داستان نسیم قسمت دوم - اینفو
طالع بینی

داستان نسیم قسمت دوم

یه آرایش خیلی شیک کردم و یه مانتو و شلوار برازنده پوشیدم.خیلی شیک شده بودم. 


سیاوش قرار بود پنج بیاد 
و ساعت چهار نیم من اماده بودم بهش زنگ زدم ببینم راه افتاده یا نه؟
زنگ زدم گفت باکارگرا یه جلسه دارم یه ساعت دیگ تمومه یکم بعد میام.
ساعت شش شد و نیومد زنگ زدم،بار اول تا اخر بوق خورد و ولی بار دوم که زنگ زدم از دسترس خارج شده بود
دلم شور افتاد فکرم هزار راه رفت ترسیدم بلایی سرش اومده باشه.
پا شدم سوارماشین شدم و خودم رفتم کشتگارهاش. 
در باز بودولی هیچکس نبود 
کارگرا نبودن. 
منشی کشتارگاه هم نبود.
رفتم سراغ اتاق سیاوش و در و باز کردم فقط یادمه در باز شد ودیگه هیچی یادم نیومد وقتی به خودم اومدم توی خونه بودم.
لباس خونگی تنم بود و رو صورتمم اثاری از ارایش نبود.
بلند شدم رفتم تو هال دیدم سیاوش رو مبل لم داده. 
دلم میخواست خفه اش کنم 
رفتم جلوش گفت بهتری؟
با چشمای گرد از تعجب و سر درد شدید نگاهش کردم گفتم هیچ معلومه اینجا چه خبره؟چطور از تو شرکت سر از اینجا دراوردم؟
سیاوش پوز خندی زد و گفت شرکت کدومه بابا من وقتی برگشتم که باهم بریم بیرون، پایین دم در هرچی زنگ زدم جواب ندادی اومدم بالا دیدم از حال رفتی. زنگ زدم اورژانس،اومدن تو خونه و فشارت و گرفتن و گفتن یکم فشارت افتاده همین.منم دست و روت و با دستمال مرطوب تمیز کردم و لباسات و عوض کردم و گذاشتم کمی بخوابی.
مغزم داشت سوت میکشید 
گفتم هوووی چرا چرت میگی اگه اورژانس اومد و فشارم و گرفت چرا یه سرم بهم نزدن؟چرا چرت و پرت میگی؟گفت هوی خودتی و عمت..
همین حرف و زد و دعوامون شروع شد 
با داد بهش گفتم سعی داری چی و پنهان کنی عوضی؟ 
خوبه خودم با چشمام دیدمت اصلا پاشو بریم دوربین های دفتر و چک کن ببین من اونجا بودم یا نه تو راست میگی؟ 
خدا لعنتت کنه 
پس بگو این همه اضافه کاری هات و سرد شدنات منشا زیر سر منشی پست تر از خودت داشت 
خدایا من دارم تقاص گناه کی رو پس میدم؟ 
این بلاها چیه سرم میاد چرا نمیخوای روی خوشی رو ببینم 
اینقدر عصبانی شدم جلو چشام و خون گرفت و رفتم تو اشپزخونه و چاقو رو برداشتم و رفتم سمت سیاوش چاقو رو نشونه رفتم سمت قلبش و داد زدم حرف بزن عوضی چند وقته باهاش رابطه داری؟چرا اینکار و کردی؟ مگه من چی واست کم گذاشته بودم؟ اگه ایرادی داشتم چرا مثل بشر نگفتی؟
داد زدم سیاوش حرف بزن عوضی قسم میخورم چاقو رو تا دسته فرو کنم تو قلبت حرف بزن آشغال پست فطرت 
سیاوش از ترس چشامش و بسته بود و مدام عرق میکرد گفت اروم باش یکم دور شو قسم میخورم همه رو تعریف کنم با درموندگی نشستم رو زمین و چشم به دهنش دوختم...

