هنوز عاشقم قسمت سوم - اینفو
طالع بینی

هنوز عاشقم قسمت سوم

گفتم پام رو قطع کردن و تمام ماجرارو واسش توضیح دادم. زیاد ناراحت نشدو چشماشو چپ کرد و گفت ببین حامد از حرفم ناراحت نشو ولی کسی که با خواهرم اونطور کرد حقش بدتر از ایناستگفت شاید بگی چقدر سنگدلم یا بی احساسم نه نیستم. ولی کاش این مدت یه خبری از خواهرم میگرفتی که داره چطور زندگی میکنه .کاش لااقل یه بارم که شده میومدی دیدن خوانوادم.گفتم من که صد بار از مادرم حال سپیده رو میپرسیدم. پدرت به مادرم اجازه نداد بیاد پیش سپیده به نظرت بمن اجازه میداد؟

 

اینارو گفتم و عصارو برداشتم وبه زور سرپا موندم و گفتم این حرفارو هرچه زودتر تمومش کنیم بهتره.فردا درخواست طلاق بده میخوام از این اسارت خلاص شم..گفت تو میخوای طلاقم بدی پس خودتم برو درخواست بده .میخوای من درخواست طلاق بدم و از گرفتن مهریه معاف بشم؟نخیر آقا حامد کور خوندی.فکر کردی چون پولداریم مهریه مو نمیگیرم

تا قرون آ خرشم میگیرم. باید ریال به ریال روزهایی که باهات حروم شد رو پرداخت کنی.عصبی شدم و گفتم حتی شدهکلیه مو میفروشمو مهریه تو میدم و از دستت خلاص میشم. عصا رو برداشتم و لنگان لنگان زیر نگاه های تمسخر آمیز سحر به راه افتادم.داشت از پشت سرم قهقه میزد وپام رو که چلاق بود و میلنگیدم مسخره میکرد.

یکم که رفته بودم جلوتر صدام زد نموندم و به راهم ادامه دادم.داد زد اهای حامد خان اینو یادم رفت بهت بگمسپیده رو بردیم بهترین دکتر و بهترین فوق تخصص ها و با دارو هایی که داده و با فیزیوتراپی و عملی که کرده داره خوب میشه.تنها کسی که این وسط بد باخت تو بودی نتیجه ی اعمالتو از خدا گرفتی.برو توبه کن که بدتر از اینا سرت نیاد و صدای خنده هاش فضای پارکو پر کرد..انقدر از خوب شدن سپیده خوشحال شدم که تلخی حرفای سحر یادم رفت و بدون اینکه برگردم عقب یا چیزی ازش بپرسم راه افتادم و رسیدم خونه .نشستم تو حیاط و سرمو گرفتم بین دو دستام..مامانم اومد گفت خوبی پسرم؟گفتم خوبم مامان ولی یه قرون هم پول ندارم واس طلاق دادن سحر دستمو گرفت و منو برد خونه و گفت ناراحت نباش عزیزم خدا بزرگه. گفتم مامان سحر میگفت سپیده خوب شده و میتونه راه بره .بنظرت راست میگه؟مامانم که انگار فهمیده بود من هنوز دلم با سپیده ست گفت پسرم تو داری خواهرشو طلاق میدی و الانم فکر خودشی؟این اصلا درست نیستا.اونشب تا خود صبح با فکرو خیال سپیده خوابیدم.صبح که بیدار شدم رفتم دادگاه و درخواست طلاق دادم.چند روز بعد وقت دادگاهمون بود

