سالار قسمت دوم - اینفو
طالع بینی

سالار قسمت دوم

تنها کسی که میدونستم هم کسی نمیتونه حریفش بشه هم دیگه خانواده اردلان میرن و پشتشون رو نگاه نمیکنن سالار بود و یهو تمام قدرتمو جمع کردم
و انگشتمو به طرف سالار گرفتم و فقط صدای جیغ و داد مادر و خواهر سالار رو شنیدم و شاید هم لبخندی از سالار و غش کردم ، از شدت فشار عصبی و ضعفی ک روم بود غش کردم..با ابی که به صورتم پاشیدن چشم هامو باز کردم شاید فقط چندثانیه بیهوش بودم همه مهمونای خانواده سالار بلندشدن و بدو بیراه گفتن و زیر پاهاشون مجمه هارو له میکردن و میرفتن فقط چشمم به سالار افتاد که بهم خیره شده بود اون بدبختم گرفتار کردم مادرش غر میزد و طلاهارو جمع میکرد و میگفت :آبرو هم خوب چیزیه انگار دختر قحطه میرم بهترشو میگیرم دختره چشم سفید..اونموقع اردلان هجده سالش بود و سالار بیست و هفت..دلیل زن نگرفتنش هم خودش بود و کسی رو نمیپسندید هر کسی رو معرفی میکردن یه ایرادی روش میزاشته و به قول اطرافیانش دنبال زن رویاهاش بوده..وای که چه ابروریزی شد اردلان رو بردن کم کم همه رفتن دیگ غذا و سینی های میوه گوشه حیاط هرکسی یه ماتم گرفته بود و اون وسط کمربند بابا موسی بود که بعد از اون همه سال نسیبم شد...جوری منو میزد ک از درد تازیانه سالار بدتر بود..کسی هم جرئت نمیکرد جلو بیاد من یه دختر تو استانه پونزده سالگی باعث شرم و خجالتش شده بودم عقده هاش که خالی شد از موهای بلندم گرفت و پرتم کرد تو اتاقی که انباری بود و در رو قفل کرد و گفت انقدر بهش غذا ندین تا بمیره..بهش حق میدادم یه ده خیلی کوچیک که همه یجور باهم فامیل بودن مثلا باباموسی حاجی بود و عزت و احترام داشت ولی یهو خبر دلدادگی نوه اش همه جا پیچید اونم وقتی که همه شایعه کردن اونروز معلوم نیس وقتی سالار منو دزدید بخاطر برادرش بوده یا از سر عشق و عاشقی بوده تمام بدنم کبود شده بود حتما اونجا میمردم چون کسی نمیتونست به دادم برسه..فقط زجه های مامان بود که از پشت در جیگرمو اتیش میکشید تا فردا صبحش نه ابی نه غذایی بهم ندادن و فقط صدای فریاد باباموسی و مادرجون به گوشم میرسید که دیگه پیرمرد هم نمیاد منو بگیره و خودمو بدبخت کردم..همه هدیه هارو پس فرستادن و برای عذر خواهی رویی نزاشته بودم براشون..زلیخا از بالای پشت بوم خودشون دقیقا همسایه بودیم...شبونه اومد بالای انبار اونموقع اتاقهای کاه گلی سقفشون به شکل دایره سوراخ بود و نور گیر بود زمستونها میبستیم روشو و تابستونها باز بود...زلیخا و پسر عموم بود حسن..زلیخا اروم صدام زد..بادام..بادام ؟؟جونی نداشتم فقط دستمو تکون میدادم ..حسن اروم پرید پایین و تو بقچه اش اب و غذا بود ..
اون بالا زلیخا از بس گریه میکرد دستشو محکم روی دهنش گذاشته بود تا کسی صداشو نشنوه ..کمی آب نوشیدم و انگار خون تو رگهام جریان گرفت..حسن بقچه رو باز کرد و نفهمیدم چطور پلو رو نجویده قورت دادم پلو و گوشت بله برون خودم بود که از دیروز مونده بود اندازه سه نفر خوردم و آب نوشیدم ..حسن کیسه آرد رو زیر پاهاش گذاشت و رفت بالا زلیخا اروم گفت :بادام مادرت میخواد فراریت بده میگه انقدر نگهت میدارن این تو تا بمیری ..من هر کاری بتونم میکنم مادرت و پدرت دست به دامن بابام شدن ولی مگه کسی میتونه در مقابل حاج موسی حرفی بزنه..اگه همینطور ادامه بده شبونه میفرستیمت شهر پهلوی خانواده نامزدم (نامزدش از اقوام مادر خودم بودن) بادام اخه کدوم یکی از ما دخترها تا حالا جرئت داشتیم اون کار رو بکنیم باز خوبه که نکشتنت خود من مگه تا روز عقد شوهرمو دیده بودم تو چقدر بی عقلی میرفتی اونجا خانم میشدی اخه قصه عاشقی تو از کجا اومد..نمیدونی پشت سرت چیا میگن دختر هزارتا تیکه ناجور بهت چسبوندن که اونروز سالار نزدت و خدایا توبه..لبشو گاز گرفت و اروم گفت :من میرم نترس ولت نمیکنم شده اگه زیر کمربندهای حاج موسی بمونم تو رو نجات میدم ..