شروع به حرف زدن کرد. 
گفت تقریبا دوماه از عروسیمون گذشته بود که منشیمون اومد پیشم و التماس کرد پول لازم داره و بهش وام بدم. 
منم بچه ها رو فرستادم که تحقیق کنن ببینن قضیه از چه قراره.متوجه شدم سمانه با دخترکوچولوش تنها زندگی میکنه و چون صاحبخونش پول پیش و خواسته بالاببره اونم نداشته بده ومیخواد تخلیه کنه ولی نه پولی داشته و نه جایی واسه موندن اونم با یه بچه کوچیک.
تصمیم گرفتم یه مدت صیغه اش کنم ک هم کسی اذیتش نکنه هم اینکه دیگه پول واموپس نده وپولی ب عنوان مهریه بهش بدم.
سمانه با قبول بیست ملیون تومن صیغه شیش ماهم شد و قرار شدحقوقشوهم بالا ببرم 
باور کن چیزی نمونده فقط سه ماه از مدتش مونده که اونم فردا میرم باطلش میکنم.
دیگه توان مقابله با سرنوشتو نداشتم رفتم تو اتاق اونقدر گریه کردم که همونطور خوابم برد
تا چند روز وقتی میومد خونه از اتاق بیرون نمیرفتم.
خودش هم خیلی پیگیر نمیشد 
بعد از یک هفته اومد نشستم کنارم 
دسشو انداخت دور گردنم و تا تونست گریه کرد.
گفت منو ببخش نسیم غلط کردم.
گفتم اشکالی نداره بالاخره دست یه زن بی سرپرست و گرفتی ولی بهتر بود قبلش با منم مشورت میکردی.
گفتم صیغه رو باطل کردی؟سرشو انداخت پایین و با شرمندگی گفت نسیم من و ببخش بخدا نفهمیدم چطور شد هرکاری کردم نتونستم ولی احساس میکنم عاشقش شدم من مشکلی ندارم تو زنمی خیلی هم کنارت بودن برام افتخار امیزه
ولی اجازه بده اونم پنهانی کنارم باشه 
قول میدم هیچی برات کم نزارم.
بزور گلوله های اشک و توی چشم هام کنترل کردم که پایین نیان نگاش کردم و گفتم اقا سیاوش یه چیزایی خریدنی نیستن.یکی عشق و اونیکی وجود عشق 
برو درخواست طلاق بده منم ازت جدا میشم هیچی هم ازت نمیخوام.
سیاوش گفت من دوسِت دارم طلاقت نمیدم ولی خوب سمانه رو هم دوست دارم 
سر دوراهی عقلم و دلم موندم 
گفتم سیاوش من که از عشق و زندگی خیری ندیدم ایشالله شما کنار معشوقت خوشبخت شی.
همه این حرفا رو با غرور تمام بهش میزدم 
دلم نمیخواست اونجا بشکنم و گریه کنم 
از خونه زد بیرون مشخص بود که کجا میره تا دو روز پیداش نشد. 
تو این هیری بیری یهو یادم افتاد که سه هفته از وعده ماهیانه ام عقب افتاده 
رفتم داروخونه سر خیابون و چند تا بی بی چک گرفتم.
همه رو دونه دونه میزدم و همشون مثبت بودن.
دلم نمیخواست بچه ایی بیاد 
رفتم سونوگرافی و سونو دادم 
بله باردار بودم دوازده هفته...
از شانس بدم همکار خواهرشوهرمو توی مطب سونو دیدم اخه سونوگرافی طبقه پایینِ ازمایشگاه خواهرشوهرم بود.....

