تنهایی نجلا قسمت چهارم - اینفو
طالع بینی

تنهایی نجلا قسمت چهارم

زن عمو چادرشو دور کمرش پیچید و رو به امین گفت:زود باش ماشینو روشن کن برسونش واسه خودش میگه،مگه ما باهم این حرفارو داریم.


+تعارف ندارم الان باید برم خونه ی بابا،اونجا کار دارم.
زن عمو محکم کوبید رو دستشو گفت خدا مرگم بده مگه از جونت سیر شدی دختر ازون زن هیچی بعید نیست اونجا می خوای بری چیکار؟
+می خوام بیست تومن بابارو پس بدم.
امین گفت باشه خودم میرم عمورو صدا می زنم تو لازم نیست بری.
سوار ماشین امین شدم و رفتیم سر کوچه ی بابا.من سر کوچه منتظر موندم و امین رفت و همراه بابا برگشت.چهل هزار تومن از کیفم دراوردم و گرفتم جلوش.گفتم اولا پدرمی،دوما وظیفت بوده،سوما وقتی آدم به دخترش پول میده که نمیره همه جا جار بزنه،بفرمایید پولتون بیست تومن بود بیست تومنم گذاشتم روش.
پولو توی دستای بابا گذاشتم و دیگه اجازه ندادم حرفی بزنه و قدمامو تند کردم و دور شدم.
یه مسیریو رفته بودم که امین جلوی پام ایستاد و بوق زد.سوار شدم و نگاهمو دوختم به بیرون.توی سکوت بودیم كه یهو امین گفت ازین به بعد اگه کاری چیزی داشتی به خودم بگو پول هم خواستی رودرواسی نکن.یه آهنگ هم گذاشت و موهاشو توی آیینه ی جلو مرتب کرد.
صدای آهنگو کم کردم و پرسیدم:راستی پسرعمو شما درس نخوندی؟سر کار نمیری؟
بعد از چند ثانیه مکث گفت تا دیپلم بیشتر نخوندم البته هوشم خوبه ها ولی اخه درس که تو این مملکت ارزشی نداره،سر کار هم می رفتم ولی یه مدته بیکارم،دارم دنبال کار می گردم حالا ببینیم خدا چی می خواد.
تو ترمینال از هم خداحافظی کردیم و شب نشده به خوابگاه برگشتم.
صدای پیامک گوشیم بلند شد،از شماره ی ناشناسی نوشته بود سلام.حدس زدم امین باشه و شماره ی منو از زن عمو گرفته ولی ترجیح دادم جواب ندم.چند دقیقه بعد پیام دوم اومد که نوشته بود امینم دختر عمو جواب بده می خوام مطمئن شم رسیدی.
از برخورد اول احمد با من مشخص بود امین اهل دوست دختره،به همین خاطر راضی به ایجاد صمیمیت بینمون نبودم.تو همین فکرها بودم که گوشیم زنگ خورد و شماره ی خونه ی عمو افتاده بود.باز خواستم جواب نبدم ولی با خودم گفتم اگه زن عمو باشه چی.جواب دادم،زن عمو بود و بعد از احوال پرسی و مطمئن شدن از اینکه به موقع رسیدم با من من گفت:راستش زنگ زدم یچیزی بگم.
+چی زنعمو
_یه مدتیه احمد از یه دختری خوشش اومده و قراره به زودی براش بریم خواستگاری،میمونه امین.
+مبارک باشه زن عمو ان شالله برا آقا امین هم یه دختر خوب پیدا میشه.
_پیدا که شده فقط نمی دونم موافقه یا مخالف.
+خب چرا ازش نمی پرسین.
_خب الان زنگ زدم بپرسم.


زن عمو با من و من گفت:امین پسر دل پاک و دل سوزیه...اگه قبول کنی زنش بشی هم خیال من راحت میشه،هم تو عروس غریبه نشدی،نظرت چیه؟
از این خواستگاری بی مقدمه شوکه شده بودم،گفتم اما زن عمو من می خوام فعلا درس بخونم قصد ازدواج ندارم.
_ها کی میگه نخون اصلا خودم هم لباساتونو می شورم هم غذاتونو می پزم تو هم فقط بشین درستو بخون،بد میگم بگو بد میگی؟
+زن عمو من شمارو خیلی دوست دارم حتی بیشتر از مادرم،تورو خدا بزارید امین هم مثل برادرم بمونه و این حرفا بینمون نباشه.من اصلا نمی خوام به این چیزا فکر کنم.