حسن و زلیخا رفتن و باز زیر نور ماه تنها شدم حتما همونجا میمردم و دیگه آینده ای نداشتم..ولی این مرگ رو به زن اردلان شدن ترجیح میدادم..میدونستم باباموسی و مادرجون خودشونم ناراحتن ولی من خیلی داغونشون کرده بودم و تا عمر داشتن از بی آبرویی، از حرف مردم سرشون پایین بود..خورشید که بالا اومد خیلی حالم بهتر بود شب قبل حسابی خورده بودم و خوابیده بودم ..پوست سفیدم از جای ضربه های کمربند کبود بود لباس بله برون تو تنم پاره شده بود و خونی که از پارگی لبم روش ریخته بود قرمز بود ..زلیخا امیدوارم کرده بود و میدونستم همش از التماس های مامان بوده و حتما شب فراریم میدن ..زنعمو حیاط رو جارو میزد و به بهونه جارو زدن اومد پشت در و گفت :بادام خوبی؟-اره زنعمو خوبم مامانم کجاست ؟-مامانتم بدبخت تو اتاق حق نداره بیرون بیاد همه جا پر شده که چندروز دیگه جنازتو میارن از این انبار بیرون بیجاره فاطمه کم مونده دق کنه ..با صدای پای بابا موسی بیچاره پابه فرار گذاشت..غروب شد و من هنوز همونجا زندانی بودم شب شد ولی خبری از زلیخا نبود و فهمیدم اونم حتما تنبیه شده از گرسنگی و تشنگی شکمم صدا میداد و رنگم حتما زرد شده بود اونشب نتونستم بخوابم و تا سحر ناله کردم ...
روز چهارم از راه رسید و دیگه چشم هام تار میشد نه کسی سراغم اومده بود نه چیزی خورده بودم..از لابه لای درز های درب چوبی فقط بیرون رو نگاه میکردم و رفت و امدها رو نزدیک های عصر بود که صدای پای اسب اومد کسی جز من سوار اسب نمیشد چشم هام دقیق نمیدید از لابه لای در دیدم سالار سوار اسب اومد داخل حیاط..از اسب پایین پرید و افسارشو به حسن سپرد..پدر بزرگشم اومده بود حتما اومده بودن منو بخاطر بی ابرویی که براشون راه انداخته بودم بکشن..همونجوریش ازم کینه داشتن حالا که دیگه رسما تیر خلاص رو زده بودم..خودمو برای هرچیز اماده کرده بودم..پدربزرگ سالارو پدر سالار با ارابه اومده بودن..بابا موسی جلو رفت و ابراز شرمندگی میکرد سالار دستشو فشرد و گفت :بادلم چه کرد همه جا پر شده که سالهاست معشوقه من و سالهاست با هم هستیم..اومدم اون عشق مخفی رو با خودم ببرم..مادرجون و مامان به پای سالار افتادن و التماس که از خون من بگذره..سالار مادرجون رو بلند کرد و گفت :چه خونی مادربزرگ مگه من شمرم یا یزید..حرف و حدیث مردم تمومی نداره میخوام بادام رو بگیرم البته بازم با اجازه شما.. از زنها ناراحت نشید اونها زنن و زود رنج بالاخره مادرمم کوتاه میاد..لبخند رضایت رو لبهای مادرجون نشست..سالار گفت :کجاست این بادام کله شق ؟ منو انداخته تو چاه محاله کسی منو ببینه و سراغ خانمم بادام رو نگیره خندید و ادامه داد..کجاست رفته اسب سواری ؟..مادرجون و باباموسی فقط بهمدیگه نگاه کردن و بابا موسی گفت :تربیت ما اشتباه بوده بیش از حد بهش بها دادم از همون روز تو انبار و به طرف من اشاره کرد..سالار سرشو تکون داد و گفت :از شما بعیده چرا؟!..به طرف انبار اومد در رو که باز کرد و منو دید گفت :چرا اخه چرا..جلوتر اومد دستشو دراز کرد و کمکم کرد بلند بشم و گفت :باور کنم تو بادامی کجا رفت اون همه جرئتت چرا به خودم نگفتی عاشق منی همه جا حرف عاشقی بین ماست..حتی توان حرف زدن نداشتم لباسم سرشونه اش پاره بود میخواستم بگم من دروغ گفتم ولی با چه دل و جرئتی..سالار صدا زد یه چارقد بیارید..زنعمو چارقد به دستش داد و با دیدنم خودشو میزد..سالار چارقد رو دور شونه هام پیچید و زیر بغلمو گرفت و از انبار بیرون اورد و گفت :حمامش کنید میخوام ببرمش فقط نگاهش کردم میخواست منو ببره حداقل از مرگ نجات پیدا کرده بودم..مادرجون و مامان منو بردن اب گرم کردن و گریه کنان تنمو شستن همه جام کبود بود مادرجون سرمو بارها بوسید و گفت:بمیرم من اخه چرا این کارو کردی باز خداروشکر سالار میخوادت باورم نمیشه سالار واسه خودش برو بیایی داره زنش بشی از هر نظر تامینی...
