داستان گیسو قسمت اول - اینفو
طالع بینی

داستان گیسو قسمت اول


من اسمم گیسو هستش ...
بیست و چهارسالمه...

داستانی که میخوام براتون بگم از سن چهارده سالگیه من شروع میشه،یعنی اوله دبیرستان...
من دختره خیلی خیلی ساده و مهربون و رفیق با مرامی برای همه بودم ، با اینکه توی خونه مون همه ،بیشتر برادرمو دوست داشتن و پسر دوست بودن اما من با خوبی هامو و مهربونی هام همه رو به خودم جلب میکردم ...
از بچگی خیلی باهوش و شیرین زبون بودم و توی تمام مکان ها و همه جا ،همه رو به خودم جلب میکردم ، اما برادرم حسودیش میشد و به هر دلیلی مسخره م میکرد و اعتماد به نفسمو پایین میاورد و سره هر چیزی منو مسخره میکرد !
مامان بابامم شاغل بودن و کم پیش میومد که باهام باشن و خلاصه نیازای عاطفیمو جبران کنن و من هرچقدرم با دوست و رفیق و غریبه ها صمیمی بودم باز محبتایی که از خانواده میخواستم جاش پر و جبران نمیشد و همین چیزا باعث شد که من دختر بی اعتماد به نفسی باشم و بشدت احساس کمبوده محبت کنم و دلم بخواد کسی دوستم داشته باشه که تحسینم کنه ...
با اونکه دختره زیبایی بودم با قد بلند و اندام زنانه و زیبا چشای درشت و مشکی که با ابرو های پهن و دخترانه اما جذاب ،لب و دماغ کوچیک و فرم دارم و موهای پر و مشکی بلند که مورد پسند خیلیا بودم
اماباز میترسیدم با کسی دوست شم چون مادرم خیلی منو از بچه گی ترسونده بود و از سایه ی خودمم میترسیدم !
همش احساس میکردم یکی میخواد منو مسموم کنه بکشه یا دردسری برام درست کنه !
خانواده م با اونکه افراد تحصیل کرده ایی بودن اما متاسفانه خوششون میومد که من اینجوری باشم و مثل برادرم یه ادمه بی دست و پا و بی عرضه و ترسو و بی مصرف باشم اما من درکناره اینکه این چیزا بهم تزریق میشد و تا حدودی شبیه خواسته شون شده بودم اما ذاتا ترسو نبودم ،خیلی دختر شجاع مهربون و دلیری بودم کارای یدی و پسرونه م از خوده پسراهم بهتر بود و از اونجا که به هنر های رزمی مسلط بودم از یه پسره قدرتمند و زبر و ززنگ چیزی کم نداشتم و خلاصه از خودتعریف نباشه خیلی همه چی تموم بودم اما بدبختانه اعتماد بنفس نداشتم و اصلا خودمو نمیدیدم و قبول نداشتم ....
سرتونو درد نیارم اول دبیرستان بودم و حسابی درسخون بودم و حواسم به درس و موفقیتام بود یه دوسته شیطون و جلف داشتم اسمش فاطمه بود ،صدتا دوست پسر داشت و مدام بهشون خیانت میکرد و عقده ی پسربازی و کارای نادرست ورش داشته بود و دیونه شده بود ...


و حرصش میگرفت از اینکه من درس خونم و فقط به موفقیت و پیشرفت فکر میکنم و مسخره ش میگرفت اما چون دوستم داشت و نمیخواست از دستم بده باهام مدارا میکرد و خودشو دلسوز و رفیق مهربون برام جلوه میداد ....
همش گیر میداد بیا با یه پسر رفیقت میکنم !هرچی میگفتم بابل این چیزا هنوز زوده !من از پسرا میترسم ! اونا فقط میخوان ادمو تو این سن بدبخت کنن و نمیزارن به اهدافم برسم ولم کن تروخدا شیطون نشو نرو تو جلدم... من خیلی هم دختره مقید و مذهبی بودم ....
نمازم ترک نمیشد و چادر سرم میکردم و عاشق خدا بودم و همیشه کنارم حسش میکردم ....
جالب اینجا بود که همه دعاهام مستجاب میشد و محال بود سر نماز گریه کنم و خدا کمکم نکنه تنها معشوقم خدا بود و جز اون به کسی نیازی نداشتم ....
خلاصه یه روز که فاطمه گیر داده بود با یه پسر رفیقم کنه ،مجبور شدم الکی دروغ بگم که یکی رو دوست دارم و دارم باهاش دوست میشم و خوشم نمیاد اسم پسری رو جلوم بیاره !