زن عمو که مشخص بود تو ذوقش خورده و انتظار چنین جوابیو نداشت گفت باشه ولی بیشتر فکر کن،امین خبر نداره من زنگ زدم ولی مطمئنم اونم راضیه از وقتی تورو دیده از خوشحالی همش بشکن می زنه،منم که آرزوم خوشبختیه شما دوتاست.
تازه خوشحال بودم فامیل دار شدم و ازین به بعد می تونم باهاشون رفت و امد کنم که با این خواستگاری بی موقع همه ی رشته هام پنبه شد.
هنوز با نرگس و مریم در ارتباط بودم.اونها هم دانشگاه می رفتن ولی هر کدوم یه شهر دیگه که گاهی بهم سر میزدیم و یا من خوابگاه اونا بودم یا اونا خوابگاه من.یروز مریم ازم خواست تا باهاش به ملاقات مادرش بریم.منم قبول کردم و بعد از سالها دوری مریم موفق شد مادرشو از پشت شیشه ی زندان ببینه و با گوشی صداشو بشنوه.آرزوی مادر مریم این بود که دخترهاش باهم باشن و کدورت هارو کنار بگزارن،مریم هم قول داد مادرشو به آرزوش برسونه و تمام مدت ملاقاتو هق زدن و گریه کردن بدون اینکه بتونن همدیگه رو به آغوش بکشن.با این وجود مریم از من خوش شانس تر بود چون من هنوز موفق به دیدن مادرم نشده بودم.
شاید منم یروزی سراغ مادرم می رفتم ولی اول درس و پیدا کردن خواهرم برام اولویت داشت.توی صفحات مجازی خیلی دنبال خواهرم میگشتم ولی سرنخی ازش بدست نیاورده بودم.
بهار آواز رسیدن سر داده بود و من باید فکر مکانی برای گذروندن ایام عید می بودم.تو این مدت امین پیام می داد که یکی در میون جواب می گرفت و زن عمو هم برای عید ازم خواست به خونشون برم که قبول نکردم.بهترین راه این بود برگردم بهزیستی.با مریم و نرگس هماهنگ کردم و با هدیه های کوچیکی که برای بچه های بهزیستیمون گرفته بودم راهی شدم.
اون عید به این طریق گذشت و وقتی به خوابگاه برگشتم زن عمو تماس گرفت و ازم خواست تا باهاشون به زیارت امامزاده ی شهرشون برم.چون برای تبریک سال نو هم نرفته بودم ناراحت بود و به این ترتیب قبول کردم.امین به ترمینال اومد و منو به خونشون رسوند.عمو با دیدنم با لفظ عروس گلم آغوششو باز کرد.

نگاهی به امین انداختم که کمی لپاش از خجالت گل انداخته بود.نخواستم شادی دورهمیمون خراب بشه و چیزی نگفتم.کمی که به خوش و بش گذشت به قصد زیارت راهی شدیم.به امامزاده که رسیدیم چادر سفید سرکردم و بعد از زیارت گوشه ای برای خودم خلوت کرده بودم،عمو و زن عمو هم طرف دیگه ای بودن که امین به کنارم اومد.در حالی که نیمرخش به من بود دستشو به ضریح آویزون کرد و گفت:دخترعمو آوردمت اینجا تا هم تو این مکان ازت خواستگاری کنم هم اینکه قول بدم یه همسر ایده آل برات بشم.
بعد نگاهشو دوخت به نگاه متعجب منو گفت توروخدا سریع جواب نده یکم فکر کن،می دونم که از رابطم با دخترا ناراحتی ولی قول میدم ازین به بعد جز تو حتی به دختری نگاه هم نکنم.
اشک توی چشمای امین جمع شده بود و به زور می خواست مانع سرازیر شدنشون بشه.نگاهمو ازش گرفتم و سرمو به ضریح چسبوندم.
امین تند تند از خودش و نقشه هاش و وعده برای خوشبخت کردنم می گفت و من در سکوت گوش می دادم.
