داستان نسیم قسمت اول - اینفو
طالع بینی

داستان نسیم قسمت اول


اسمم نسیم.
یدونه دختر خونوادم و یدونه هم برادر دارم که از خودم کوچیکتره. 

از بچگی هام خاطره خوبی یادم نمیاد 
تا جایی که تو خاطرم مونده مدام شاهد دعواهای پدر و مادرم بودم. 
پدرم ادمی خوش گذرون بود و اهل دود و دم.
مادرم هم بااینکه یه زن بود اما ذاتش مردونه بود و درامد خونه روی دوش اون بود... همیشه یا در حال قند شکستن واسه مغازه دار ها بود یا در حال سبزی پاک کردن و شستن ونطافت خونه های مردم. و ماههای تیر و مرداد تابستون رو هم توی گرمای سوزان میرفت سر زمین های کشاورزی و نخود میکند..
خلاصه ک خیلی سختی میکشید تا قرونی پول در بیاره و زندگیمون رو بچرخونه. 
کلی همیشه زحمت میکشید ولی افسوس که پدرم همه رو دود میکرد با رفیقاش .. یه روز دیگه مادرم از دست کاراش به سیم آخر زد و تصمیم گرفت جدا بشه .. نمیتونست این همه زحمت بکشه و پدرم همه شو ب باد بده .. پدرم شروع کرد ب قول دادن و فرصت خواستن که اخرین باره و ترک میکنه .. به هر سختی بود دو سال طول کشید که پدرم اعتیاد و از مواد کنار بزاره .. اما همچنان مشروب میخورد .. با کمک های مادرم و پدر بزرگ پدریم پدرم تونست یه پیکان دست دوم بخره و تو شهر مسافر کشی کنه که رفته رفته وضعمون بهتر شد 
از خودم بگم .... یه دختر زبر و زرنگ بودم تو تمام کارای مادرم بهش کمک میکردم با این حال همیشه هم درس خون و شاگرد زرنگ بودم یادمه از همون ده سالگی زمزه های زیادی از خاستگاری به گوشم میرسید 
ولی من تنها هدفم درس خوندن بود تنها اوضتع نجات خودم و مادرم و از اون منجلاب زندگی فقط درس خوندن میدونستم 
یه دختر مغرور بودم که تو هر زمینه ایی هیچکس و جز خودم قبول نداشتم 
شرایط زندگیم من و یه آدم خود خواه کرده بود 
راهنمایی بودم که با مادرم کلاس پرده دوزی رفتیم و بعد اون شروع کردیم که به پرده دوختن و کم کم بازار کار پرده رو تو شهرمون دست گرفویم 
اوضاع مالیمون خیلی رونق گرفت 
همه چی عالی پیش میرفت 
همیشه جزو بهترین ها بودم 
تونستیم یه واحد کوچیک از یه آپارتمان بخریم 
پدرمم سرحال تر و بهتر شد بود و اوضاع کارش گرفته بودسال سوم دبیرستان بودم 
همه میگفتن که نسیم حتما سال آینده پزشکی قبوله 
نه کلاس کنکور میرفتم نه جزوه خاصی میخوندم تنها هدفمو دنبالم میکردم 
روزهای آخر امتحان وقتی به خونه برگشتم دیدم خونه شلوغه و مادرم در تکاپوی پخت و پز و پذیرایی...
اقوام پدر مادرم اومده بودن.
حال عموی مادرم بد بود و از روستا با بچه هاش اومده بودب شهر که بره دکتر که ظهر و خونه ما مونده بودن.
حین سلام و احوال پرسی با مهمونا نگاهم به نگاه ماهان گره خورد و یهو دلم ریخت.......

رو پیشونیم عرق سرد نشست. ماهان پسر عموی مادرم بود که با پدرش اومده بود.
اون چند ساعتی که اونجا بودن سنگینی نگاهای ماهان رو روی خودم احساس میکردم.
خلاصه مهمونی تموم شد عمو هم بعد از کارا وتوصیه های دکتر قرار شد برگرده روستا و بعد از ده روز دوباره برای جواب نمونه برداریش بیاد شهر.
تموم این مدت نگاههای ماهان از فکرم بیرون نمیرفت. 
بهش فکر که میکردم نا خود آگاه یه لبخند روی لبم مینشست.
بعد از ده روز خان عمو و ماهان بعد از گرفتن نتیجه آزمایش یه سر اومدن خونه ی ما.
