تنهایی نجلا قسمت دوم - اینفو
طالع بینی

تنهایی نجلا قسمت دوم


بابا برای انجام کاری قرار بود به هرمزگان بره و من و نجمه هم به سفارش بی بی با خودش برد.توی هرمزگان به خونه ی یکی از عمه هام رفتیم.

عمه تو همون شهری ساکن بود که ما قبلا با مادرم زندگی میکردیم.مدتی زیادی از رسیدنمون نگذشته بود که در خونه ی عمه رو زدن.صدای مادرم بود؛درو باز کنین...نجمه...نجلا....
پدرم تا فهمید مادرم پشت دره
سریع مارو با خودش به داخل خونه برد و رو به عمه ام گفت:درو باز نکنی. 
عمه گفت:چرا اسماعیل؟بزار بیاد بچه هاشو ببینه مادره دلش تنگ شده.
+دلش تنگ شده؟یهو یادش افتاده بچه داره؟تا الان کجا بود؟نکنه به این زودی عشق و عاشقی از سرش پریده؟
_از وقتی فهمیده نعیمه دخترارو اذیت میکنه مثل اسفند رو اتیش شده،الانم اومده بپرسه راسته یا دروغ.گناه داره بزار بیاد بچه هاشو ببینه.
مادرم همچنان به در میکوبید و با سنگ به پنجره میزد و ما هم گریه میکردیم که ببینیمش ولی پدرم راضی نمیشد.
عمه رو به پدرم گفت شوهر پروین یه مرد داعما مسته که پروین میگفت نمیتونم دخترارو به خونم ببرم میترسم شوهرم اذیتشون کنه ولی مادربزرگشون گفته بیارین خودم بزرگ میکنم.
پدرم گفت:لازم نکرده جلو چشم خودم باشن خیالم راحتتره،همینم مونده بگن اسماعیل بی غیرت بود دختراشو فرستاد زیر دست یه مرد داعم الخمر.
مادرم از بس به در کوبید و با سنگ به شیشه زد که خسته شد و رفت.پدرم هم ما رو شبونه سوار ماشینش کرد و از خونه ی عمه برد.
به شهرمون برگشتیم در حالی که صدای زجه ها و التماس های مادرمون روح و روانمونو بهم ریخته بود.
تو کوچه ی بی بی،نجمه با دوستاش مشغول خاله بازی بود و احمد و امین و پسرا هم مشغول فوتبال.من هم سراغ بازی دلخواهم یعنی گِل بازی رفته بودم و حسابی غرق بازیم شده بودم که نا خواسته مقداری گِل پاشید به لباس خانمی که داشت رد میشد.عصبی شد و گفت مگه کوری پدر... .امین که متوجه ی ما شد اومد و رو به خانمه گفت:برای چی بهش فحش میدی مگه عمدا اینکارو کرده؟
خانمه برگشت و نگاه با اکراهی به امین کرد و گفت:حالا مگه پدرش کیه که بهت برخورده شماهام پس فردا میخواین جوونای مردمو بدبخت کنین و یه تریاک فروش و قاچاقچی بشین مثل عموتون.
اینو گفت و رفت.امین بعد از یکم حرص خوردن دوباره به بازیش برگشت.ذهنم مشغول کلمه ی قاچاقچی بود.شب که از بی بی پرسیدم جواب درستی نگرفتم نجمه هم چیز زیادی نمی دونست فقط میگفت بابا و مامان هر دو یه کار خلافی میکردن که بابا به همین خاطر چند سالی زندان بوده.
روزای اخر بارداری نعیمه گذشت و ظاهرا صاحب یه خواهر کوچولو شده بودیم.


طبق دستور بابا راهی خونه اش شدیم تا نعیمه دست تنها نباشه.
بابا خیلی خوشحال بود و وقتی به خونه برمی گشت کلی با دختر کوچولوش بازی می کرد و می خندید.شاید سالهایی که ما نوزاد بودیم بابا زندان بوده و وقت نداشته از وجودمون لذت ببره و حالا باید برای خودش با حضور این بچه جبران می کرد.ما هم شدیم پرستار بچه و تمام کارهاشو باید می کردیم از تکون دادن گهواره تا شستن کهنه های سفید و زبری که مقصر زرد بودنشون بی عرضگی ما و خوب نشستنمون بود.