با گفتن اینکه فعلا نمی خوام به ازدواج فکر کنم و تمام هدفم درسمه،به حرفاش پایان دادم و به طرف خروجی راه افتادم.امین هم پشت سرم راه افتاده بود که ایستادم و گفتم:پسر عمو من سالها تو بهزیستی زندگی کردم و زحماتی که اونجا برام کشیدن پدر و مادرم نکشیده،حالا که بزرگ شدم فکر کردی اختیارم دیگه دست خودمه؟فکر کردی به همین راحتی راضی به ازدواج من با تو میشن؟
_میرم بهزیستی میرم و تورو ازشون خواستگاری می کنم.
دلم می خواست بگم چطور تا الان راه اون بهزیستیو بلد نبودی!تازه یاد گرفتی؟ولی به حرمت محبتایی که زن عمو و عمو تو بچگی بهمون کرده بودن سکوت کردم.
مدت زیادی از ماجرای اون روز نگذشته بود که خانم فخری باهام تماس گرفت و گفت یه دختری به اسم نجمه زنگ زد بهزیستی و می گفت خواهرته،اسم خواهرت همین بود دیگه درسته؟
من که زبونم بند اومده بود به زور گفتم اره اسم خواهرم نجمه است.
_شمارتو بهش دادم،عزیز دلم دیگه می تونی باهاش در ارتباط باشی فقط روسیاهم نکن درس و دانشگاه و هدفتو فراموش نکن.
بی صبرانه منتظر تماس نجمه بودم،یعنی واقعا خودش بود؟یعنی هنوز فراموشم نکرده بوده و من این همه ازش ناراحت بودم.صدای اولین بوق گوشیم تو اتاق پیچید و دستام شروع به لرزیدن کرد.دلم نمی خواست هم اتاقیهام متوجه گذشته و حال خراب الانم بشن.اتاق و ترک کردم و به گوشه ای پناه بردم.+الو نجمه
_الو آبجی خودتی؟
صدای گریه هام بلند شد و با هق هق گفتم ارررره خودمم.

+الو نجمه
_الو آبجی خودتی؟
صدای گریه هام بلند شد و با هق هق گفتم اره خودمم.
نجمه ازونور خط و من ازینور تا تونستیم به اندازه ی تمام دلتنگیهامون گریه کردیم و قربون صدقه ی هم رفتیم.حرف زدن برامون سخت بود،گریه امونمونو بریده بود.به ناچار اون شب تا صبح چت کردیم و نوشتیم و نوشتیم.نجمه از تصادف سختی که داشته از مینی بوسی که به ته دره سقوط می کنه و دو ماه تو کما بودنش از اینکه بارها تماس گرفته و اجازه اینکه با من حرف بزنه رو بهش ندادن.منم از نعیمه گفتم که طبق گفته ی زن عمو انواع بیماریهارو گرفته و حتی مدتی رو ویلچر بوده.اونقدر چت کردیم تا خسته شدیم و خوابمون برد.
قرار شد روز بعد نجمه به خوابگاه به دیدنم بیاد.شب سختیو گذرونده بودیم و روز سخت تری در انتظارمون بود.برای دیدنش لحظه شماری می کردم دل تو دلم نبود 
و جلوی در منتظرش بودم.
بعد از هشت سال انتظار دختری از تاکسی پیاده شد که چندان شباهتی به نجمه نداشت.چند قدمی برداشت،دختری به شدت لاغر که از وجناتش هنوز آثار تصادف سختی که داشته پیدا بود.بالاخره این هجران اجباری داشت به پایان می رسید.پیش دستی کردم و تلو تلو خوران خودمو بهش رسوندم،بازوهاشو گرفتم و ملتمسانه گفتم خودتی نجمه؟آبجی این تویی؟؟؟؟!!!!منو ببخش آبجی که این همه سال تنهات گذاشتم،چرا اینقدر لاغر شدی...
صدای گریه هامون بلندتر شد و روی زمین افتادیم.بی توجه به عابرا توی بغل هم غرق شده بودیم و هق می زدیم.نمی دونم چه مدت تو اون حال بودیم تا بالاخره از آغوش هم دل کندیم.
توی صورت هم خیره شده بودیم چقدر خواهرم زجر کشیده بود و این سالها زجر و بی کسی توی چهره اش هویدا بود.از خودم خجالت می کشیدم که من تو ناز و نعمت بزرگ شده بودم.
