تنهایی نجلا قسمت پنجم - اینفو
طالع بینی

تنهایی نجلا قسمت پنجم


همه چیز خوب بود تو درس و دانشگاه هم مشکلی نداشتم.تا اینکه یروز که اولین باری بود بالاسر یه بیمار بد حال حاضر میشدم

،درحالی که من و چند تا از دانشجوهای دیگه همزمان داخل اتاق بودیم،قرعه به نام من افتاد.دکتر رو به من گفت لوله رو از خانم جدا کن.چشمام سیاهی می رفت و حالم خیلی بد بود دیدن اون حجم خون و تحمل اون صحنه برام عذاب آور بود.دست بردم تا لوله رو جدا کنم که همزمان با جدا شدن لوله،خون با شدت بیشتری شروع به پاشیدن کرد و دیگه نفهمیدم چی شد.
وقتی بهوش اومدم خبری از اون زن و ازون اتاق نبود.روی تخت گذاشته بودنم و به خودم سروم وصل کرده بودن.
خیلی نگران بودم نکنه به خاطر این مشکلم نتونم به درسم ادامه بدم.هم کلاسیهام و استادام دلداریم می دادن که چون بار اولت بوده طبیعیه ولی ترس عجیبی به دلم افتاده بود.
همراه هم کلاسیم مهری برای قدم زدن به پارک رفتیم و قبل از برگشتن به خوابگاه تو کافه نشسته بودیم که دو تا پسر برای آب خوردن به سمت آبسرد کن رفتن.یکی از پسرا با انداختن تیکه ای توجه مارو به خودش جلب کرد و من و مهری سر چرخوندیم به طرفش و بعد بی اهمیت بهش به صحبتامون ادامه دادیم.در حین صحبت بودیم که همون پسر جلو اومد و گفت دوستم از شما خوشش اومده.من که فکر کردم با مهری هست نگاهم به مهری بود که گفت فکر کنم باتوعه نجلا.با تعجب گفتم با من؟!سرمو چرخوندم که نگاهم گیر کرد به پسر هیکلی و جذابی که آرزوی هر دختری می تونست باشه.قدرت هیچ عکس العملی نداشتم انگار چند سالی بود می شناختمش.خیره شده بودم بهش که گفت میشه شمارمو بزنید تو گوشیتون.من همینجور مبهوت با مکث طولانی گوشیمو روشن کردم و اون می خوند و من می زدم.پرسید سیو کردین که گفتم بله.تشکر کرد و رفت.هنوز چند قدمی بیشتر دور نشده بودن که مهری گفت چرا الکی گفتی تو که سیو نکردی...
هنوز حرف مهری تموم نشده بود که پسر شنید و برگشت و گفت دوباره میگم یادداشت کنید.من مسخ شده شماره رو این دفعه واقعی زدم و سیو کردم و وقتی خیالش راحت شد خداحافظی کرد و رفت.
مهری گفت وای دیدیش نجلا چقدر خوش تیپ و جذاب بود چه هیکل ورزشکاری هم داشت،تو چرا اینجوری شدی؟
بعد با خنده ای بلند گفت دیوونه هوش از سرت رفته ها،ولی خدا بده شانس من بدبخت روبروش بودم منو ندید با یه نیم نگاه تو،اومد سراغت.
وقتی به خوابگاه برگشتیم مهری اصرار داشت بهش پیام بدم که زیر بار نمی رفتم تا جایی که گوشیو به زور ازم گرفت و براش نوشت سلام خوبی؟
بلافاصله جواب داد سلام ممنون که پیام دادین؟
مهری نوشت مگه شناختیم؟
_بله امروز تو کافه دیدمتون

مهری نوشت مگه شناختیم؟
_بله امروز تو کافه دیدمتون
با ذوق رو بهم گفت بیا دیگه چی می خوای حالا هرکی بود از بس شماره داده بود دست دخترا نمی دونست تو کدومشونی،راستی بزا اسمشو بپرسم.+ببخشید خودتونو معرفی نمی کنید من شناختی ازتون ندارم.
_اسمم رضاست الان باشگاهم شرمنده اگه موافق باشین یه قرار بزاریم روبرو صحبت کنیم.
مهری که انگار بیشتر از من هیجان داشت ازم پرسید حالا چی بنویسم زود باش بگو میری سر قرار یا نه؟
من که مردد بودم بین رفتن و نرفتم با من من گفتم نمی دونم مثلا کجا قرار بزاریم.
