هنوز عاشقم قسمت دوم - اینفو
طالع بینی

هنوز عاشقم قسمت دوم

(میدونستم کار خود شیطان صفتشه.من و اون کلیدهای جداگونه واس خودمون برای خونه داشتیم و مطمئن بودم ک اون از عمد کلیدها رو برداشته)

رسیدم خونه ی پدر سحر.
زنگ دروزدم درجابازشد.انگار سحر منتظرم بود وخبرداشت ک کلیدندارم و برمیگردم.
رفتم تو.همه خواب بودن.سحرچراغارو روشن کرد اومدحیاط و گفت مگ بهت نگفتم همینجابخواب؟دیدی اخرش برمیگردی؟
گفتم نیومدم ک بخوابم.زودباش کلیدارو بده میخوام برم خونه.
گفت کدوم خونه؟مگ خونه ی باباته؟
اسم پدرمرحومم رو ک آورد دیگ نتونستم تحمل کنم و همون لحظه مشت محکمی ب دهنش زدم ودهنش پرازخون شد.
گفتم اسم پدرمو رو دهن کثیفت نیار.گفت ببین آقای محترم من فقط منتظر ازدواج خواهرم بود چون یه درصد هم بهتون شک داشتم ومیترسیدم خواهرم برگرده سراغت ولی الان ک ازدواج کرد وازش مطمئن شدم ک هیچوقت حتی محل سگ هم بهت نمیده بعدازاین چرخ گردون رو من میچرخونم تو بشین تماشا کن.
خدای من باورنمیکردم این دختر چه نقشه هایی تو سرش داشت.
گفتم کلیدارو میاری یا نه؟
گفت هرعلطی دلت میخواد بکن وخواست بره گفتم فکرکردی توخونه ی باباتی زبونت وبرام یه متردرازکنی کاریت ندارم؟عیب نداره فقط منتظرم بیای خونه.خاک توسرخودتون و اون خونه ای ک بانزول وحروم خوری درستش کردین.
اومدم ازاونجابیرون درحالی ک قلبم داشت ازشدت ناراحتی منفجرمیشد.
رفتم خونه ی مادرم و تاصبح ازشدت عصبانیت نتونستم بخوابم.
مادرم ازتمام زندگیم خبرداشت ولی هیچی نمیگفت تابیشترازاین ناراحت نشم.
صبح زود رفتم دم درمون وزنگ واحدمون روزدم بلکه سحراومده باشه ولی دربازنشد.ماشین عروس همچنان دم دربود.فقط دلم میخواست سپیده رو ببینم.
دوباره غروب اومدم وزنگ وزدم بازم بازنکردن.دلم نمیخواست دوباره برگردم خونه ی پدرسحر.
اونشب هم خونه ی مادرم موندم.دوسه روزاینطورگذشت.تااینکه ب خواهرم گفتم ب سحرزنگ بزنه وازش حرف بکشه ببینه کی میره خونه.سحرخیلی باهوش بود ومتوجه شدازطرف من زنگ زده.گفت فرداصبح خواهرم میره ماه عسل وشب من خونه ام.میخواستم فقط خفه اش کنم.ولی باز از هیچی ک بهتربود بالاخره ک سپیده برمیگشت خونه.
اونروز صبح زود رفتم دم در ک سپیده رو موقع رفتن ببینم و بعد برم بوتیک.
باخنده هردوتاشون اومدن بیرون و سوار ماشین شدن.چقدر خوشگل ترشده بود.خدایااا داشتم دیوونه میشدم بایه مردمیخندید ودستشومیگرفت.خدایااون سهم من بودنه اون.
رفتن ومنم باناراحتی رفتم بوتیک.شب ک برگشتم خونه سحرخونه بودپاهاشوانداخته بود روهم وداشت چایی میخورد.
اروم کلیدهارو از رو در برداشتم و


سحر با تلفن حرف میزد.
شوهر سپیده دستشویی بود.

سپیده کانال های تلویزیون رو مدام عوض میکرد.انگار استرس داشت ازاینکه باهام تنها مونده بود.
گفتم سپیده؟
پلک هاشو محکم گذاشت رو هم وسرشو انداخت پایین وچیزی نگفت.
گفتم تو هم باور کردی حرفای سحرو؟اون دروغ گفت سپیده؟من خیلی دوستت دارم هنوزم باور نمیکنم مال یکی دیگ شدی.