همون موقع به خواهر شوهرم خبر داد و نسرین از موضوع بارداریم با خبر شد 
شب شد که مادرش و نسرین و اونیکی خواهرش با گل و شیرینی و چشم روشنی اومدن خونمون 
مادر شوهرم کلی دلمه و آش و مسقطی واسم درست کرده بود 
چند جور ترشی هم از خونشون اورده بود کلی لواشک میوه ایی خریده بود 
با دیدن اونا و این وسایل سیاوش هنگ کرد گفت چه خبره اینجا؟مادرش گفت مبارکه پسرم.
سیاوش گفت چی مبارکه مامان؟
مادرش گفت وا پسر چته زنت دوازده هفتشه نزدیک سه ماهه باردار و بعد میگی چه خبره؟
سیاوش رنگش پرید و بی رمق نشست رو مبل نگام کرد و گفت چرا نگفتی؟ 
گفتم خودم هم امروز فهمیدم.
گفت یعنی چی دوازده هفته اس بارداری چطور نفهمیدی؟
مادرش هاج و واج نگامون کرد.
گفت وا سیا مادر چه خبرته چرا با دختر بیچاره همچین میکنی.
یهوسیاوش قاطی کرد و گفت جمع کنین این مسخره بازیارو.
مادرش بهش بر خورد رفت چادرش و برداره که بره.
بردمش تو اتاق گفتم مامان تو رو خدا ناراحت نشو.
داشتم باهاش صحبت میکردم که صدای در و شنیدم.
رفتم تو هال که نسرین گفت سیاوش با عجله رفت و گفت منتظرم نمونین.
نشستم رو زمین و بغضم ترکید 
همه چی رو واسه مادر شوهرم و خواهرشوهرم تعریف کردم 
از تموم کاراش گفتم 
مادر شوهرم و نسرین پا به پام اشک میریختن زار میزدن 
مامان سیاوش بلند شد و واسم یه دمنوش درست کرد و گفت بخور دختر قشنگم اینو بخور و برو بخواب گریه نکن نزار نوه ام ناراحت شه بسپارش به خودم.
واقعا داشتن همچین مادر شوهر وخواهر شوهر مهربونی نعمت بود واسم.
دمنوش و خوردم و رفتم خوابیدم.
صبح با بوی قورمه سبزی از خواب بیدار شدم.
آخ چه قدر هوس کرده بودم 
از اتاق رفتم بیرون.
مادر شوهرمو دیدم و سیاوش و داشتن اروم صحبت میکردن.
سلامی بهشون دادم و رفتم توالت دست و رومو شستم.
اومدم بیرون کنارشون بشینم مادر شوهرم گفت تا شما دو کلوم اختلاط میکنین من میرم صبحونه رو میچینم.
من و سیاوش و تنها گذاشت 
سیاوش حتی نگاهمم نکرد منم چیزی نگفتم.
بعد چند لحظه گفت 
نتونستی جلو زبونت و بگیری؟
دلم داشت میترکید از غصه نگاش کردم و گفتم سیاوش یه مرد تا این حد میتونه بدجنس باشه ؟
تو حتی از خبر پدر 
شدنت هم خوشحال نشدی گناه من چیه؟
اگه ازم بدت میاد طلاقم بده.
داشتم اینا رو میگفتم که مادر سیاوش صدامون کرد بیاین صبحونه بخورین و.....