کمک کردم تا نجمه پاشه و باهم به کافی شاپ نزدیک خوابگاه رفتیم،نجمه می گفت که حسابداری می خونه و توی املاکی هم مشغول به کاره.با سرپرستش که مجرده خونه اجاره کردن و باهم زندگی می کنن.هر چی اصرار کردم با من به خوابگاه بیاد قبول نکرد و گفت ساناز منتظرمه.قبل از اینکه شب بشه خداحافظی کردیم و برگشت شهرش،از منم خواست گاهی اونجا به دیدنش برم.
دلم می خواست حالا که همو پیدا کردیم هر دقیقه کنار هم باشیم.با تمام زحمت هایی که تو بهزیستی برام کشیده بودن ولی ازینکه باعث جدایی و بی خبری من از خواهرم شده بودن از دستشون ناراحت بودم.دیگه دوریشو نمی تونستم تحمل کنم و ازون روز هر روز یا یک روز در میون پیش خواهرم می رفتم.سرپرستای خوابگاه به خاطر بی نظمی در رفت و امدم از دستم شاکی بودن تا اینکه از بهزیستی باهام تماس گرفتن

گفتن آب دستته بزار زمین بیا کارت داریم.رفتم بهزیستی و با شماتتاشون روبرو شدم.خانم حسینی گفت هیچ معلومه شبا کجا میری به ما گزارش دادن یک ماه اخیرو فقط ده شب تو خوابگاه بودی بقیه شو کجا رفتی چرا حرف نمیزنی؟
+پیش خواهرم بودم این حقو ندارم بعد از این همه سال دوری که مسببش شما بودین بیست شب پیشش باشم؟
خانم فخری که تازه وارد اتاق شده بود گفت چرا بهش حق نمیدین خودتونو بزارید جای نجلا،تا کی می خواستین از هم دورشون کنین آخرش که چی؟من خبر داشتم میره پیش خواهرش فکرای بی خودم راجبش نکنین.
آروم رفت سر جاش نشست و بعد رو به من کرد و گفت هرچه قدر دوست داری می تونی بری پیش خواهرت هیچ مشکلی نداره.
خانم حسینی نگاه متعجبشو از خانم فخری گرفت و رو به من گفت ما هم از بالا دستیای خودمون دستور میگیریم عزیزم شما امانتید دست ما،تو بچه بودی نمی تونستیم بهت بگیم پدرت معتاد و قاچاقچیه سابقه داره،خواهرت اهل آرایش و لباسای بی حجابه.
دیگه نتونستم جلوی اشکامو بگیرم و پریدم وسط حرفشونو گفتم خواهر من دختر بدی نیست،شما نباید خواهرمو به خاطر یه مانتو و آرایش قضاوت می کردین،خواهر من تا عمر داره خجالت زده ی اینه که ماه ها سرپرستس زیرش لگن میذاشته،اونوقت من اینجا خوش و خرم بودم.اون به من احتیاج داشته اینو می فهمین؟
اشک هامو پاک کردم و گفتم تابستونم دیگه اینجا نمیام می خوام برم پیش خواهرم.
خانم حسینی از روی صندلیش بلند شد و دستاشو روی میز ستون کرد و گفت از همینی که می ترسیدیم سرمون اومد تو اصلا درستو می خونی؟یا فقط در حال رفت و امد به خونه ی خواهرتی؟به حرفمون گوش ندادی و از جانبازی استفاده نکردی و الان داری مامایی می خونی دو روز دیگه هم لابد می خوای ترک تحصیل کنی.هیچ می فهمی داری چکار میکنی رفتی خونه ی عموت که چی؟این پسره که الان سنگتو به سینه میزنه اومده اینجا خواستگاریت و ادعاش میشه پسرعموته تا دیروز کجا بود؟نجلا به خودت بیا بفهم داری با سرنوشت خودت بازی می کنی...
سوار اتوبوس شدم تا برگردم به خوابگاه،توی مسیر به امین فکر می کردم که جدی جدی رفته بوده بهزیستی برای خواستگاری.به مادرم فکر می کردم که با وصلت با پدرم چه خیری دید که حالا باید من میدیدم.
ولی من تصمیمو گرفته بودم دیگه نمی خواستم برگردم بهزیستی.تو خوابگاه هم نمی تونستم بمونم چون بهزیستی اجازه ی برداشتن ترم تابستونی رو نمیداد.باید می رفتم پیش خواهرم،امتحانای پایان ترم رو با موفقیت گذروندم و با چمدونم راهی خونه ی خواهرم شدم.از برخورد ساناز خانم سرپرست نجمه مشخص بود تو اون خونه جایی ندارم.