صدام لرزید دیگ نتونستم چیزی بگم.
از تن صدام فهمید ک حالم گرفته شد.
بلند شد ورفت اتاق پیش سحر و موقع رفتن گفت مامان چی داره میگ سحر؟
یکم بعد دوتا خواهر از اتاق اومدن بیرون.
سحر بانگاههای مشکوکش همش زیر چشمی نگام میکرد.شایدم ازعمد باتلفنش حرف زده بود ک من وسپیده رو زیرنظر بگیره.
بلند شدم وگفتم ممنون بابت همه چی من باید صبح زود بیدار بشم الانم خسته ام خوابم میاد شبتون بخیر.
پله ها رو بدو اومدم بالا.عین پسربچه های نوجوون شده بودم.دراتاق رو محکم بستم و افتادم رو زمین وهق هق اشک ریختم.
روزیو یادم اوردم ک چقدر دوسم داشت و الان اصلا ب صورتم نگاه نکرد.
روزها همینطور میگذشتن.
زندگی با سحر واقعا کلافه ام کرده بود.منم مرد بودم نیاز داشتم ب یک زن ک کاملم کنه ولی هیچ حسی ب سحر نداشتم.
دو ماه گذشت میونه ی من و سپیده همونطور بود.خشک وسرد وبی روح.
یه روز از سرکار برگشتم خونه.تصمیم گرفتم همه چیو ب سحر بگم وازش جدا شم وبرم دنبال زندگیم.
دیگ نه سپیده توزندگیم وجود داشت ونه سحر.هردوشون داشتن زندگیشون رو میکردن.
اومدم خونه سحرخونه نبود باخودم گفتم حتمارفته خونه ی سپیده.
رفتم و زنگ واحدشون رو زدم.سپیده گفت در بازه بیا تو دستم بنده.
فکرکنم منو باشوهرش اشتباه گرفته بود یا که قرار بوده کسی بیاد خونه اش.
گلومو صاف کردم و یاالله گفتم و رفتم تو.
سپیده با دهن باز درحالی ک روسری نداشت ولباس راحتی خونگی تنش بود ازآشپزخونه اومد بیرون.
گفت اینجاچیکارمیکنی ازاینجا برو بیرون.
گفتم اومدم دنبال سحر کارواجبی باهاش دارم فکرکردم اینجاست.
جیغ زد ازاینجابرو بیرونننن.
گفتم اروم باش این ادا اطوارا چیه؟مگ نمیگم اومدم دنبال سحر؟سابقه نداشت این وقت روز جایی بره.فکر کزدم اینجاست.باهات کاری ندارم سپیدددده دودیقه ب حرفام گوش کن.
دوباره جیغ زد گفت اگ ازاینجا نری محکم ترجیغ میزنم.زود باش ازاینجا بروووو..
اینو ک گفت شوهرش پشت در مونده بود با دهانی باز وچشمانی متعجب.گفت اینجا چخبره؟
گفتم الان توضیح میدم.
گفت پس چراسپیده جیغ میزد.این چه سرووضعیه سپیده زود باش بدو لباس بپوش و مشت محکمی زد تودهنم خون جاری شد.
سحر پشت سر شوهرسپیده مونده بود وباتعجب نگاه میکرد.

گفت آرمین چی شده؟چرا داری کتکش میزنی؟
آرمین دوباره یه سیلی محکم زد زیر گوشم.دیگ نتونستم تحمل کنم و دستشو گرفتم و پیچوندم.گفتم عوضی یه لحظه گوش کن.
فریاد زد ازاینجا گم شو بیناموس بیشرف.
سحرگفت یکی بگه چی شده؟
آرمین گفت شوهر جنابعالی اومده بود داخل خونه نمیدونم چیکار کرده بود ب سپیده ک داشت جیغ میزدو بعد رفت توخونه و درومحکم بست.
سحر گفت متاسفم برات و بدوبدو پله هارو رفت بالا.
رفتم پیشش وگفتم ب روح آقاجونم اومده بودم بهت بگم ک بیا طلاق بگیریم فکرکردم اونجایی و بعد بقیه ی ماجرا رو واسش توضیح دادم ولی سحر ک ازعصبانیت داشت منفجر میشد هیچیو نه اون لحظه میشنید و نه باورمیکرد.
دوباره تو بد مخمصه ای گیر کرده بودم.خدایا من ک دیگ داشتم از باتلاق خودمو نجات میدادم چرااین اتفاق افتاد اخه.
