سالار قسمت اول
همونطور که میدونید قدیما هر اسمی رو بچه ها میزاشتن ، بادام اسمی بود که مادربزرگ پدریم روم گذاشت چون زیر درخت بادام مادرم بعد از دوتا پسر مرده منو سالم بدنیا اورد .
..پسر عموهام همگی از من بزرگتر بودن و بعد از من هم چندباری مادرم بچه اورد ولی مرده بدنیا میومدن و همین باعث شد که من بشم سوگلی پدر و مادر و مادربزرگ و پدربزرگم .. شغل خانوادگی ما دامداری بود و من همیشه با پسرعموهام به گله داری میرفتم از همون اول تو قید و بند دامن و پیراهن نبودم..دیگه همه عادت کرده بودن که منو مثل پسرها ببینن ...موهامو انقدر میپیچوندم و میپیچوندم تا زیر کلاه پسرونه مخفی میکردم روستا همه میدونستن که من دخترم ولی یوقت اگه کسی از روستا دیگه میومد فکر میکردن منم با پیراهن دکمه دار و شلوار بغل خط دار و دمپایی آبی یا کتونی میخ دار وسط فوتبال بازی پسرم..دخترهای همسن و سال من تو شرف ازدواج بودن یا حتی بچه داشتن ولی من سیزده سالگی رو تموم میکردم و از ده کسی نبود که منو برای پسرش بپسنده و خودمم از این بابت خوشحال بودم.. سوارکاری من لنگه نداشت حتی سگ بازی و از درخت بالا رفتنمم تک بود..مادربزرگم همیشه مادر و پدرمو مقصر میدونست که انقدر لی لی به لالا من گذاشتن و برای دخترونه بودنم زحمتی نکشیدن ولی خودم راضی بودم و لذت میبردم ابروهای پیوندی و چشم های درشت مشکی منو تا کسی میدید میفهمید دخترم دیگه کم کم بزرگ شدم و با هیکل دخترونه ام محدود شده بودم،، چندکلاس بیشتر سواد نداشتم..مادرم و دوتا زنعموم خانه دار بودن خونه ما تو یه حیاط چندهزارمتری بود که همونجا دام هامون رو نگهداری میکردیم پدرم پسر بزرگ بود و دوتا عموهام کوچکتر بودن و هرکدوم دوتا پسر داشتن که از من بزرگتر بودن ...زنعمو اخریم فروغ دوباره باردار بود و همه میگفتن اینبار دختره ...مادر من دیگه نمیتونست بچه دار بشه و تمام محبتشو خرج من میکرد روزها با زنعمو فروغ و زنعمو ماهرخ نون میپختن ماست و دوغ میزدن پنیر میبریدن رشته درست میکردن و نظافت دام ها به عهده مردها بود..مادربزگ و پدربزرگم بیشتر نظاره گر بودن..مادربزرگم خیلی بداخلاق بود و عروسهاش حسابی ازش حساب میبردن ولی ما نوه ها جز محبت چیزی ازش ندیده بودیم مخصوصا من..
ولی خب زندگی بالا و پایین زیاد داره.. اون روزها خیلی منو تحریم کرده بودن و با دخترها میفرستادن لب چشمه واسه شستن لباس چقدر گریه میکردم اسبمو ازم گرفته بودن و جارو به دستم میدادن...خیلی واسم سخت بود و ناراحت بودم ..یه روز لباسهای پسرونه مو پوشیدم و رفتم لب چشمه و با دخترا شروع کردیم به مسخره بازی و ادا در اوردن..
.
چقدر اونروز خوش گذشت چندتا پسر سوار بر اسب به طرف چشمه اومدن یکیشون با اسب از تو آب میتازوند و آب ب روی ما پاشیده میشد ...میخندیدن و بقیه شون هم اومدن و اسب هارو تو آب میبردن و ما خیس میشدیم ...خون جلو چشمامو گرفته بود مهارت من تو رام کردن اسب زبان زد بود ...