خان عمو خیلی سریع و بی رو در بایسی برگشت گفت،نتیجه ی نمونه برداریم اومده و مشخص شده که مبتلا به سرطان معده شدم ومیدونم پیاله ی عمرم داره پر میشه و فرصت زیادی ندارم 
نمیخوام بعد از مرگم بخاطر ماهان دستم از خاک بیرون باشه 
میخوام با خیال اسوده برم استقبال بیماریم.اگه شما هم راضی هستید که نسیم و برای ماهان خاستگاری میکنم 
خودتون میدونید ماهان پسر سالم و 
تحصیل کرده س دختر شما هم دختر اهل زندگی و زرنگی هست وهم کدبانوعه هم بر و رو داره....
از این همه سرعت عمل و یهویی شدن شوکه شده بودم ولی دروغ چرا ته دلمم شاد بودم.
خلاصه یک هفته بعد با سلام و صلوات و یه انگشتر و یه چادر عروس و یه قرآن من و ماهان نامزد شدیم.....هر ثانیه و هر دقیقه و هر روزی که میگذشت بیشتر عاشق هم میشدیم 
اما دیدید درست وقتی تو اوج لذت بردن از عشق که هستید یهو سر و کله یه مشکل پیدا میشه؟ 
مشکل ما هم خواهر و برادر ماهان بود. 
مدام در حال جنگ و دعوا با ماهان بودند 
چون از طرف خانواده ی ماهان 
فقط پدرش و خود ماهان راضی به ازدواج ما بودند... بقیه بخاطر گذشته ی پدرم اجازه سر گرفتن این وصلت و نمیدادن. 
یک سال از زمان نامزدی من و ماهان گذشت....
دخالت ها کمتر که نمیشد بیشتر هم میشد....
رفته رفته رابطه مون باهم سرد تر میشد... یه روز برادرش میگفت قبوله و میتونین ازدواج کنین به شرط ترک تحصیل من...
یه روز باز میگفت اصلا امکان نداره بزارم ازدواج کنین.. خلاصه روز های پر تنشی داشتم ..
پیش دانشگاهی بودم و باید خودم رو واسه کنکور و رتبه عالی که بتونم پزشکی قبول شم آماده میکردم 
اما مگه این همه فکر و خیال میزاشت....
اواخر آبان ماه بود که ماهان سراسیمه اومد خونه مون و ازم خواست بریم بیرون و باهم صحبت کنیم 
اماده شدم و رفتیم پارک نزدیک خونه و شروع کرد ب صحبت کردن وگفت ...
ببین نسیم تو اولین و اخرین کسی هستی ک توی قلبمه ولی...
 تونباشی میخوام دنیا نباشه.
گفتم آسمون ریسمون نباف حرفت و بزن...
گفت من دوست دارم اما خوب خانواده امم....من ومن کرد وگفت میدونی آخه چطور بگم..
گفتم لازم نیست من من کنی بگو نمیتونی روی حرف خانواده ات حرف بزنی نمیخواستم به دست و پاش بیوفتم و بگم ولم نکنه نزاشتم غرورم خورد شه 
جلوی اشکام و بزور گرفتم و انگشتر نامزدیش رو درآوردم و گفتم به سلامت 
گفتم برو با هرکی داداشت گفت ازدواج کن.
اینو گفتم و با سرعت تمام دویدم و رسیدم خونه.
رفتم توی اتاق و در و بستم و تا میتونستم گریه کردم.
دلم پر بود از پدری که گذشته اش اینطوری نابودم کرد.
نمیدونم چند ساعت تو اون حال بودم اما وقتی سبک شدم به خودم گفت خوب حالا که الان رفته باید خدا رو شکر کنم اول راه بودیم و خودش و نشون داد 
اگه ازدواج میکردیم و طلاق میگرفتیم چیکار میکردم 
به خودم گفتم از امروز قول بده بخاطر گوشه ی نگاهت التماست کنه.
یک ماه بعد پدر ماهان فوت شد و مادرم برای مراسم تشعیع رفت دورادور از احوالات ماهان میشنیدم که همچنان سر هر مسئله ای با برادرش درگیری داره 
تقریبا چهار ماه از جداییمون میگذشت و اوایل بهمن بود که یه روز یکی از همسایه های قدیمیون سر زده اومدن خونمون. 