فاطمه خیلی تعجب کرد و فهمید دارم دروغ میگم ! اما بروم نیاورد چون عصبانی میشدم ....
برای همین اونروز سره نماز خیلی عذاب وجدان داشتم بخاطره اینکه دروغ گفته بودم و کلی گریه کردم و ازخدا خواستم منو ببخشه و ازم ناراحت نشه و خودش میدونه برای اینکه فاطمه وسوسم نکنه دروغ گفتم ...
حتی یه حسی درونم میگفت این دختره ی دیوونه ی خل رو ول کن برات دردسر درست میکنه اما فاطمه در کناره دیوونه بازیاش خیلی گردنم حق داشت و اگه پاش میوفتاد جونشم برام فدا میکرد....
خب منم خودشو و خانواده شو خیلی دوست داشتم و فاطمه توی بچگی پدرشو از دست داده بود و مادر و ناپدری و برادرش زندگی میکرد و هیچکسو توی دنیا اندازه من دوست نداشت... طفلی قلبشم یکم ناراحت بود نمیدونم شایدم دلم براش میسوخت چون دله صاحب مرده ی من خیلی مهربون و دلسوز بود یعنی خیلی زیاد.....
همین دله مهربون و دلسوزی زیاد همیشه کار دستم میداد و....
واقعا یه احمق به تمام معنا بودم !
خلاصه تا شد وسطای سال و من با موفقیت امتحانای ترم اولمو پاس کرده بودم و فاطمه طبق معمول همون ترم اول پنج تا تجدیدی اورده بود و تو خونه خیلی اذیتش کرده بودن و مدرسه هم میگفتن تو مردود میشی و باید باز سال دیگه ساله اول رو بخونی !
فاطمه هم عین خیالش نبود و تو عشق و حال خودشو غرق کرده بود و از هردو جهان فارغ بود خلاصه با یه پسر دوست شد به اسم امین یه پسره مذهبی و مومن که اتفاقا خودشو و خانواده ش از افراد مهم و جایگاه و تو تهران بودن!



یه سال از ماها بزرگتر بود وپانزده سالش بود و شاگرد اول یه مدرسه غیر انتفاعی بزرگ بود که اسمشو نمیتونم بگم ...
کاملا سیصدوهشتاد درجه با فاطمه فرق داشت و خیلی شبیه من بود کارا و اخلاق و کلا همه چیش !
ناگفته نمونه دختر خاله ی همون پسره هم توی مدرسه با ما بود و همکلاسی بودیم ...
اون دختره هم بر خلافه پسر خاله ش یکی بود لنگه ی فاطمه و شایدم از فاطمه بدتر و مثل چی به من اخلاقم و قیافه و موقعیتم حسادت میکرد !و زیاد ازم خوشش نمیومد و بخاطره فاطمه باهام دوست شده بود .....
اسمش زهرا بود ، اون امین پسر خاله شو با فاطمه دوست کرده بود ، تنها چیزیکه برای من عجیب بود این بود که پسره که اینهمه میگفتن مذهبی و درسخون و درست حسابیه چطور راضی شده دخترخاله ش براش دوست دختر بگیره و با فاطمه دوست شده و اونم تازه کی ؟؟فاطمه که ماشالا همه جارو آباد کرده بود ....
خلاصه این دوتا تازه باهم دوست شده بودن و مدام توی دعوا و جنجال بودن... تا اینکه فاطمه همزمان با اون با یه پسره دوست شد و امین هم فهمید و دیگه شدیدا دعواشون بالا گرفت و کات کردن ....
بعد از اون روز با اونکه زهرا رابطِ بینشون بود اما دیگه باهم دوست نشدن و با اینکه امین بعضی روزا میومد دنبال دختر خاله ش زهرا (زهرا چون سر و گوشش میحنبید پدرش از پسر خاله ش خواهش کرده بود چون دبیرستانش نزدیک دبیرستان زهراست روزایی که وقتشو داشت و تونست سعی کنه زهرا رو برسونه خونه بعد با بی ار تی بره خونه شون )
امین هم قبول کرده بود و بعضی وقتا میومد دنبال زهرا دم مدرسه ی ما ، یه روز که تعطیل میشیم و میریم خونه امین اومده بود دنبالش و فاطمه هم میبینتش و بهش میگه امین حالا که باهم دوست نیستیم اما من ازت بدم نمیاد از امروز میتونی برادره من باشی و چون خواهر نداری ، منم مثل زهرا که دخترخالته،مثل خواهرت بدون ....