چوب رو از زمین برداشتم و به اسبها ضربه زدم خوب میدونستم که سوارشون رو توی اب میندازن و همینکارم کردن و حالا ما بودیم که میخندیدیم دخترها با چوب افتادن به جونشون و تا میشد زدنشون و پا به فرار گذاشتن اسبها هم فرار کردن از خنده روی زمین افتاده بودیم و شکممون رو گرفته بودیم دختر دایی پدرم که همسن من بود زلیخا از خنده اشک هاش میومد گفت :وای بادام فکر کردن تو پسری وگرنه مارو میزدن خوبه که تو هستی من نمیدونم عمه چرا سعی داره تو رو دختر کنه همینجوری پسر بودن بیشتر بهت بیاد ...-زلیخا من از خدامه میترسن بترشم و بمونم رو دستشون ...این پسرا مال این ورا نبودن فکر کنم اینجا مهمونن ..
-خوب حقشون رو گزاشتیم کف دستشون ..بلند شید بریم الان افتاب میره پایین تا خونه خیلی راه بود ...لباسهارو ریختیم تو زنبیل و به خر بستیم و راهی شدیم هنوز میگفتیم و میخندیدیم و مسخره شون میکردیم اون پسری رو که از اسب انداختم و زدمش حسابی داغون شده بود ...جلوتر از همه خر رو میکشیدم که زودتر بیاد ...از دور سیاهی دیدم اسب سواری بود ...چه اسبی حتما از نژاد ترکمن بود یال سفید محو تماشای اسب و رقص پاهاش بودم که صدای جیغ دخترها و ناغافل دستی که دورم حلقه شد و منو به راحتی زیر بغل سوار بر اسب زد و همچنان میتاخت تازه فهمیدم که رسما دزدیده شدم مردی که سوار اسب بود منو زیر بغل زده بود و دورتر و دورتر میشد ...دستشو که دورم بود گاز گرفتم و دندونهاشو به هم سابید و از دستش ول شدم ...افتادم روی زمین درد تمام بدنمو گرفته بود ...از اسب پایین پرید پوتین های چرم تا زانو شلوار چرم همینطور نگاهم بالاتر میرفت لباس قهوه ای و موهای مشکی ته ریش و سیبیل داشت ابروهای هشتی پر پشتتو در هم گره زد و گفت :یه الف بچه برادر منو از اسب پایین میندازی میدونی من کی هستم من سالار هفت جوب ابادی ام نسل در نسلم خانزاده بودن پسره زپرتی با چه جرئتی برادر منو زدی ...تازیانه اشو بالا برد و چنان بهم زد که جیغ میکشیدم و از درد تازیانه که به پهلوم خورده بود مینالیدم ...جلوتر اومد و چکمه اش روی شونه ام گذاشت و به عقب هولم که داد کلاه از روی سرم افتاد و موهای پیچونده شده ام باز شد و دورم ریخت ...از تعجب خشکش زد ولی من درد تازیانه انقدر زیاد بود که نمیتوتستم از خودم دفاع کنم ...