اسمش بتول خانم بود ک چهار تا دختر و سه تاپسرداشت.
چهارتا دخترش و یکی از پسر ها ناتنی بودن(بتول بامردی ازدواج کرده بوده ک قبلا زن داشته وزنش فوت کرده بوده و این سه دختر ویه پسر ک اسمش عماد بود از زن اول شوهرش بود) 
بتول خانم اونا رو مثل بچه های خودش میدونست و از مادری برای بچه هاش کم نمیزاشت.دو تا پسر دیگه ی بتول هم حاصل ازدواجش با پدر عماد بود.
بگذریم از همون بد و ورودش نیتشو فهمیدم..
بعد از کلی حرفا که زد گفت شنیدم نامزدیت رو ب هم زدی.کار خوبی کردی اصلا تو لیاقتت خیلی بالاست و
اگه اجازه بدی یه روز با پسرم عماد بیایم که بیشتر باهم آشنا بشید. 
گفتم چه لزومی داره بخوام با پسر شما آشنا شم؟
گفت حالا عجله نکن دختر جون بزار بیاد ببینیش
.با اصرارای مامان و بتول خانم 
عماد اومد و دیدمش.جوون خوشتیپ و خوش هیکل و خیلی خوش رو خوش صحبتی بود اما چشمای من توی عماد دنبال ماهان میگشت... یه حسی درونم گفت نسیم برای انتقام از عشق آبکی ماهانم که شده به عماد جواب بده.
بعد از یک ماه صحبت کردن با عماد تصمیم گرفتم بهش جواب مثبت بدم 
عاشقش نبودم اما کنارش حس خوبی داشتم..
خبرا به گوش ماهان رسید یه روز بهم زنگ زد و با کلی خواهش و التماس خواست توی یه رستوران همو ببینیم....
 وقتی رسیدم خیلی خشک و مغرور باهاش برخورد کردم کلی التماسم کرد که با عماد ازدواج نکنم...
ولی یه حسی درونم خوشحال بود که داره به پام میفته...
هم از این کارش لذت میبردم هم دلم واسش میسوخت . ولی من تصمیم خودم و گرفته بودم .. فروردین شد و من و عماد عقد کردیم...
عماد هیچی کم نداشت 
نه از قیافه نه از مال ...
بازاری بود و چند تا مغازه فرش فروشی و تابلو فرش داشت و یه نمایشگاه ماشین.. از زبون ریختن و عشق بازی هاش هم نگم براتون....
کلا کنارش کمتر فکرم درگیر ماهان میشدتقریبا سه ماه از عقدمون میگذشت ..
.با عماد وقتی تنها میشدیم خیلی شیطنت داشت و منم همش دست به سرش میکردم میگفتم باید تا بعد از عروسیمون صبر کنی آقاااا....
بعد از ماه پنجم کم کم به فکر سور و سات عروسی افتادیم... روزا با عماد و خواهراش خرید بودیم و شبا خسته و کوفته خونه عماد اینا میموندم...
مادرش خیلی روی عماد کنترل داشت و خیلی اونو سمت خودش میکشوند 
هر موقع تا عماد و میدید یک سره بغلش میکرد و ازش جدا نمیشد... اصلا حس خوبی از این رفتارای سوسولانه نداشتم...
شبا موقع خواب با عماد پیش هم توی یه اتاق میخوابیدیم... عماد پیشونیم و میبوسید و اونقدر موهام و نوازش میکرد تا غرق خواب میشدم... یه شب با سردرد شدید خوابم برد 
حدود ساعت سه صبح بود که از شدت درد بیدار شدم و دیدم عماد تو اتاق نیست... همه جا تاریک و ساکت بود 
رفتم حیاط و دستشویی رو نگاه کردم نبود.... اتاقا رو اروم نگاه کردم نبود...
دلم شور زد... گفتم یعنی چی شده نصفه شب کجارفته....
اومدم برم ازخونه قرص بردارم که یه صدایی شنیدم....
صدای مثل ناله های ضعیف و چند تا بوسه و چیزای دیگه... حس کنجکاویم گل کرد و رفتم سمت صدا... صدا از توی انباری کنار آشپزخونه میومد 
انباری که توش آذوقه و برنج و کلی خرت و پرت خوردنی میزاشتن اروم و بی سر و صدا نگاه کردم بتول خانم رو نیمه عریون با یه پسر هیکلی دیدم که صورت پسره مشخص نبود...