منن برادرمو دوست ندارم و ازش بدم میاد اما ترو عین برادرم دیگه دوست دارم امین هم بدش نمیاد و قبول میکنه و از اون روز به بعد به فاطمه میگفت آجی ...
خلاصه هرموقع که دنبال زهرا میومد و میرسوندش فاطمه هم که خونه ش یه کوچه بالاتر از خونه زهرا اینا هم بود میرسوندش و رابطه شون کاملا معمولی بود ....
منم مثل همیشه سرم تو کاره خودم بود کلاس ارایشگری میرفتم و در کنارش درس میخوندم و عالی هم ورزش میکردم و حسابی خودمو مشغول کرده بودم ...
گذشت چندوقت بعد امین که یه روز زهرا و فاطمه رو میاد دنبالشون ا

(البته من همیشه بابام دنبالم میومد با اونکه راه مدرسه تا خونه مون ده دقیقه راه بیشتر نبود و منم دختره بزرگ و کاملی بودم اما بابام اینا چون همیشه ترسو بودن و مدام نگران بودن بابام همیشه دنبالم میومد و اونوره خیابون مدرسه مون وایمیساد و منکه تعطیل میشدم دست تکون میداد و منم میومدم اونسره خیابون و باهم میرفتیم خونه )
خلاصه اون روز امین اومده بود دنبال زهرا و فاطمه،منم باهاشون از دره مدرسه با بگو بخند داشتم میومدم بیرون که برم اونطرف خیابون و با بابام بریم ...
سه تایی که داشتیم رد میشدیم اونطرف خیابون امین داشت منو که وسط زهرا و فاطمه بودم نگاه میکرد !
کلا حواسش به من بود ، منم که اصلا تو باغ نبودم....
تا رسیدیم اونور امین به زهرا گفت :دخترخاله معرفی نمیکنی ؟(خودشم از مدرسه تعطیل شده بود و کلاسور دستش بود یه پسر تقریبا جوون بود با تیپ و ظاهره مذهبی و قده متوسط که البته پنج سانت قدش از من کوتاه تر بود اما قیافه خوبی داشت و یکمم تپل بود) زهرا خیلی ریلکس و عادی گفت : گیسوئه ،همکلاسی منو و فاطمه.. بهم سلام کردیم ،متوجه شدم درحالیکه سعی داره سرشو زمین بندازه (چون هردو خجالت میکشیدیم) اما با یه لبخند نامحسوسی داشت به و قیافه م نگاه میکنه....
منم واقعا بدم اومد !
دیدم بابام اونور وایساده، گفتم خب بچه بابامم اومده برم دیگه تا فردا فعلا ...
امین هم خودش جمع کرد و با بچه ها رفت ...
بابام اصلا حواسش به امین نبود و فکر کرد برادره دوستمه و اومده دنبالشون....
خلاصه چند روز گذشت تا اینکه دیدم زهرا باهام سرسنگین شده !
یکم برام عجیب بود که یهویی رفتارش عوض شده!
تا یه روز فاطمه منو کشید کنار گفت گیسو تروخدا التماست میکنم به دست و پات میوفتم یه کار برام بکنی !!!
گفتم وا دیوونه شدی چته ؟؟این حرفاچیه؟
گفت امین پسرخاله زهرا دو سه روزه گیر داده به منو و زهرا که گیسو رو باهام اشنا کنین ،بخدا از نجابت و خانمیش خوشم اومده وقصدم خیره ،زهرا که باهاش دعواش شد و گفت اون از پسرا بدش میاد ولمون کن ،امین هم گیر داده به من ،هر شب زنگ میزنه اس ام اس میده و الان ارواح خاکه بابامو قسم داده ، گفته هیچی نمیخوام فقط شماره مو بده بهش ،بگو فقط یه ثانیه بزاره صداشو بشنوم !
منم گفتم غلط کرده پسره ی شیربرنج !مگه مومن و مذهبی نیست ؟؟؟چطور اینجوری واسه دختر اب از لب و لوچه ش راه افتاده ،فاطمه خندید گفت دیوونه این حرفا چیه؟!


مگه مومن و مذهبی نیست ؟چطور اینجوری واسه دختر اب از لب و لوچه ش راه افتاده ؟
فاطمه خندید گفت دیوونه این حرفا چیه! اتفاقا امین از نجابت و مذهبی بودنت خوشش اومده ماها هم بهش گفتیم گیسو دختره بسته اییه، از پسرا بدش میاد ،سرش تو کارای خودشه و از این چیزا متنفره اما بدبختی اینجاس اینو که گفتیم بیشتر عاشقت شد ...