و به حق نفرین مادربزرگم که میگفت یروز گیر یکی میوفتی جای پسر انقدر میزنت تا یجات بشکنه افتادم دیگه اشک هامم میریخت..سالار جلو اومد دستشو به طرفم دراز کرد و گفت :لعنت ب شیطون تو جنی یا انسان ؟تو دختری یا پسر ؟انقدر ضربه اش درد داشت که دندونهامو بهم فشردم و با لگد به وسط پاهاش زدم..روی زمین که افتاد نفهمیدم چطور سوار اسب چموشش شدم و به طرف ابادیمون تاختم چهره اش از جلو چشمم کنار نمیرفت چقدر خشن بود..به خونه که رسیدم صدای جیغ و داد همه میومد دخترها گریه میکردن و میگفتن منو دزدیدن پدربزرگم تفنگشو پر میکرد و اسبهاشون رو اماده میکردن..مامان با دیدنم از بس جیغ کشیده بود دیگه توانی نداشت پابرهنه به طرفم دوید و خودمو از رو اسب به اغوشش انداختم...اب قندی که تو دهنم میریختن فقط شیرینی شو احساس میکردم و نمیتونستم حرفی بزنم شاید نیم ساعتی گذشته بود که یکم حالم جا اومد..پدربزرگم که من تنها دختر خونه اش بودم و عاشقانه دوستم داشت نگران پرسید که اون کی بوده و چی شده..با دست اشاره کردم که میگم و جای تازیانه رو نشونشون دادم..شدت خشم رو میشد تو چهره پدربزرگم دید..مامان با ابگرم دست و پاهای خار رفته مو رو شستشو میداد کم کم سر و کله همه اشناها پیدا شد...عمو بغلم کرد و برد تو اتاق ..جای تازیانه روی پهلو و شکمم خون مرده شده بود .لباسهامو عوض کردن و برای اولین بار به ارزوشون رسیدن مادربزرگم پیراهن استین پفی و دامن پلیسه کوتاه تا زانو رو تنم کرد زنعمو موهامو شونه زد و بافت..صدبار مادربزرگم صلوات فرستاد و بهم فوت کرد و گفت :هرکسی تو رو تو این لباس ببینه عاشقت میشه دیگه حق نداری اون لباسها رو بپوشی و چپ چپ به مامان نگاه کرد و گفت :کاش دخترم بودی نه نوه ام الان بچه هم داشتی چهارده سالته ولی یدونه خواستگارم نداری دیدی گفتم اخر جای پسر میگیرن میزننت...رو به مامان گفت :فاطمه بلند شو همه اون لباسهای اینو بریز دور یبار دیگه با لباس پسرا ببینمش بقچه تو جمع میکنی میفرستمت ده باباتینا این چه وضع بچه داری کردنه نگاه کن مثل ماه شب چهارده است دخترم این همه خوشگلی رو برای کی مخفی کرده..صدای یالا یالا میومد مردها بیرون رفتن اول صدای فریادهای عصبی پدربزرگم حاج موسی اومد ولی بعد صدای صلوات و یالا گفتن و وارد شدن اونها..دوتا زن با لباسهای قشنگ رنگارنگ پولک دوزی و پشت سرشون دوتا مرد یکی همسن پدر بزرگم یکی هم از هم محلی های خودمون بود..همین که میخواستن بشینن پدربزرگم همراه سالار وارد شدند اول از ترس و بعد از عصبانیت اخم کردم...
پدربزرگم بهم چشم غره ای رفت و گفت :خوش امدید بفرمایید ...از اومدن من چندساعتی میگذشت با عصبانیت گفتم :بابا موسی همین بود سالار هفت جوب ابادی چنان با تازیانه اش زد منو فکر کرد من لنگه دخترهای ابادیشونم که کتک بخورم اگه مردی الان بیا بزن ببین .. بابا موسی اخمی کرد که ساکت بشم و سالار سرفه ای کرد و با صدای خشنش گفت :واسه اب مزارع بالا اومده بودم اینجا تا ببینم چرا یک هفته است اب نمیاد برادرم و پسرهای ابادی که باهام بودن چندتا اسب از اقارضا(میشد شوهر عمه پسر خاله پدریم که هم محلی خودمون بود )گرفتن تا سوارکاری کنن..وقتی برادرم اومد درب و داغون بود و گفت یه پسر بچه و دخترها زدنش خون جلو چشممو گرفته بود من نمیدونستم که اون پسر دختر شماست و لباس پسرونه کرده تنش..اینبار بدون شرم و حیا قشنگ براندازم کرد..داشتم از عصبانیت خودمو میخوردم دلم میخواست بلند بشم انقدر بزنمش تا یجاش بشکنه..یکی از زنها با مادربزرگم پچ پچ میکردن و اروم صحبت میکردن اقا رضا گفت :حاج موسی حلال کن ، مهمون من بودن سالار خان از ده بالا اومدن پسر برادر کدخدا یونس خدابیامرزه..سالار نیم نگاهی بهم کرد و گفت :من نمیدونستم دست رو یه دختر بلند کردم حتی اگه بخواید دستمم قطع کنید حرفی نیست تو تربیت من دست رو زن بلند کردن ممنوع بوده و هست..