مهری ازش پرسید و اونم نوشت دانشجویین؟
+بله دانشگاه آزاد علوم پایه.
_خب میتونیم تو گلخونه ی دانشکده ی مهندسی قرار بزاریم که به دانشگاه شما هم نزدیکه.
موافقت کردیم و چتای اون شبمون در همین حد تموم شد.
هنوز هیچ نشده حس می کردم یه عشق خاصی تو دلم جوونه زده که سعی در کنترلش و بی اهمیت جلوه دادنش داشتم ولی چندان موفق نبودم.مهری به شوخی گفت لپاشو چه گل انداخته خاک تو سر پسر ندیدت.دوتاییمون بلند خندیدیم که داد هم اتاقیهامون درومد و میگفتن چتونه اتاقو گذاشتین رو سرتون بگید ماهم بخندیم.مهری بلند شد و در جواب به شوخی گفت گمشو حالا هر شب شما هر هر کر کر راه مینداختین یه شبم ما.
روز بعد برای رفتن سرقرار با کمک مهری بالاخره حاضر شدم و راه افتادم.اولین بارم بود و بدجور دلشوره داشتم.هر قدمم رو با تردید برمی داشتم که به در گلخونه رسیدم.گلخونه سالن بزرگ سرپوشیده ای از پلاستیک بود که گل و گلدونای زیادی رو ردیف به ردیف روی زمین چیده بودن.فضای سبز و بوی خوش اون مکان خیلی آرامش بخش بود.تو حال و هوای خودم بودم که با صدای بلند سلام گفتن مردی به خودم اومدم.برگشتم و با رضا همون پسر دیروزی روبرو شدم.رضا مکثی کرد و گفت ببخشید مثل اینکه ترسوندمتون.
من که بازم نگاهم بهش گیر کرده بود به خودم اومدم و گفتم نه اصلا فقط حواسم پرت گلا بود.
مدتیو با هم تو گلخونه به صحبت و تماشای گلا گذروندیم و خودمونو بیشتر معرفی کردیم.رضا ارشد برق بود و منم گفتم که دانشجوی ماماییم.رضا به شوخی گفت خب پس مشکل برای قابله نداریم.با شوخیای وقت بی وقتش به زور جلوی خنده هامو می گرفتم.
نمی دونستم این آقا رضا چه نیتی از آشنایی با من داره.حتی اگه نیتش ازدواج هم بود از کجا معلوم با فهمیدن گذشته و یک عمر زندگی در بهزیستی یا قاچاقچی بودن پدرم،چه عکس العملی نشون می داد.

اون استرس ها و غش کردنای وقت و بی وقت بر اثر دیدن خون زیاد چند بار دیگه هم اتفاق افتاد.کاملا از خودم نا امید شده بودم تمام زحمتم داشت به هدر می رفت تا این که با پیشنهاد اطرافیان تصمیم به تغییر رشته دادم.رشته های بیوتکنولوژیک یا آزمایشگاهی رو انتخاب کردم و بی خیال مامایی شدم.چون تو این رشته ها با این حجم خون سر و کار نداشتیم تونستم بی دغدغه به تحصیلم ادامه بدم.کماکان با رضا هم در ارتباط بودم و روز به روز بیشتر شیفتش می شدم.پسری که علاوه بر جذابیت ظاهریش دلی پاک و وفادار هم داشت.اینو از نگاهش که هرز نمی رفت به دخترای رنگارنگ اطرافش،متوجه می شدم.
بیشتر ایام عید اون سالو با خانم فخری و مادرش سرکردم.مادر مهربونی داشت که از بودن در کنارش سیر نمیشدم.یاد مادر خودم افتادم که شاید یجایی تو این دنیا منتظره من و خواهرمه تا دوباره یه خانواده بشیم.یکی از روزها که تلفن خونه زنگ خورد من گوشیو برداشتم و صدای مردی تو گوشی پیچید که بعد از حال و احوال پرسی سراغ خانم فخریو گرفت. صداشون زدم و گوشیو تحویل دادم.بعد از تبریک عید به خانم فخری ظاهرا راجب من می پرسیدن که در جواب،خانم فخری می گفت یکی از دخترای گل بهزیستیمونه.شاخکای من تیز شده بود ببینم ادامه ی حرفاشون چیه که خانم فخری گفت چرا که نه کی از شما بهتر اقا جواد،من باهاش صحبت می کنم یه قراری بزاریم همو ببینین.بعد از چند دقیقه هم صحبت با مادرشون تماس رو قطع کردن.خودمو به کوچه ی علی چپ زده بودم که خانم فخری گفت این آقا جواد خیلی پسر خوب و مومنیه،پسر یکی از آشناهامونه که همه جوره من تاییدشون می کنم.سپاهیه و وضع مالی فوق العاده ای هم داره.