وقتی منو و زهرا باهاش دعوا کردیم و مشخصات تو و کاراتو بهش گفتیم لبخند زد گفت دوستش داشتم ،اما اینارو که گفتین دیگه عاشقش شدم !خلاصه گیسو یه دیوونه اییه عینه خودت !کلا کپی همین ، زهرا هم سکوت کرده بود و میگفت من دخالتی نمیکنم و کاری ندارم ....
منم مخالفت کردم اما دروغ چرا این حرفارو که فاطمه زد خوشم اومد از اینکه یه پسر عاشقم شده و انقدر احمق بودم فکر میکردم هیچ خصوصیات خوبی ندارم و برام عجیب بود یه پسر اینجوری عاشقم بشه !اما بازم دوست داشتم نازم کشیده بشه و به راحتی وا ندم!
خلاصه فاطمه تا چندین روز ازم خواهش و اصرار میکرد و منم با اینکه لذت میبردم انکار میکردم یکی دوبار امین اومد دم مدرسه دنبالشونو و من هربار یه نگاه بهش مینداختم و از خجالت اب میشدم ...
دست بابامو میگرفتم میرفتم ،تا اینکه چند روز بود امین دیگه نیومد دنبالشونو و زهرا گفت امین گفته حالم خوب نیست و مدرسه هم نرفتم !
نمیدونم چرا یهو حالم بد شد ...
ترسیدم ، دلم میخواست بیاد ...
دلم کم کم داشت نرم میشد و میخواستم جوابشو بدم ،اینو که زهرا گفت بغضم گرفت و..
گفتم خدایا چی شده ؟
فاطمه گفت هنوزم سره حرفتی؟؟گفتم نه، شماره شو بده ،اونروز که رفتم خونه بعد از ظهرش کلاس ارایشگری بودم (یه روز درمیون میرفتم باشگاه کلاس کنگ فو و ارایشگری بعد از ظهر ها) بهش اس دادم ...
تا واسش ارسال شد انگار افتاده بود روی گوشی سریع جواب سلاممو داد ،بهش گفتم ببخشید حالتونو بپرسم شنیدم کسالت دارید و اما اون اصلا رسمی جواب نداد گفت اره سرماخورده بودم ممنون که براتون مهم بودم و حالمو پرسیدید ...
منم با خودم گفتم چه پررو !زود فکر کرد مهم شده برام ! اما واقعا هم برام مهم بود ...
جوابشو دادم در هر حال الحمدلله و امیدوارم خوب تر بشید دلم میخواست بیشتر صحبت کنیم اما روم نمیشد اون روز هیچی از کلاس نفهمیدم و خودش شروع کرد صحبت کردن و درمورد خودش و شغل حساس باباش و خانواده و درس و علایقش صحبت کرد ...منم درمورده خودم براش توضیح دادم و اونم خوشش اومد و همش میگفت
 کاش زودتر پیدات میکردم !
با اونکه فقط چندبار کوتاه دیدمت و صداتو شنیدم اما دلم میخواد تو زنه ایند م باشی ،منتها سنم کمه سعی میکنم دیپلم بگیرم با نمره عالی و سربازیمو بدم برام اوکی کنن و زود نامزد بشیم بخدا اصلا دلم میخواد همین الان بیام جلو که
نامزدم بشی و دیپلم گرفتم عقد کنیم و بعد از کار پیدا کردنم عروسی کنیم ، بیارمت خونه بابام اینا بریم اتاق خودم زندگی کنیم...
زود خونه میخرم میریم خونه خودمون بچه دار میشیم، واسه بچه هامون اسم انتخاب میکرد و منو حسابی توی رویا غرق میکرد ....
هر روز بخاطره من میومد دنبال زهرا و فاطمه و فاطمه هم هچنان تو کارای خودش غرق بود ،کاری با ما نداشت فقط ازم میپرسید چخبر و از اینکه بقول خودش راه افتاده بودم خوشحال بوداما زهرا باهام سرسنگین بود و مدام میگفت فقط منو دخالت ندین !
منم کلا دنیام عوض شده بود ...
اگه یه روز دیر امین بهم پیام میداد یا میدیدمش ،نه دل به درس میدادم نه هیچی ...
دلم میخواست بمیرم
دیوونه ی امین شده بودم... همه ی دار و ندارم بود و سرنماز دیگه هیچی رو نمیخواستم بجز امین ...