اَه چه قدر ازش چندشم شد زنیکه ی کثیفِ هوس باز ...
تو همین فکر و خیال بودم که یهو صورت پسر هیکلی رو دیدم ...
دهنم خشک شد..
زبونم بند اومد..
به زور خودمو کنترل کردم تا همونجا بالا نیارم...
از چیزی که دیده بودم داشتم شاخ در میاوردم...
اخه مگه میشه مگه امکان داره ؟
عماد با بتول خانم ؟ لعنت به هردوتون 
آشغالای عوضی ..
برگشتم سرجام و شروع به گریه کردن کردم 
بعد از نیم ساعت عماد اروم و بی سر صدا اومد کنارم و....
صورتم و بوسید و گفت عه بیداری؟چرا گریه کردی؟صورتت خیسه؟ 
با صدای خفه ایی گفتم تشنه ام بود رفتم آب بخورم بوی آشغال بهم خورد سر درد گرفتم از درد سرم گریه ام گرفته.
اصرار کرد که پاشو ببرمت دکتر ولی قبول نکردم مدام میگفت نگام کن چشمای قشنگتو ببینم...ببینم حالت خوبه ؟ 
اما از نگاه کردن توی چشماش بیزار بودم. 
تا صبح هزار سوال بی جواب تو سرم میومد مدام از خودم میپرسیدم پس چرا بتول اصرار داشت واسه عماد زن بگیره 
صبح که شد از عماد خواستم من و برسونه خونمون. 
وقتی رسیدم خونه خواستم پیاده شم عماد گفت خوشگله مراقب قلبم باش. 
حالم از همه مردا بهم خورد..لعنت به تو عماد هوس باز لعنت به تو ماهان ک یه ذره پای عشقت نبودی لعنت به همه تون 
رفتم توی خونه و گوشیمو خاموش کردم و از مادرم خواستم هرکی زنگ زد و خواست با من صحبت کنه بگه خیلی حالم بده و از سر درد حوصله صحبت ندارم.
تا عصر چند باری عماد به تلفن خونه زنگ زده بود و مدام میپرسید چرا نسیم خاموشه حالش چطوره؟
آخرش پاشد و شب اومد خونه مون 
گفت خانم خانما چرا به فکر قلب من نیستی؟
گفتم عماد میشه بریم بیرون یه هوایی بهم بخوره شاید بهتر شدم گفت شما جوون بخواه تا کره مریخ هم میبرمت. گفتم مریخ نمیخوام بریم یه دوری بزنیم. 
رفتیم بیرون و گفتم یه جای اروم ماشین و نگه دار. 
بی مقدمه رفتم سر اصل مطلب 
گفتم عماد میخوام ازت جداشم....
چشاش از تعجب گرد شد 
گفت نسیم خوبی جداشم دیگه چه صیغه اییه ؟زده به سرت نکنه جدی جدی بلایی سرت اومده مخت تکون خورده.
گفتم هووووی تند نرو.چیزی که باید میفهمیدم و میدیدم و دیدم 
نترس به کسی چیزی نمیگم 
فقط طلاقم و بده و گورت و گم کن.
گفت نسیم چرت نگو معلومه چی داری میگی مگه میشه بدون تو نفس بکشم ؟ 
گفتم قبل گند کاری هات باید فکر میکردی میتونی بی من زندگی کنی یا نه.. رنگ از روش پرید سرس و گذاشت روی فرمون.
تقریبا ده دیقه تو همون حال بود و چیزی نگفت. 
بعد از این مدت با صدایی خش دار و اشکی که از گونه اش میغلطید شروع به حرف زدن کرد 
گفت خیلی بچه بودم که مادرمون و از دست دادیم 
بعد از چهلمش آقام خدا بیامرز با بتول ازدواج کرد 
اون وقتا بتول چهارده سالش بود 
یعنی از خواهر بزرگ من چهار سال بزرگتر بود 
باما خوب رفتار میکرد خیلی زبر و زرنگ بود و بهمون میرسید 
اونقدر هم برای اقام دلبری میکرد و خوش بر و رو بود که آقام به کل مادر خدا بیامرزمو فراموش کرده بود.
پنج شش ساله بودم ک.......

هر موقع منو میبرد حموم کنه خیلی به بدنم دست میزد و باهام بازی میکرد..