برای خواهر کوچولومون بهترین لباسا و اسباب بازیارو می گرفتن و میون ناز و نوازش پدر و مادرش بزرگ میشد.
بعضی شبا نجمه جاشو خیس می کرد و از ترس نعیمه نمیدونستیم باید چکار کنیم تا نفهمه.ولی پنهونکاری فایده ای نداشت و بالاخره میفهمید و نجمه رو سیاه و کبود میکرد؛خدا ذلیلتون کنه کل زندگیمو نجس کردین،این خونه دیگه نماز نداره.
علاوه بر خودش جدیدا پدرم هم دست به کمربند میشد و نجمه رو به خاطر شب ادراریش تنبیه می کرد.
گشنیگا و نون خشک خوردنا هم همچنان ادامه داشت.
بچه که یکم جون گرفت نعیمه باز مسجد و منبر و گردشاش شروع شد.ما رو هم تو خونه میکاشت که اگه مشتری اومد یچیزای سیاه رنگ کوچولوییو که تو مشما پیچیده شده بودن،بهشون تحویل بدیم.
تریاک بودن و قیمت هر کدومشون هم اون سال هزار تومن بود.ما اونارو به مشتریایی که دم در خونه میومدن تحویل میدادیم و پولشو هم به نعیمه.
یکی از روزایی که بدجور گشنمون بود و هوس خوراکی کرده بودیم یه پیشنهادی به آبجیم دادم.
+آبجی بیا این نخود سیاهارو نصف کنیم،ولی همون هزار تومن بفروشیم اینجوری پانصد تومن گیرمون میاد و میتونیم باهاش خوراکی بخریم.
_اگه نعیمه بفهمه چی؟
+اصلا شاید نفهمید،اگرم فهمید اون که به هر حال مارو می زنه حداقل اینجوری کلی خوراکی میخریم و میخوریم.
بالاخره آبجیم پیشنهادمو قبول کرد و ما چند باری با این کار پول دراوردیم.وقتی از رفتن نعیمه مطمئن میشدم به مغازه ی سر کوچه میرفتم و با پولا خوراکی می خریدم و باهاش ابجیمو خوشحال میکردم.
ولی خیلی زود نعیمه متوجه ی کارمون شد و با قاشق پشت دستامونو داغ کرد تا یادمون بمونه و دیگه هرگز ازین کلکا بهش نزنیم.
یکی از روزهایی که نجمه رو تو دستشویی حبس کرده بود به من سپرد که من میرم بیرون نیام ببینم در دستشوییو باز کردیا.
+چشم چشم.
نعیمه رفت و من یواشکی در دستشوییو باز کردم.جلوی در دستشویی نشستیم و نجمه گفت:نجلا،آبجی من دیگه نمیتونم هر روز کتک بخورم.
+میگی چکار کنیم آبجی؟
_بیا فرار کنیم.
+فرار!!؟؟کجا بریم؟خونه ی بی بی و عمورو که بابا بلده.

نجمه گفت بریم ترمینال سوار اتوبوس بشیم بریم پیش مامان.
+مامان؟!ولی راه خونه ی مامان دوره،من می ترسم آبجی اگه دزدا ببرنمون چی؟
_اینجا هم بمونیم قراره تحویلمون بدن به بهزیستی خودم شنیدم وقتی نعیمه داشت به بابا میگفت.
+بهزیستی کجاست.
_یجایی مثل زندانه،اگه ببرنمون اونجا دیگه هرگز نمیتونیم فرار کنیم بریم پیش مامان.
+آبجی پس چادر گل گلیایی که عمه برامون دوخته بود چی؟
_من میدونم کجا گذاشته ،برشون میداریم.
قبل از رسیدن زن بابامون ابجیم تو دستشویی رفت و درو پشت سرش بستم.
از سر و صدای خش خش کاغذی از خواب پریدم.اون شب از ترس اینکه نکنه راس راسی بخوایم فرار کنیم با کوچیکترین صدایی از خواب می پریدم.
از لای پتو یواشکی نگاه کردم.نجمه در حال نوشتن نامه بود.بعد از پایان نوشتن اونو تا کرد و زیر بالش بابا گذاشت.داشت میومد طرف من که سریع رفتم زیر پتوم.اومد پتورو کنار زد و گفت نجلا آبجی مگه نمیخواستیم بریم پاشو دیگه.
+ولی آبجی من می ترسم.
_هیس بیدار میشن نترس خودم مواظبتم پاشو،ببین چادر گل گلیارم پیدا کردم.