دستش درد نکنه یه سفره خوش رنگ پهن کرده بود.
نیمرو و مربای البالو هویج به کره و پنیر که خودش درست کرده بود و با شیر و چایی گذاشته بود سر سفره انگار خیلی وقت بود هیچی نخورده بودم مثل زامبی به سفره حمله کردم و همه رو باهم قاطی کردم.
یهو دیدم مامان سیاوش و سیاوش خندیدن تازه فهمیدم که چطور با ولع نشستم سر سفره و همه رو در هم خوردم.
مربای آلبالو رو ریخته بودم روی نیمرو و با اشتها میخوردم الان که فکرش و میکنم حالم بد میشه.
مادرسیاوش خندید و گفت قربون اون تو دلیت برم من که کاکل زریه. 
سیا گفت مگه سونوی سر خودی؟
گفت مادر، زنی که صبحونه رو با اشتها بخوره و اول صبح ویار و تهوع نداشته باشه بچش پسره.
گفتم مامان جان دکتر گفت هفته بعد برم غربالگری بهم گفت احتمال قوی جنسیت هم میتونه بگه.
مادر شوهرم به اندازه دو روز واسم ناهار پخت و خونه رو مرتب کرد و رفت 
بعد رفتنش سیاوش گفت میشه حرف بزنیم؟
گفتم بگو گوش میدم.
گفت دیشب انتظار نداشتم اینقدر زود بچه دار شیم من هنوز راهمو پیدا نکردم.
اون حرف میزد و با حرفاش به دل من چنگ مینداخت.
گفت ولی الان که اومده حتما یه شانس بزرگ واسه زندگیمون میخوام همه چیو فراموش کنیم و از نوشروع کنیم.
اومد جلو و دسشو انداخت دور گردنم و سرمو گذاشت رو سینش بی اختیار زدم زیر گریه.
گفت هی خانوم کوجولو لطفا با غصه خوردن پسرمو اذیت نکن پاشو بریم یه دور بزنیم.
اون روز خیلی خوب گذشت هفته بعدش دوتایی رفتیم سونو و جنسیت نینیمون مشخص شد سیاوش با داد زدن از سر خوشحالی مطب و رو سرش گذاشت 
اومدیم بیرون و زنگ زد به مادرش گفت امشب همه رستورانی که میگم شام مهمون من.
رفتیم قنادی و دوتا کیک اماده خرید و گفت روش بنویسید عرشیا جان خوش اومدی 
گفتم وا عرشیا دیگ چیه؟
گفت اسم پسرمه حرفم نباشه.
خندم گرفت از کارش.
گفت یه زنگ بزن مامانت و بگو شب بیان رستوران که غافلگیر شن.
خلاصه اون شب همه از خوشی سر از پا نمیشناختن.
آخر شب اومدیم خونه شب و تو بغل سیاوش خوابم برد
تقریبا یک ربع ب شیش صبح بود از تشنگی بیدار شدم دیدم سیاوش نیس تو خونه هم نبود.
گوشی و برداشتم بهش زنگ بزنم 
دیدم یه پیام ساعت چهار و نیم صبح فرستاده رو گوشیم که عزیزم یه مشکلی تو کشتارگاه پیش اومده بیدارت نکردم اذیت نشی.
نمیدونم چرا از پیامش راضی نشدم 
بهش زنگ زدم خاموش بود به کشتارگاه هم زنگ زدم هیچکی جواب نداد پا شدم خودم و رسوندم دم کشتارگاه ولی در بسته بود.
همونجا وایستادم بعد یک ساعت از دور دیدم سیاوش و سمانه تو ماشین سیا دارن نزدیک میشن و نیششون تا بناگوش بازه.
چشمشون که بهم افتاد رنگ از روشون پرید حالم خیلی بد شد بدنم سرد شد دلپیچه گرفتم.
سوار ماشینم شدم و ازشون دور شدم بعد پنج دیقه سیاوش یک ریز زنگ زد 
رفتم خونه همه مدارک و لباسامو جمع کردم.
داشتم وسایلو جمع میکردم ک سیا از راه رسید گفت برات توضیح میدم.
گفتم توضیح نمیخوام برو به معشوقت برس پست عوضی دروغگو برو لیاقتت همون دختره پتیارس.این و گفتم یه سیلی محکم زد تو گوشم و محکم کوبوندم تو دیواربرق از سرم پرید خون دماغ شدم گفتم چه بهت هم برخورد به ملکه خانومت توهین کردم. خودش هاج واج مونده بود از کاری که کرده بود.
گفتم یعنی اینقدر عاشقشی به خاطرش میزنی تو گوش زن حاملت؟گمشو دیگه نمیخوام ببینمت داشتم از درمیرفتم ک برم بیرون که یهو انگار یه چیزی تالاپی از بدنم افتاد زمین نگاه کردم کلی خون ریخته بود جیغ زدم خدا لعنت کنه جفتتون رو.
سیاوش از ترس دست و پاشو گم کرد سریع رفتیم بیمارستان گفتن برو بخش زایشگاه تا ماما معاینت کنه 
ماما خونریزی رو که دید یه امپول پرژسترون ضد سقط جنین بهم زد و گفت نیم ساعت دیگ باید سونو بدی 
رفتیم سونو.
دکتر گفت جنینت قلب نداره.
گفتم داره دکتر اینم همین دیروزسونو دادم دکتر گفت پس جنینت از دست رفته.باید تخلیه شه برو که کورتاژ شی.
اینو که گفت چشام و بستم و تمام وجودم سرشار شد از حس نفرت از سمانه و سیاوشی که بچمو ازم گرفتن.
بستریم کردن و قرار شد عصر ببرنم کورتاژ کنم.
حس وحال بدی داشتم وازشدت عصبانیت خون به مغزم نمیرسید 
حوالی ساعت دوازده شب بود که چشام و باز کردم. 
مامان و دیدم و مادر شوهرم رو.
توی چشماشون نگرانی بود.
مامانم حالمو پرسید و تازه یادم افتاد چی به سرم اومده.
مادر شوهرم اشک میریخت و موهامو نوازش میکرد تمام قسمت شکمم و کمرم و رحمم درد میکرد سرم از شدت درد تو مرز منفجر شدن بود یهو با تمام توانم جیغ زدم و گفتم خدا لعنتتون کنه هوس باز های عوضی.
مادر شوهرم که ترسیده بود به سیاوش زنگ زد سیاوش خودشو رسوند چون بیمارستان خصوصی بستری شده بودم اتاقم خصوصی بود و گذاشتن اون وقت شب سیاوش بیاد پیشم.
نمیدونستم از کدوم دردم جیغ بزنم و گریه کنم.
از درد خیانت،از درد زخم هایی که به قلبم خورده بود یا از درد کورتاژ و از دست دادن پسرم.
همه چی دست به دست هم داده بود تا حالمو بد کنه.
سیاوش که اومد رو به مادرم و مادرش گفت میخوام باهاش تنهایی صحبت کنم.
اومد کنار تختم پتو رو کشیدم رو صورتم و.....