یه لحظه یاد رضا افتادم دلم براش پر کشید ولی به خودم نهیب می زدم که حتی اگه خودش با گذشته ام مشکلی نداشته باشه از کجا معلوم خانوادش هم نداشته باشن.
با گذاشتن قرار برای دیدن آقا جواد موافقت کردم و ایشونم که ظاهرا خیلی هول بود خودشو سریع و السیر هوایی رسوند.
چیزی که در نگاه اول توجهمو جلب کرد وزن زیادش بود.همه ی فوق العاده هاشو خانم فخری بهم گفته بود ولی انگار این یکیو جا انداخته بود.بعد از صرف شام بیرون رفتیم و با نقشه ی خانم فخری و مادرش من و آقا جواد تنها شدیم تا بتونیم حرفامونو بزنیم.روم نمیشد بگم که با چاقیتون مشکل دارم و ترجیح میدادم یجور دیگه سنگ بندازم.گفتم راستش خواهر من اینجاست و من دوست ندارم ازش دور بشم و بیام تهران.
آقا جواد با کشیدن دستی به محاسنش با چشای زل زده به زمین گفت خب من می تونم دو تا واحد کنار هم بخرم یکی برای خواهرتون یکی هم برای خودمون

اقا جواد گفت خب من می تونم دو تا واحد کنار هم بگیرم یکی برای خواهرتون یکی هم برای خودمون،به اسمتونم می زنم اینجوری از خواهرتونم دور نمیوفتین.
اولین تیرم به سنگ خورده بود ولی پیشنهاد بدی هم نبود.اینجوری من و خواهرم هم از در به دری نجات پیدا می کردیم.ولی هرچی با خودم کلنجار رفتم نتونستم با چاقیش کنار بیام و بالاخره با کلی این پا اون پا کردن گفتم من شیش ماه بهتون فرصت میدم که لاغر بشید در این صورت باهاتون ازدواج میکنم.اقا جواد که انتظار چنین شرطی رو نداشت با تک سرفه ای در حالی که با دکمه ی بسته ی یقه ی پیراهنش بازی می کرد گفت خب میتونیم اول ازدواج کنیم و من بعد از ازدواج تو همون شیش ماهی که گفتید لاغر کنم.
با تعجب گفتم نه حرف یک عمر زندگیه و این عجله ی شما اصلا درست نیست.
بعد از این حرفا و پیوستن خانم فخری و مادرشون به ما اقا جواد که بلیط رفت و برگشت گرفته بودن ازمون خداحافظی کرد و جدا شد.خانم فخری خیلی از دستم ناراحت بود و میپرسید چی گفتی که اونجور دمق رفت.وقتی از عجله اش در ازدواج گفتم ایشونم خوششون نیومد و بهم حق داد.مسئله ی چاقیو هم گفتم که گفت شرط بدی هم نیست هم به نفع سلامتی خودشه و هم اینجوری میشه درصد دوست داشتنشو سنجید.
بیشتر روزهای عید رو با خانم فخری بودم و هنوز خونه ی عمو نرفته بودم.خواهرم ساغر هم که دیگه الان چهارده سالش بود،گوشی گرفته بود و باهم در ارتباط بودیم.با تماس زن عمو دعوتشو قبول کردم و این طوری می تونستم خواهرامم ببینم.
وقتی به خونه ی عمو رسیدم امین درو باز کرد و 
با دیدنم خون زیر پوستش دوید.
با اینکه بعد از جواب رد به خواستگاری امین توی امامزاده دیگه میل رفتن به خونه ی عمورو نداشتم ولی دلمم نمی خواست این تنها فامیلی که برام مونده رو هم از دست بدم.مثل همیشه با استقبال عمو و زن عمو روبرو شدم و سعی می کردم با امین طوری رفتار کنم که انگار اتفاقی بینمون نیوفتاده.