با ذوق پاشدم و چادرمو سر کردم.تو نور مهتابی که از پنجره ی اتاقمون وارد شده بود از سر تا پامونو نگاه انداختم و گفتم آبجی چقدر خشکل شدیم،مثل خانما شدیم.
اروم و بی صدا از کنار بابا گذشتیم،نگاهی به خواهر کوچولومون انداختم که وسط پدر و مادرش با ناز خوابیده بود،دلم براش تنگ میشد.
پاورچین پاورچین خارج شدیم و برای همیشه ازون خونه ی جهنمی فرار کردیم.
هوا در حال روشن شدن بود. مقداری از مسافت رو پیاده رفتیم تا به ایستگاه اتوبوس رسیدیم.
+آبجی ما که پول نداریم تا سوار اتوبوس شیم.
_نگران نباش ما بچه ایم ازمون کرایه نمیگیرن فکر میکنن با بزرگترمون اومدیم.
پیرزنی در حال سوار شدن بود که ما هم خودمونو سریع به پشت سرش رسوندیم و سوار شدیم.پیرزنه رو صندلی نشست و ما هم کنارش وایسادیم.خودمو تو آیینه ی اتوبوس دید میزدم و محکم چادرمو گرفته بودم و چرخی به خودم می دادم و ذوق می کردم.پیرزنه که حواسش به من بود گفت چه خانم کوچولوی خشکلی،قربونش برم چه ذوقی هم میکنه،مثل ماه شدی،بیا بغلم بینم.
منو نشوند رو پاهاشو بوسم کرد.تا ترمینال باهامون حرف زد و خندوندمون.وقتی هم پرسید با کی اومدین نجمه سریع گفت:مامانمون اون صندلیای عقبی نشسته.موقع پیاده شدن از پیرزنه خداحافظی کردیم ولی پشت سرش پیاده شدیم تا فکر کنن ما باهاشیم و ازمون کرایه نگیرن.
بالاخره پیاده شدیم و توی ترمینال در حال پیدا کردن اتوبوسای هرمزگان بودیم.نجمه از یه آقایی پرسید:آقا اتوبوس هرمزگان کدومه؟

_اتوبوس هرمزگان؟!اول بگین بابا مامانتون کجان تا منم بگم اتوبوس هرمزگان کدومه.
+بابا مامانمون خونه خوابیدن.
_یعنی شما دو تا خانم کوچولو می خواین تنهایی سفر کنید.
+ما کوچولو نیستیم بزرگ شدیم.
_بیاین ببرمتون اتوبوسارو نشونتون بدم.
باهاش همراه شدیم و یهو متوجه شدیم سر از حراست ترمینال دراوردیم.دیگه راه فرار هم نداشتیم.آقا پلیسه پرسید:پدر مادرتون کجان؟
+ خونه خوابیدن.
_شماره ی خونتونو بلدین.
نجمه نگاهی به من انداخت و با سر اشاره کرد که نگم.وقتی دیدن با ارامش نمیتونن ازمون شماره رو بگیرن دست به خشونت زدن.داد میزدن ولی ما شماره رو ندادیم.اگه پدرم و زن بابام دستشون بهمون می رسید ایندفعه دیگه می کشتنمون.هر روشیو امتحان کردن جواب نداد،حتی اسلحشونو در اوردنو باهاش تهدیمون کردن ولی وحشتمون از نعیمه خیلی بیشتر از اون تفنگ بود.خانم مسنی که دست بند به دست بود، تو همون اتاق نشسته بود خیلی باهام مهربون بود.منم که تشنه ی محبت بودم همون یک روز جوری بهش وابسته شدم که انگار مادرمه.شب شده بود و باید جای خوابی برامون ترتیب می دادن.گفتن باید بریم اتاق پلیسای خانم بخوابیم ولی من اینقدر گریه کردم جیغ و داد زدم که مجبور شدن اجازه بدن برم بازداشتگاه پیش اون خانم مسن بخوابم.اون شبو من تو بازداشتگاه گذروندم و نجمه پیش پلیسای خانم.
صبح که درو باز کردن خواستن برم پیش خواهرم بغلش کنم که مانعم شدن و گفتن نه ممکنه تو بازداشتگاه شپش گرفته باشی فعلا به خواهرت نچسب.