از موسی ناراحت نشو اونم حق داشت آبرویی نمونده برامون..من هیچی نمیگفتم حسابی آب و غذا خوردم ، صدای سالار اومد که گفت: ملا آوردم محرمیت بخونه مابقی مراسم هارو خودم میگیرم و خبرتون میکنم ..لباس پوشیدم و رفتم تو اتاق ، بابا موسی حتی نگاهمم نمیکرد، ملا با اجازه از بابا موسی و سالار صیغه محرمیتمون رو جاری کرد .. بدون کسی، بدون بریز و بپاشی..چه لحظه غمگینی تک و تنها قرار بود راهی عمارتی بشم که همه اهالیش کینه منو به دل داشتن و از همه بدتر سالار که میدونستم نمیزاره اون ضربه ای که بهش زدم بی جواب بمونه و حتما هر روزمو جهنم میکردن..باباموسی چاره ای نداشت دیگه از دست حرف مردم ابرویی نداشت همه میگفتن من دختر نبودم و سالار و من هزارتا کار کردیم...مجبور بود منو بسپاره به دست سالار تا حداقل از حرف مردم سربلند کنه..پدر بزرگ سالار یه گردنبند گردنم انداخت و چقد پول ریخت رو سرم و گفت :همه چی درست میشه غصه نخور..تا توی حیاط اومدیم دیگه دلم طاقت نیاورد برگشتم و رفتم تو بغل بابا موسی هق هق میکردم این دیگه چه جور شوهر کردن بود..خدایا باباموسی چقدر ناراحت بود محکم فشارم میداد و صدای گریه مامان و زنعمو و مادرجون میومد دلم نمیومد از باباموسی جدا بشم ولی اغوش باز بابا تنها جایی بود که امنیت داشتم رفتم تو بغلش و صورتمو غرق بوسه کرد..مگه میشد از دست مامان جدا بشم از بس که بغلم کرده بود و فشارم میداد..تا جلوی در منو بردن همسایه های همیشه در صحنه حاضر جلو در بودن و با دیدن سالار حساب کار دستشون اومد و عقبتر رفتن ..مامان سوار ارابه ام کرد..سالار به بابا موسی گفت :برای عقد و جشن خبرتون میکنم مادرجون به سالار گفت :دخترم دست تو امانت اون خیلی کله شقه میدونم از پس خودش برمیاد ولی اونجا غریب پسرم..سالار خم شد و تو گوش مادرجون چیزی گفت که مادرجون خداروشکر کرد و راهی شدیم به یکباره تمام مسیر زندگیم عوض شد راهی عمارتی شدم که همه تقدیرم توش رقم خورده بود..چه غلطی کرده بودم گفته بودم سالار حالا اون فکر میکرد من عاشقشم چطور میتونستم عاشق پسر خشک و خشنی بشم که همه ازش میترسن حتی خودمم میترسیدم مگه من زورم به اون میرسید با اشاره اش استخونامو خورد میکرد..با اسب جلوتر از ما میرفت مغرور و حتی نگاهمم نمیکرد..تا برسیم هزاربار پدربزرگ سالار بهم روحیه داد و گفت :دختری مثل تو لیاقتش سالاره یه مرد واقعی من تا هستم حمایتت میکنم..وای وقتی رسیدیم ضربان قلبم شدت گرفت..دربون در رو باز کرد و مستقیم رفتیم داخل هیچ کدوم از زنهای عمارت بیرون نیومده بودن فقط خدمه بیرون بودن پچ پچ میکردن وقتی سالار رو دیدن سکوت کردن...
چشم غره سالار انگار تازیانه بود روی سرشون..پیاده که شدم حس غربت و بی کسی تو وجودم شعله کشید، سالار به طرف اتاقی رفت و بهم اشاره کرد برم داخل پدر و پدر بزرگش رفتن به طرف دیگه عمارتشون..داخل که شدم دیگه بدنم میلرزید سالار روبروم ایستاد و گفت :خواهرمو میارم هرچیز میخوای برات فراهم کنه اینجا اتاق خودمه اگه مادرم حرفی زد تو جوابی نده..اردلان جرئت نداره حتی نگاهت کنه دیگه ناموس منی چندقدم بهم نزدیکتر شد..نفسم بالا نمیومد خودمو عقب کشیدم دستشو رو هوا جمع کرد و گفت : بادام من بیرونم راحت باش..سالار از در بیرون نرفته بود هنوز که گفتم :چرا منو اوردی وقتی منو تو آب و اتیشیم..