 پتو رو کنار زد و دستمو گرفت و اشکام و پاک کرد.
گفتم ازاینجا برو اصلا نمیخوام ببینمت.
گفت حرفمو گوش کن.
گفتم چرا بهم دروغ گفتی همین چند روز پیش مگه تو نگفتی همه چی تمومه مگه تو نگفتی یه شانس وارد زندگیمون شده؟اون حرفا چی شد پس؟
گفت گوش کن اومدم که واست توضیح بدم نسیم بجون مادرم تموم شد 
همین امروز عصر رفتم محضر و صیغه نامه رو باطل کردم تو زندگی من از این لحظه به بعد فقط یه زن وجود داره و اونم تویی.
گفتم دیگه چه فایده الان که بچه مو ازم گرفتین این حرفا رو میزنی؟
گفت قربونت برم گریه نکن من و تو جوونیم وقت واسه بچه دار شدنمون زیاده.
اصلا هیچ حسی به حرف هاش نداشتم دیگه تو دلم هیچ جایی نداشت.
بعد دو روز مرخص شدم و رفتم خونه مثل یه پرستار تمام وقت ازم مراقبت میکرد.
اما جسم و روحم دیگه کاملا ازش زده شده بود.دیگه نمیخواستمش.
هرچی اون بیشتر بهم جذب میشد من بیشتر ازش فاصله میگرفتم.
هر چی بیشتر سمتم میومد جای زخمش روی قلبم بیشتر درد میگرفت 
اونم دیگه درمونده و خسته شده بود 
یه شب گفت دیگه نمیتونم این اوضاع رو تحمل کنم من که گفتم اشتباه کردم اشتباهم و قبول کردم ولی هرچی سمتت میام خودت ازم دورمیکنی.
گفتم دردی که تو به من زدی با معذرت خواهی مرهم نمیشه 
خودت و بزار جای من اگه من بهت خیانت میکردم و اسمش و کار خیر میزاشتم از گناهم میگذشتی ؟
یبار بهت اعتماد کردم و نتیجه اش شد از دست دادن بچم 
البته میدونی چیه اقا سیا حکمت هم این بوده که بچه نمونه 
گفت منظورت چیه ؟
گفتم خوب میدونی 
گفت عین ادم حرف بزنم ببینم؟طلاق میخوای؟
گفتم اره هیچ حق و حقوقی هم ازت نمیخوام فقط طلاقم بده 
نگاهم کرد و هیچی نگفت رفت تو اتاق 
تا صبح تو اتاق بی صدابه حال بختم اشک ریختم 
صبح که رفتم بیرون قبل از من بیدار شده ورفته بود خونه نبود 
یکی دو روز خونه نیومد
روز سوم اومد و گفت باید باهات حرف بزنم 
نشستم پای حرفاش 
شروع کرد و گفت 
ببین نسیم روز اول ازت خوشم اومداما هیچ وقت عاشقت نشدم دست و دلم برات نلرزید خیلی به دلم فرصت دادم اما نشد.
نسیم من و ببخش ولی فراموش کردن سمانه کار من نیست 
بیا توافقی از هم جدا شیم شاید تو هم بالاخره بخت خودت و پیدا کردی