باز هم تلاششون برای گرفتن شماره ی خونه ی پدرم از ما بی فایده بود.خبرنگار و عکاس آوردن و ما تمام اتفاقات زندگیمونو براشون تعریف کردیم،عکسمونم انداختن و تو روزنامه چاپ کردن.اون شبو هم من تو بازداشتگاه گذروندم.فردا پدرم تماس گرفته بود و گفته بود که من پدرشونم و خواسته بود تا به خونه برنگردونمون و به بهزیستی تحویلمون بدن.به ظاهر قبول کرده بودن و گفته بودن اگه به بهزیستی هم تحویلشون بدیم باید خودتون بیاید و شناسنامه هاشونم بیارید.پدرم شناسنامه به دست اومد.دو تا بستنی هم توی دست دیگش بود.پدرم می دونست من عاشق بستنیم.از ترس کنار پلیسای زن پناه گرفته بودیم.شناسنامه های توی دست پدرم نشون این بود که مارو نمی خواد.ولی ظاهرا این کلک پلیس بود تا پدرمو به اینجا بکشونه.خواستن مارو تحویل پدرم بدن و گفتن باید برشون گردونین خونتون.نجمه تا اینو شنید 
به پاهای اقاهه افتاد و شروع به التماس و گریه کرد و گفت نه تورو خدا نزارید مارو ببره ما حاضریم همینجا هر شب تو بازداشتگاه بخوابیم.

منم مثل آبجیم خودمو انداختم رو پاهای پلیسه و شروع کردم به التماس و گفتم راست میگه توروخدا بزارید ما همینجا بمونیم،نزارید پدرمون مارو ببره.دو نفره روی پاهای پلیسه افتاده بودیم و التماس می کردیم.
آقاهه که با دیدن این صحنه اشک تو چشماش جمع شده بود رو به پدرم گفت:خاک تو سرت،معلوم نیست چه بلایی سر این طفل معصوما اوردین که موندن تو بازداشتگاهو به خونه ترجیح میدن.
بالاخره موافقت کردن.پدرم برگه رو امضا کرد و شناسنامه هارو گذاشت و ازمون خداحافظی کرد و رفت.
سوار ماشینمون کردن و به یه محوطه و ساختمون بزرگ بردنمون.کلی بچه ی کچل اونجا بود.تا اونارو دیدم چادرمو محکم تر دور صورتم گرفتم و به نجمه گفتم:آبجی ببین ببین اینجا کلی پسر داره،من که خجالت می کشم.
خانمی که سرپرست اونجا بود گفت:دختر کوچیکه باید کچل بشه ظاهرا دو شب تو بازداشتگاه بوده احتمالا شپش داره.
گفتم:ولی من نمی خوام کچل بشم.
_ببین دخترم اینا همه کچلن تو هم باید کچل بشی.
+مگه اینا پسر نیستن؟
_نه همشون دخترن که کچل شدن.
نجمه گفت:اگه آبجیم باید کچل بشه منم کچل کنید.
اینجوری شد که سر هر دومونو تراشیدن و شبیه پسرا شدیم.
مدتیو اونجا گذروندیم،همه چیز خوب بود غذا،تخت خواب،بازی،لباسایی شبیه لباسای بیمارستان و یدست.
به صف نگهمون داشتن تا خانم سرپرست باهامون صحبت کنه؛بچه های گلم دیگه باید ازین بهزیستی به بهزیستی دیگه ای برید فقط مشکل اینه که دو تا بهزیستیه،همتون نمیتونید باهم باشید،بچه هایی که زیر هفت سال دارن و هنوز هفت سالشون تموم نشده میرن تو بهزیستی شیرخوارگاه و بچه های بالای هفت سال بهزیستی مائده.
دونه دونه اومدن تا جدامون کنن،من هنوز هفت سالم تموم نشده بود و باید میرفتم شیرخوارگاه.وقتی دیدم از نجمه جدا افتادم شروع کردم به گریه کردن.ابجیمم همین کارو کرد و گفت تورو خدا مارو از هم جدا نکنید ما دیگه به جز هم کسیو نداریم،من باید از خواهرم مراقبت کنم قول میدم کاراشو همه رو خودم بکنم که شما مجبور نباشید به دردسر بیوفتید.
همدیگه رو سفت بغل کرده بودیم تا جدامون نکنن.با دیدن گریه و زاری ما دلشون به رحم اومد و رو به نجمه گفتن:باشه پس باید قول بدی خودت حواست بهش باشه.