یکم بعد صدای بگو مگو و دعوای سپیده وشوهرش بلند شد.
سپیده داشت گریه میکرد و دلم رو خون میکرد.نه من کاری کرده بودم و نه اون گناهی داشت نباید اینطور اذیت میشد.
انقدر دادوبیداد کردن صدای شکستن ظرف میومد.
ب سحر گفتم برو پایین ببین چخبره.نزنن همدیگه رو نکشن یه وقت؟
سحر با نفرت نگام کرد و گفت دسته گلیه ک شماآب دادی ازدست من هیچی ساخته نیست پس بشین وتماشا کن.سپیده ازبچگی دیوونه بود وواس اثبات حرفش کلا میزد شیشه وظرف وظروف ومیشکست.الانم حتمامیخواد الکی ثابت کنه ک بینتون چیزی نیست.ولی ارمین باید همه چیو بدونه.بایدبدونه ک هنوز عاشقشی......
بحث کردن باهاش بی فایده بود دیدم صدای شکستن ظرف ها تمومی نداره خودم رفتم پایین.سحر هرچقدر فریاد زد نرو دخالت نکن یکم دعوا میکنن حرصشون میخوابه گفتم نمیتونم مثل تو خونسرد باشم.
با مشت محکم کوبیدم ب در وگفتم تمومش میکنی یانه؟
یکم بعد در باشدت هرچه تمام تر بازشد.آرمین با سرووضعی نامرتب جلوی در بودگفتم ببین جوجه نه من کاراشتباهی کردم نه اون مرتکب گناهی شده پس دیگ تمومش کن وادامه نده.آرمین یقه ی منو گرفت و گفت تویه پستی آشغال ب تمام معنایی الان ماجرای عشقتو ب زنم فهمیدم و اگ چنددیقه دیرتر میومدم معلوم نبود بینتون چیا میگذشت سپیده هم عاشقته پس دوتاتونم پست وبیشرفین.
صدای شکسته شدن ظرف ازداخل خونه اومد وسپیده فریاد زد من کاری نکردم هیچی بینمون نشد چراباورنمیکنی اخهههه.
آرمین فقط حرف خودشو میزد گلاویزشدیم باهم سپیده داشت میلرزید گفت باورم میکنی یانه؟آرمین گفت فرداصبح طلاقت میدم من بیناموس نیستم سپیده دویید سمت بالکن ورفت رو سکوی بالکن و...
موند.
یاد حرف سحر افتادم ک میگفت سپیده وقتی عصبانی بشه دیوونه میشه وکارهایی میکنه ک دست خودش نیست.
ترسیدم آرمین رو هل دادم اونطرف و گفتم آخرش نتیجه ی دیوونه بازیاتو دیدی زود باش بدو بگیرش تا یه بلایی سر خودش نیاورده.
آرمین تازه متوجه سپیده شد و دویید طرفش.
منم پشت سرش دوییدم.خونه پر از ظرف های شکسته وتیکه تیکه بود.
آرمین گفت سپیده بیا پایین دیوونه نشو.
سپیده اصلا هیچکسو نگاه نمیکرد.گفتم سپیده بیا پایین همه مون میدونیم ک تو هیچ کاراشتباهی نکردی.
باد خنکی میومد همه جاتاریک بود سپیده گفت من کاراشتباهی انجام ندادم روش بطرف ما بود وپشتش سمت خیابون.بمن وارمین نگاه کرد و دوباره گفت من اشتباه نکرده بودم آرمین چراباور نداری.
آرمین رفت جلوتر ک ازپاهاش بگیره وبغلش کنه بکشه اینطرف ولی تا آرمین بهش برسه سپیده خودشو از بالکن پرت کرد پایین وجیغ زنان افتاد رو زمین.
دوییدم سمت بالکن تا پایین ونگاه کنم.ب پشت افتاده بود روی شمشادها ودیگ هیچ صدایی ازش درنمیومد.
من وآرمین فریاد زنان دوییدم پایین.باصدای ما تمام همسایه ریختن بیرون.
سحر جیغ زنان گفت چخبرشده؟
گفتم سپیده خودشو از بالکن انداخت پایین.
جیع زنان اومد پایین.رسیدیم بالا سر سپیده.بیهوش بود و طاق باز افتاده بود زمین.از سرش خون میومد.
