سالار قسمت سوم - اینفو
طالع بینی

سالار قسمت سوم

بادام: پشت در نشستم و گفتم :میدونستی خیلی خل و چلی

-کاری نکن در رو بشکنم بیام داخل -نه تو رو خدا برو بگیر بخواب - بادام میخوام باهات حرف بزنم میشه یبار جدی باشی -من همیشه جدی ام بگو
-بادام من از بچگی تا حالا جوری بزرگ شدم که بهم گفتن سالار خان تا اومدم بازی کنم گفتن در شأن تو نیست تا خواستم کاری کنم نزاشتن از بچگی خشن و خشک بارم اوردن گفتن به روی کسی بخندی پر رو میشه گفتن جنگجو باش گفتن ورزش کن گفتن حساب کتاب بخون نزاشتن نه بچگی کنم نه جوونی کنم آخرشم از پونزده سالگی دختر بود که برام نشون میدادن ولی تنها چیزی که نتونستن بهم زور کنن زن بود، بادام وقتی کلاه از سرت افتاد و اولین چیزی که دیدم چشم های پر از اشکت بود و موهای مخملی سیاهت تازه تازه ظرافت تنتو دیدم و نفهمیدم چطور به دلم نشستی که تونستی اولین کسی باشی که منو بزنی و از دستم اونم با اسب خودم فرار کنی فرداش که تو لباس زنونه دیدمت دیگه مطمئن شدم عاشقتم.اونشب تا دم صبح پشت در بسته بدون اینکه همو ببینیم خیلی صحبت کردیم تمام حرفهایی که سالها تو دل سالار بود رو بهم زد و دم صبح بود که رفت چقدر تو دلش غم داشت همیشه فکر میکردم اونها هیچ غمی ندارن ولی سالار همه چیز داشت ولی دلخوشی نداشت و من اولین دختری بودم که بهش حسی داشت..صبحانه مو آوردن خوردم که راهی حمام شدیم رسم نبود که مادر عروس بیاد زنعمو و زلیخا و چندنفر از خانواده سالار همراهم اومدن اون موقع ها قبل عروسی عروس رو میبردن حموم عمومی و اونجا بزن و برقص میکردن و میوه و شیرینی میخوردن و عروس رو میشستن.زنعمو کارهای لازم واسه نظافتمو انجام داد و از لحاظ نظافت شخصی خیالم راحت شد انگار چند کیلو لاغرتر شدم بدون موهای زائد..خوردن و رقصیدن و دم ظهر برگشتیم عمارت آرایشگر اومد و آرایشم کرد آب قند درست کرد و موهامو پیچ داد و درست کرد لباس سفید تور دار چین دار رو تنم کردن چقدر خوشگل و ناز شدم.کفش های پاشنه داری که به سختی باهاشون راه میرفتم.زیور آلات رو بهم انداختن و جلو آینه از دیدن خودم لذت میبردم.ناهار رو مهمونا خوردن و زدن و رقصیدن.مامان و مادرجون خیلی پا به پای کبری خانم زحمت کشیدن و سنگ تموم گذاشتن.زنعمو منو کنار کشید و در مورد شب عروسی برام توضیح داد چیزهای جالبی گفت که خجالت میکشیدم ولی حرفهاش برام تازگی داشت.بعد ناهار دیگه طرف دختر بعد از دادن هدیه برمیگشتن خونشون و چه لحظه غم انگیزی دختر باید از خونه پدرش از زیر قرآن بگذره ولی من کجا و ده خودمون کجا.مامان خیلی گریه کرد ولی من نخواستم جلو بقیه گریه کنم..
.از بچگی زمین میخوردم و بلند میشدم بدون اینکه گریه کنم..خانواده ام رفتن و تنها شدم،بعد از ناهار باز بزن و برقص و بعد دیگه وقت دیدار داماد بود که میاوردنش تو مجلس زنونه..سالار با غرور و تکبر وارد شد کت و شلوار خاکستری به تن داشت سیبیل های پرپشت حالت دار نوک تیزش برق میزد با بزرگهای مجلس احوال پرسی کرد مادرش و زنعموهاش براش اسپند دود میکردن و خواهراش وسط مجلس میرقصیدن اعظم اشاره کرد به احترامش سرپا بشم..بلند شدم ایستادم به طرفم اومد برق رضایت تو چشم هاش بود کنارم ایستاد و آروم گفت :محشر شدی!!راست میگفت حالا دیگه یه خانم تر و تمیز شده بودم..انگشتهاشو به انگشتهام میمالید و خوب حواسش بود که کسی تو بین دامن پف دار من نمیبینه..کبری خانم طبق رسومات بهمون پول داد تا ما بشینیم وگرنه سرپا وایمیستادیم کنار هم بهمدیگه چسبیده بودیم واقعا بهم میومدیم بعضی ها با حسرت بعضی ها با عشق و بعضی ها با تنفر نگاهم میکردن..کبری خانم خواست که باهم برقصیم ولی خودشم میدونست که سالار اهل این سبک بازی ها نیست پس منو وسط برد تا برای مردی که دیگه شوهرم بود برقصم..من کجا و رقص زنانه کجا ولی باورم نمیشد تا دایره زدن شروع به رقص کردم شاید رقصیدن یجور نیروی غریزه ای هست..سالار همونطور با صورت جدی بود و فقط بلند شد سرم پول ریخت سعی میکردم بهش پشت کنم برقصم..بالاخره رقص تموم شد و شال قرمز رو یکی روی سرم انداختن و پدربزرگ سالار یکی به دور کمرم بست و هر کدوم از اطرافیان پول بهش سنجاق کردن و تمام شال پر از پول شد..پدرسالار از زیر قرآن ردمون کرد داخل حیاط جلو پامون قربانی کردن بیشتر از ده گوسفند سر بریدن و بعد مارو تا دم اتاق سالار همراهی کردن هوا داشت تاریک میشد و عجله برای غروب نکردن خورشید واسه قربانی کردن داشتن..تو تاریکی میگفتن قربانی کردن مستحب..کبری خانم در رو باز کرد مارو فرستاد داخل و نزاشت کسی بیاد داخل و گفت :بفرمایید تو پذیرایی..کم کم صدای رفتنشون به پذیرایی به گوشم رسید..سالار کلافه کتشو روی مبل انداخت و روبروم ایستاد شال رو از روی سرم برداشت چند قطره اشکی که از چشمم چکید واسه تنهایی و اونجور عروس شدنم بود..سالار چشم های مشکیشو ریز کرد و گفت :بهت نمیاد گریه کنی همونجور محکم باشی بیشتر بهت میاد..فکرشم نمیکردم با یه ابرو برداشتن و یه ارایش اینجور جذاب بشی از هر دختری که دیدم خوشگلتری..دستهاشو کنار پهلوم گذاشت و گفت :سرتو بالا بگیر..من هنوز احساسی بهش نداشتم بهش اخم کردم و گفتم :بزار از الان بهت بگم تو اون ور میخوابی من اینور...

من نمیدونم اون چیزایی که گفتن چیه ولی من قصد ندارم تو رختخواب تو باشم..پوزخندی زد و گفت :تا شب وقت زیاده هرچقدر سعی کنی بیشتر ازم فرار کنی من بیشتر شیفته ات میشم واسه همیت کله شقیته که عاشقت شدم دیگه.از حرفهاش خوشم میومد خنده م گرفت و خندیدم..یدفعه سرمو به سینه اش فشرد و گفت :خندهاتم قشنگه.از اتاق بگم روی تخت پر بود از گل و نقل و شکلات چجور میخواستیم اونجا بخوابیم برام معما بود جهیزه ام چیده شده بود و گلدون های خوشگل و ظروف مسی کنار طاقچه بود و زیرش پارچه ترمه دوزی انداخته بودن.کنار اتاق متکا ساندویچی مخمل قرمز چیده بودن و کنارش یه قلیون تزیینی بود.لباسهامو تو کمد گذاشته بودن و جلو آینه پر بود از لوازم آرایشی.سالار کتشو پوشید و گفت :یسر برم ببینم شام اماده است میام..اون که رفت هنوز من تو عالم بچگی بودم چند دور چرخیدم تا دامنم باز بشه و بچرخه موهامو باز کردم و تور و تاج رو ازش جدا کردم اون کفش های پاشنه دارم در اوردم خودم قدم بلند بود نیازی به اونا نبود دیگه.موهام به هم چسبیده بود و چندشم میشد سرمو توی لگن استیل روشویی آب ریختم وشستم، یعنی من اون روز چه کارهایی که نمیکردم..موهامو که شستم و به حوله پیچیدم مراقب بودم آرایشم خراب نشه چون واقعا قشنگ بود،رفتم تو کمد و یه کت و دامن خاکستری برداشتم هدیه خانواده خودم بود ولی چطوری میخواستم لباسمو در بیارم هرچی سعی کردم نشد و بیخیال شدم.حدودا یکساعتی گذشت و دیگه همه جا تاریک بود از گوشه پرده حیاط رو دیدم که دارن برای مردها رو میزها شام میچینن ..روی تخت یه پارچه سفید گلدوزی شده گذاشته بودن و یاد حرفهای زنعمو افتادم که چیا گفته بود..صدای سالار رو شنیدم که داره میاد به سمت اتاق کنار رفتم و نشستم.در رو زد و وارد شد برامون شام اورده بودن و روی میز مبل چیدن.زرشک پلو مرغ گوشت گوسفند ماهی کتلت کباب چه کرده بودن خدمه ها بهم تبریک گفتن و بعد از گرفتن انعام از سالار رفتن.سالار کتشو اویز کرد و گفت دیگه شام بخورن همه میرن.دقیق تر نگاهم کرد و گفت :موهاتو شستی؟دوست نداشتم باهاش حرف بزنم و اون همش سوال میپرسید از گرسنگی داشتم میمردم حتی ناهار هم درست و حسابی نخورده بودم.رفتم رو مبل و بشقاب رو برداشتم که سالار گفت :واسه من زیاد نکش عادت ندارم شب غذای سنگین بخورم..مگه من میخواستم واسه اون بکشم.زیر لب گفتم پسره پرو.اومد کنارم نشست و در حالی که استین هاشو به بالا تا میکرد گفت :پرو تویی که جواب منو میدی.وای گوشاش چقدر تیز بود.گرمای دستشو روی کمرم حس کردم..
 ولی بی تفاوت شروع به خوردن کردم هنوز قاشقم به دهنم نرسیده بود که دستمو گرفت و جلو برد و خودش خورد بهم چشمکی زد و منم سری تکون دادم همیشه از کارهاش خنده ام میگرفت اولین شام دونفره ما بود دستهامون از رنگ حنا قرمز بود سالار بوی عطر خوبی میداد کاملا بهم چسبیده بود و دستش دور کمرم بود غذا که خوردیم دستشو محکمتر کرد و اروم شروع کرد به لمس کردن بازوهام یاد حرفای زنعمو افتادم بلند شدم میترسیدم..رفتم سمت کمد و گفتم میخوام لباس عوض کنم..تخت پیش کمد بود و از وسط اتاق پرده داشت که قسمت مبل و خواب جدا میشد پرده رو که به دیوار حالت داده بودن باز کردم و افتاد و دیگه نفس راحت کشیدم بدنم یخ کرده بود مخصوصا وقتی برق های اون سمت رو خاموش کرد دستهامو بهم میفشردم تا اروم بشم لباس خواب ساتن سفید کنار تختم لابه لای گلها بود دستمو پشت بردم تا بتونم زیپمو باز کنم ولی مگه میشد یهو دست سالار به دستم خورد و بدون اینکه چیزی بگه زیپ رو پایین کشید و اومد سمت کمد پیراهنشو در اورده بود ،همونجور با زیپ باز منتظر شدم تا بیرون بره..ولی اون برعکس شلوارشو در اورد و راحتی پوشید چرخید و دید من هنوز وایستادم فهمید من خجالت میکشم پشتشو کرد و لب پنجره وایستاد و برق رو هم خاموش کرد تا داخل دید نداشته باشه..لباس رو در اوردم و لباس خواب رو پوشیدم از صبح زنعمو لباس زیر مناسب تنم کرده بود..وای لباس خواب کلا یه وجب بود اندازه پیراهن سالار هم نبود..نشستم لب تخت و همش پایین میکشیدمش ولی مگه کش میومد..سالار پرده کلفت مخمل رو کشید و به طرفم چرخید ناغافل تا منو دید زد زیر خنده و گفت :نمیپوشیدیش سنگینتر بودی که..اومد روی تخت و گلهارو زمین ریخت دستمال سفید رو برداشت و گذاشت رو پام و کنارم نشست موهامو نوازش کرد و آروم آروم دستهاشو دورم حلقه کرد من مثل یه مجسمه بدون واکنش بودم فقط از استرس و ترس خشکم زده بود چندبار سرمو بوسید و آروم روی تخت منو خوابوند و تو گوشم گفت :یادته چطور زدی لای پام امشب وقتشه قصاص بشی..من همونجورشم وحشت داشتم دیگه با تهدیدش بدجور شوکه شدم کنار زدمش که بلند بشم که مچ دستمو گرفت و گفت :کجا بادام؟با عصبانیت نگاهش گرفتم و گفتم :نمیخوام مگه زوری هم میشه من که تو رو دوست ندارم از رو بدبختی که زن داداش بی عرضه ات نشم تو رو نشون دادم تو چرا باور کردی من رو چه به توی زور گو خشن یادت رفته خودت چطوری منو زدی؟؟
دستمو کشید و منو تو بغلش محکم گرفت و گفت :واسه همینه بهت میگم کله شق لجباز من چه میدونستم با اون لباسها پسر نیستی و دختری...

بعدشم با گندی که تو زدی دیگه مگه واسه من آبرو گذاشتی دیگه کی میومد خودتو بگیره همه جا پرشد که من باهات..لبشو گاز گرفت و گفت استغفرا...چند روزه ناموس من شدی میتونستم همون ساعت تمومش کنم و زن بشی ولی انقدر برام ارزش داشتی که صبر کردم با لباس عروس شب حجله بگیریم..دستهاش انقدر محکم بود که درد رو تو کمرم حس میکردم اون پسر قوی بود یه فشارش میتونست استخونمو بشکنه..آروم شدم هم از ترس هم از خشونت نگاه و صدای سالار..چشم هاش کاسه خون شده بود وقتی بغض و درموندگی منو دید دستهاشو شلتر کرد و گفت :بادام تا اون دستمال رو ندی بهشون هیچ وقت از تهمت زدن به من و تو دست نمیکشن امشب از روی اجبار هم شده من باید تمومش کنم تا دهن همه رو ببندم از فردا در موردش صحبت میکنیم ..دیگه حرفی نبود که بزنم گرمای سالار و گریه های من چقدر اون مرد خشن، مهربون بود حتی بعد از تموم شدن نذاشت از بغلش بیرون برم و همونطور تو بغلش سرمو به سینه فشرد و آرومم کرد یکساعت تمام تو بغلش بودم خجالت میکشیدم و ملحفه رو از روم تکون نمیدادم دستمال آغشته به خون کنار تخت بود و گواهی پاکدامنی من بود..سالار سرمو بالا گرفت و تو چشم هام خیره شد و گفت:به زندگی من خوش اومدی بادام تو ناموسمی نمیزارم هیچ وقت دلت بشکنه تاعمر دارم واسه خوشبختی تو هرکاری میکنم...شاید دوساعت گذشته بود که با سینی اومدن دنبال دستمال و تحویل اعظم دادم همون موقع شب ساز دهل زدن و تو حیاط محلی(رقص با دستمال قرمز)رقصیدن.من دختر ضعیفی نبودم مردونه بار اومده بودم ولی هیکل ظریف و دستهای نازکی داشتم.پشتمو به سالار کردم و سعی کردم بخوابم ولی سالار نمیزاشت همش یجامو نیشگون میگرفت و میخندید سعی داشت منو عصبی کنه وقتی عصبی میشدم بیشتر ازم خوشش میومد بالاخره خوابیدیم چشم که باز کردم سالار نبود.بلندشدم و لباس میپوشیدم که کبری خانم با ضربه ای به در وارد شد اولین بار بود بهم لبخند میزد و گفت :مبارکت باشه دیشب بهترین شب عمرم بود وقتی پسرم داماد شد.لباس بپوش برو حموم بعد بیا برات گفتم کاچی بزنن چیزای سرد نخور بزار زود بچه دار بشی من زود نوه میخوام..حموم رفتم و برگشتم اتاق موهامو خشک کردم و یه پیراهن آبی پوشیدم هنوز موهام نم داشت سفره صبحانه اماده بود تو اتاق چند لقمه خوردم و کاچی میخوردم که سالار اومد داخل و گفت :صبح بخیر بلند شو کارت دارم..متعجب بلند شدم اول جلو اومد و میخواست لبهامو ببوسه که عقب کشیدم ولی موهامو تو دست گرفت و مجبور کرد جلو برم و بالاخره بوسید و دستمو تو دست گرفت و با خودش برد حیاط خدمه ها با دیدنم سرم نقل پاشیدن...
باورم نمیشد سالار صبح رفته بود و اسبی رو که بهم داده بود از خونه بابا موسی اورده بود..لبخند رو لبهام نشست و چرخیدم طرفش سالار چه دل پر مهری داشت.میخواستم سوار بشم ولی با پیراهن نمیشد سالار سوار شد و منو یور جلوی خودش نشوند و گفت :من همیشه هستم تا هیج جا کم نیاری..به طرف باغ رفت اون میتاخت و من از نسیم خنکی که موهامو تکون میداد لذت میبردم وسط باغ که رسیدیم وایستاد و گفت :میخوای تنها سوار بشی؟نگاهش کردم و نزدیک صورتش شدم میخواستم واسه تشکر ببوسمش که باز دلم رضایت نداد..سالار فهمید ولی به روم نیاورد..تازه برگشته بودیم عمارت که اردلان رو دیدم زیر چشمی نگاهم کرد و باز لبخند زد رفتم طرف اتاقی که همه جمع بودن درش باز شد سلام دادم..کبری خانم با دیدنم لبخندی زد و کل کشید و گفت :خوش اومدی بیا داخل.. پدربزرگش روی تشک لم داده بودن و روی ذغال تریاک میکشیدن بافور چوبی کنده کاری شده تو دستهاشون بود برام غریبه نبود دست بابا موسی سالها بود که دیده بودم.. رفتم و نزدیک کبری خانم نشستم اردلان هم اومد داخل و نشست..وسط میوه و شیرینی بود زنهای اون خونه کار نمیکردن و فقط دستور میدادن ولی زنهای خونه ما از افتاب نزده نون میپختن و شیر گاو میدوشیدن..سالار یالا گفت حتی مراعات مادرشم میکرد و وارد نمیشد..داخل که شد با دیدن دود گفت :بس کن پیرمرد هر چیز اندازه داره رو به اردلان گفت بلند شو جمعش کن از صبح پای منقلی ریه هات داره داغون میشه..اردلان بدون حرفی بلند شد و منقل رو برداشت بیرون برد..پدربزرگش اخم کرد و گفت :سالار تو با اسب خوشی من با این کوفتی..سالار چای رو تو نعلبکی ریخت و گفت :من زنده تو میخوام نه مرده تو بس کن از فردا جیره بندیت میکنم..کبری خانم برامون انگور جلوتر اورد و گفت : انقدر بهش گیر نده..اردلان وارد که شد سالار عصبی گفت :یه هفته است بهت گفتم برو ببین چرا باز آب رو بستن انگورا دارن خشک میشن..اردلان بدون اینکه حتی نارضایتی کنه گفت :چشم داداش یکم دیگه میرم ناهار بخورم میرم..اومد کنار مادرش نشست واقعا از سالار حساب میبرد..سالار با چشم بهم اشاره کرد که دامنم درست روی پاهام بزارم خودمو جمع و جور کردم با چشم هاش اخم کرد اردلان ناهار از گلوش پایین نرفته راهی شد..اجازه گرفتم از کبری خانم برم عمارتشون رو نگاه کنم و اجازه داد.زیرزمین بزرگ اشپزخونه بود و بالا اتاق های هممون پشت عمارت اتاق خدمه ها بود و برای خودشون چه زندگی داشتن سیفی کاری کرده بودن.یجور خاص نگاهم میکردن به روشون لبخند زدم..
 
 با اینکه خجالت میکشیدم اما عاشقش شده بودم..دستهاشو پشتم گذاشت آروم لپشو بوسیدم و خندیدم و دویدم سمت تخت پشت پرده از خجالت نمیتونستم نگاهش کنم چقدر اون لحظه خوشحالیش قشنگ بود..اومد پشت پرده روی تخت نشسته بودم وسرمو روی پاهام گذاشته بودم..آروم سرمو بلند کرد و تو چشم هام نگاه کرد و گفت :از اسب افتادی ؟سرت جایی خورده؟..یبار دیگه رفتم تو بغلش و گفتم :تازه حست کردم تازه فهمیدم قسمت بود که خدا بزاردت سر راهم خداروشکر که امروز زود فهمیدم چقدر برام مهمی..سالار چندبار نفس عمیق کشید و گفت :بادام دوست داشتن تو هر روز برام جذابتر میشه مخصوصا الان که انگار همه سالهای سخت و تنهایی تلافی شده..چندساعت کنار هم صحبت کردیم و وقتی صبح کبری خانم موضوع رو به سالار گفت:که باید ظهر راه بیوفتیم سالار نگاهی بهم کرد و گفت :من و بادام نمیایم معذرت خواهی کن..مادرش روی دستش زد و گفت مگه میشه پسر جان نیای تو رو پاگشا کرده..-یبار گفتم نمیایم شما برید بگید نمیتونست بیاد من حوصله عمه مهلقا رو ندارم..کبری خانم میدونست ادامه دادن بحث بی فایده است دیگه هیچی نگفت..اونا ظهر رفتن و ما موندیم خیلی دلم میخواست برم ولی سالار اجازه نمیداد تنها جایی برم..وقتی دید من خیلی ناراحتم گفت :اماده شو میبرمت خونه پدرت، چی از اون بهتر بعد از یک ماه و خورده ای عجیب دلتنگ بودم..اون روز رفتیم دیدن خانواده ام و شب برگشتیم عمارت همه چیز عالی بود و حسابی خوش بودم..دیدار خانواده ام خیلی سبکم کرد مخصوصا وقتی بچه زنعمو بدنیا اومده بود و پسر بود خیلی دلم بچه خواست...
یه روز تو ایوون نشسته بودم و سالار حساب و کتابشو میکرد با پام بهش زدم و گفتم :سالار؟؟سرشو بلند کرد و گفت :هوم..-اگه بچه دار بشم خوشحال میشی؟خندید و گفت :تو خودت هنوز بچه ای من درگیر بچه بازی های خودتم..بهش اخم کردم وجلوتر رفتم همش سرش تو برگه ها بود هرچی صداش میزدم میگفت بعدا..بعدا دیگه حرصمو دراورد برگه ها رو برداشتم و پشتم بردم و گفتم گوش میدی یا پاره شون کنم؟خدمه ها از حیاط متوجه شدن و سالار گفت :بده من برگه هارو دارن نگاه میکنن..ابروهامو بالا بردم و گفتم :نمیدم میتونی بگیر..-استغفرا...بده من میگم بچه ای قبول کن بادام حوصله ندارم سر به سرم نزار حساب کتابای کارگرا همه رو باید جمع کنم..اروم گفتم :یدونه بوسم کن تا بدم..محکم مچ دستمو گرفت و چنان فشار داد که برگه ها از دستم ول شد کم مونده بود دستمو بشکنه..ازش ناراحت شدم و گفتم : تو واسه من اصلا وقت نمیزاری همش سرت تو کاراته..-بی انصافی نکن که خودت میدونی چقدر تو برام تو مهمتری..یهو در عمارت باز شد و..
ماشین وارد شد..سالار با تعجب گفت :اینا اینجا چی میخوان..منم نگاهم رفت سمت ماشین و گفتم :کیا ؟سالار بلند شد و گفت :عمه مهلقا و دختراش..یهو انگار آب یخ ریختن روم دست سالار رو گرفتم و بلند شدم دستشو ول نکردم اونم انگار نمیخواست دستمو ول کنه چون محکم نگه داشت..پیر زن شیک با موهای رنگ شده پیاده شد و بعدش دوتا دخترهاش مهری و مهردخت ،چقدر خوشگل بودن و شیک لباسهای باز و کوتاهشون پاهای سفید و کفش پاشنه دار..همون لحظه ترس عجیبی توم رخنه کرد..اردلان تو حیاط بود از اسب پایین پرید و به استقبال اونا رفت..سالار مادرش رو صدا زد و گفت :بیا ببین کی اومده..کبری خانم پله هارو پایین رفت و گفت:خوش اومدی عمه صفا اوردی چرا خبر ندادی ؟عمه لبخندی زد و گفت :خبر چی بدم اومدم خونه برادرم..روبوسی کردن و تازه متوجه ما شد سالار همونطور دستمو نگه داشت و پایین رفتیم عمه جلو اومد و گفت :یه قوم و قبیله بهت افتخار میکنن رسم ادبت اینکه دعوتت کنم و نیای..سالار آغوششو براش باز کرد و گفت :من خان این ابادی ام چطور میتونم مردمم رو وسط محصولاتشون اونم انگور که ساعتی آفتاب خراب میکنه رو ول کنم پس ارباب بودن به چه درد میخوره..عمه سرتا پامو نگاه کرد و گفت :اردلان تو از این دختو کتک خوردی ؟بهت نمیخوره انقدر زبل باشی..اردلان سرشو پایین انداخت هنوز یک کلمه باهام صحبت نکرده بود و روبه عمه گفت :عمه بادام تیکه من نیست بدرد داداش میخوره خان باید زنشم خان پسند باشه وگرنه دختر بی دست پا که نمیتونه از عهده داداشش بر بیاد..سالار و عمه خندیدن..مهری و مهردخت صورتمو بوسیدن خوب معلوم بود که خندهاشون مصنوعی و الکی..دعوتشون کردن بالا پدربزرگ چقدر خوشحال شد ولی عصبانیت سالار تمومی نداشت اگه میتونست برم میداشت و میرفت جایی دیگه..حسابی که پذرایی شدن عمه گردنبند طلاشو در اورد و به گردن من انداخت و گفت :نه پسندیدم هم خوشگلی هم قد و بالات خوبه از اولم سالار قشنگ پسند بود..نمیدونم اون وسط از چی بی خبر بودم که همش سالار عصبی میشد وقتی نگاهای مهری رو بهش دیدم دیگه حسابی مطمئن شدم.کبری خانم واسه ناهار سفارش کرد سنگ تموم بزارن وسواس سالار تو مرتبی به عمه رفته بود با دقت تمام همه چیز رو برانداز میکرد..مهردخت یکبار ازدواج ناموفق داشته و حاصلش یه پسر بوده که پیش همسرش بود، مهری دو یا سه سال با سالار اختلاف سنی داشت..سالار عذر خواهی کرد و شایدم فرار کرد که قبل از ناهار راهی بیرون شد تو حیاط بود که صدام زد رفتم کنارش برگه ها تو دستش بودن جلو روش که رسیدم با برگه به بینی ام زد و گفت :شب میام حوصله اینارو ندارم فعلا..
در رو بست و گفت: خب حالا بگو ببینم دلتنگ کی میشی؟ خنده ام گرفت و دستهامو دور کمرش به زور حلقه کردم!(دستام به هم نمیرسید)و گفتم :مگه بده عاشق شوهرمم عاشق مردی که به زور منو زن خودش کرد..دستهاشو دورم حلقه کرد و ابروهای پر پشتشو گره کرد و گفت: به زور؟اونوقت کی بود جلو همه میگفت عاشق منه؟؟سرم تا زیر چونه اش بود،زیر چونه شو بوسیدم و گفتم : خداروشکر که گفتم و امروز انقدر خوشبختم..صورت ته ریش دارشو به صورتم میکشید و من میسوختم..دکمه هاشو یکی یکی باز میکردم وایستاد و با شیطنت گفت :الان؟؟تا شب نمیتونی صبر کنی تازه متوجه حرفش شدم من بخاطر کثیفی لباسش که به اسب مالیده بود میخواستم لباسشو در بیارم عوض کنه اون چی فکر کرده بود..خندیدم و گفتم :فکرت منحرفه دیگه لباست بوی اسب میده میخام عوضش کنی..پیراهنشو در اورد خالکوبی روی بازوش رخ زن بود پوستش سفید بود.. دستهامو روی سینه اش گذاشتم و گفتم :سالار ؟دقیق تو چشم هام نگاه کرد و گفت :صدام که میزنی دیوونه میشم بگو جانم ؟ -هیچ کس باور نمیکنه سالار هفت جوب ابادی تو اتاق من رامترین ادم روی زمین اخه چقدر تو خوبی.. من میرم پیش مهموناتون لباساتو عوض کن بیا..دستهاشو محکم کرد و گفت :کجا میری هنوز مونده..از دستش فرار کردم و رفتم بیرون هنوزم نمیتونست حریف زبلی من بشه..عمه میوه میخورد و گفت :از راه نرسیده رفت بالا من بخاطر سالار اومدم بگید بیاد اینجا پسره بداخلاق لنگه خدابیامرز پدرمه اخلاق نداره که خدا به زنش رحم کنه..تو دلم گفتم شما خبر ندارید انقدر مهربون و باوقاره که بهش افتخار میکنم..شب بعد از صرف شام دوباره زیر نور ماه نشستیم حیاط دیگه اول پاییز بود و هوا خنک..سالار کنارم نشسته بود و عمه از بچگی های خودشون میگفت با پدربزرگ میگفتن و میخندیدن..سالار دستشو پشت من روی زمین گذاشته بود و لم داده بود و همش سربه سر پدربزرگش میزاشت با اونا صحبت میکرد ولی از بغل با چشمش حواسش به من بود آروم با انگشتاش پشتمو لمس میکرد قلقلکم میومد و بی دلیل لبخند میزدم سرشونه ام که بهش میخورد حس قشنگی بهم میداد..اخر شب بود که رفتیم بخوابیم مگه میزاشتم بخوابه همش محکم بوسش میکردم و لپشو میکشیدم دیگه خوابیده بودیم که انگار یدفعه از خواب پریدم خواب بد دیدم..سالار تو جاش نبود اروم بلند شدم ترسیدم یهو..از لابه لای پرده دیدم که داره دنبال مهری میره سمت باغ عمارت..حال عجیبی پیدا کردم سالار کجا میرفت..پیراهنمو از رو لباس خواب پوشیدم و رفتم دنبالشون ترس از شب و تاریکی نداشتم بچه نترسی بودم ترسم از فکری بود که تو ذهنم رخنه کرده بود..

تو تاریکی وایساده بودن،نمیشنیدم چی میگن ولی لباس نامناسب مهری و یدفعه رفتنش تو بغل سالار بدترین عذاب دنیا بود واسم ،یهو دست ینفر رو حس کردم که به دستم زد ،اردلان بود آروم گفت هیس منم.من فقط نگاهش میکردم اردلان سری تکون داد و گفت: این حقیقته،سالار چرا اینهمه سال زن نگرفت چون نمیتونست پایبند زنی باشه.اشکهای من چنان میریخت که اونشب هیچوقت از خاطرم پاک نمیشه.اردلان دستهاشو جلو اورد بغلم کنه که عقب کشیدم، من اونجوری بزرگ نشده بودم که دست نامحرم لمسم کنه من با سالار فرق داشتم دختری هم نبودم که خودخوری کنم جلو تر رفتم و با تمام صدایی که تو وجودم بود صداش زدم سالار.اردلان ناپدید شد وحشت اون از سالار مشخص بود..مهری هول کرد و عقب کشید تمام سر سینه اش از بالای پیراهنی که به تن داشت بیرون بود.سالار خودشو عقب کشید و گفت :بادام بیدار شدی؟انقدر نرمال بود که بیشتر عصبیم کرد جلو رفتم و چنان به سینه مهری زدم که روی زمین افتاد و نفهمیدم چطوری موهاشو میکشیدم و مشت و لگد بهش میزدم دیگه از صدای جیغ اون و داد و بیداد من همه اهالی عمارت بیدار شده بودن.سالار دستهاشو دورشکمم حلقه کرده بود تا از روی مهری جدا کنه ولی مگه میتونست از خودش بیشتر عصبی بودم چرخیدم بین دستهاش و حالا خودشو میزدم فقط سعی میکرد آرومم کنه و اخر چنان به صورتم زد که انگار برق منو گرفته،تازه به خودم اومدم و آروم شدم جای انگشتهاش روی صورتم بود کبری خانم فقط میگفت:چی شده روی مهری ملحفه انداختن لباسهاش تیکه پاره شده بود.فقط به چشم های خشمگین خون آلود سالار نگاه میکردم این جواب اون عشق نبود خواستم چیزی بگم که انگشتشو به طرف اتاقمون گرفت و گفت:برو تو حرف نزن..خواستم بگم با چه حقی اون تو بغلت بوده که دستشو روی دهنم گذاشت سعی میکرد خشمشو کنترل کنه و گفت :فقط برو تو اتاق اینجا نمون بادام.چنان محکم و جدی گفت که بغضم ترکید و جلو چشم های همه رفتم تو اتاق..صدای داد و بیداد عمه و مهردخت میومد ولی قلب شکسته من چی میشد.اردلان اون بین چی میگفت نمیشنیدم.از دامی که برام پهن شده بود بی خبر بودم..نیم ساعتی گذشت که سالار اومد داخل صدام که زد لرزه به تنم افتاد.اونشب بدترین شب بود صورتم از جای سیلی اش سرخ بود و لابه لای انگشتهام موهای مهری بود.سالار فقط گفت :ساکت باشم،گفت:تو چه حقی داری ک اونو زدی.دیگه خونم به جوش اومد و گفتم:نصفه شب تو بغل تو اون چه غلطی میکرد با اون لباس دور از بقیه همه عشق و عاشقیت همین بود انقدر کثیفی انقدر حقیری سالار خان حیف اون خان ک به تو بگن حیف اون سیبیل..

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : salar
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

اولین حرف کلمه bdre چیست?