دوتامونو به بهزیستی ماعده بردن.ولی طولی نکشید که گفتن این بهزیستی جا نداره و باید اون بچه هایی که خانواده هاشون بهشون سر نمیزنن رو به بهزیستی تازه احداث تو شهرستان ببریم.قرعه به نام ما افتاد و سوار بر مینی بوس،از شهری که بی بی توش نفس می کشید رفتیم و توی بهزیستی شهرستان ساکن شدیم.

+دلم برای بی بی خیلی تنگ شده.
_حتما اونم نگران ماست و دلش تنگ شده.کاش بدونه جامون خوبه و کلی غذای خوشمزه می خوریم.
بهزیستی جدید عالی بود،شیک و تمیز.با یه حیاط خشکل،کلی اسباب بازی جدید.نماز تو اون بهزیستی اولویت داشت،درس خوندن اولویت داشت،درست صحبت کردن،رفتار مودبانه داشتن و به خاطر هر کار پسندیدمون جایزه و ستاره می گرفتیم.تعدادمون کم بود پانزده شانزده نفر بودیم.
تنها مشکل اونجا این بود که عید ها تعطیل بود و باید برمیگشتیم پیش اقواممون.به بابام زنگ زدن و اومد دنبالمون و مارو با خودش به خونش برد.اخلاق زن بابامون بدتر شده بود که بهتر نشده بود.به دیدن بی بی رفتیم.بی بی مثل همیشه با روی گشاده آغوششو به رومون باز کرد.چقدر خوشحال شد ازینکه لباسای زیبا تنمونه و اونجا شکممون سیره و شب سر گشنه رو زمین نمی زاریم.
دو سه سالی تو اون پرورشگاه بودیم و من جزو نفرات گروه الف بودم،هم تو ادب و اخلاق هم تو درس،حتی نمازمم قضا نمیشد.از وقتی بابا بهمون خبر داد بی بی فوت شده ،دیگه دوست نداشتیم عید به خونمون بریم.من و نجمه همدیگرو داشتیم و کنار هم حتی تو بهزیستی دل خوش بودیم.
ولی بخت با ما یار نبود،این دفعه دیگه از جدا کردن من و خواهرم کوتاه نیومدن.نجمه باید می رفت راهنمایی و من هنوز دوره ی ابتداییو میگذروندم.التماس هامون راه به جایی نبرد.روز رفتنِ نجمه رسید،گریه هامون تمومی نداشت.نجمه رو داشتن می بردن و من زجه می زدم.با تمام توانم داد می زدم ولی خدا صدامو نمیشنید.شایدم میشنید ولی نمیدونم چرا دلش می خواست بین ما فاصله بیوفته.
نجمه چند قدم نرفته برگشت و سیلی محکمی تو گوشم زد و گفت:بسه گریه نکن تو باید اینجا بمونی،باید عادت کنیم،جایی که منو می برن معلوم نیست چه جور جاییه،ما تا حالا چند تا بهزیستی رفتیم ولی اینجا از همشون بهتر بود،تو باید همینجا بمونی و درس بخونی،تمام حواستو بزار رو درست،شنیدی چی گفتم؟درساتو خوب بخون تا یه آدم موفق بشی تو لیاقتشو داری.
نجمه رفت و من آخرین سفارشش رو آویزه ی گوشم کردم.البته گاهی اجازه می دادن تلفنی با هم در ارتباط باشیم.
کلاس سوم بودم،سرم فقط تو کتابام بود دلتنگیامو با کتابام تقسیم می کردم.درس میخوندم و درس می خوندم.
توی مدرسه چشمم افتاد به دختری که خیلی با نمک بود،با خودم گفتم چی میشد اینو میاوردن قسمت ما تا باهم دوست بشیم.این ارزومو به دوستم نرگس هم گفتم.
خدا ایندفعه صدامو شنید،شب توی خوابگاه مشغول کارهام بودم که نرگس گفت:نجلا میگن یه بچه ی جدید اوردن برامون،بیا بریم ببینیمش.من بی تفاوت به کارم ادامه دادم و نرفتم.

نرگس رفت و با هیجان برگشت؛نجلا نجلا ببین کی اومده!!!همون دختری بود که تو ارزو کردی بیاد بخش ما!!بیا خودت ببین بیا دیگه.