زن عمو می گفت نعیمه تمام دار و ندار پدرمو از ترس اینکه من و نجمه ارثی ببریم،به اسم خودش زده و تنها چیزی که پدرم زیر بار نرفته زمین پانصد متری بوده که توی هرمزگان از جانبازی بهش داده بودن.
دلم برای ساغر و سما خیلی تنگ شده بود و باهاشون قرار گذاشتم تا همو ببینیم.به دور از چشم نعیمه همو دیدیم و با ساغر که الان برای خودش خانمی شده بود و سمای ده ساله خیلی احساس صمیمیت می کردم.ساغر می گفت وقتی عکستو یواشکی به بابا نشون دادم با بغض از رو گوشی عکستو بوس می کرده.
ساعتی رو با هم گذروندیم و وقتی به خونشون دعوتم کردن گفتم نه مادرتون با دیدن من ناراحت میشه و حتی 
 ممکنه ارتباط تلفنی مونم قطع کنه.از هم جدا شدیم و به خونه ی عمو برگشتم.
در نیمه باز بود و وقتی آهسته وارد شدم امین رو دیدم که زیر درخت کنار باغچه نشسته.بعد از گفتن سلام خواستم به طرف پله ها برم که با دخترعمو گفتن امین سر جام وایسادم.برگشتم و گفتم بله که گفت چند لحظه بمون کارت دارم.به طرفش چند قدمی رفتم و اونم در حالی که خاک شلوارشو می تکوند به طرفم اومد و گفت:دخترعمو من حتی تا بهزیستی هم برا خواستگاریت رفتم با اینکه جواب درستی نگرفتم.دیگه نمی دونم باید چکار کنم ولی می خوام بگم تو دیگه بزرگ شدی و اجازه ی عقد هر دختریو هم باید پدرش بده...
ته حرفاشو می دونستم و در حالی که به باغچه ی کوچیک حیاط خیره شده بودم یهو دستمو به نشانه ی اینکه دیگه ادامه نده روبروش گرفتم و گفتم ببین پسرعمو مشکل اینجاست که من خودم هم رغبتی به این ازدواج ندارم برای شما هم دختر زیاده.
امین که با کلافگی دستشو به موهاش می کشید گفت من به جز تو نمیتونم به هیچ دختر دیگه ای فکر کنم یا تو یا هیچکس،حالا می بینی.
با صدای یالله گفتن عمو که وارد حیاط شد به طرفش برگشتم و بعد از سلام و احوالپرسی پشت سرش وارد خونه شدم.
سر سفره ی شام بین عمو و زن عمو نشستم.احمد هم مثل همیشه سر بزیر پایین سفره نشست و امین با چهره ای اخمو بهمون پیوست و روبروم نشست.
حواسم به امین بود که با قاشق و چنگالش دعوا داشت و با حرص لیوان آب رو تا ته سر می کشید.
عمو رو به امین گفت آرام پسر جان خفه شدی چته نکنه کشتیات غرق شدن؟
زن عمو با عوض کردن بحث گفت ولش کن خوب میشه بگو ببینم به رحیم قصاب سپردی برامون گوشت کنار بزاره سیزده بدر امسال نجلا هم کنارمونه و باید حسابی بهش خوش بگذره.
عمو همزمان با جوییدن غذا گفت اره سپردم خیالت راحت.
احمد به شوخی گفت خدا بده شانس دخترعمو خوبه که امسال هستی وگرنه سیزده بدر نون و پنیرم نسیبمون نمیشد.
امین که هنوز بیشتر غذاش مونده بود پرحرص بلند شد و بعد از تشکر از زن عمو به اتاق دیگه رفت.
در حال مرتب کردن آشپزخونه بودیم که زن عمو گفت مادر یه فکری به حال این پسر عاشق ما هم بکن به کل دیوونه شده،گفتم یه دختر دیگه بهش معرفی کنم شاید تو از سرش افتادی ولی زد شیشه ی پذیراییو شکوند تا دیگه حرف از دختر دیگه نزنم،دیگه نمی دونم باید چکارش کنم.