کم کم طوری شد بدون اینکه بدونم عبادتش میکنم... اونم منو خیلی دوست داشت و میگفت از خانواده و مامان بابام که همه چیزمن بیشتر دوستت دارم ....
ناگفته نمونه مادرمم این قضیه رو فهمیده بود و جالب بود مامانم که از همه ی مردم میترسید و ذهنش نسبت به همه بیمار بود ، چون امین بچه بود و این مشخصاتو داشت و ازخانواده و جای مهمی بود توی دل مامانم جاشو باز کرده بود و حتی باهم در ارتباط بودن ، کاملا همه دوستش داشتن و منم که عاشقش بودم ،اونم خییییلی زیاد دوستم داشت ....
فقط برام عجیب بود چرا گاهی اوقات غیبش میزد !
اولین بار ، امتحان اخرین درسم بود و ریاضی داشتم، اون روز اصلا ازش خبری نشد! گوشیشو جواب نمیداد ، پیام نمیداد و کلا غیبش زده بود!داشتم دیوونه میشدم....
از زهرا نمیتونستم خبر بگیرم چون خودشو کشیده بود کنار ، فاطمه هم دیگه کاری نداشت خلاصه روانی شده بودم و باعث شد امتحانمو خراب کنم و ریاضیمو بیوفتم ....
منی که درسم تک بود و توی کلاس لنگه نداشتم یکی از درسامو تجدید شدم !!!! باید حالا شهریور میرفتم امتحان میدادم ....
خلاصه بعد از دوروز پیداش شد!!!
منم حسابی ازش عصبانی بودم ، دیدم داره دست پیش میگیره خیلی ناراحت شدم!گفتم خیلی پررویی !من باید قیافه بگیرم واسه اینکارت بعد تو ترش کردی جای من ؟؟ یهو برگشت گفت گیسو ما نامحرمیم میشه صیغه ی من بشی

چنان عصبانی شدم سرش داد زدم!!!! احمق بیشعور من دختره باکره م مگه با دختر ولگرد طرفی که این چیزو میخوای ؟؟؟؟
گفت نه اشتباه نکن من فقط میخوام باهم راحت باشیم و خدایی نکرده گناه نکنیم !
گفتم خیلی خب اگه با من حس گناه
.میکنی جدا میشیم که نه حس گناه کنی نه بخاطرش مجبور باشی به من چرت و پرت بگی!!!
هیچی نگفت چون خیلی عصبانی بودم گوشی رو قطع کردم تا چند روز باهاش حرف نزدم....
تابستونم شروع شده بود و چند روز دیگه تولدم بود ....
من مونده بودم با حال خراب و یه درس تجدیدی و دله شکسته !
تا اینکه شب تولدم زنگ زد تبریک بگه اولش خیلی سرد جوابشو دادم ، بعد بغض کرد و گفت گیسو واقعا بدون تو نمیتونم ...
منم گفتم اخه احمق ما که دستمونم اجازه نمیدیم بهم بخوره ، اخه چرا باید گناه کنیم ؟
اگه رابطه ایی حلال باشه و دختر و پسر توش گناهی نکنن ،هیچ مصیتی توش نیست ...
بهم گفت اره حق با توعه و اشتی کردیم و دوباره از فردا رابطه ی عاشقانه مون شروع شد ....
فردای روزه تولدم یه جانماز با صندوقچه بهم کادو داد که تا وقتی رسیدم خونه بوسیدمش و بوییدمش(درضمن ناگفته نمونه تابستونا تنهایی میرفتم باشگاه و بابام و کسی باهام نمیومد این بود که بعد از باشگاه قرار میزاشتیم بیاد دم دره باشگاه و باهم پیاده میومدیم خونه موقع ایی هم که مدرسه بودم فقط زمان تعطیلی باشگاه باهم تنها میشدیم نه بهد مدرسه )
اره دیگه خلاصه رابطه ی ما ادامه داشت تا اینکه دیدم کمتر حاضر میشه بیاد دم باشگاه منو ببینه!
بیشتر سعی داشت رابطه مون در حد زنگ و اس ام اس باشه !
مدام بهونه میاورد که تو خیابون خجالت میکشم و تا زمانیکه بزرگتر نشم و ماشین نخرم نمیام بیرون دنبالت...درضمن میترسم تو محلتون یکی مارو باهم ببینه !
هرچقدرم بهش اطمینان میدادم که نمیزاریم طوری بشه و مشکلی نیست قبول نمیکرد ،خیلی ترسو و موذی بود ودورو ....