آره همون دختر بود،اسمش مریم بود،یه دختر زیبا و دوست داشتنی.بدو بدو خواستم بغلش کنم که سرپرست گفت نه نه نه بغلش نکنی ممکنه شپش داشته باشه.خیلی زود باهاش دوست شدم و جای خواهرمو برام پر کرد.
ازش خواستم تا داستان زندگیشو تعریف کنه که چه جوری سر از بهزیستی دراورده.
روی تخت کنارم نشست و گفت یروز پدرم تو اتیش سوزی سوخت.همه میگن مادرم پدرمو اتیش زده،بعضیا هم میگن خواهرم این کارو کرده ولی مادرم به خاطر خواهرم اتیش سوزیو گردن گرفته.مادرم به حبس ابد محکوم شده و من و پنج تا خواهرم هم هر کدوم یه بهزیستی افتادیم.
ازم پرسید تو چی چرا اینجا زندگی میکنی؟
آهی کشیدم و گفتم:من برعکس تو پدرم زندست،مادر هم دارم ولی چند ساله که ندیدمش.
_خب چرا پدر یا مادرت نخواستنت؟
+مادرم چون می خواسته شوهر کنه دیگه مارو نخواست.پدرمم چون از زنش می ترسید اونو به ما ترجیح داد،شایدم با خودش فکر کرد اینجا برامون امن تره.آخه آبجیم همه ی بلاهایی که زن بابام و برادرش سرمون اورده بودنو تو نامه ای نوشت و قبل از فرارمون زیر بالش بابامون گذاشت.شاید بابام ترسیده اذیت بشیم با خودش گفته بهزیستی برامون بهتره و حداقل گشنگی نمی کشیم.
مریم رو به نرگس گفت:تو چی؟تو چرا اینجایی؟
نرگس روی تختش رو به آسمون دراز کشید و دستاشو زیر سرش گذاشت و گفت:منم بابا مامانم از هم جدا شدن و هر کدوم دوباره ازدواج کردن،ولی چون وضع مالیشون خوب نبود اوردنم اینجا.
بهزیستی نیلوفران آبی،من،نرگس و مریم.همه چیز خوب بود ولی وسط خنده های بلندم نبود خواهرمو بدجور احساس می کردم.آخرین باری که باهاش تلفنی حرف زده بودم فهمیدیم که یکی از خواهرای مریم هم تو همون بهزیستی با آبجیمه.البته چندین سال از نجمه بزرگتر بود.نجمه زیاد از وضع بهزیستی شون راضی نبود و می گفت دیدی گفتم بهزیستی نیلوفران ابی از همه جا بهتره.
راست میگفت اینجا فرق داشت چندین سرپرست داشتیم که روزی دو تاشون به نوبت میومدن و علاوه بر رسیدگی به درسامون حتی برامون کلاسای تئاتر و سرود و نقاشی هم میذاشتن.

پنج شنبه جمعه ها همیشه به گردش می بردنمون،پارک،جاهای دیدنی،حتی برای خرید.به سلیقه ی خودمون بهترین لباسهارو برامون می خریدن.اسباب بازی های خوب که بیشترشونم فکری بود تهیه می کردن.تعدادمون زیاد نبود و هر کدوممون هم یک حامی مالی داشتیم.حتی آشپزمون از بهترین آشپزها بود.
من دختر پرحرف و شیطونی بودم.وقت هایی که درس نداشتیم بچه هارو مینشوندم و براشون نمایش اجرا می کردم.وقتی کارتن آن شرلی با موهای قرمز رو می دیدیم همه ی بچه ها میگفتن دقیقا مثل نجلا پر حرفه.فقط من موهام قرمز نبود،مشکی بود با چال گونه و لبای قلوه ای که خانم مدیر عاملمون هم شیفته ام شده بود.تو لباسای زیبایی که می پوشوندنمون می درخشیدیم و بالای سکوی تئاتر در مقابل همه ی بچه هایی که دعوت می کردن هنرنمایی می کردیم.لباس نمایشمون لباس فرشته های بالدار بود،فرشته کوچولوهایی که خدا ازون بالا نگاشون می کرد.