بتول تا هشت سالگی من و میبرد حموم و تو حموم مدام بهم دست میزد 
منم بچه بودم بابام که مدام سر مغازه ها بود و مادری هم نداشتم که عیب و حیا یادمون بده..
وقتی بتول بهم دست میزد حس خوبی داشتم..اونم فهمیده بود..
بزرگتر شدم و اون حس هر روز درونم شدیدتر میشد.
اون هم خوب میفهمید..
پونزده سالم بود که بهم گفت دلت میخواد حسی رو تجربه کنی که خیلی لذت بخشه ؟
گفتم چه حسی ؟ 
گفت امروز عصر کسی خونه نیست 
خواهرات که سر خونه زندگیشونن و برادر هات هم با اقات میرن مغازه فقط منم و تو... بیصبرانه منتظر عصر بودم ببینم از چه حسی حرف میزنه.
بالاخره عصر که شد همه رفتن من و برد اتاق خوابشون تلوزیون و روشن کرد و یه فیلم روی ویدیو گذاشت و خودش رفت بیرون. 
فیلمی که دیدم یه فیلم مبتذل بود به حدی تحریکم کرد و حسی و درونم ایجاد کرد که داشتم به جنون میرسیدم 
یهو دیدم بتول اومد تو...بوی عطرش به مشامم خورد.. یه پیرهن باز پوشیده بود که با دیدنش نتونستم خودم و کنترل کنم 
و پریدم وبغلش کردم.
بهم یاد داد چطور میتونم یه رابطه رو شروع کنم. 
اون روز حس خوبی بهم دست داد و منم تو اوج بلوغ بودم 
و احساس میکردم واقعا بهترین چیز رو تو دنیا پیدا کردم..
بزرگتر که شدم فهمیدم بتول من و توی چه منجلابی گیر انداخته 
بهش گفتم نمیخوام دیگه باهاش باشم گفتم اصن زن میگیرم..
این و گفتم و یه ماه از اون خونه زدم بیرون. 
بعد از یک ماه بهم زنگ زد و خواست که بیام خونه و با تو اشنا بشم..
وقتی دیدمت یک دل نه صد دل عاشقت شدم و به بتول گفتم نمیخوام حتی دستمم بهش بخوره.
اون شب هم خودش کلی التماس کرد بردای اخرین بار باهاش باشم... عماد داشت حرف میزد که یه تف انداختم تو صورتش گفتم تف به شرفت بی ناموس تو مرد نیستی آدم نیستی نجسی آشغال هم از تو پاک تره 
حالم از تو وخونواده ات بهم میخوره 
فقط طلاقم بده...
عماد تهدیدم کرد اگه طلاق بگیرم یا یه بلایی سر خودش میاره یا من.. گفتم اسید هم روم بپاشی هیج وقت باهات نمیمونم فقط طلاقم بده.....التماسم میکرد نسیم بخدا من دوست دارم دیوونتم...
اصن میریم یه شهر دیگه از ایران میریم فقط منم و تو...
تو زندگیمی....
گفتم خفه شو کسی که به ناموس پدرش رحم نکنه و و زنی که به اعتماد شوهرش رحم نکنه به منم رحم نمیکنن و خدا میدونه چه بلایی سرم میارن 
فقط طلاقم بده و گورت و گم کن از زندگیم بیرون...
اینا رو گفتم و در ماشینش و محکم کوبیدم بهم و راه افتادم سمت خونه......

تا خود خونه گریه کردم و اشک ریختم 
و به بخت بدم از بدو تولدم تا همون هفده سالگیم لعنت فرستادم.
وقتی رسیدم خونه به مادرم گفتم مامان 
من هنوز اول راهم خوبه که الان فهمیدم خودت که تجربشو داری.عمادمعتاد به شیشه هست و من این و دیشب تو خونه شون فهمیدم نصفه شب توی انبارخونشون مشغول کشیدن مواد بود.
مادرم زد تو سر خودش و شونه به شونه ام گریه کرد.
گفتم مامان نمیخوام احدی بفهمه عماد معتاده.بزار بی سر و صدا ازش جدا شم.
مجبور بودم به پدر مادرم بگم عماد معتاده.
روم نمیشد بگم چه ننگی بدتر از اعتیاد بالا اورده. 
خلاصه چها ماه درگیر طلاق بودم و من در اول هجده سالگی شدم یه دختر مطلقه و این دومین شکست من بود.