داداش یکی از دوستام وکیل بود بهم یاد داد که چی بگم گفت که بخاطر وضعیتی که دارم نمیتونم مهریه رو بدم.رفتم دادگاه.و منتظر بودم که مارو صدا بزنن .یکم بعد سحر با لباس شیکی که پوشیده بود و آرایش غلیظ همراه پدرش وارد شد بهش گفتن اول آرایشتو پاک کن بعد برو پیش قاضی وگرنه با این وضعیت اجازه نمیدن که بری. ولی سحر گوش نکرد.به پدرش گفتم لطفا هر چی که میگن رو انجام بدین من نه وقتشو دارمنه وضع جسمانیم اونطوری که باید هست که هرروز برم و بیام. پدرش که اینو ازم شنید یهویی برگشت سمتم و یه سیلی محکم زد ب گوشم.تعادلمو از دست دادم و افتادم کف راهروی دادگاه و عصام پرت شد یه گوشه.سربازی که اونجا بود اومدو بلندم کرد.پدر سحر دادو بیداد میکرد و میگفت پسره ی جلاق گدا گشنه علاوه بر اینکه خونوادمو و دو تا از دخترامو بدبخت کرده الانم برگشته بهمون دستور میده .به درک که وقت نداری اصلا گم شو برو هر قبرستونی که میری من غیابی طلاق دخترمو میگیرم..در حالی که از درد به خودم میپیجیدم چیزی نگفتم تا بیشتر از این عصبانی نشه و تو دلم حسرت خوردم به اینکه کاش منم پدر داشتم که اینطور پشتم بود و من اینطور حس درماندگی نمیکردم.رفتیم داخل.قاضی علت طلاق رو پرسید. سحر گفت آقای قاضی شوهرم با من ازدواج کرده ولی با خواهرم رابطه داره. از اینهمه وقاحت حالم بهم میخورد عصارو کوبیدم زمین و گفتم سحر خجالت بکش.گفت مگه دروغ میگمو تمام ماجرارو برای قاضی توضیح داد .نوبت رسید به من و براش همه چیو از اول آشناییم تا امروز توضیح دادم

 
قاضی گفت شما وخانمتون مشکلات و دعوای خانوادگیتون رو نیارین دادگاه.....اینجا فقط بگین ک علت طلاقتون چیه.
گفتم آقای قاضی من دیگ نمیتونم بااین خانم زندگی کنم و میخوام طلاقش بدم....
سحر گفت ولی من زندگیم و شوهرمو دوست دارم حالا ک ایشون خودشون میخوان طلاقم بدن پس من تمام حق وحقوقم و مهریه ام رومیخوام.
معلوم بود ک وکیلش خیلی خوب بهش حرف زدن رو یاد داده.
گفتم اقای قاضی من بااین وضعیتم چجوری میتونم مهریه ی سنگین این خانم رو بپردازم؟
قاضی مهریه رو قسط بندی کرد و سحر مخالفت کرد وجلسه ی بعدی طلاق موند واس یه هفته ی دیگ...
از دادگاه اومدیم بیرون.پدر سحر باعصبانیت بیرون منتظر نشسته بود.
لنگان لنگان رفتم سمت خیابون ک سوار تاکسی بشم و برگردم خونه.سحر اومد سمتم وگفت باید جونت دربیاد تا بتونی تا قرون اخر مهریه مو بپردازی.
چیزی نگفتم و سوار شدم.
چند روز گذشت.یه روز تو خونه تنها بودم.مامان و خواهرم رفته بودن جشن عروسی همسایه مون.
زنگ درو زدن و باعصا رفتم دم در ک درو بازکنم همین ک دروباز کردم سپیده رو روی صندلی چرخدار ک خواهرش (سارا)پشت سرش بود دیدم.......

 دوباره دست و پام رو گم کردم و ضربان قلبم رفت بالا سپیده برام دوباره همون عشق سابقم بود و اصلا حسم بهش رو از دست نداده بودم اون همونطور متعجب نگام میکرد نگاش فقط به پای قطع شدم بود . سارا که دید هیچ کدوم حرف نمیزنیم و زل زدیم به هم گفت سلام آقا حامد اگر میشه با سپیده یکم قدم بزنم من خیابون فلان یکم کار دارم اونارو انجام بدم توی پارک سر کوچه می بینمتون .
در رو بستم و عصارو زدم زیر بغلم و حرکت کردیم . سپیده به خاطر ضعیف شدنش زیاد نمی تونست صندلیشو هل بده با یک دست عصام زیر بغلم بود و به کمکش راه می رفتم و با دست دیگه صندلی سپیده رو هل می دادم .
رسیدیم به پارک و سارا گفته بود همونجا میام دنبالتون گفتم سپیده من ، گفت چیزی نگو حامد نمیتونست حرف بزنه تپق میزنه اون خودکشی لعنتی کبه تمام وجودش آسیب زده بود . دوباره با هزاران سختی حرف شد و گفته حامد خواهرم سحر عاشقته به عنوان آخرین خواستم ازت میخام که باهاش زندگی کنی . چی داشتم می شنیدم ، سپیده اومده بود که از طرف سحر برام حرف بزنه گفتم هرچی بین ما بوده تموم شده گفت حامد ازت خواهش کردم من چند ماه بیشتر زنده نمیمونم . سرش رو انداخت پایین و گونه هاش پر از اشک شد گفتم تموم این حرف ها نقشه سحره ؟ 
بزار خیالتو راحت کنم . من بمیرم باهاش زیر یک سقف نمیرم ، گفت ولی اون عاشقته . داد زدم به درک اومدی اینجا چی داری می گی . من با یه شیطان ازدواج کنم ؟ صندلی چرخ دارشو هل داد تا به خودم بجنبم زودتر حرکت کرد و وسط پارک سر خورد و موند زیر صندلی و صندلی برگشت به طرف بالا که چرخ هاش همونطور داشتند می چرخیدند .
سریع خودمو رسوندم بهش و صندلیو انداختم اونطرف . از دماغ و لبش خون میومد.