همه چیز رو ختم به خیر کردن ولی اعصاب داغون من چی و نگاهای پر از خشم سالار بهم مطمئن بودم واسه ضربه ای که به لا پاش زدم اروم نمیشینه و میخواد تلافی کنه از چهره اش مشخص بود که چه مرد مغرور و خشنیه..برادرش و پسرها برای معذرت خواهی اومده بودن خنده ام گرفت وقتی منو با لباس دخترونه دیدن و عذر خواستن سالار اروم به برادرش گفت :بی لیاقت که یه دختر به این روز انداختت...برای عیادت گفتن فردا میان و هنوز از در بیرون نرفته بود که به پدربزرگم گفت :حاجی اسب من اینجاست؟تا بابا موسی جواب بده گفتم :نه ولش کردم نزدیک ابادی و اومدم سواری نمیداد منم اهل بزور سواری گرفتن نیستم..همه تعجب کردن اخه اسب رو بسته بودن کنار اسب خودمون..بابا بخاطر اینکه دعوا نشه گفت :سالار خان میفرستم برات پی اش بگردن..
سالار دست بابا رو فشرد و گفت :اونم پیش کش من واسه دخترتون که الحق سوارکار ماهریه..مادربزرگم که از اینکه ازم تعریف کرده بودن خوشحال بود گفت :بادام کنیز شماست بیشتر از سوار کاری تو کار خونه داری مهارت داره..سالار لبخندی زد پشت دست مادربزرگمو خم شد و بوسید و گفت :اگه مادربزرگم در قید حیات بود حتما مثل شما مهربون بود...
اونا که رفتن بابا موسی سرم رو بوسید و گفت :ای کاش این جرئت رو پسرای این خونه داشتن نه تو که مابقی عمرتو باید تو چهارچوب خونه ات تموم کنی..حیف که تو دختری..مامان بزرگ عصبی شد و گفت :دختر باید دختری کنه خدا کنه ینفر از طایفه اونا پیدا بشه که بیاد خراستگاری هزارتا حرف پشتشه دیگه بهش میگن ترشیده یه دختر همسن بادام بگو که مجرد باشه هر چیزی هم حدی داره رو به زنعمو ماهرخ گفت :بلند شید شام روبراه کنید فردا شب میان واسه عیادت صبح کله سحر باید بشورید و جمع کنید..ناراحت به بابا گفتم ؛بابا چرا بخشیدیش باید دستشو قطع میکردی مرتیکه لندهور..همچین زد منو..
-بادام بس کن توام زدی برادرشو داغون کردی قسم خورد که اگه میدونست دختری کار به کارت نداشت..یهو بابا موسی گفت :اسبشو چرا ندادی میخوای تیکه دزدی هم بهمون بچسبه حالا من فردا چی بگم ..
-اسبشو نمیدم حقشه جای کبودی رو ببین رو بدنم و لباسمو بالا کشیدم..مامان بزرگ استغفرا..گفت و ادامه داد بکش پایین لباستو خجالت بکش مگه دخترم انقدر بی حیا میشه..بابا خندید و گفت :فردا اسبشو میدم میگم پیداش کردیم..خواستم بگم نه که با چشم غره مادربزرگ مواجه شدم و سکوت کردم...مادربزرگم برای کبودی بدنم مرحم اورد و روش گذاشت و گفت :دستش بشکنه ببین دخترمو به چه روزی انداخته..آروم در گوشش گفتم :من اسبشو پس نمیدم -بادام این کار غلط مادر جان برات میخرم -مامان جون چون منو زده نمیخوام پسش بدم ...-اروم باش اخه اون نمیدونست که تو دختری چقدرهم معذرت خواست فرداشب میان واسه عیادتت...مامان برام غذا اورد و گفت :بخور دخترم بخواب..تا ساعتها تو رختخواب از حرص سالار ناخونهامو میخوردم دیگه داشتم کلافه میشدم باید تلافی میکردم..صبح برعکس همیشه تا لنگ ظهر خواب بودم و کسی مزاحمم نشده بود..وای مامان منو برد حموم و شستشو داد بدنم چندجاش کبود بود و جای تازیانه اش وحشتناک شده بود..پسر عموهام وقتی شنیدن برادر سالار اردلان از من کتک خورده خیلی خوشحال بودن و همش میگفتیم و میخندیدیم زود شام خوردیم و جمع و جور کردن..وای پیراهن سرمه ای تا پایین زانوهام و موهای باز دورم ریخته واسه اولین بار خودم تو ایینه به خودم خیره شدم گودی کمرم و هیکل برجسته ام ،اون روز اولین بار بود که حس زنونه تو وجودم شعله ور شد سرمه رو توی چشم هام کشیدم و یکم از رژ زنعمو زدم..جلو آینه میرقصیدم و ...