با پول مهریه ام واسه خودم یه ماشین گرفتم و واسه مادرم یه کارگاه کوچیک در حد خودش و دوتا شاگرد دست و پا کردم.
قید درس خوندن و برای مدتی زدم 
مثل یه مرد کار میکردم که فقط گذشتمو یادم بره.کم کم تونستم سرمایه ایی واسه خودم کنار بزارم.
رفتم باشگاه و بدنسازی کار میکردم 
ورزش های رزمی رفتم وهمیشه جز برترین های وشووی استان بودم.
کلاس موسیقی میرفتم و شروع کردم به یادگیری سه تار.
خلاصه هرکاری میکردم که سرگرم شم.
بعد از مدتی رفتم سراغ یادگیری کیک و دسر و شیرینی و فینگر فود.
بعد از گرفتن مدرکم یه جای کوچیک واسه خودم دست و پا کردم و شروع کردم به پختن و فروختن انواع دسر و کیک و پیش غذاهای خونگی کارم خیلی رونق گرفت.
مشتری های زیادی داشتم و سفارشام بالا بود
بیشتر خانمای شاغل یا مرفه ها که مدام در حال مهمونی دادن بودن بهم سفارش میدادن.
بین مشتری ها با یکیشون خیلی صمیمی بودم.
اسمش نسرین بود.
خیلی دختر مهربون و خونگرمی بود و از تموم گذشته ام هم براش تعریف کرده بودم.
نسرین توی آزمایشگاه پاستور کار میکرد.
یه خواهر داشت که دبیر شیمی بود و دوتا برادر از خودش بزرگتر.
یکی از بردار هاش با خانمش ترکیه زندگی میکردن و مهندس معدن بود
اونیکی هم که اسمش سیاوش بود و حسابداری خونده بود و خودش مزرعه پرورش بوقلمون و شتر مرغ و مرغ داشت و کشتگاره صنعتی هم داشت.
بعد از چند ماه از دوستیم با نسرین بهم پیشنهاد داد با داداشش سیاوش دوست بشم و اگر ازهم خوشمون اومد باهم ازدواج کنیم.
ولی ته دلم از همه پسرا متنفر بودم به نظرم همشون عین هم بودن و اشغال بودن.
بااینکه ازشون بدم میومد ومتنفربودم نسرین اصرار کرد چند جلسه ای همراه خودش برم بیرون و با برادرش ملاقات کنم.. به خاطر نسرین قبول کردم و رفتم باهاش بیرون وباهاش آشنا شدم 
. کم کم احساس کردم یه جای خالی توی قلبم و زندگیم هست که شاید سیاوش بتونه پرش کنه...
از هم خوشمون اومد و سیاوش با خانوادش و خواهرش نسرین اومدن خواستگاری من و قول و قرار ها گذاشته شد...
قبل از مراسم بله برون به سیاوش گفتم تو منو با گذشته ام قبول داری ؟ 
گفت خودت هم میگی گذشته 
مهم آینده ایی که از الان به بعد پیش روی من و توعه. 
بله رو دادم و نامزد شدیم و قرار شد بعد ازمایش و کارای عقد باهم عقد کنیم.. بعد از یک ماه من و سیاوش عقد کردیم.
روز عقد وقتی خواستم اماده شم برم ارایشگاه گوشیم و که باز کردم یه پیغام از یه خط ناشناس داشتم 
بازش کردم و دیدم نوشته دیوونم نکن 
نزار کاری کنم که حسرت عروس شدن تا عمر داری روی دلت بمونه....
ته دلم با خوندن این پیام لرزید 
سریع شماره رو زدم تو برنامه ی هولا لایت ولی مشخص بود خط بی سنده و اسمی نیومد. 
ترس تموم جونمو برداشت بلند شدم یه نفس عمیق کشیدم و گفتم هیچ چیز نمیتونه امروزمو خراب کنه.
آماده شدم و صبحونه مفصلی که مادرم واسم فراهم کرده بود و خوردم.
وسایل و تاج و لباسمو برداشتم و رفتم پایین که سوار ماشینم بشم و برم سمت آرایشگاه.
گوشیم و دراوردم و به سیاوش زنگ زدم و بهش خبر دادم که راه افتادم و تو مسیر ارایشگاهم..
تموم راه یه موتوری مدام تعقیبم میکرد و رو صورتش کاسکت بود. 