حالم داشت از حرف زدنش بهم میخورد 
چه قدر وقیح و گستاخ بود.تو دلم به حال بختم اشوبی به پا بودنمیدونستم کیو نفرین کنم بابت بخت شومم. 
قبول کردم که ازش جدا شم وسایلمو جمع کردم و برگشتم خونه مادرم چقدر اونجا اروم بودم 
بدون اینکه چیزی به مادرم بگم رفتم تو اتاق و درو بستم
اولین لحظم با ماهان تا اخرین لحظم با سیاوش و مرور کردم
کلی خودم و زیر رو کردم مگه چه گناهی کردم که همچین تاوانی حقمه؟
تقریبا یک هفته گذشت که احظاریه دادخواست اومد 
جدا شدنمون دوماه طول کشید همچنان با نسرین در ارتباط بودم 
به خودم قول دادم خودم روزای خوب و واسه خودم بسازم 
دوباره رفتم سراغ کارای قبلیم و خودم و حسابی مشغول کردم 
از نسرین شنیده بودم که سیاوش بخاطر جداییمون و ازدواجش با سمانه رابطه خوبی با خانوادش نداره 
اما دیگ برام مهم نبود وفراموشش کرده بودم گاهی با خودم خلوت میگردم به حال زارم افسوس میخوردم به بختم
به اینکه الان بیست و دو سالمه و این سومین جداییم بودتصمیم گرفتم یه مدت برم مسافرت که حال و هوام عوض شه 
یه عمو داشتم که رضوانشهر زندگی میگرد و خیلی وقت بود که تنها بود 
سال ها پیش زن عمو و دختر عموم بخاطر ترکیدن گاز کپسول فوت شده بودن 
بین دوستای دورم یکیو پیدا کردم و کارا رو واسه یکی دو ماه بهش تحویل دادم و رفتم شمال پیش عموم 
عموم از اینکه مدتی اونجا بودم خوشحال بود 
اون دوماهی که شمال بودم واقعا روحیه ام عوض شد 
جنگل و دریا و بارون حسابی غم و غصه و هام روشست و برد
بعد دوماه برگشتم به روال کارای قنادی و باشگاه.
حسابی حال و هوام عوض شد 
یک سال از جداییم میگذشت 
نسرین زنگ زد و گفت باید ببینمت باهاش قرار گذاشتم که بریم یه باغ رستوران 
رفتم سر قرار و نسرین شروع کرد و گفت سیاوش حال و روز خوبی نداره 
پرسیدم چرا اونکه الان کنار عشقشه و از این بهتر چی میتونه باشه؟ 
گفت زود قضاوت نکن سمانه یه مار بود که واسه پول سیاوش نقشه کشیده بود 
چند وقت پیش به سیاوش گفت که بیا و کارت رو گسترش بده پسر عمه ام تو این کار میتونه کمکمون کنه و باهامون شریک شه.داداش بی عقل منم که عشق اون هرزه کورش کرده بود قبول کرد قرار شد از یه نفر یه پول کلانی رونزول کنن که روی سرمایه شون بزارن سیاوش بخاطر اینکه مشکلی پیش نیاد مزرعه رو به اسم سمانه میکنه سمانه هم منتظر همین فرصت بوده با کمک پسر عمش بدون اطلاع سیاوش مزرعه رو میفروشه و با پسر عمه اش فرار میکنن و غیابی طلاق میگیره.
سیاوش داغون شده وشب و روز سیگار میکشه و خودشو لعنت میکنه میگه اینا تقاص گناهیه که در حق تو کرده 
به حرف هاش دادم ادم بدجنسی نبودم ولی نمیدونم چرا ته دلم احساس خوشحالی کردم وگفتم بالاخره خدا جواب دل شکسته مو داد.
نسرین گریه میکرد و گفت تو رو خدا بروبا داداشم صحبت کن حالش خوب نیس بگو که میبخشیش التماسم میکرد ولی نسبت به حرفاش سرد بودم و هیچ حسی نداشتم دلم میخواست سر جفتشون هم سیاوش هم سمانه از این بدتر بیاد.
نسرین کلی قربون صدقه م رفت گفت فقط بخاطر حال مادرم ک قلبش ناراحته بروفقط تویی که میتونی ب سیاوش کمک کنی کنارش بمون ک حالش خوب شه.ازروی ناچاری قبول کردم.
نسرین توی یه کافی شاپ واسمون قرار ملاقات گذاشت قبل رفتن به قرار رفتم خرید و کلی به خودم رسیدم 
میخواستم ببینه ک مستقل هستم و جداییش هیچ تاثیری روم نزاشته 
بلاخره روز قرار رسید سیاوشو دیدم 
نصف موهای سرش سفید شده بود
پیشخدمت اومد و گفت بفرماییدسفارشتون.
دوتا کیک بستنی شکلاتی گذاشت رو میز و سیاوش یکی رو گذاشت مقابلم گفت میدونستم عاشق کیک بستنی شکلاتی هستی.
لبخندی با غرور بهش زدم و رو به پیشخدمت گفتم لطفا قهوه تلخ واسم بیارید و یه کیک ساده وانیلی.
سیاوش گفت مگه این دسر مورد علاقه ت نبود؟
با خنده بهش گفتم من خیلی وقته مورد علاقه هامو عوض کردم.
جا خورد
یکم بعد شروع کرد به حرف زدن 
گفت آه تو گریبان زندگیمو گرفت اون دختر بهم نارو زدطوری منو عاشق خودش کرد که شک نکنم دنبال چیه خر منم که قدرتو ندونستم.
تموم مدتی ک داشت صحبت میگرد به حرفاش با ریلکسی گوش میدادم هیچ حسی بهش نداشتم 
وقتی صحبتش تموم شد گفتم اینا رو چرا به من میگی چی میخوای از من؟
گفت یه فرصت یه زندگی دوباره.اجازه بده خوشبختت کنم.
زدم زیر خنده وصدای خنده ام کل فضای کافه رو پر کرد.
تو چشاش زل زدم گفت قبول میکنی؟
بلند شدم و پول قهوه و کیکم و با انعام پیشخدمت گذاشتم رو میز و با یه حالت تمسخر امیز گفتم خوش گذشت.
با چشمای از حدقه بیرون درومده بدرقه ام کرد.
اومدم بیرون بهش پیام دادم هیچ دلخوری ازت ندارم نفرینت هم نکردم در واقع هیچ حسی بهت ندارم حتی ازت متنفر نیستم 
تنفر هم یه نوع حس که تو لایق هیچ گونه حسی نیستی.
اینو گفتم و وقتی پیامم دستش رسید سیم کارتمو دراوردم و انداختم دورتصمیم گرفتم مغازم هم عوض کنم و رابطم و با نسرین هم کم کنم.
روز ها همین طور میگذشتن که وارد بیست و چهار سالگی شدم.
یه روز توی باشگاه مشغول تمربن بودم که مربی گفت یه مبارزه بینتون برگزار میکنیم و افراد برنده برای مسابقات استانی وکشوری انتخاب میشن.