تا فهمیدم اومدن رفتم نشستم و خودمو زدم ب درد و ناله..مادر سالار شباهت عجیبی به پسرش داشت وارد شد و سینی های میوه و تنقلات دست دو خواهر سالار که از من بزرگتر بودن و متاهل بودن..وارد اتاق پذیرایی شدند پدر سالار و عموی سالار و پدربزرگش هم بودن به احترامشون سرپاشدم تک به تک با خانم ها دست دادم و روبوسی کردیم..سالار که وارد شد سلامی داد و سرتاپامو نگاه کرد ولی با اخم نگاهم کرد و روبروم نشست خواهرسالار کمک کرد بشینم..پدرش با تاسف نگاهم کرد و گفت :شرمنده ام دخترم دست رو ناموس خودمون بلند کردن رو نمیپسندم چه برسه به دختر غریبه ..خانواده سالار برای عیادت گوساله اورده بودن و قشنگ طایفه داری و اصل و نسبشون رو به رخ میکشیدن..خانواده مهربون و صمیمی بودن ولی رفتار خشک و خشن سالار رو مخم بود مخصوصا وقتی تا نگاهمون بهم گره میخورد اخم میکرد و منو آتیش میزد با کاراش..بابا اسب سالار رو براش اورد و گفت :پیداش کردم امانتتون دست ما بود..سالار تشکر کرد و گفت:اسبم از بچگی کنار خودم بزرگ شده ولی تا به امروز کسی جز خودم سوارش نبوده حالا که دختر شما تونسته ازش سواری بگیره پس مال خودش باشه.پذیرایی خانواده ما تکمیل بود تا پاسی از شب بودن و موقع خداحافظی باز احساس شرمندگیشون رو بروز دادن..سالار تو حیاط دستی به یال اسبش کشید و نگاهی بهم کرد و گفت :مبارکتون باشه و راهی درب خروج شد.. چندروزی گذشته بود و جای کبودی ها بهتر شده بود دیگه خودمم از لباس دخترونه استقبال میکردم ولی هراز گاهی بالای درخت میرفتم و تنهایی لذت میبردم..اسبم واقعا خوب بود و دیگه خوب به سوارکاری باهاش آشنا شده بودم..دیگه همه اهالی از دیدنم لذت میبردن...
بابا موسی برای ناهار که اومد همه تو ایوون نشسته بودیم پنکه سقفی تو ایوون روشن بود و من دراز کشیده بودم و بهش خیره بودم ...تو جا نشستم و سلام دادم بابا موسی با سر جواب داد و گفت :از ده بالا اومده بودن عموی سالار ...تا اسمش اومد گوشهام تیز شد ...بابا با تعجب پرسید برای چی ؟
-همه رو برای شام دعوت کردن و بعد اروم که من نشنوم چیزی به بابا گفت :هردو منو نگاه کردن و صحبت کردن ..از فضولی نمیدونستم چیکار کنم ولی میدونستم که مامان همه چیز رو بهم میگه ...نمیدونم چرا خوشحال شدم که قراره به عمارتشون بریم ته دلم ترسی عجیب از سالار داشتم ولی خوشحال از ضربه ای که بهش زدم بودم ...روم نمیشد به مادرجون بگم برام لباس مناسب بگیره و هیچکدومو نمیپسندیدم ...یهو یاد زلیخا افتادم نامزدش بچه شهر بود و الحق که لباسهاش بینظیر بود...زلیخا یه پیراهن مخمل زرشکی داشت که پایینش کلوش بود و بالا تنه اش کاملا پوشیده و استین بلند داشت با کفش های زرشکی همونو برداشتم و پوشیدم ...زلیخا نگاهی کرد و گفت :عالی شدی خیر ندیده از اول اینارو میپوشیدی ...حالا قراره کجا برین ؟
-بعدا میگم برات فعلا برم ببینم مادرجون میپسنده اخلاقشو که میدونی هزارتا ایراد میگیره ...مادرجون هم پسندید و برام اسپند دود کرد زیر زیرکی میخندید و به خودش چیزی میگفت ...بالاخره فرداشبش رسید همگی اماده شدیم زنعمو فروغ و پسرها موندن خونه چون نمیشد هم باردار بود هم نمیشد خونه خالی باشه...سوار بر کالسکه راهی شدیم من میخواستم با اسب برم ولی مادرجون اجازه نداد ...