نجمه به استقبالم اومد و کمکم کرد تا چمدونمو تو اتاق بزارم.وقتی به ساناز خانم سلام کردم با سگرمه های درهم یه نگاهی به چمدون انداخت و با اکراه جواب سلاممو داد.
یکی از دوستای نجمه هم اونجا بود به اسم فاطمه که نجمه میگفت سرطان داره و دلم سوخته آوردمش اینجا. 
من و نجمه توی اتاق مشغول جابه جا کردن لباسام بودیم که گفت:آبجی ساناز میگه اگه می خوای اینجا بمونی باید نصف اجاره رو که سیصد هزاره بدی.
سیصد هزار برای من تو سال نود و یک پول زیادی بود و من اصلا فکر اینجاشو نکرده بودم.بعد از چند ثانیه سکوت گفتم باشه آبجی میدم فقط اول باید یه کار پیدا کنم.
_من یه کاری برات سراغ دارم به من پیشنهاد دادن ولی من نمیتونم چون موقتیه ولی تو می تونی تابستونو بری.سفره ی شام ساده ای آماده شده بود و با تعارف نجمه سر سفره نشستم.دستم اصلا سر سفرشون دراز نمیشد و خیلی احساس اضافی بودن می کردم.نجمه در حالی که سبد نون تو دستش بود اومد تا سر سفره بشینه و طبق عادت این مدت که ازش دیده بودم به خاطر پلاتین توی پاش،سر سفره نشست و پاشو دراز کرد.
با هر لقمه ی غذا که تو دهنم میذاشتم ساناز خانم با گوشه کنایه حرفاشو بارم می کرد و می گفت وقتی نجمه تصادف کرد و ماه ها من خودم زیرش لگن میذاشتم تو کجا بودی؟
+من به خدا خبر نداشتم وگرنه خودم نوکریشو می کردم.
_این همه مدت پدرت میومد بهت سر می زد بهت پول می داد یبارم نگفت یه دختر دیگه هم دارم.
+به خدا بابام به منم سر نمیزد اصلا بهزیستی این اجازه رو بهش نمی دادن.
_الان که ظاهرا رو تخم چشماشون گذاشتنت حتی پسر عموت خواهانته.
به نجمه نگاه کردم که سرش پایین بود و با غذا خودشو مشغول کرده بود و بعد رو به ساناز گفت:نه ساناز جون اونا خواهان نجلا نیستن شک ندارم کیسه دوختن برا پولش.
_خب معلومه کیسه می دوزن، بهزیستی هم بهش ساخته از لباساش و طلاهاش و سر و وضعش مشخصه.
با تمام این گوشه کنایه ها به خاطر اینکه از نجمه دور نیوفتم محکوم به سکوت بودم و طلاهامو هم درآوردم و توی وسایلم گذاشتم.موقع خواب من و نجمه توی اتاق کنار هم رختخواب انداخته بودیم و مثل قدیما درد و دل می کردیم.
+آبجی کاش بیای یه خونه اجاره کنیم و فقط خودمون دوتایی زندگی کنیم.
نجمه به طرف من قلطی زد و گفت:نمیشه آبجی این همه سال ساناز زحمتمو کشیده،وقتی هیچ کسیو نداشتم همه کسم شده حالا چطوری ازش جدا بشم به گردنم حق مادری داره.
روز بعد با نجمه راهیه محل کارم شدیم مسافت خیلی طولانی بود.بنابراین علاوه بر اجاره ی خونه باید فکر کرایه ی رفت و برگشتمم می بودم حتی خورد و خوراکم.

بعد از پرسش و پاسخ قبولم کردن و قرار شد از روز بعدش برم سر کار،با اینکه حقوق زیادی نمی دادن ولی همین که می تونستم سهم اجارمو بدم راضی بودم.
توی مسیر برگشت مشغول تماشای ویترین پاساژا بودیم که نجمه از یه مانتو خوشش اومد و گفت آبجی ببین این مانتو چقدر قشنگه شبیه لباسای خشکلیه که تو می پوشی.
گفتم اره قشنگه بریم برات بخریمش.
_نه اینا قیمتش زیاده من نمی تونم بگیرم ولش کن.
+پولشو من میدم نگران نباش.
اون مانتورو برای آبجیم گرفتم تا بعد از این همه سال زجری که کشیده حداقل کمی خوشحالش کنم.دلم می خواست از هرچی خوشش میاد براش تهیه کنم و حتی گاهی که پول نداشت بهش پول می دادم.