آرمین رفت پیشش و دستشوگذاشت روگلوش وگفت زنده ست و فریاد زد وگفن یکی ب امبولانس زنگ بزنه.
همسایه هاداشتن زیرلبی پچ پچمیکردن.یکی میگفت تازه عروس بوداون یکی میگفت تازه اومده بودن تواینخونه و.....
داشتم ازنگرانی دیوونه میشدم خداخدا میکردم ک بلایی سرش نیومده بود وزنده بمونه.
سحر فریاد زد چه بلایی سرش اوردین کثافطااا.
ارمین سرشو انداخت پایین ومن گفتم هیچ بلایی سرش نیاوردیم خودش خودشو ازبالا پرت کرد پایین و ب آرمین گفت چرا حرفای منو باورنمیکنی.
آمبولانس اومد و سحروارمین همراه سپیده باامبولانس رفتن بیمارستان.سحرداشت گریه میکرد ورو بمن گفت ب مامان وبابازنگ بزن و خونه رو قفل کن وبیابیمارستان.
رفتم بالاو بهشون زنگ زدم ساراباصدای خواب آلود گوشیو جواب دادماجرا رو براش توضیح دادم وصدای جیغ زدنش وقطع تلفن زو شنیدم.گوشیو گذاشتم سرجاش و بایکی ازهمسایه ها ک راننده آزانس بود رفتیم بیمارستان.
فقط صلوات میفرستادم ک سپیده زنده باشه.
رسیدم بیمارستان سحر داشت گریه میکرد و آرمین سرشو گرفته بود بین دوتا دستاش.
گفتم چی شد؟حالش خوبه؟
آرمین چپ نگام کرد وسحر گفت بردنش داخل هیچی هم بهمون نگفتن.
یکی دوساعت گذشت و.....
 پدرومادر سحر هم اومده بودن و مادرش باسحر وسارا رو نیمکت نشسته بودن وگریه میکردن.
پدرسحر گفت چه دلیلی داشت ک سپیده خودکشی کنه؟
سحردنبال بهونه بود تمام ماجرارو واس پدرش تعریف کرد.
پدرش عصبانی شد دادوفریادکرد وگفت زندگیمون رو نابود کردی پسره ی گداگشنه.ازهمون اولش ک وارد زندگیمون شدی تا ب این ساعت داریم ازدست اشتباهات تومیکشیم خدالعنتت کنه...همینطور غرولند میکرد ک سحرگفت پدرآروم باش الان وقتش نیست.
یکم منتظر موندیم.دکتر ازاتاق اومد بیرون وگفت بایه نفرتون میخوام تنهاصحبت کنم.پدرسحر اجازه ندادکسی بره پیشش وگفت هرچی شده ب خودم بگو اقای دکتر.
رفتن داخل و خیلی طول کشید تااومدن بیرون.ازچشم های پدرسحر معلوم بود ک گریه کرده ناراحتی از وجودش میبارید.
مادرش رفت سمتش وگفت چی شده؟پدرسحر گفت سپیده واس همیشه فلج شده و بالکنت زبان شاید بتونه حرف بزنه.دکترگفت فعلا زوده واس اینکه برای حرف زدنش چیزی بگیم ولی بخاطر افتادنش ب پشت وضربه خوردن ب کمرش نخاعش اسیب دیده وفلج شده و دیگ تااخر عمر نمیتونه راه بره ودیگ هیچوقت نمیتونه مادربشه.
مادرسحر غش کرد و افتاد وسط راهروی بیمارستان.سحرجیغ زنان تکونش میداد بستریش کردن.
ناراحت وغمگین یه گوشه وایستاده بودم و ب سرنوشت دختربیچاره فکر میکردم وخودمو باعث وبانی اینکارمیدونستم ک پدر سحر اومد سمتم و باصدایی ک امیخته ب بغض ونفرت بود ازشونه هام گرفت و محکم تکون دادوگفت زندگیمون رونابودکردی خدالعنتت کنه.زود ازاینجا برو ودیگ هیچوقت جلوی چشام افتابی نشو.طلاق دخترمو غیابی میگیرم تودیگ توزندگی ماجایی نداری.قدرت انجام هیچ کاریو نداشتم چون مقصربودم.هلم داد اونطرف کم موند باسربخورم ب دیوار.رو کرد ب آرمین وگفت تف ب شرفت ک ب دخترپاکم شک کردی توهم گورتو اززندگیمون گم کن بیرون چون دیگ یه زن فلج ب دردزندگیت نمیخوره و نمیتونه برات بچه بیاره و زنانگی کنه.