داد زدم و صداش کردم سپیددددده.....
چشماش باز بود ونگام میکرد.
یهو سارا از اونطرف خودشو سریع رسوند ب ما.
گفت چی شده؟
تازه متوجه شدم ک سارا از همون اولش داشته مارو مبپاییده و ب بهونه ی بازار رفته یه گوشه از پارک قایم شده.
گفتم عصبانی شد و سریع صندلیشو روند ب جلو و خورد زمین...
حرفام همینطور رو لبام خشک شدن ک سارا جیغ زد...
گفتم چی شده؟
گفت سپیددده....
نگاش کردم سپیده داست میلرزید وچشماش برگشته بود عقب...
سارا گفت این یکی دوماه آخر سپیده تشنج میکرد باید هرچه زودتر برسونیمش بیمارستان.
سارا داد زد میتونی بری سمت خیابون وماشین پیدا کنی.خودشم مونده بودبالاسر سپیده و سرشو گرفته بود تو دستاش و تکونش میداد.
لنگان لنگان هرطور شده بود خودمو رسوندم خیابون و یه تاکسیو نگه داشتم و اومدیم کنار پارک.
همه بالاسر سپیده جمع شده بودن.کمک کردن و سپیده رو سوارماشین کردن و رفتیم بیمارستان.
یکم بعد سحرومادرش هم اومدن و سحر چپ چپ نگاهم میکرد.
دکترگفت سپیده باید استراحت کنه و فلان داروهارو مصرف کنه ونباید زیاد ناراحت وعصبانی بشه وگرنه تشنجش بیشترمیشه وخدای نکرده خطرناکه.
سحر یهو برگشت طرف من وگفت مقصر تموم بدبختیامون تویی.خدا لعنتت کنه خدا ب خاک سیاه بنشوندت...
اومد سمتم و مشت هاش رو محکم میکوببد ب سروصورتم.
سارااومد و ازم جداش کرد و اروم بهم گفت داداش از اینجا برو هر خبری شد خودم بهت میگم.دیگ هیچوقت نه خونه مون نه بیمارستان هم نیا.میدونم الان برام خیلی بد میشه و ازخانواده ام هزارجور حرف وحدیث میشنوم فقط بهم قول بده ک دیگ نیایی اینجا خودم خبرت میکنم.
ناراحت و غمگبن از اونجااومدم بیرون.
دو روز بود ک از سارا خبری نشده بودو منم بخاطر قولی ک بهش داده بودم نمیتونستم برم.
تااینکه غروب بود ک تلفن خونه مون زنگ زد.
خواهرم گوشیو برداشت.صدای گریه پست تلفن میومد.یکم بعد ک قطع کرد گفتم چی شده؟
گفت سپیده دراثر تشنج شدید امروز توبیمارستان فوت کرده....
...
گفتم چی؟نههه خداااااا...
مامانم تو آشپزخونه بود باصدای داد وفریادم اومدم هال.
بلند شدم ک برم زنگ بزنم ب سارا.
خواهرم گفت سارا میگ حالم اصلا خوب نیست ب داداش حامد بگو بیاد قبرستون محل میخوان دفنش کنن.
عصا رو برداشتم و افتان وخیزان ب راه افتادم...
مامانم هرچقدر گفت صبر کن منم اماده بشم بیام منتظرش نموندم.
با گریه وناله یه تاکسی گرفتم و رفتم سمت اون قبرستونی ک سارا ادرسشو داده بود.
همه جمع شده بودن ومنتظر بودن ک سپیده رو بیارن.
یکم بعد سپیده رو آوردن.عشق زیبای منو ب خاک سپردن.مادروخواهراش و فامیلهاش جیغ میزدن.
بعد از دفن کردنش رفتم کنار قبرش.سارا وسحر ومادرش هنوز گریه میکردن.باگریه نشستم کنار قبر و خاک سرد رو فشردم تودستام.داشتم همینطور اشک میریختم ک سحر بلند شد وباجیغ زننده ای با دستاش هلم داد.
نتونستم تعادلم رو حفظ کنم و ب پشت افتادم رو زمین.
سحر داد میزد و عین زن های بی ابرو میگفت آهاااای مردم نگاه کنین این شوهر منه ولی عاشق خواهرم شده بود نگااااه کنین اومده سرخاکش داره واس معشوقه ی ممنوعه اش گریه میکنه...ازابنجا گم شووو عوضی...گورتو گم کن بیشرففف..
دیگ نتونستم خودمو کنترل کنم و عصارو برداشتم و کوبیدم ب پشت سحر.اخ محکمی گفت و روی دوزانو افتاد.
پدرش اومد و سیلی محکمی خوابوند زیر گوشم و گفت همینطور محترمانه ازابنجا برو تا ک زنده زنده زیر خاکت نکردم...
صدای مادرم اومد ک میگفت چرا میکشنینش لعنتیااااا بیا بریم پسرم.
بلندم کرد و رفتیم سرخیابون.نمیتونستم راه برم و فقط اشک میریختم.عوضیا نزاشتن لااقل یک دل سیر برای عشقم گریه کنم...
شب تاخود صبح گریه کردم و باخودم فکرکردم چطور از دست سحرخلاص شم.(پول کافی نداشتم تا مهریه اش رو بدم)
یه فکری ب ذهنم رسید تصمیم گرفتم یکی ازکلیه هامو بفروشم و باپولش مهریه ی سحر وبدم و از دستش نجات یابم....
رفتم بیمارستان تا اونجا کسایی ک احتیاج ب کلیه داشتن رو ببینم و باهاشون صحبت کنم.(البته غیرقانونی میخواستم این کارو انجام بدم چون اگ پرسنل بیمارستان میفهمیدن اجازه ی اینکارو نمیدادن)..