عید رسید ولی من دوست نداشتم به خونمون برم.از سرپرستا خواهش کردیم مارو خونه نفرستن.تعدادی از بچه ها رفتن و من و تعدادی هم موندیم.پدرم زنگ زد که بیاد و منو با خودش ببره ولی قبول نکردم،دیگه دوست نداشتم هیچ وقت به خونش برم.خونه ی من بهزیستی نیلوفران ابی بود و خانواده ام هم سرپرستا و دخترای دیگه.نجمه هم که تو همون بهزیستی خودشون میموندن و مثل بهزیستی ما نبود که عید رو تعطیل باشه.با نامه نگاری که شد با موندن ما موافق کردن و حتی تور تفریحی هم برامون گذاشتن.اون سال عید زیباترین عید زندگی من بود هرچند جای خالی خیلی ها توی زندگیم احساس میشد.من در کنار مریم و نرگس شاد بودم.ولی کاش نجمه هم اینجا کنارم بود.
برای رفتن به گردش تو ایام عید اماده شدیم.توی مینی بوس اردو تو صندلیای ردیف اخر کنار هم نشستیم و دست می زدیم.دسته جمعی سرود می خوندیم و از باهم بودن لذت می بردیم.
آقای راننده بزن تو دنده ماشین جلویی به ما می خنده  آقای راننده کارت سر آمد اردوی امسالی عالی در آمد ...
گاهی وقتا زن و شوهرایی میومدن تا با بردن بچه ای از بهزیستی به خونشون خوشبختیشونو کامل کنن.منم دوست داشتم یه پدر و مادر و یه خانواده ی واقعی داشته باشم ولی همیشه ترسم به ارزوم غلبه می کرد و دلم نمی خواست انتخاب بشم.هرچند اجباری در کار نبود نظر خود بچه هم تو اولویت بود و هیچ بچه ایو به زور به خانواده ای نمی دادن.بعضی بچه ها هم شرایط خانواده ی واقعیشون برای نگهداری درست میشد و از پیشمون می رفتن.جای بچه های قبلی بچه های کوچکتر و جدید میاوردن و ما هی بهم دل می بستیم و مجبور به دل کندن می شدیم.

فکر می کردم وقتی به دوران راهنمایی برم میتونم با نجمه باشم ولی بر خلاف تصورات من با رفتن من به دوره ی راهنمایی نجمه دیر یا زود وارد دبیرستان می شد و همچنان باید این دوری رو تحمل می کردیم.
من به مریم و نرگس زیاد دل بسته بودم خصوصا به مریم که جای خواهرم رو برام پر کرده بود و از دلتنگیام کاسته بود.همیشه ترس اینو داشتم نکنه از هم جدامون کنن و دوباره احساساتم جریحه دار بشه.چون این اومدن و رفتن و دل کندنا برامون سخت بود سرپرستامون با نامه نگاریا اجازه ی اینو گرفتن که تا بزرگ شدنمون تو همون بهزیستی بمونیم و نیازی به جا به جایی نباشه.
با این توافقی که کردن دیگه خیالمون راحت بود که از هم جدا نمیشیم.تابستون اون سال رسید،ما سوم ابتداییو گذرونده بودیم و پاییز به چهارم می رفتیم.بهترین کلاسای تابستونی ثبت ناممون کردن و نذاشتن تا وقتمون به بطالت بگذره.حتی روزای جمعه اجازه می دادن تو آشپزخونه زیر نظر خودشون کمک کنیم و یچیزایی یاد بگیریم تا همیشه وابستشون نباشیم و مستقل بار بیایم.
توی جشنی قرار بود که سرودی رو اجرا کنیم و یک تیکه هم تک خوانی داشت که مریم اجراش میکرد.
حسابی باهامون تمرین کردن و آماده شدیم برای اجرا.روز جشن رسید و روی صحنه رفتیم.مریم جلوتر باید میموند ما هم با ترتیب خاصمون عقب تر.خانما و اقایون زیادی تو سالن بودن.مریم خیلی خوب تک خوانیشو اجرا کرد و سرودمونو خوندیم.در آخر خانم و آقایی که محو مریم شده بودن جلو اومدن و دسته گلی تقدیمش کردن و اونو بوسیدن.با سرپرستمون هم صحبت کردن و هر لحظه ترس من از جدایی بیشتر میشد.روز بعد به بهزیستی اومدن تا مریمو ببینن و حدسمون درست بود.خانم مهدوی گفت مریم جان همون آقا و خانمی که دیروز بوست کردن ازت خوششون اومده می خوان پدر مادرت بشن و به فرزندی بپذیرنت.
مریم که تو بهت بود گفت:اخه پس نجلا چی من دلم براش تنگ میشه دوست ندارم ازش جدا بشم.