کم کم متوجه شدم وسایلم گم میشه.کارتای پولم هرچند دیگه موجودی نداشت به همراه طلاهام گم شد.یواشکی به نجمه گفتم.
نجمه که شوکه شده بود گفت مطمئنی؟ولی ما که تو این خونه دزد نداریم.
+آره آبجی به خدا نیست.
_شاید تو راه گم کردی.
+ولی آخه من که طلاهامو بیرون نبردم گم هم شده باشه تو این خونه شده.
_هیس ساناز بشنوه عصبانی میشه حالا میگن بهمون تهمت زدی،صداشو درنیار تا ببینم کار کیه.
روزای سختیو به عشق در کنار نجمه بودن می گذروندم.صبح تا شب بدون نهار سر کار بودم و وقتی شب پای پیاده برمیگشتم به ناچار با نیمرو شکممو سیر می کردم.نجمه و ساناز خانم هر کدوم بیرون یا سر کار غذاشونو می خوردن و منم که دیگه پولی نداشتم تا یه غذای درست و حسابی بخورم.تمام مسافت خونه تا محل کار رو که مسافت خیلی زیادی هم بود هم رفت هم برگشت به خاطر نداشتن کرایه ماشین پیاده می رفتم.
یروز اتفاقی وقتی فاطمه دوست خواهرم در کیفشو باز کرد گوشه ی کارتامو توی کیفش دیدم.مطمئن بودم کارتای منه،دزد طلاها و پولام پیدا شده بود.وقتی به نجمه گفتم خیلی ناراحت شد ولی کاری از دستش برنمیومد و گفت هم مطمئن نیستیم هم سرطان داره دلم براش می سوزه.
به خاطر نجمه کوتاه اومدم و از خیر طلاهام گذشتم.بعد از این همه سال پیداش کرده بودم چطور می تونستم به خاطر چند گرم طلا دلشو بشکنم.
تو این مدت که با نجمه بودم فهمیدم دختر رفیق بازی شده که از سر دلسوزی برای رفیقاش خیلی از خودگذشتگی می کنه.
ما تو دو تا فرهنگ متفاوت بزرگ شده بودیم و حس می کردم بینمون فرسنگ ها فاصله افتاده که دیگه جبران پذیر نیست.
خانم فخری گاهی تماس می گرفت و حالمو می پرسید یا می گفت پول داری یا نه که به دروغ می گفتم همه چی خوبه و چون سرکار میرم دیگه احتیاجی به پول تو جیبی ندارم.
حقوقمو که گرفتم سیصد هزارشو دادم به ساناز برای اجاره خونه و چندرغازی که برام می موند رو تو کیفم گذاشتم.

خوشحال بودم حداقل برای چند روز پول دارم و با خط میرم.
صبح روز بعد قبل از اینکه سر کار برم توی کیفمو نگاه انداختم و متوجه شدم بازم پولام نیست.
حرصم درومده بود و به زور داشتم خودمو کنترل می کردم.با تمام توانم سعی کردم آرامشمو حفظ کنم که چندان موفق هم نبودم.توی چهارچوب در ایستادم و گفتم اگه پول می خواین به خودم بگین یا بی اجازه برمیدارین حداقل یخورده واسه خودم بزارین.
ساناز که تو آشپزخونه مشغول خوردن صبحونش بود طلبکارانه گفت همینو کم داشتیم دزد هم شدیم ما تا حالا تو این خونه ازین بساطا نداشتیم کجا پولتو گم کردی برو همونجا دنبالش بگرد.
فاطمه تو اتاق سر جاش خوابیده بود،قلطی زد و پشتشو به ما کرد.منتظر شدم تا ساناز و نجمه از خونه خارج بشن و به محل کارشون برن.وقتی نجمه پرسید پس چرا نشستی دیرت نشه،گفتم نه امروز یکم دیرتر میرم.از رفتنشون که مطمئن شدم به سراغ فاطمه رفتم.در حالی که سرجاش دراز کشیده بود و پشتش به من بود گفتم:میدونم بیداری و صدامو میشنوی،اینم می دونم دست تو کیفم می کنی کارتامو دیدم تو کیفت بود،هرچند اون کارتارو سوزوندم و به دردت نمی خوره بهتره بندازیشون دور،هرچی پول نقد هم برداشتی نوش جونت فقط بهم بگو طلاهامو چکار کردی؟
فاطمه یک زن سی و چند ساله ی لاغر،آروم سر جاش نشست و زانوهاشو بغل کرد و گفت:به خدا من دزد نیستم ولی مجبور شدم،طلاهارو فروختم و خرج دوا درمونم کردم،اگه نرم دکتر و تحت مراقبت نباشم این درد لعنتی از پا درم میاره.