دوتامونو هم ازبیمارستان انداخت بیرون.رفتم خونه ویه ساک کوچیک برداشتم ولباسهامو ریختم داخلش.من تواونخونه هیچی نداشتم.هیچ جا ب ذهنم نمیرسید جز خونه ی داییم ک توشمال بود.رفتم خونه ی مادرم تابعدازمرخص شدن سپیده برم خونه ی داییم غافل ازاینکه اونجا چه بلاهایی سرم میاد...
سپیده رو مرخص کرده بودن آورده بودن خونه شون.مادرمو فرستادم تا بره ببینه حالش چطوره.ولی پدرومادر سحر اجازه نداده بودن مادرم بره تو وسپیده رو ببینه.دیگ تصمیمم واس رفتن ب شمال مصمم تر شد وراهی شمال شدم و......
یه ساک کوچیک داشتم ک چنددست لباس ویکم پول وخرت وپرت توش گذاشته بودم.
از مادرم خداحافظی کردم و گفتم ب زودی برمیگردم.
مادرم فقط گریه میکرد ومیگفت بختت بسوزه پسرم.
دلم ریش ریش میشد باگریه هاش.ب خواهرام سپردم ک مواطبش باشن.
میخواستم هرچه زودتر ازاونجا گم وگور شم.قلبم بخاطر سپیده داشت میترکید من هنوزم دوسش داشتم.ولی خدایا آخه چرا باید این بلا سرش میومد.من ک تصمیم خودمو گرفته بودم میخواستم واس همیشه از زندگیشون برم بیرون وفراموششون کنم.
سوار اتوبوس شدم و تاخود شمال فکروخیال کردم وغصه خوردم.
رسیدم ب روستایی ک داییم اونجا زندگی میکرد.قبلنا با مادرم خیلی ب این روستا میومدیم و کل عید رو توخونه ی داییم میموندیم.
کاش روزها دوباره برمیگشت ب اونموقع ها.
داییم دوتا دختر و یه پسر داشت.دختربزرگش ازدواج کرده بود و دخترکوچیکش دوسال ازم کوچیکتر بود.پسرش هم دانشجو بود و توشهر درس میخوند.
داییم مزرعه ی برنج داشت ک بافروشش امورات زندگیشو میگذروندو کلا تومزرعه کارمیکرد.مزرعه ها کاشته شده بودن و چندماه دیگ فصل برداشت برنج بود.
وقتی رسیدم خونه ی داییم ازم استقبال گرمی کرد و وقتی ماجرای زندگیم رو واسش توصیح دادم خیلی ناراحت شد.داییم ازهمون اولش هوای مارو داشت و همیشه واس مابرنج میفرستاد یا ب مادرم پول میداد.
گفتم اگ اجازه بدین اومدم اینجا چندروزی بمونم حال روحیم ک خوب شد دوباره برمیگردم پیش مادرم.
داییم گفت خونه ی خودته پسرم.اتفاقا خیلی هم خوب میشه وتو کار مزرعه بهم کمک میکنی منم حق الزحمه ات هرچقدربشه میدم بهت.
فقط میخواستم روزها بگذره و حرص پدرسحر بخوابه وبرگردم شهرخودمون.
هرروز میرفتم اداره ی مخابرات و ب خونه مون زنگ میزدم و حال مادرمو وحال سپیده رو میپرسیدم.
مادرم میگفت بعدازرفتنت دوبار رفتم خونه شون ولی دوباره نزاشتن برم داخل ومنوازخونه شون دورکردن وتصمیم گرفتم دیگ نرم.گفتم مامان دیگ نری و منم یکی دوماه دیگ برمیگردم باید ب دایی توکارمزرعه کمک کنم تموم ک شد میام وسحرروطلاق میدم.
روزها میگذشتن ومن هرروز با داییم میرفتم سر زمین وشب هابرمیگشتیم.
دخترداییم ک اسمش سارگل بود عصرها بامادرش برامون نون وچایی میاوردن و بهمون کمک میکردن.
یه روز غروب بود ک باداییم برگشتیم خونه.دست وپامو شستم وسارگل برامون شام اورد.توهمسایگیشون مجلس ترحیم بود داییم وزنداییم رفتن اونجا ومنم رادیوی کهنه ی داییمو برداشتم و رفتم توالاچیق وسط حیاط وتکیه دادم ب پشتی ورادیو رو روشن کردم.داشتم موج هارو بالاپایین میکردم ک سارگل بابشقاب میوه ب دست اومدنشست توآلاچیق وگفت.....