به خودم گفتم ول کن بابا حالا فک کردی فیلم هندیه؟ شاید هم مسیریته... خلاصه رسیدمو ماشین و پارک کردم و به سیاوش زنگ زدم گفتم یکی و بفرست ماشین منو ببره که عصر خودت میای ماشین اینجا نمونه.
وقتی کار میکاپم تموم شد باورم نمیشد این منم. واقعا عوض شده بودم و لحظه شماری میکردم که سیاوش بیاد و من و ببینه تا ببینم واکنشش چیه.
وقتی اومد گفت خدای من 
پری دریاییو ببین.. خندیدم و گفتم فعلا به جای دم پا دارم و رو زمین راه میرم.
خندیدیم و راه افتادیم سمت باغ.عکسها و لحظات خیلی خوبی رو ثبت کردیم. تمام مسیر باغ عکاسی و اتلیه رو تا تالار سرم بیرون از سانروف ماشین بود و داد میزدم که امشب بهترین شب زندگیمونه.. که یهو چشمم دوباره به همون موتوری افتاد و دلم هری ریخت.
دیگه مطمئن شدم یکی قصد جونم و کرده.
فکرم رفت پیش عماد و گفتم حتما خوده خودشه.
رسیدیم تالار و همه با اسپند و هل هله و کل زنان اومدن استقبالمون..
مراسممون به بهترین شکل به ساعتای پایانی شب رسید و از تالار با همه خداحافظی کردیم و بوق زنان رفتیم سر خونه زندگیمون.
رسیدیم خونه مون و ......

از اون شب ب بعد زندگی مشترک من و سیاوش زیر یک سقف شروع شد. سیاوش خیلی توی عشق بازی عالی بود اونشب رو تا نزدیکای صبح بیدار بودیم. دیگه شرعا و رسما خانومش شدم.
صبحش مادرشوهرم و خواهرشوهرام و مادرم با سینی صبحونه که روش کاچی و معجون و حلیم و کلی چیزای خوشمزه بود اومدن خونه مون. 
مادر شوهرم یه گردبند واسم گرفته بود و گفت دخترم امانتی رو بیار که هدیه ات رو بندازیم گردنت.
از این حرفشون من و مامانم یکم بهمون بر خورد ولی خوب حق هم داشتن من قبلا عقد کرده بودم و تا پای عروسی هم رفته بودم....یکم حرفشون بهمون برخورد ولی به لبخندی مهمونش کردم و رفتم و دستمال و واسشون اوردم.
بعد از اون دو سه ساعتی با خنده و خوشی کنار هم بودیم.
قرار شد شام پاگشا بریم خونه مادرشوهرم. 
شب سر ظهر همه رفتن و فقط من و سیاوش خونه بودیم.
به پیشنهاد سیاوش زنگ زدیم از بیرون برامون غذا بیارن که جلو تلوزیون فیلم ببینیم و ناهارمون و بخوریم.
بعد از نیم ساعت غذامون رسید سیاوش رفت که حساب کنه و برگرده 
ده دیقه شد رفت پایین و نیومد. 
پنج دقیقه دیگه هم صبر کردم باز نیومد. 
لباس پوشیدم رفتم پایین چیزی که دیدم و باورم نمیشد انگار روی سرم سطل آب یخ خالی کردن. 
زانوهام شروع به لرزیدن کردن 
سیاوش توی ماشین عماد باهم مشغول صحبت کردن بودن از استرس مدام پوست لبم و میجویدم اخه اون اینجا چیکار داشت.
اروم رفتم جلو 
با یه صدای خش دار گفتم عزیزم اینجا چیکار میکنی اتفاقی افتاده؟
سیاوش نگاهی سنگیین بهم انداخت و گفت بریم تو. 
اومدیم بالا و سیاوش ناهار و گذاشت روی میز و گفت خسته ام میرم بخوابم تو ناهارتو بخور بیدارمم نکن تا شب، هر موقع حاظر شدی بیا بیدارم کن.گفتم مگه تو ناهار نمیخوری؟این اولین ناهار متاهلیمونه. 
نگاهم کرد که با نگاهش تموم تنم لرزید 
ب پوزخند گفت هه متاهلییییی؟
بعدم بدون توجه به من رفت تو اتاق 
قلبم طاقت این سردی یهویی و نداشت رفتم دنبالش گفتم چته چرا همچین شدی یهو اون عوضی چی بهت گفت که اینطوری ریختی بهم؟ 
گفتم نسیم جانِ مادرت دست از سرم بردار ولم کن بخوابم هیچی نگو برو بزار بخوابم.