موندم توحیاط و یکم پرس وجو کردم.بعد از چندساعت ک میخواستم برگردم خونه یه خانواده ای رو دیدم ک دست مرد جوان رو گرفتن و دارن میارن بیمارستان.از صحبت هایی ک با هم داشتن متوجه شدم ک مردجوان کلیه هاش خرابه وچندساله توی نوبت اهدای کلیه ست ولی هنوز موفق نشده.
رفتم جلو وب پدرش گفتم من میتونم کلیه مو بهش اهداکنم.شرایطمو بهش گفتم و ازش خواستم در ازای اهدای کلیه یه مبلغی بهم پرداخت کنه تا بتونم باهاش زنموطلاق بدم.
پیرمرد اول ب پاهام نگاه کردفکر کرد سرش کلاه میزارم یا بعدازگرفتن پول فرار میکنم تمام زندگی ووضعیتمو براش توضیح دادم بعداز چندساعت حرف زدن گفت فردا بیا برای انجام ازمایش و طی کردن مراحل پیوند کلیه و.....
وضع مالیشون خوب بود و من خوشحال بودم ک در ازای دریافت پول میتونم هم کلیه مو ب کسی بدم و بهش زندگی ببخشم هم میتونم مهریه رو پرداخت کنم وزندان نرم.
بدون اینکه ب مادرم چیزی بگم رفتم وتمام مراحل آزمایش های قانونی رو انجام دادم ودکتر گفت میتونم کلبه مواهداکنم.چندوزی بود ک درگیر بیمارستان بودم.
با پدر سبحان(همون مرد جوانی ک مریض بود)قول وقرار گذاشتیم و مقدارپولی ک درازای اهدا باید بهم میداد رو توی دوتا چک ک تاریخش واس یه هفته ی بعد بود امضا کرد وداد بهم و قرار شد فردای اون روز برم واس اهدای کلیه.
میترسبدم ولی این راهی بود ک خودم انتخاب کرده بودم.حالا بماند ک چقدر مراحل اداری بیمارستان و عمل وپیوند وجود داشت ک من همه شو اینجا ننوشتم وخواستم خلاصه بگم.
پیوند انجام شد ومن وقتی ازاتاق عمل اومدم بیرون باید چندروز بستری میشدم وبخاطراینکه مادرم نگرانم نشه ازبیمارستان یهش زنگ زدم و گفتم سرم گیج رفته الانم تو فلان بیمارستان بستری هستم.یکم بعد اومد وبعدازاینکه ماجرا رو فهمید باگریه گفت این چکاری بود ک بخاطر پول باخودت کردی....
چندروز بعدمرخص شدم ده روز از اهدای کلیه ام میگذشت.چکی ک از حاج اقاگرفته بودم رو برداشتم.
چندروز بعد وقت دادگاه داشتم.خیالم از بابت پرداخت پول مهریه ب سحر راحت بود
یک روز قبل از دادگاه بود پدرسبحان بهم زنگ زد وگفت سبحان رو بخاطرتهوع شدید و دردوحشتناک کلیه بستری کردیم.رفتم بیمارستان ک اگ احتیاج ب خون یاآزمایشات دیگ داشتن اونجا باشم.پدرومادرش خیلی ناراحت بودن.چندساعت اونجامنتظرموندم احتیاجی بهم نبودبرمیگشنم خونه ک صدای گریه های پی درپی پدرسبحان منوکشوندسمتش.