سارگل با بشقاب میوه اومد ونشست تو آلاچیق.
درحالی ک برام میوه پوست میکند گفت آقا حامد میشه یه چیزی ازت بپرسم.
با آقا حامد گفتنش فهمیدم ک چیزی ک میخواد بپرسه حرف ساده ای نیست چون قبلا منو داداش حامد صدا میزد.
گفتم بفرما.
میوه های پوست کنده و خرد شده رو گذاشت جلوم و گفت تو هنوزم سپیده رو بااون وضعش دوست داری؟اخه اونطور ک تعریف کردی کل بدنش فلج شده ونمیتونه دیگ حرف بزنه.
سرمو انداختم پایین.یاد عشقم ب سپیده افتادم و گفتم من هیچوقت فراموشش نمیکنم.اون عشق اولم بود وبااینکه ازم بدش میومد و کاری ک نکرده بودم رو باور کرد ولی آره چرا دروغ بگم من هنوزم عاشقشم.
گفت یعنی میتونی باهاش زندگی کنی با یه مرده ی متحرک؟
ازاین حرفش عصبانی شدم و داد زدم مرده چیه؟اون داره نفس میکشه البته ک حاضرم باهاش زندگی کنم توهنوز بچه ای معنی عشقو نمیفهمی اگ واقعا ازته دل عاشق بشی این سوالا رو ازم نمیکنی...
صدای رادیو رو زیاد کردم ک دیگ هیچی نگه یااگرم گفت نشنوم.
چاقو رو انداخت توی بشقاب میوه و زیر لب غرو لند کنان گفت عاشقم بدجور هم عاشقم ولی مثل اینکه تو معنی عشقو نمیفهمی و دویید رفت خونه.
باخودم خیلی فکر کردم تو دلم گفتم خدایا نکنه این دختر عاشق من شده؟بعد گفتم نه بابا کی میاد عاشق کسی بشه ک هنوز زن داره و عاشق خواهرزنشه.
انقدر توحیاط با رادیو ور رفتم ک داییم اینا اومدن.نمیخواستم تاقبل ازاومدنشون درحالی ک خونه نیستن ویه دخترمجرد وتنها توخونه هست بخوابم.
یکم باداییم حرف زدیم و گفتم هوا خوبه من میخوام اینجا تو آلاچیق بخوابم.
زن داییم برام بالش ویه پتوی نازک اورد و همونجا خوابیدم.
نصف شب بود ک دیدم چراغ دستشوییشون روشن شد(دستشویی تو حیاط بود)توجه نکردم گفتم حتما داییمه و چشامو گذاشتم رو هم و خوابم برد.
یکم بعد احساس کردم یکی داره روم پتو میکشه.چشامو باز کردم دیدم سارگله.گفتم چیزی شده چرا بالا سرم وایستادی؟
گفت دم دمای صبح هوای روستا سردمیشه پتو رو بکش رو خودت و رفت.
دیگ کاملا متوجه شدم ک سارگل عاشقم شده.
روزها همینطور میگذشتن دیگ چیزی ب درو کردن مزرعه ی برنج نمونده بود.تمام اهالی روستا تو تکاپو بودن ومیرفتن مزرعه.
اصلا ب روی خودم نمیاوردم ک سارگل عاشقمه نمیخواستم درحالی ک هیچ حسی ب دختری ندارم اونو مقید ب عشقی کنم ک خودم عاشقش نیستم.
داییم ماشین خرمنکوب(کمباین) داشت ک باهاش دانه رو ازخوشه های برنج جدامیکرد.کار باهاش خیلی سخت وخطرناک بود و موقع کار باید خیلی مواظب میشدی چون ممکن بود هر آن خطر مرگ داشته باشه
اونروز با داییم رفتیم واس دروی برنج و.....

هوا گرم بود و کار سختی بود درو کردن برنج ها.
کارمون ک تموم شد سارگل برامون آب یخ وشربت و عصرونه اورد.
بهم زل زده بود ومنم قلپ قلپ شربت میخورم.
داییم گفت برنج ها رو ک درو کردیم باید جمعشون کنیم یه جا و کمباینو بیارم همه شو برامون بکوبه.