گفتم تا نگی نمیزارم بخوابی 
گفت از خودت بپرس ؟
تو که ارتباط خوبی باهاش داری 
گفتم من ؟؟؟ کدوم ارتباط من اون عوضی رو از روز جداشدنم به اینور ندیدم و نمیخوام ببینم.
چرا اعتماد نداری بهم.. چی داری میگی اصلا مبخوای بدونی دلیل اصلی که از اون آشغال جدا شدم چی بود؟؟

گفتم اون عوضی رو از روز طلاق دیگه ندیدم 
چی داری میگی اصلا مبخوای بدونی دلیل اصلی که از اون آشغال جدا شدم چی بود؟
هیچ میدونی عماد اصلا شیشه نمیکشه و تنها دلیل جدایی من ازش رابطه اش با مادر خوندش بود؟؟
تو نمیتونی درک کنی وقتی یه دختر به یک مرد برای یک عمر زندگی پشت ببنده وقتی چند قدمی شب عروسیش یهو اتفاقی ببینه شوهرش با کسی که مثل مادرش بوده و بزرگش کرده ارتباط داشته چه بلایی سر قلب ادم میاره؟
لعنت به من که فکر میکردم تو با بقیه فرق داری. 
لعنت به من که یه روز خوش بهم نیومده 
لعنت به اون روزی که چشمم و تو این دنیا باز کردم .
اینقدر خودم و زدم و موهام و کشیدم و داد زدم تا بیحال شدم 
سیاوش که انگار دلش سوخته بود برام اومد بغلم کرد و گفت خیلیه خوب اصلا خودت و ناراحت نکن منکه نمیدونستم قضیه از چه قراره 
پاشو بیا کمک کن وسایلمون و جمع کنیم 
یه چند روزی بریم کیش امشب و میریم خونه مامان اینا و فردا راه میوفتیم میریم..
با وجود سر درد و حال بدی که داشتم سعی کردم پا شم و دوش بگیرم و به بهترین شکل برای مهمونی خونه مادر شوهرم آماده شم شب و دور هم گذروندیم و روز بعد راه افتادیم رفتیم سمت جنوب 
تقریبا دو روز تو راه بودیم تا رسیدیم بندر آفتاب 
از اونجا سوار لندیگرافت شدیم و رفتیم سمت جزیره کیش 
اون چند روز و سعی کردم فقط خوش باشم اما جز یه لبخند و شادی مصنوعی چیزی نداشتم 
از کیش برگشتنی از مسیر شیراز برگشتیم شهر خودمون 
مسافرتمون ده روزی شده بود و سیاوش دیگه باید بر میگشت سر کارش 
برگشتیم سر خونه زندگیمون 
دوماهی از ازدواجمون مبگذشت 
دیگه از خونه نشینی حوصلم سر رفته بود 
تصمیم گرفتم پاشم برم سر کارای قبلیم کلاس موسیقی و ورزش و قتادی و اشپزی 
اما سیاوش اجازه نمیداد و میگفت حق نداری بدون خودم بیرون بری.
از این رفتاراش حرصم میگرفت 
اما توی خودم میریختم 
شیش ماهی از زندگیمون گذشت و هرروزش یه شکل بود 
یه روز خیلی خوب بود 
یه روز خیلی سخت گیر و سرد 
شبا تا دیر وقت کار میکرد و آخر شب خسته و کوفته میومد خونه 
خلاصه که از اون روزگار پر جنب و جوش افناده بودم توی روزای بی رمق و ساکت و با بی حوصلگی روزا رو به تنهایی به شب میرسوندم و شبا هم از سیاوش فقط یه جسم تو خونه داشتم. 
حتی گاهی شام رو هم باهم نبودیم.
شاید هفته ایی ده روز یکبار رابطه داشتیم 
یه روز بهش زنگ زدم گفتم حوصلم سر رفته.
گفت عصر اماده باش زودتر بر میگردم میریم باهم میگردیم و شام و بیرون میخوریم خیلی ذوق زده شدم صورتم و اصلاح کردم و دوش گرفتم و موهام و سشوار کشیدم و یه آرایش خیلی شیک کردم و.......

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : dastane nasim
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

دومین حرف کلمه veow چیست?