یه روز توی باشگاه مشغول تمربن بودم که مربی گفت یه مبارزه بینتون برگزار میکنیم و افراد برنده برای مسابقات استانی انتخاب میشن 
و از اونجا مسابقات کشوری و بعد قاره ایی انجام میشه 
تمام تمرکزم و روی تمرین گزاشتم و شب و روز تمرین کردم و از بین بچه ها برای مسابقات استانی انتخاب شدم 
روز مسابقه رسید و توی سالن مشغول اماده شدن بودم مربی و صاحب باشگاه داشتن راجب اساپنسر مسابقه صحبت میکردن 
گفتن اسپانسر شرکت ابمیوه سازی استانمون هست و مدیر عامل خواسته قبل شروع مسابقه با ورزشکار صحبت کنه.
قرار شد قبل رفتن روی رینگ برم و مدیر عامل و ببینم مربی یکم باهام صحبت کرد و یاد داد که چی بگم و چطور حرف بزنم 
رفتم توی اتاقی که مدیر عامل بود 
یه جوون که پشتش به من بود و خیلی اروم داشت با تلفنش صحبت میکرد.
از پشت که دیدمش خیلی خوشتیپ و خوش هیکل بود و بوی ادکلن کل اتاق و پر کرده بود 
تو دلم خندیدم و گفتم به چشم برادری عجب چیزی هستی 😅
گلوم و صاف کردم و گفتم میخواستید من و ببینید.؟
روش و برگردوند وقتی چشمم بهش خورد نتونستم از جام تکون بخورم.
سست و بی اختیار شدم 
سر تا پاشو بر انداز کردم نمیدونم چرا چشمم و به دستش دوختم ببینم حلقه انگشتشه یا نه ؟
تو دلم گفتم خدا رو شکر نیست 
بهم لبخند زد و گفت چقدر خانم تر و جا افتاده تر شدی.
قدرت تکلم نداشتم 
نمیدونستم چی باید میگفتم 
با صدای لرزون گفتم به من گفتن مدیر عامل....پرید تو حرفم و گفت اره تا اسمت و دیدم خواستم باهات صحبت کنم 
اومدجلو و دستامو گرفت و گفت نسیم زندگیم دلم واست یه ذره شده.
دیگه هیچی نمیتونه مانع بهم رسیدنمون شه.
تو یه لحظه احساس کردم خون به مغزم نمیرسه.
دلم مثل سنگ شده بود یدونه محکم زدم تو گوشش... ته قلبم ازاینکارم درد گرفت ولی بیشتر دلم به حال ضربه هایی خورد که از مردای زندگیم خوردم.
محکم رو به روش وایسادم و بهش گفتم امکان نداره تا عمر دارم بخوام زندگیمو با مردی تفسیم کنم.از همتون متنفرم همتون اشغالید لجنید تنوع طلبید بزرگترین سرگرمیتون خراب کردن زندگی زنای بدبخته از تو هم متنفرم از داداشت متنفرم که سنگ جلو پامون انداخت...
از اون عماد خوک صفت و اون سیاوش هرزه...از همه تون بدم میاد... اینا رو با گریه گفتم و از اتاق اومدم بیرون 
رفتم روی رینگ و تمام حرصم و که زندگی به خوردم داده بود سر حریفم خالی کردم 
مسابقه رو نفر دوم شدم.
اومدم خونه... از اون روز به بعد گوشه گیر و افسرده شدم 
مغازه نمیرفتم باشگاه و کنار گذاشتم تقریبا دوماهی از اون قضیه گذشت 
یک روز مامان صدام کرد و گفت میخوام باهات صحبت کنم و....