گریه های پدر سبحان منو کشوند سمت خودش.
لنگان لنگان رفتم و گفتم چی شده؟
گفت بدن سبحان کلیه ی اهدایی رو پس زده و سبحان رفته کما.
نه خدااای من این بدترین و وحشتناک ترین خبری بود ک میتونستم بشنوم.درد مرگ یک جوان و بدبخت شدن خودم بدترین اتفاقی بود ک سرم میومد.
نشستم رو نیمکت و سرمو گرفتم بین دستام.
مادرش صلوات میفرستاد و گریه میکرد.
دلم ب حالش میسوخت.
کاش خدا هیچ مادریو با مریضی فرزندش امتحان نمیکرد.
چندساعت گذشت.همه جا رو سوت وکور بیمارستان گرفته بود.
نصف شب بود دیگ نمیتونستم اونجا بمونم.پا وکمرم درد میکرد ولی نمیدونستم چطور ب پدر سبحان بگم ک میخوام برم خونه.تااینکه همون لحظه دکتر اومد وگفت متاسفیم بدنش نتونست طاقت بیاره و از دنیا رفت.
دنیا حلوی چشمام تیره وتار شد.دیگ ب بخت بد وشانس نحسی ک داشتم ایمان پیدا کردم.
صدای گریه وشیون بلند شد.عصا رو برداشتم و دیگ نتونستم تحمل کنم و ب راه افتادم.لنگان لنگان همراه با بغض کهنه ای ک توی گلوم ریشه کرده بود ب راه افتادم.من بدبخت ترین افریده ی خدا بودم.
اشک هامو پاک کردم و خواستم ازبیمازستان دور بشم ک یکی محکم از پشت زد ب کمرم و افتادم روی زمین.بهم گفت آهاااای کجا داری فرار میکنی؟داداشمو تو کشتی بااون کلیه ی مریض وپوسیده و ایراد داری ک بهش دادی.بخاطر گرفتن پول کلیه ی خرابتو انداختی ب داداشم وگرنه داداشم با کلیه های خراب خودش داشت زندگی خودشو میکرد خدا لعنتتون کنه ک بخاطر پول از جون یه ادم هم میگذرین.
برگشتم عقب یه دختر جوان زیبا رو بود ک روسریش بخاطر اشفتگی وگریه برای داداش سر خورده بود رو گردنش و موهای خرماییش نمایان شده بود.
همینطور داشت گریه میکرد و فحشم میداد ک پدرش از پشت رسید واول دخترشو وبعد منو بلند کرد لبلسهامو تکوند و ازم معذرت خواست وگفت بخاطر ازدست دادن داداشش رفتارهاش دست خودش نیست شماببخشیدش وگریه کنان دخترشو بغل کرد و رفتن.
وقتی رسیدم خونه تمام ماجرا رو واس مامانم تعریف کردم.
مامانم گفت حالا تصمیمت چیه؟بنظرت پول رو میدن؟
گفتم من اصلا یه قرون هم ازشون پول نمیگیرم این پول رو درحالی میخواستم ازشون بگیرم ک پسرشون بخاطر کلیه ای ک بهش میدم سالم وسلامت باشه.این پول دیگ ب درد من نمیخوره مامان.
خواهرم گفت ولی این پول حق توعه و تو در ازای فروش یه قسمت ازبدنت باید هزینه شو بگیری.
حتی یه قرون هم از پول برنداشتم و رفتم مجلس ترحیم سبحان و چک ها رو دادم ب یه مردی ک اونجا چایی میداد وعموی سبحان بود.نمیخواستم پیش پدرسبحان تک رو دروایسی قرار بگیرم.
زود برگشتم خونه.
اونروز وقت دادگاه بود رفتم واس طلاق سحر و.......