زن بی گناهی که به جرم مطلقه بودن طرد شده بود و تنها فرزندشم از دست داده بود.زنی که داعم به خاطر سرطان معده در حال بالا اوردن بود و جز پوست و استخون چیزی ازش نمونده بود.
نشستم کنارشو دستشو گرفتم و گفتم من سرمایه ای ندارم اون طلاها هم،اگه باعث شدن حتی یه دقیقه کمتر درد بکشی حلالت،ازین به بعد هم اگه کمکی خواستی در حد توانم کمکت می کنم.
فاطمه سرشو بالا گرفت و با چشمای اشک آلود و لبای لرزون تو چشمام نگاه کرد و گفت حلالم کن.
سرمو به علامت تایید تکون دادم و گفتم من دیگه باید برم دیرم شده.
با پول خوردی که ته کیفم مونده بود تونستم سوار خط بشم و خودمو به محل کارم برسونم.
هنوز با مریم در تماس بودم و تعطیلات تابستونیو پیش خواهراش بود.خواهرای مریم ازدواج کرده بودن و هر کدوم مستقل شده بودن.مریم از معذب بودنش تو خونه ی خواهراش می گفت،ازینکه دیگه نمی تونه غر غرای شوهر خواهراشو تحمل کنه.بهش پیشنهاد دادم بیاد پیش من و این تعطیلاتو یجوری بگذرونیم تا هر کدوم برگردیم خوابگاه خودمون.مریم اومد و گاهی هم باهم به ملاقات
مادرش می رفتیم تا اینکه خبر دادن مادرش به خاطر ناراحتی قلبی توی بیمارستان بستریه.به عیادتش رفتیم و این بیماری باعث شد تا مریم مادرشو بی مانع در آغوش بکشه.
مادر مریم سراغ بقیه ی دختراشو گرفت و می گفت می 
خوام قبل از مرگم یبار دیگه همتونو کنار هم ببینم.مریم با گریه و هق هق گفت همشونو آشتی میدم و باهم میارمشون کنارت.دفعه ی دیگه ای که با مریم راهیه بیمارستان شدیم موفق شده بود همه ی خواهراشو بیاره و مادرش بعد از دیدن و بوییدن تک تک دختراش از دنیا رفت و دکتر پرستارا هم کاری از دستشون برنیومد.
من و مریم از ۹ سالگی باهم بودیم و مادرش از همون سال گرفتار میله های زندان.زن بی گناهی که بعد از سالها زجر الان روی تخت بیمارستان زیر سیم هایی که بهش وصل بود تموم کرد.مراسم خاکسپاری ساده ای براش گرفتن و برای همیشه زیر خروار ها خاک دفن شد.ما همچنان سنگ صبور هم بودیم و این تابستون سخت رو در کنار هم می گذروندیم.
روز به روز لاغرتر میشدم و رنگ به رو نداشتم.از یه دختر شصت کیلویی تبدیل شده بودم به چهل کیلو.
نجمه وقت آزادشو با دوستاش میگذروند و منم با مریم،توقعی که من از خواهریمون بعد از این همه سال دوری داشتم توهمی بیش نبود.
به هر بدبختی بود سه ماه تعطیلی تموم شد و با حال نزار با ته مانده ی پولی که توی کارت جدیدم ریخته بودم راهی خوابگاه دانشجویی شدم.تو همون نگاه اول سرپرست،خیلی موشکافانه از سرتاپامو برانداز کرد و با تعجب پرسید تو نجلایی؟؟؟؟!!!!!چرا این ریختی شدی این چه سر و وضعیه چرا تو لباسات گم شدی چرا اینقدر داغون شدی دختر؟
با بی رمقی گفتم سر کار می رفتم کارم سنگین بود.
هر کدوم از بچه ها با دیدنم شوکه می شدن.دیدن دختری با سر و وضع همیشه مرتب و لباسای گرون قیمت،حالا تو این حال براشون خیلی تعجب اور بود و وقتی سر کار رفتنو هم بهونه می کردم می گفتن مگه تو به پولش احتیاج داشتی؟تو که پدر مادرت همه جوره ساپورتت می کردن.