بدون اینکه به طرفم بچرخه گفت :همین که آتیشی به دلم نشستی مگه دخترم مثل تو پیدا میشه..بیرون رفت و در رو بست صدای جرو بحث میومد ولی طولی نکشید که خواهر کوچکش وارد شد به روم لبخندی زد و گفت :عروس این خونه چه کسی بهتر از شما..سالار از اولم دلش پیش تو بود ولی وقتی مامان پیشنهاد داد اردلان بگیردت چیزی نگفت..جلوتر اومد و خوب براندازم کرد و گفت: برات خیاط میارم لباس اندازه بگیره برات بدوزه..ماکه جرئت نداریم به سالار حرفی بزنیم آوردت همین اتاق و میگه نمیزاره از اینجا بیرون بری تا عروسی..بدجور داداشمو عاشق خودت کردی بالاخره همه قبولت میکنن..بیا بشین میرم برات چای بفرستم.اعظم خیلی مهربون بود رفت و برام سینی چای و میوه اورد و گفت:برات همه چیز میفرستم خیالت راحت وقتی رفت نشستم و خیره شدم به اون اتاق ، پنجاه متری میشد پرده های مخمل قرمز سرتاسر اتاق پنجره رو به حیاط بود ته اتاق کمد لباسها و آینه قدی بود رختخواباش کنار اتاق بود و چندتا مبل چوبی کنار بود فرش های قرمز دست بافت اینجا اتاق سالار بود..این همه سال جنگیدم که بتونم اونجور که دلم میخواد خوش بگذرونم ولی آخر افتادم تو چه گودالی که حتی در عمارت نگهبان داشت کنار پنجره رفتم و لبه اش نشستم هوا داشت تاریک میشد غربت بدجوری خفه ام میکرد..چندساعت بود که تنها بودم بدجور استرس داشتم بوی غذا همه جا پیچیده بود صدای شکمم بلند شده بود بدجور گرسنه ام بود..سالار با ضربه ای به در اتاق وارد شد..در رو پشت سرش بست و گفت :چرا تو تاریکی نشستی.بیا بریم واسه شام سفره پهن کردن.چطور میرفتم اخه خجالت میکشیدم.سالار جلوتر راه افتاد و من با هزار استرس پشت سرش رفتم.جلو در اتاق که رسیدیم همه اهل عمارت سر سفره بودن سالار یالا گفت و دستشو پشتش اورد به سمتم..جز اون اونجا کسی نبود از رو اجبار شایدم دلم باهاش بود دستمو تو دستش گذاشتم
محکم دستمو فشرد و وارد شدیم..پارت مادر سالار عصبانیت از چهره اش میبارید اردلان کنارش نشسته بود خواهرای سالار نبودن و احتمالا رفته بودن خونه خودشون پدربزرگ سالار بالای سفره بود به کنار خودش اشاره کرد و گفت :بیا اینجا بشین گل دختر..انقدر محکم دست سالار رو فشار میدادم که کم مونده بود سکته کنم..رفتم که بشینم مادرسالار کبری نام داشت بلند شد سرپا که از روی حرص و عصبانیت بره بیرون که سالار با اونیکی دستش بازوشو گرفت و گفت :اگه از در بری بیرون میرم و دیگه برنمیگردم..کبری چندبار نفس عمیق کشید و بدون اینکه نگاهم کنه برگشت سرجاش ولی روشو ازم برگردوند..وقتی نشستیم متوجه نگاهای اردلان بودم ولی نفهمیدم چرا بجای کینه و اخم لبخند زد بهم..سالار بشقابمو برداشت و غذا کشید و برای مادرشم کشید و گفت بفرما..مادرش سرش پایین بود و با غذا بازی میکرد سالار دوباره گفت :تا نخوری منم نمیخورم..کبری سرشو بالا گرفت و خواست حرفی بزنه که سالار گفت :به جون خودت قسم حرفی بزنی قهر کنی ازم رو برگردونی برش میدارم از این شهر میرم دیگه منو نمیبینی..نمیخواست اردلان رو نخواست چطور میتونست زن کسی بشه که حسابی ازش کتک خورده بود..یک عمر پاپیچ من بودی تا زن بگیرم امروز اونی رو گرفتم که همیشه فکر میکردم لنگش نیست دلیل ناراحتید داماد نشدن اردلان یا داماد شدن من..از فردا تا یک هفته بهت مهلت میدم اتاقمو بچین ریسه بزن چراغ ببند لباس عروسشو بدوز حناببند اخر هفته عروسیمو بپا کن خودتم میدونی بخاطر خنده ات رگ گردنمم میزنم این که فقط دامادیمه بخاطرت بهم میزنم..وای خدایا چی میشد کبری خانم میگفت بهم بزن و من برمیگشتم خونمون حداقل اون حس غربت تموم میشد یعنی چی اخر هفته عروسی من باید زن اون میشدم..کبری اروم گفت :نمیخواد ولش کنی داماد شو من حرفی ندارم..سالار به جلو خیز برداشت و دست مادرشو گرفت و گفت : یا خودت دامادم کن یا هیچ کس،رو دامن خودت قد کشیدم حالا امروز که باید جواب خوبی هاتو بدم بهت پشت کنم..چقدر سالار برعکس خشم و خشونتش افکار درستی داشت..کبری خانم اشک هاش ریخت و همونجور از رو سفره جلو اومد و پسرشو بغل گرفت و گفت :از تو که نمیتونم بگذرم پاره تنمی ستون خونمی..با هزار استرس و خجالت چندقاشق غذا خوردم..پدربزرگ سالار کنار اتاق چایی خوران خوابش برد و چرت میزد و من کنار نشسته بودم و سرم رو نمیتونستم بلند بکنم..سالار بیرون رفته بود وقتی اومد صدام زد..بادام برو بخواب و به یکی از خدمه ها گفت منو تا اتاق همراهی کنه..رفتم تو اتاق از خجالت خیس اب بودم لباس هم نداشتم که بخوام بپوشم از اون همه بی کسی خودم زدم زیر گریه..