ایام عید به اتمام رسیده بود و به خوابگاه برگشتم.طی قراری که با رضا گذاشتم دوباره همدیگه رو ملاقات کردیم.مثل یه مشاور یا دوست در کنارم بود و منم بهش گوشزد می کردم که یوقت برای ازدواج رو من حساب باز نکنه چون دلم نمی خواست هیچوقت از گذشتم بدونه

کم کم باید فکر جایی برای گذروندن تابستون می بودم.وقتی به خانم فخری گفتم که می خوام با چند تا از دوستام خونه اجاره کنیم اولش قبول نکرد و بعد گفت باشه ولی به شرطی که متوجه نشن اینکارو کردی.سه تومنی هم بهم کمک کرد و به این ترتیب من و چند تا از بچه ها خونه اجاره کردیم و دیگه نگرانیم برای اوارگی تو تابستون و عید برطرف شد.با نجمه و مریم هم در ارتباط بودم ولی هر کدوم زندگی خودمونو داشتیم.ساغر هم مدتی بود با پسری دوست شده بود که از دید نعیمه پنهون نمونده بود و با گریه برام درد و دل می کرد که مادرم از ترس اینکه پامو کج نزارم و باعث ریختن ابروش نشم قراره به عقد یه مردی که ده سال از خودم بزرگتره درم بیاره.
دلداریهای من و مقاومت ساغر راه به جایی نبرد و ساغر روی سفره ی عقد نشست.از منم دعوت کرد که گفتم من از خدامه توی جشن خواهرم باشم ولی اگه بیام مادرت الم شنگه به پا می کنه و جشن خراب میشه نیومدنم بهتره.
خواهر کوچولوم ازدواج کرد در حالی که هنوز پانزده سالش هم کامل نشده بود.
پسرعمو احمد هم با دختری اهل هرمزگان یعنی زادگاه من عقد کرد و چون امتحان داشتم توی مراسمش شرکت نکردم و به زن عمو قول دادم جبران کنم و حتما توی مراسم عروسیش باشم.
اقا جواد با سماجت به خانم فخری میسپرد که واسطه ی این ازدواج بشه ولی با گذشت چند ماه حتی یک گرم هم از وزنش کم نشده بود و این باعث شد تا آب پاکیو روی دستش بریزم.
اون سال تابستون هم تموم شد و من به زندگی و کار و تحصیلم چسبیده بودم.به سختی کار می کردم و پول پس انداز می کردم تا آیندمو تامین کنم.
زن عمو باهام تماس گرفت و گفت برای عروسی احمد باید به هرمزگان بریم تو هم همراهمون میای؟
گفتم چرا نیام اتفاقا دوست دارم زادگاهمو ببینم.نجمه هم دعوت بود ولی نجمه برعکس من هیچ تمایلی به ارتباط با اقواممون نداشت.وقتی باهاش تماس گرفتم که به عروسی بریم و اینجوری شاید تونستیم مادرمونم پیدا کنیم گفت:از پیدا کردن پدر و عمو چی حاصلت شده که حالا دنبال مادر میگردی،اونا خوشبختیه خودشونو به ما ترجیح دادن و مارو نخواستن،ما برای چی باید اونا رو بخوایم.
ولی حرفای نجمه روم تاثیری نداشت و برای رفتن به عروسی آماده شدم. همراه عمو و خانوادش راهی هرمزگان شدیم.
بعد از رسیدن توی خونه ی یکی از اقوام زن عمو ساکن شدیم و هنوز چند روزی به عروسی مونده بود که به زن عمو گفتم دلم برای عزیز و دایی و خاله هام تنگ شده،می خوام برم ببینمشون ولی ادرسی ازشون ندارم چیز زیادی ازشون یادم نیست.امین که انگار راه جدیدی برای ورود به قلبم پیدا کرده بود گفت من پیداشون می کنم.

امین به همراه زن عمو افتادن دنبال پیدا کردن خانواده ی مادریم و چون ما همگی قبلا تو این شهر زندگی می کردیم و اقوام زن عموم هنوز اونجا بودن تونست خیلی زود پیداشون کنه.
وقتی با نجمه تماس گرفتم تا این خبرو بدم به جای خوشحال شدن گفت خب که چی من خانواده ای ندارم تا از پیدا شدنشون خوشحال بشم ضمنا یوقت آدرس یا شماره ای از من بهشون ندی حتی به زن عمو..
+چرا اینقدر سنگ دل شدی نجمه؟
_سنگ دل نیستم اگرم باشم نتیجه ی سنگ دلیه هموناییه که تو بهشون میگی اقوام و خانواده.
من نمی تونستم مثل نجمه فکر کنم و بی تفاوت باشم.