ترجیح میدادم زیاد بحث نکنم و اونا هم تو توهمات خودشون بمونن و فکر کنن خانواده ی مرفهی دارم.تا اینکه خانم حسینی باهام تماس گرفت و گفت هرچه سریعتر بیا بهزیستی کارت داریم.
فهمیدم باز از خوابگاه دانشگاه باهاشون تماس گرفتن.وقتی به بهزیستی رسیدم با چشمای متعجب رو بهم گفتن نجلا این تویی؟ما اینجوری تربیتت کرده بودیم که بری معتاد بشی؟
+معتاد چیه؟
_وقتی ازت آزمایش گرفتیم مشخص میشه معتاد چیه.
دیگه حوصله ی بحث نداشتم و با آرامش گفتم من که از خودم مطمئنم شما هم آزمایش بگیرین تا خیالتون راحت بشه.

خانم حسینی گفت عزیزم اگه میگی معتاد نیستی یعنی نیستی چون بهت ایمان دارم ولی پس چرا این ریختی شدی سیاه و لاغر.
با شرمندگی گفتم:تمام این سه ماه رو تخم مرغ خوردم،کلی مسافت رو تا محل کارم هر روز پیاده رفتم و برگشتم.
خانم فخری دستامو گرفت و گفت پس چرا من زنگ میزدم نمی گفتی،عزیز دلم بهزیستی دوست نداشتی بیای خب میومدی پیش من،منم با مادرم تنها زندگی می کنیم چرا خودتو به این روز انداختی؟!
+من دیگه نمی خوام آواره باشم و سربار،می خوام خودم خونه اجاره کنم تا دیگه غم اینو نداشته باشم عید و تابستون کجا برم.
خانم حسینی کلافه گفت نه عزیزم مرکز قبول نمی کنه که یه دختر اونم تنها خونه اجاره کنه.
خانم فخری نگاهشو از خانم حسینی گرفت و رو به من با مهربونی گفت فعلا غصه نخور تا عید خدا بزرگه دل بده به درست تا ببینیم چی میشه.
خانم حسینی که انگار چیزی یادش افتاده باشه گفت اها راستی چند تا گزینه هستن که برای خواستگاری اومدن و طبق تحقیقاتی که ما ازشون داشتیم مورد تایید هستن.می دونم درست برات تو اولویته ولی من موظفم از تو هم نظر بخوام اگه ازشون خوشت بیاد جلسه ی معارفه براتون می زاریم.
من که رغبتی به ازدواج اونم به این شکل نداشتم گفتم نه ممنون.
خانم فخری گفت به مریم هم گفتیم ولی قبول نکرد.
گفتم نرگس چطور؟
_نرگس رو خانم عطایی برای برادرزادش در نظر داره و اگه نرگس موافق باشه دیگه مشکلی نیست.
بعد از گرفتن آزمایش ازم و مطمئن شدنشون برگشتم به خوابگاه و کم کم حال روحی و جسمیم بهتر شد.
با مریم راجب خواستگارا تلفنی صحبت می کردم که گفت راستش نجلا ازون خواستگارا که خوشم نیومد شنیدم بقیه ی بچه های بهزیستی موافقت کردن و یه مدت دیگه جشن دارن احتمالا من و تو هم دعوتیم،ولی منم دیگه خسته شدم ازین همه آوارگی و در به دری،دیگه نمی خوام عید و تابستون سربار خواهرام باشم تصمیم دارم ازدواج کنم.
مریم با پسری سه هفته ای میشد که آشنا شده بود و بهم علاقه مند شده بودن.این پسر لیسانس آی تی داشت و توی مغازه اش که عطاری بود مشغول به کار بود.خیلی زود تصمیم به ازدواج گرفتن و مریم به جمع متاهلین پیوست.من و تمام بچه های مرکز هم تو جشنش شرکت داشتیم و خداروشکر از زندگیش راضی بود.به منم پیشنهاد میداد ازدواج کنم ولی من هنوز از کسی خوشم نیومده بود و حس می کردم همچنان باید منتظر باشم.

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : tanhaeeye najla
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 4.50/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 4.5   از  5 (2 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

چهارمین حرف کلمه hsjga چیست?