شماها دارین ولی دریغ از شرف.
عصبانی شد دویید سمتم و یقه ی لباسمو گرفت و گفت بمن میگی بیشرف؟الان حسابتو میرسم..
خواست دوباره کتکم بزنه ک صاحب رستوران و پیشخدمت ها گرفتنش ارومش کردن رفت بیرون وسوار ماشینش شد ورفت.
صاحب رستوران همون لحظه اخراجم کرد وگفت من اینجا آبرو دارم ونمیخوام رستورانم بااین کارها مشتری هاشو ازدست بده.
حقوق دو سه روزم رو حساب کرد و گفت بسلامت.
اومدم بیرون و دربدر وآواره دنبال کار گشتم.
اخرش تو یه بوتیک لباس فروشی ک فروشنده میخواستن وباید تا دیروقت تومغازه میموند پیدا کردم.یخاطر زیاد بودن ساعات کاریش کسی قبول نمیکرد اونجا کارکنه ولی من ک ازخونه فراری بودم ازخدام بود ک صبح تاشب بیرون باشم و اون خونه نرم وصورت نحس سحرو نبینم.
یکهفته گذشت.هنوز سحر خونه نیومده بود.
تااینکه تلفن خونه زنگ زد و سارا(دختر وسطی)بهم گفت فردا عقد سپیده ست ومامان وسحر گفتن شما هم بیایین.
دلم نمیخواست برم ولی بخاطر سپیده رفتم ک ببینمش اونی ک کنارشه چطوریه وکیه؟
اونشب یکی دوساعت زودتر مغازه رو بستم واومدم خونه.
دوش گرفتم وموهامو شونه زدم ولباس شیکی پوشیدم و راه افتادم سمت خونه ی پدر سحر.
تقریبا تموم مهمون ها اومده بودن.رفتم یه گوشه نشستم.
یکم بعدسحراومد کنارم ومجبورا پیش فامیل هاودوست واشناها لبخند زد ودستمو گرفت برد وسط مهمون ها.
سپیده ک اومد کنارش یه مرد برازنده ی خوشتیپ بود ک عاشقانه بهش نگاه میکردچقدر عشق منم خوشگل شده بود.اومدن نشستن و مراسم بله برون وبزن وبرقص شروع شد.چشم ازش برنمیداشتم وسحر هم متوجه ی نگاهم ب خواهرش شده بود.
اومدومنو بلند کرد ک باهاش برقصم.نمادین یکم رقصیدم وزود نشستم.
جشن ک تموم شد مهمون هارفتن وفقط فامیلای نزدیک مونده بودن.پدر پسره گفت ماهرچه زودتر میخواییم عروسی بگیریم.پدرسحر گفت من یه واحداز اپارتمان سه طبقه ب دخترم دادم جهیزیه اش هم تادوماه دیگ جوره ومشکلی نیست هروقت خواستین میتونین عروسی بگیرین.
خوشحال بودم ک سپیده میاد کنارمون.
موقع اومدن ب خونه بهش تبریک گفتم تشکر سردی کرد و رفت کنارنامزدش.
چقدر دلم میخواست بجای اون من دستاشو میگرفتم