تو هوای گرم با چند تا کارگر دیگ مزرعه رو درو کردیم و هوا ک تاریک شد یه مقدارش موند واس فردا.
داییم پول کارگرها رو داد وبرگشتیم خونه.
اونشب خیلی خسته بودم و بعد از شام دوباره تو آلاچیق خوابیدم.
سارگل برام آب خنک آورد و گفت بعد از تموم شدن کار مزرعه میری پیش عمه؟
گفتم اره خیلی دلم براشون تنگ شده.
گفت سحر رو هم طلاق میدی؟
گفتم البته ک طلاق میدم هرچند طلاق هم ندم اونا دیگ بعد اتفاقی ک واس سپیده افتاد دیگ اجازه نمیدن من ب عنوان دامادشون باشم و باسحر زندگی کنم.
چشمای سارگل برق زد.دلشو خوش کرده بود ب اینکه بعد از طلاق دادن سحر حتما با اون ازدواج میکنم.
بدو بدو رفت خونه.چشم هامو گذاشتم رو هم و نصف شب بود ک خیس عرق از خواب بیدار شدم.خواب خیلی وحشتناکی دیده بودم.یاد حرف مادرم افتادم ک میگفت هر وقت خواب بددیدی فردای اون روز رو خیلی مواظب باشی.چند تا صلوات فرستادموصورتمو شستمو دوباره خوابیدم.
دم دمای صبح بودک صدای رعد وبرق شدید و ب دنبال اون صدای فریاد های داییم منو ازخواب بیدار کرد.
داییم وزن داییم بدوبدو دوییدن مزرعه و فریاد زنان بهم میگفتن ک حامد زودباش خودتو برسون الان بارون میزنه و خرمن برنج ها خیس میشه.حاصل زحمات ودسترنج چندماهه شون بود ک باهاش امرار معاش میکردن و اگ خیس میشد کل زحماتشون ب فنا میرفت.
دوییدم و ب کمک هم روی همه شون نایلون کشیدیم.
چند ساعت بعد بارون بند اومد و بعد ازدروی کامل برنج ها داییم رفت ک ازحیاطشون کمباین رو بیاره.
نشسته بودم کنار خرمنی از برنج ها وداشتم اسمون ابی وهیاهوی مردم وکارگرا رو ک داشتن محصول دسترنجشون رو جمع آوری میکردن نگاه میکردم.
یکم بعد داییم اومد.
کار کردن باکمبابن رو ازقبل یکم بهم یادداده بود روشنش کرد و بهم گفت دوتا دیگ کارگر میارم واس بسته بندی کاه تو کارتو شروع کن ک تاشب تمومش کنیم.
بسم اللهی گفتم و شروع کردم.
یه مدت ک کار کردم داییم با دوتاکارگر با ماشین بسته بندی کاه اومد.خودش رفت روی کمباین و بهم گفت تو بیا کناردستگاه بسته بندی کارش راحتتره اونجا اذیت میشی شروع کردیم ب کارکردن.صدای دستگاهها بالابود و صدای همدیگه رو باید فریادمیزدیم تامیشنیدیم.
نمیدونم تو چندثانیه چی شد ک یهوپرت شدم طرف دستگاه بسته بندی وتمام وجودم غرق خون شد....

نمیدونم تو چند ثانیه چه اتفاقی افتاد ک کشیده شدم سمت دستگاه بسته بندی و تمام وجودم غرق خون شد.
صدای داد وفریادم از شدت ترس تمام فضای اون منطقه رو پر کرد.
دستگاه از حرکت ایستاد وگرنه متوجه گیر کردن بدنم تو دستگاه نمیشدن.
ازشدت درد ب خودم میپیچدم و مینالیدم.
هر طوری شده بود منو از لای دستگاه در آوردن.
تمام ادمایی ک اون اطراف بودن دوییدن سمت ما.
شدت خونریزی از پای سمت چپم ک توی دستگاه گیر کرده بود ب حدی بود ک هر چقدر با لباسهاشون میبستن بازم نمیتونستن جلوی خونریزیو بگیرن.
یکی از صاحب مزرعه ها ک ماشین نیسان داشت ماشینش رو آورد منو پشت ماشین سوار کردن و با سرعت هرچه تمام تر روندن ب سمت شهر.
دایی و زن داییم هم با من بودن ومیکوبیدن ب سروصورتشون و گریه میکردن.
وسط شهر بودیم ک دیگ نفس هام نیومدن و بیهوش شدم.....