به همراه زن عمو و امین راهیه ی خونه ی عزیز(مادربزرگ مادریم)شدیم.آخرین باری که دیده بودمشون شیش ساله بودم.پانزده سالی ازون دوران گذشته بود ولی هنوز قیافه ی عزیز یادم مونده بود.امین جلوی خونه ای پارک کرد و پیاده شدیم.زن عمو بعد از مرتب کردن چادرش زنگ بلبلیه در رو زد و متعاقبش صدای خانم جوانی اومد که میگفت کیه؟
صدای یکی از خاله هام بود ولی نمی دونستم کدومشون،حتی قیافشونم درست یادم نمونده بود.در باز شد و خاله ام با دیدن زن عموم بعد از چند ثانیه فکر با تعجب گفت زن عامو حسن؟اینجا چه می کنین؟راه گم کردین؟بفرمایین
زن عمو گفت خداروشکر پس درست اومدیم مادرت چطوره خوبه؟
خاله ام با نگاه سرسری به من و امین،رو به زن عموم گفت ها خوبه بفرمایید دم در بده یالله عزیز مهمون داریم.
در حال وارد شدن بودیم که خاله گفت ماشالله این کدوم پسرته چه عروس خشکلی به پای هم پیر بشن...
و بعد از چند ثانیه خیره شدن به من هاج و واج مونده بود که زن عمو گفت درسته دختر پروینه، خواهرزادته نجلا.
خاله درحالی که می گفت الهی برات بمیرم محکم بغلم کرد و بعد از روبوسی با چشمای خیس نگام کرد و گفت ماشالله برا خودت خانمی شدی،عزیز بیا ببین کی اومده بفرمایین بفرمایین.
عزیز که بعد از این همه سال هیچ تغییری نکرده بود روی ایوون منتظر ورود ما بود.با دیدنش دلم پر کشید،به طرفش رفتم و خودمو تو بغلش جا دادم...
عزیز در حالی که سرتاپامو می بوسید و قربون صدقم می رفت ماشالله ماشالله از دهنش نمیوفتاد...
گفتم مادرم کجاست عزیز؟
عزیز که انگار یهو بهش شوک وارد بشه ایستاد و سکوت کرد.خاله اشکاشو با پر روسریش پاک کرد و گفت به نفعته مادرتو نبینی نجلا...
پاهام سست شد و همونجا رو ایوون نشستم،یعنی چی مادرم کجاست چه بلایی سرش اومده؟
عزیز نشست و دستامو تو دستش گرفت و شروع کرد به تعریف کردن هر آنچه که این سالها گذشته بود...
_عزیز به قربونت بره خواهرت کجاست حالش خوبه؟شرمندتونم عزیز من همه ی تلاشمو کردم
تا مادرتو منصرف کنم ولی اونقدر عشق حبیب چشماشو کور کرده بود که حتی تهدیدام برای سوزوندن خودم کارساز نبود.گفتم این دو تا دختر بی تو چکار کنن کوتاه بیا بچسب به زندگیت ولی مرغش یه پا داشت.گفت نمیتونه با بابات بیشتر از این بسازه یه پاش زندونه و یه پاش بیرون می گفت چقدر بشینم موی سیاهمو سفید کنم به پاش،می خوام شوهر کنم.خودمو وسط حیاط آتیش زدم ولی مثل شمر ایستاد به تماشا و دلش به رحم نیومد.ریختن خاموشم کردن و نجاتم دادم بدنم هنوز آثارش مونده.
+الان کجاست عزیز خوشبخته هیچ وقت دلش برای ما تنگ نشد؟
_هشت سالی میشه ازش بی خبرم مادر...الهی خیر نبینه اون حبیب که هم شمارو بدبخت کرد و هم مادرتونو آواره...
+چه بلایی سرش اومده عزیز بگو؟
صدای های های گریه هاش بلند شد و دیگه نتونست ادامه بده.خاله گفت تو خانواده ی ما نه معتاد داشتیم نه مواد فروش من نمی دونم پروین به کی کشید که خودشو سیاه بخت کرد.هشت سال پیش که دیدیمش یه معتاد کارتن خواب شده بود که دیگه کاری از دست کسی برنمیومد،یهو سر به نیست شد و نمی دونیم حتی زنده است یا مرده،خاله جان زنده هم باشه تو نبینیش بهتره تا بهش احتیاج داشتی که بالاسرتون نموند الان دیگه می خوای ببینیش که چی بشه؟دردتو بیشتر نکن...