سحر ک متوجه نگاههام شده بود گفت هرچه زودتر بریم خونه خسته ام.
گفتم مگ قرار نبود امشب رو اینجا بمونی؟
گفت نمیخوام بمونم دلم نمیخواد بمونم.
رفتیم خونه.
هیچ حرفی باهم نزدیم.
هر دو از دل هم خبر داشتیم.
روزها میگذشتن و من هر روز میرفتم سرکار و شب ها دیر برمیگشتم خونه.
نه من ب سحر کاری داشتم و نه اون بمن.
هر چند بعضیا وقتا میخواست بهم نزدیک بشه ولی من هیچ اهمیتی نمیدادم.
چند روز ب عید مونده بود ک پدر سحر گفت عروسی بگیریم.
هر چی ک احتیاج بود تمام وسایلش رو برای جهیزیه خریدن و آوردن چیدن تو خونه اش.
روزی ک خونه رو میچیدن سحر رفت پایین تا کمکشون کنه و بمن گفت اونجا نیای چون دخترخاله هام هم هستن و خجالت میکشن.
میدونستم نمیخواد من اونجا باشم ولی اخرای چیدمانشون بود ک از حرص سحر و ازعمد رفتم داخل خونه.
سپیده تا منو دید رفت اتاق و گفت پرده رو آویز کنم بیام.
گفتم نه تو چرا بدش من خودم درستش میکنم.
چهارپایه رو برداشتم ورفتم اتاق پرده رو ک درست کردم اومدم بیرون.
سحر از عصبانیت میخواست منفجر بشه ولی ب روی خودم نیاوردم و تبریک گفتم و رفتم بوتیک
مراسم عروسیامون اینطور بود ک تمام اهالی اون محل رو دعوت میکردیم و تو دیگ های بزرگ توی حیاط شام یا ناهار میپختن و از مهمون ها پذیرایی میکردیم.
فک وفامیلای آرمین(شوهر سپیده)کم بودن و عروسی زیاد شلوغ نبود.
ولی فامیل های پدر سحر زیاد بودن و از اطراف و دور ونزدیک جمع شده بودن تو عروسی.
اونشب هم گذشت و عروسی تموم شد.
همه رفتن خونه هاشون.
من و سحر مونده بودیم.
گفتم منم میرم خونه.
سحر گفت امشب خواهرم رفته خونه ی خودش و دلم میخواد امشب رو تو تنهایی باشن و دور واطرافشون کسی نباشه.
گفتم چه ربطی ب ما داره؟اونا خونه ی خودشونن وما هم خونه ی خودمون.
گفت ربطش خیلی زیاده اون یه مرد ب تمام معناست و مثل بعضیا حیوون نیست و قراره با خانمش رابطه داشته باشه پس بهتره اونجا نباشیم.
گفتم مثل اینکه امشب زیادی مشروب خوردی و حالت خوب نیست.معلوم نیست چی داری میگی.اصلا بمن چه ربطی داره اومدن یا نیومدنت. برو گم شو خونه ی پدرت من خودم میرم.
باعصبانیت راه افتادم.
سحر هیچ عکس العملی نشون نداد. 
رسیدم درخونه.
ماشین عروسشون همونطور گل زده شده جلوی در بود.
دستمو انداختم جیبم ک کلیدها رو در بیارم و برم تو ولی دیدم کلیدهام نیست.
خواستم زنگ واحد سپیده اینا رو بزنم ک در وبازکنه بعد باخودم گفتم اینجا رو باز کنه پس در واحد چی میشه.
منصرف شدم و برگشتم خونه ی پدر سحر ک کلیدها رو ازش بگیرم و برگردم
(میدونستم کار خود شیطان صفتشه.من و اون کلیدهای جداگونه واس خودمون برای خونه داشتیم و مطمئن بودم ک اون از عمد کلیدها رو برداشته)
رسیدم خونه ی پدر سحر.
زنگ دروزدم درجابازشد.انگار سحر منتظرم بود وخبرداشت ک کلیدندارم و برمیگردم.
رفتم تو.همه خواب بودن.سحرچراغارو روشن کرد اومدحیاط و گفت مگ بهت نگفتم همینجابخواب؟دیدی اخرش برمیگردی؟
گفتم نیومدم ک بخوابم.زودباش کلیدارو بده میخوام برم خونه.
گفت کدوم خونه؟مگ خونه ی باباته؟
اسم پدرمرحومم رو ک آورد دیگ نتونستم تحمل کنم و همون لحظه مشت محکمی ب دهنش زدم ودهنش پرازخون شد.
گفتم اسم پدرمو رو دهن کثیفت نیار.گفت ببین آقای محترم من فقط منتظر ازدواج خواهرم بود چون یه درصد هم بهتون شک داشتم ومیترسیدم خواهرم برگرده سراغت ولی الان ک ازدواج کرد وازش مطمئن شدم ک هیچوقت حتی محل سگ هم بهت نمیده بعدازاین چرخ گردون رو من میچرخونم تو بشین تماشا کن.
خدای من باورنمیکردم این دختر چه نقشه هایی تو سرش داشت.
گفتم کلیدارو میاری یا نه؟
گفت هرعلطی دلت میخواد بکن وخواست بره گفتم فکرکردی توخونه ی باباتی زبونت وبرام یه متردرازکنی کاریت ندارم؟عیب نداره فقط منتظرم بیای خونه.خاک توسرخودتون و اون خونه ای ک بانزول وحروم خوری درستش کردین.
اومدم ازاونجابیرون درحالی ک قلبم داشت ازشدت ناراحتی منفجرمیشد.
رفتم خونه ی مادرم و تاصبح ازشدت عصبانیت نتونستم بخوابم.
مادرم ازتمام زندگیم خبرداشت ولی هیچی نمیگفت تابیشترازاین ناراحت نشم.
صبح زود رفتم دم درمون وزنگ واحدمون روزدم بلکه سحراومده باشه ولی دربازنشد.ماشین عروس همچنان دم دربود.فقط دلم میخواست سپیده رو ببینم.
دوباره غروب اومدم وزنگ وزدم بازم بازنکردن.دلم نمیخواست دوباره برگردم خونه ی پدرسحر.
اونشب هم خونه ی مادرم موندم.دوسه روزاینطورگذشت.تااینکه ب خواهرم گفتم ب سحرزنگ بزنه وازش حرف بکشه ببینه کی میره خونه.سحرخیلی باهوش بود ومتوجه شدازطرف من زنگ زده.گفت فرداصبح خواهرم میره ماه عسل وشب من خونه ام.میخواستم فقط خفه اش کنم.ولی باز از هیچی ک بهتربود بالاخره ک سپیده برمیگشت خونه.
اونروز صبح زود رفتم دم در ک سپیده رو موقع رفتن ببینم و بعد برم بوتیک.
باخنده هردوتاشون اومدن بیرون و سوار ماشین شدن.چقدر خوشگل ترشده بود.خدایااا داشتم دیوونه میشدم بایه مردمیخندید ودستشومیگرفت.خدایااون سهم من بودنه اون.
رفتن ومنم باناراحتی رفتم بوتیک.شب ک برگشتم خونه سحرخونه بودپاهاشوانداخته بود روهم وداشت چایی میخورد.
اروم کلیدهارو از رو در برداشتم و

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید


مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید


مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : hanooz ashegham
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

دومین حرف کلمه nmrbm چیست?