خانم مهدوی جلوی پای مریم زانو زد و دستاشو گرفت و گفت:عزیز دلم شما که تا ابد نمیتونین باهم باشین،یروزی بزرگ میشین خانم میشین باید مستقل باشین.از کجا معلوم شاید به همین زودیا پدر مادری هم نجلارو به فرزندی قبول کردن.این خانم و آقا می برنت تهران و توی امکانات بیشتری می تونی زندگی کنی و با حمایتاشون آدم موفقی بشی.
مریم گفت ولی من دوست دارم نجلا هم بیاد.
_نجلا نمی تونه بیاد اونا یدونه دختر می خوان،پدر خوندتم جنوبی هست و ازش قول می گیریم زود زود بیارتت دیدن نجلا.
همون خانم و آقا با کلی اسباب بازی و خوردنی وارد شدن.با مشاوره و نصیحت بالاخره مریم راضی شد.

با همه ی بچه ها و سرپرستا خداحافظی کرد و بعد از چند دقیقه وداع با من،با پدر مادر جدیدش راهی تهران شد.
لطمه ی روحی شدیدی به من وارد شده بود.یکبار دیگه محکوم به جدایی بودم و باید باز هم این دوران دلتنگیو پشت سر می گذاشتم.
بچه های دیگه ازم کوچیکتر بودن ولی خداروشکر نرگس هنوز برام مونده بود.با نجمه هم تلفنی در ارتباط بودم و گاهی خیلی کوتاه درد و دل می کردیم و سعی می کردیم تو همون زمان کوتاه از حال هم باخبر بشیم.خیلی دلمون می خواست عمو،زن عمو یا حتی مادر و اقوام مادریمون سراغمونو بگیرن ولی هرگز هیچ سرپرستی ورودشونو اعلام نکرد و چشممون به در خشک شد.هرچند خانم مهدوی برام مثل یه مادر بود و هیچی از مادری کم نداشت،ولی همیشه گوشه ی قلبم جای خالی مادر واقعیمو حس می کردم.کم کم داشت چهره ی مادرم از یادم می رفت.همه جا از مهربانی و وفای مادر گفته و نوشته می شد پس چرا مادر ما این صفات رو نداشت...
سال چهارم ابتدایی هم در حال گذشتن بود و من یکی از زرنگترین دانش اموزان مدرسه بودم.نبود مریم خیلی اذیتم می کرد بعضی وقتا که به آسمون نگاه می کردم و با خدا حرف می زدم،میگفتم کاش اون روز که ارزو کردم مریم بیاد بخش ما دعامو نشنیده بودی و حالا من عذاب این جداییو تحمل نمی کردم.یاد روز اولی افتادم که مریم اومد بخشمون و من دویدم تا بغلش کنم ولی خانم مهدوی گفت نجلا نه نه نه ممکنه شپش داشته باشه.اما مریم شپش نداشت و مثل من و نجمه که اولین بار پا به بهزیستی گذاشتیم سرش تراشیده نشد.دیگه حتی دوست نداشتم با کسی صمیمی بشم چون خدا خیلی راحت اونارو ازم جدا می کرد.
مریم به همراه پدر و مادرش گاهی به بهزیستی میومد و به ما سر می زد حتی اون هم به من وابسته بود و همش دلش می خواست باهم باشیم ولی روزگار به کدوم سازمون رقصیده بود که این دومیش باشه.
من هنوز پدرمو دوست داشتم و دلم براش تنگ می شد.اون هرگز زنگ نمیزد ولی من اجازه می گرفتم که به پدرم زنگ بزنم و اغلب هم گوشیو زن بابام برمیداشت و به دروغ یا راست می گفت پدرت نیست.زن بابام حتی دوست نداشت ما تلفنی با پدرمون حرف بزنیم.منم وقتی دیدم تماسام بی فایدست دیگه زنگ نمی زدم.با تمام ناراحتیام از پدرم هنوز هم دوستش داشتم و وقتی به دیدنم میومد با ذوق به استقبالش می رفتم.در نبود زن بابام خیلی راحت هر چند کوتاه اونم سالی یکبار می تونستم از وجود پدرم لذت ببرم.پدرم هم بغلم می کرد و حتی بهم پول زیادی می داد تا هرچی دوست دارم بخرم.شاید پدرم عذاب وجدان داشت ولی کاری از دستش برنمیومد.

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : tanhaeeye najla
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

سومین حرف کلمه ptcoz چیست?