+یعنی مادر من کارتن خواب شده؟شکم من سیر باشه و مادرم گشنه؟جای من گرم باشه و جای مادرم سرد؟من باید ببینمش چجوری می تونم بی تفاوت باشم،من باید پیداش کنم...
امین که تا الان سکوت کرده بود گفت دخترعمو قول میدم مادرتو پیدا کنم.
صدای گریه هام بلند شد یعنی الان مادرم کجاست زندست یا مرده؟
من خونه ی عزیز موندم تا شاید سرنخی از مادرم پیدا کنم.زن عمو و امین برگشتن به خونه ی اقوامشون تا به سور و سات عروسی احمد برسن.امین به در خونه ی عزیز دنبالم میومد تا باهم خیابونارو پی مادرم بگردیم.جایی نمونده بود تو اون شهر که نگشته باشیم ولی انگار مادرم آب شده بود رفته بود تو زمین.
عروسی احمد برگزار شد و منم شرکت کردم.مابین عروسی بودیم که عمو بعد از دادن هدیه به عروسش به طرف من که در گوشه ای از سالن ایستاده بودم اومد و انگشتری به طرفم گرفت و گفت این هدیه ی ناقابل هم برای تو عروس خشکلم.
چشمای امین به دستام بود که ببینه انگشتر رو می گیرم یا نه...
غافلگیر شده بودم ولی گفتم نه عمو ممنون من فعلا باید دنبال مادرم بگردم.امین پرید وسط حرفم و گفت قول میدم مادرتو پیدا کنم قول میدم،باهم می گردیم و پیداش می کنیم،قبول کن.

شرمنده عمو،معذرت می خوام ولی من نمی تونم این هدیتونو قبول کنم.
اینو که گفتم امین کلافه سرشو تکون داد و بعد گفت باشه ولی من رو قولم هستم و مادرتو پیدا می کنم.
اینو گفت و به طرف دیگه ای رفت.
عروسی تموم شده بود و یک هفته گشتن به دنبال مادرم چه به همراه امین چه به همراه خاله ام بی نتیجه بود.دیگه باید برمی گشتم. از عزیز و خاله ها و دایی هام خداحافظی کردم و شمارشونو گرفتم تا اگه خبری از مادرم شد بهم اطلاع بدن.عزیز که ازم دل نمی کند با کلی سوغاتی راهیم کرد و گفت:قربونت برم من،هرچند تو الان بزرگ شدی و دیگه به کسی احتیاج نداری ولی در این خونه همیشه به روی تو و خواهرت بازه،هر زمان خواستین قدمتونو رو تخم چشم من بزارین مادر.
بعد سرمو بوسید و سوار ماشین امین شدم.خاله کاسه ی آبی که تو دستش بود پشت سرمون ریخت و نگاهشونو ازمون نگرفتن تا از پیچ کوچه رد شدیم.
زمان در گذر بود و روز ها از پی هم می گذشت.از مادرم هم خبری نشد و آرزوی من برای داشتن خونه و خانواده رویایی بیش نبود.یک سالی میشد که با دوستام خونه اجاره کرده بودیم که خانم فخری گفت الان دیگه قانون جدید اومده که می تونی مستقل خونه اجاره کنی.خانم فخری مثل یک مادر پشت و پناهم بود.همیشه زنگ می زد و جویای حالم میشد.اسمشو مادر سیو کرده بودم و وقتی با رضا بودم می گفتم مادرمه.حتی رضا کنجکاو میشد که چرا همیشه مادرت فقط باهات تماس می گیره و نگرانته چرا پدرت تماس نمیگیره،چرا هیچ حرفی هیچوقت از پدرت نیست؟
رضا دو خواهر و یک برادر هم داشت که همه تحصیل کرده بودن.خود رضا هم توی شرکتی کارمند بود.حتی پدر مادرش معلم بودن و از همه نظر از خانواده ی من سر بودن.
با کمک خانم فخری خونه ای پیدا کردم.صاحب خونه پیرمرد پیرزن مهربونی بودن که با اینکه نمی دونستن من بچه ی بهزیستی هستم ولی همون روز اول گفتن ما پول آب و برق و گاز نمی خوایم.در ورودی مشترک بود و این خونه از همه نظر مورد تایید خانم فخری بود.خونه رو رهن کردیم و 
بالاخره من تونستم مستقل بشم.ولی شبا از تنهایی می ترسیدم مدتی طول کشید تا به اون خونه عادت کنم.هنوز با مریم رفت و آمد داشتم و مریم تو تمام این سالها تونسته بود جای خالیه ی خیلیارو برام پر کنه.