تا صبح از ترس خودمو زیر پتو مخفی کرده بودم اون دختر شر و شیطون کجا رفته بود..صبح که شد اروم رفتم سمت اسطبلشون تازه خورشید زده بود اون مسیر رو قشنگ بلد بودم تنها چیزی که حالمو خوب میکرد اسب ها بودن..همونجا چندساعت نشستم و با اسب ها صحبت میکردم از بی معرفتی خانواده و سالاری که تکلیفمم باهاش مشخص نبود..سالار یهو وارد اسطبل شد نفس نفس میزد با دیدنم گفت:دختره کله شق همه جارو دنبالت گشتم اینجا چیکار میکنی؟؟چنان عصبی پرسید که گریه ام شدت گرفت و گفتم :کاش بمیرم یعنی میشه نمیخوام زنده باشم..سالار اومد روبروم نشست و گفت :بادام من تا حالا هیچ دختری نبوده که دستشو بگیرم من از ناموسم نمیگذرم بلند شد و منو با خودش برد داخل اتاق و گفت خیاط داره میاد اماده باش..
اخم هاشو اویز کرد و رفت بیرون انقدر سر خدمه ها داد میزد که حرص منو سر اونا خالی میکرد..خیاط که اومد چنددست برام لباس اورده بود و اندازه مو گرفت..اعظم دم ظهر اومد و برام لوازم شخصی اورده بود تا دیدمش رفتم بغلش کردم نمیدونم چرا انقدر پیشش ارامش داشتم بجای خواهر بزرگم بود چقدر خواهر داشتن خوب بود..اعظم با تعجب فشارم داد و گفت :چی شده دختر چرا تو انقدر ناراحتی مثلا عروسیته اونم با کی با سالار میدونی چندتا دختر شیفته همین داداش بداخلاق منن حالا میفهمی زن کی داری میشی..من میرم پیش مامانم داره کارای عروسی شمارو میکنه میام باز پیشت..اعظم که رفت لباسمو عوض کردم یه پیراهن چین دار کوتاه بود پوشیدم و موهامم بستم لباسها رو بردم بزارم تو کمد..سالار چقدر لباس داشت چقدر منظم بود تازه متوجه شدم چقدر سالار مرتب و منظمه..لباسهامو تا کردم و با بقیه وسایل هام چیدم تو کمد..هنوز در کمد رو نبسته بودم که صدام زدن برم برای ناهار وای مگه میشد صبحونه هم نخورده بودم با هزار بدبختی رفتم سالار نبود ولی اعظم با محبت تمام کنارم نشست ناهار که خوردم کبری خانم بدون اینکه نگاهم کنه گفت :تدارک دیدم پنج شنبه حنامیبندیم جمعه ناهار میدیم و شام،سالار چراغ این خونست وارث این همه املاک براش سنگ تموم میزارم هرکسی رو خواستی از آبادیتون دعوت کن تعداد مهم نیست واسه سالار خانم خسیسی ندارم..چه مادرشوهری بود حتی با اون وضع بهم سخت نمیگرفت و بی احترامی نمیکرد..دوروز گذشت و سالار درگیر بود و نمیدیدمش منو بردن یه اتاق دیگه و اتاق سالار رو لوازم جدید میچیدن عروس بی جهاز بودم دلتنگ پدرو مادرم و خانواده ام چقدر دلتنگ بابا موسی بودم..اتاق که تموم شد کبری خانم منو فرستاد تا ببینم ایرادی نداره من کع از زنانگی سر در نمیاوردم..
ولی چقدر قشنگ شده بود پرده های نو تخت خواب بزرگ گوشه اتاق پتوهای قشنگ قرمز...لباس عروس دوخته شده کنار اتاق بود کبری خانم چندروزه همه کار رو کرده بود و سنگ تموم گذاشته بود یه مجمه پر از طلا و پارچه برام گذاشته بود ..چادر و چارقد نگین دوزی شده داشتم نگاه میکردم و برای اولین بار تو دلم خوشحال شدم که سالار اومد داخل درب رو از داخل بست و ابروشو بالا برد و گفت : کبری چه کرده ؟ (مادرشو به اسم صدا میزد ) به لباسهام نگاهی کردو گفت :بهت میاد ..همونطور که جلو میومد من ضربان قلبم شدت میگرفت..کنارم ایستاد و انگشت دستشو به دستم میزد عمدا..ولی من هیچ واکنشی نشون ندادم و دستمو عقبتر کشیدم..اخم کرد و گفت :از الان میخوای لج بازی در بیاری ؟ دستهاشو دور کمرم حلقه کرد و بلندم کرد و انداخت رو تخت و خودشم روم خوابید و گفت :حالا فرار کن ببینم میتونی ؟پاهامو همچین با پاهاش قفل کرده بود که نمیتونستم تکون بخورم ...سرشو تو موهام فرو برد و گفت :یبار ناغافل منو تونستی بزنی فرار کنی دیگه نمیزارم هیجا در بری ..لبهاشو روی گردنم گذاشت و محکم بوسید و کنارم دراز کشید داشتم از ترس وحشت میکردم دهنم خشک شده بود و مشتمو محکم کردم که اگه بخواد بهم تجاوز کنه با مشت بزنمش ..دستشو زیر سرش گذاشت و به طرفم چرخید و گفت :دختره کله شق منو نگاه کن الان بخوام هرکاریت کنم جیغم بزنی کسی جرئت نمیکنه بدون اجازم بیاد داخل اخم هاتو باز کن من محرمتم نه یه غریبه..اومدم بلند بشم برم اونسمت که باز دستمو گرفت به طرفش چرخیدم نگاهش هم میخندید از حرص خوردنم لذت میبرد ..مچ دستمو فشار داد با اخم گفتم :دستمو ول کن میخوام برم ..
ابروهاشو در هم گره کرد و گفت :نمیزارم میخوای چیکار کنی؟؟بغض کردم ولی من بچه گریه ای نبودم چرخیدم و رفتم رو شکمش نشستم و دستهامو از دستش بیرون کشیدم، قاه قاه میخندید و میگفت :خدا نکشدت دختر ..خجالت کشیدم و نشستم رو تخت پشتمو بهش کردم ...پشتشو بهم کرد و بهم تکیه داد و گفت :سه روز فقط مونده دیروز رفتم و تو سه جلدت اسممو دادم نوشتن، دیگه شدی رسما زن سالار..بادام من با دختر سر و کار نداشتم که بخوام تجربه داشته باشم ولی یاد میگیرم خیلی چیزها هست که باهم دیگه تجربه میکنیم اولین شب اولین بچه اولین مسافرت و هرچیز دیگه ای ..لجاجتو کنار بزار یکم سعی کن اروم باشی چون هرچی خشن تر بشی بیشتر به دلم میشینی ..از پشت سرش محکم به پشت سرم زد و گفت :چرا حرف نمیزنی اون شیش متر زبونت کو که تو روی اون همه بزرگتر منو نشون دادی و گفتی عاشقمی..خودمو کنار کشیدم که بیوفته ولی خودشو محکم نگه داشت
به طرفش چرخیدم و گفتم :سالار خان دور و ور من نباش ، من اون لحظه هیچ چیزی نمیتونستم بگم خوبه دیدی بخاطرت چجور کتک خوردم واسه اولین بار بابا موسی میخواست بکشدم..انگشت اشاره ام به طرفش بود..انگشتمو محکم گرفت و منو به جلو کشید و گفت :تو چقدر نترسی اخه لامصب همه از من مو میریزن تو چرا نمیترسی بعد از مدتها خنده از حرفش رو لبهام نشست.بلند شد و لباسشو مرتب کرد و قبل از اینکه بره گفت :پاهات خیلی سفید و قشنگن..من که فکر میکردم مثل قبل شلوار تنمه و هنوز به پیراهن و دامن عادت نکرده بودم اصلا حواسم نبود خودمو جمع و جور کنم و دامن تا کجا بالا رفته بود از شرمندگی دامنو تا جایی پایین کشیدم که از بالا شکمم زد بیرون و اینبار دوباره سالار خندید و گفت:نکن خانم نکن..سرشو تکون داد و بیرون رفت..چرا خنده رو لبهام نشسته بود نکنه ته قلبم واقعا حسی جوونه میزد که خودم بی خبر بودم..رفتم پشت پنجره و رفتنشو نگاه میکردم اسبشو گرفت و میخواست سوار بشه که منو پشت پنجره دید زود خودمو کنار کشیدم ولی با صدای بلند گفت :برو یه اسب دیگه بیار برید بادام رو صدا بزنید بیاد سوار بشه..خدمه اومد و با اجازه وارد شد و گفت :خانم جان اقا گفتن لباس عوض کنید برید واسه سوار کاری..نمیخواستم برم ولی علاقه من به اسب وصف ناپذیر بود و شایدم دلم میخواست باهاش وقت بگذرونم..وقتی گردنمو بوسید دوست داشتم ادامه دار بشه بالاخره منم جوون بودم و کنجکاو ، هیچ کسی نبود که بخواد برام چیزی از زن شدن توضیح بده و من نمیدونستم چندشب دیگه چی در انتظارمه..لباس که پوشیدم رفتم اسب اماده بود سالار جلو اومد و کمک کنه سوار بشم ولی تا بیاد خودم با مهارت سوار شدم و گفتم :من مثل دخترهای عمارت شما نیستم که سوزن و قیچی دستم باشه من از بچگی افسار اسب و ترکه دستم بوده..سوار شد و به پشت اسبی که من سوارش بودم زد و گفت بزن بریم..دوتایی سوار بر اسب رفتیم، چقدر ابادی اونا با صفا بود اونروز سالار خیلی چیزای جدید از اسب بهم یاد داد و وقتی از سوارکاری برگشتیم بدنمون خسته کوفته بود، من همونجور افتادم رو تخت و نفهمیدم کی خوابم برده بود چشم که باز کردم سالار کنارم خواب بود، یهو حس عجیبی گرفتم،اونشب اولین شبی بود که باهم صبح کرده بودیم..بهش چشم دوختم خدا در عوض چه خوبی سالار رو فرستاد سر راهم..اروم دستمو روی صورتش کشیدم و گونه شو لمس کردم یدفعه با دندوناش انگشتمو بین دندون گرفت و فشار میداد دیگه داشتم از درد ضعف میکردم که منم سرشونه لختشو به دندون گرفتم ولی اون قوی تر از این حرفها بود حتی اخ هم نگفت..انگشتمو ول کرد و دستهاشو دورم حلقه کرد و منو به خودش چسبوند..
گفت :چرا به صورتم دست میزنی وقتی خوابیدم ؟
_اینهمه جا چرا اومدی کنار من اونم با این وضع؟..دستهاشو محکمتر کرد و گفت :دوست نداری اینم در میارم..صورتشو جلو آورد وپیشونیمو بوسید..از دست سالار نمیشد فرار کرد زور بازوش زیاد بود..با صدای در ولم کرد و گفت :کیه اول صبحی؟اردلان بود گفت :داداش باشما کار دارن..سالار بلند شد لباس تنش کرد و گفت :تکون نخور میام الان..بیرون که رفت تو دلم گفتم :مردک کم عقل من منتظر میمونم ک بیای ماچم کنی..لباسهامو عوض کردم از پارچ آب ریختم تو ظرف و صورتمو آبی زدم موهامو شانه میزدم که سالار غر زنان وارد شد و گفت :دوتا کیسه برنجم بلد نیستن جابجا کنن پس به چه درد میخورین..تا نگاهش بهم افتاد در رو بست و گفت :همیشه همینجور باش هر دیقه یه لباس تنت کن دلم نمیخواد لباس تکراری تنت ببینم.اصلا نگاهشم نکردم موهامو از رو شونه ام جلو ریختم که ببافم جلوتر اومد و گفت :بازشون بزار اونجور بهتره..گفتم صبحونه بیارن همینجا دوتا راحت باشیم از روزی که اومدی اینجا لاغر شدی از بس سر سفره خجالت میکشی..سعی میکردم کمتر باهاش صحبت کنم بی تفاوت رفتم سمت کمد تا درشو ببندم که اومد و گفت :من خیلی ب نظمو انضباط اهمیت میدادم یوقت کمد رو بهم نریزی..چپ چپ نگاهش کردم..اونم اخم کرد و گفت: لعنت ب شیطون تو دیگه کی هستی الحق که از ما بهترونی..واسه اقوامت کارت دعوت فرستادیم فردا صبح واسه حنابندون میان اتاق های پایین رو دادم براشون فرش کردن که مسیر رفت و امد کلافه نکندشون..کبری گفته از امروز دیگه اجازه ندارم ببینمت تا روز عروسی قراره تو بری همون اتاقی که بودی منم تو اتاق پایینم چیزی خواستی به اعظم یا خدمه ها بگو.در زده شد و سینی صبحانه که رسید باز اومدن دنبالش سرپا شیر گرم رو سرکشید و داشت میرفت که چرخید و گفت :دامن کوتاه هم نپوش خوشم نمیاد کسی پاهاتو دید بزنه..سالار که رفت با خیال راحت صبحونه خوردم بدور از خجالت و استرس تا ظهر خیلی بود یکم دیگه خوابیدم که خود کبری خانم اومد داخل به احترامش بلند شدم که گفت :بادام بیا بریم اونیکی اتاق میان اینجا کار دارن..چشمی گفتم و همراهش رفتم..اونموقع ها دخترها موهای زائد بدنشون رو تا ازدواج اجازه نداشتن بزنن چه برسه به ابرو و صورت حتی موهامون رو جرئت نمیکردیم قیچی بزنیم..اونیکی اتاق پشت ساختمون بود کبری در رو باز کرد و گفت :بادام سالار همه وجود منه اون پسر ارشد منه من از تو دل خوشی ندارم ولی از اینکه سالارم بهت علاقه داره خبر دارم از امروز همه چیز رو فراموش میکنم و سعی میکنم رابطمو باهات درست کنم قراره عروسم باشی نه دشمنم..
کبری :اینجا باش بقیه کارهات رو انجام بدن..یهو دلم هوای مادرمو کرد که تو اون روزها بهش نیاز داشتم کبری خانم رو بغل گرفتم و بوسیدم،بجای مادری که چند روز بود ازش بی خبر بودم..تا عصر همونجا موندم و اجازه بیرون رفتن نداشتم دم غروب اعظم و اکرم با آرایشگر اومدن و چندتا زن دیگه هم بودن (زنعمو و دخترعمو سالار)اقوام مادر سالار عشایر بودن و فردا میومدن حیاط پر بود از سر و صدا و بیار و ببر دیگ های بزرگ واسه غذا میز و صندلی که از شهر اجاره کرده بودن جعبه جعبه میوه محصولات باغات خودشون چخبر بود جعبه های شیرینی کتری های بزرگ برای چای..نعلبکی و استکان..اولین بند رو که به صورتم انداخت تازه فهمیدم زن بودنم درد داره وای ابروهامو که برداشت دیگه بدتر نوک موهامم مرتب کرد و اینه گرد رو به دستم داد باورم نمیشد اون منم یعنی انقدر تغییر ممکن بود کبری خانم که وارد شد سر ارایشگر پول ریخت و گفت ممنون چادر سفید رو که میگفتن پدربزرگ سالار ازمکه اورده رو روی سرم انداخت و خودش پایینشو قیچی زد شکلات و نقل به سرم ریختن و چادر بله برون برام بریدن از مهمونا پذیرایی کردن و چادرمو خیاط دست گرفت تا کوک بزنه..اعظم و اکرم مجمه های هدیه هارو برقص برقص به سمتم میاوردن، چقدر غریب بودم حتی یکنفر هم از اشناهام نبودن..طلاهارو بهم انداختن و پارچه های قشنگ رو خیاط اندازه زد که بدوزه چقدر النگو دستم کردن گوشواره سنگین دوتا ورق کاغذ هم بود که اعظم گفت :زیر لفظی اقاجونم و باباجونمه زمین داده بهش سه هزار متر بالا هزارمتر پایین..کم کم زنعمو ها و بقیه هم هدیه دادن همشون طلا دادن..دایره میزدن و میرقصیدن همشون شام قرار بود باشن هوا تاریک بود که صدای ساز دهل به گوشمون رسید باورم نمیشد از ده ما بودن و بابا موسی واسم جهاز فرستاده بود من فقط از پنجره اجازه داشتم نگاه کنم میگفتن بدشگونی اگه داماد تا حنا نبستم منو ببینه باز..چقد برام وسایل اورده بودن خود بابا موسی هم بود با بابام و عموها زنها رو نیاورده بودن اشک هام میریخت و دلم واسه بغل کردنش لک میزد..بیست تا گوسفند چقدر ظروف مسی تشک پتو..یه تخته فرش چقدر لباس برای سالار کت و شلوار کفش..برای خانواده سالار هدیه چقدر خشکبار گونی های پنجاه کیلویی برنج و ارد..ده تا مرغ زنده..حبوبات قند و چای روغن هفده کیلویی با نشان شیر و خورشید..بابا موسی در شان سالار جهاز داده بود شام رو پهن کردن و خوردن فقط یه لحظه از جلو دیدن بابا برام کافی بود رفتم و اروم به اعظم گفتم ، درست تو اخلاق به مادرش رفته بود اروم تو گوشم گفت :بزار اینا برن من میبرمت پیششون...

مهمونا که رفتن چادر سرم انداخت و گفت:با این لباس باز سالار ببینه میکشدت الان میارمشون..بابا تا بیاد هزار بار مردم و زنده شدم..هردو دلتنگ هم بودیم واسه اولین بار اشکشو دیدم و منم پا به پاش گریستم..اعظم استرس داشت کسی متوجه نشه چون بی اجازه اورده بود فقط بابا گفت :خوشبخت باشی دخترم و رفت و دوباره من و غربت و تنهایی تا صبح تو اون اتاق تک و تنها..نزدیک ظهر دیگه ارایشگر اومد و ارایشم کرد لباس مخصوص حنابندون محلی بود تنم کرد و بزن و برقص اذان میدادن که کاروان من هم رسید زنها تو اتاق پذیرایی با درهای تو در تو چند اتاق که بهم باز میشد بود من بالا نشستم و بقیه دور تا دور روی زمین میزدن و میرقصیدن که اومدن حنا اورده بودن مامان تا منو دید بغلم کرد چقدر شکسته شده بود ولی جلوی مهمونها که بیش از دویست نفر بودن زیاد تابلو نکردیم خانواده من تک تک باهام روبوسی کردن..مادرجون سرم چقدر سکه ریخت و یه چادر مخمل به کبری خانم هدیه داد و به همه اونایی که میرقصیدن شاباش داد وضع باباموسی خیلی خوب بود دستش به دهنش میرسید...دیگه لبخند میزدم از بودن خانواده ام ، بی کسی بد دردیه..زلیخا هم بود شب شام که خوردن حنا بستن دستمو و اونسمت هم تو مردونه دست سالار رو بستن همه دست رو حنا میزاشتن با پارچه گلدوزی میبستن و روش پول سنجاق میکردن شال قرمز سنگ دوزی شده هم بود که فردا باید روی سرم مینداختن..کبری خانم خودش شخصا خانوادمو به اتاق ها راهنمایی کرد دوست داشتم پیششون باشم ولی گفت رسم ندارن و اون با مادرم کار دارن..من برگشتم همون اتاق پشتی و اونا رفتن اتاق منو با سلیقه خانواده ام آماده کنن مادرجون خیلی وسایل تازه برام اورده بود..زلیخا چندتا گلدون قشنگ برام از شهر خریده بود برد داخل اتاقم بزاره..دستهامو تا صبح نباید باز میکردم و با اون وضع خوابیدن چقدر سخت بود..دیگه سر و صدا نمیومد همه خوابیده بودن خداروشکر میکردم که بدن خیلی کم مویی دارم وگرنه پاهای لخت و زیر بغل پر پشت حتما تا مدتها از خجالت اینکه بقیه میدیدن میمردم..نمیدونم ساعت چندبود که اروم چندضربه به در اتاق خورد اول ترسیدم از داخل در رو قفل میکردم ولی ترسیدم اون موقع شب کی بود..ضربان قلبم شدت گرفت چیزی نگفتم که دوباره در زده شد دنبال چیزی میگشتم که از خودم دفاع کنم ولی چیزی هم نبود..صدای سالار رو که شنیدم دلم قرص شد..سالار بود اروم گفت :بادام بیداری منم ؟رفتم پشت در و گفتم :این موقع شب چیکار داری داشتم زهره ترک میشدم..اروم گفت :میدونستم خوابت نبرده دلم برات تنگ شده بود..همونجا پشت در نشستم و گفتم :میدونستی خیلی خل و چلی...

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : salar
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

اولین حرف کلمه urfyi چیست?