چه عمارتی بود حیاط چندهزار متری زیر عمارت زیرزمین بود و بالاش بنا ...چه شیشه های قشنگی چه حوض بزرگی جلو عمارت بود ...تمام ایوون پر بود از گلهای شمعدانی و رز ...دهنم از اون همه جلا و عظمت باز موند اولین بار بود که پامو از دهمون بیرون میزاشتم چه برسه به اومدن تو همچین عمارتی... همیشه فکر میکردم بابا موسی خیلی مرد ثروتمندیه ولی اینا خیلی متفاوت بودن ...
.
نگاهی به پایین پیراهنم کرد و گفت :با این وضع ؟؟؟تازه یادم افتاد که مثل خانم ها شده ام و چقدر اون لحظه حسرت خوردم..چیزی نگفتم که گفت :اسب جدیدت در چه حاله ؟منظورش اسب خودش بود منم واسه اینکه حرص بخوره گفتم :رو دستش اسب ندیدم چه سواری میده ...سری تکون داد و دیگه حرفی نزد عمدا موقع بیرون اومدن از در اسطبل پاشو لگد کردم انصافا پاشنه کوتاه کفش پاشو له کرد حتی اخ هم نگفت فقط چپ چپ نگاهم کرد لبخند مصنوعی زدم و گفتم :ببخشید ندیدمتون و ریز ریز خندیدم ...داخل که رفتم مادرجون کنارش برام جا باز کرد و گفت :نوه ام از بچگی عاشق اسب بوده...سفره شام پهن شد چه پذیرایی اردلان یالا گفت و وارد شد سلامی کرد روبروم نشست زیرکی نگاهم میکرد و لبخند میزد وای پسره چندش بی عرضه یاد موقعی که زدمش میوفتادم بیشتر ازش بدم میومد مرد هم انقدر بی عرضه مگه میشد برعکس سالار تو یه لحظه چنان از رو زمین اونم سوار اسب بلندم کرد که نتونستم واکنشی نشون بدم...خواهرای اردلان نبودن مادرش توضیح میداد که برادرشوهراش تو همون ابادی هستن و اونا هم ارث و میراث فراوون دارن ولی فقط دختر دارن و خدا بهشون پسر نداده بخاطر همین سالار نور چشمی همه است،مخصوصا پدربزرگش که در اصل اون عمارت مال اون بوده و به نوه اش سالار داده..میگفت بعد از مرگ مادرشوهرش جاری هاش و برادرشوهراش رو به خونه دیگه فرستاده و اعصاب بچه نداره معلوم بود همشون از سالار حساب میبرن..