مامانم گفت ببین آسمون ریسمون نمیبافم مستقیم میرم سر اصل مطلب دخترم مدتیه ک ماهان مدام میاد دم تولیدی 
خیلی سمج بود و میخواست باهام حرف بزنه ماشالله پسر خوب و مودبیه. 
قبلا شاید بچه بود ولی الان کاملا پخته ترشده یه فرصت دیگ بهش بده.
مامان خیلی اصرار کرد گفت یبار برو ملاقاتش دخترم بخدا بخاطر زندگیت جیگرم پاره پاره شده شاید مردم 
بزار خوشبختیتو ببینم و از این دنیا برم. 
بخاطر مامانم یه فرصت دیگ به ماهان دادم.با ماهان قرار گذاشتم.هفته ایی چند بار بیرون میرفتیم هر روز بیشتر از قبل عاشقش میشدم کنارش شاد و اروم بودم 
یه روز بهم گفت نسیم میخوام بهت یه پیشنهاد بدم امشب بیا کافی شاپ دوستم دوستامم هستن میخوام یه نفر و بهت معرفی کنم.
منم که دیگ واقعا عاشق تر از پیش شده بودم تصمیم گرفتم شب جلو همه بهش بگم میخوام از این به بعد روزامو با اون شریک شم.
خلاصه تا شب شه کلی به خودم رسیدم 
ماهان اومد دنبالم تو راه کلی ازم تعریف کرد رسیدیم و رفتیم داخل.
جمع دوستانه بود یه میز شیک گل ارایی شده هم اون وسط بود.
جلو همه رو به ماهان کردم و گفتم حاضری بقیه ی عمرت با من زندگی کنی؟
همه شروع کردن سوت زدن که یهو ماهان گفت ولی من میخواستم یه پیشنهادی بهت بدم.
گفتم چه پیشنهادی؟ 
گفت حاظری از این به بعد واسه ام خانومی کنی؟تا اخر دنیا پا ب پام بیای؟اگ قبوله ک میخوام یکیو بهت معرفی کنم.
بی اختیار دستشو گرفتم و گفتم بی منت قبوله چشماش و محکم بست و گفت خیلی دوست دارم.
رفت سمت اشپزخونه ی کافه و با یه دختر بچه ی خیلی ناز برگشت
گفت نسیم این بچه یک سالش بوده تو بغل مادرش که با ماشین یهو بهشون زدم 
مادرش کاملا از کار افتاده شد و الان اسایشگاهه چون هیچکسو نداره بهار و من تقبل کردم بزرگش کنم.
سه ساله همدم شده حاضری با وجود بهار کنارم باشی؟ 
گفتم مگه نگفتم بی منت تا اخر عمر باهات میمونم؟
نگاهم کرد و گفتی الهی قربون دلت برم 
اونشب شد یکی از خاطره انگیز ترین شبای عمرم.
چهار ساله از اون شب میگذره بهار امسال کلاس اول میره من و ماهان منتظریم آبان ماه پسرمون به دنیا بیاد کنار ماهان واقعا شادم و هیچ کمبودی ندارم. کنارش خوشبخترینم خیلی هوامو داره واقعا ادم چشم و دل پاکیه با عشق زندگی میکنه 
سیاوش با شکایت ها و پیگیری های پیاپی تونست حقشو از سمانه پس بگیره 
از بتول و عماد هم هیچ خبری ندارم.
زندگی من پیچ و تاب و فراز و نشیب های زیادی داشت سختی های زیادی کشیدم تا به اینجا رسیدم و خدا رو شکرمزدصبوری هامو گرفتم.
زندگیهاتون پراز عشق
نوشته سیما شوکتی

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : dastane nasim
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.75/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.8   از  5 (4 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

1 کامنت

  1. نویسنده نظر
    ساغر
    خوشحالم که الان خوشبختی💚
پاسخ

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

دومین حرف کلمه hkvj چیست?