جلو همه نقش پیغمبرو سعی میکرد بازی کنه اما جلو من نمیتونست بخوبی نقش بازی کنه و تا حدودی خودشو لو میداد !
یه روزبهم گفت جریان تورو میخوام به مامانم بگم !اما حتی به دوست صمیمیش هم نگفته بود و سعی میکردکسی نفهمه!یعنی انقدر مایه ی ابرو ریزی بودم براش ؟؟ 😔😔خلاصه باز غیبتاش شروع شد و همزمان منم امتحان شهریورمو دادم قبول شدم بعدش رفتیم شمال ....
تصمیم گرفتم دیگه اصلا جوابشو ندم... دیگه هرچی بهم زنگ زد...
مثل خودش جواب نمیدادم و اذیتش میکردم تا بفهمه چقدر بده ....
بعدش یهو یه ناشناس بهم زنگ زد جواب دادم یه پسره بود گفت من محمودم دوست امین !
منم بهش گفتم با امین حرفی ندارم و براش درددل کردم ،اونم حق رو به من داد و با امین هم اشتیمون داد و گفت دختره پاک و خوبیه، توروخدا قدرشو بدون و با رفتارای متناقصت ازارش نده ...
بهش گفتم حالا دیدی چرا میگفتم یه نفر بینمون رابط باشه ؟؟اگه مثل قبل باز به کسی نمیگفتی و محمود هم بینمون از رابطه مون خبردار نمیشد الان نمیتونستیم همو پیدا کنیم و کسی نبود اشتیمون بده ....
خلاصه باز اشتی کردیم روزاها گذشت و من بیشتر دیوونه ش میشدم و اون سردتر!
انگار تعادل روحی روانی نداشت ،مریض بود ...
بهم تهمت میزد !بهم گیر میداد و حسابی شکاک بود !
حتی بارها هم امتحانم کرده بود ببینه نجابت دارم؟؟ و سر بلند بیرون اومدم ،اون سال سوم بود و من سال دوم 
از بعضی کاراش واقعا دیوونه شده بودم اما عاشق بودم و میبخشیدم...
کم کم شروع کرد ازم ایراد گرفتن !
خودش سرتاپا ایراد بود و من احمق نمیدیدم و فقط تعریف ازش میکردم ، باورش شده بود ازم سره (ضمنا فاطمه دوستم از مدرسه مون رفت و رابطه ی من با رفتنش از مدرسه مون کم کم تر شد ولی دختر خاله امین و دوست مشترک منو و فاطی یعنی زهرا هنوزم باهام بود و رابطه مم با فاطمه بعد از مدتی کلا تموم شد گاهی با خودم میگم ماموریت این ادم تو زندگیش این بود فقط بیاد گند بزنه تو زندگی با اوردنه امین و بدبخت کردنم بعد بره) با زهرا صمیمی تر شده بودم اونم همچنان تو رابطه منو و امین خودشو کشیده بود کنار و توی پسر و مهمونی و مسخره بازیاش غرق بود ....
کم کم داشت خواستگار برام میومد!
چند نفری هم توی اشناها بودن که واقعا میخواستنمو و دوسم داشتن اما من فقط امین رو میدیدم ...
یکی یکی موقعیت هامو از دست دادم ....
داشتم میگفتم شروع کرده بود ازم ایرادای عجیب غریب میگرفت !میگفت لاغری چاق شو....
چاق میشدم یه چیز میگفت، باز لاغر میکردم مسخره م میکرد !بهم میگفت صدات چرا انقدر جلفه !یکم محکم و جدی صحبت کن ...
تا درستش میکردم میگفت عین پسرا چرا خشنی ؟اه اه چرا قدت از من بلندتره !!!
حتی گیر داده بود تو یه کاری میکنی چشات مشکی و با ابرو هات😳😐😐
هرچی قسم میخوردم من ارایش نمیکنم و جلو چشای خودش با دستمال مرطوب میکشیدم صورتمو که باور کنه قیافه خودمه ارایش نکردم عین بیمارای روانی بهم میگفت تو چرا باید قیافه ت قشنگ باشه خاستگار برات بیاد !!!!
یا چرا همه میگن قشنگی ؟
یا دوستات میگن از من سر تری !
مرده شوره مژه های بلندتو ببرن !
مرده شوره لباتو ببرن !
خلاصه تا دعوامون نمیشد و گریه زاری نمیکردم از اذیت و ازارای دیوانه وارش دست برنمیداشت ...