(ادامه از زبون داییمه چون من بیهوش شدم ونفهمیدم چی ب چیه)
داییم میگ با ناراحتی وگریه وقتی دیدیم از هوش رفتی جیغ وداد میکردیم فکر میکردیم مردی.رسیدیم بیمارستان و وقتی وضعیتتو دیدن سریع بستریت کردن و بردنت اتاق عمل.ب مادرت زنگ زدم و گفتم حالت خوب نیست و هر چه زودتر خودشو برسونه.
تو راهروی بیمارستان منتظر بودیم از اتاق عمل در بیای ک مادرت اومد و بیمارستان رو گذاشت رو سرش.گریه میکردم ومیگفتم خواهر نتونستم امانتیتو خوب نگه دارم.تمام برنج اونسال رو نذر کردم ک بدم ب نیازمندا تا ک تو هیچیت نشه.
(ادامه از زبان خودم)
نمیدونم چند ساعت گذشت ک از شدت درد شدیدی ک داشتم ب هوش اومدم.ب دستام سرم وصل کرده بودن ونمیتونستم تکون بخورم.
یکم طول کشید ک بخودم بیام وبفهمم چرا اینجام.یاد کمباین و کار تو مزرعه ی برنج داییم افتادم و تازه یادم اومد ک از پام خونریزی شدید داشتم.
ب پاهام نگاه کردم.درد از یکی از پاهام بود ک دکترها قطعش کرده بودن و باند پیچی کرده بودن.
داد وفریاد کردم پرستار اومد پیشم و گفت خدارو شکرب هوش اومدی.خیلی خونریزی داشتی.
گفتم تو قسمت پام خیلی درد دارم.پام چرااینطوره؟
پرستار گفت متاسفانه توی دستگاه گیر کرده بود وتمام رگ ها وتاندون ها واستخونش خورد بشه و دکترا ب ناچار قطعش کردن..
گریه ی یه مرد و تا بحال دیدین؟
خدانکنه هیچ مردی گریه کنه.انگار یه کوه استوار وقدرتمند یهویی بریزه.
دیگ درد شدید پامو فراموش کردم وهق هق صدای گریه هام فضای بیمارستان رو پر کرد.همونطور اشک میریختم ک مادرم و داییم رو بالا سرم دیدم...
انقدر گریه کردن و از دیدن پام ناراحت شدن ک اخرش پرستار گفت لطفا برین بیرون و حال م.روحی مریض رو خراب ترازاین نکنین.
چندروز بستری بودم و....
مادرم هرروز بهم سر میزد.پام از زانو به بالا بریده شده بود.و قط یه تیکه از پام که گوشتبود معلوم بود.حالم از این زندگی که اشتم بهم میخورد.پرستار هرروز میومد و بهم یاد میداد که چطور با عصا راه برم.به سپیده فکر میکردم که چطور با اون بدن فلج زندگی میکرد و محتاج دیگران بود.بعد چند روز از بیمارستان مرخص شدم و مادرم گفت به خاطر آب و هوای خوب شمال و بخاطر  وضعیتت چند روز خونه ی داییت بمون.وقتی اومدم خونه ی داییم سارگل اصلا بهم نگاه نکردو همش میخواست ازم دور باشه و فقط روز اول رو خونه موند و از فردای اون روز رفت خونه ی خالش.همچین کسایی که فقط تو روزای خوشی و دارا بودنت کنارتنهمون بهتر که نباشن. صاحب دستگاه بسته بندی کاه گفت دارم تمام سعیمو میکنم از بیمه برات خسارت و هزینه ی قطع عضو رو بگیرم.من که یه قسمت از وجودمو از دست داده بودم این چیزا برام مهم نبود.آخرای تابستون بود حدود یه ماه بعد برگشتم خونه مون.به مادرم گفتم به سحر زنگ بزنه و بگه اگه اونا درخواست طلاق ندادن من برم بدم.سحر بهش گفته بود حامد بیاد تو فلان پارک من میخوام آخرین حرفمو بهش بزنم.اونروز با عصا رفتم پارک و نشستم رو نیمکت و عصا رو گذاشتم کنارم یکم بعد سحر با چشمانی از حدقه دراومده و صورتی متعجب روبروم ظاهر شد.

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید


مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید


مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : hanooz ashegham
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 3.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 3.0   از  5 (1 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

آخرین حرف کلمه rqbln چیست?