یدونه قران و اینه و شمعدان و یکی پر بود از جواهرات و بقیه از لباس و پارچه و چارقد و ظروف مسی پر بود با دایره زنها وارد شدند و همه رو تو ایوان گذاشتن دایره زنها میزدن و مردها محلی میرقصیدن..همه اهل ابادی اومده بودن تو حیاط ما و خوشحالی تو صورت خانواده من موج میزد دلیلشو نمیفهمیدم زلیخا پرید بغلم و گفت :دختر شوهر نکردی موندی اخر که عروس خونه خانزادها بشی میدونی یعنی چی..یعنی دهتا نوکر و کلفت برات اب بیارن لباستو بشورن بشی خانم..فکرشو بکن بشی بادام خانم...خیر ندیده چه شانسی داری فکر میکردم من شانس اوردم که شوهرم شهری ولی تو که زدی رو دستمون..تازه فهمیدم اونا مجمه های بله برون بود مگه من جواب مثبت داده بودم کی خواستگاری شد کی جواب گرفتن همه همسایه ها کل میکشیدن و تبریک میگفتن اگه مادرجون خجالت نمیکشید میرفتو لابه لای مردها و میرقصید ..مامان رو بین جمعیت پیدا کردم و بردمش تو اتاق در رو بستم تا صدا به صدا برسه و گفتم :چخبره مامان ؟جلوتر اومد و صورتمو بوسید و گفت :شاه میشینه رو تخت دختر میشینه رو بخت ببین چه بختی داری ..از عمارت برات میان خواستگاری هنوز نیومده چقدر پیش کشت کردن خدا میدونه عروسشون بشی چیکار میکنن مردها دارن میان..
چی شنیدم اردلان خان..اون که تازه سیبیل هاش سبز شده و زیر مشت و لگدم بود اون قراره بشه شوهر من ..یعنی این بود اون بخت بلند و بالا؟ زنها وارد شدند و بهم مهلت صحبت ندادن کنار کشیدنمو و یکی موهامو میبست یکی سرمه به چشم هام میکشید یکی طلاهای پیش کش رو نگاه میکرد زنعمو همه چیز رو جمع کرد تا تو شلوغی گم و گور نشه از پنجره حیاط رو نگاه کردم لبخند رضایت بابا موسی و بابا دیوونه ام میکرد مادرجون زنهارو فرستاد بیرون و منو تو اتاق تنها گذاشت از پشت پنجره نگاه میکردم پدربزرگ اردلان و پدرش اومدن..با بابا موسی احوال پرسی کردن و همو بغل گرفتن همونجا تو دهن همدیگه شیرینی گذاشتن و رفتن تو اتاق مهمون دایره زنها هنوز میزدن و مردها میرقصیدن و منتظر اعلام خبر از بابا موسی بودن...از عصبانیت سرخ شده بودم چی بدتر از اردلان که اون بشه شوهر من این همه سال تیکه و کنایه اخرم بشم زن اون انگار من شوهر اون بودم تا اون شوهر من قدش هم اندازه خودم بود ..وای سرم گیج میرفت حالت تهوع گرفته بودم نمیزاشتم جنازه مم به دوش بگیره چه برسه که بشم زنش همون ترشیدن بهتر از خانمی اون عمارت بود ..نیم ساعت گذشته بود با لگد زدم و کله قندهارو انداختم زمین ..باید یکاری میکردم چون اگه جواب مثبت اعلام میشد دیگه چیکار میتونستم بکنم من که نمیتونستم رو حرف بزرگترها حرفی بزنم هرچقدر هم که نازپرورده بودم ولی مردسالاری و حجب و حیا اون زمان خیلی رواج داشت مگه میتونستم بگم من نمیخوام چه برسه به اینکه ایراد بگیرم از پسر خانزاده حتما خون به پا میشد..در رو باز کردم و رفتم بیرون مادرجون با دیدنم دستمو گرفت و گفت :بیا تو اتاق زشته نیا بیرون..چشم سفید برو تو..منو دوباره انداختن تو اتاق و در رو بستن دیگه رسما گریه میکردم و دستم به جایی بند نبود..یکساعت گذشت و مردها با دایره زنها رفتن و کم کم همسایه ها شیرینی خوردن و رفتن دیگه هواتاریک شده بود که در رو باز کردن تک تک بغلم کردن و تبریک میگفتن بابا موسی به چشم های ورم کرده ام نگاهی کرد و گفت :دلتنگی دختر بعد از ازدواج نه از الان دردونه من..فردا صبح کاروانشون میان واسه جواب گرفتن همه میدونن که جواب من مثبت کی بهتر از اونا..ارزوی همه است که روزی فامیل نزدیک اونا بشن دخترم خوشبختی در انتظارته...
برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید
برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید