تنهایی نجلا قسمت اول - اینفو
طالع بینی

تنهایی نجلا قسمت اول

هرمزگان سال ۱۳۷۶


اسمم نجلا است،پنج سالم بود و با خواهرم نجمه که دو سال ازم بزرگتره و مادرم زندگی میکردیم.شاید پدرم را دیده بودم ولی چیز زیادی ازش به خاطر نداشتم.دلم برای پدر داشتن ضعف میرفت.وقتی بچه های دیگه رو میدیدم که به طرف پدرشون تا سر کوچه میدویدن و به آغوش کشیده میشدن حسادت می کردم.
میگفتن پدرم تو زندانه و مدتی بعد خبر رسید که به پدرم مرخصی دادن.این یعنی من میتونستم پدرمو ببینم،برای دیدارش لحظه شماری میکردم تا بالاخره اون روز رسید.مردی قد بلند و لاغر اندام،تا دیدمش جوری به آغوشش پریدم که انگار دنیارو بهم داده بودن.فکر میکردم حالا دیگه با وجود پدرم ما یک خانواده ی خوشبختیم.ولی این خوشبختی چندان طولی نکشید و پدرم دوباره راهیه زندان شد.
زمزمه هایی میشنیدم دعوایی بین خانواده ی مادریم شکل گرفته بود.این کش مکش ها همچنان ادامه داشت تا اینکه بالاخره پدرم باز به خونه برگشت.
همه ی اقوام توی خونه ی عمه ام جمع شده و انگار همه منتظر اتفاق خاصی بودن.خارج از همه ی دغدغه ها من و خواهرم توی حیاط عمه ام مشغول بازی با فرفره های رنگارنگمون بودیم که ناگهان دست من و نجمه توی دست مادرم محکم فشرده شد و با خودش به طرف پدرم کشیده شدیم.مادرم مارو به طرف پدرم هول میداد و میگفت هر چقدر زحمتشونو به تنهایی کشیدم دیگه بسه،ازین به بعد وظیفه ی نگهداریشون به عهده ی خودته.پدرم هم همین کارو میکرد و در میون داد و بیداد مثل توپ فوتبال پاسمون میدادن.ازین پاس دادنا خسته و عصبی شدم و به یکباره دست خواهرمو گرفتمو ازونجا دور شدیم.
به گوشه ای از حیاط رفتیم و زانوهامونو بغل کرده شروع به اشک ریختن کردیم.
ظاهرا مادرم اصرار داشت از پدرم جدا بشه و من دلیل این تصمیمشو نمیفهمیدم.چرا باید پدر و مادرمون از هم جدا بشن؟!پس تکلیف ما چی میشد؟!
توی این جنگ مادرم پیروز شد و پدرم کوتاه اومد و مارو پذیرفت.اون آخرین دیدار ما با مادرم بود و ازون به بعد من و خواهرم با پدر و خانوادش زندگی میکردیم.همیشه دلم میخواست دوتاشونو با هم داشته باشم ولی انگار این آرزوی محالی بود...

مدتی بعد من و خواهرم به همراه پدرم و خانواده اش سوار یک کامیون بزرگ عازم شهری دیگه شدیم و برای همیشه از هرمزگان نقل مکان کردیم.
روز رفتن هم خبری از مادرم نبود و ما موفق نشدیم یکبار دیگه اونو ببینیم.
به همراه پدربزرگ و بی بی ساکن خونه ای در خوزستان شدیم.خانواده ی عمه ام هم در همان کوچه بودن و خانواده ی عموم هم یکی دو کوچه پایینتر.همه چیز خوب بود من به شدت وابسته ی پدرم شده بودم و حتی لحظه ای دوری ازش برام عذاب آور بود.بی بی مهربونی داشتیم که با وجود اینکه کمی پیر بود ولی من و نجمه رو تر و خشک میکرد.عمو حسن دو پسر به اسم های احمد و امین داشت که از من و نجمه چند سالی بزرگتر بودن ولی گاهی هم بازی هم میشدیم.برعکس نجمه که خاله بازی دوست داشت من بیشتر اوقات مشغول گِل بازی بودم و به خاطر دست و صورت گِلیم توسط امین مسخره میشدم.
تازه رنگ ارامشو پیدا کرده بودیم تا اینکه یک شب پدرم وقتی به خونه برگشت به من و نجمه گفت عمه پیشتون میمونه اذیتش نکنین و بچه های خوبی باشین،من و پدربزرگ و بی بی میریم جایی و زود برمیگردیم.
من که حسابی به پدرم وابسته شده بودم از بغلش پایین نیومدم و شروع به مخالفت کردم.
+نه بابایی هر جا بری منم باید با خودت ببری من خونه نمیمونم.
_نجلا جان اگه بمونی قول میدم برات بستنی بگیرم.
+باشه پس بریم همین الان بستنی بگیریم.
_الله اکبر الان که خالو محمد مغازشو بسته دختر.
اینقدر گریه زاری کردم تا پدرم مجبور شد خالو محمدو به مغازه بکشونه و برام بستنی بگیره ولی بعد از گرفتن بستنی هم راضی نشدم به خونه برگردم و مجبور شدن منم با خودشون ببرن.
_ باشه میبریمت ولی باید یه قولی بدی،رفتیم اونجا به من نگی بابا بگی عموشنیدی چی گفتم حواست باشه.
+چشم.
وارد خونه ای شدیم و من همچنان مشغول خوردن بستنیا بودم.بعد از استقبال خوبی که ازمون شد همه به پشتی ها تکیه داده و نشستن.همزمان حرف میزدن و من هیچی از حرفهاشون متوجه نمیشدم و در عالم بچگی خودم مشغول خوردن بستنیم بودم.خانمی که چادر سفید سر کرده بود با سینی چایی وارد شد.وارد شدن اون خانم و تموم شدن بستنی من یکی شد و یهو گفتم بابا بابا بستنیم تموم شد....نگاها به طرف من چرخید،خانمه سینی بدست خشکش زده بودـ صدای اعتراض پیرمردی که در صدر مجلس نشسته بود بلند شد؛به به آقا داماد نگفته بودی دختر داری!چشممان روشن!
پدرم که مشغول پاک کردن عرق شرم از پیشانیش بود با من من کردن گفت حقیقتش شرمندم مشتی باید بگم که من یه دختر دیگه هم دارم که الان تو خونمونه.
خانمه سینی چای رو روی زمین کوبید و یه گوشه نشست.
پیرمرد با صدای بلند گفت جمع کنید این بساطتونو،زندگی که اولش با دروغ بنا شود آخرش واویلاست.
همهمه بلند شد و پدرم هم گاهی با چشم غره به من نیم نگاهی مینداخت.
خانمه که با تمام سرخاب سفیداب صورتش باز مشخص بود از بابام بزرگتره،در حالی که گوشه ی لبش رو میجویید گهگاهی با حسرت به پدرم نگاه می کرد.
پیرمرد گفت مهمانید و احترامتان واجب،گفتید یکبار ازدواج کردید گفتیم اشکالی ندارد،حالا این دو تا دختر را چه بگوییم؟!
آبوا(پدربزرگ) گفت:مشتی این دخترا از آب و گل درآمدن،مگر نوزادن؟!باز میل خودتان است. 
بعد از بحث و بگو مگو با صدای عروس خانم همهمه پایان گرفت؛اشکالی نداره من راضیم با بچه ها مشکلی ندارم.
و به این ترتیب موافقت اعلام شد و تنها شرطش این شد که من و نجمه در مراسم عروسی شرکت نداشته باشیم.
ظاهرا مادر عروس خانم،کارگر خونه ی عمه بزرگم بوده و به این ترتیب این آشنایی و وصلت داشت شکل میگرفت.
تا مدت ها پدرم به خاطر بابا گفتنم تو اون مراسم با من حرف نمیزد و این خیلی منو که وابسته اش بودم عذاب میداد.ولی قسمت این بود که حتی بابا گفتن من هم تاثیری رو سرنوشت شوممون نزاره و نعیمه شد زن بابای من.
من و نجمه دلمون نمیخواست از پیش بی بی بریم ولی بی بی زانو درد داشت و به سختی میتونست تر و خشکمون کنه.حس خوبی به نعیمه نداشتم،هنوز نیومده باعث شده بود بابام ازم دلخور باشه.ولی تقدیر دست ما نبود طولی نکشید که بساط عروسی به پا شد.من و نجمه رو به همراه یکی از اقوام تو خونه ی عمه که تو همون کوچه بود گذاشتن تا به دستور نعیمه در عروسی حضور نداشته باشیم.
صدای ساز و دهل عروسی بابام از تو کوچه میومد.اقدس خاله چهار چشمی مواظب من و نجمه بود تا از خونه ی عمه خارج نشیم.خیلی دلم میخواست تو عروسی بابام باشم اونجا همه شادی میکردن و خوراکیهای خوشمزه میخوردن.
+آبجی چرا من و تو نباید اونجا باشیم؟!
_نمیدونم
+تو دلت نمیخواد بریم عروسی و ببینیم بابا چه شکلی شده؟
_نه مگه چه شکلی شده،بابا رو که قبلا دیدیم.
+خب نعیمه چی بریم ببینیم اون چه شکلی شده
_دوست ندارم ببینم چه شکلی شده برام مهم نیست.
از نجمه ابی گرم نمیشد.فکری به سرم زد؛خاله خاله من دستشویی دارم.
-باشه دخترم برو حیاط ولی زود برگرد.
+چشم
به بهونه ی دستشویی رفتم تو حیاط،صدای ساز و دهل بیشتر شد.دلم پر کشید برای رفتن،درو باز کردم و وارد کوچه شدم.پدرمو دیدم و بابا گویان به طرفش دویدم.خودمو انداختم تو بغلش و بوسش کردم،بابامم منو بوسید و چقدر ذوق کردم.
میون خوشحالیم یهو دستم به شدت درد گرفت
نعیمه دستمو از پشت سرم بدجور فشار داد از شدت درد گریم گرفت.بابام که فکر کرد از سر دلتنگیه گفت برو به خواهرتم بگو بیاد.دویدم و با ذوق خواهرمو صدا زدم.خاله اقدس از دستم کفری بود،گفتم خاله به خدا بابام خودش بهم گفت بیاین.
من و خواهرمم شدیم مهمون عروسی بابام.با پسرعموهام احمد و امین و بچه های دیگه هم بازی شدیم و خوش میگذروندیم.موقع عکس انداختن شد و بابام مارو هم صدا زد تا کنارش بایستیم.نعیمه باز یواشکی دستمونو فشار میداد و من و خواهرمو اذیت میکرد.ولی اینکاراشو یواشکی میکرد و جلوی بقیه خودشو مهربون و خوب نشون میداد.
عروسی تموم شده بود و ما ساکن خونه ی جدید شده بودیم.نعیمه جلوی بابام با ما خوب بود ولی در نبودش اذیتمون میکرد.وقتی پدرم از سر کار برمیگشت خوشحال بودیم که ما هم میتونیم با پدرم غذای خوب بخوریم.ولی وقتی پدرم نبود خبری از غذا هم نبود و به درخواست نعیمه نون خشکارو داخل آب نرم میکردیم و میخوردیم.نعیمه به شدت مذهبی بود و برای نماز به مسجد میرفت.قبل از اینکه برای نماز و دعا از خونه خارج بشه دستورات لازم رو به من و نجمه میداد؛وقتی برگشتم خونه تمیز و مرتب باشه،ظرفا هم شسته و حیاطم اب و جارو شده،نشنیدم بگین چشم.
+چشم
_یچیز دیگه،حرفی ازین خونه بره بیرون،چیزی بر علیه من به گوش عامو عامه عره عوره شمسی کوره برسه،من میفهمم کار شما دوتاست و گوشتونو میبرم میزارم کف دستتون.
در حین آبپاشی حیاط بی بی که لنگان لنگان به خونه ی ما اومده بود در زد و وارد شد.چقدر از دیدنش ذوق کردیم و خودمونو انداختیم تو بغلش.
بی بی پرسید نعیمه کجاست؟
نجمه گفت رفته مسجد نماز بخونه.
بی بی به نشانه ی تحسین سرشو تکون داد و لنگان لنگان خودشو به پله ها رسوند و با اخ و اوخ از شدت پا درد و کمر درد بالاخره روی پله ها نشست.
باز پرسید اذیتتون که نمیکنه؟میکنه؟
من و نجمه نگاهی بهم انداختیم و چیزی نگفتیم.
دوباره پرسید چرا دارین حیاطو آب و جارو میکنین؟نکنه ازتون کار میکشه؟!
نجمه که معلوم بود حسابی از تهدیدای نعیمه ترسیده گفت داریم آب بازی میکنیم بی بی.
ولی من نتونستم جلوی زبونمو بگیرم و گفتم چرا بی بی اذیت میکنه بهمون نون خشک میده بخوریم همه ی کارای خونه رو هم ما میکنیم.
بی بی که از شدت عصبانیت لباشو رو هم فشار میداد دو تا دستشو روی عصاش گذاشت و رفت تو فکر.
نجمه در گوشم گفت چرا گفتی اگه بیاد گوشمونو ببره چی؟
+نمیبره آبجی بی بی حسابشو میزاره کف دستش.
بی بی نشست تا نعیمه برگرده.موقع ورود نعیمه نجمه از ترس میلرزید.

نعیمه تا بی بی رو دید لبش شکفته شد و با چاپلوسی گفت سلام بی بی خوش امدی صفا اوردی چرا اینجا نشستی؟!دخترا چرا پیر زنو اینجا نشوندین چرا چیزی برای پذیرایی نیاوردین؟!بی بی پاشین بریم داخل اینجا بده.
بی بی گفت بشین کارت دارم همینجا خوبه.
_پس صبر کنید برم براتون آبی شربتی چیزی بیارم گلوتونو تر کنین.
بی بی گفت نه بشین چیزی از گلوم پایین نمیره.
آبجی با دنیایی از نگرانی توی چشماش،منتظر بود تا ببینه از دهان بی بی چه حرفی خارج میشه.
بی بی گفت شنیدم به دخترا نون خشک میدی بخورن مگه پدر بی غیرتشون نون سر سفرتون نمیاره؟
نعیمه دو دستی کوبید روی پاهاشو گفت بی بی از شما بعیده خدا مرگم بده این حرف بپیچه سر زبونا من دیگه میتونم جمع کنم؟کی چنین حرفی زده ما فقط دیروز نون نداشتیم مجبور شدیم نون خشکارو بخوریم،بی بی یعنی تا حالا نشده تو خونتون نون تازه نباشه و مجبور بشین نون خشک بخورین؟
بی بی که انگار دچار تردید شده بود و دیگه حرفی برای گفتن نداشت چشم غره ای به من رفت و رو به نعیمه گفت:تو زن با ایمانی هستی حتما من اشتباه شنیدم، کسی که خدارو بشناسه دلش نمیاد دو تا بی مادرو اذیت کنه.حال و روز منو که میبینی مهمون امروز فردام،خدا خیرت بده ننه عوضشو هم تو این دنیا بگیری هم تو اون دنیا،دیگه بهتره برم.
بی بی بلند شد که بره و بعد از تیکه پاره کردن تعارف بی بی رفت و ما از ترس حتی نمیتونستیم تو صورت نعیمه نگاه کنیم.
نعیمه که از رفتن بی بی مطمئن شد با سر بهمون فهموند که وارد خونه بشیم.بعد از ورودمون درو بست و گوشامونو گرفت پیچوند و گفت حالا دیگه میرید چوغولی منو میکنید ازین به بعد همون نون خشکم واستون آرزوعه.
ما از درد گریه میکردیم و اون با چشمای پر از خشم و نفرت یریز حرف میزد؛برید خدارو شکر کنید تو این خونه راتون دادم عوض تشکرتونه،برید همون پیری نگهتون داره،اون مادر .... نخواستتون،اونوقت نکنه انتظار دارین من کنیزیتونو کنم؟
بعد از اینکه حرصشو خالی کرد گوشامونو ول کرد و مارو انداخت تو اتاق و درو بست.
ما که حتی از ترسش نمیتونستیم با صدای بلند گریه کنیم گوشه ی اتاق موندیم تا اینکه قبل از اومدن پدرمون درو باز کرد و گفت بیاین بیرون ولی اگه حرفی از اتفاقات امروز به پدرتون بزنید تنبیه دفعه ی بعد خیلی بدتر از تنبیه امروزه.
قبل از اومدن پدرمون از اتاق خارج شدیم و هنوز چند دقیقه ای از اومدن پدرمون نگذشته بود که نعیمه گفت دخترا پاشید برید بخوابید شامتونم که خوردید پدرتونم خسته است.
ما که از گشنگی حتی رمق راه رفتن هم نداشتیم از ترس چشمی گفتیم و به طرف اتاق راه افتادیم.

سفره ی دو نفرشونو پهن کردن و در میون سر و صدای قاشق چنگالشون و خنده هاشون خوابمون برد.
فردا صبح بعد از خوردن نون خشکایی که به سختی زیر دندون له میشد،خرمنی از لباس های کثیف که وسط حیاط ریخته شده بود رو باید مشستیم و چون نمیتونستیم مثل آدم بزرگا خوب بشوریمشون مجبور بودیم غر غر ها و کتکای نعیمه رو هم تحمل کنیم؛درست بشورید این چه وضع لباس شستنه خدا مرگتون بده،نجس ترشون کردین دستتون بشکنه که هیچ کاریو درست انجام نمیدین. 
شب که پدرمون اومد متوجه شد از پولاش کم شده،نعیمه رو صدا زد و گفت چرا پولای تو جیبم کمه پول میخوای به خودم بگو چرا یواشکی برمیداری؟!
نعیمه محکم روی صورتش زد و گفت:خدا مرگم بده این چه حرفیه من برای چی باید تو خونه ی خودم دزدی کنم،خودمم متوجه شدم یچیزایی کم میشه هی میخوام بگم ولی باز لعنت بر شیطون میکنم،کار نجمه است باید تنبیه بشه اتفاقا دیدم دور و بر لباسات میپلکید.
در حالی که من و آبجیم بهت زده نگاشون میکردیم پدرم جلو اومد و با دست سنگینش سیلی محکمی به نجمه زد.
نجمه از شدت ضربه به زمین افتاد و در حالی که از ترس خودشو جمع میکرد التماس میکرد که نزننش و کار اون نبوده.
ولی کسی گوش به حرفش نمیداد.من هم ازینکه کتک نخوردم و هم ازینکه اتهام دزدیو به من ندادن خوشحال بودم ولی از طرفی هم دلم برای خواهرم میسوخت.داد میزدم آبجی من دزد نیست کار نجمه نیست نزنینش.
نعیمه با اینکه پیروز میدون شده بود ولی باز پدرمو پر میکرد و میگفت اگه الان جلوشو نگیریم پس فردا تو کوچه خیابون نمیتونیم سر بلند کنیم.
دست خواهرمو گرفتم و کمکش کردم بلند شه و به طرف اتاقمون رفتیم.
جای انگشتهای بابام روی صورت نجمه مونده بود.تو بغل هم کلی اشک ریختیم تا خوابمون برد.
پدرمون اوایل خیلی هوامونو داشت ولی از وقتی فهمیده بود زنش بارداره خیلی رعایتشو می کرد تا اذیت نشه.هنوز بچه شون به دنیا نیومده ترس عجیبی به دلمون افتاده بود.ما تنها بچه های این خونه بودیم و داشتن این رفتارو میکردن وای به حال وقتی که بچه ی دیگه ای به دنیا بیاد.
نجمه خیلی بیشتر از من،کتک میخورد روزی نبود که یک جاش کبود نباشه.چون نعیمه از سر و زبون داشتن من میترسید بیشتر گیراشو به نجمه میداد. +آبجی تو دلت برا مامان تنگ نشده؟
_چه فایده اون که مارو دوست نداره
+از کجا میدونی شاید الان دلش برامون تنگ شده ولی راه خونمونو بلد نیست.
_مامان بدون ما خوشبختتره.
+دلم برای دایی و عزیز هم تنگ شده،دلم کلوچه های خوشمزه شو میخواد،آبجی گشنمه،کاش حداقل میذاشت بریم خونه ی عمو تا زن عمو بهمون غذا بده.

زن عمو گاهی بهمون سر میزد ولی سکوت و چشم چشم گفتن مارو میذاشت به حساب تربیت درست نعیمه و تحسینش می کرد.
پسرعمو احمد و امین هم گاهی برای بازی کردن دنبالمون میومدن ولی نعیمه اجازه نمیداد تا به کوچه بریم و میگفت چشمم روشن دیگه چی؟!همینم مونده برید با پسرای کوچه بازی کنید و اگه مشکلی پیش بیاد که نمیگن به ننه ی ....رفتن،میگن تقصیر نامادریشونه.
نعیمه یه خواهر و یه برادر کوچیکتر از خودش داشت که زیاد به خونمون میومدن و سنگینی نگاهاشون رو هم باید تحمل میکردیم.
اگه گاهی پدرم به همراه زنش راهی بیرون یا گردش یا خونه ی اقوام میشدن مارو نمیبردن و وقتی بابا میگفت چرا نیان و میخواست ازمون دفاع کنه،نعیمه با زبونبازی تربیت مارو بهونه میکرد و میگفت به خاطر خودشون میگم و درست نیست هرجا بریم دنبالمون راه بیوفتن.پدرمم کوتاه میومد و اینجوری میشد که ما همیشه تو خونه زندونی بودیم.
نعیمه اکثر اوقات یا مسجد بود یا به همراه مادرش به باغشون میرفت.
کیسه کیسه لباسای کاموایی میاورد جلومون میریخت و میگفت بشینید کامواهاشو باز کنید میخوام برای بچه ام لباس و لحاف تشک ببافم.اگه تو کارمون کوتاهی میکردیم با ترکه ای که تازه از درختای باغ پدریش چیده بود به جونمون میوفتاد.
کم کم از رنگ و روی زرد شدمون،بدن کبود شدمون و صدای گریه ها و داد و بیدادمون که به کوچه میرفت،در و همسایه متوجه ازار و اذیت های زن بابام شدن و خبر به گوش زن عمو و بی بی رسید.زن عمو به خونمون اومد و نعیمه هم طبق معمول براش زبون میریخت و میگفت:از کت و کول افتادم به خاطر بارداریمم خیلی ضعیف شدم سر و کله زدن با دخترا هم که امونمو بریده...زن عمو که چشاشو ریز کرده بود و یه نگاه به نعیمه مینداخت و یه نگاه به ما،پرید وسط سخنرانی نعیمه و یهو گفت:خُبه خُبه بی خودی واسه من فیلم بازی نکن دو تا بچه ی بی گناهو گرفتی به کار،صدای زجه هاشون همه جا پیچیده،یه نی قلیون بیشتر نبودی،تو این خونه از بس خوردی شدی بشکه،اونوقت این طفل معصوما از سوراخ سوزن رد میشن.اون مسجد و منبری که میری بخوره تو کمرت،به جای اینکارا بشین خونت کاراتو بکن،کمتر ازین بی مادرا کار بکش از خدا نمی ترسی؟
نعیمه هم کم نیاورد و پاشد دست من و نجمه و گرفت و انداختمون جلوی زن عمو گفت:بیا ببرین تحفه هاتونو راست میگی ببر بزرگشون کن،عوض تشکرتونه دو تا سرتق بی تربیت تحویلم دادین تازه یکم ادب شدن حالا بده کارم شدیم،مگه خود تو از پسرات کار نمیکشی دو تا بشقاب بردن اوردن کدوم بچه ایو کشته که این دوتارو بکشه.
زن عمو گفت برو از خدا بترس،آهشون دامنتو میگیره

رنگ به رو ندارن مگه مال پدرتو میخوای بدی بخورن،وقتی زن پدرشون شدی میدونستی دو تا بچه داره و رضایت دادی همچین آش دهنسوزی هم که نبودی.
زن عمو رو به ما گفت برید لباساتونو جمع کنید بریم ببینم کی میخواد کاراشو بکنه.
دست من و آبجیمو گرفت و به طرف خونه ی بی بی راه افتادیم.
تو راه زن عمو کبودیای بدنمونو نگاه میکرد و فحش و نفرین نثار نعیمه.ما هم خوشحال ازینکه زن عمو نجاتمون داده و از دست اون جادوگر خلاص شدیم.تا وارد حیاط خونه ی بی بی شدیم بدو بدو خودمونو تو بغل بی بی که رو ایوون نشسته بود انداختیم.
بی بی گاهی با گوشه ی چادر خاکستریش اشکاشو پاک می کرد و گاهی دست نوازششو رو سرمون میکشید.
زن عمو گفت بی بی بیا اینم دخترا،هر چی هم زن کاکا قربون میگفت راست بود،بدنشونو نگاه یه جای سالم ندارن.
بی بی گفت:الهی خیر نبینه الهی دستش بشکنه،پس اون پدر بی غیرتشون تو اون خونه چکارست.کاش میمردم و این روز رو نمیدیم.
اون شب عمو و بچه هاش و عمه هم اومدن تا تصمیمی برای ما بگیرن و به پدرم هم خبر دادن تا به خونه ی بی بی بیاد.
تا اومدن پدرم یکم از مرهمای دست ساز بی بی روی زخمامون گذاشتن و با غذا سیرمون کردن.
در حال بازی با احمد و امین بودیم که پدرم وارد حیاط شد.من دیگه مثل گذشته از دیدن پدرم خوشحال نمیشدم و از ترس پشت سر آبجیم وایساده بودم.همه رو ایوون نشسته بودن و ما هم تو حیاط منتظر.عامو حسن گفت هاشا به غیرتت مرد!!تن و بدن دختراتو دیدی که زن عجوزت چه بلایی سرشون اورده؟
بی بی گفت:اسماعیل اون زن طلسمت کرده دهنتو بسته،من دیگه اجازه نمیدم این بی مادرارو ببری زیر مشت و لگدش. 
_میگی چکار کنم بی بی؟من از خروس خون میرم تا بوق سگ،مگه تو خونه نشستم که ببینم چخبره،لابد کاری کردن که کتک خوردن.پیله نکن بی بی تو که از عهده ی کارای خودتم برنمیای مگه کاره یروز دو روزه؟باید باهم کنار بیان چاره چیه؟اون زن هم که الان بار شیشه داره نکنه انتظار دارین بگیرمش زیر مشت و لگد و دستامو به خونش آلوده کنم.اینا اینجا بمونن نعیمه دیگه تو خونه راشونم نمیده،همین الان باید با من برگردن،پاشید یالله.
زن عمو گفت کجا پاشن بیان خودم میبرم نگهشون میدارم و خِلاص، لازم نکرده فکر تصمیمات آینده ی زنت باشی.یه لقمه نون و پنیر سر سفرمون هست با هم بخوریم.
_کجا میبری؟چند روز میبری؟دو تا پسر داری اینا که همینجور بچه نمیمونن بزرگ میشن،تو یه خونه باشن مردم چی میگن؟از عهده ی سیر کردن بچه های خودت برنمیای می خوای بچه های منو سیر کنی؟
دست من و نجمه رو گرفت و در میون داد و مخالفت های بی بی و زن عمو و گریه های
 ما به طرف خونه ی نعیمه راه افتادیم،در حالی که پدرم قول داد مانع کارهای نعیمه بشه.
وارد خونه شدیم و پدرم با عصبانیت به نعیمه گفت بچه های من بد نیستن،چه خلافی کردن که سزاوار تنبیه باشن؟فکر آبروی منو نکردی؟
اون شب پدرم دعوای سختی با نعیمه داشت که با ننه من غریبم بازی نعیمه به اتمام رسید و پدرمم طبق معمول کوتاه اومد.
پاییز کم کم داشت می رسید و موقع مدرسه رفتن،نجمه کلاس سوم میرفت و من هم اول.عمه ام که ساکن استان هرمزگان بود مقداری لباس و پارچه و دو تا چادر گل گلی برامون فرستاده بود.لباس برای مدرسه و چادر هم برای خاله بازی های نکردمون.نعیمه چادر ها و پارچه هارو توی کمدش جاساز کرد و به ما نداد.پارچه هارو بعدا به خواهرش داد و چادر ها هم همون گوشه ی کمد موند.
بالاخره پاییز رسید و با لباسایی که عمه فرستاده بود راهی مدرسه شدیم.مدرسه ی ما و احمد و امین یکی بود و اینجوری حداقل نصف روز بیرون ازون خونه ی جهنمی بودیم.همه ی هم کلاسیام خوراکی یا لقمه میاوردن و میخوردن ولی من فقط باید با حسرت نگاشون میکردم.دونات هاشونو که نصف میخوردن و بقیه شو تو سطل آشغال مینداختن،برمیداشتم و میخوردم.
بعضی روز ها هم احمد و امین لقمه شونو با ما نصف میکردن،یا زن عمو لقمه ی جداگونه ای برامون میفرستاد.احمد و امین مواظبمون بودن و وقتی بچه ای مسخرمون می کرد به حسابش میرسیدن.
بی بی حال و روز خوبی نداشت و دائم مریض بود ولی زن عمو حواسش بهمون بود و نعیمه هم کمی ازش حساب می برد. 
یکی از شب ها نعیمه سر وقت شلوار پدرم که به چوب لباسی اویزون بود رفت تا از جیبش پول برداره.اون شب برادر نعیمه هم خونه ی ما بود.چون میدونستم باز قراره بندازن گردن آبجیم ترجیح دادم پیش دستی کنم و به پدرم بگم.یواشکی سراغ پدرم که دراز کشیده بود رفتم و بهش گفتم.پدرم سریع برگشت و متوجه ی کار نعیمه شد و خودشو کنارش رسوند و مچشو گرفت.پدر گفت:چکار میکنی؟پس کم شدن پولا از جیبم کار نجمه نبوده کار تو بوده؟
نعیمه که حدس زد لو رفتنش کار منه،چشم غره ای به من رفت و رو به پدرم گفت:دستت درد نکنه اسماعیل خان حالا دیگه شدم دزد!!میخواستم جیبای شلوارتو خالی کنم تا بشورمش،این اتهام هم شد دستمزدم.
پدرم صداشو بالاتر برد و گفت این شلوار که کثیف نیست که اینو بهونه میکنی؟
برادر نعیمه بلند شد و رو به پدرم گفت ها چته؟با این حال و روزش با دو تا بچه ات سر و کله میزنه عوض تشکرته؟لابد خرجی نمیدی که دست تو جیبت میکنه شکم این دوتارو پس چجوری سیر کنه؟

پدرم که دید بحث بی فایدست استغفراللهی گفت و سیگارشو برداشت و به حیاط رفت.
فردای اون روز هم کتک مفصلی خوردیم و توی دستشویی حبس شدیم.
صبح ها تو مدرسه بودیم و عصر ها هم در خدمت نعیمه.خرمنی از سبزی هارو جلومون ریخته بود و گفت من میرم جایی و وقتی برگشتم باید همه شو پاک کرده باشین.نعیمه رفت و ما موندیم و کوهی از سبزی.هر چی پاک میکردیم تمومی نداشت و حسابی خسته شده بودیم.فکری به سرم زد و گفتم:آبجی بیا بقیه شو بریزیم دور،الان میاد و ما هم که تمومش نکردیم.
آبجی که حسابی خسته شده بود به ناچار پیشنهادمو قبول کرد.بقیه ی سبزیهای پاک نکرده رو ریختیم تو کیسه و بردیم گوشه ی حیاط پنهون کردیم.خوشحال بودیم ازینکه کارمونو درست انجام دادیم و نعیمه هم نمیفهمه.نعیمه که برگشت بلافاصله متوجه شد و سبزیهای پنهان کردمونم پیدا کرد و با ترکه به حسابمون رسید.هر چی التماس می کردیم و میگفتیم غلط کردیم گوشش بده کار نبود و میگفت:حالا دیگه کارتون به جای رسیده که منو خر فرض کردین فکر کردین منم مثل خودتون بچه ام که نفهمم،یبار دیگه ازین غلطا بکنین تا با قاشق داغ به حسابتون برسم.
اون شب هم از شام خبری نبود و ما تا صبح از سوزش زخم هامون خوابمون نبرد.
بعضی شبا که پدرم به خاطر نا خوش احوالی بی بی شب رو اونجا می موند،برادر نعیمه به خونمون میومد و گاهی هم سراغ خواهرم میرفت و اذیتش می کرد.من که سنی نداشتم و وقتی خواهرم میگفت برادر نعیمه اذیتم میکنه چیزی نمیفهمیدم ولی الان فکر میکنم نعیمه از عمد برادرشو سراغ خواهرم می فرستاد.
کادر مدرسه متوجه ی ازار و اذیت های نامادریمون شده بودن.با دعوت از پدرم به مدرسه و صحبت باهاش ما به خونه ی بی بی رفتیم.
بی بی حال و روز خوشی نداشت ولی همین که امنیت داشتیم خیلی خوب بود.آبوا همیشه تو نقطه ی مشخصی از خونه به پشتی تکیه میداد و برامون از خاطرات دریا و خلیج تعریف می کرد و مارو با حرفاش به آرامش دریا دعوت می کرد.
آغوش بی بی بهترین نقطه ی دنیا بود،نوازشاش مرهم تمام زخم های دلمون.لا لاییاش گوش نواز ترین آهنگ دنیا...مادر پوشیده چادر سیا...روی دستاشه نقشای حنا...پدر رو نخلا میچینه خرما...
تو شبای سرد،روزای گرما
+بی بی هر کی پیر بشه میمیره؟
_چرا اینو میپرسی قربون قدت بره بی بی.
+می ترسم تو و آبوا بمیرید و مارو تنها بزارین.
من و نجمه بیشتر اوقات به خونه ی عمو میرفتیم و با احمد و امین بازی میکردیم.هر چند زن عمو در حقمون مادری می کرد ولی وضع مالی خوبی نداشتن و از خرج بچه های خودشونم به سختی برمیومدن.

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : tanhaeeye najla
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

دومین حرف کلمه ezhdjr چیست?