عینه بیمارای سادیسمی بود! از ناراحت شدنم لذت میبرد ....
حتی منیکه مومن و مذهبی بودم و اینهمه عاشق خدا بودم، کاری کرد که از خدا دلسرد بشم و روزی هزاربار بهش گله کنم و نا امید بشم.... یه بارم باهاش دعوام شد تیغ رو برداشتم رگمو زدم ! که اگه مامانم نمیبردم دکتر معلوم نبود میموندم یا نه؟! برادرم حالا که بزرگ شده بودم باهام صمیمی شده بود و باهم حسابی رفیق شده بودیم ....
موضوع امین رو براش گفته بودم، حتی بخاطره شرایط شغلی خانواده ش و اعتقاداتت امین
و مومن بودنشون خیلی ازشم خوششون میومد و چون داداشم خودشم شکست عشقی خورده بود منو درک میکرد ، بهم قول داد که کمکم میکنه و دوست داره که با امین ازدواج کنم ....
من دیگه رابطه ام با برادرم مثل بچگیام نبود خیلی باهاش رفیق بودم و همه درد دلام پیشش بود ....
تا اینکه برادرمم عشق بچگیشو که خیلی سال پیش ازش جدا کرده بودنش و دیوونه ش بود رو پیدا کرد و خداروشکر ازدواج کردن !
منم هر کمکی ازم برمیومد براش خداروشکر انجام دادم ...
با اومدن عروسمون حالا دیگه دو تا دوست پیدا کرده بودم ....
هم برادرم هم عروسمون و هردو هم خیلی دوسم داشتن اما هیچوقت برای برادر و مادرم از بدی های امین نگفته بودم که باهاش بد نشن یا امین از جلو چشاشون نیوفته ، اما میتونستم خودمو گول بزنم؟ نه نمیشد اما خودمو گول میزدم....
خلاصه امین روز به روز سرد تر میشد ....
حتی دیگه پنج ماه همو ندیدیم فقط زنگ اس ام اس! منه احمقم عادت کرده بودم و همین که داشته باشمش برام کافی بود !
راضی بودم به اون شرایط، فقط میخواستم دعوا نکنیم و بهونه نداشته باشیم که درگیر شیم ...
طی این مدت فهمیدم که امین اصلا ذاتا مذهبی نیست و جلوی همه فیلم بازی میکنه و فقط با موزیگری خودشو مذهبی و مومن نشون میده وگرنه دل خیلی سیاهی داره ...
حتی جلو خانواده شم فیلم بازی میکرد !
اونام حتی فکر میکردن پسرشون پیغمبره فقط خودشو و خدا از دل موذی و رزل و بیمارش خبر داشتن !
چون این ادم تعادل روانی نداشت ...
هم خرو میخواست هم خرما !
یا خیلی مذهبی میشد یا خیلی اوپن میشد یهو ! خودشم نمیدونست چه مرگشه و صدتا روو داشت

خلاصه تابستون شد و من میرفتم سال اخر و امین هم پیش دانشگاهی..
چندروز ازش خبری نبود تااینکه یه روز زنگ زد!
منم با ذوق و شوق داشتم باهاش حرف میزدم گفت گیسو من میخوام به درسم فکر کنم و نباید باهم باشیم !!!!
منم عصبانی شدم !گفتم تو که میخواستی درس بخونی مگه مرض داشتی اومدی منو معتاد و وابسته به خودت کردی ؟؟از اول میتمرگیدی درستو میخوندی عشق و عاشقیت چی بود ؟؟هیچی نمیگفت و سکوت کرده بود....
گوشیو قطع کردم و رفتم بیرون از اتاق ، مامانمو که دیدم با صدای بلند زار زدم و جیغ میزدم !طفلی بابام دخالت نمیکرد و اصلا نمیدنست چی شده ولی اینو مطمئن بود شکست عشقی ایی درکاره ....
همه غصه مو میخوردن ،دوستام و برادرم و عروسمون پا به پام اشک میریختن😭😭 وای خدای پس قول و قرارامون چی شد ؟؟این همون عاشقه ؟؟
این بیماره سادیسمی که فقط دو سال میخواست زجرم بده عشق من بود ؟؟ اینجوری میگفت تو باید کنارم باشی که بتونم درس بخونم !دیپلم بگیرم و به عشقت هر روز از خواب بیدار شم ؟؟نه نه نه ...اخه چرا ؟
منکه همه جوره مدارا کردم منکه با همه بی توجهی هات و تحقیر و توهین هات به شکاکیات کنار اومده بودم منکه به ندیدن و فقط گوش کردن صدات هم راه اومدم ...
منکه به غیب شدنا و رفتن هایی یهوییت عادت داشتم امین اخه لعنتی این چه کاری بود که کردی ؟!
مادرم پا به پام گریه میکرد ...
برادرم میگفت به جهنم تو هنوزم همونی، اون بود که ضرر کرد ،همچنان هم خاستگار داشتم برادرم امید داشت فراموشش کنم (برادرم به من کاملا اعتماد داشت و همه ی خوب و بد خودمو میدونستم و بزرگتر از سنم میتونستم جلو نیاز ها و خواسته هامو بگیرم و هیچوقت دختره شل و ولی نبودم و این باعث شده بود همه بهم اعتماد داشته باشن و همیشه برادرم میگفت کاش همه دخترای دنیا به پاکیه خواهرم باشن ای خاکبرسرم که به اعتماد برادرمم خیانت کردم بخاطره یه عوضی😔😔😔) خلاصه دیوونه شده بودم....
مدارس باز شد
و سال سومو با بدترین حال شروع کردم ...
زهرا هم فهمیده بود کات کردیم و اصلا هم ناراحت نشد و من به حساب حسادتش میزاشتم چون ذاتن حسود بود ،نه فقط با من !بلکه به خیلیا حسودی میکرد !وقتی هرکس کات میکرد خوشحال میشد ....
خیلی عوض شده بودم ....
حالم 
از نجابتم از مومن بودنم از همه چیزای خوب بهم میخورد! چادرمو برداشتم! الان که شانزده سالم شده بود میتونستم با دوستام بیرون برم ...
همیشه هفت قلم ارایش میکردم و بدترین لباسارو میپوشیدم ، میرفتم با دوستام سفره خونه و با صدتا پسر رفیق میشدم اما سره دو روز ولشون میکردم !!!
همش چهره امین جلو چشام بود نماز و عبادتم ترک شد ...
شدم یکی بدتر از فاطمه و زهرا ...
با دوستام میرفتم بیرون از صد نفر شماره میگرفتم هر شب با یه پسر با دوستام میرفتیم سفره خونه ...
تا میومدم خونه شروع میکردم گریه کردن و با چنگ تمام بدنمو زخم میکردم و به یاد امین و نامردیاش زار میزدم !
تا اینکه یه روز که با دوستم الهام رفته بودم بیرون مامانم زنگ زد گفت گیسو میدونی چی شده؟ گفتم چیه بگو دارم میام خونه ؟
گفت امین زنگ زده بهم عذرخواهی کردن و گریه کردن که روم نمیشه به گیسو زنگ بزنم و خجالت میکشم ،تروخدا مارو باهم اشتی بدین من دارم پیش دانشگاهیمو تموم میکنم بیام خاستگاریش بهم یه فرصت دیگه بدین بخدا سنگ تموم میزارم (مامانم اینا نمیدونستن امین چه بلاهایی سرم اورده و فکر میکردن امین فقط همون یه بدی داره وبخاطره دعوای اخری که فقط کردیم باهم مشکل داریم منم نگفته بودم که بهم گفته میخوام درس بخونمو و تو مزاحمی گفتم فقط بهم گفته ماهنوز بدردهم نمیخوریم بچه اییم خیلی چیزا هم انداخته بودم گردنه خودم که از امین متنفر نشن یا داداشم نخواد عصبانی بشه و حال امین رو بگیره چون بلاخره برادرم بود و براش خیلی عزیز بودم 
اخه منه احمقه نفهم بازم و هنوز عاشقش بودم ته دلم )مامانم گفت گیسو منم بهش گلگی کردم که ایندفعه باید تکلیفتونو روشن کنید و تو به چه حقی باعث شدی اشک دخترم دربیاد ،اگه فقط و فقط یه باره دیگه دخترم به هر دلیلی از جانب تو گریه کنه با من طرفی و حالتو جا میارم و دفعه اخرت باشه ...
اونم کلی معذرت خواهی و خودشیرینی کرد که مامانم راضی شد و با چرب زبونی دلشو بدست اورده بود ....
همونطور که منو همیشه خر میکرد !
اشتیمون دادن و دوباره رابطه مونو از سر گرفتیم....
منم با دوستم قهر کردم و دیگه اصلا نه سفره خونه رفتم نه بیرون و حسابی هم توبه کردم

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید


مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید


مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : dastane gisoo
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

آخرین حرف کلمه nwbrw چیست?