اونموقع ها مثل الان نبود ک بخوان مهریه رو قسط بندی کنن واس همون بخاطر ناتوانی تو پرداخت مهریه ب زندان محکوم شدم.اززندگیم سیر شده بودم باخودم میگفتم ادامه ی زندگیموتوزندان سپری کنم بهترازاینه ک بخوام بااین بختم زندگی کنم.پذیرفتم ک برم زندان.ب سحرگفتم توزندگیت هیچوقت خیرنبینی ک تمام جوانیمو سوزوندی.مادرم گریه میکرسحروپدرش بدون توجه ب حرفام و ازاینکه بخاطرزندگی خودش وسپیده ازم انتقام گرفته باشن خوشحال وپیروز رفتن.بردنم زندان و زندگی جدیدم شروع شد.مادرم با گریه میگفت ازداییت میخوام ک بهم پول بده وهرطورشده توروازاینجامیارمت بیرون.حدود ده روز بودک زندان بودم صدام کردن وگفتن یه نفراومده ملاقاتت.رفتم دیدم پدر سبحانه.صورتش پرازمو شده بودافتاده تروشکسته تروپیرتر شده بود.بهم گفت درگیر مراسم سبحان بودم وهمین دیروز داداشم بهم ماجرای پسرگردوندن پول رو گفت ک زدم توسرخودم و گفتم اون پسر ب این پول احتیاج داشت وبیشتربخاطر خلاص شدن ازمهریه کلیه شو فروخت تااینکه اومدم خونه تون ومادرت ماجرا رو برام تعریف کرد.گفتم حاج آقا من کلیه موفروختم ولی پسرشمانجات پیدانکرد.گفت هرچی هم باشه این حق توعه و من هیچوقت قبولش نمیکنم.هرچقدر اصرار کردم بی فایده بود وگفت پولو داده دست مامانم.اینا رو گفت ورفت.چند روز گذشت ومادرم پول مهریه ی سحرروجور کردواززندان آزاد شدم(کمتر ازیک ماه تو زندان بودم).
بعد از دادن مهریه ی سحر نه من اونو دیدم نه اون منو.
دورادور شنیدم ک سحر با یکی از فامیل های مادرش ازدواج کرده ک شوهرش معتاد ب مواد روانگردانه و هرروز از دست شوهرش کتک میخوره و بخاطر دخترش نمیتونه ازش جدابشه.
خواهرام ازدواج کردن ومادرم پیر وشکسته شده.سارا خواهر سپیده هم ازدواج کرده وکلادیگ باهاشون رابطه نداریم.
و اما من با خواهرسبحان(همون ک توبیمارستان دیده بودمش)ازدواج کردم.پنجاه وهشت سالمه ویه سوپرمارکت بزرگ زیر خونه ای ک پدرسبحان بهمون داده دارم.یه پسردارم.من هیچ حسی ب خواهرسبحان نداشتم وبخاطرادامه ی زندگی باهاش ازدواج کردم.من هنوزعاشق سپیده هستم.ازشماخواهرای عزیزم ممنونم ک داستان زندگیموخوندین.خیلی جاها گفتین مقصرمنم ک چرا توزندگی دیگران دخالت کردم تاسرنوشتم این بشه ولی نمیتونستم نسبت ب رفتارکسی ک خواهرزنم میشد بی تفاوت باشم هرکسی هم جای من بودهمین کارومیکرد.
الانم اززندگی ام راضی هستم ولی هنوزنتونستم سپیده رو فراموش کنم.خواهرسبحان زن خیلی خوبیه ولی من یکی دوسالی هست ک دیگ بهش هیچ حسی ندارم.اصلا اززندگیم سیرشدم.برای آرامش دلم دعاکنین

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : hanooz ashegham
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 1.33/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 1.3   از  5 (3 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

دومین حرف کلمه akaq چیست?