بچه های صاحب خونه آخر هفته ها میومدن و شوکت خانم که همیشه ورد زبونش این بود منم مثل بچه شم و هیچ فرقی ندارم، توی دورهمیاشون دعوتم می کردن.اونا تصور می کردن خانم فخری مادرمه و منم هیچ وقت نگفتم چه گذشته ای داشتم.
مدتی به همین منوال گذشته بود که دوباره سر و کله ی آقا جواد پیدا شد،خانم فخری می گفت جواد داره

خانم فخری می گفت جواد داره لاغر می کنه و حتی دو تا واحد کنار هم خریده،میگه جهیزیه هم نمی خوام و قراره از بهترین وسایل بگیره و بچینه تا تو بری ببینی.
من به امین هیچ وقت به عنوان یه همسر نگاه نکردم،به رضا هم چون از دو تا خانواده ی کاملا متضاد بودیم همینطور.ولی با سبک سنگین کردن شرایطم به جواد باید بیشتر فکر می کردم.
برای دیدن خونه ای که تهیه کرده بود آماده شدیم.برامون بلیط هواپیما گرفت و من و خانم فخری به تهران رفتیم.توی فرودگاه به استقبالمون اومد ولی تغییر وزنی چشمگیری نکرده بود.دلم اصلا راضی نبود ولی مسیریو می رفتم که عقلم می گفت درسته.سوار ماشین مدل بالاش شدیم و به طرف خونه اش راه افتادیم.توی مسیر چند باری نگاهم از تو آیینه به نگاهش افتاد ولی بی تفاوت به طرف خیابون خیره شدم.جلوی یک ساختمون زیبا نگه داشت و پیاده شدیم.
همونجور که گفته بود،دو تا واحد کنار هم.یکی برای نجمه و دیگری برای من.خانم فخری مشغول دیدن آشپزخونه شد و منم همونجا توی پذیرایی نگاه سر سری مینداختم.جواد نزدیکم اومد و گفت انگار خوشتون نیومده...
+نه خیلی قشنگه دستتون درد نکنه.
_اگه از چیدمانش خوشتون نیومده هرجور خواستین بعدا عوض می کنیم...
خانم فخری از آشپزخونه صدا زد آقا جواد لیوان پیدا نمی کنم کجاست. 
جواد در حالی که گوشیشو روی میز غذاخوری گذاشت به طرف آشپزخونه رفت و با کابینتا کلنجار می رفت تا لیوان پیدا کنه که گوشیش زنگ خورد.به اسم کبری(صیغه)
چقدر یهو ازش متنفر شدم،همونجور که نگاهم به صفحه ی گوشیش بود اومد و جواب داد؛ببخشید الان تو جلسه ام بعدا خودم باهاتون تماس می گیرم....
قطع کرده بود و از نگاهش بهم می خوندم که دعا می کنه نفهمیده باشم.بی درنگ گفتم من منصرف شدم نمی تونم باهاتون ازدواج کنم.به طرف خروجی راه افتادم و خانم فخری هم از توی آشپزخونه داد میزد چی شد یهو نجلا؟!از چی خوشت نیومده؟
بیرون در بودم که جواد رو به خانم فخری میگفت مسخرم کردین من این همه خرج کردم نکنه فکر کردین سر گنج نشستم،هرچی بهتون پول دادم همین الان پس بده...
من که چشام چهارتا شده بود خواستم برگردم که خانم فخری گفت مگه به من پول دادی مرد حسابی؟به مرکز کمک کردی،این مدلیشو دیگه ندیده بودم که کسی در راه خیر کمک کنه و بعدا بیاد ادعا کنه و پس بگیره،دیگه نجلا
هم راضی به این ازدواج بشه من نمی زارم.
خانم فخری بیرون اومد،درو محکم کوبید و رو بهم گفت بریم منتظر چی هستی؟
توی تاکسی نشسته بودیم که ماجرای تلفن و اسمی که افتاد رو براش تعریف کردم که گفت دیگه هرچی راجب این آدم بگی باور می کنم.

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : tanhaeeye najla
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

دومین حرف کلمه cnye چیست?